هفتاد سال، یعنی از اوایل کودکی تا اواخر پیری، از شروع دهه بیست تا پایان دهه هشتاد، هر روز صبح برای کار از خانه بیرون رفت و شب به خانه آمد و در همه این سالها، در مغازه شیرینی فروشی و در کنار شیرینی کار کرد. تا قبل از ازدواج، در شیرینی سازی حاج خلیفه ها، خلیفه و استاد کار بود و بعد از ازدواج و در سال 1340 در ابتدای خیابان پهلوی سابق و روبروی جایی که بعدها سینما سهیل ساخته شد، مغازه شیرینی فروشی باز کرد. باتابلویی بخط حرازی، یک مغازه کوچک، با ویترین های سبز رنگ و رو رفته و یک ترازوی دو کفه، که چند سال قبل از انقلاب، با زور «رشتی ها» که آنزمان پول و قدرت داشتند، مغازه اش را از دست داد و مالکین مغازه، که خانه و مغازه ها را فروخته بودند، اسباب و اثاثیه پدر را روز روشن ریختند بیرون کنار خیابان. آن روز پدر، اندوهگین دوچرخه اش را سوار شد و مغازه و اسباب ها را جا گذاشت و رفت و به خانه و «خدا» پناه برد، و ما با جثه ضعیف و کوچک باقی ماندیم تا ظلم و زور و بی عدالتی را ببینیم و با پوست و خون لمس کنیم. که بفهمیم بغض و زور و جور یعنی چه! تا بهمیم سیلی چه حسی بصورت می دهد. پدر بیسواد و درس نخوانده بود و اهل دعوا و مقاومت و مبارزه نبود، فقط به «آبرو» و «نگاه مردم» فکر می کرد. پدر حکم دادگاه را قبول نکرد و اما برای جلوگیری از حکم نیز کاری انجام نداد. آن روزها نگاه عابرین و رهگذرها از روزهای دیگر سنگین تر و تلخ تر بود، ماموران هر چه در مغازه بود را به خیابان ریختند و درب مغازه را قفل زدند و رفتند. پدر در خانه نشست و مدام قلیان می کشید و فکر می کرد، اسباب های مغازه را هم کنار حیاط کوچک خانه گذاشته بودند، سرانجام بعد از چند ماه پدر مغازه دیگری در ابتدای خیابان کرمان سابق (دهم فروردین) خرید و دوباره شیرینی فروشی در یک مغازه کوچکی که به مرغوبیت محل قبلی نبود آغازشد. پدر با آنکه سرمایه و ثروت هنگفتی را آنزمان از دست داده بود، باز تحمل کرد و باز همچنان ته مغازه نشست و قلیان کشید و هیچ نگفت. همزمان با مرگ مادر در خرداد پنجاه و شش، تنهایی و درد و زحمت پدر نیز بیشتر شد، انقلاب آمد، مغازه پدری و قصه رشتی ها هم یادمان رفت. روزهای انقلاب گذشت و جنگ تحمیلی آغاز شد، هر موقع از خدمت سربازی برمی گشتیم فقط نگاه نگران پدر را که روزبروز ضعیف تر می شد، می دیدیم، و پدر همچنان همانگونه که بود، بود. ساکت و آرام و نجیب و مظلوم، با یک لبخندی که همیشه گوشه لبش پنهان بود. چند ماه از پایان خدمتمان در سال 62 گذشته بود که باز اسباب و اثاثیه پدر را ماموران احکام قوه قضائیه جمهوری اسلامی ریختند بیرون، اینبار «دکتر فاتحی» به اسم ساخت کلینیکی که هیچوقت ساخته نشد، حکم تخلیه گرفته بود و بعد از تخلیه دیگر مغازه ها، اسباب و اثاثیه پدر را بردند داخل مغازه کوچکی در کوجه، و پدر بیست و هفت سال درون مغازه کوچکی در داخل کوچه نشست و هیچ چیز نگفت، که چیزی نمی توانست بگوید و کاری نمی توانست انجام دهد. دوبار به جرم بیسوادی و ناآگاهی و ضعف در احقاق حق، در دو دادگاه شکست خورده و مغازه اش را از دست داده بود. بیست و هفت سال باز هر روز صبح به مغازه آمد و حاجی بادام و پشمک و نبات فروخت و برای گنجشگ ها و فاخته نان ریز کرد و ظهر به خانه بازگشت و دوباره ظهر آمد و شب بازگشت و در همه این ساله هیچ بار نه غیبت کرد، نه بد کسی را گفت، نه فحش داد و حرف بد زد، و نه هیچگاه صدایش را بلند کرد. پدر در همه عمر اینگونه بود، آرام و خونسرد. و اما هر روز سه بار اخبار رادید را ساعت هشت صبح و دو بعد از ظهر و هشت شب گوش می کرد. پدر همه عمر هیچوقت حساب بانکی باز نکرد و دسته چک نگرفت و چک نکشید. و فقط یکبار در قبل از انقلاب برای خرید خانه و مغازه، از بازار پول نزول گرفت و یکبار هم از بانک وام. پدر هر چه داشت خورد و بجز یک مغازه کوچک چیزی از خود بجا نگذاشت. پدر تا هشتادسالگی هیچوقت پنیر و ساندویچ و غذای بیرون و پفک و دارو نخورد و سرانجام وقتی از بیماری ناتوان و بیهوش شده بود، در هشتادسالگی برای اولین بار در بیمارستان شهید صدوقی بستری شد، برای اولین بار به او سرم وصل کردند و به او آمپول زدند. پدر بیش از دو سال دیگر از روی تختخواب پائین نیامد و روی تخت در خانه خوابید و فقط برای خوردن غذا از جایش بلند می شد و می نشست. پدر بیش از دو سال یکجا نشست و خوابید و باز هیچ چیز نگفت و سکوت کرد. و این فرصتی بود برای او که شاید در تنهایی و سکوت با خدایش حرف بزند. در همه عمر و بخصوص قبل از تولد، هیچگاه در لحظه های تنهایی پدر نبودیم و اما هر وقت که دیدمش یک گونه بود، پدر نه دوستی داشت و نه اهل رفت و آمد بود. نه به کسی کاری داشت و نه کسی کاری به او داشت. ارام رفت و آرام آمد و آرام زندگی کرد و آرام مرد، و شاید که پدر خوشبخت بود. چرا که چربی و اوره و دیابت و سرطان و بسیاری از بیماری ها را نداشت، که فقط ریه هایش بخاطر سالها مدام قلیان کشیدن خراب بود.
پدر اگر ثروت ندارد، طلبکار هم ندارد. و هیچگاه هیچکس را ندیدیم که به او بد بگوید و یا لعن و نفرینش کند، پدر یک یزدی اصیل بود، مثل دهها و صدها و هزاران یزدی هم سن و سال او که با یک شیوه و مرام تربیتی زندگی کردند و مردند. نسلی که با آرامی و با آرامش یزد را ساختند و رفتند. امروز پدر در دنیای خاکی نیست و او هست و اعمال و کردار و خدایش. پدر در همه عمر و همیشه کفه جنس را پائینتر از کفه سنگ قرار داد تا مدیون کسی نباشد که نبود.
روبروی مغازه پدر در خیابان امام و دهم فروردین، یک سقاخانه مسی قرار داشت که در دهه پنجاه ساخته شده بود و با شعر و خطوط برجسته زیبایی تزئین شده بود، و زیر شعرها، نام و فامیل واقف که پدر بود، نوشته شده بود. آن روزها هر روز صبح یخ درون سقاخانه می انداختند و یکی از بازی های دوران کودکی، با شلینگ آب بروی یخ گرفتن و یخ را درون سقاخانه باز کردن بود، شلینگ آب را بر روی کمر یخ می گرفتیم تا کم کم سوراخ و یخ دو نیمه شود. تا سالها پیش این سقاخانه بود و پدر درون این سقاخانه که نذر امام حسین (ع) و حضرت (عباس) بود آب می ریخت. روزهای عاشورا و نیمه شعبان هم پدر در کنار یخ، کله قند و گلاب می ریخت و شربت می دادیم، و اینک سالهاست که این سقاخانه نیز همچون دوچرخه ای که سالهای سال پدر داشت گم شده است. پدر قبل از رفتن داشته هایمایش را از دست داد و بدون دلبستگی به آنچه در دنیا هست، رفت. نوه ها و نتیجه هایش هم را دید، و بجز حسرت مغازه هایی که از او گرفته بودند، چیزی بر دلش نماند و اما پدر در روزها و لحظه های آخر دیگر به این چیزها نیز فکر نمی کرد. دو روز آخر سخت سرما خورده بود و شب تا صبح به سختی و با زحمت نفس می کشید و نمی توانست خودش غذا بخورد! یک شب آرام شد و تا صبح آرام خوابید. صبح چایی شیرین و چند لقمه غذا را دهانش کردند و باز خوابید، ساعت نه صبح قفس قناری ها را کنار پدر گذاشتیم تا آفتاب بخورند و رفتیم دنبال کارمان که چند متری پدر و در پشت رایانه بود، و پدر همچنان خوابیده بود. نزدیک های ظهر خواهر آمد غذا دهان پدر کند، گفت پدر بلند نمی شود، گفتیم خوابیده است، بیدارش نکن. و اما وقتی نگاهش کردیم، دیدیم پدر تکان نمی خورد و انگار نفس نمی کشد، و آری پدر در خواب و زیر آفتاب زمستان و چند روز مانده به یلدا و سالروز تخلیه دومین مغازه اش در سی سال پیش مرده بود. پدر ظلمی نکرد و مرد. پدر زوری نگفت و مرد. پدر در حق کسی بدی نکرد و مرد، پدر در گوش کسی نزد و مرد. شاید زور و توانش را نداشت و بهرحال نه بد گفت و نه بد کرد و اما وای بر آنانی که بد کرده اند و می کنند. پدر حقش را خوردند و حق کسی را نخورد و اما از خودم می پرسم آیا همه آنانی که به او ظلم کردند، همچون او خواهند مرد؟ باید صبر کرد و دید. خدایش او را بیامرزد و اما حالا شاید وقت آن باشد تا خاطرات گذشته را یکبار دیگر مرور کرده و بر روی کاغذ ثبت کنیم.
در دو سال و چند ماهی که پدر مدام خوابیده بود و نمی توانست از تخت بیرون بیاید مدام از خود می پرسیدیم انسان وقتی به این مرحله می رسد ادامه زندگیش چه معنایی دارد و این زندگی چه زندگی است و حال جواب سوالمان را فهمیدیم و اما دیر.....
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
سهشنبه 21,ژانویه,2025