زمان : 29 Azar 1392 - 22:21
شناسه : 81135
بازدید : 3863
و پدر خوشبخت مرد!؟ قدر داشته ها را تا از دست ندادید بدانید و پدر خوشبخت مرد!؟ قدر داشته ها را تا از دست ندادید بدانید محمد رضا شوق الشعرا

هفتاد سال، یعنی از اوایل کودکی تا اواخر پیری، از شروع دهه بیست تا پایان دهه هشتاد، هر روز صبح برای کار از خانه بیرون رفت و شب به خانه آمد و در همه این سالها، در مغازه شیرینی فروشی و در کنار شیرینی کار  کرد. تا قبل از ازدواج، در شیرینی سازی حاج خلیفه ها، خلیفه و استاد کار بود و بعد از ازدواج و در سال 1340 در ابتدای خیابان پهلوی سابق و روبروی جایی که بعدها سینما سهیل ساخته شد، مغازه شیرینی فروشی باز کرد. باتابلویی بخط حرازی، یک مغازه کوچک، با ویترین های سبز رنگ و رو رفته و یک ترازوی دو کفه، که چند سال قبل از انقلاب، با زور «رشتی ها» که آنزمان پول و قدرت داشتند، مغازه اش را از دست داد و مالکین مغازه، که خانه و مغازه ها را فروخته بودند، اسباب و اثاثیه پدر را روز روشن ریختند بیرون کنار خیابان. آن روز پدر، اندوهگین دوچرخه اش را سوار شد و مغازه و اسباب ها را جا گذاشت و رفت و به خانه و «خدا» پناه برد، و ما با جثه ضعیف و کوچک باقی ماندیم تا ظلم و زور و بی عدالتی را ببینیم و با پوست و خون لمس کنیم. که بفهمیم بغض و زور و جور یعنی چه! تا بهمیم سیلی چه حسی بصورت می دهد. پدر بیسواد و درس نخوانده بود و اهل دعوا و مقاومت و مبارزه نبود، فقط به «آبرو» و «نگاه مردم» فکر می کرد. پدر حکم دادگاه را قبول نکرد و اما برای جلوگیری از حکم نیز کاری انجام نداد. آن روزها نگاه عابرین و رهگذرها از روزهای دیگر سنگین تر و تلخ تر بود، ماموران هر چه در مغازه بود را به خیابان ریختند و درب مغازه را قفل زدند و رفتند. پدر در خانه نشست و مدام قلیان می کشید و فکر می کرد، اسباب های مغازه را هم کنار حیاط کوچک خانه گذاشته بودند، سرانجام بعد از چند ماه پدر مغازه دیگری در ابتدای خیابان کرمان سابق (دهم فروردین) خرید و دوباره شیرینی فروشی در یک مغازه کوچکی که به مرغوبیت محل قبلی نبود آغازشد. پدر با آنکه سرمایه و ثروت هنگفتی را آنزمان از دست داده بود، باز تحمل کرد و باز همچنان ته مغازه نشست و قلیان کشید و هیچ نگفت. همزمان با مرگ مادر در خرداد پنجاه و شش، تنهایی و درد و زحمت پدر نیز بیشتر شد، انقلاب آمد، مغازه پدری و قصه رشتی ها هم یادمان رفت. روزهای انقلاب گذشت و جنگ تحمیلی آغاز شد، هر موقع از خدمت سربازی برمی گشتیم فقط نگاه نگران پدر را که روزبروز ضعیف تر می شد، می دیدیم، و پدر همچنان همانگونه که بود، بود. ساکت و آرام و نجیب و مظلوم، با یک لبخندی که همیشه گوشه لبش پنهان بود. چند ماه از پایان خدمتمان در سال 62 گذشته بود که باز اسباب و اثاثیه پدر را ماموران احکام قوه قضائیه جمهوری اسلامی ریختند بیرون، اینبار «دکتر فاتحی» به اسم ساخت کلینیکی که هیچوقت ساخته نشد، حکم تخلیه گرفته بود و بعد از تخلیه دیگر مغازه ها، اسباب و اثاثیه پدر را بردند داخل مغازه کوچکی در کوجه، و پدر بیست و هفت سال درون مغازه کوچکی در داخل کوچه نشست و هیچ چیز نگفت، که چیزی نمی توانست بگوید و کاری نمی توانست انجام دهد. دوبار به جرم بیسوادی و ناآگاهی و ضعف در احقاق حق، در دو دادگاه شکست خورده و مغازه اش را از دست داده بود. بیست و هفت سال باز هر روز صبح به مغازه آمد و حاجی بادام و پشمک و نبات فروخت و برای گنجشگ ها و فاخته نان ریز کرد و ظهر به خانه بازگشت و دوباره ظهر آمد و شب بازگشت و در همه این ساله هیچ بار نه غیبت کرد، نه بد کسی را گفت، نه فحش داد و حرف بد زد، و نه هیچگاه صدایش را بلند کرد. پدر در همه عمر اینگونه بود، آرام و خونسرد. و اما هر روز سه بار اخبار رادید را ساعت هشت صبح و دو بعد از ظهر و هشت شب گوش می کرد. پدر همه عمر هیچوقت حساب بانکی باز نکرد و دسته چک نگرفت و چک نکشید. و فقط یکبار در قبل از انقلاب برای خرید خانه و مغازه، از بازار پول نزول گرفت و یکبار هم از بانک وام. پدر هر چه داشت خورد و بجز یک مغازه کوچک چیزی از خود بجا نگذاشت. پدر تا هشتادسالگی هیچوقت پنیر و ساندویچ و غذای بیرون و پفک و دارو نخورد و سرانجام وقتی از بیماری ناتوان و بیهوش شده بود، در هشتادسالگی برای اولین بار در بیمارستان شهید صدوقی بستری شد، برای اولین بار به او سرم وصل کردند و به او آمپول زدند. پدر بیش از دو سال دیگر از روی تختخواب پائین نیامد و روی تخت در خانه خوابید و فقط برای خوردن غذا از جایش بلند می شد و می نشست. پدر بیش از دو سال یکجا نشست و خوابید و باز هیچ چیز نگفت و سکوت کرد. و این فرصتی بود برای او که شاید در تنهایی و سکوت با خدایش حرف بزند. در همه عمر و بخصوص قبل از تولد، هیچگاه در لحظه های تنهایی پدر نبودیم و اما هر وقت که دیدمش یک گونه بود، پدر نه دوستی داشت و نه اهل رفت و آمد بود. نه به کسی کاری داشت و نه کسی کاری به او داشت. ارام رفت و آرام آمد و آرام زندگی کرد و آرام مرد، و شاید که پدر خوشبخت بود. چرا که چربی و اوره و دیابت و سرطان و بسیاری از بیماری ها را نداشت، که فقط ریه هایش بخاطر سالها مدام قلیان کشیدن خراب بود.
پدر اگر ثروت ندارد، طلبکار هم ندارد. و هیچگاه هیچکس را ندیدیم که به او بد بگوید و یا لعن و نفرینش کند، پدر یک یزدی اصیل بود، مثل دهها و صدها و هزاران یزدی هم سن و سال او که با یک شیوه و مرام تربیتی زندگی کردند و مردند. نسلی که با آرامی و با آرامش یزد را ساختند و رفتند. امروز پدر در دنیای خاکی نیست و او هست و اعمال و کردار و خدایش. پدر در همه عمر و همیشه کفه جنس را پائینتر از کفه سنگ قرار داد تا مدیون کسی نباشد که نبود.
روبروی مغازه پدر در خیابان امام و دهم فروردین، یک سقاخانه مسی قرار داشت که در دهه پنجاه ساخته شده بود و با شعر و خطوط برجسته زیبایی تزئین شده بود، و زیر شعرها، نام و فامیل واقف که پدر بود، نوشته شده بود. آن روزها هر روز صبح یخ درون سقاخانه می انداختند و یکی از بازی های دوران کودکی، با شلینگ آب بروی یخ گرفتن و یخ را درون سقاخانه باز کردن بود، شلینگ آب را بر روی کمر یخ می گرفتیم تا کم کم سوراخ و یخ دو نیمه شود. تا سالها پیش این سقاخانه بود و پدر درون این سقاخانه که نذر امام حسین (ع) و حضرت (عباس) بود آب می ریخت. روزهای عاشورا و نیمه شعبان هم پدر در کنار یخ، کله قند و گلاب می ریخت و شربت می دادیم، و اینک سالهاست که این سقاخانه نیز همچون دوچرخه ای که سالهای سال پدر داشت گم شده است. پدر قبل از رفتن داشته هایمایش را از دست داد و بدون دلبستگی به آنچه در دنیا هست، رفت. نوه ها و نتیجه هایش هم را دید، و بجز حسرت مغازه هایی که از او گرفته بودند، چیزی بر دلش نماند و اما پدر در روزها و لحظه های آخر دیگر به این چیزها نیز فکر نمی کرد. دو روز آخر سخت سرما خورده بود و شب تا صبح به سختی و با زحمت نفس می کشید و نمی توانست خودش غذا بخورد! یک شب آرام شد و تا صبح آرام خوابید. صبح چایی شیرین و چند لقمه غذا را دهانش کردند و باز خوابید، ساعت نه صبح قفس قناری ها را کنار پدر گذاشتیم تا آفتاب بخورند و رفتیم دنبال کارمان که چند متری پدر و در پشت رایانه بود، و پدر همچنان خوابیده بود. نزدیک های ظهر خواهر آمد غذا دهان پدر کند، گفت پدر بلند نمی شود، گفتیم خوابیده است، بیدارش نکن. و اما وقتی نگاهش کردیم، دیدیم پدر تکان نمی خورد و انگار نفس نمی کشد، و آری پدر در خواب و زیر آفتاب زمستان و چند روز مانده به یلدا و سالروز تخلیه دومین مغازه اش در سی سال پیش مرده بود. پدر ظلمی نکرد و مرد. پدر زوری نگفت و مرد. پدر در حق کسی بدی نکرد و مرد، پدر در گوش کسی نزد و مرد. شاید زور و توانش را نداشت و بهرحال نه بد گفت و نه بد کرد و اما وای بر آنانی که بد کرده اند و می کنند. پدر حقش را خوردند و حق کسی را نخورد و اما از خودم می پرسم آیا همه آنانی که به او ظلم کردند، همچون او خواهند مرد؟ باید صبر کرد و دید. خدایش او را بیامرزد و اما حالا شاید وقت آن باشد تا خاطرات گذشته را یکبار دیگر مرور کرده و بر روی کاغذ ثبت کنیم.
در دو سال و چند ماهی که پدر مدام خوابیده بود و نمی توانست از تخت بیرون بیاید مدام از خود می پرسیدیم انسان وقتی به این مرحله می رسد ادامه زندگیش چه معنایی دارد و این زندگی چه زندگی است و حال جواب سوالمان را فهمیدیم و اما دیر.....