• هنوز سپيده نزده بود. هنوز بيدار بود. همچنان با تفنگ پدرش ور ميرفت. ناگهان از جا برخاست. وضو گرفت. نماز خواند. سجاده را جمع كرد و از اتاق بيرون زد. به طرف اصطبل رفت. جَلد اسب را زین كرد. به اتاق برگشت. تفنگ پدرش را برداشت. تفنگ را محكم به كف و پنجه ي دست چسباند و با یک خیز سوار شد.
از خانه بيرون زد. به تاخت به طرف تپّههاي بلند آن طرف روستا پیش رفت. بالاي بلندترين نقطه ی تپّه ايستاد. نگاهش را به تپه ی مقابل دوخت. به خانهاي كه در آن طرف ـ در بلنداي تپّه خودنمايي ميكرد ـ خيره شد. نگاهي هم به خانههاي بين دو تپّه انداخت، خانههاي كوچك با مردمان كوچكش!
نگاهش را از خانهها برداشت. افسار اسب را شل كرد. پاهايش را محکم به سينه ی اسب زد و ناگهان دوباره به تاخت نیمی از روستا را دور زد... .
درست به نقطه ی مقابل رسيد، خانه ی بزرگ و بلندِ بالاي تپّه. خانه ی «هاشم خان».
• آرام از اسب پایین آمد. افسار اسب را به تنه ی درخت بست. با گامهاي بلند به طرف خانه دويد. درِ خانه مثل همیشه باز بود. وارد خانه شد! از پلّههای ابتدای راهرو بالا رفت. به ایوانِ طبقه ی دوّم رسید. وارد اتاق هاشم خان شد! لوله ی تفنگ را روي گلوي هاشم خان فشار داد!
هاشم خان بيدار شد. چشمان درشتش، درشتتر شد. دهان بازش را بازتر کرد تا حرف بزند. امّا قبل از آن كه حرفي بزند، گلوله ی تفنگ، دهان و حلقش را شكافت!
• با سرعت از پلّهها پايين آمد. با گامهاي بلند و سنگين به طرف اسب دويد. صداي داد و فرياد نوكران، با صداي تاخت اسب همراه شد.
از راهي كه آمده بود برگشت. به خانه رسيد. اسب را در حياط خانه رها كرد. داخل اتاق کوچک پدرش رفت. سجّادهاش را پهن كرد و دوباره به نماز ايستاد.
وقتی نماز را سلام داد، سجاده را جمع نكرد. همان جا کنار سجاده اش خوابيد!
آفتاب كه حسابي بالا آمد، برخاست. از خانه بيرون زد. كوچههاي روستا را يكي پس از ديگري زير گامهاي آرام و سنگين خود طي كرد. همه جا صحبت از كشته شدن هاشم خان بود. چو انداخته بودند كه هاشم خان را قاچاقچيان همدستش كشتهاند... .
• به خانه ی پدر بزرگ رسيد.
ـ سلام بابا!
ـ سلام پسرم! خسته نباشي، باورم نميشد كه به اين زودي مرد شده باشي!؟
ـ اين كاري بود كه بايد انجام ميدادم، حالا، هم خيال من راحته، هم غم سنگين از دل شما برداشته شد، پس به قولت وفا كن و يكبار ديگه بگو چرا هاشم خان پدر و مادرم را كشته بود؟
ـ چشم بابا! حالا مفصّل برات ميگم:
«هاشم خان چند بار از مادرت خواستگاري كرد، امّا من مخالفت كردم، مادرت هم نمیخواست. وقتي پدر و مادرت باهم ازدواج كردند، باز هم هاشم خان دست بردار نبود و به هر بهانهای مزاحم ميشد. آن روز پدرت در مزرعه بود كه هاشم خان به قصد بيحرمتي وارد خانهتان شده بود. مادرت براي فرار از چنگ او به پشت بام رفته بود. هاشم خان هم دنبال مادرت تا پشت بام رفته بود. مادرت كه فهميده بود هيچ راهي براي فرار ندارد خودش را به پايين پرت كرده بود!
پدرت كه از مزرعه برگشت تو را ديد كه كنار نعش مادرت نشستهاي. آن روز پدرت تو را به من سپرد و رفت سراغ هاشم خان. من چند بار بهش گفتم كه حالا وقتش نيست، امّا او طاقت نياورد و رفت. يكي دو ساعت بعد خبر آوردند كه زير مشت و لگد هاشم خان و دار و دستهاش تمام كرده است...!
• ديشب كه گفتي؛ ميروم خانه ی خودمان ميخوابم و سپيده نزده كار را تمام ميكنم، فهميدم كه حالا وقتشه!!»
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 25,نوامبر,2024