حسین معلّم معلّم و نویسنده

دو شيفت كار كرده بود. ديگر نا نداشت، توان نداشت.

از محل كارش كه بيرون آمد پياده و سواره نيمي از شهر را زير پا گذاشت تا به خانه برسد. در راه، به خيلي چيزها فکر مي‌کرد، خيلي چيزها که سخت آزارش مي‌داد: اجاره نشيني...باز هم اسباب كشي...وام‌ها...زندگي در بدترين محلّه‌ي پايين شهر... .

 

بيشتر وقت‌ها حس مي‌كرد سرش مي‌سوزد. امّا يک دلخوشي هم داشت؛ اوّلين فرزندش؛ فرهاد!

 

غروب به خانه رسيد. همسرش به بهانه‌ي باز کردنِ در به استقبالش آمد. وقتي درِ خانه را برايش باز کرد، سلام كرد.

 

مرد در همان چارچوبِ در ايستاد و بي‌توجّه به سلام زن، گفت: «فرهاد كجاست؟»

 

زن كه خستگي را در صورت شوهرش ديد، براي اين که نگران نشود، به آرامي گفت: «همين جاهاست، با احسان پسر سيمين خانم  رفته زمين پشت خونه بازي كنه...»

 

مرد با شنيدن اين حرف، وارد خانه نشد و يکراست با گام‌هاي بلند به طرف زمين پشت خانه رفت. هيچ كس نبود!

 

تند برگشت. با سرعت به داخل خانه رفت، صدايش را بلند كرد و گفت: «خانم! صد دفعه بهت گفتم؛ فرهاد هنوز پنج سالشه، احسان شش، هفت سال، من دوست ندارم فرهاد با بزرگتر از خودش بازي کنه...»

 

زن حرفش را قطع كرد و گفت: «مي رم خونه‌ي سيمين خانم دنبالش...»

 

او هم دنبال زن رفت. آن طرف كوچه ـ چند خانه جلو‌تر از خانه‌ي خودشان ـ سيمين خانم، کبري خانم و چند زن ديگر ايستاده بودند. زن مشغول صحبت و پرس و جو شد. مرد كمي صبر كرد. وقتي ديد همسرش مشغول صحبت با زن‌هاي همسايه است، بي‌توجّه به آن‌ها خودش كوچه‌ها را يكي پس از ديگري نگاه کرد. اثري از فرهاد نبود!

 

بعد از ساعتي، عرق ريزان به طرف خانه برگشت. حالا سوزش سرش خيلي بيشتر شده بود، طاقتش خيلي کمتر. رنگ صورتش زرد شده بود و بدنش خيس عرق، امّا از همه بيشتر سوزش سرش آزارش مي‌داد.

 

بالاخره نفس زنان به خانه رسيد. فرهاد آمده بود، امّا گريه مي‌كرد!

 

مرد ابتداي راهروي خانه ايستاد و با صداي بلند از فرهاد پرسيد: «كجابودي...؟! حالا چرا گريه مي‌كني...؟!»

 

زن با انگشت اشك‌هاي اطراف چشم فر‌هاد را ورچيد و خواست به جاي فرهاد جواب دهد، امّا مرد چشم درشت کرد، نگاهِ سنگينش را روي صورت زن انداخت، صدايش را کلفت کرد و گفت: «صبر كن خانم! بايد خودش بگه...»

 

فرهاد با بغض و گريه گفت: «بابا! دوچرخه ام...گم شده...!»

 

وقتي فهميد دوچرخه‌ي فرهاد گم شده سرش داغ‌تر شد، مشت‌هايش را سخت به هم فشار داد و لب‌هايش را به دندان گزيد. ناگهان به پيراهن فرهاد چنگ انداخت، او را پيش خود كشيد و چندين بار دست‌هاي زمخت و ترک  خورده اش را به سر و صورت او زد!

 

همان طور كه بچّه را كتك مي‌زد صدايش را به فرياد تبديل كرد و گفت: «چند بار بهت گفتم همراه اين پسره‌ي ديوونه نشو، كجا بردي دوچرخه را ؟ چرا گُمش كردي ؟ اصلا چرا رفتي؟...»

 

فرهاد با صداي هق هق و زبان كودكانه مي‌گفت: «بابا! به خدا... گذاشتمش كنار ديوار و رفتيم بازي...بعد ديدم نيست...خيلي دنبالش گشتم، همه جا دنبالش گشتم...»

 

مادر به زور، فرهاد را از دست پدر كشيد و در حالي كه سعي مي‌كرد پدر و پسر را از هم دور نگه دارد، گفت: «مرد! فرهاد هنوز بچّه است، مگه با آدم چهل ساله طرفي...؟! اصلاً مي‌فهمي داري چي کار مي‌کني...؟!»

 

مرد چشمان درشتش را در چشم زن انداخت و گفت: «همه اش تقصير تو بود، چرا گذاشتي دوباره همراه اين پسره‌ي ديوونه بشه؟ مگه من آبرو ندارم؟ چرا بايد بذاري تو اين محلّه‌ي آشغال بچّه ات توي کوچه بره...؟!»

 

زن ساكت شد، امّا فرهاد در بغل مادر گريه مي‌كرد و به زبان كودكانه به پدر  بد و بيراه مي‌گفت: «دوچرخه‌ي خودم بود، مال تو كه نبود، مردسبيلو، چرا من را كتك مي‌زني؟ كسي بچّه‌ي خودش را مي‌زنه...؟!»

 

پدر دوباره به پيراهن فرهاد چنگ زد و خواست او را از بغل مادرش به طرف خود بكشد، امّا مادر، خودش و فرهاد را پس کشيد. چندين بار پسرك بين پدر و مادر دست به دست شد و دست‌هاي زمخت پدر به سر و صورتش خورد. مادر باز هم تقلّا مي‌کرد فرهاد را از زير ضربات ديوانه وار پدر پس کشد که سر انجام سرِ فرهاد به ديوار راهرو خورد و خون از دماغش سرازير شد! پدر که صداي خوردن سر به ديوار را شنيد و دماغ پر از خون فرهاد را ديد، دست از سر او كشيد. و در حالي كه خودش همچنان نفس نفس مي‌زد به ديوار ترک خورده و کاهگلي گوشه‌ي راهرو تكيه داد. همان لحظه پاهايش تا خورد و همان جا سرپا نشست. سرش را بين دو دستش گرفت و به آجر‌هاي چهارگوش و کهنه‌ي كف راهرو خيره شد. حالا فقط آجرهاي کهنه‌ي چهارگوش را مي‌ديد و بوي نمناک ديوار‌هاي خشت و گلي خانه را حس مي‌کرد.

 

 فرهاد که زار مي‌گريست ناگهان ساكت شد!؟

 

چشم‌هاي فرهاد باز و بي‌حركت بود، ولي خودش كاملاً ساكت و آرام!؟

 

مادر كه ساكت شدن ناگهاني فرهاد را ديد دلش تو ريخت. چانه‌ي فرهاد را بالا گرفت و چندبار صورتش را چپ و راست كرد و با حیرت به آن چشم دوخت! ناگهان با صداي بلند گفت: «خدايا! چطور شد؟! فرهاد...؟ فرهاد...؟!»

 

 كمي بعد، بچّه را در بغل فشرد و با قدم‌هاي بلند به ميان كوچه دويد. فرياد او كوچه را پر كرد: «همسايه‌ها...!؟ همسايه‌ها...!؟ سيمين خانم...!؟ کبري خانم...!؟»

 

همسايه‌ها بيرون دويدند...

 

وقتي صورت خوني فرهاد را ديدند، او و مادرش را به بيمارستان بردند.

 

پدر كه هنوز نفس نفس مي‌زد، مات و مبهوت خود را به كوچه رساند. دو دستش را روي مغز سرش فشار داد. حالا انگار مغز سرش آتش شده بود. او دوباره پاهايش تا خورد، نشست و آرام به ديوار كوچه تكيه داد. همان لحظه احساس كرد ديگر جايي را نمي‌بيند! حس كرد دست‌ها و پاهايش مال خودش نيست، حس كرد دلش ضعف مي‌رود، حس كرد دارد بي‌هوش مي‌شود. اين آخرين احساس او بود!

 

***

 

آن شب، همسايه‌ها پدر فرهاد را هم به بيمارستان بردند. او هم چشمانش باز و بي‌حركت بود و خودش كاملا ساكت و آرام!

 

پزشک اورژانس به همسايه‌ها گفته بود: «بايد هردو را نزد روانپزشک ببريد، كاري از دست من ساخته نيست!»

 

***

 

آخر شب، يكي از بچّه‌هاي محل، دوچرخه‌ي فرهاد را ـ كه چند كوچه آن طرف‌تر از كوچه‌ي خودشان پيدا كرده بود ـ به خانه‌ي فرهاد آورد!

 

***

 

هيچ كس در خانه نبود تا دوچرخه را تحويل بگيرد!؟

 

 

 

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا