غلامرضا محمدی (کویر)

یزدفردا:غلامرضا محمدی (کویر)"
شنیدم دوستان مرحوم آذر یزدی قرار است به مناسبت روز تولدش شنبه آینده 27 اسفند  بر مزارش گرد آیند ویادش را گرامی دارند.لذا چهار پاره ای تقدیم آن دوستان وهمه ی کسانی می کنم که مشتاق فرهنگ ومعرفت وکتاب ونوشتن اند وای کاش جوانان ما یک صدم ویا یک هزارم آذر مطالعه میکردندو می اندیشیدندوبه کتاب ونوشتن عشق می ورزیدند .امروز شاید مطالعه به طرق مختلف کم نباشد اما منسجم ومعنی دارو مرتب وبه هم پیوسته وموضوعی به صورتی که کسی صاحب نظر واقعی در رشته ای بشود نیست واین درد بزرگیست.
این شعر برای مجلس بزرگداشت آذر که در انجمن مفاخر فرهنگی در تهران بر پا شده بود سرودم.یکبار هم در یزد در منزل ایشان خواندم وآذر خیلی گریه کرد ومن هم بخاطر او گریه کردم حالا چه احساسی به او دست داد نمیدانم فقط این را میدانم که اواخر عمر از اینکه ازدواج نکرده بود وکسی نداشت سخت ناراحت بود ولی به روی خود نمی آورد واز اینکه شبی وقتی ممکن بود حالش بهم خورد وکسی نباشد دغدغه داشت البته بگذریم که مناعت طبعش باعث شده بود هیچوقت خدمتگذاری را نپذیرد وبگذرم که این قصه سر دراز دارد....ان روز البته خیلی هم از شعرم تعریف کرد که همه از ذره پرور ی وبزرگواری او بود

*********************
آکنده از تبسم وتوفان است
لبریز از تحیّر وتنهایی است
چون آذرخش وعشق،در او جوشان
منظومه ی بلند شکیبایی است
++++
یک عمر قصه گفت وحکایت کرد
تاکودکان به زمزمه برخیزند
تا بچه های خوب ثمر گیرند
چون قصه های خوب بر انگیزند
+++++
ترسیمی از اصالت دیروز است
تفسیری از نجابت دیرینه است
جاری تر از صبوری این صحراست
روشن تر از زلالی آیینه است
+++++
در گوش غنچه های چمن دیریست
می خواند از شکفتن ومی بارد
او باغبان گلشن اندیشه است
راز گل از متون کهن دارد
+++++
او خود کتاب خواندنی شهر است
با قصه ای بلند وشگفت انگیز
چون ابر نوبهار پر از باران
چون بغض، در گلوی جنون آمیز
+++++
از رهگذار وادی حیرت ها
شیخی ست با چراغ که می آید
او می فروش باده ی آگاهیست
مستی است با ایاغ که می آید
+++++
بسته است با کتاب وقلم عهدی
عهدی چنان که سخت تماشایی است
معشوق جز کتاب نمی داند
عشقی چنین،فسانه ورؤیایی است
+++++
درچشم او که چشم حقیقت جوست
غوغای زنگی همه افسانه
با انکه شعر قند وعسل با اوست
تنها ،شکسته ،تلخ ،غریبانه
+++++
یکریز در تمام فصول این سبز
گلبیبز وگل نشان وگل افشان است
عشق است وهر کجا که بر آرد برگ
جانبخش چون بهار وگلستان است
++++
اوساده حرف میزند اما من
پیچیده در تخیّل خود مدهوش
کاین ساغر از کدام سبو دارد
این پیر پر ترّنم دردی نوش
++++
مردم ترا عزیز چو دل دارند
از دل عزیز تر چه تواند بود
با مابمان دوباره کمی بنویس
بگذار عهد رفته ی رنج آلود
+++++
سر کن دوباره تازه تر ازدیروز
افسانه ای که غم بَرَد از دل ،باز
ما بچه های خوب توایم ای عشق
با مابمان غریب ِغزل پرداز

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا