یزدفردا:گفتگو با حامده صدوقی، دختر حجتالاسلام و المسلمين محمدعلي صدوقي در مورد پدرش، کار چندان آسانی نبود.
فرزند ارشد یک روحانی نامدار که سراسر زندگی اش مالامال از خاطرات شیرین با پدر بودن است و بعد از یکسال هنوز آن داغ برایش سرد نشده است.
وی كه ابتدا تمایلی به انجام مصاحبه نداشت، هنگامیکه راضی به انجام این کار شد، با اشک ریختن شروع به صحبت کرد.
همين موضوع انجام گفتگو را براي ما هم سخت ميكرد اما به هر حال گفتگوی انجام شده جهت انتشار در ویژه نامه شرق درگرفت که حاصل آن را ملاحظه میکنید...
میخواستم در مورد اولین تصاویری که از مرحوم پدرتان در دوران کودکی داشتید، بپرسم. بیشتر آن دوران را با چه خاطراتی به یاد میآورید؟
والله جواب دادن به این سوال خصوصا که روز پدر نزدیک است خیلی برای من سخت است. پدر برای همه واژه مقدسی است و همه ما پدر را دوست داریم، نمیشود بگویم اولین چیزی که به ذهنم میرسد، چیست. مخصوصا پدری که منبع عشق بود و محبتش عاشقانه و خالصانه ابراز میشد. حالا اگر بحث خاصی در صحبتها شد شاید اشاره کردم. پدرم باعث آرامش و انبساط خاطر ما بودند یعنی با وجود ایشان ما دیگر هیچ غمینداشتیم.
از بازیهای دوران کودکیتان بگویید. ایشان با شما بازی میکردند؟
خب... بازی میکردند، بغل کردنها و نوازشهایشان، شعرها و قصههایی که برای ما میخواندند را خوب به یاد میآورم. واقعا در دوران کودکی ما هم منبع صفا و آرامش بودند، بزرگ هم که شدیم وقتی کنار من مینشستند، در حین صحبت، مهربانانه دستشان را روی دستم میگذاشتند و نوازش میکردند. در مسافرتها که وقت آزاد بیشتری داشتند مشتاقانه با نوهها در بازیهایی مثل منچ با آنها هم بازی میشدند، ما هم در آن شرکت میکردیم و اوقات خوشی را با شادی وخنده میگذراندیم.
ارتباط پدر و دختر معمولا خیلی صمیمیاست. میتوانید این رابطه را برای ما بیشتر توضیح بدهید که چطور بود؟ ایشان درددل میکردند یا شما درددل میکردید؟ وقتی شما حرفی یا شکایتی میبردید ایشان چه میگفتند؟
ایشان واقعا وجودشان از عشق و محبت لبریز بود. نه اینکه بخواهم بگویم نقش بازی کنند، این محبت ازعمق وجودشان بود.
البته هیچوقت این طور نبود که با ما درددل کنند و غصههايشان را به ما بگویند. همیشه طوری رفتار میکردند که انگار از وجود ما بهترین لذت را میبرند. این حس به ما تلقین شده بود که بهترین تفریحشان و چیزی که خستگی را از تنشان در میآورد این است که ما کنارشان باشیم، دورشان باشیم، با او صحبت کنیم... خیلی وقتها خودشان اصلا صحبت نمیکردند و فقط مینشستند، ولی ما شوخی میکردیم و حرف میزدیم. خودشان هم با ما شوخی میکردند. ولی واقعا طوری رفتار میکردند که ما نه فقط از وجود ایشان که از وجود یکدیگر هم لذت میبردیم. محیط خانه همیشه گرم و صمیمیبود؛ واقعا گرم!
چقدر برایتان هدیه میخریدند؟ برای تولد یا موقع موفقیتهای تحصیلی یا هر بهانه دیگر...
یکی از خصوصیات ایشان سخاوت و دست و دلبازی شان بود. به حد اعلی ایشان باسخاوت بود. اگر چیزی داشتند، ما و دیگران را در آن شریک میکردند. چیزی نبود که ایشان داشته باشد و بگوید فقط خودم و خانواده ام از آن استفاده میکنیم. هرجوری میشد دیگران را هم شریک میکردند. همیشه هم به مناسبتهای مختلف هدیه میدادند.
گاهی وقتها که از چیزی خوشم میآمد، دیگر برای من بود. یعنی به محض اطلاع از علاقه ام برایم میخریدند. همیشه در حد توانشان آن چیزی را که داشتند به ما میدادند. تاریخ تولد ما و نوهها را به یاد داشتند و حتما کادو میدادند.
اگر یک وقت شما یا خواهر و برادرتان بیمار میشدید، ایشان چه کار میکرد؟
وقتی میفهمیدند فردی از خانواده مریض شده مرتب احوال میپرسیدند و اگر عمل جراحی در کار بود، با تمام مشغلههایشان خودشان را حتما میرساندند و مرتب به ما سر میزدند.
در ایام تحصیلتان، چه زمان مدرسه و چه وقتی کنکور دادید و میخواستید وارد دانشگاه شوید، ایشان برای انتخاب رشته یا ادامه تحصیل شما نظر میدادند؟
ایشان اصلا اخلاقشان عملی بود. اینگونه نبود که بگویند این کار را بکن و آن کار را نکن. طوری بود که ما خودمان بدون گفتن ایشان میفهمیدیم چه میخواهند و چه نظری دارند. هیچوقت ما را مجبور نمیکردند. برای دبیرستان هم من بین ریاضی و تجربی شک داشتم. ایشان پزشکی و اینها را دوست داشتند. گفتند نمیخواهی تجربی بروی؟ گفتم من ریاضی دوست دارم. استخاره کردیم و برای ریاضی بهتر آمد. یعنی ما آزاد بودیم، البته نظرشان برایمان مهم بود ولی هیچوقت ما را مجبور به کاری نمیکردند.
تشویق کردن در تربیت عنصر مهمیاست. ایشان شما را در همین مسئله حجاب و عبادت و کار و تحصیل چقدر تشویق میکردند؟ روش تشویقشان چطور بود؟
اگر قبول میشدی یا کار خوبی میکردی، مادی هم تشویقت میکردند. البته ایشان خیلی با نگاهش با ما حرف میزدند. با یک کلمه گاهی محبتشان را میرساندند یا رضایتشان را ابراز میکردند و میگفتند اگر کاری بخواهی کمک میکنیم. من مطمئن بودم اگر در کاری کمک میخواستم که به صلاح ما بود و موافق بودند حتما قبول میکردند که به ما کمک کنند؛ چه برای تحصیل و کار بچهها و چه هر کار دیگر.
هیچوقت مستقیم به ما نمیگفتند که این کار را بکن یا نکن تا مبادا ما تحقیر شویم. مثلا یک بار خودمان نشسته بودیم و صحبت میکردیم. غیرمستقیم گفتند نکند محمد تشریفاتی بشود. میدانستند که من این نکته را به محمد منتقل میکنم؛ در همین حد!
وقتی به سن تکلیف سیاسی رسیدید و توانستید رای بدهید، طبیعتا با ایشان بحث میکردید که نظرشان را بخواهید. ایشان چیزی میگفتند؟
طوری نبود که به ما تحمیل شود. یعنی صحبت میشد و ما از نظرات ایشان آگاه بودیم. خودشان آن قدر اعمال و رفتارشان خالصانه بود که ما خیلی از ایشان خط میگرفتیم. به یک اصول اساسی توجه داشتند؛ مانند نماز، حجاب... البته نه در حدی هم که ریا باشد؛ بلکه در حد عرف جامعه و عمل به شرعیات.
من زود ازدواج کردم؛ هفده سالم بود. یعنی دیگر اصلا در این مسائل دخالت نمیکردند. ولی یک سال در انتخابات یادم هست من و محمد به یک شخصی رای میدادیم، مادر به شخص دیگر و خود بابا به شخص دیگر. خب بابا هم با همه کاندیداها ارتباط داشتند و مثلا میگفتند این دختر من به شما رای داده است یا مثلا خانم من طرفدار شما بود. این طوری بودند و به گونهای نبود که تکلیف باشد. ولی خب ما به عقل و درایتشان ایمان داشتیم.
شما فرمودید هفده سالتان بود ازدواج کردید. میشود کمکها و نظرات و راهنمایی که آقای صدوقی در ایام آشنایی شما با همسرتان میدادند را شرح دهید. مثلا خواستگاری چطور انجام شد؟
همسر من پسرعمه ام هستند. خواستگاری در سفر انجام شد. هردو خانواده در مشهد بودیم که آنجا مطرح شد. پدر خیلی ابهت داشتند و من رویم نمیشد با ایشان صحبت کنم. ولی ایشان مقید بودند رضایتم را از خودم بشنوند. کنارم نشستند، دستم را گرفتند و گفتند حامده میخواهیم عروست کنیم؛ نظرت چیست؟ صحبت شده بود و من نظرم را به مادر گفته بودم ولی باز هم تاکید داشتند از زبان خودم بشنوند. من این حرفها را بیشتر به مادرم میزدم و ایشان رابط ما در این زمینه بود.
بحث سن و اینها مطرح نبود؟ مثلا بگویید میخواهم درس بخوانم و بروم دانشگاه؟
آن موقع من واقعا سنم کم بود. خیلی وقتها هم قسمت است.. الحمدالله خانواده خوب بودند و خود خواستگار هم خوب بود. پدر من هم سعادت بچههایش برایشان مهم بود. من اگر میگفتم میخواهم درس بخوانم، مطمئنم ایرادی نمیگرفتند؛ ولی خب زبانمان بسته شد!
با پدرتان در این مورد خلوت کردید؟ چه گفتید؟ چه شنیدید؟
اصلش همین بود که گفتم. ایشان این اتفاق را به عنوان عبور از یک مرحله میدانستند و میگفتند که دیگر بزرگ و خانم شده ای! ولی باز هم در زمان نامزدی تاکید داشتند که با هم زیاد رفت و آمد نداشته باشیم؛. حد و حدودی داشتند که مقید بودند ما آن را رعایت کنیم. به حفظ حریم و حرمتها خیلی تاکید داشتند.
این مرحله که انسان وارد یک زندگی مستقل شود خیلی مرحله مشکلی است ایشان چطور از شما پشتیبانی میکردند؟ در کنارتان بودند؟ چطور به شما کمک میکردند که از این مرحله خوب و با موفقیت عبور کنید؟
هیچوقت دلسوزی نداشتند که عروس شدی و حرام شدی و درس نخواندی. چون من بعد از آن دانشگاه هم قبول شدم. در خانه پدرم همیشه روی ما باز بود و من لذت میبردم. برخوردشان طوری بود که آدم احساس آرامش میکرد. ما خیلی وقتها آنجا بودیم. اگر ما یکی دو روز نمیرفتیم ایشان خودشان سر میزدند. بعد ازازدواج ارتباط من باخانواده کمتر نشد و همچنان مورد حمایت ایشان و مادرم بودم.
جهیزیه و امکانات چطور بود؟
جهیزیه هم من یادم هست آن سال کامل بود. ولی چیزی نبود که به چشم مردم، غیرعادی بیاید. خوب و در حد معمول بود.
از مراسم ازدواجتان بگویید. چطور برگزار شد. ایشان نظری دادند؟
مراسم عقدمان خدمت حضرت امام(ره) بود؛ بهخاطر صمیمیت پدرم با مرحوم حاج احمد آقا مجلس در خانه احمدآقا برگزار شد. خیلی هم بودیم. اقوام خودمان، خانواده امام. خطبه عقد برگزار شد. فردایش مراسم گرفتیم.
در شب عروسی توصیهای داشتند؟
نه توصیههایشان زمان خاصی نداشت، ما تمام مدت حمایت ایشان را داشتیم. همیشه نکاتی را به شیرینی تعریف میکردند و حرف و نظرشان را غیرمستقیم به ما انتقال میدادند.
کمیهم از سن تکلیفتان بگویید. بالاخره شما در یک خانواده روحانی بودید. وقتی به سن تکلیف رسیدید، باز در همان بحث تشویق برای آموزش و خواندن نماز چه کردند؟
هنوز که هنوز است صدای نماز ایشان برای من بهترین صداست. صبحها صدای نمازشان را که میشنیدم، یک آرامشی داشت. خب من با اینها بزرگ شدم و نماز را یاد گرفته بودم. به نماز خیلی اهمیت میدادند. اخلاقشان عملی بود. اگر هم نکتهای و سخنی میگفتند، غیرمستقیم بود.
هیچوقت عصبانی نشده بودند که دعوایی بکنند، یا مثلا بین خواهر و برادرها دعوا شود و ایشان پادرمیانی کنند؟
میگفتند با هم خوب باشید. با هم خوب باشید، دعوا نکنید. در همین حد. خودشان هیبتی داشتند که ما آزردهشان نمیکردیم و همه با هم خوب بودیم.
حس ترس بود یا علاقه؟
اصلالله عشق بود. واقعا، اینقدر خودشان خوب بودند و این خوبیها از ایشان به همه سرایت میکرد. واقعا الان که نیستند میبینم دلیل کارهای خوبی که میکردیم بهخاطر وجود ایشان بود.
فقط یک بار یادم هست من هفت- هشت سالم بود. خواهرم فاطمه هم دو سال از من کوچکتر است. ما حوصلهمان سر رفته بود و حسابی سرو صدا و جیغ و فریاد راه انداختیم. ایشان هم مهمان داشتند. یادم هست گوش ما را گرفتند و از پلهها پایین بردند. ما همین طور که داشتیم گریه میکردیم نگاهمان که به هم افتاد به خنده افتادیم. خود پدر هم به خنده افتادند. تنها تنبیه بدنی همان بود!
بالاخره در فضای خانوادگی شما، طبیعتا تفریح دختر بچهها با قیودی همراه است، ایشان درباره این تفریحات یا دوستیهایتان هیچوقت تذکری میدادند؟
خب مدرسه مان را انتخاب میکردند و کنترل را همیشه داشتند. دوستهایمان را میشناختند ولی مته به خشخاش نمیگذاشتند که امروز چه کار کردی؟ صرفا بهطور کلی در جریان بودند.
شده بود که کاری دور از چشم ایشان کنید، بعد ایشان متوجه شود یا خودتان بروید و بگویید؟
شاید باورتان نشود... ما اصلا به خودمان اجازه نمیدادیم که کاری کنیم که ایشان ناراحت شوند میدانم غیرقابل باور است. این قدر خودشان آزردگی داشتند که ما سعی میکردیم کمتر آزردهشان كنيم. برای ما عزیز بودند و این بهخاطر خوبی خودشان بود.
زمانی که ازدواج کردید طبیعتا تحت تاثیر الگوی رفتاری خانوادگی و تربیت پدر و مادر قرار داشتید؛ میتوانید این اسلوبهای رفتاری را توضیح دهید؟
آدم با یک چیزهایی بزرگ میشود. مثلا احترام به بزرگتر. همیشه درباره احترام به بزرگتر تاکید داشتند و خودشان هم مراعات ميكردند. گاهی که من به یزد میرفتم و اول به منزل مادرشوهرم میرفتم، خودشان زود آنجا میآمدند که ما ناراحت نشویم ودر عين حال حرمت خانواده شوهرم هم حفظ شود.
رفتارشان با والدهتان جلوی شما چطور بود؟ پیش آمده بود بینشان مسئله ای باشد که شما هم حضور داشته باشید.
اگر بگویم نه که دروغ گفته ام؛ زندگی است دیگر! آرای متفاوت همیشه وجود دارد، ولی همیشه گلایه مادرم این بود که شما طرفدار بابایتان هستید. حتی وقتهایی که حق با مادر بود! (میخندد)
در عالم بچگی اتفاق افتاده بود که شما مادرتان را اذیت کنید و پدر تذکر دهد این طوری نکنید و هوای مادرتان را داشته باشید؟
حتی گاهی خود مادرم متوجه نمیشدند. پدر من خیلی حساس بودند که با مادرمان تندی نکنیم و در این خصوص تذکر هم میدادند. گاهی وقتها مادر میآمدند وچیزی دستشان بود ما حواسمان نبود، بلافاصله میگفتند برو آن را از مادرت بگیر! یا مثلا حرفی میزدیم بعد از رفتن مادرم میگفتند چرا این را به مادرت گفتی؟ خیلی سفارش میکردند.
ظاهرا در خانه خیلی مهمان داشتهاید؛ آیا توصیه میکردند که به مادرتان در کارهای خانه کمک کنید، خستهاش نکنید و...؟
ایشان وقتی مهمان میآمد سرازپا نمیشناختند و خودشان شروع به کار میکردند. حتی از میوه شستن و... خودشان از بس لذت میبردند هیچوقت نمیگفتند پاشو این کار را بکن! ما خودمان بلند میشدیم و پا به پای ایشان بودیم. آنقدر ایشان لذت میبردند که ما هم یکی از تفریحاتمان این بود.
در خانه کارگر هم داشتید؟
بله
رفتارشان با کارگرها چطور بود؟
خیلی دلسوز آنها بود. گاهی نمیدانید چقدر و چطور با اینها حرف میزد... کسی که همیشه ساکت و صبور بود. با آنها شوخی میکرد، حرف میزد، سربه سر آنها میگذاشت. کارگرها احساس نمیکردند که کنار یک شخص بزرگی اند. خیلی با صمیمیت و صفا با این کارگرها برخورد میکردند. خیلی... البته خیلی علاقه نداشتند کارگر به خانه بیاید. همیشه خودشان کارهایشان را میکردند.
چقدر درددلهایتان را پیش ایشان میبردید؟ ایشان در خانواده سنگ صبور بودند؟ چقدر دل تنگیهایتان را بروز میدادید؟
واقعا ایشان را که میدیدیم دلتنگی از دلمان میرفت. یک ذره غلو نمیکنم. خیلی وقتها بود که به هرحال مشکلاتی پیش میآمد، ولی وقتی روش و نگاه ایشان را به زندگی میدیدی که مسائل را ساده میگرفتند، آدم اصلا خجالت میکشید که مشکلش را بگوید. ولی اگر مشکلی بود راحت میتوانستم بگویم من این مشکل را دارم.
با پدربزرگ و مادربزرگهایتان چطور بودند؟ شما که هردو پدربزرگتان را به یاد دارید.
اینها را گفتهاند. تکراری است که من بگویم. حد اعلای رابطه را با مادر بزرگها و پدر بزرگهایمان داشتند.
شوخی هم میکردند؟
در جمعهای خانوادگی آدم شوخی بودند؛ بله! با مادرشان خیلی شوخی میکردند.
از این شوخیهای رایج ایرانیها که بین داماد و مادرزن هست، داشتند؟
خیلی نکته سنج بودند. یادم هست یک بار همه دور هم نشسته بودیم و خاطره تعریف میکردند. گفتند هرکس از مادرزنش چیزی بگوید. دوربین بود و از آقایان فیلمبرداری میکردند. به بابا که رسید با شوخی گفت من تقیه میکنم! در همین حد... آدم شوخی بود.
مادر خانمشان بودند؟
نه. نبودند. ولی بهشان هم گفتیم. ولی آن قدر احترام میگذاشتند و محبت میکردند که اینها هم محبت حساب میشد.
وقتی آیتالله خاتمیفوت کردند، ایشان برای دلداری دادنشان چه کردند؟
خب آن مراسم یک مراسم خیلی بزرگ بود، اما رابطه پدرم با مادربزرگم طبعا از آن وقت به بعد بیشتر شد. طوری بود که خیلی وقتها مادربزرگم میگفتند کاری که آقای صدوقی برای من میکند، پسرهایم نمیکنند.
گویا رابطه ایشان باهاله خانم، خواهرتان، خیلی صمیمیبوده است. میشود رابطه و مهری که بینشان برقرار بوده را برای ما تشریح کنید.
بارها میگفتند هاله برکت خانه ماست. خیلی خانوادهها شاید چنین افرادی را که مشکلاتی دارند، بیرون هم نبرند، ولی بابا اگر در جمعی بود میگفتهاله خانم! بیا پیش من. در خانه بغلش میکرد. تنها کسی بود که به خودش اجازه میداد با ایشان یکی به دو کند. بابا پرپر میزدند کههاله را ببینند، بغلش کند و او را نوازش کند. یک مدتهاله تهران بود و ایشان یزد بودند. حتی اگر کاری نداشتند مقید بودند که بیایند تاهاله را ببینند. همیشه هرجا میخواست برود میگفتهاله خانم! بابا را دعا کردی؟... ولی ما هم هیچوقت احساس نمیکردیم ما را کمتر دوست داشته باشند. اصلا حسادت نبود. عجیب است. یعنی ما هم دلمان میخواست بههاله محبت کنیم. نمیدانم چطور بیان کنم.
این طور بود که با محمدآقا چون فرزند پسر بود، صمیمیتر باشند؟ مثلا کارهایی را بیشتر به ایشان محول کنند...
ببینید، محمد به هر حال همراهشان بود. ما وارد زندگی خودمان شده بودیم. محمد واقعا کنارشان بود و خود بابا هم اختیاراتی به او میداد. در عین حالی که خود محمد هم قابلیتش را داشت. ولی ما هیچوقت احساس نکردیم که محمد را به ما ترجیح بدهند و بیشتر دوست داشته باشند. ولی خب محمد امین و همراه پدر بود.
میشود حال و هوای ایشان را وقتی نوهدار شدند برایمان بگویید؟ اولین فرزندتان چه سالی به دنیا آمدند؟
سال 69. چهل و یک سالشان بود که نوه دار شدند. در اینگونه مواقع اگر میتوانستند، بیمارستان هم میآمدند. ولی بلافاصله که من رسیدم خانه، ایشان هم آمدند. بچه را بغل میکردند، میبوسیدند و مرتب احوال میپرسیدند. عاشق بچهها بودند. حتی یادم هست، بچه سومم که به دنیا آمد، ایشان از سرکار که بر میگشتند میآمدند حتما به من سر میزدند. با آنهمه خستگی شان میآمدند. یک بار بعد از رفتنشان، با تعجب دیدم بچه ام نیست! بابا زنگ زد و گفت من دخترت را آوردم خانه. تو هم کمیاستراحت کن و بیا اینجا.
درباره انتخاب نام فرزندانتان توصیهای داشتند؟
روی اسم خاصی تاکید نداشتند. ما خودمان مشورت میکردیم چه اسمیرا بگذاریم. فقط اطلاع میدادیم که اگر شما صلاح بدانید ما میخواهیم این اسم را بگذاریم. خودشان یکی از خصوصیاتشان این بود که معمولا بچهها را با القاب خاصی صدا میکردند. مثلا به دختر من میگفتند شهربانو! همین کار نوعی حس صمیمیت میآورد. به پسرم میگفتند آقای مطهر، اینطور القا میکردند که سعی کن مثل شهید مطهری شوی.
شوخی هم میکردند؟
خیلی زیاد مخصوصا با بچهها. با همه خیلی خوب بودند. شوخی میکردند. شعر میخواندند. برای بچهها داستانهای معروف دو برادر میگفتند. با همین حرفها بچهها همیشه دورشان جمع میشدند. گاه گاهی بچهها دیگر شعر را حفظ شده بودند وهمراه ایشان میخواندند.
به شما درمورد تربیت و رشد بچهها توصیهای میکردند؟ مثلا این طور رفتار کنید، آن طور رفتار نکنید...
ببینید، گفتم که ایشان روی نماز واصول اولیه دین ومسائل مشابه تاکید ویژه داشتند. گاهی هم از من میپرسیدند مثلا دخترت نمازش را میخواند؟ یا به نظرم لباسش مناسب نبود. این طور چیزها را بله؛ تذکر میدادند که ما مراعات کنیم. ولی بچهها نزد ایشان خیلی عزیز بودند. یعنی ما جلوی ایشان جرات نداشتیم صدایمان را روی بچهها بلند کنیم یا چیزی بگوییم. بلافاصله میگفتند چرا با بچه این طور رفتار میکنی؟. فقط گاهی توصیههای کلی در مورد تربیت بچهها داشتند.
پیش آمده بچهها مستقیما از شماها گلایه کنند؟
بچههای من نه... ولی بچهها کلا زیاد ازشان استفاده میکردند. خواسته ای داشتند یا یک کاری میخواستند بکنند، میرفتند پیششان. در همین حد.
شما از ابتدا در یک خانواده سرشناس روحانی حضور داشتید و بالاخره بین مردم جایگاه خاصی داشتید و ممکن بود گاهی حتی بحثهای امنیتی هم مطرح باشد. رانندهای داشته باشید. محافظی داشته باشید. ایشان هیچوقت به شما میگفتند که نکند یکوقت این موقعیت شما را از مردم عادی جدا کند. همچون تذکراتی داشتند؟
وقتی خودشان آن غرور و حالات را نداشتند، من هم نمیتوانستم چنین رفتاری داشته باشم. کلا روی ساده زیستی وادب و تواضع چنان اسوه بودند که من که بچه شان بودم هم نمیتوانستم چنین حسی را داشته باشم. پدرم تاکید داشتند که عرف و شأن خانواده را رعایت کنیم، ولی فشاری روی ما نبود.
در مراسم رسمیهمراهشان میرفتید؟ مثل خطبههای نماز جمعه یا دیدارهایی که داشتند؟
متاسفانه چون در تهران اقامت داشتم، شاید فقط چندباري در نماز جمعه شان شرکت کردم. مراسم رسمیهم معمولا طوری است که خانمها و آقایان جدا هستند. ولی اگر مراسم، همایش یا سخنرانی در یزد خودشان برگزار میکردند از ما میخواستند به عنوان میزبان حضور داشته باشیم.
در مطالعه کتب، مطالعه عمومی، هیچوقت توصیهای داشتند؟
خودشان کتابخانه بزرگی داشتند. به جمع آوری کتابهای خطی همت داشتند؛یا مثلا هرسال مقید بودند به نمایشگاه بينالمللی کتاب بروند. اگر کتاب خوبی داشتند آن را هدیه میدادند و میگفتند این کتاب هم برای تو.
هدایایشان بیشتر چه چیزهایی بود؟
همه چیز،.. گل، مادی یا یک سفر بود. اولین بار ایشان مرا به مکه بردند. چیزی که داشتند را دلشان میخواست برای ما خرج کنند.
برای عیدی نوروز چه؟
عیدی هم همیشه به همه میدادند. هر نوروز که مقید بودند عیدی بدهند. کادوهای خیلی خوبی هم همیشه میدادند؛ به بچهها، به ما. بعد به مامان دوباره میدادند که خود مامان جدا به ما کادو بدهد.
سفرهایتان چطور بود؟ خانوادگی سفر میرفتید؟
خیلی. عاشق این بودند که همه با هم باشیم. خانواده دور هم جمع باشیم. هرجایی میرفت، از ما واقعا میخواست که همراهش باشیم. با ایشان خیلی مسافرت رفتیم. خیلی خوش سفر بودند. همیشه هم در حد توانشان بهترین تسهیلات را در اختیار ما میگذاشتند.
برای تفریح چطور؟ که مثلا اینجا برویم، آنجا برویم... از این صحبتها هم داشتند؟ مثلا پیشنهاد کنند که فلان جا را حتما بروید.
اهل سفر بودند. این طوری نبود که مثلا بچهها من عازم شمالم، همراهم بیایید. میگفتند بچهها خوب است امسال برویم شمال؟ میتوانید بیایید با هم برویم مکه؟
در سفر، طبیعتا نسبت به مواقع عادی روحیاتشان شادتر و بشاشتر بوده است. میتوانید آن لحظات را توصیف کنید؟
بابا بهخاطر موقعیتشان سرشان خیلی شلوغ بود هم اینکه با هم باشیم و دور از حرف و بحثهای اجتماعی و سیاسی باشیم، همان را دوست داشتند. اگر جایی میرفتیم حتما جاهای دیدنی آن شهر را میدیدیم. كلا خيلي خوش سفر بودند.
این طور بود که مثلا شما دور هم نشسته اید و یک صحبتی کنید که حالت غیبت داشته باشد و ایشان شما را برحذر دارند؟
طوری بود که ما اصلا نمیتوانستیم جلویشان غیبت بکنیم... یعنی خیلی حساس بودند. تااز این صحبتها میشد صریحا میگفتند غیبت نکنید.
لطفا درباره برخوردشان با معلولان و اقشار ضعیف بگویید...
اینها خب بیشتر مربوط به رفتار اجتماعی شان میشود حتما کسانی که با ایشان بودهاند، بهتر میتوانند بگوید. درمورد بعد خانوادگی اش بخواهم بگویم اینکه خیلی مطرح کنند که من چه کار کردم و چه برخوردی داشتم، نه... ولی خب ما میدانستیم اگر کسی نیازمند باشد، حتما کمکش میکنند.
از اینکه مثلا دوستانتان را به منزل بیاورید و ایشان را ببینند و از برداشت دوستانتان راجع به شخصیت ایشان، چیزی خاطرتان هست؟
من زود ازدواج کردم و از خانهایشان رفتم. سالهای مدرسه هم طوری نبود که دوستانمان را بیاوریم و بیرون برویم. یکبار یکی از دوستانم که خودش هم خاطرهاش را در روزنامه اطلاعات نوشته، بامن به یزد آمده بود. او تحت تاثیر محبت و خانواده دوستی و رفتارشان باهاله قرار گرفت، میگفت من تعجب میکنم که یک شخص روحانی بتواند این قدر به دخترش ابراز علاقه کند.
مادر شما تا مقطع فوق لیسانس درس خواندهاند و این در خانوادههای روحانی و سنتی ومذهبی جالب توجه است. پدرتان چقدر در تشویق مادرتان نقش داشتند؟
همت خود مامان البته مهمتر بود و خیلی ربطی به بابا نداشت. ایشان خودشان خیلی علم را دوست داشتند و دنبالش هم بودند. خیلی همت کردند. واقعا سخت بود. ولی خب، به هرحال محیط فراهم بود.
بعد این روزهای آخر بیماریشان که کنارشان بودید، حال و هوای ایشان و آن روزها را میتوانید توصیف کنید.
آخرین باری که ایشان در تهران بودند و سالم، بیست و چهار خرداد بود. این اواخر، چندماهی بود که من همراهی شان میکردم و به دفتر میرفتم. صبحها خودشان دنبالم میآمدند. یک هفتهای بود که حالت بی اشتهایی داشتند. آن روز هم سه شنبه ای بود که فکر میکنم پنجشنبه اش تولد حضرت علی(ع) بود. ناهار در دفتر بودیم، نتوانستند چیزی بخورند. عصر هم عازم یزد شدند... یعنی آخرین باری که من ایشان را سالم دیدم، همان موقع بود. با هم خداحافظی کردیم و رفتند. بعدش هم گفتند حالشان بد شده است. ما اصلا فکر هم نمیکردیم به اینجاها بکشد. من با ایشان صحبت کردم. گفتم بابا جدی بگیرید! دنبالش بروید! بیایید تهران و بروید دکتر! گفتند باشد. حتی یادم هست یک روز من نتوانستم زنگ بزنم و ایشان خودشان زنگ زدند. ولی خیلی صدایشان خسته بودجمعه شب 3 تیربرای معالجه به تهران آمدند. مامان گفتند یک چیزی درست کنم. چون نمیتوانستند گوشت بخورند. با سبزیجات چیزی درست کردم. نتوانستد بخورند. ولی کنار ما نشستند و باهمان حالت همیشگیهاله را بغل کردند و میبوسیدند،. شنبه صبح هم به بیمارستان رفتند. آزمایشهایشان را انجام دادند. ولی هرروز ضعفشان بیشتر میشد. ساعت به ساعت ضعفشان بیشتر میشد.
این اواخر، توصیه و نصیحتی داشتند؟
با همان ضعفشان، مهمان نوازی و خانواده دوستی را رعایت میکردند. یک خواهری داشتند که نمیتوانستند راه بروند، ایشان وقتی میآمدند، در اتاق کناری، میگفتند دست من را بگیر که بروند و به ایشان سر بزنند و با چه سختی ای راه رفتند... ده قدم راه بیشتر نبود. اما خودشان را مقید میدانستند. نشستند و همین طور عرق میریختند. فامیل که میآمدند میگفتند همه را راه بدهند، بگذارید بیایند. سفارششان و تنها چیزی که گفتند این بود که هر چه شما کردید وهاله... روز جمعه دهم تیر ایشان را به آی سی یو منتقل کردند. روز قبلش عید مبعث بود- ایشان خیلی مقید بودند که جواب تبریکها را بدهند. همه شماره موبایلشان را داشتند و همه از بزرگ و کوچک تبریک میگفتند. یک متنی را تهیه میکردند و به محمد یا من میگفتند این متن را به همه آن شمارههایی که تبریک گفته بودند، بفرستیم - گفتند موبایل من کو؟! یعنی در آن حالت هم نگران بودند و میخواستند جواب پیام تبریک عید مبعث را بدهند. بعد گفتند محمد نمازت را خواندهای؟ زمان را از دست داده بودند حالشان بد شد و چشمشان بسته شد. همان طورکه داشتند به بیرون میبردنشان، خواهرشان دم در بودند که میخواستند برای ملاقات بیایند، چشمشان را که باز کردند با آن حالشان گفتند «یاالله!...» آخرین حرفی که ازشان شنیدیم همین بود.
اگر بخواهید در چند جمله پدرتان را توصیف کنید چه میگویید؟ اولین کلماتی که در ذهنتان در مورد ایشان حک میشود؟
اگر خطبه «همام» حضرت علی(ع) در وصف متقین را ببینید، کم پیدا میشود که بگویم بابا با آن خصوصیات تطبیق نمیکرد. واقعا مومن و مخلص واقعی بود. او اگر آمد برای این بود که به ما بگوید، میشود! اینها فقط در خیال نیست. حرف نیست. میشود هنوز میشود به ائمه و پیغمبر شبیه بود. واقعا پیامبرگونه زندگی کرد. واقعا نمیدانم چطور به اینجا رسید. خیلیها هستند که یک خصویت خوب دارند. این عابد است، این مردمدار است، این عالم است، این حیا دارد، این زبانش نرم است... ولی بابا در همه اینها در حد اعلا بود. هر چیزی که برایتان مقدس است... هرصفت حسنه ای که بگویی میتوانم بگویم ایشان در حد اعلایش آن را داشتند.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 26,دسامبر,2024