رضا بردستانی :«خدا إنشاءالله عزیزی را شفا بدهد. یک غصهای شده در دل ما ماجرای عزیزی» "این جمله ی رهبر؛ تمامِ انگیزه ام برای عیادتِ«احمد» بود از همان امرداد 1390 که در حلقه ی شعرِ نیمه های رمضان با گوشِ خود شنیدم و در تمامِ مدّت زمانی که سپری شده بود، از طریق«جهانگیر» فقط جویایِ احوالِ«احمد» بودم و این کافی نبود. مسیرِ مسافرت را طوری تنظیم نمودم تا کرمانشاه در نقطه ای از راه باشد و این تمامِ ماجرای یک بعد از ظهرِ گرم و تابستانی است که با هم می خوانیم:
وقتی قرار باشد مات و مبهوتِ عظمت، حکمت و قدرتِ لایزالِ الهی شوی، می شوی! فقط کافی است کمی به اطرافِ خود بیشتر توجّه کنی. چهارشنبه چهارم امرداد 1391 (پنجم رمضان 1433) با قرار قبلی به همراه “جهانگیر»ـ برادر دوست داشتنیِ«احمد» ـ و ابوالفضل ـ تنها فرزندِ «احمد» ـ راهی ِ جایی می شویم پای آن کوه های رو برو! کرمانشاه بزرگ و بزرگتر می شود و کوه های رو برو، دور تر و دورتر! حالا برای رسیدن پای آن کوه های رو برو، خیلی باید صبوری به خرج دهی.
خوشحالم از این که «جهانگیر» و «ابوالفضل» در این عیادت همراهی ام می کنند. تمام این سال ها هر گاه دل نگران و جویای احوالِ «احمد» بوده ام «جهانگیر» با مهربانی و متانت پاسخگویِ شادی بخشی بوده است حتی روزهایی که از نای جان؛ دلخسته ی احوالِ احمد است. نام «زینب» را زیاد شنیده ام، همان خواهری که متانت و بردباریِ او تنها مثال زدنی است و بیشتر به افسانه می ماند. سوسن ـ دیگر خواهر «احمد» ـ امّا آن روز آئینه ی تمام نمای غمخواریِ برادر را برایمان به صحنه ای دلنشین و مبهوت کننده مبدّل نمود. از 15 اسفند 1386 تا همان روزی که با اشکی فروخورده بالای سرِ «احمد»حاضر شدیم می شود 53 ماه می شود212 ماه می شود هزار و ششصد و اندی روز و این همه چشم انتظاری کم نیست برای خواهر، برای برادر و برای تنها پسرش «ابوالفضل»...
رسیده ایم بیمارستانِ حضرت امام رضا ع باید تا طبقه ی هفتم خودمان را دلداری بدهیم به این امید که این بار «احمد»را کمی بهتر بیابیم. چقدر آدرسِ «احمد»سر راست شده است : کرمانشاه، پای همان کوه های بلند، بیمارستان امام رضا ع طبقه هفتم، بخش مراقبت های ویژه(I.C.U)تختِ 1 آقای احمد عزیزی... تشخیص l.o.c، پزشک دکتر عمرانی... چیزهایی روی تابلو نوشته است که تو هیچ کدامِ از آن ها را متوجه نمی شوی!
ـ رژیم معمولی...
ـ محدودیت شیر و گوشت قرمز...
ـ فیلتر هر ... تعویض شود
ـ بدون حضور پزشک...
ـ در صورت مشاهده خونریزی توده زبان...
ـ fc: اکسترنال...
سرسام می گیری از این همه مراقبت؛ سر گیجه می گیری از انبوه و تنوّعِ توصیه ! انگارلازم است هر چند«احمد» حالا دیگر بخشی از اتاق مراقبت های ویژه شده است. هر کسی از در وارد می شود قبل از بیمار ِ خود! جویای احوالِ«احمد» می شود، لبخند می زنند اطرافیانِ او... :«الحمد الله ! امروز بهتر است»! نمی فهمی! متوجّه نمی شوی! کدام بهتر؟! «احمد»یکهزار و ششصد و اندی روز است که تمامِ واکنشش لبخند و اشکی است که در همان فرصت کوتاه، چندین بار تا مرزِ فروچکیدن پیش آمد. دست هایش را محکم بر شانه ی خواهر می گیرد و به شوخی های «جهانگیر» واکنش نشان می دهد، برای دوّمین بار که به سرفه می افتد و خون و ... از گلویِ او بیرون می زند آرزو می کنی دیگر مجبور نباشد سرفه کند. هر بار که این اتّفاق رخ می دهد تا عمقِ چشمان خواهر را غمی عمیق، به اشک می نشاند انگار تیغ به چشمانِ او فرو کرده باشند و این ها را باید خواهر باشی، 53 ماه در تب و تابِ نوسانات آزار دهنده ی بیماری ـ که «عزیز» است و چه«عزیزی»عزیز تر از برادر؛ـ باشی تا از عمقِ جان بفهمی و «احمد» چه خوشبخت است که برادرانی دارد «بهتر از برگ درخت» و خواهرانی «بهتر از آبِ روان» و «خدايي كه در اين نزديكي است : لاي اين شب بو ها ، پاي آن كاج بلند ...» حمد و سپاس ِ خدای را در دل بر جای می آوری، همین ماندنِ«احمد» هم لطف است لطفی بزرگ... هوشیاریِ«احمد» همان حوالی«11»در نوسان است و ای کاش نظری و عنایتی کمک می کرد و تنها دو سه شماره بالاتر می آمد آن گاه می شد او را به تیغِ جرّاحان سپرد و باقی ماجرا...
به یاد می آوری... :« وای عقربهها، روی زاویۀ حاده ایستادهاند! یعنی وضع من حاد است و این زاویه حاده را اگر رها کنی به زاویۀ منفجره تبدیل خواهد شد، یعنی تا چند دقیقه دیگر من منفجر خواهم شد؟ هیچ راه دیگری ندارم اِلّا اینکه به زاویۀ قائمه پناه ببرم. پس آهسته با خود میگویم: یا زاویۀ قائمه!» شطحیاتی که چه زیبا بر دل می نشست و کمی دور تر شعرهایی که همیشه دوستشان داری : «یاس بوی مهربانی می دهد ـ عطر ایام جوانی می دهد. یاس ها یادآور پروانه اند ـ یاس ها پیغمبران خانه اند. یاس ما را رو به پاکی می بردـ رو به عشقی اشتراکی می برد. یاس در هرجا نوید آشتی است ـ یاس دامان سپید آشتی است. یاس را آیینه ها رو کرده اند ـ یاس را پیغمبران بو کرده اند. یاس بوی حوض کوثر می دهد ـ عطر اخلاق پیمبر می دهد . حضرت زهرا دلش از یاس بود ـ دانه های اشکش از الماس بود. داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می چکانید اشک حیدر را به چاه. عشق محزون علی یاس است و بس ـ چشم او یک چشمه الماس است و بس. اشک میریزد علی مانند رود ـ بر تن زهرا: گل یاس کبود »
دل به کلام ِ آرام و مهربانِ خواهر می سپاری، همه ی کلام و لحن گفت و گویش سرشار است از امید، امید به لطف دادار و دریغ از یک آه که بشنوی! مثل کوه کنار برادر ایستاده است مثل خواهرانِ دیگرش و مثلِ برادرانش. می گوید دعا کنیم سطحِ هوشیاری «احمد» فقط چند شماره حرکت کند از خدا می خواهد حالا که تا «11»رسیده است چند شماره دیگر عنایت خداوندی همراهی کند و مقدّماتِ جرّاحیِ برادر فراهم آید گلایه و شکایتی نیست می گوید همه چیز خوب است خوبِ خوب اظهارِ امیدواری که انشاالله همانگونه است...و نیک می دانی حکایت همان حکایت است: «حالِ همه ی ما خوب است امّا تو باور نکن!»
به چهره ی «ابوالفضل»که خیره می شوم می مانم این جوان به چه می اندیشد در این حال و هوا در آرزوی چیست؟ بهبودی ِ پدر یا ...؟ خیلی ناراحت است. فرزندی که از نوجوانی هر روز با چهره ی پدر با انبوهی از رنج هایی که شاهد آن بوده است رو در رو و دمخور! هر روز در آتشِ این بیم و در تکاپوی آن امید که بهتر می شود یا دوباره اسیرِ تشنّج و کاهشِ سطحِ هوشیاری؟! تنها فرزندِ «احمد» است و همان کرمانشاه کنار مادر بزرگ زندگی می کند، کودک یا بهتر بگوییم نوزادی بیش نبوده است که محروم از گرمای آغوش مادر، به دور از پدر و در تمامی این روزهای سرد و سخت همراه و همدوش با بیماریِ پدر...
«ابوالفضل»حرف های زیادی برای گفتن دارد ولی انگار یاد گرفته است و یا به او آموخته اند که سکوت بهترین کار است. تمامِ مدّتی که با او همکلام می شوم شکوه و گلایه ای نمی شنوم. تنها نگرانی اش خلاصه می شود در این که آینده اش چه می شود؟ تنهایی در چهره اش پیداست انگار با تمامیِ محبّت هایی که پدر را شامل شده است او زیرِ بارِ سنگینِ تنهایی ذرِّه ذرّه خمیده می شود«23 سال» سنّ ِ خوبی برای بلاتکلیف بودن نیست. پسرِ «احمد» است و تنها یادگارِ زندگیِ «احمد»! کم کم زبان باز می کند احتیاط و دلهره از کلامش می بارد:«آن روز که رهبر به عیادتِ بابایی(تکیه کلامِ ابوالفضل)آمدند دیر متوجّه شدم! انگار نمی خواستند رهبرِ انقلاب بداند احمد فرزندی هم دارد، این ها به کنار! خیلی دلم می خواست از نزدیک ایشان را ببینم، آرزویم به سادگی بر باد رفت و کشتی ِ تنها کور سوی امیدم به سادگی به گِل نشسته بود! تا فرودگاه رفتم نشد! تمام مسیر فرودگاه و برگشت تا خانه را اشک ریختم، دلم شکست، تازه یادم آمد چقدر تنهایی سخت است اگر پدر حالش خوب بود؟!...» بغض راه کلام را سد می کند دلم نمی آید بحث را عوض کنم! :«آینده ی کاری و تحصیلی ام معلوم نیست! همه به فکرِ خودشانند من با پدر یک وجه اشتراک داریم او روی تختِ سفیدِ بیمارستان و من لا به لایِ مردمانی که فقط «احمدِ عزیزی»ِ شاعر را می شناسند بدون این که بدانند «احمد» فرزندی هم دارد و فرزندی که نگران است! نگران فرداها! تنهایی ها و بی پناهی ها... بلاتکیفیم!»
تا ترمینال همراهی ات می کند. از محبّت هیچ چیز کم ندارد. گرم است و صمیمی! هزار بار می خواهد این بار بیشتر بمانم. می خواهد جاهای دیدنی ِ کرمانشاه را نشانم دهدِ می خواهد حالا که عجله دارم حدّ اقل تا «سرابِ نیلوفر» همراهی ام کند و من هنوز در گیجی حرف هایی که مانده ام چگونه بنویسم و با چه کسانی در میان بگذارم.«جهانگیر»همچنان ساکت است. می خواهم به دیدارِ شاعری دیگر از خوبانِ کرمانشاه بروم؛ استاد«جواد محبّت»! تازه از بسترِ بیماری برخاسته است. چند باری تلفنی احوالش را پرسیده ام و حیف است حالا که تا اینجا آمده ام احوالی هم از ایشان نپرسم. همراهی ام می کنند، «جهانگیر»، «ابوالفضل»خیلی کوتاه... احوالِ«احمد»و ذکرِ خاطراتی از روزهای سلامتی و سرزندگیِ «احمد»می شود تمامِ خوش و بشی که دل به آن بسته بودیم! «نُتِ آوازِ قناری ها»هدیه ی ارزنده ای است که استاد همراه با چند توصیه میهمانمان می کند و ...
هنوز در گیجیِ مفرطی به سر می برم. «احمد» و سرنوشتی که هر ثانیه در تغییر و نوسان است.«ابوالفضل»و آینده ای که برایش خاکستری و مبهم است. تنهایی انگار امانش را بریده است. به او دلداری می دهم. تنهایت نمی گذارند. پدرت دوستانِ مهربانی دارد. خانواده هم که هوایت را خواهند داشت و او «باور» ندارد که «خانواده» همراهیش کنند! تمامِ حجمِ نگرانی اش همین یک جمله است: «مادر بزرگ را اگر خدا از من بگیرد جای خوابیدن هم ندارم!»....
از او جدا می شوم تمام جاده، صورتِ پر از غصه و ابهام او را نمی توانم از نظر دور بدارم! اگر مادر بزرگ نباشد واقعا «ابوالفضل»جایی برای خوابیدن هم نخواهد داشت؟! کاشان و سهراب و این چند جمله ... گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است دل تنهايي تان تازه شود ... واقعا چه به موقع به دادم می رسد سهراب!
رضا بردستانی
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 22,دسامبر,2024