درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا، توی مشتش.
فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود.
فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این، با آن، با همه کس.
بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت.
پسرکی از آن حوالی می گذشت، درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد.
پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد. و به درویش گفت: کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند؛ اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد، خوابیده بر راهی.
پسرک رفت و سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش.
اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند.
درویش کنار راه نشست. خرقه هزار میخ اش را درآورد و گریست...
عرفان نظرآهاری
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 25,نوامبر,2024