داستانهای نویسندگان جوان یزد
يكي مثل همينها كه هست
یزدفردا -سيد مسعود مير جعفري :قوز داشت يك قوز نسبتا بزرگ زياد هم بزرگ نبود اما بود انقدر كه بشود گفت .بگذريم ..........مدام در آمد وشد بود . مي رفت و جنگي مي آمد. زياد طول نمي كشيد كه دوباره بايد مي رفت . مارپيچ مارپيچ مي رفت هرزگاهي هم دراز كش مي شد روي سينه ستبر خاكريز. دولا دولا مي رفت . مجبور بود .هم قوزش اجازه نمي داد راست شود هم تك تير اندازهاي دشمن . مي زدند، دقيق همان جا كه مي خواستند. هربار كه مي خواست حركت كند الحمدش را مي خوانديم . مي خنديد، باور نداشت . مي گفت : "لياقت مي خواهد" وصيت نامه نمي نوشت هرچه گفتيمش بنويس ننوشت . مي گفت: "مي خواهم بجنگم قوزم را مي خواهم بمالم به زري " باور داشت ازصميم قلب مي خواست . موتوربرق دوباره خاموش شد. فرمانده اصرار داشت بايد روشن باشد. انگار مأ مور وصل بود، منتظر نمي شد همين كه فرمانده مي خواست لب باز كند خودش را كنده بود و مي دويد . دويست متر راه بيشتر نبود اما انقدر بود كه دويست سال طول مي كشيد . چيزي توي وجودش بود توي قوزش . اين را خودش مي گفت " يك زندگي " مي گفت چند وقتي است كه خارش دارد، بعد هم تكانهاي ريز وانگار دارد رشد مي كند و مي زد زير خنده . چشمهايش قرمز بود ومي گفتيم كم خوابي است به سرت زده.اما قوزش هر روز بزرگتر مي شد. محسوس نبود اما چند روز كه مي گذشت لباس نو درخواست مي كرد . مي گفت : " دكمه هاش بسته نمي شه " وبعد بي خيالش مي شديم و به افتابه اش كه خاك مي كشيد مي خنديديم . اهل يكي از دهات همين اطراف بود . لهجه خاص خودش را داشت.ساده مي نشست. ساده مي دويد. اينجوري بود يعني اينجوري نشان داده بود. پدرش روي زمين كار مي كرد، گندم مي كاشت.ازمرخصي كه آمده بود نانهاي به گردي يك سيني همراهش بود برشته وكلفت.هرلقمه كه مي كند چيزي مي گفت انگار مادرش انجا بود،كنارش.دست مي كرد داخل تنور واز بين هيزم هاي شعله ور نان داغ مي كشيد بيرون . يكي داده بود به او، يكي هم داد به من، يك قاشق هم روغن گوسفند پهن كرد روي داغي نان و آب شد رفت جسمش . نان را ساندويچ كرديم و دويديم. اول او دويد من هم به دنبالش.مادرش هم با آن لباس بلند و دامن دورچين با گلهاي آبي درشت درزمينه سفيد، دست برده بود وگوشه چارقدش را گره مي زد. هميشه چند اسكناس درون گره زدگيش مچاله شده بود. وقتي ساكمان را انداختيم روي دوشمان گره را بازكرد. يكي را از بقيه جدا كرد وگرداند دورسرش.چيزي خواند وفوت كرد به اطراف، بعد هم اسكناسي را چپاند زير زيلو ومابقي را فرو كرد گوشه ساك . هردو ي ما ساكت بوديم و او گوشه چارقد مادرش را بوسيد، همان طور كه خم بود.دورشديم.از شيبهاي تند جاده گذشتيم . پياده مان كردند . لباس خاكي تنش بود دكمه اش رابازكرد. تنگش بود ، مرتب تكرار مي كرد. درونم يك چيزي دارد زندگي مي كند وبعد لباسش را كند ، زير پوشش را درآورد ، غوزش ترك بر داشته بود و دو مثلثي كوچك به اندازه چند ميلمتر، نوك زده بود بيرون . دست كشيدم ، حسش كردم داغ بود وتپنده . هيچ نگفتم . چيزي نيست ، خيالاتي شدي . كمكش كردم لباسهايش را پوشيد. دكمه اش رانبست، صورتش گل انداخته بود.آن رو به رو دشمن بود مثل هميشه كه بود . اسلحه اش را كه روي دوشش مي انداخت خاك مي كشيد.دور شد. رفت ورفت ، گويي خطي درافق . دود بود وانفجار، صداي سوت كه مي آمد دراز كش مي شديم وبعد خاك بود كه فوّار مي كشيد به آسمان. ديدمش دمر افتاده بود روي گونيهاي پر از شن. نفس نفس مي زد .گفتمش بلند شو پاتك زدند، بدو. خنديد، گفت :" يك چيزي توي پشتم دارد تكان مي خورد. احساس سوزش مي كنم ، تركشي چيزي " و نخورده بود. لباسش را كند ، مثل جوجه كه سر از تخم بيرون مي آورد دو بال از قوزش زده بود بيرون. تركها تا پهلوهايش ادامه داشت . نگاهم كرد. نگاهش كردم . پرسيد، جوابش را دادم "چيزي نيست كمي زخم شده " ديگر نمي شد پنهانش كرد دست برده بود ولمسشان مي كرد. مي گفت : " خوابش را ديده، دوبال سفيد با پرهاي طلايي ". بالها خودشان را پهن كرده بودند پشت خاك ريز .
منبع :ادبي تيبا
یزدفردا
-
نویسنده : یزد فردا
-
منبع خبر : خبرگزاری فردا
http://www.yazdfarda.com/news/af/12333/
چهارشنبه 09,ژوئیه,2025