خسته و مانده می رسی ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، «تبریز»ِ الآن هست تا «شبستر»ِ فوری؛ یزدِ 7 شب تا زنجان vip، یکی دستت را می کشد دیگری سه بار پشتِ سر هم صدایت می زند، تبریز؟نقده؟قزوین؟ باید بگویی بلیط داری تا رهایت کنند.
فرقی نمی کند خلوت باشد یا شلوغ! این سمفونیِ گیج کننده جزیی از همین مکان است که میلیون میلیون آدم می آیند و احوالی هم از او نمی پرسند و باز می روند و بر می گردند و به هیچ وجه به خمیده شدنِ کوهی از سیمان و آهن و میلگرد توجّهی نمی کنند که نمی کنند.
خسته و مانده می رسم ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، تبریزِ الآن هست تا شبسترِ فوری؛ یکی آن وسط ها یک بَند داد می زند «قیدار»!«قیدار»!«قیدار»!می گویم: «قیدار»ِ «امیرخانی»! می گوید نه «قیدار»ِ«من»!«قیدار»ِ «او»! «قیدار»ِزنجان، خدابنده...
«قیدار»ِ «امیرخانی» را نمایشگاهِ بیست و پنجمِ بین المللی کتاب خریدم با تخفیف و کلی توی صف ماندن، همان جایی که فقط باید «امیرخانی»باشی تا بتوانی بدونِ لب ورچیدن بگویی:« نمیدانم چرا ما باید در فضای نیمساخته مصلّی که نماد پسماندگی ماست و هیچ قرابتی با نمایشگاه ندارد به میزبانی از نمایشگاه کتاب بپردازیم.»؛ درست همان جایی که فقط «رضا امیرخانی» بدونِ نگاه به آینده می گوید:« انتقال نمایشگاه کتاب به مصلّی یکی از بزرگترین پسرفتهای نمایشگاه در سالهای اخیر بوده است. ما در مصلی وارد فضایی شدهایم که به عنوان اولین ویژگی اصلا برای برپایی نمایشگاه طراحی نشده است. خود عمارت مصلی از نظر من «نماد پسماندگیِ نظام» در اجرای برخی پروژههای عمرانی است. من اگر جای یک مدیر فرهنگی بودم از مراجع اجازه میگرفتم و اول این مکان را تخریب میکردم. بعد بلافاصله چیزی بهتر جای آن میساختم. در مملکتی که میتوانیم در فاصلهای کوتاه راههای بین شهری بسازیم و تونلهای بزرگ در شهر حفر کنیم، حتما میتوانستیم در فرصتی خیلی کوتاه یک مصلی درخور 30 سالگی یک نظام اسلامی برای پایتخت آن بسازیم.»
برای من تمامِ کتاب هایی که نویسنده ی «منِ او» می نویسد خواندنی است حتی اگر سرِ «جانستان کابلستان»کم مانده باشد تا بخشی از این قاعده را بشکنم که امیرخانیِ «جانستان کابلستان»هیچ نشانه ای از امیرخانیِ«منِ او»ندارد. قرار نیست به قولِ نقدهایی به سبکِ گفتار و نوشتارِ «قیدارِ»امیرخانی هُم فیها خالدونِ نویسنده را بریزیم وسط که چرا «منِ او»تکرار نمی شود که اگر هم می شد می گفتیم رضا امیرخانی فقط بلد است«منِ او»بنویسد و لاغیر... بعضی های می گویند پشتش گرم است! بعضی های می گویند خیالش جمع، حد وسطش این است که نمی هراسد حالا به هر دلیل که می نشیند دو ساعت با «مهر» مصاحبه می کند، سه ساعت با «فارس» و کلی حرف های به اصطلاح اُنورِ آبی با «تجربه»که برنامه ای آن سوی مرزها با کنایه بگوید:«بله، می بینیم عکس امیرخانی شده است روی جلدِ مجلّه ی...»اما دوست و دشمن می گویند خوب می نویسد. من هم می گویم خوب می نویسد؛ منی که اگر نیآفریده بودند پیامک را «امیرخانی» اسمِ مرا هم نمی دانست که حالا ما با هم شده ایم دوستانِ پیامکی...
قیدار قرار بوده است به سبکِ ایرانِ دهه ی «پنجاه» نوشته شود؛ با همان ادبیات و تکیه کلام هایی که هم ماندگار مانده است و هم نوستالژیِ تکان دهنده ای دارد برای خیلی ها(سینما رفته و نرفته) همان ایرانی، همان ایرانی ها؛ بچه هایی که بعدها ریختند و بساطِ شاه را با کوکتل مولوتف و اینجور اسباب بازی ها! پیچیدند به هم جوری که دیگه باز نشه! بیست بار با بلیطِ 15 ریالی می رفته اند تا این جمله را یک نفس و تا تَه با همان استیل و فُرم بگویند:
« قيصر: تو چرا اين ريختي شدي؟ كي زدتت؟: قصه اش درازه. قيصر: كجا؟ : هيچي بابا من بودم حاجي نصرت، رضا پونصد، علي فرصت آره و اينا خيلي بوديم. كريم آقامونم بود. قيصر: كريم؟ كدوم كريم؟: كريم آب منگل. مي شناسيش. آره، از ما نه از اونا آره كه بريم ...»
تا اینجا نویسنده با هر طَرفه و طُرفه ای چنان خواننده را با خود تا ایرانِ«1350»می برد که وقتی کتاب را بعدِ چهارـ پنج ساعت زمین می گذارد یادش نمی آید 294صفحه داستانِ کشدار خوانده است یا دوبارِ «قیصرِ»«کیمیایی»را تا تَه دیده است! راوی چنانِ شیفته می شود که گاه یادش می رود نویسنده قرار بوده است به «قیدار»کمک کند به شدّت خودش باشد و از درون بر پیرامونِ خود آنچنان تأثیر بگذارد که نقشش بر در و دیوارِ «جاده ی قدیم شمرون» باقی بماند. «قیدار»ی که امیرخانی در ذهن می سازد با «قیدار»ی که انتهای داستان؛ تو را بینابینِ «بانویِ سرخ پوش»و «قیدار»ِناتمام، معلّق و سر در گُم! بی رحمانه رها می کند فاصله بسیار است یکی می شود حکایتِ:« بدان سرخپوشی بیندیش که عمری مرتب به سر وقت میعاد میرفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختیست برگ و برش سرخ» و دیگری می شود لایه ای پنهان در ذهنِ و زبانِ «رضایِ امیرخانی» که خدا می داند کی و کجا! لا به لای کدام رمان و دستنوشته اش سر بر می کشد که هنوز نمرده است«قیدار»ی که قرار بود به «شدّت»خودش باشد و ادامه دهنده ی نسلِ خود !
می شود به نویسنده تاخت که این دیگر چه نوشته ای است! «فیلم فارسی»می دیدیم ارحج بود و نویسنده که «امیرخانیِ»صریح الّهجه باشد قطعاً می گوید:«خُب می دیدی!» امّا این که 4دهه بعد با کلّی دوندگی لا در لای تهرانِ به شدّت پریشان احوال؛ گشته است دنبالِ ردّ ِ پاها و یکدست 294صفحه راوی، یک نفس عینِ بلبل چهچه می زند کم هنری نیست؛ تلمیح و استعاره هم اگر نداشت که به شدّت دارد هم زیبا از کار در می آمد این رمانِ آخر نویسنده ی «منِ او»این که دائم بر می گردیم سرِ خطّ ِ اول که «منِ او»نشان می دهد راضی نشده ایم از تمامِ کار.
نویسنده می داند آنچه در ذهن دارد باید دستکاری شود، می شود؟ نمی شود! انگار نادیده انگاشته می شود برخی جاها برای این که «قیدار»زنده بماند به هر دلیل محکمه پسند و عامّه ناپسند و می ماند که اگر قیدار زنده می ماند و نمی ماند هم لطمه ای شاملِ این بخش از نوشتن های «قیدار»نویسِ چیره دست نمی شد. داستانِ کور شدن «شهلا» اگرچه در گام چندم به کلّی برملا می شود و داستانِ نرسیدن به تختِ فولاد چندان نقش نمی بندد در بطنِ داستان امّآ از این دو؛ سیّدِ گلپا قیام می کند و حکایت هایی که همه نقشی است پُر از اگر و امّا بر دیواره ی خیالِ خواننده که اگر حواست جمع نباشد آنچنان رودستی خواهی خورد از این نویسنده ی خوش قلم که خودت هم ندانی از کجا نوشِ جان کرده ای!
نقشِ«صفدر» و آنچه به او مربوط می شود به دل نمی نشیند که زیرِ سایه ی «قیدار»ِ «امیرخانی» لِه می شود و راوی، همدستانی می نماید با امیرخانیِ«منِ او»تا شباهت یا بهتر بگوییم شباهتک هایی ما را یاد و دیگران را فراموش. آدم های داستان های «امیرخانی»اگر جهانی گواهی دهند که خیالی اند باور نمی کنیم که هستند حتی پَسِ پشتِ هزار توی اندیشه های تو در توی نویسنده! شده نیمی در مرزِ چین و افغانستان و نیمی بلندهای جولان! هستند این آدم ها امّا بازآفرینی شده اند که اگر نویسنده در «بازآفریدن»ناتوان باشد که نباید بنویسد همان بهتر که قصه بخواند برای دوستانش با صبر و حوصله!
چه نقش آفرینی می کند«امیرخانیِ»قیدار بینِ «ذبح عظیم»و «قیدار»و«بیمه جون»؛تاریخ را هُل می دهد از چاقویی که گلویی را نبرید و دلِ سنگی را شکافت تا گودیِ قتلگاه و از بین الحرمین تا کوچه پس کوچه های خزانه و شوش و مولوی و رها می کند بینِ شمالی ترین جاهایی که این روزها... و باز رها می کند جزیی ترین دلبستگی هایی که هنوز هم همان «دل بستن ها» چشمانمان را خیس می کند با اعتقاد...نذری ها را چه خوب «ادا»می کند جای جایِ داستانِ «قیدار»ِناتمام!
داستان اگرچه پیچ و تابش، خواننده را به برون فکنی وا می دارد امّا هی کِش می آید جاهایی که راوی یادش می رود شاید چیزی به نامِ «حوصله»هم سر برود که هر شیرینی را استمرار نشاید و هر کِششی را عنایت شاملِ حال نشود به هر تقدیر! «امیرخانی»ِ «قیدار»می داند این کِش آمدن ها را و لج می کند با قلمی که گاه نای نوشتن ندارد!«قیدارِ»«امیرخانی»شاید تا مدّت ها «رضا»ی نویسنده را نتواند برای نوشتنی از این دست برانگیزد پس تا مجالی هست صیقل و جلا می دهد درون وبیرونِ «قیداری»که نمی تواند«امیرخانی»ِ«منِ او»را همراهی نماید خیلی جاها! بیشتر برای دَرز گرفتن تمامِ جریانِ «قیداری»که خواست به «شدّت»خودش باشد و همه فهمیدند که خیلی ناتوان تر از درونِ ذهن ترسیمش کرده اند تا آن چه می باید می بود. «شاه رخ»قرتی هم نمی تواند به این رنگ و جلا کمکی بنماید که اگر از تمامِ جمله هایی که حضور دارد بیرونش بیاوریم هم «قیدار»مان ذره ای از این ی که هست کم یا زیاد نمی شود. چه گوسفندهایی جا در جای «قیدار»ِ«امیرخانی»، بی آزار می روند و می آیند مثلِ «خیلی» های دیگر
آدم های «قیدار»ِ«امیرخانیِ»«منِ او»در یک صفت مشترکند! همگی هم هستند؛ هم نیستند! و بینِ این بود و نبودن هیچ تعادلی ایجاد نشده است اما چون قرار نیست پا روی حق گذاریم چه خوش نشسته اند «سیاه» ها و «سفید»هایی که کاش همگی همیشه همین گونه دیده شده بود. شستنِ پیراهنِ «جزامی ها» اگر تمام قد! صحنه ای «وام»گرفته از فیلمی مستند هم باشد همان ادامه ی «ذهنیتِ»«سیاه»ها و«سفید»ها است که «امیرخانی»ِ «قیدار»با«منِ او»ی«امیرخانی»به یک گونه اندیشیده شده اند.
حکایت ماشین ها و گاراژها را همگی فرض کنید«لوکیشن»؛مگر چه می شود«رضای امیرخانی»ِ «نفحاتِ نفت» سرک بکشد لای گازوئیل و روغن و تکیه کلام هایی که ما اگر«فحش» تصوّرشان کرده ایم«تکیه کلام»ی بیش نیستند که شده اند«عادت روزمرّه»ی عدّه ای آدم که زحمت زیاد می کشند و لقمه ی حلال هم سرِ سفره می برند برخلاف آنچه ما «عادت»مان شده است که «کت و شلوار»پوش اینان را به آسانی به قضاوت بنشینیم!؟ ترس ورمان می دارد که این «سبک» نگاه نشود«عادت»که بعد از بیست ـ سی سال بشود سبکِ نویسنده همان «سبک»ی که خودش تعریف می کند:« حُسن کارِ ادبیات این است که شما 20 سال مینویسی و بعد به اشتباهاتت میگویند سَبک!»
ایراداتِ زیادی می توان با دلیل و بی دلیل به این«امیرخانی»ِ «قیدار»نویس وارد آورد که تو«منِ او»نوشته ای و چون «منِ او»نوشته ای افتاده ای توی سرازیریِ سقوط و خدا می داند حاصلِ نوشتن های بعدیت اصلاً مجوّز بگیرد یا خیر!!! باید منتظر ماند شاید برسد روزی را که «رضا»ی «امیرخانی»«قیدار»ِ خودش را نوشت نه «قیدار»ی که تنها قرار است به شدّت خودش باشد. این«امیرخانی»ِ «قیدار»نویس را باید لحظه به لحظه دنبال کرد شاید همین روزها قلم برداشت و پناه برد به کوه های «هندوکش»و در ارتفاعِ7500متری با رشادت! این بار «قیدار»ِ خودش را نوشت! همان«قیدار»ی که نه توی فرضیه ها و اذهان که لا در لای همین مردمانِ دوست داشتنی روزگار می گذراند. توی صفِ نان می ایستد. بچه را به مهد کودک می برد. شلوارش را خودش اتو می کشد و خیلی کارهایی که فکر می کنیم اگر از این دست آدم ها سر بزند به «شدّت»همان«شدّت»ی که «قیدار»می خواست خودش باشد! خنده دار است! تلمیح و استعاره و کنایه و خیلی چیزها از این بالاتر که کسی به «شدّت»بکوشد که خودش باشد؛ خودش!
خسته و مانده می رسی ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، «تبریز»ِ الآن هست تا «شبستر»ِ فوری؛ یزدِ 7 شب تا زنجان vip، یکی دستت را می کشد دیگری سه بار پشتِ سر هم صدایت می زند، تبریز؟نقده؟قزوین؟ باید بگویی بلیط داری تا رهایت کنند. فرقی نمی کند خلوت باشد یا شلوغ! این سمفونیِ گیج کننده جزیی از همین مکان است که میلیون میلیون آدم می آیند و احوالی هم از او نمی پرسند و باز می روند و بر می گردند و به هیچ وجه به خمیده شدنِ کوهی از سیمان و آهن و میلگرد توجّهی نمی کنند که نمی کنند.
خسته و مانده می رسم ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، تبریزِ الآن هست تا شبسترِ فوری؛ یکی آن وسط ها یک بَند داد می زند «قیدار»!«قیدار»!«قیدار»!می گویم: «قیدار»ِ «امیرخانی»! می گوید نه «قیدار»ِ«من»!«قیدار»ِ «او»! «قیدار»ِزنجان، خدابنده...
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 28,نوامبر,2024