بلند شو سيد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها كند. منافي كرامت آقاست، اگر طوافگر شب و روز خويش را با دستهاي مرحمت ننوازد.
خوش آن رخي كه آينه دارش تو بودهاي
قرةالعين من آن ميوه دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددي
كه اميد كرمم همره اين محمل كرد.
در اين حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجيرها سرود نشستن ميخوانند، كندن چه كار سترگي است، پر كشيدن چه باشكوه است و پيوستن چه شيرين و دوستداشتني، كاش با تو بوديم وقت قرآن انتخاب تو با انتخاب حق.
كاش با تو بوديم آن زمان كه دست از اين جهان ميشستي و رخت خويش از اين ورطه بيرون ميكشيدي.
كاش با تو بوديم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور ميگذاشتند و بالهاي خوش را سايهبان زخمهاي روشن تو ميكردند.
كاش با تو بوديم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بني هاشم (ع)، به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گريه ما، نه براي رفتن تو كه براي جا ماندن خويش است. احساس ميكنم كه در اين قيل و مقال، چه قال گذاشته شدهايم، چه از پا افتادهايم، چه در راه ماندهايم چه در خود فرو شكستهايم.
احساس ميكنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتي و يا علي گفتي، ما هنوز سر بر زانو نهاده بوديم.
گريه ما، نه براي «رجال صدقوا ما عاهدوالله» است. گريه ما، نه براي «فمنهم من قضي نحبه» است. گريه ما، گريه جگرسوز «فمنهم من ينتظر» است.
اي خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتي بر اين جمله طويل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سرآمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسيده است، كاسه صبرمان سرريز شده است و خيمه انتظارمان سوخته است.
مرتضي! اي همسفر تابناك مدينه!
مگر نه ما يك ماه تمام، پا به پاي هم طواف كرديم؟ مگر نه ما يك ماه تمام در كوچه پس كوچههاي مكه و مدينه، چشم در چشم در غربت ولايت گريستيم؟
مگر نه ما يك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستيم و شهادت هم را از خداي هم خواستيم؟ اين چه گرانجاني بود كه نصيب من شد و آن چه سبكبالي كه نصيب تو.
چرا به خدا نگفتي كه خارهاي گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتي كه ميوههاي نارس و آفتزاده را هم دور نريزد؟ چرا به خدا نگفتي كه براي چيدن گل، بر روي علفهاي عرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتي كه پشت در هم كسي ايستاده است.
چرا به خدا نگفتي ...
اما اكنون از اين شكوهها چه سود؟ تو اينكه بر شاخسار بلند عرش نشستهاي و دست نگاه ما حتي به شولاي شفاعتت نميرسد.
مرتضي، دست فروتر بيار و اين دست خسته را بگير. شاخهها را خم كن تا در اين بال شكسته نيز اشتياق پرواز و اميد وصال زنده شود.
درد ما، درد فاصلههاست. مرتضي! قبول كن كه تو در اينجا و در كنار ما هم اينجايي نبودي. دماي جان تو با آب و هواي اين جهان سازگاري نداشت.
كدام ترازو ميتوانست به توزين اين همه انتظار بنشيند؟
كدام شاهين ميتوانست اين همه شور و عشق را نشان دهد.
كلامت از آن روي بر دل مينشست و روايتت از آن جهت رنگ حقيقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نميگفتي. ديدههاي خويش را به تصوير مينشستي. از نردبان معرفت، بالا رفته بودي و براي ما كوتاه قدان اين سوي ديوار، اين سوي حجابهاي هزارتو، وادي نور را جزء به جزء روايت ميكردي و همين شد كه نماندي. و همين شد كه برنگشتي و پائين نيامدي.
چرا برگردي؟
كدام عاقلي از وحدت به كثرت ميگريزد؟
كدام بيننده تماشاجويي از نور به ظلمت پناه ميبرد؟
كدام جمال پرستي چشم از زيبايي محض ميشويد؟ كدام پرنده زندهاي فقس را به آسمان ترجيح ميدهد؟
كدام عاشقي، دست معشوق را رها ميكند و به زين و يال اسب مي چسبد؟
كدام سرابشناس دردي كشي از باده ميگذرد تا سر از كار جام در بياورد؟
تو كسي نبودي كه بي مقصد سفر كني! «و يدخلهم الجنة عرفهالهم» به چه معناست؟
اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين همه بيتابي رفتن براي چه بود؟
ديروز وقتي عطرآگين ولايت را در كنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين چنين قدر ميشناسد و ارج مينهد، آن سرچشمه كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناك خويش چه خواهد كرد؟
با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكمالاحسان سجيتكم الكرم»؟و خودم را شماتت كردم از آن شكوهها كه در پي عروجت داشتم.
گفته بودم: اكنون اين تنهاي وامانده سر بركدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بر كدام دامان مويه كند؟
و ديدم كه چه بيراهه برفتهام. چه كور شدهام در غبار حادثه. مأمن اينجاست. اينجاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست. اينجاست آن گوش جاني كه زبان زخم را ميداند.
اينجاست آن دلي كه اشارات اشك را ميفهمد
اينجاست آن دستي كه بر تاولهاي روح، مرهم ولايت مينهد.
و اينجاست آن دري كه به روي خانه امام منتظر(عج) باز ميشود.
اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي.
من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را با دستهاي او ننوشيدهاي؟ «والمستشهدين بين يديه» مگر دعاي همه قنوتهاي تو نبود؟
مگر تو نبودي كه در كنار بيتالله در گوشم زمزمه ميكردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديدناپذير آقا امام زمان (عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بيهوده مينمود؟
رسم عاشقي در عالم چگونه است؟
بلند شو سيد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها كند.
منافي كرامت آقاست، اگر طوافگر شب و روز خويش را با دستهاي مرحمت ننوازد.
بلند شو سيد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا به جاي پاي نور بگذار. اما ... اما به آقا بگو كه تنها نيستي. بگو كه دوستانت، همسفرانت، همسنگرانت، همدلانت و همقامانت، بيرون در ايستادهاند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه ميشمرند. ميسوزند و گداخته ميشوند.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد.
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد.
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بينظر نكرد.
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد.
ويژه نامه «سيد شهيدان اهل قلم»
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 19,دسامبر,2024