اینجا کهریزک است. ساختمان پزشکی قانونی تهران...
روزنامه «اعتماد» نوشت: «میان جمعیتی که نیمی ایستاده و نیمی نشسته، زنی پریشان و مضطرب آدمها را کنار میزند و نزدیک میشود. گوشه چادرش را در دست گرفته و صورتش مثل گچ سفید شده. لبهایش را به هم فشار میدهد و به متصدی میگوید: «سارا، دخترم از دیروز صبح که رفته دانشگاه دیگه برنگشته. دوستاش ازش خبر ندارن.»
این را میگوید و متصدی انگشتهایش را روی دکمههای کیبورد کامپیوتر میگذارد تا اسم سارا ٢١ ساله را میان جسدهای ٢٤ ساعت گذشته جستوجو کند. نفس زن بالا نمیآید. مکاننمای موس کامپیوتر روی اسم سارا ٢١ ساله میایستد، متصدی ناامید و درمانده میگوید: «دیروز بعدازظهر ساعت ٣ آوردنش. کنار خیابون یه ماشین بهش زده.» پاهای زن سست میشود و بی آن که نفس بکشد همهچیز را فقط نگاه میکند. صدای خفیف نالهای از سینهاش بیرون میآید و چهار ستون بدنش میلرزد، روی زمین میافتد.
«ای خدا!ای خدا»
اینجا کهریزک است؛ ساختمان پزشکی قانونی تهران... ساختمان دو طبقه است. طبقه اول یک سالن بزرگ با آدمهایی که در انتظار تحویل گرفتن جسد دوستان و بستگانشان روی صندلیها نشستهاند و طبقه دوم یک سالن بزرگ است با جسدهایی که در کشوهای فلزی میان جلدهای پلاستیکی در انتظار تشریح هستند یا تشریح شدهاند. ذرهذره سلولهای بدن این جسدها قرار است زبان گویای حقیقتهای رفته بر آنها باشد. کشتهشدهها را با آزمایش دیانای شناساییشان میکنند و میگویند که چه اتفاقی برایشان افتاده یا این که کیستند و از کجا آمدهاند. بینامونشانها هم بعد از شناسایی از طریق دیانای مدتی در سردخانه میمانند تا شاید آشنایی پیدا شود و جسدشان را تحویل بگیرد. آنها هم که به مرگهای مشکوک رفتهاند یک شب در کشوهای پزشکی قانونی و سالن تشریح میمانند تا علت مرگشان معلوم شود و بعد جواز دفنشان را صادر کنند.
منطقهای با بوی جسدهای در حال تشریح
یک پل هوایی عابر پیاده دو طرف جاده قدیم قم را به هم وصل کرده. این طرف جاده ایستگاه متروی کهریزک است و آن طرف زمینهای متروکهای که با ٥ دقیقه پیادهروی به مرکز پزشکی قانونی کهریزک میرسد. کنار پل پیرمردی دستفروش بستههای بیسکویت و آدامس و لیف و کیسه را کنار کفنهای سفید رنگ داخل نایلون گذاشته و به انتظار مشتری نشسته است اما حاصل دشت روزانهاش از این بساط سوال و جوابهای عابرانی است که به دنبال آدرس پزشکی قانونی، زمینهای متروکه را میگردند. آفتاب داغ اوایل مردادماه است. میان دود و دم هوای اینجا بویی عجیب و ناشناخته موج میزند که با رسیدن به ساختمان پزشکی قانونی بیشتر میشود. بویی که مربوط به حجم جسدهایی است که هر روز در این منطقه جابهجا میشود. تعداد زیادی از جسدهایی که هر روز برای تشریح به پزشکی قانونی برده میشود، مربوط به بیماران تصادفی است. سالن تحویل جسد از بخشهای دیگر شلوغتر است. یک سالن بزرگ با صندلیهای فلزی به هم پیوسته و انبوه آدمهایی که میروند و میآیند. در انتهای این سالن هم یک ویترین دو متری گذاشتهاند که هم کفن و ملزومات آن به فروش میرسد و هم یک دستگاه فتوکپی که مدارک مراجعان را کپی میکند. اسامی تمام جسدهایی که به پزشکی قانونی آورده میشود، در کامپیوتری که مقابل متصدی فروش این فروشگاه کوچک است، وجود دارد.
گمشدههایی که ساعتهاست مردهاند
اینجا همه با هم همدرد هستند. سیاه پوشیدهاند و پریشان اطراف را تماشا میکنند. گاهی درد همدیگر را میپرسند و ابراز همدردی میکنند. کمتر کسی است که اشک به چشم داشته باشد. تنها دختری نوجوان که همراه با خواهر و شوهر خواهرش برای تحویل جسد برادرش آمده، با صدای بلند گریه میکند. هر از گاهی روسری سیاهش را روی چشمهایش میگذارد و دوباره برمیدارد و اطراف را تماشا میکند. به هقهق افتاده. «برادرش در تصادفی مشکوک به قتل در یکی از جادههای اطراف تهران کشته شده.» این را پیرزنی میگوید که برای گرفتن برگه گواهی فوت دخترش بعد از ٥ ماه از تحویل جسد آمده است. اشکها در میان شیارهای باریک چروکهای صورتش پخش میشوند. با چادرش صورتش را پاک میکند و میگوید: «مردم دیگه واسه مرگ عزیزاشونم گریه نمیکنن. منتظرن جنازه رو بگیرن و برن. مرگ و میر زیاد، مردم رو بیاحساس کرده.» این را میگوید و دوباره چشمهایش پر از اشک میشود. تندی چشمهایش را با چادرش پاک میکند و به صورت آدمها زل میزند.
وقتی همه چیز به یک بغض بند میشود
جلوی در بیرونی طبقه دوم ساختمان، یک سکو ساختهاند که جسدها از آمبولانسهای حمل جسد مستقیم وارد سردخانه میشود. ماموران جوان ماشین حمل جسد لباسهای فرم سورمهای تیره پوشیدهاند و به سوال و جوابهای مردمی که سراغ مردههایشان را میگیرند، جواب نمیدهند. میان جمعیت زنی آرایش کرده همراه با برادری که روی ویلچر نشسته از راه میرسند. مرد کمربند طبی روی لباس سیاهش بسته و کفشهای ورنی سفید و کلاه لبهدار سفید رنگ به سر دارد. مرد تلاش میکند تا چرخهای ویلچر را از پلههای ورودی سالن بالا ببرد اما نمیتواند. دو مرد جوان دوسر ویلچر را میگیرند و او را وارد سالن میکنند. زن پریشان به سمت پذیرش میرود و فرمها را پر میکند. آرام و قرار ندارد و تند از این سر سالن به آن سر میرود. کفنهای روی ویترین انتهای سالن را یکییکی زیر و رو میکند. متصدی از او میپرسد: «واسه کی میخواین؟ زنه یا مرده؟» ناگهان صورت زن در هم میشکند و با بغض میگوید: «زن. مادرم بوده.» سایه سفید پشت پلکهایش با سیاهی میان چشمها به هم میآمیزد و همراه با اشک فرو میریزد. برادرش روی ویلچر از راه میرسد. میگوید: «دیروز برادرم برای گرفتن ارث و میراث به خانه مادرم رفت و با هم جروبحث کردند. دعوایشان شدید شد و برادرم با قیچی و گوشتکوب به جان مادرم افتاد و او را کشت.» زن گریهاش را میخورد و دور چشمهایش را پاک میکند. با تندی از زنهای اطرافش میپرسد: «شما واسه چی اومدین؟»
قتل برای تلگرام
جلوی در ورودی سالن زن و مردی میانسال ایستادهاند که آرام و زیرلب با هم صحبت میکنند و گاهی در سکوت اطراف را زیر نظر دارند. زن میگوید: «دختر خواهرم ١٦ سالش بود. تازه عقدش کرده بودن. داده بودنش به یک مهندس ٢٢ ساله. یک ماه هم از ازدواجشون نگذشته بود. شوهرش نصفه شب تو خواب با آجر زده تو سرش و کشتش». زن جوانی که کنار این زن و شوهر ایستاده بلند میگوید: «خبرش دیروز تو روزنامهها نوشته بودن. گفتن به خاطر تلگرام بوده.» زن میانسال ناگهان عصبانی میشود و از کوره در میرود. فریاد میزند: «این چیزا رو تو روزنامهها نوشتن. دختر خواهر من هم مثل همه شما تلگرام داشته. شوهرش باید بزنه بکشش؟»
شوهر سعی میکند زن را آرام کند اما فریادهای زن همچنان ادامه دارد. دیگر کسی به فریادها توجه نمیکند. همه گوشهای نشستهاند و بیحرف فقط همهچیز را تماشا میکنند.»
پنجشنبه 28,نوامبر,2024