محمد حسین فیاض

اینجا عموراست ، آن سرزمینی که در آن پیامبران و اوصیاء آنان باهم ملاقات می کنند.

اینجا نینواست ، سرزیمن فرود کاروانیان و همین جاست محل فداشدن جانها. اینجا مکانی است که جبرئیل به رسول خدا خبر کشته شدن فرزندش به دست امتش را خبر داد.

و اینجا کرب و بلاست ، میعادگاه نصرت کنندگان فرزند دختر پیغمبر.

خدایا! از چه رو این قاصدک کوچک و نحیف را در این زمانه آفریدی؟ چرا او را به امام زمانش رساندی؟ و چرا او را همراه کاروانیان حسین(ع) قراردادی؟

 
 

از من چه می خواهی؟ شاید دیگر تاب همراهی را نداشته باشم. شاید من نیز چون ابن عباس و محمدبن حنفیه و طرماح و که و که از امام خویش جدا شوم . کمکم کن . دستم را بگیر. به راستی وظیفه ام چیست؟ از من با این جسم کوچکم که کاری بر نمی آید. من اینجا هستم چرا؟ نه در عراق که در کربلا و نه در کربلا که درون خیمه امام(ع)!

در افکار خودم غوطه ورم که ناگاه کلام رسای امام مرا به خود می آورد : “پس به جایى برو که کشتن ما را نبینى و صداى ما را نشنوى. قسم به آن خدایى که جان حسین(ع) در دست اوست، امروز کسى دادخواهى ما را نشنود در حالیکه به فریاد ما نرسد، مگر خدا او را به رو درون جهنم اندازد”

هرثمه سر خویش را پایین می اندازد و از خیمه امام بیرون می آید . من که دیگر به اینگونه رفتارها عادت کردم ولی نمی توانم ساکت بنشینم . به سرعت به دنبالش می روم.

-         هرثمه! درست است؟ تو هرثمه نیستی؟

-         چرا خودم هستم . هرثمه فرزند ابومسلم

-         و از اصحاب امیرالمومنین در جنگ صفین. درست نمی گویم؟

-         درست می گویی ولی تو این را از کجا می دانی؟

-         باشما بودم در جنگ و با شما بودم آنگاه که در رکاب علی ابن ابیطالب به کربلا رسیدیم. مولا نماز صبح را ادا فرمود، سپس از خاک کربلا برداشته بویید و فرمود: شگفتا از تو اى خاک کربلا! انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از تو بر آیند که بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب وارد بهشت شوند. مگر فراموش کرده ای؟

-         به خدا قسم فراموش نکرده ام . و به خاطر دارم ، بعد از آن نزد همسرم که خود از شیعیان على است برگشتم. به او گفتم: آیا از مولایت ابوالحسن سخنى برایت بگویم؟ او در کربلا فرود آمده و نماز گزارد، سپس از خاک آن برداشته فرمود: شگفتا از تو اى خاک کربلا! انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از تو بر آیند که بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب وارد بهشت شوند. همسرم گفت: اى مرد! امیر مؤمنان(ع) جز حق نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید.

ای قاصدک! سالها از آن ماجرا می گذرد و اکنون که امام حسین(ع) به کربلا رسیده است من در سپاهى بودم که عبیدالله بن زیاد به کربلا فرستاد. چون جایگاه فرود على(ع) و آن درخت را دیدم، سخن على(ع) به یادم آمد. بى درنگ بر شتر خود سوار شده، محضر امام(ع) رسیده و بر او سلام کردم و از سخن پدرش امیر مؤمنان(ع)، پیرامون این دشتى که منزل گزیده خبرش دادم. فرمود: ” آیا با مایى یا بر ما؟” گفتم: نه با تو ، نه بر تو. کسانی را در کوفه جا گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام که از عبیدالله بن زیاد بر آنان بیم دارم. و حضرت فرمود آنچه را خود شنیدی.

-         اکنون چه می کنی؟ کجا می روی؟

-         می روم آنجا که فریاد استغاثه امام را نشنوم.

گریه امانم نمی دهد . گوشه ای دنج پیدا می کنم و …

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا