اکبریزدانی

 جلوی بانک سوزن بندازی یکی محکم میزنه توی سرت به خاطر این که روی زمین نمیافته و حتما میشینه یه جای یکی ( هر سوزن جائی و هر کار زمانی دارد ) اول فکر کردم بانک اعلام فروش سکه کرده یا سکه های پیش فروش شده را تحویل میده اما وقتی پرس و جو کردم دیدم نخیر ، یارانه ها رو به حساب سرپرست خانوار ها ریخته اند . جلوی عابر بانک غلغله است و داخل بانک ولوله . دکمه نوبت دهی رو که فشار میدم دستگاه مثل اینکه کسی بهت زبونک بندازه یه کاغذ میده بیرون شماره 268 . نگاه تابلوی بالای گیشه میکنم شماره 18 اعلام شده . قید کار بانکی رو میزنم و میخوام از بانک برم بیرون که یک جوان خوش قد و بالای خوش مشرب میگه آقا نوبتت چنده ، بدون حرف کاغذ رو نشونش میدم ؛ میگه دلت میخواد شماره 20 باشی ؟ با نگاهی سپاس گذار کاغذی رو ازش میگیرم و نوبتم رو بهش میدم میخوام راه بیفتم که میگه آقا میشه ده هزار تومن ، میگم چی میشه ده هزار تومن ؟ میگه نمره بیست دیگه . دو تا شاخ عینهو شاخ روی کلاه رستم از سرم میخواد در بیاد ولی از آموزش های ریلکسیشن استفاده میکنم و جلو در اومدنش رو میگیرم . میپرسم شما اینجوری کار میکنید ؟ میگه په نه په ننم آش نذری بار داشت من هم نذر کردم نوبت پخش کنم . میکشمش یه گوشه میگم این چه نوع کاریه ؟ چطوری انجامش میدی ؟ طرف فکر میکنه ماموری چیزی هستم اما وقتی خیالش راحت میشه  من هم بیکارم و زندگی خرج داره .

میگه الان چیکار میکنی ؟ خلق و خویت به چه کاری جفت و جوره ؟

میگم : مینویسم .

میگه : یعنی نویسنده ای ؟

میگم : په نه په پنبه زنم .

میگه :یه کار خوب و پر در آمد برات سراغ دارم تو که همه اش برای انجام دادن کار باید یه گوشه ساکت بشینی یه آقای خر پولی هست برای جوجه کشی آدم استخدام میکنه ( دیگه موقع شاخ در آوردنه )

میگم : جوجه کشی ؟

میگه : په نه په زایمون بیست تا تخم ؛ از این مرغ های فانتزی چینی بهت میده بیست و یک روز روش میشینی جوجه که شد یک دستمزد عالی بهت میده .

میگم : من هیکلم ضعیفه چطور بیست تا تخم مرغ زیر پام جا بدم ؟

میگه : خب ده تا بگیر بازم ارزش داره .

( معطلتون نکنم ) راست میبردم پیش طرف و یک شیرینی هم میگیره و میره . ده تا تخم میگیرم و میرم . الان بیست و یک روز شده و جوجه ها دارن در میان . ده تا تخم بود اما دور و بر من دوازده تا جوجه در حال پلکیدن هستن . اون دو تا نمیدونم از کجا اومدن ولی توی رفتارم یه چیز عجیب رخ داده . حتی جرات نمیکنم به عیال مربوطه بگم گشمنه . جوجه ها رو که تحویل میدم آقای خرپول نگاه معنی داری بهم میندازه و با خوشحالی ده تا تخم دیگه بهم میده . دستمزدش هم خوبه . کی میگه کار نیست ؟ کار از این بهتر ؟ ولی چرا دیگه جرات نمیکنم حرفهام رو بزنم ؟ ای داد بیداد که زندگی آدمو به چه کارهائی وادار میکنه .

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا