زمان : 28 Mordad 1392 - 23:35
شناسه : 75431
بازدید : 4843
کی میگه کار نیست(2 نظر) چه کارایی که نمیکنن کی میگه کار نیست(2 نظر) اکبریزدانی

 جلوی بانک سوزن بندازی یکی محکم میزنه توی سرت به خاطر این که روی زمین نمیافته و حتما میشینه یه جای یکی ( هر سوزن جائی و هر کار زمانی دارد ) اول فکر کردم بانک اعلام فروش سکه کرده یا سکه های پیش فروش شده را تحویل میده اما وقتی پرس و جو کردم دیدم نخیر ، یارانه ها رو به حساب سرپرست خانوار ها ریخته اند . جلوی عابر بانک غلغله است و داخل بانک ولوله . دکمه نوبت دهی رو که فشار میدم دستگاه مثل اینکه کسی بهت زبونک بندازه یه کاغذ میده بیرون شماره 268 . نگاه تابلوی بالای گیشه میکنم شماره 18 اعلام شده . قید کار بانکی رو میزنم و میخوام از بانک برم بیرون که یک جوان خوش قد و بالای خوش مشرب میگه آقا نوبتت چنده ، بدون حرف کاغذ رو نشونش میدم ؛ میگه دلت میخواد شماره 20 باشی ؟ با نگاهی سپاس گذار کاغذی رو ازش میگیرم و نوبتم رو بهش میدم میخوام راه بیفتم که میگه آقا میشه ده هزار تومن ، میگم چی میشه ده هزار تومن ؟ میگه نمره بیست دیگه . دو تا شاخ عینهو شاخ روی کلاه رستم از سرم میخواد در بیاد ولی از آموزش های ریلکسیشن استفاده میکنم و جلو در اومدنش رو میگیرم . میپرسم شما اینجوری کار میکنید ؟ میگه په نه په ننم آش نذری بار داشت من هم نذر کردم نوبت پخش کنم . میکشمش یه گوشه میگم این چه نوع کاریه ؟ چطوری انجامش میدی ؟ طرف فکر میکنه ماموری چیزی هستم اما وقتی خیالش راحت میشه  من هم بیکارم و زندگی خرج داره .

میگه الان چیکار میکنی ؟ خلق و خویت به چه کاری جفت و جوره ؟

میگم : مینویسم .

میگه : یعنی نویسنده ای ؟

میگم : په نه په پنبه زنم .

میگه :یه کار خوب و پر در آمد برات سراغ دارم تو که همه اش برای انجام دادن کار باید یه گوشه ساکت بشینی یه آقای خر پولی هست برای جوجه کشی آدم استخدام میکنه ( دیگه موقع شاخ در آوردنه )

میگم : جوجه کشی ؟

میگه : په نه په زایمون بیست تا تخم ؛ از این مرغ های فانتزی چینی بهت میده بیست و یک روز روش میشینی جوجه که شد یک دستمزد عالی بهت میده .

میگم : من هیکلم ضعیفه چطور بیست تا تخم مرغ زیر پام جا بدم ؟

میگه : خب ده تا بگیر بازم ارزش داره .

( معطلتون نکنم ) راست میبردم پیش طرف و یک شیرینی هم میگیره و میره . ده تا تخم میگیرم و میرم . الان بیست و یک روز شده و جوجه ها دارن در میان . ده تا تخم بود اما دور و بر من دوازده تا جوجه در حال پلکیدن هستن . اون دو تا نمیدونم از کجا اومدن ولی توی رفتارم یه چیز عجیب رخ داده . حتی جرات نمیکنم به عیال مربوطه بگم گشمنه . جوجه ها رو که تحویل میدم آقای خرپول نگاه معنی داری بهم میندازه و با خوشحالی ده تا تخم دیگه بهم میده . دستمزدش هم خوبه . کی میگه کار نیست ؟ کار از این بهتر ؟ ولی چرا دیگه جرات نمیکنم حرفهام رو بزنم ؟ ای داد بیداد که زندگی آدمو به چه کارهائی وادار میکنه .