در روز چهارم محرم،ابن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنرانی نمود و ضمن آن مردم را برای شرکت در جنگ با امام حسین علیهالسلام تشویق و ترغیب نمود. عبیداللّه به منبر رفت و گفت: اى مردم! شما آل ابى سفیان را آزمودید و آنها را چنان که مىخواستید، یافتید! و یزید را مىشناسید که داراى سیره و طریقهاى نیکو است! و به زیر دستان احسان مىکند! و عطایاى او بجاست! و پدرش نیز چنین بود! و اینک یزید دستور داده است که بهره شما را از عطایا بیشتر کنم و پولى را نزد من فرستاده است که در میان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم! این سخن را به گوش جان بشنوید و اطاعت کنید.وی براى مردم شام نیز عطایائى مقرر کرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا کنند که مردم براى حرکت آماده باشند، و خود و همراهانش به سوى نخیله حرکت کرد و حصین بن نمیر و حجار بن ابجر و شبث بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن را به کربلا گسیل داشت تا عمربن سعد را در جنگ با حسین کمک نمایند.
برخی از مورخین تعداد افرادی که به سپاه عمر بن سعد پیوستند را در ۴گروه ذکر کرده اند که شامل: شمر بن ذی الجوشن با چهار هزار نفر؛ یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر؛ حصین بن نمیر با چهار هزار نفر؛ و مضایر بن رهینه مازنی با سه هزار نفر؛ این نیروها تا روز عاشورا در سپاه عمر بن سعد حضور داشته اند.در برخی از اسناد تاریخی هم تعداد لشکریانی که به عمربن سعد ملحق شدند را بیست هزار نفر ذکر کرده اند.
حر بن یزید ریاحی آزاد مرد کربلا
حر بن یزید بن ناجیه ریاحی، جد او، « عتاب »، ندیم نعمان بن منذر ( پادشاه حیره ) و پسر عمویش، احوص، شاعر و از اصحاب رسول خدا بود.حر از سران کوفه بشمار میرفت. عبید ا…ابن زیاد او رابرای رویارویی با امام حسین علیه السلام فرا خواند و با هزار سوار به سوی کاروان او فرستاد.
حر اولین کسی بود که راه را بر امام علیه السلام بست و از ورود او به کوفه یا بازگشتش به مدینه جلوگیری نمود. حر علیرغم این که برای رویارویی با امام آمده بود، رفتارش خالی از ادب نبود و هنگامی که دید عمر بن سعد برای جنگ با امام حسین علیه السلام مصمم است، به کاروان حسینی ملحق شد، توبه کرد و در سپاه امام جنگید تا به شهادت رسید.
در تاریخ آمده است: حر به امام حسین علیه السلام گفت:« هنگامی که عبیدالله بن زیاد مرا به سوی شما روانه ساخت و از قصر بیرون آمدم، از پشت سرم صدایی شنیدم که میگفت:« ای حر! شاد باش که به خیر رو میآوری.» وقتی پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم. با خود گفتم من به پیکار حسین علیه السلام میروم و این چه بشارتی است؟! هرگز تصور نمی کردم که سرانجام از شما پیروی خواهم کرد.»(ابصار العین، صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶)
بعد از توقفگاه « عقبه »، کاروان امام حسین یکسره تا منزل « شراف » رفت. هنگام سحر، امام به جوانان فرمان داد آب فراوان با خود بردارند و به راه بیفتند. نیمه های روز، همچنان که راه میرفتند، یکی از همراهان امام گفت:« الله اکبر »
امام حسین علیه السلام فرمود:« چرا تکبیر گفتی؟»
عرض کرد:« نخلستان دیدم.»
گروهی از اصحاب گفتند:« به خدا سوگند، ما هرگز در این سرزمین، درخت خرما ندیدهایم.»
امام فرمود:« پس چه میبینید؟»
گفتند:« به خدا سوگند آنچه میبینیم، تعداد زیادی اسب است.»
فرمود:« به خدا من نیز همان را میبینم.» آن گاه فرمود:« اینجا پناهگاهی نداریم که به آن پناه ببریم؟»
برخی از اصحاب گفتند:« بله، داریم. توقفگاه « ذوحسم » سمت چپ ماست. اگر به آن جا برویم، تپهای است که می توان از یک سو با این لشگر مواجه شد.»
امام به راه افتاد و اصحابش نیز به دنبالش به سوی ذوحسم رفتند.
چیزی نگذشت که گردن اسبان نیز از دور پیدا شد. لشگریان ابن زیاد، چون دیدند کاروان امام حسین علیه السلام، راه خود را کج کرده است، آنان نیز راه خود را کج کردند و برای تصرف ذوحسم شتاب کردند اما کاروان امام زودتر به انجا رسید و آن را تصرف کرد.
عصر شده بود و امام حسین علیه السلام و لشگر حر در راه کربلا در برابر هم قرار گرفته بودند. امام به سپاهش فرمود آماده رفتن شوند، آن گاه به منادی خود فرمود برای نماز عصر اذان بگوید.
پس از نماز، امام حسین علیه السلام رو به لشگریان حر کرد و پس از حمد و ثنای خدا فرمود:« اگر از خدا بترسید و حق را برای اهل آن بدانید، خداوند خشنود خواهد شد. ما خاندان محمد صلی الله علیه و آله هستیم و از اینها به فرمانروایی بر شما سزاوارتریم. اینها مدعی چیزی هستند که به ایشان تعلق ندارد و به زور و ستم در میان شما رفتار میکنند. اگر فرمانروایی ما را خوش ندارید و میخواهید درباره حق ما نادان بمانید و نظرتان چیزی غیر از آن است که در نامههایتان به من نوشتید و فرستادگان شما به من گفتند، اکنون باز میگردم.»
حرّ گفت:« به خدا سوگند، من نمیدانم این فرستادگان و این نامهها که میگویی چیست؟»
امام به یکی از یارانش فرمود:« ای عقبة بن سمعان! آن دو خورجین را که نامههای ایشان در آن است بیرون بیاور.» عقبه نامهها را آورد و جلوی امام خالی کرد.
حر گفت:« ما از آن کسان نیستیم که این نامهها را به تو نوشتهاند. ما فقط دستور داریم که از وقتی تو را دیدیم، از تو جدا نشویم تا به کوفه نزد عبیدالله بن زیاد ببریم.»
امام حسین فرمود:« این آرزویی بیش نیست و محال است من با تو نزد عبیدالله بروم.»
امام حسین علیه السلام پس از آن که نماز عصر را در « ذوحسَمَ » به جا آورد و با لشگریان حرّ احتجاج نمود، به اصحاب خود دستور داد:« به سوی مدینه باز گردید.» اما لشگر حر از بازگشت آنان جلوگیری کرد.
حسین علیه السلام به حر فرمود:« مادرت به عزایت بنشیند! از ما چه میخواهی؟»
حرّ گفت:« غیر از شما، هر کس از تبار عرب بود و چنین میگفت، من نیز میگفتم مادرش به عزایش بنشیند، ولی به خدا نمیتوانم نام مادر تو را جز به نیکی ببرم.»
امام حسین فرمود:« از من چه میخواهی؟»
گفت:« میخواهم شما را نزد امیر عبیدالله بن زیاد ببرم.»
فرمود:« به خدا من همراه تو نخواهم آمد.»
حرّ گفت:« من نیز به خدا سوگند، دست از تو بر نخواهم داشت.»
این سخنان سه بار میان امام و حرّ رد و بدل شد و سرانجام حر گفت:« من دستور جنگ با شما را ندارم. اما دستور دارم از شما جدا نشوم تا با من به کوفه بیایید. اکنون که از آمدن به کوفه خودداری میکنید، پس راهی را در پیش بگیرید که نه به کوفه برود و نه به مدینه؛ و نه حرف من باشد، نه حرف شما؛ تا در این باره نامهای به عبیدالله بنویسم. شاید خدا راهی پیش آرد که سلامت دین من در آن باشد و دربارهی شما مرتکب گناهی نشوم.»
اینجا بود که امام علیه السلام از راه « قادسیه » (که به کوفه میرفت) به سمت چپ حرکت کرد و حر و همراهانش نیز به دنبال او به راه افتادند.
امام حسین علیه السلام پس از رویارویی با حرّ و لشگریانش و اصرار حر بر رفتن امام به کوفه نزد عبیدالله بن زیاد و اصرار سرسختانه امام بر بازگشت به مدینه، تصمیم گرفت راه سومی را پیش گیرد. بنابراین حرکت کرد و حر و لشگریانش نیز در پی او به راه افتاد.
حرّ پیوسته به امام علیه السلام میگفت:« ای حسین! به خدا سوگند اگر جنگ کنی، کشته خواهی شد!»
امام حسین میفرمود:« مرا از مرگ میترسانی؟ آیا گمان میکنید اگر مرا بکشید، کارهای شما رو به راه و خاطرتان آسوده خواهد شد؟ اشتباه میکنید! من در پاسخ شما همان چیزی را میگویم که برادر اوس به پسر عمویش گفت. آن هنگام که اوس میخواست به یاری رسول خدا برود و پسر عمویش او را میترساند و میگفت:« کجا میروی؟ کشته خواهی شد.» اوس در پاسخش سه بیت شعر خواند:
« من میروم و مرگ برای جوان ننگ نیست، آن هنگام که نیتش حق باشد و در حال ایمان به اسلام بجنگد. و در راه مردان صالح و شایسته جانبازی کند و از نابودشدگان در دین جدا گشته، به گنهکاری پشت کند. پس در این صورت اگر زنده ماندم، پشیمان نیستم و اگر مردم، بابت تو که زنده خواهی ماند و بینیات به خاک مالیده خواهد شد، سرزنشی بر من نیست.»
حر بن یزید با شنیدن این حرفها دانست که امام حسین تن به کشتهشدن داده ولی تن به خواری و تسلیم شدن به ابن زیاد نداده است. از این رو خودش را کنار میکشید و با همراهان خود میرفت تا اینکه حسین علیه السلام به منزل عذیب الهجانات رسید.
حر بن یزید ریاحی هنگامی که دید سپاه کوفه در جنگ با حسین علیه السلام مصمم است، به عمر بن سعد گفت:« آیا با حسین جنگ خواهی کرد؟»
عمر پاسخ داد:« آری، به خدا سوگند جنگی کنم که آسان ترین اتفاقش افتادن سرها و بریدهشدن دستها باشد.»
حر گفت:« آیا پیشنهادش راضیتان نکرد؟»
ابن سعد گفت:« اگر به دست من بود می پذیرفتم، ولی امیر تو، عبیدالله، نپذیرفت.»
حرّ که دید ابن سعد در جنگ با امام علیه السلام مصمم است، عقب رفت و در کنار لشگر ایستاد.
مردی از قبیلهی او به نام قره بن قیس به او گفت:« امروز اسب خود را آب داده ای؟»
حر گفت:نه.
گفت:« نمی خواهی بدهی؟ من نیز اسبم را آب نداده ام و اکنون می روم آبش دهم.»
حرّ از آن جا که ایستاده بود کناره گرفت و اندک اندک به سوی سپاه حسین علیه السلام رفت. مهاجر بن ادس (که در لشگر عمر سعد بود) به او گفت:« ای حرّ می خواهی چه کنی؟ میخواهی حمله کنی؟»
حرّ پاسخی نداد و لرزه اندامش را فرا گرفت.
مهاجر گفت:« به خدا کار تو مرا به شک انداخته است. من در هیچ جنگی تو را به این حال ندیده بودم. هرگز ندیده بودم این گونه از ترس جنگ بلرزی. اگر به من می گفتند دلیرترین مردم کوفه کیست، تو را نام می بردم. پس این چه حالی است که در تو میبینم؟!»
حر گفت:« به خدا سوگند خود را در میان بهشت و جهنم می بینم و جهنم را بر نمیگزینم گرچه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند.» این را گفت و اسب خود را هی کرد و به حسین علیه السلام پیوست.
حّر هنگامی که دید سپاه کوفه در جنگ با امام حسین علیه السلام مصمّم است، به سپاه حسینی پیوست و به امام گفت:« فدایت شوم ای پسر رسول خدا! من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به وطنت بازداشتم و همراهت آمدم تا تو را ناچار کردم در این سرزمین توقف کنی. گمان نمیکردم پیشنهاد تو را نپذیرند و به این سرنوشت دچارت کنند. به خدا اگر می دانستم کار به این جا می کشد، هرگز به چنین کاری دست نمیزدم. اکنون از کردهام به سوی خدا توبه میکنم. آیا توبه من پذیرفته است؟»
حسین علیه السلام فرمود:« آری، خداوند توبه تو را می پذیرد. اکنون از اسب پایین بیا.»
حر گفت:« من سواره باشم برایم بهتر است از این که پیاده شوم. میخواهم همچنان که بر اسب خود سوار هستم، ساعتی با دشمن برای یاریات بجنگم تا کشته شوم.»
سخنان حرّ خطاب به سپاهیان یزید
حرّ پس از آنکه به سپاه امام حسین علیه السلام پیوست و توبه کرد، در برابر لشگر عمر بن سعد ایستاد و گفت:« ای مردم کوفه، مادرتان در سوگتان بگرید! این بندهی صالح خدا را فرا خواندید و هنگامی که به سوی شما آمد، دست از یاری او برداشتید؟ شما که می گفتید در یاری او با دشمنانش خواهیم جنگید، اکنون رو در روی او ایستاده اید و می خواهید او را بکشید؟ راه نفس کشیدن را بر او بسته اید، از هر سو محاصرهاش کردهاید و از رفتنش به سوی سرزمینها و شهرهای الهی جلوگیری میکنید. حسین همچون اسیری است که در دستان شما گرفتار شده؛ نه می تواند سودی به خود برساند و نه زیانی را از خود دور کند. آب فرات را که یهود و نصاری و مجوس از آن می آشامند و سگان و خوکهای سیاه در آن می غلتند، بر روی حسین و زنان و کودکان و خاندانش بستهاید، تا جایی که آنان از فرط تشنگی به حال بیهوشی افتادهاند. چه بد رعایت محمد صلی الله علیه و آله را درباره فرزندانش کردید! خدا در روز تشنگی محشر، شما را سیراب نکند!» .
ظاهرا حر با اذن امام حسین اولین فردی است که به میدان رفت و در خطابهای مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگیدن با حسین توبیخ کرد. چیزی نمانده بود که سخنان او، گروهی از سربازان عمر سعد را تحت تاثیر قرار داده از جنگ با حسین منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تیرها قرار داد. نزد حسین بازگشت و پس از لحظاتی دوباره به میدان رفت و با رجزخوانی، به مبارزه پرداخت و کشته شد. رجز او چنین بود:
اضرب فی اعناقکم بالسیف انی انا الحر و ماوی الضیف
اضربکم و لا اری من حیف عن خیر من حل بارض الخیف
که حاکی از شجاعت او در شمشیر زنی در دفاع از حسین و حق دانستن این راه بود. حسین بن علی بر بالین حر رفت و به او گفت: توهمانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشتهاست، حر و آزادهای، آزاد در دنیا و سعادتمنددر آخرت! «انت الحر کما سمیتک امک، و انت الحر فی الدنیا و انت الحر فی الآخرة» و دست بر چهرهاش کشید.حسین با دستمالی سر حر را بست. پس از عاشورا بنیتمیم او را بیرون کربلا دفن کردند، همانجا که قبر کنونی اوست، جایی که در قدیم به آن «نواویس» میگفتهاند.
درباره فرزندان حضرت زینب (سلام الله علیها)
در منابع تاریخی آمده است که عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر بودند. این دو برادر به میدان آمده و هر یک جداگانه وفاداری خویش را تا مرز شهادت به امام زمانشان ابراز داشتند.
ابتدا محمد در حالی که اینگونه رجز می خواند وارد میدان شد:
به خدا شکایت می کنم از دشمنان قومی که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه های قرآنی که محکم و مبیّن بود، عوض کردند و کفر و طغیان را آشکار کردند.
جمعی از سپاه کوفه به دست او کشته شدند و سر انجام عامر بن نهشل تمیمی، جناب محمد را به شهادت رساند.
بعد از شهادت محمد، عون بن عبدالله بن جعفر وارد میدان شد و این گونه رجز خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر جعفر هستم که از روی صدق شهید شد و در بهشت نورانی با بالهای سبز پرواز می کند، این شرافت برای من در محشر کافی است.
نوشته اند تا بیست تن را به درک واصل کرد، آنگاه به دست عبدالله بن قطنه طائی به شهادت رسید. منقول است حضرت زینب(سلام الله علیها) زمانی که هر یک از بنی هاشم(ع) به شهادت می رسیدند، به کمک سید الشهدا (ع) برای تعزیت می آمد، ولی هنگام شهادت این دو بزرگوار پرده خیام را انداخت و از خیمه گاه خارج نشد.
شهدای کربلا، در پایین پای حضرت حسین (علیه السلام) مدفونند و به احتمال قوی این دو دلداده نیز در همانجا پروانه شمع محفل حائر حسینی هستند. البته در ۱۲ کیلومتری کربلا بارگاهی کوچک منصوب به عون ابن عبدالله وجود دارد که ملجأ زائرین است. برخی را عقیده بر این است که این مرقد یکی از نوادگان امام مجتبی (علیه السلام) به نام عون می باشد.
گردآوری وتنظیم:مجید کریمی
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 03,نوامبر,2024