رضا بردستانی :"يا لطيف"خير ببيني آقا سيدنورالدین عافی...
باور کن اگر خاطراتت را بازروایی نکرده بودی تا خانم معصومه سپهری با آن قلم شیوایش تدوین و منتشر نماید تمام اجر آن 77 ماه جدال با نفس امّاره را از دست داده بودی. غائله ی کردستان را خیلی ها از یاد
برده اند و تو اگرچه آن را ساده تر از عمقِ فجایعِ آن جا بیان کردی و به تصویر کشیدی اما همین چند جمله در وصف آن غائله کافی بود تا بعضی ها به آرشیو فراموش شده هایشان پناه ببرند و مروری بر کارهای ناکرده ی خود داشته باشند. هرچه خواندم نشانی از سردار جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان ندیدم، از جنایت پاوه از فجایع روستاهایی که محصور در دل درّه ها همچنان غریبانه بار محرومیت بر دوش می کشند اما فراموشی هم خود جزئی است جدا ناشدنی از انسان.
قصد کرده بودم برای سوّمین بار به سمت نور، آن جایی که بوی غربت و مظلومیت نوجوانان حالا دیگر موی سپید کرده غوغایی به پا می کند بروم، به سمت ایثار و رشادت با کاروانی از نور و معنویت اما با خواندن چند سطر نخست کتابی که حرف به حرف آن را با زجر به تصویر کشیده بودی پای نشستن بر سودای رفتن پیشی گرفت. خانم سپهری در پیشانی کتاب می نویسد برای نخستین بار تو را از روی صدایت می شناسد و وقتی آخرین برگ این کتاب به نقطه ی انتهایی می رسد فکر می کنم شاید من هم بعد از همراهی با تمامی خاطرات ریز و درشت تو برای نخستین بار صدایت را بشنوم خواهم شناخت. خواندنی که از نیمه های شب شروع می شد و تا سپیده دم ادامه می یافت که جز این مگر می توانستم با تو در زیر آتش و گلوله همراهی نمایم!
درک این مسئله که بدون بیهوشی هم می توان یک عمل جراحی سخت را به جان خرید چندان ساده نیست اما تو گفتی و در این کتاب به عینه منعکس شد. خواندیم و باورمان نیامد اگرچه با مغز استخوان سوختیم و دم بر نیاوردیم. از یک طرف غم شهادت برادر از یک طرف درد و رنجِ زخم های تازه و تنها تلاشی برای رفعِ عطش... به راستی در کدامین مکتبخانۀ خُرد سالی اینچنین بردباری ها را آموخته بودی که در همان عنفوانِ جوانی و شاید شایسته تر است بگویم نوجوانی به کاربستی؟ خانواده می خواهد تو را از شنیدنِ غم شهادت صادق برکنار بدارد تا تو آسان تر رنج زخم هایی که تا همین روزهایی که در آن به سر می بریم، هنوز آن را وفادارانه حفظ کرده ای! بر دوش خود نگاه داری و تو در این اندیشه که خانواده در اندوه عروج صادق به چه منوال روزگار سپری می نماید!
بگذار در همین ابتدای نامه اعتراف کنم :
سید نورالدین! «سَن چُخ قوی آدامسان»
تکّه پاره هایی که در جای جای کتاب به چشم می خورد از زبان شیوا و شیرین آذری را دوست دارم اما برخی از همین جمله های آذری اگر ترجمه می شد و در متن می نشست دیگر حلاوتی نداشت خواندن برخی از صفحات. به راستی تو کی هستی نورالدّین؟ این روزها و در حالی که قدم به قدم با خاطرات 77ماهه ی تو آمدم مانده ام به حال خودم گریه کنم، برای زخم های التیام نیافته ات اشک بریزم و یا در سوگ شهیدانی که تو فقط نامشان را نمی دانی بلکه جای جراحتشان را و زمین به دیدار معبود رفتنشان را هم به خاطر داری نوحه سرایی کنم! به تو گفتند قیافه ات هم بالاخره یک جوری درست می شود، گفتند عادت می کنی، شاید گفتند قیافه
می خواهی برای چه کار! اما وقتی خوب به حوادث این کتاب می نگرم، وقتی خوبِ خوب ترتیب و نحوه ی درگیری ها را مرور می کنم به این نتیجه می رسم آن چه از دست داده ای در برابر مقام و منزلتی که در بارگاه معشوق ازلی و ابدی به دست آوردی؛ ذرّه ای هم محسوب نشود و تو در این معامله کلاه بر سر ربّ ِ جلیل نهادی و صورت دادی تا سیرت بهشتی ات را باز پس گیری جدالی که آدمیان جور دیگری فهمیده اند و سُرنا را از تهِ آن می نوازند سیرت بهشتی می بازند تا صورتی جهنمّی به دست آورند!
یک سؤال تا آخرِ کتاب همراهیم می کرد که آزارم بدهد می پرسم اما هیچ جوابی قانعم نخواهد کرد! نورالدّین به راستی تو 77 ماه میان آتش و خون، جانت را دست گرفته بودی تا چه بستانی، تو که دیدی جانت را نمی خواهند! تو که دیدی شهید شدنی نیستی پس این همه سماجت از برای چه بود؟ تو در روزهایی که سوزش زخم ها جانت را می خست با لبخندی بهشتی آن گونه حرف می زنی که انگار در هتلی 7 ستاره در استراحت و بازیابی به سر می بری اصلا تو که با یک سوپ گرم آن قدر ذوق می کنی که می گویی در تنعّم کاملی چگونه روزگار پس از جنگ را از سر گذراندی؟ با تمام ارادتی که به تو یافته ام و روزی برای دست بوسی حضوری خدمت خواهم رسید چندین گلایه دارم؛ گفتی مادرت بزرگترین روحیه ات بود اما از پدر خیلی کم گفتی و ندیدیم این کوه استوار صبر و برباری، در خلوت و تنهاییش از خدا برای تو چه طلب کرده بود که در معرکه ی خلاصی ناپذیر جنگ تکّه تکّه شدی اما همچنان هستی؟ چرا از تنهایی های همسرت چیزی بر زبان نراندی مگر نه این که تازه عروست را ماه ها چشم بر در می کاشتی تا خود از مزرعه ی پر فیض معنویت خوشه ها برگیری؟! به راستی چرا از خانواده کمتر نوشتی مگر نه این که عاطفه ی خواهر، گاه در لفافه ای از دعا و نیاز سحر گاهی تو را آن چنان نیرویی می بخشیده است که محکم و استوار؛ بر هر دردی لبخند بزنی؟
سید نورالدّین این چه رازی است که تو در سرما و سوز استخوان خُرد کن، جایی که همه دندان بر هم می سایند به فکرت خطور می کند شوخی هم جزئی از زندگی است اما تو و در این خاطراتی که از تو خواندم بیشتر از همه مرگ را مسخره کردی و این برای خودش حکایتی است سر به مُهر.. ایاق یالین صدایت می کردند یعنی تو از این دنیا به پای افزاری هم دل نبسته بودی می خواهم بدانم، ببینم همچنان بر احوال این جهانی چهار تکبیر زده ای یا خدای ناکرده برای انتخاب کفش و لباس از این بازار راهی آن بازار می شوی. راستی راستی این سؤالی است مهم که؛
تو کی هستی؟
سید یوز متر قالیر ها! همان تکیه عبارتی که به کریم می گفتید این بار با تو هستم سید هنوز تا رهایی و پرواز به بی نهایتِ دوست داشتنی، یوز متر قالیرها! یادت که نرفته است؟
اصلا بگذار برخلاف عرف، کتابت را از انتها ورق بزنیم؛ جایی که نام هایی که می بینیم و می خوانیم را باید در وادی رحمت جستجو کنیم. زخم هایت به کنار، مجروح شدن هایت را بی خیال دلت مگر چقدر جا دارد که اینهمه غم را یکجا در آن جا داده ای؟ می گویی جا داده ایم دیگر! باز باید بپرسم همه ی شهدا قبول غم صادق و امیر را کجای دل زخم خورده ات به ودیعه نهاده ای؟ می خواستم بنویسم تو از السابقون جنگ و جبهه ای اما خودت می گویی السابقون هایی را می شناسی که السابقون السابقونند! من که نمی توانم بفهمم اما بعد از آن که روشن ساختی خودت کی هستی برایمان با آن لحن آسمانی بگو آن ها دیگر کی هستند؟!!! اصلا بگذار رک و پوست کنده بپرسم السابقون یعنی تو یا باز هم باید بین بچه های جنگ و جبهه میان رفته ها و بازمانده ها بگردیم؟
راستی آقا سید نورالدّین! تو در مجموعه ای از خاطراتی که به جای ساختن تو را سوخت! به آن چنان سرسختی رسیدی که کمتر گریه می کردی، رسید به روزگاری که برای گریه اشک کم می آوردی، این روزها اگر سر به ناله و گریستن برداری تو که چشمی هم برای گریستن نداری تا چه رسد به اشک! چگونه خواهی گریست؟ خدای ناکرده سر به قهقهه که نمی چرخانی تا بازنمایی که کارمان از گریه گذشته است؟ تو 77 ماه برای امامی که ندیدی جان فشانی کردی در راه ایمان و اعتقادت؛ و با یک اشاره ی سر؛ حالا آمدیم و تو امام را دیده بودی، رنج شهادت یاران، زخمی که از شهادت صادق و امیر بر جان داشتی و اندوه فقدان یار مستضعفان و کوچ امام عاشقان، فکر می کنی دیگر توانی در تو باز می نهاد تا بقیه ی راه را تا امروز بپیمایی؟ شک نکن اگر امام خود را دیده بودی دردهایت بیشتر می شد و زخمی دیگر دهان باز کرده بر جانت جا خوش می کرد.
سید نورالدّین! آن گونه که خود را معرفی می نمایی قبول کن بر این باور باشیم که با گذشت تمامی
سال های جنگ و پس از آن؛ سیّد! سنون بو ایشلرون قوتولان دییرها! هنوز هم قبل از خندیدن می خندانی شوخی می کنی شلوغ و پر جنب و جوشی حتی اگر زخم های بر جان مانده ات دیگر رمقی در تو باقی نگذاشته باشند. خیلی چیزها را می خواهم از نزدیک ببینم، بدنی که دیگر جایی برای زخمی شدن ندارد، ترشحات چرکی که با نسیمی سرد از چشم سرازیر می شود و آدمی که نیمی از عمر جوانی اش را در اتاق های جراحی سپری کرده است اصلا باید این سید نورالدّین را از نزدیک دید حق بده خودت هم اگر جای من بودی و با خاطرات انسانی از تبار آسمان مأنوس شده بودی در آررزوی دیدار این مخلوق رازآلوده به سر می بردی.
سید نورالدّین! برای نخستین بار وقتی قدم در شلمچه نهادم باور کن! همانگونه که فک و دهانت قفل
می شود گام هایم بر زمین ماندند. قفل شده بود از بس شنیده بودم کربلایی است این شلمچه که ذره ای از خاکش را نمی توان جست که به خون شهیدی معطر نشده باشد. در جایی نوشتم (کتاب خاطراتم از نخستین همراهی با راهیان نور با نام به دنبال عشق و حماسه در جنوب غربی ایثار)هیچ کجای جبهه شلمچه نمی شود! حتی طلائیه هم نتوانست حسّی که شلمچه به من داده بود را بازیابی کند! روزگاری پس از آن وقتی قدم به دشت های مهران گذاشتم جمله ام را کامل تر نمودم و نوشتم اگرچه هیچ کجای جبهه شلمچه نمی شود اما غربت مهران را در هیچ کجای ایران نمی توان یافت مگر این که به مسجد کوفه گام نهاده باشی و یا در هیاهوی بین الحرمین بین دو حرم گیج و منگ فقط به چپ و راست نظر افکنده باشی اما با خواندن خاطراتت می خواهم کمی بیشتر بگویم بنویسم و اقرار کنم؛ به راستی اگر کسی صحنه های نبرد بدر را دیده بود در حسرت جاماندن از قافله ی ظهر عاشورا جگر نمی سوزاند! کربلایی که شاید طاقت نیاوردی تا آتشین تر روایتش کنی! سید نورالدین درست می گویم یا نه؟ تویی که وسعت اندیشه ات از کردستان تا ساحل خلیج فارس گسترده است، تویی که جبهه را وجب به وجب نشانه گذاری کرده ای تا کسی به غفلت پا روی مشهد دوستانت نگذارد. اصلا بگذار اعتراف کنم رفتن به سرزمین های نور و همراه شدن با کاروان راهیان نور بدون خواندن خاطرات سید نور الدین، خاطرات جاودانی راوی ِ دا و یادداشت های نصرت الله محمودزاده در شب های کربلای 5 لطفی ندارد! حالا دیگر در این وسوسه ام تا روزی فکه، بستان، اروند رود، شلمچه، مهران، قلاوزیان، کردستان و تمام
عرصه های نبرد هشت ساله را تو ببینم با این آگاهی که می دانم رمقی دیگر برایت نمانده است اما آرزویی است دیگر شاید برآورده شد شاید هم برای همیشه بر دل ماند.
سؤالم یادم رفت! سید نورالدین جوابش را می دانی به هر زبانی که می خواهی بگو... اگر شلمچه، یا سرزمین هایی که نبرد بدر را به چشم دید، حتی مهران، بستان و جاهایی از این دست روزگاری به حرف بیایند چه خواهند گفت به من، به این جماعت جا مانده از قافله ی خوشبختی به تمامی آن هایی که نشستند و گفتند و برخواستند! چه خواهد گفت سید نورالدین؟ اصلا خدا را چه دیدی شاید سید! بازاری اود توتسون منه بیر دستمال یتیشسین! شاید سید نورالدین ها از آتش گرفتن هایی اینچنین برخاسته اند کار خداست به عقل انسانی که قد نمی دهد اما آنانی که با تو همرزم و همکلام بودند که هنوز سید نورالدین باقی نمانده اند مانده اند؟! ما رهایشان نمودیم یا خودشان ، خودشان را به رهایی جهانی سپردند؟ بگذار از کلام علی پاشایی بگویم که به تو گفته بود سید! سن بتر قاضی اولاسان حالا ثابت کن قاضیِ خوبی هستی تقصیر و قصور از کیست؟ مقصر کیست؟ من، جامعه یا همرزمانِ دیروز تو
سید نورالدّین! به تو گفتند سعی کن به فکر زندگی خودت باشی تا فردا که جنگ تمام شد و به شهر برگشتی بیکار نمانی و سربار نشوی! دلت سوخت با یک نماز و یک نیایش در دل جنگ و میان آتش و خون، همه چیزت رو براه شد اما این روزها دیگر نماز و نیایش ها جواب نمی دهد! جنگ مگر تمام شده است؟ما عوض شده ایم یا فضایمان غبارآلود شده است؟به راستی سر بار واقعی کیست؟ آن ها که ماندن یا آن ها که جا ماندند؟
سید نورالدّین! جاهایی دلِ هر کس با خواندن خاطراتت به در می آید جاهایی که تو عزیزانت را در خون خفته دیدی اما پرواز امیر و دروغی که خودت گفتی تلخ ترین دروغی بوده است که نه در جنگ که در تمام زندگانی ات گفتی...سید نورالدّین خاطراتت نفس گیر است خاطراتی که کربلایی است زینبی است عاشورایی است خاطراتی که از بدر و کربلای 5 ، خاطراتی که اطراف کارخانه نمک به یادت مانده بود و خاطراتی که از لو رفتن کربلای 4 باز گو کردی...
سید نورالدین! خوب فهمیدی، چوره ک سو دان چیخئر... اصلاً سید نورالدّین ها از دل نبردهای والفجر هشت و درگیری های کردستان برخاستند. این که چگونه از دریا جدا شدی و ماندی و مقاومتت کم نشد تویی که اعتقاد داشتی قصه ی شما و جنگ قصه ی ماهی و دریا بود خود حکایتی است مگر نه؟ راستی در جاهایی از خاطراتت می مانم که واقعا تو کی هستی وقتی می گویی: آن جا تنها کسی که سر به سر همه می گذاشت و شوخی می کرد من بودم چون هم قیافه ام خنده دار بود هم خودم! چه می شود به تو گفت؟
نامه ام به درازا انجامید سید نورالدّین کلام را کوتاه می کنم اما باور کن یادم نرفته از خدای خودم از سیده زهرای حسینی راوی دا از پدرت، از مادر مهربان و غمدیده ات ، از همسر بردبارت از سید ناصر حسینی از همه ی آنانی که خاطراتشان را برای غافل نماندن ما نگاشتند ازسوره ی مهر از همه ی اینهایی که چشممان را بر حقایق عرفانی این جهانی باز نمودند سپاسگزاری کنم و یادم نرفته است که بگویم روزی برای زیارتت خواهم آمد ـ بی خبرـ تا بر حداقل یکی از زخم های جبهه ات بوسه ی قدردانی بزنم امابرای قدردانی اولیه فعلا همین مقدار کافی است.ارادتمندت
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 17,نوامبر,2024