در عصر قدیم در شهری از شهرها مدیرکل فرهنگ آن استان در جمع دبیران آن سرزمین حاضر گردیده به درد دل نشست و سه دبه شیره خالی نمود سپس در جواب دبیری که اعتراض کرده و گفته بود: سر حضرت مدیر به سلامت حال که با زحمت و قدرت توانستهاید رکورد تاخیر در پرداخت حقالتدریسها را به نام خود ثبت کنید بنابه وعدهها ما را طاقت طلا شنیدن نیست، مرحمت فرموده ما را مس کنید. مدیرکل لبخندی زد و گفت: طاقت بیار رفیق!. آن معلم گفت: عمرت دراز بادا!
ما و قصاب و بقال صبر را بسیار است، ادارات آب و برق و گاز و بانکها بیطاقت هستند و بیرون خانه ما برای نقد کردن پول خود چادر زدهاند و آبرو همی برند! ازتیربرق بالا میروند و شیر فلکه آب و گاز میبندند. پس مولانا مدیر برای بارنخست بیمشورت جلالت مآب صاحب اختیار تام خزانه اداره کل یعنی همان حضرت جلالالملک بیتامل قول داد فردا صبح خروس بامدادی از خواندن نایستاده که حسابهایتان مملو از زرسرخ کنیم و بزودی خوش به حالتان میگردد خوش به حال شدنی!
بامدادان میرزا منصور خان کرمانی از شعرا و ادبای اقلیدسی قصه حال از دوستان بشنید از همان خروسخوان صبح یکشنبه الی شغالخوان دوشنبه شب به کرات و دفعات موجودی حساب از کارتخوان و خودپرداز همی گرفت پس مخذول و مغموم راه رفتی و نالیدی که داراییام بر سر قول مدیر رفت. وی را پرسیدند! این ناله و فغان برای چیست؟ بگفت: حقالتدریس که نیامد هیچ اندک موجودی هم بر سر گرفتن میزان موجودی به دفعات و براساس قول بر هوای مدیر از کف برفتی پس با ناله شعر زیر سروده سر به بیان گذارد و همی خواند:
به یکشنبه شب گفت باما مدیر/ که فردا دهند حق تو ای دبیر
هزار مانده بود در حسابم ز مال/ نمودم ز مانده چند بار سوال
هزار رفت و پولی نمانده بجا/ چرا این مدیر داد قول خطا
نباید بگویی، سخن سرسری/ هزار تومان از جیب من در بری
زباندراز
- نویسنده : زبان دراز
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 20,اکتبر,2024