خان عمو با حالت زاروگریان گفتند: بیا! که پسرم از دست رفت. با عجله که خدمتشان رسیدم گفتند: همه مشکلات زیر سر خودت است و مقصر میباشی بچه را گمراه کردی!! فریاد زنان ادامه دادند به ژل زدن مو و زلف آلمانی اصلاح کردن و شلوار جین و آستین کوتاه پوشیدن راضی شدم، نانم حرامش باد دستبند سبز و بنفشش هم هیچی این قصه تاسیس بانک چه بود!؟ گفتم عموجان اجازه بدهید با او صحبت میکنم که خودش وارد شد و گفتم چرا پدرت را اذیت میکنی؟ گفت: اذیت چی چیه؟ کار اقتصادی میکنم. این همه اینوریها و اونوریها وارد اقتصاد شدند ما چرا نشویم؟ گفتم: کار عار نیست، خوب است ولی کانگستری و بانگ زدن دیگه نداریم!؟ خندید و گفت اشتباه شده سوءتفاهم است رفتم، سوپری، بقالی و آرایشگری بزنم صدتا مدرک خواستند و من را به ده محل از بهداشت تا اماکن و اتاق اصناف و صنف فرستادند بالاخره منصرف شدم دیدم تنها جایی که راحت و بیدردسر و بینظارت میشود کار کرد بانکداری است سود خوب و بیدردسر هم دارد (بخور و در رو) هم عالی و معمولی شده! به پدر گفتم میخواهم موسسه و بانک تاسیس کنم بابا جان عصبانی شدند و این هیاهو راه انداختند!!
زبان دراز
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 20,اکتبر,2024