( فاطمه محسن زاده )

صدای زن پخش خیابان می شود

حتماً به زبان مادری اش می خواند

با لحنی غم انگیز

که ارث برده است آن را

از قوم و قبیله اش

ـ اینا هزار تومن...اینا پنج هزار تومن!


چراغ سبزمی شود

آدم ها راه می شوند

راهشان از هم جدا

مرد منتظر تک تک چراغ های قرمز است

پلک نمی زند

و حواسش نیست چشم هایش دارند راه می روند

زنش هم نیست ببیند چشم های مرد راه می رود

بگوید : " برایمان مهمان می رسد "!

شهرهم زبان مادری اش را فراموش کرده

دلش خوش است

چند زبان تازه یاد گرفته است

و کولی وار آواز می خواند: عشق سیری چند؟!

مرد گل فروش

فقط نرگس ها را می شناسد...چراغ های قرمز را

هیچ ربطی به او ندارد

اداره ی ارشاد این طرف کز کرده باشد

آن طرف بلوار دانشجو کش آمده باشد

او هر شب سر سه راه تعاون می ایستد

خودش می گوید

یک صبح را هم دیده است

آدم ها روی جسدش

سکّه می ریختند

و چشم هایشان این طرف و آن طرف می دویده است


چشم هایم راه می روند

منتظر چراغ قرمز بعدی ام

امشب

به وقت سه راه تعاون

مرد گل فروش مهمانم بود

ـ فکر بد نکن! آدم ها گاهی فکر می کنند مردگان به کمک نیاز دارند،

دست به کار می شوند،

برایشان یک سبد سیب می چینند.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا