یزدفردا: در خانواده ای پر جمعیت در یكی از روستاها متولد شدم، 9 سالم كه بود مادرم را به علت بیماری از دست دادم و یك سال بعد پدرم با زن بیوه ای ازدواج كرد كه او نیز دارای 3 فرزند بود . جهت رهایی از كار سنگین خانه و همچنین اذیت و آزار نامادری و به امید اینكه به شهر و دانشگاه و به محلی دور از خانه بروم درسهایم را به خوبی می خواندم .

بالاخره به آرزوم رسیدم و در رشته تحصیلی معماری یكی از دانشگاه های دولتی قبول شدم ، ابتدا نامادریم برای رفتن به دانشگاه با مطرح كردن مسئله مالی پر خرج بودن  تحصیلم مقاومت می كرد ولی پدرم به شرط  اینكه  در تابستان و زمان تعطیلی دانشگاه  كار كنم ،‌ با رفتنم موافقت كرد .

اولین بار بود در زندگیم به شهر به این بزرگی پا می گذاشتم انگار توی دنیای دیگری رفته بودم ، وضع لباس و پوشش و طرز حرف زدن همه فرق می كرد، وقتی به لباس و وضعیت خودم فكر می كردم خجالت می كشیدم بین مردم راه بروم .

در دانشگاه ثبت نام كردم و موفق شدم به خوابگاه دانشگاه راه پیدا كنم، در اتاق خوابگاه با افسانه آشنا شدم او هم از استان ما به دانشگاه اومده بود و به قول خودش همشهری بودیم . ولی وضعیت مالی او با من خیلی فرق داشت .

افسانه اكثر اوقات با تلفن همراهش صحبت می كرد و بعد از ظهر ها به بهانه های مختلف از خوابگاه بیرون می رفت . این رفتارش برایم سوال برانگیز شده بود و كنجكاو شدم با چه كسی در تماس است .

افسانه كه می دید من خیلی كنجكاو هستم یك روز عصر من را با خودش به بیرون از خوابگاه برد از اینكه با یك نفر این قدر صمیمی بودم و به من اطمینان داشت خیلی خوشحال بودم . بعد از مقداری پیاده روی به پارك بزرگی رسیدیم .

داخل پارك خیلی خلوت بود در یكی از گوشه های پارك روی نیمكتی نشستیم، افسانه شروع به نوشتن پیامك در گوشی تلفن همراهش كرد و طولی نكشید پسری با عینك دودی و لباس شیكی نزدیك ما شد و با خنده و شوخی و احوال پرسی كنار افسانه نشست .

افسانه با ناز و ادای عجیبی من را به منوچهر معرفی كرد، از نگاههای منوچهر ترس عجیبی در دلم ریخت ، اولین بار بود به یك نامحرم اینقدر نزدیك شده بودم، افسانه برای اینكه دیگر همكلاسی ها و مسئول خوابگاه متوجه بیرون رفتن پی در پی او و همچنین رابطه اش با منوچهر نشوند من را با خودش همراه می كرد .

من هم مانند افسانه كم كم به منوچهر عادت كردم و اگر یك روز نمی دیدمش حالم خراب می شد تا اینكه یك روز افسانه مریض شد و سرمای سختی خورد من تنها به آن پارك رفتم . منوچهر زودتر از من به پارك آمده بود و روی نیمكتی كه همیشه آنجا قرار می گذاشتیم نشسته بود .

نزدیكش رفتم و گوشه نیمكت نشستم و شروع به صحبت كردیدم . در یك لحظه پسری دوان دوان به سمت ما آمد و داد زد مامورها اومدند فرار كنید، از ترس نمی دانستم چه كار كنم منوچهر دست من را گرفت و به سرعت به سمت خروجی پارك دویدیم . منوچهر در خودرویی كه در گوشه پیاده رو پارك بود رو بازكرد و به من گفت: سوار شو .

من هم با عجله سوار ماشین شدم اول متوجه نشدم ولی وقتی دقت كردم دیدم همان پسری كه خبر آمدن مامورها را به ما داد راننده خودرو است .

خیلی ترسیدم از با گریه و التماس خواستم توقف كنند ولی منوچهر چاقویی از جیبش بیرون آورد و گفت: اگر ساكت نشینی با این چاقو حسابت رو می رسم ، از ترس خشكم زده بود ، كه خدا رو شكر در یك چهارراه و چراغ قرمز ماشین گشت كلانتری به ماشین ما مشكوك شد و متوجه ماجرا شد و منوچهر و دوستش را دستگیر كردند و من را به اینجا آوردند .

این سرگذشت زندگی خانمی 20 ساله است در حالی كه قطرات اشك در گوشه چشمش حلقه زده و روی صندلی پلیس امنیت اخلاقی نشسته است.

تهیه و تنظیم: دایره اجتماعی پلیس اردكان

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا