- باز هم خوك ها و گرگ ها و سگ ها آمدند!
لُدرها و بلدوزرها هم آمدند. خيلي زود خانه ها ويران شد. همه جا با خاك يكسان شد.آن قدر زود كه مجالي براي فرار نبود. امّا «احمد» فرار كرد. مادرش او را فراري داد. او را به بيرون هُل داد. به ميان كوچه پرتابش كرد. اگر مادر او را فراري نمي داد، نمي رفت. نمي توانست كه برود!؟
مادر به سرعت برگشت. نوزاد در گهواره را برداشت تا او را نيز بيرون بَرَد، امّا تلّي از آجر و خاكستر و خاك فرود آمد. چشمان مادر سياهي رفت. تا افق، تا بي نهايت... .
لحظاتي بعد «احمد» روي تلّي از آجر و خاكستر و خاك ايستاده بود و مدام فرياد مي زد: «مي خواهم به خانه بروم!»
*****
- «احمد» نمي دانست كه بر ويرانه هاي خانه ايستاده است!
این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید | |||||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان |
> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید |
||||||||
|
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 17,ژانویه,2025