مدّتي بود كه هوس كرده بودم بروم مدرسه ی ابتدايي ده را ببينم كه چهل سال قبل در آن جا درس مي خواندم.
وقتي وارد مدرسه شدم اصلاً توجهي به قسمتِ نوساز آن نكردم و يكراست رفتم سراغ آن قسمت كه قديمي ساز بود.
روبروي حياط دو باغچه ی بزرگ بود كه هركدام سه درخت سرو داشت و سطح زمين آن را لايه ی سبزي از چمن فرا گرفته بود.
بعد نماي آجری ساختمان ديده مي شد كه اسكلت خشت و گلي خود را با آجر هاي كهنه و رنگ و رو رفته ي روكار مخفي
مي داشت. سپس از چپ به راست كلاس هاي اول تا پنجم بود كه يكي پس از ديگري ساخته شده بود. همه ی کلاس ها نسبتا بزر گ بود، با سقف هاي بلند هلالی. و در و پنجره هاي كهنه و رنگ باخته كه از تسمه هاي نازك آهن ساخته شده بود. و ديوارهاي گچي که گَرد و خاک سال ها تلاش روی سفیدشان را پوشانده بود. و کف كلاس ها كه با آجرهای مربع شکل قديمي فرش شده بود. و سر انجام مهمترين جاي كلاس ـ يعني نزديك درِ ورودي ـ تخته سياهي بود كه حالا ديگر رنگ سبز، آن را پوشانده بود. و ميز و صندلي آقامعلم که در كنار آن ديده مي شد... .
***
بعد از اين كه نگاهی كلي به همه ي ساختمان انداختم، ابتدا رفتم سراغ كلاس اول!
آرام و آهسته در را باز كردم؛ ميز ها و نيمكت ها درست مثل سابق در سه رديف چيده شده بود.
با طمانينه وارد كلاس شدم و رفتم ميز دوم نشستم و نگاهم را دوختم به تخته سياه و ميز آقامعلم كه كنار آن قرار داشت. سپس خود را به خيال سپردم و برگشتم به حدود چهل سال قبل. و اين صحنه را به ياد آوردم:
آقا معلم وارد كلاس شد. و پس از سلام و احترامِ بچه ها، همه را نگاه كرد.
بعد به من گفت: «حسين! بالاخره ياد گرفتي اسم بابات را بنويسي؟!»
من با كمي ترديد گفتم: «بَ... بَ... بله آقا!»
آقامعلم گفت: «خب! برو بنويس ببينم!»
من رفتم پاي تخته سياه و با خطِّ نسبتاً درشت نوشتم؛ «عباس!»
آقامعلم که سراپا منتظر نوشتنِ من بود، گفت: «آفرين پسرم! درست نوشتي، خدا بيامرزه بابات را.»
***
...بعد برخاستم و كلاس ها را يك پس از ديگري با دقت و كنجكاوي تمام نگاه كردم تا رسيدم به كلاس پنجم!
رفتم داخل و روی نیمکتِ ميز اول نشستم. و دوباره به جايگاه آقامعلم و تخته سياه خيره شدم. و سرانجام صحنه اي ديگر به يادم آمد:
آن روز پس از پايان درس، آقامعلم مرا صدا زد و من رفتم پاي تخته سياه.
آقا معلم پرسيد: «حسين! بگو ببينم، وقتي بزرگ شدي مي خواهي چه كاره شوي؟!»
من خيلي سريع گفتم: «آقامعلّم! اجازه مي دهيد جوابم را روي تخته سياه بنويسم؟»
آقا معلم اندکی مکث کرد و گفت: «بله! چه اشكالي داره، بنويس!»
من پرانتزي بزرگ باز كردم و داخل آن نوشتم (معلّم)!
آن گاه آقامعلم با تعجب نگاهی به من انداخت و نگاهي به نوشته روي تخته سياه. بعد شعري خواند كه من آن روز معنايش را نفهميدم، اما امروز شايد:
قیمتِ هرکس ز کار اوست معیّن کیست که تعیین کند بهای معلّم؟!
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,ژانویه,2025