مادر گفت: «اسماعيل جان! مادرم! راه طولانيه، يه بار ديگه به خاطر من بکش کنار، آب داخل کلمن را دستت ميکنم، باز هم دست و صورتت رو بشور.»
اسماعيل گفت: «مادر من! چند دفعه بگم؟ ديگه خواب از سرم پريد، بذار رانندگيمو بکنم، حالا بيشتر از خواب، حرفها و اصرارهاي شما داره حواسمو پرت ميکنه...»
***
دخترک اشکهايش را پاک کرد، بغضش را فرو خورد و گفت: «آقاي پليس! ديگه چيزي نفهميدم، تا الآن که پرستار منو صدا زد تا دربارهي مرگ مادر و برادرم با شما صحبت کنم!»
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,ژانویه,2025