چند روزه برای تکمیل گزارشی با همکارم میریم و از آبانبارها و حمامهای سنتی عکّاسی میکنیم. میونِ این گشت و گذار توی بافتهای قدیمی، همکارم؛ آقای الف که مرد مسن و پراطلاعاته در مورد اتفاقات تاریخی، پیشینه بناها یا افراد مختلف صحبت میکنه. همینطوری توی بافت تاریخی بودیم که یکهو بیهوا ماشین رو سرِ یه کوچهای نگه داشت و گفت: “باهام بیاین، باید یه چیزی رو بهتون نشون بدم.” و رفتیم جلوی در مغازهای که به خونهای وصل بود وایسادیم. ایشون زنگ در خونه رو زد و من توو حال و هوای آبانبار و حمام سنتی بودم و داشتم فکر میکردم احتمالن میخواد از پشت بومِ خونه یه بنای قدیمی رو نشونم بده. توو همین فکرا بودم و داشتم به مغازه نگاه میکردم که این صحنه رو دیدم:
این عکس رو از پشت شیشهی مغازه گرفتم و اولین دفعهای بود که آقای صاد رو میدیدم.
من که قبلن ازش شنیده بودم همکار سابقمون (آقای صاد) برادری داره که توی شش سالگی فلج اطفال گرفته و الآن پنجاه و خردهای سن داره، سریع متوجه شدم ایشون همون آقاست. یه چیزهایی راجع به اینکه چطوری زندگی میکنه شنیده بودم امّا تا قبل از اینکه با چشمای خودم ببینم، به عمقِ شنیدههام پی نبرده بودم. و الحق هم “شنیدن کِی بوُد مانند دیدن.”
آقای الف توی اون چند دقیقهای که منتظر بودیم تا در رو برامون باز کنن، ادامه داد: “آدم باید بعضی چیزا رو ببینه تا قدر داشتههاش رو، قدر سلامتیش رو بدونه.” برام توضیح داد که آقای صاد یه عمهی مسن داره که باهاش زندگی میکنه و کارای داخل خونه رو انجام میده. اتّفاقن عمه خانوم* در رو برامون باز کرد و جوری باهام برخورد میکرد که انگار چند ساله منو میشناسه. به قدری این خانوم مهربون و دلنشین بود که اصلن حس غریبگی نداشتم. درست عینِ مادربزرگ خودم.
این آقای صاد یک برادرزاده داره (آقا مجتبی؛ پسر همکارِ سابقمون) که رشته دانشگاهیش برق بوده و تمام وسایلِ موجود توی خونهی عموش رو اون طراحی کرده و ساخته. **
اگه به پشتِ سر آقای صاد توجّه کنین، حمومِ شخصی ایشون رو میبینین که داخل کمد دیواری طراحی شده و چون ایشون فلج هستن، دوش و چراغ و مابقی چیزها به صورت اتوماتیک طراحی شده که ایشون برای استحمام نیاز به کسی نداشته باشن.
آقای صاد که دید دوربین دستمه، ازم پرسید “از طرف رادیو تلویزیونی؟” گفتم “نه؛ واسه دلِ خودم عکس میگیرم، البته اگه اجازه بدین.” گفت “اینها رو برسون به گوشِ مسئولین. که با چه شرایطی یک معلول میتونه زندگیش رو بچرخونه. مثلن این دستگاهی که من روش نشستم و باهاش حرکت میکنم، اگه ارتفاعش از این بیشتر میبود به هیچ وجه نمیتونستم به تنهایی روش بشینم.” میگفت “من شبا بدنم رو گم میکنم، متوجه نمیشم دست و پام کجاست، واسه همین اگه پتوم بیافته روی صورتم و کسی نباشه که کمکم کنه، خفه میشم ولی آقامجتبی برام این وسیله رو ساخته که با هر صدایی هم چراغ اتاق روشن میشه، هم پتو رو از روی من میکشه کنار.
از دستگاههای دیگهش گفت، از اینکه چطوری زندگیش رو میچرخونه. حیف که عجله داشتیم و ده دقیقه بیشتر خونهی آقای صاد نبودیم که بیشتر بپرسم و بدونم و عکس بگیرم. آقای صاد دائم میخندید و شکر میگفت. آقای الف میگه توی عمرم کسی رو ندیدم که به اندازهی این مرد شکرگزار باشه. از خونه که بیرون اومدیم، آقای الف برام توضیح داد که آقای صاد رئیس هیئت مدیرهی یه موسسه خیریهس که همهی کارهای خیریه توی همون مغازهی کوچیک انجام میشه و به قولِ خود آقای صاد از شیر مرغ تا کشیدن آب حوض، همه کاری انجام میدن.
آقای الف قسم میخورد که تمام اتاقای خونهی آقای صاد قالی شده بوده ولی همهشون رو داده به موسسه خیریهش تا برسه به دست افراد مستحق. میگفت آقای صاد گفته این قالیا به درد من نمیخوره.
زندگی رو باید توی این خونهها دید، با این آدما تجربه کرد، از زبونِ این آدما شنید و توی چشمای این آدما لمس کرد.زندگی امثال ما رو به بازی گرفته ولی این آدمان که زندگی رو به بازی گرفتن.
اوّلین چیزی که پس از ورود به فضای خونه توجهم رو جلب کرد، جریان زندگی و این گلخونهی سرسبز بود …
این دستگاهیه که کمک میکنه آقای صاد رو از روی زمین بلند کنه و روی ویلچر بذاره، برای ورزش هم ازش استفاده میشه.
این هم دستگاهیه که آقای صاد رو از بالای پلههای ورودی خونه بلند میکنه و میاره پایین پلهها.
پ.ن:
* عمه خانوم اجازه نداد ازش عکس بگیرم و دو دفعهای که خواستم ازش عکس بگیرم، چنان خجالت میکشید که دلم نیومد بیشتر اصرار کنم.
** همینقدر دونستن از کسی، کافیه که مورد تعریف و تمجید و تحسین قرار بگیره. آدمایی که از جون و دل برای اطرافیانشون زحمت میکشن و با عشق و علاقه بهشون امید زندگی میدن.
*** این مطلب رو بعد از یک هفته از دیدار آقای صاد و زندگیش نوشتم که نخواسته باشم از روی احساساتِ جریحهدارشده چیزی بنویسم.
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
چهارشنبه 09,ژوئیه,2025