لشکر ما رو در منطقه ای کویری اسکان داده بودند . مدتها به آموزش و مانور گذشته بود و همه از جنبه های گوناگون در آمادگی کامل به سرمی بردیم. از یه طرف عملیاتی در پیش نبود و از طرف دیگه اجازه مرخصی به کسی نمی دادند . این بود که بدجوری کلافه شده بودیم .
توی صف صبحگاه بود که از دوستم پرسیدم : واقعاً برای چی این همه نیرو و سرباز را به این جا آوردند؟ من که داره حوصلم سر میره.
انگار منتظر این حرف باشه سریع جواب داد : من هم اینقدر به خودم سختی ندادم که بیام اینجا فقط انتظار بکشم. پس این همه سینه خیز و کلاغ پر ،کشک! این چه وضعیه؟
با پاهام ضرب گرفتم و گفتم : درست میشه. ما زنده به آنیم که آرام نگیریم .....موجیم که آسودگی ما عدم ماست
- نه بابا!.
هردو خندیدیم . نگاه ها به سمت ما چرخید . خنده مان را خوردیم . اینگار نه انگار که کسی حرفی زده باشه!
آخه راست میگفت، سرزمینی پهناور که تا چشم کار می کرد نه از سبزی و آبادی خبری بود و نه از جنگ و گریز نشانه ای. واقعاً توی این کویر سوزان چه کاری از دست ما برمی اومد؟ دل خودم را خوش کردم که : شاید قراره بعد از مدتی ما رو بفرستند جلو.
مدتی می شد که از عملیات خبری نبود و تکرار آموزشها هم کم کم داشت بچه ها رو خسته می کرد. مدت ها گذشت.
شبی از شبهای بهاری کویر ، به لشکر ما اطلاع دادند که امشب باید وارد عمل شویم . شوق و ذوق وصف ناپذیری وجود همه بچه ها را فرا گرفت. زمان آن بود که آنچه در چنته داریم رو کنیم و ببینیم چند مرد حلاجیم؟
شیپور آماده باش زده شد . همه سربازها به خط شدند . فرمانده مقابلمان ایستاد و با صدایی بلند فریاد زد:
میدونم چقدر سخته به سربازهایی که صددرصد آماده ان, بگی باید صبر کنند. بدونید! منطقه عملیاتی ما همین مکانی است که الان لشکر مستقره . ما به جایی دیگر نقل مکان نمی کنیم .صبر می کنیم تا دشمن به منطقه ما ورود کنه . انتظار می کشیم تا ابتدا دشمن حمله کنه و بعد ما طبق برنامه وارد عمل می شیم و ضربه نهایی را وارد می کنیم.
گروه بندی ها شکل گرفت . سربازها توی دسته های عملیاتی خودشون قرار گرفتند و هریک در مواضعی که معین شده بود حاضر شدند. سکوتی سنگین دشت کویری را فرا گرفته بود .
من و دوستم هم در یک موقعیت مناسب پناه گرفتیم و در آن تاریکی شب منتظر اینکه رمز عملیات اعلام بشه . با تأکید فراوان فرمانده کسی نمی بایست تا قبل از اعلام شروع عملیات، کوچکترین حرکتی را انجام می داد.
نگرانی سرتا پا مو گرفته بود . با آرنج به پهلوش زدم و گفتم : رفیق!
با اشاره به من فهماند : ساکت!
چاره ای نبود . صبر و سکوت! برای ما لحظات عجیب و غریبی داشت رقم می خورد.
صداهایی عجیب و نوری خیره کننده از سمت آسمان توجه همه را به خودش جلب کرد . انگار دشمن یورش خود را آغاز کرده بود . سرو کله چند هلکوپتر و هواپیماهای دشمن بالای سرمون پیدا شد و هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر می شد ،آنقدر نزدیک که سنگینی بدن های آهنی شون روی شونه های ما سنگینی می کرد. انگار میخواستند روی ما فرود بیان. نفس در سینه ها حبس شده بود و تنها صدایی که منتظر شنیدنش بودیم، اذن فرمانده برای آغاز عملیات بود. دیری نگذشت که این انتظار هم به پایان رسید .
- با نام و یاد خدا شروع کنید . یا الله ، یا الله.
عملیات شروع شده بود و همه نیروها با تمام قوا به دشمن حمله ور شدند . خوشبختانه آموزشها به خوبی انجام شده بود و همه بچه ها دقیق و بدون هیچ خطا و اشتباهی وظایف خودشان رو انجام می دادند . وظیفه گروه ما ، پوشاندن شیشه کابین هواپیمای ترابری و جلوگیری از دید مناسب خلبان بود . گروه های دیگه یکی سیستم مخابراتی رو از کار انداخته بود و دیگری با ایجاد صدا و گردباد ، ترس و رعب رو به دل دشمن انداخت . باد نیز با لشکر ما هماهنگ بود و در انجام ماموریتهای محوله نقش بسزایی داشت .
آن شب ما با چشم خود آیات خدا رو دیدیم و در پیاده کردن خواست خالق خود، نقش آفرینی کردیم. نتیجه از خود گذشتگی بچه ها و دقت در پیاده سازی برنامه های خداوند اینکه ، یکی از بزرگترین و پیچیده ترین توطئه های دشمن به نفع جبهه حق پایان گرفت. سقوط دو هلکوپتر و یک هواپیمای ترابری و به هلاکت رسیدن چند تن از نیروهای دشمن برای مدتها نشانه خدایی این ماجرا بود. جسد سوخته دشمنان این انقلاب که به قصدی شوم وارد حریم کشور ما شده بودند روی زمین کویر افتاده بود و عبرتی برای همه.
بعداً بعضی از بچه ها خبر آوردند زمانی که ما در عرصه کارزار مشغول نبرد بودیم ، روح خدا نیز همراه با ما بیدار بود و با دستهایش نصرت خدا رو برای ما طلب می کرد . پیر جماران در پیامی از ماموریت الهی لشکر ما رو یاد نمود و مورد لطف و تقدیر خود قرار داد . او در پیامی گفت : آيا جز اين بود كه يك دست غيبي در كار است؟ چه كسي هلي كوپترهاي آقاي كارتر را ساقط كرد؟ ما ساقط كرديم؟ شنها ساقط كردند. شنها مامور خدا بودند، باد مامور خداست.
یادآوری کنم که روز حادثه ، شن ها میزبان یکی از سربازان خوب خدا بودند ، مهمان عزیزی که اون زمان که بر روی ما قدم گذاشت ، با تقدیم خون خود ، ماجرای الهی 5 اردیبهشت رو برای مدتها سیراب نمود . حیف بود پایان چنین داستان عظیم و عجیبی با رنگ سرخ شهادت مهر تأیید نخورد!
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 29,دسامبر,2024