بنام خداوند بخشنده مهربان
همه كس مي داند كه شيخ سعدي شيرازي گذشته از قصايد و غزليات بي نظيري كه از خود به يادگار گذاشته است دو كتاب يكي به نثر ، موسوم به «گلستان» و يكي به نظم معروف به «بوستان» به نگارش آورده است كه شايد بتوان گفت نه تنها در زبان فارسي بلكه در هيچ زباني از جهت فصاحت و بلاغت و رواني و زيبايي و دلربايي و حكمت و معرفت مثل و مانند ندارد و منظور ما در اينجا اين نيست كه در ستايش آثار جاويداني شيخ اجل قلم فرسايي كنيم چه گمان داريم كه براي اداي اين وظيفه قدرت بياني مانند آنكه خود شيخ بزرگوار داشته است بايد ، و كسي كه آن توانايي ندارد دست بردنش به اين كار نشايد .
غرض اين است كه در اين سال 1356 هجري قمري كه هفتصد سال تمام از تاريخ تصنيف «گلستان» گذشته و «بوستان» هم اندكي پيش از «گلستان» به نظم درآمده شايسته بود كه فارسي زبانان از ظهور اين دو كتاب – كه در تاريخ ادبيات ايران به جز نظم كتاب شاهنامه فردوسي و مثنوي مولانا جلال الدين ، هيچ واقعه به آن اهميت نيست – شاديها كنند و سرافرازيها نمايند ، والحق آن اندازه كه در توانايي ايرانيان بود كوتاهي نكردند و جناب آقاي علي اصغر حكمت وزير معارف دولت شاهنشاهي نيز از تشويق و مساعدت در اين راه دريغ نفرمودند و من جمله از اينجانب كه خود را ريزه خوار خوان نعمت بيدريغ سعدي مي دانم ، يعني بهترين ساعتهاي عمر خود را در مصاحبت آن يگانه سخنور پر معرفت گذرانده ايم ، تقاضا كردند كه به تهيه نسخه معتبري از «گلستان» دست ببرم و سپس نسبت به «بوستان» و اگر ممكن شود براي آثار ديگر اقصح المتكلمين همين وظيفه را انجام دهم .
اينجانب اين وظيفه دلپذير را به جان و دل بر عهده گرفتم و نسخه «گلستان» در بهار اين سال به شرحي كه در ديباچه آن كتاب نگاشته ام به پايان رسيد و از چاپ در آمد .
اينك كتاب «بوستان» را براي ارادتمندان شيخ تحفه مي آوريم و براي آگاهي ، خاطرنشان مي كنيم كه در ترتيب اين نسخه هم تقريباً همان روش تنظيم «گلستان» را به كار برده ايم با اين تفاوت كه چون «بوستان» مانند «گلستان» در دست و پاي همه كس نيفتاده و مقيد به قيود شعري بوده است ، كمتر دستخوش تحريف و تصرفات عمدي گرديده است و به اين واسطه مجبور نبوديم يك نسخه را اصل و مبني قرار دهيم و نسخه بدلها از نسخه هاي مخصوص بر آن اختيار نماييم ، نسخه هاي متعدد از قديم و متوسط و جديد در پيش گذاشتيم و از سه – چهار سخه كه كهنه تر از همه بودند متابعت كرديم ، و اختلافاتي را كه قابل ذكر دانستيم در ذيل صفحات آورديم ، و آنچه ذوق و سليقه خود تصرف جايز دانستيم اين بود كه در نسخه هاي كهنه معتر بود كه در آن موارد ذوق خود را حكم نساخته از آن نسخه ها كاملاً متابعت نموديم . سپس در مقابله با نسخه هاي درجه دوم اگر نكاتي در خور توجه يافتيم با قيد اين كه «در نسخه هاي متاخر چنين است» آنها را در حاشيه آورديم و براي اين كه از هيچ دقت و اهتمامي فروگذار نشده باشد اختلافات قابل توجه را كه در نسخه هاي چاپي ديده شد نيز در حاشيه قيد كرديم ، و بعضي اشعار را كه در بعضي نسخه هاي متاخر مشاهده مي شود و در نسخه هاي كهنه نيست با آن كه قريب به يقين است كه الحاقي است احتياطاً در حاشيه آورديم كه از ميان نرود .
تصرف ديگر كه در چگونگي طبع كتاب كرده ايم در عناوين است چون بسياري از جاها تنطيم كنندگان نسخه ها عنوان حكايت قرار داده اند در صورتي كه قصه و حكايتي نيست ، و در جاهاي بسيار ديگر همينقدر كه مطلب اندكي تغيير مي كند لازم دانسته اند عنوانها درست كنند از قبيل «گفتار در ...» يا «در اين معني ...» يا «وله ايضاً» و امثال آنها . پس چون نه نسخه ها درين عناوين متفقند . نه مي توان دانست كه شيخ سعدي خود چه عنوانها كرده بوده است ، و شايد كه اصلاً جز بابها هيچ فصل و جدايي در مطالب معين نكرده است ، بنابراين گذاشتيم كه عناوين باب ها ده گانه را به همان عبارات كه شيخ در ديباچه نظم فرموده است اختيار كنيم ، و در درون بابها هر جا كه حقيقه قصه و دستاني است حكايت عنوان كرديم و هر جا داستان نيست ومطالب تغيير مي كند عنواني اختيار ننموده بوسيله ستاره مطالب را از يكديگر جدا ساختيم .
در اينجا به مناسبت آگاهي مي دهيم كه در هيچ يك از نسخه هاي كهنه اسم «بوستان» براي اي كتاب ديده نمي شود و همه آن را «سعدي نامه» مي نامند چنانكه گويي شيخ اجل خود اسمي براي اين كتاب اختيار ننموده و به اين جهت نسخه كنندگان قديم آن را «سعدي نامه» ناميده اند پس از آن اهل ذوق اسم «بوستان» را به قرينه «گلستان» براي اين كتاب اختيار كرده اند و چندان بي مناسبت هم نبوده است .
***
اما نسخه هايي كه براي تهيه و تنظيم اين كتاب در اختيار ما بوده بسيار و از آن جمله است :
نسخه متعلق به لرد گرينوي كه در موزه انگلستان عكس برداري شده و تاريخ كتابت آن سال 720 هجريست و همان است كه نسخه «گلستان» را نيز همراه دارد و در تنظيم آن كتاب هم مورد استفاده بوده است. اين نسخه كه با خط نسخ خوانا نوشته شده با اين كه از اشتباه كتابتي خالي نيست تمام وكمال و بي عيب و در نهايت اعتبار و صحت است و محل اعتناي تام ما بوده است .
كليات متعلق به دانشمند محترم آقاي دكتر محمدحسين لقمان ادهم (لقمان الدوله) كه متضمن قسمتي از غزليات و تقريباً دو ثلث «بوستان» است . اين نسخه در رمضان 718 به خط نسخ كتابت شده و كتاب در پايان طيبات تصريح كرده كه از روي نسخه اصلي خط شيخ سعدي استنساخ نموده و هر چند اشتباهات كتابتي آن بيشتر از نسخه لندن است چون قديم ترين نسخه اي است كه ما بدان دسترسي يافته ايم و كتاب آن يقيناً زمان شيخ اجل را درك كرده است در آن مقدار از كليات كه شامل است ارزش و اعتباري به سزا دارد .
نسخه كتابخانه هند انگلستان كه در لندن عكس برداري شده و تاريخ كتابت آن 728 هجري است ، اوراق «بوستان» آن تمام و اعتبار آن نيز مورد توجه است و «گلستان» نيز همراه اين نسخه بوده و از آن استفاده كرده ايم .
«كليات سعدي» متعلق به كتابخانه دانشمند محترم آقاي حاج حسين آقا ملك كه تاريخ كتابتش معلوم نيست ولي سبك تحرير و طرز تدوين غزليات مي نمايند كه در حدود نيمه مائه هشتم نوشته شده و نسخه اي است قديمي و معتبر . در موقع تنظيم «گلستان» نيز اين نسخه مورد استفاده ما بوده و شرمنده ايم كه اظهار امتنان از مساعدتهاي ايشان در آن موقع از قلم افتاده در عوض وظيفه خود مي دانيم كه از اقدام معارف پروانه بزرگي گرانبها مي باشد براي استفاده عامه وقف كرده اند ياد كرده طالبان دانش را به بشارت اين جوانمردي مسرور سازيم .
كليات آقاي حاج عبدالحسين بحراني كه به وسيله وزارت معارف [سابق] به آرامگاه سعدي اهدا كرده اند ، تاريخ كتابت آن معلوم نيست ولي از قرائن بر مي آيد كه در اواخر مائه هشتم نوشته شده . اين نسخه «گلستان» را مطلقاً ندارد و از «بوستان» هم كه مورد استفاده و مراجعه بوده چنين بر مي آيد كه بعضي حكايات و اشعار را عمداً حذف كرده اند .
كليات آريالاي صادق انصالي عضو وزارت معارف كه در 794 هجري كتابت يافته و در اينجا لازم است به اين نكته اشاره شود كه «بوستان» اين نسخه صحيح تر از «گلستان» بوده و بيشتر مورد استفاده واقع گشت .
كليات آقاي مجدالدين نصيري كه نسبت به آن در مقدمه «گلستان» اظهار نظر شده است .
اين نسخه ها كه بر شمرديم در مائه هشتم نوشته شده و غير از اينها نسخه هايي ديگر در اختيار ما بوده كه اختيار و صحت آنها نيز قابل توجه و از آن جمله است :
«كليات» خطي كه ماده تاريخ كتابت آن «اخير الكلام» است (923 هجري.)
«كليات» خطي كه در سال هزارم هجري نوشته شده است .
«بوستان» به خط سلطاني علي مشهد كتاب . و اين سه نسخه نيز از كتابخانه آقاي حاج حسين آقا ملك مي باشد .
نسخه گراور شده «بوستان» به خط ميرعماد معروف .
گذشته از اين ها بيش از ده نسخه خطي و چاپي معتبر (چاپ تبريز و طهران و هندوستان) در دسترس ما بوده و در مواقع لازم از مراجعه و مطالعه آنها كوتاهي نشده است.
***
از مراجعه دقيق به اين نسخه ها چنين استنباط مي شود كه در آغاز كه شيخ اجل «بوستان» را سروده نسخه هايي از آن استنساخ كرده اندو انتشار يافته ،سپس خود او در اين كتاب تجديد نظر فرموده و بعضي اشعار و كلمات را تغيير و تبديل داده است ، و چنين مي نمايد كه نسخه هاي قديمي معتبر كه در دست ماست (گذشته از اختلافات جزئي كه از تصرفات كتاب است) از روي دو نسخه اصلي استنساخ شده ، با فرض اين كه نسخه دومي «بوستان» پس از تجديد نظر شيخ بزرگوار انتشار يافته باشد و نسخه لرد گريوي و نسخه آقاي دكتر لقمان ادهم نماينده اين دو تحرير «بوستان» مي توانند بودو اگر آنها را اصل و در دو طرف قرار دهيم بيشتر مي توانند بود و اگر آنها را اصل و در دو طرف قرار دهيم بيشتر نسخه هاي ديگر با يكي از اين دو نسخه موافقت دارند.و اين احتمال كه اختلافات مهمي كه در نسخه هاي «بوستان» ديده مي شود غالباً از تصرف خود شيخ باشد اين فكر را نيز توليد مي كند كه شايد در «گلستان» نيز چنين واقع شده و بعضي از اختلافات كه در نسخه هاي كهنه معتبر آن كتاب ديده مي شود به دست خود شيخ صورت گرفته باشد .
***
در خاتمه با كمال مسرت اظهار مي شود كه در تهيه اين نسخه نيز آقاي حبيب يغمايي كه در مقدمه «گلستان» شرح مساعي ايشان را متذكر شده ايم با اينجانب دستياري به سزايي كرده واز تحمل هيچگونه زحمت و اهتمامي در اين راه دريغ ننمودند ، و به علاوه فهرست حكايات و اساسي اعلام و جدولي از لغات و جملات «بوستان» نيز تهيه نمودند كه محض مزيد فائده كتاب به آخر آن ملحق ساخته ايم .
امتنان اينجانب از آقاي حبيب يغمايي و همچنين از معارف پروراني كه نسخه هاي گرانبهاي خود را در اختيار ما گذاشتند و ما را به انجام اين كار موفق كردند وظيفه اي است كه با كمال خرسندي ادا مي كنيم .
محمدعلي فروغي
ديماه 1316
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند جان آفرين |
|
حكيم سخن در زبان آفرين |
ستايش پيغمبر صلي الله عليه و آله
كريم السجايا جميل الشيم |
|
نبي البرايا شفيع الامم |
سبب نظم كتاب
در اقصاي عالم بگشتم بسي |
|
بسر بردم ايام با هر كسي |
مدح ابوبكرن سعدبن زنگي
مرا طبع ازين نوع خواهان نبود |
|
سر مدحت پادشاهان نبود |
مدح سعد بن ابي بكربن سعد
جوان جوانبخت روشن ضمير |
|
به دولت جوان و به تدبير پير |
باب اول
در عدل و تدبير و راي
شنيدم كه در وقت نزع روان |
***
***
***
***
|
به هرمز چنين گفت نوشيروان |
«حكايت»
ز درياي عمان برآمد كسي |
|
سفر كرده هامون و دريا بسي |
«حكايت»
شنيدم كه داراي فرخ تبار |
|
ز لشكر جدا ماند روز شكار |
«حكايت»
يكي بزرگان اهل تميز |
***
|
حكايت كند ز ابن عبدالعزيز |
«حكايت»
در اخبار شاهلان پيشينه هست |
|
كه چون تكله بر تخت رنگي نشست |
«حكايت»
شنيدم كه بگريست سلطان روم |
|
بر نيك مردي ز اهل علوم |
«حكايت»
خردمند مردي در اقصاي شام |
*** |
گرفت از جهان كنج غاري مقام |
«حكايت»
چنان قحط سالي شد اندر دمشق |
|
كه ياران فراموش كردند عشق |
«حكايت»
شبي دود خلق آتشي بر فروخت |
|
شنيدم كه بغداد نيمي بسوخت |
«حكايت»
شنيدم كه در مرزي از باختر |
|
برادر دو بودند از يك پدر |
«حكايت»
گزيري به چاهي در افتاده بود |
|
كه از هول او شير نر ماده بود |
«حكايت»
حكايت كنند از يكي نيك مرد |
***
|
كه اكرام حجاج يوسف نكرد |
«حكايت»
يكي را حكايت كنند از ملوك |
***
|
كه بيماري رشته كردش چو دوك |
«حكايت»
قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت |
*** |
كه گردن به الوند بر مي فراشت |
«حكايت»
شنيدم كه از پادشاهان غور |
|
يكي پادشه خر گرفتي به زور |
«حكايت»
چو دور خلافت به مامون رسيد |
|
يكي ماه پيكر كنيزك خريد |
«حكايت»
شنيدم كه از نيك مردي فقير |
|
دل آزرده شد پادشاهي كبير |
«حكايت»
يكي مشت زن بخت و روزي نداشت |
|
نه اسباب شامش مهيا نه چاشت |
«حكايت»
حكايت كننداز جفاگستري |
***
|
كه فرماندهي داشت بر كشوري |
«حكايت»
اگر هوشمندي به معني گراي |
***
**
|
كه معني بماند از صورت به جاي |
«حكايت»
شنيدم كه يك هفته ابن السبيل |
***
|
نيامد به مهمانسراي خليل |
«حكايت»
زبان داني آمد به صاحب دلي |
|
كه محكم فرومانده ام در گلي |
«حكايت»
يكي رفقت و دينار ازو صد هزار |
|
خلف برد صاحب دلي هوشيار |
«حكايت»
بزاريد وقتي زني پيش شوي |
|
كه ديگر مخر نان ز بقال كوي |
«حكايت»
شنيدم كه پيري به راه حجاز |
|
به هر خطوه كردي دو ركعت نماز |
«حكايت»
به سرهنگ سلطان چنين گفت زن |
|
كه خيز اي مبارك در رزق زن |
«حكايت»
يكي را كرم بود و قوت نبود |
|
كفافش به قدر مروت نبود |
«حكايت»
يكي در بيابان سگي تشنه يافت |
***
|
برون از رمق در حياتش نيافت |
«حكايت»
بناليد درويشي از ضعف حال |
|
بر تندرويي خداوند مال |
«حكايت»
يكي سيرت نيك مردان شنو |
|
اگر نيك بختي و مردانه رو |
«حكايت»
به ره بر يكي پيشم آمد جوان |
|
به تك در پيش گوسفندي روان |
«حكايت»
يكي روبهدي ديد بي دست و پاي |
|
فروماند در لطف و صنع و خداي |
«حكايت»
شنيدم كه مردي ست پاكيزه بوم |
|
شناسا و رهرو در اقصاي روم |
«حكايت»
شنيدم در ايام حاتم كه بود |
|
به خيل اندرش باد پايي چو دود |
«حكايت»
ندانم كه گفت اين حكايت به من |
|
كه بودست فرماندهي در يمن |
«حكايت»
شنيدم كه طي در زمان رسول |
|
نكردند منشور ايمان قبول |
«حكايت»
ز بنگاه حاتم يكي پيرمرد |
*** |
طلب ده درم سنگ فانيد كرد |
«حكايت»
يكي را خري در گل افتاده بود |
|
ز سوداش خون در دل افتاده بود |
«حكايت»
شنيدم كه مغروري از كبر مست |
***
***
*** *** |
در خانه بر روي سائل ببست |
«حكايت»
يكي زهره ي خرج كردن نداشت |
|
زرش بود و ياراي خوردن نداشت |
«حكايت»
كسي ديد صحراي محشر به خواب |
***
|
مس تفته روي زمين ز آفتاب |
«حكايت»
شنيدم كه مردي غم خانه خورد |
***
|
كه زنبور بر سقف او لانه كرد |
باب سوم
در عشق و مستي و شور
خوشا وقت شوريدگان غمش |
***
|
اگر زخم بينند وگر مرهمش |
«حكايت»
شنيدم كه وقتي گدازاده اي |
|
نظر داشت با پادشاه زاده اي |
«حكايت»
يكي شاهدي در سمرقند داشت |
*** |
كه گفتي به جاي سمر ، قند داشت |
«حكايت»
چنين نقل دارم ز مردان راه |
|
فقيران منعم ،گدايان شاه |
«حكايت»
شنيدم كه پيري شبي زنده داشت |
|
سحر دست حاجت به حق برفراشت |
«حكايت»
شكايت كند نوعروسي جوان |
|
به پيري ز داماد نامهربان |
«حكايت»
طبيبي پريچهره در مرو بود |
|
كه در باغ دل قامتش سرو بود |
«حكايت»
يكي پنجه ي آهنين راست كرد |
|
كه با شير زور آوري خواست كرد |
«حكايت»
ميان دو عمزاده وصلت فتاد |
***
|
دو خورشيد سيماي مهتر نژاد |
«حكايت»
به مجنون كسي گفت كاي نيك پي |
|
چه بودت كه ديگر نيايي به حي؟ |
«حكايت»
يكي خرده بر شاه غزنين گرفت |
|
كه حسني ندارد اياز اي شگفت |
«حكايت»
قضا را من و پيري از فارياب |
***
|
رسيديم در خاك مغرب به آب
|
«حكايت»
رييس دهي با پسر در رهي |
***
|
گذشتند بر قلب شاهنشهي |
«حكايت»
ثنا گفت بر سعد زنگي كسي |
|
كه بر تربتش باد رحمت بسي |
«حكايت»
به شهري در از شام غوغا فتاد |
|
گرفتند پيري مبارك نهاد |
«حكايت»
يكي را چو من دل به دست كسي |
***
|
گرو بود و مي برد خواري بسي |
«حكايت»
شكرلب جواني ني آموخيت |
|
كه دلها در آتش چو ني سوختي |
«حكايت»
كسي گفت پروانه را كاي حقير |
|
برو دوستي در خور خويش گير |
«حكايت»
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت |
|
شنيدم كه پروانه با شمع گفتن |
باب چهارم
در تواضع
ز خاك آفريدت خداوند پاك |
***
|
پس اي بنده افتادگي كن چو خاك |
«حكايت»
جواني خردمند پاكيزه بوم |
|
ز دريا برآمد به دربند روم |
«حكايت»
شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد |
***
|
ز گرماوه آمد برون بايزيد |
«حكايت»
شنيدستم از راويان كلام |
|
كه در عهد عيسي عليه السلام |
«حكايت»
فقيهي كهن جامه ي تنگدست |
|
درايوان قاضي به صف برنشست |
«حكايت»
يكي پادشه زاده در گنجه بود |
|
كه دور از تو ناپاك و سرپنجه بود |
«حكايت»
شكر خنده ي انگبين مي فروخت |
|
كه دلها ز شيرينيش مي بسوخت |
«حكايت»
شنيدم كه فرزانه اي حق پرست |
|
گريبان گرفتش يكي رند سست |
«حكايت»
سگي پاي صحرانشيني گزيد |
|
به خشمي كه زهرش ز دندان چكيد |
«حكايت»
بزرگي هنرمند آفاق بود |
|
غلامش نكوهيده اخلاق بود |
«حكايت»
كسي راه معروف كرخي بجست |
|
كه بنهاد معروفي از سر نخست |
«حكايت»
طمع برد شوخي به صاحب دلي |
|
نبود آن زمان درميان حاصلي |
«حكايت»
ملك صالح از پادشاهان شام |
|
برون آمدي صبحدم با غلام |
«حكايت»
يكي در نجوم اندكي دست داشت |
|
ولي از تكبر سري مست داشت |
«حكايت»
به خشم از ملك ، بنده اي سربتافت |
|
بفرمود جستن كسش در نيافت |
«حكايت»
ز ويرانه ي عارفي ژنده پوش |
|
يكي را نباح سگ آمد به گوش |
«حكايت»
گروهي برآنند از اهل سخن |
|
كه حاتم اصم بود ، باور مكن |
«حكايت»
عزيزي در اقصاي تبريز بود |
|
كه همواره بيدار و شب خيز بود |
«حكايت»
يكي را چوسعدي دلي ساده بود |
|
كه با ساده رويي در افتاده بود |
«حكايت»
شنيدم كه لقمان سيه فام بود |
|
نه تن پرور و نازك اندام بود |
«حكايت»
شنيدم كه در دشت صنعا ، جنيد |
|
سگي ديد بر كنده دندان صيد |
«حكايت»
يكي بربطي در بغل داشت مست |
|
به شب در سر پارسايي شكست |
«حكايت»
شنيدم كه در خاك و خش از مهان |
|
يكي بود در كنج خلوت نهان |
«حكايت»
كسي مشكلي برد پيش علي |
|
مگر مشكلش را كند منجلي |
«حكايت»
گدايي شنيدم كه در تنگ جاي |
|
نهادش عمر پاي بر پشت پاي |
«حكايت»
يكي خوب كردار خوشخوي بود |
|
كه بد سيرتان را نكو گوي بود |
«حكايت»
چنين ياد دارم كه سقاي نيل |
|
نكرد آب بر مصر سالي سبيل |
باب پنجم
در رضا
شبي زيت فكري همي سوختم |
***
|
چراغ بلاغت مي افروختم |
«حكايت»
مرا در سپاهان يكي يار بود |
|
كه جنگ آور و شوخ و عيار بود |
«حكايت»
يكي آهنين پنجه در اردبيل |
|
همي بگذرانيد بيلك زبيل |
«حكايت»
شبي كردي از درد پهلو نخفت |
|
طبيبي در آن ناحيت بود و گفت |
«حكايت»
يكي روستايي سقط شد خرش |
|
علم كرد بر تاك بستان سرش |
«حكايت»
شنيدم كه ديناري از مفلسيس |
|
بيفتاد و مسكين بجستش بسي |
«حكايت»
فرو كوفت پيري پسر را به چوب |
|
بگفت اي پدر بي گناهم مكوب |
«حكايت»
بلند اختري نام او بختيار |
|
قوي دستگه بود و سرمايه دار |
«حكايت»
چنين كفت پيش زغن كركسي |
|
كه نبود ز من دوربين تر كسي |
«حكايت»
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف |
|
چو عنقا برآورد و پيل و زراف |
«حكايت»
شتربه با مادر خويش گفت |
***
***
|
پس از رفتن آخر زماني بخفت |
«حكايت»
شنيدم كه نابالغي روزه داشت |
|
به صد محنت آورد روزي به چاشت |
«حكايت»
سيهكاري از نردباني فتاد |
|
شنيدم كه هم در نفس جان بداد |
باب ششم
در قناعت
خدا را ندانست و طاعت نكرد |
|
كه بر بخت و روزي قناعت نكرد |
«حكايت»
مرا حاجيي شانه ي عاج داد |
|
كه رحمت بر اخلاق حجاج باد |
«حكايت»
يكي پر طمع پيش خوارزمشاه |
|
شنيدم كه شد بامدادي پگاه |
«حكايت»
يكي را تب آمد ز صاحب دلان |
|
كسي گفت شكر بخواه از فلان |
«حكايت»
چه آوردم از بصره داني عجب |
|
حديثي كه شيرين تر ست از رطب |
«حكايت»
شكم صوفيي را زبون كرد و فرج |
|
دو دينار بر هر دوان كرد خرج |
«حكايت»
يكي نيشكر داشت بر طبغري |
|
چپ و راست گردنده بر مشتري |
«حكايت»
يكي را ز مردان روشن ضمير |
|
امير ختن داد طاقي حرير |
«حكايت»
يكي نانخورش جز پيازي نداشت |
|
چو ديگر كسان برگ و سازي نداشت |
«حكايت»
يكي گربه در خانه ي زال بود |
|
كه برگشته ايام و بدحال بود |
«حكايت»
يكي طفل دندان برآورده بود |
***
|
پدر سر به فكرت فروبرده بود |
«حكايت»
شنيدم كه صاحب دلي نيك مرد |
|
يكي خانه بر قامت خويش كرد |
«حكايت»
يكي سلطنت ران صاحب شكوه |
|
فرو خواست رفت آفتابش به كوه |
«حكايت»
شنيدم ز پيران شيرين سخن |
|
كه بود اندرين شهر پيري كهن |
باب هفتم
در عالم تربيت
سخن در صلاح ست و تدبير و خوي |
*** |
نه در اسب و ميدان وچوگان و گوي |
«حكايت»
تكش با غلامان يكي راز گفت |
|
كه اين را نبايد به كس بازگفت |
«حكايت»
يكي خوب خلق و خلق پوش بود |
|
كه در مصر يك چند خاموش بود |
«حكايت»
يكي ناسزا گفت در وقت جنگ |
|
گريبان دريدند وي را به چنگ |
«حكايت»
عضد را پسر سخت رنجور بود |
|
شكيب از نهاد پدر دور بود |
«حكايت»
شنيدم كه در بزم تركان مست |
***
|
مريدي دف وچنگ و مطرب شكست |
«حكايت»
چنين گفت پيري پسنديده هوش |
|
خوش آيد سخنهاي پيران به گوش |
«حكايت»
يكي پيش داود طايي نشست |
|
كه ديدم فلان صوفي افتاده مست |
«حكايت»
مرا در نظاميه ادرار بود |
|
شب و روز تلقين و تكرار بود |
«حكايت»
كسي گفت حجاج خون خواره ايست |
|
دلش همچو سنگ سيه پاره اي ست |
«حكايت»
شنيدم كه از پارسايان يكي |
|
به طيبت بخنديد با كودكي |
«حكايت»
به طفلي درم ، رغبت روزه خاست |
*** |
ندانستي چپ كدام ست و راست |
«حكايت»
طريقت شناسان ثابت قدم |
*** |
به خلوت نشستند چندي به هم |
«حكايت»
شنيدم كه دزدي درآمد ز دشت |
|
به دروازه ي سيستان برگذشت |
«حكايت»
يكي گفت با صوفيي در صفا |
|
نداني فلانت چه گفت از قفا؟ |
«حكايت»
فريدون وزيري پسنديده داشت |
***
***
|
كه روشن دل و دوربين ديده داشت |
«حكايت»
جواني ز ناسازگاري جفت |
***
|
بر پيرمردي بناليد و گفت |
«حكايت»
شبي دعوتي بود در كوي من |
***
|
ز هر جنس مردم درو انجمن |
«حكايت»
در اين شهر باري به سمعم رسيد |
*** |
كه بازرگاني غلامي خريد |
«حكايت»
يكي صورتي ديد صاحب جمال |
***
|
به گرديدنش از شورش عشق حال |
«حكايت»
جواني هنرمند فرزانه بود |
|
كه در وعظ چالاك و مردانه بود |
«باب هشتم»
در شكر بر عافيت
نفس مي نيارم زد از شكر دوست |
|
كه شكري ندانم كه درخورد اوست |
«حكايت»
جواني سر از راي مادر بتافت |
***
|
دل دردمندش به آذر بتافت |
«حكايت»
ملك زاده اي ز اسب ادهم فتاد |
***
***
***
|
به گردن درش مهره بر هم فتاد |
«حكايت»
شنيدم كه طغرل شبي در خزان |
|
گذر كرد بر هندوي پاسبان |
«حكايت»
يكي را عسس دست بر بسته بود |
|
همه شب پريشان و دلخسته بود |
«حكايت»
برهنه تني يك درم وام كرد |
|
تن خويش را كسوتي خام كرد |
«حكايت»
يكي كرد بر پارسايي گذر |
***
|
به صورت ج هود آمدش در نظر |
«حكايت»
فقيهي برافتاده مستي گذشت |
***
***
|
به مستوري خويش مغرور گشت |
«حكايت»
بتي ديدم از عاج در سومنات |
|
مرصع چو در جاهليت منات |
باب نهم
در توبه و راه صواب
بيا اي كه عمرت به هفتاد رفت |
|
مگر خفته بودي كه بر باد رفت |
«حكايت»
شبي در جواني و طيب نعم |
|
جوانان نشستيم چندي به هم |
«حكايت»
كهن سالي آمد به نزد طبيب |
***
|
ز ناليدنش تا به مردد فريب |
«حكايت»
شبي خوابم اندر بيابان فيد |
|
فرو بست پاي ديودن بقيد |
«حكايت»
قضا ، زنده اي را رگ جان بريد |
|
دگر كس به مرگش گريبان دريد |
«حكايت»
فرو رفت جم را يكي نازنين |
|
كفن كرد چون كرمش ابريشمين |
«حكايت»
يكي پارسا سيرت حق پرست |
|
فتادش يكي خشت زرين به دست |
«حكايت»
ميان دو تن دشمني بود و جنگ |
|
سر از كبر يكدگر چون پلنگ |
«حكايت»
شبي خفته بودم به عزم سفر |
***
|
پي كارواني گرفتم سحر |
«حكايت»
ز عهد پدر يادم آمد همي |
|
كه باران رحمت برو هر دمي |
«حكايت»
يگي برد با پادشاهي ستيز |
|
به دشمن سپردش كه خونش بريز |
«حكايت»
يكي مال مردم به تلبيس خورد |
***
|
چو برخاست لعنت بر ابليس كرد |
«حكايت»
همي يادم آيد ز عهد صغر |
|
كه عيدي برون آمدم با پدر |
«حكايت»
يكي غله مردادمه ،توده كرد |
|
ز تيمار دي خاطر آسوده كرد |
«حكايت»
يكي متفق بود بر منكري |
|
گذر كرد بر وي نكومحضري |
«حكايت»
زليخا چو گشتاز مي عشق مست |
***
|
به دامان يوسف درآويخت دست |
«حكايت»
غريب آمدم در سواد حبش |
|
دل از دهر فارغ،سر از عيش خوش |
«حكايت»
يكي را به چوگان مه دامغان |
|
بزد تا چو طبلش برآمد فغان |
«حكايت»
به صنعا درم ، طفلي اندر گذشت |
|
چه گويم كز آنم چه بر سر گذشت؟ |
باب دهم
در مناجات و ختم كتاب
بيا تا برآريم دستي ز دل |
|
كه نتوان برآورد فردا ز گل |
«حكايت»
سيه چرده اي را كسي زنشت خواند |
***
|
جوابي بگفتش كه حيران بماند |
«حكايت»
مغي در به روي از جهان بسته بود |
|
بتي را به خدمت ميان بسته بود |
«حكايت»
شنيدم كه مستي ز تاب نبيد |
|
به مقصوره ي مسجدي در دويد |
بضاعت نياوردم الا اميد
خدايا ز عفوم مكن نا اميد
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 16,مه,2025