یزدفردا :عزآباد نوشت:....شب اخر روضه حاج حسين بود جمعی از بچه هاي محل برای رفتن به یک سفر یکروزه تفریحی با هم قول وقرارگذاشتیم ، مقصداین سفر خضرآباد ، وسیله نقلیه تراکتور ، وجای همه همسفران درعقب یدک کش تراکتور بود ،  همسفران تا آن جایي كه به خاطر دارم ....بودند.توشه راه به همراه وسايل مورد نياز برداشتيم و همگي داخل قسمت بار یا همان تريلي تراكتور سوار شديم هر كسي يك وسيله اورده بود سهم من كشمال سفال بود كه ان هم سالم به مقصد نرسید وبچه ها با شوخی های خود باعث شکسته شدن آن شدند .
ساعت 30 دقیقه بامداد حركت كرديم از مهدي اباد گذ شتيم به بندراباد رسيديم شب مي گذ شت ما دل شب وجاده هاي خاكي را مي شكافتيم ساعت 2بامداد بود دربيابان حد فاصل رستاق وخضراباد ، نزديك اب انباري كه از اب باران پر شده بود اطراق كرديم . بعضی ها بعلت خستگی به خواب عمیق رفتند وعده ای به بازی وصحبت پرداختندو عده اي خربزه هایي که همراه آورده بودیم خوردند به علت تاريكي محیط ، همديگر را به خوبي نمي ديدم بالاخره سپيدي صبح نمايان شد من اولین کسی بودم که بیدارشدم بالای گلگیر تراکتور رفتم وبا صدای بلند اذان گفتم تا همراهان را برای خواندن نمار بیدارکنم .عده ای بلند شدند ونماز خواندند ولی با زهم تعداي خودرا به خواب زده بودند

با توجه به اینکه همه همراهان به خاطر ترس از عقرب ومارهاي بيابان درتریلر تراکتور خوابیده بودند یکدفعه فکر جالبی به ذهنم رسید به سید علی که راننده تراکتور بود گفتم تریلر را کمپرس کند .سید علی هم که منتظر همین پیشنهاد بود دو، سه بار اعلام خطر کرد ویکدفعه اهرم کمپرس تریلر را کشید وآنانی که هنوز خواب بودند به همراه وسایل یکی یکی از درون تریلر برروی هم ریختند دیگر کسی خواب نبود ویدین طریق همه برای نماز بیدارشدند ونماز صبح اقامه شد ودوباره به سوی گذر خضر اباد و منطقه مزرعه آسياب و روستای بوز حرکت کردیم....

این خاطره را درقسمت دلنوشته های سایت عزآبادبخوانید

 

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا