مصاحبه دکتر سروش با استاد مطهری درباره مبانی نظری انقلاب اسلامی
به بهانه سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
۲۱ بهمن ۱۳۸۵
بنام خدا
سروش: در اطراف جمهوری اسلامی،سؤالات گوناگونو بسیاری مطرح شده که پارهای از آنها در مطبوعات هم درجگردیده است.در گفتگوهائی که با جناب آقای مطهری داشتیمپارهای از مهمترین این سؤالات با ایشان در میان گذاشته شدهاند. در جلسه حاضر سؤالهای دیگری را که در خصوص جمهوری اسلامیمطرح هستند،با ایشان به حثخواهیم گذاشت.
چرا آری یا نه رادرباره جمهوری اسلامی مطرح میکنیم ؟چرا مردم را مخیر نمیکنیم که به جمهوری مطلق آری یا نه بگویند؟ و چرا نمیپرسیم که آیا باجمهوری در برابر سایر روشهای حکومتی موافقند یا نه؟
استاد مطهری: بنده فکر میکنم که بهتر است مطلب را ازنقطه دیگری شروع کنیم و بعد از ذکر مقدماتی به پاسخ سؤال شما برسیم. ابتدا باید ببینیم که آیا مردم ایران که انقلاب کردهاند،انقلاب اسلامی کردهاند یا انقلاب مطلق؟ اگر انقلاب مطلقکردهاند خوب،طبیعی است که بعد از انقلاب آنچیزی را هم کهمردم میخواهند جمهوری مطلق است،و اما اگر مردم ایران انقلاباسلامی کردهاند، در آن صورت میباید سؤال رفراندم هم دربارهجمهوری اسلامی باشد. بنابراین پاسخ سؤال شما برمیگردد به تعیینماهیت انقلاب ایران. از اینرو لازمست اول بطور مختصر تعریفسادهای از انقلاب بکنیم،بعد نظریاتی را که از جنبه فلسفی دربارهانقلاب مطرح استبه اجمال بررسی کنیم و در آخر به تحلیل انقلابایران بپردازیم.
سروش: میتوانم بپرسم که این نظر شما در مورد هرانقلابی صادق استیا نه؟یعنی اینکه اگر در جائی انقلابی رخداد که بر آن نام دیگری غیر از انقلاب اسلامی بتوان گذاشت، درآن صورت به نظر شما،انقلابگران آنجا،این حق را دارند که درمورد رفراندمی که میخواهند انجام دهند،به همین طریق عملکنند؟
استاد مطهری: مسلما چنین حقی دارند.اگر انقلاب دیگریکه اکثریت قاطع مردم در آن شرکت داشتهاند رنگ مخصوصیداشته باشد،بدیهی است که مردم در همه پرسیای که میخواهندانجام بدهند-گو اینکه جواب خود را به این همه پرسی از قبلدادهاند-حق دارند سؤال خود را چنین مطرح کنند که:در انقلاباین چنین ما،جمهوری اینچنین آری یا نه؟این امر اختصاص بهاسلامی بودن انقلاب ندارد.
و اما در مورد تعریف انقلاب،چنین فکر میکنم که انقلابعبارت است از یک عصیان و یک طغیان در یک جامعه علیه نظم حاکم مسلط بر جامعه.
سروش: منظور نظم سیاسی است؟
استاد مطهری:هر طغیانی علیه نظم موجود انقلاب است واین اختصاص به نظم سیاسی ندارد.ممکن است انقلابی ادبی باشد،یعنی نویسندگان و شعرا علیه نظام ادبی موجود عصیان بکنند و آننظم را درهم بریزند و سبک و متد دیگری بوجود بیاورند به قولآن شاعر معروف که به انقلاب ادبی صدر مشروطیت اعتراض داشت.
ممکن است انقلابی هنری باشد،همانگونه که ممکن استانقلابی صنعتی و یا علمی باشد، رنسانس نمونه یک انقلاب فکری،فرهنگی و علمی است،از اینها گذشته ممکن است انقلابی مذهبیباشد.البته انقلاب مذهبی را اگر تنها از جنبه مذهبی بودن موردتوجه قرار دهیم،از آن به انقلابی علیه نظام مذهبی حاکم تعبیرمیشود،یعنی اینکه عدهای روشی در پرستشها، نیایشها،قربانیکردنها و عبادتها دارند و بعد میآیند و آنرا عوض میکنند،مذهبیرا برمیدارند و مذهب دیگری را بجای آن مینشانند،بدون آنکه درسایر نهادهای اجتماعی تغییر و تبدیلی پیدا بشود.ولی اگر ازانقلاب مذهبی انقلابی نظیر نهضت صدر اسلام مورد نظرمان باشددر آنصورت مفهوم عوض میشود.انقلاب صدر اسلام در همان حالکه انقلابی مذهبی بود، انقلابی سیاسی،اجتماعی،اقتصادی و حتیادبی هم بود.خود قرآن اساسا مبدا یک ادبیات جدید شد.اینانقلاب فرهنگ تازهای نیز به جهان عرضه کرد و بنیانگذار تمدنجدیدی در جهان شد.سروش:بنظر شما امکان دارد انقلابی مذهبی داشتهباشیم که همراه با انقلاب در سایر جهات و ابعاد جامعه نباشد؟
استاد مطهری:در مذهب بمعنای اعم که جامعه شناسانمیگویند بله،اما در مذهبی که پیامبران راستین آوردهاند،نه.البتهمنظور پیامبرانی است که صاحب شریعت و کتاب بودهاند، بهاصطلاح پیامبران اولو العزم.از زمان نوح(ع)هر پیغمبری که آمدهاست و نظم مذهبی موجود را به هم ریخته،به نظم اجتماعی همتوجه داشته و در پی اصلاح آن بوده ستبخصوص قرآن در اینزمینه تاکید میکند که:
لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناسبالقسط
(آیه 25-سوره حدید)
یعنی برهم زدن یک نظم فاسد موجود و استقرار یک نظمعادلانه مطلوب،هدف همه رسالتها و نبوتها بوده،منتهی این امر دراسلام ختمیه محرزتر و مشخصتر است.
سروش: با این که این سؤال ما را تا حدی از بحث دورمیکند ولی من مایل بودم بپرسم از دیدگاه جامعه شناسانه آیا نفسوقوع یک انقلاب مذهبی خود به خود حاکی از انقلاب در سایرجهات نیست؟صرف نظر از اینکه خود مذهب چنین هدفی داشتهباشد یا نه؟
استاد مطهری: سؤال شما براین مبناست که آیا نهادهایاجتماعی از یکدیگر استقلال دارند و تولد و مرگهایشان مستقل ازهم استیا اینکه نه،این نهادها،رشد مستقل ندارند و بین آنهارابطهای برقرار است،و در واقع یکی دیگری را بدنبال میکشد؟بعدهم این سؤال پیش میآید که آیا معنای اینکه میگوئیم یکیدیگران را بدنبال میکشد،این است که یکی همواره اصل است ودیگران طفیلی و تابع یا آنکه شق دیگری در کار است؟
پاسخ این سؤال را در ادامه عرایضم روشن خواهم کرد. گفتیم انقلاب یعنی طغیان و عصیان علیه نظام حاکم موجود،کهدر ایران ما چنین طغیان و عصیانی بوجود آمده است.حال بایدببینیم،آیا این انقلاب صرفا ماهیتی اقتصادی-مادی دارد،یا تنهادارای ماهیتسیاسی است؟یا آنکه انقلابی مذهبی است؟البتهمذهبی به معنای جامعه شناسانه-یعنی مذهبی که در ذات خودشاز سایر نهادهای جامعه جداست و اگر هم نهادهای دیگر را به دنبالخود بکشاند،به اصطلاح تبعی و طردا للباب است،یا آنکه انقلاب،انقلابی همه جانبه و کامل است، که روح آنرا اسلام تشکیل دادهاست؟
مطلب دیگری را هم لازمست عرض کنم که مقدمهای استبرای بحث اصلی ما و آن این سؤال اساسی است که بطور کلی منشاو ریشه انقلابها چیست؟زیرا انقلاب هم نظیر هر پدیده اجتماعیدیگر از قاعده و قانون علیت و معلولیت مستثنی نیست،یعنی به تعبیرقرآن،انقلاب بر اساس یک سنتباید بوجود بیاید.در پاسخ گوئیبه این سؤال،نظریه مشهوری وجود دارد که به ماتریالیسم تاریخیمعروف است.در تعریف ماتریالیسم تاریخی گفتهاند: برداشتیاقتصادی از تاریخ و برداشتی تاریخی از اقتصاد.و من اضافه میکنم کهماتریالیسم تاریخی علاوه براینکه برداشتی اقتصادی از تاریخ و برداشتیتاریخی از اقتصاد است،برداشتی تاریخی اقتصادی از انسان نیزهست،بدون اینکه برداشتی انسانی از اقتصاد و یا از تاریخ باشد.
این نظریه بطور خلاصه میگوید که ریشه انقلابها دو قطبیشدن جامعهها است از نظر معیشت،و خود این دو قطبی شدنتقسیم جامعه به دو طبقه مرفه و محروم-ریشهای در کار اجتماعی وبالمال ریشهای در ابزار تولید دارد،یعنی آنچه که بالذات متکاملاست ابزار تولید است و ابزار تولید در هر درجهای از تکامل باشد، روابط حقوقی خاصی ایجاد میکند و این روابط حقوقی به دنبال خودمسائل دیگر-اخلاقی،مذهبی،فلسفی،علمی،هنری و... -بوجودمیآورد.در طی یک دوره ممکن است نوعی هماهنگی میان روابطتولید برقرار باشد، ولی تدریجا که ابزار تولید تکامل پیدا میکند اینهماهنگی از بین میرود.در نتیجه میباید این روابط به هم بخورد.درخلال این بهم خوردگیهاست که مردم دو قسمت میشوند.گروهیکه از وضع سابق و نظامات سابق استفاده میکردند،و گروهی کهمحروم بودهاند و خود محرومیتبه آنها نوعی روشن بینی و روشنفکریداده است و سبب گردیده تا آنها طرفدار وضع جدید شوند.بالاخرهدر نهایت امر،اختلاف منافع جامعه را به دو قطب متضاد تقسیممیکند.قطب ناراضی از وضع موجود،صرفا به دلیل محرومیت و اینکهدستش از همه جا کوتاه است و نه به دلیل دیگر،به طبقه انقلابیتبدیل میشود.در واقع نفس محرومیت است که این طبقه را انقلابیمیکند و او را به طغیان و عصیان و امیدارد.و این طبقه،برخلاف طبقهدیگر که رفاه او را سست و تنبل کرده،نو و فعال است و بالاخره درنهایت امر نیز همین طبقه نو بر طبقه کهنه پیروز میشود.و بنابراین ازدید این نظریه علیرغم اختلافات شکلی که در انقلابات دنیا وجوددارد و مثلا یکی انقلاب علمی است،رنسانس،و یکی انقلابمذهبی،اسلام،و یا دیگری انقلاب سیاسی و آزادیخواهانه،انقلابفرانسه،و یا یکی انقلاب کارگری است،انقلاب اکتبر، ریشه وماهیت همه آنها یکی است و به اصطلاح فلسفی شکلها و مظهرهامختلفند نه ماهیتها و از دید آن نظریه،آن ماهیت ثابت در واقعکار تجسم یافته و تحول آن است.این نظریه میگوید که تمامخصلتهای مادی و معنوی انسان ماخوذ از جامعه است.و در سرشت انسان آنچه را که دیگران-الهیون-آنرا فطرت مینامند وجودندارد.انسان و وجدانش را جامعه بکمک عوامل بیرونی میسازد. انسان همانند یک نوار خالی در درون جعبه یک ضبط صوت درمقابل یک سلسله آوازها قرار گرفته است.یعنی انسان در ذات خودحالتبیتفاوتی و بیطرفی مطلق نسبتبه آنچه که ضبط میکنددارد.یعنی همانطور که اگر در روی نوار ضبط صوت قرآن بخوانید،قرآن ضبط میکند،و اگر موسیقی بنوازید موسیقی ضبط میکند و برایشعلی السویه است وجدان انسان نیز اصالتی ندارد و تابع عواملبیرونی است.بر این اساس باید حق داد و قبول کرد که استثمارگریک نوع وجدان و قضاوت و منطق و معیار دارد و استثمار شده نوعدیگر.اساسا اولی برای خودش نوعی انسان استبا ماهیت مخصوصبخود و دومی انسان دیگر با ماهیت دیگر.صاحبان این نظریه حتیتا این حد پیشرفتهاند که میگویند،ماهیت انسان در طبقهاشمشخص میشود.یعنی بر خلاف نظر فلاسفه که انسان را یک«نوع» میدانند، از دید آقایان انسان یک مفهوم انتزاعی است و به ایندلیل اومانیسم در این مکتب معنی ندارد،علیرغم اینکه پیروان اینمکتب دم از اومانیسم میزنند،اومانیسم بکلی مخالف اصول اینمکتب است.زیرا بدون پذیرش نوعیت و فطرت و اصالت و وجدانانسان،اومانیسم معنی ندارد.
سروش:شاید بتوانیم بگوییم که این مکتب به انساناجتماعی نظر دارد.
استاد مطهری:انسان اجتماعی درست،ولی وقتی جامعه به دوگروه متباین و مختلف الماهیه تقسیم شد،انسانی که در طبقه اولاستبکلی با انسانی که در طبقه دیگر است متفاوت خواهد بود. این دو نوع انسان همه چیزشان با یکدیگر مختلف و متفاوت است و تنها اندام ظاهریشان مشابه است.ملاک نوعیت در اینجا،ابداوجود ندارد.
سروش:اینکه میفرمائید حتی افکار تابع نوع زندگیاست منظور کدام دسته از افکار است.آیا افکار علمی و فلسفیهم چنین هستند یا فقط افکاری که مربوط به روابط انسانها دراجتماع هستند اینگونهاند؟
استاد مطهری:از نظر ما افکار اعتباری،بدلیل اعتباریبودنشان تابع اجتماع هستند.یکی از مسائل بسیار اساسی که درفلسفه اسلامی شناخته شده و از مفاخر این فلسفه است،فرق گذاشتنبین ادراکات اعتباری و ادراکات حقیقی است و اینکه در ادراکاتاعتباری استدلالهای منطقی برهان و امثال اینها و حتی تعریف،جارینیست و آنها از اصول دیگری تبعیت میکنند. و آنجا که فلاسفهاروپائی در مسئله تعریف گیر کرده و دچار یک سلسله اشکالاتشدهاند،در مسائل قراردادی و اعتباری است،نه در مسائل حقیقیکه البته جای بحث این مطلب اینجا نیست.اما سؤال شما دربارهاین مکتب بود.سردمداران این مکتب،همه افکار حتی مسائلریاضی را هم تابع اجتماع میدانند.ولی البته بعدها،دیگرانی کهبه اصطلاح،اصلاحاتی در این مکتب کردهاند،فرق گذاشتهاند میانعلومی که ما آنها را علوم حقیقی میگوئیم با علومی که ما آنها راعلوم اعتباری مینامیم.بنابراین اینکه این مکتب در این مورد چهاقتضا میکند یک مسئلهایست و اینکه پیشروان این مکتب درتاریخ چه گفتهاند مسئله دیگر.
سروش: اینجا چون مطلبی فرمودید که برای من حائزاهمیتبود ناچار سؤالی مطرح میکنم که متاسفانه تا حدی ما را ازمطلب اصلی دور میکند و آن اینکه،تفکیک ادراکات اعتباری از ادراکات حقیقی،از چه زمانی و توسط کدام فیلسوف در تاریخ فلسفهاسلامی صورت گرفته است؟
استاد مطهری: تا آنجا که من اطلاع دارم ریشه این تفکیک،البته بدون اینکه مسائل خوب از هم شکافته شده باشند در آثاربوعلی دیده میشود.متاسفانه الان به یاد ندارم که آیا فارابی هم اینمسئله را مطرح کرده استیا نه؟به هر حال با طرح مسئله عقل عملیو عقل نظری و بعد مسئله حسن و قبح عقلی و اینکه این پسندها وناپسندهای عقلی در میان ملل مختلف متفاوت است و درباره آنهایک جور قضاوت نمیشود و اینها نباید ملاک قضاوت در مسائلفلسفی بشوند،از این زمان است که تدریجا توجه به مسئله ادراکاتاعتباری و حقیقی پیدا میشود.البته ممکن است که این مسئلهریشهای در دوره ما قبل اسلام داشته باشد که من چون اطلاعی ازآن ندارم آنرا نفی نمیکنم،ولی تا آنجا که اطلاع دارم توجه بهاین مسئله بیشتر معلول تضاد و برخورد آراء متکلمین و فلاسفه بودهاست...و اما در خصوص بحث اصلی این گفتگو،عرض کردم کهبر اساس یک نوع فلسفه تاریخ،همه انقلابها با همه اختلاف شکلهاماهیت مادی و طبقاتی دارد.در اینجا به عنوان معترضه باید بهموردی اشاره کنم که منشا بسیاری از بد فهمیها شده است و آن نکتهاین است که بعضی از کسانی که آشنائی زیادی با مسائل اسلامیندارند از آنجا که جهتگیری اسلام را بسود مستضعفین دیدهاندپنداشتهاند که اسلام،عامل حرکت در تاریخ را نیز،هموارهمستضعفان بحساب میآورد.
اینها فکر کردهاند اینهمه که در قرآن بر حمایت از محرومان ومستضعفان تکیه شده به این معنی است که اسلام هم به جامعه دوطبقهای قائل است و پرچم همه حرکتها و انقلابها را همواره بدوش مستضعفین میداند.تعبیر این گروه از قرآن این است که،قطب بهاصطلاح مرفه در بیان قرآن،کافر نامیده شده و قطب محروم،همانکه عامل حرکت است،مؤمن،و خطاب اسلام هم تنها به همینگروه است.
حال آنکه اینجا دو مسئله خلط شدهاند.اینکه جهتگیریقرآن به حمایت از مستضعفین است، یک مسئله است.و اینکه برایهدایتبه سراغ چه اشخاصی میرود و مخاطبش چه افراد وگروههائی هستند مسئله دیگر.البته بدون شک محرومان ومستضعفان همواره آمادگی بیشتری برای پذیرش اسلام داشته ودارند،این را تاریخ هم بخوبی نشان میدهد،و دلیلش هم واضحاست.زیرا اسلام برای این گروه،هم ندای دلشان است و هم ندایعقلشان.برای اینها اسلام،هم فال است و هم تماشا.بمدد اسلام،این گروه هم از سعادت عدالتبرخوردار میشود و هم از شادی رفاه. بر عکس،آنها که در طبقه دیگر قرار دارند برای پاسخ گویی به ندایاسلام، باید پا روی منافع خود بگذارند و از زیر خروارها سنگینی گناهو فساد بیرون بیایند.اینجا باید دید که آیا اسلام چنین هنری دارد؟ البته هنر مال اسلام نیست مال انسان است،فطرت انسانی چنیناقتضا میکند.حتی آن محرومی که به اسلام روی میآورد،در درجهاول به دلیل داشتن فطرتی زلال و صاف است و اینکه او عدالت رابه عنوان یک ارزش طلب میکند،و فطرت آرمانخواهی،او را بهسمت آن میکشاند،نه فقط امیال حیوانی و میل به پر کردن شکم.
البته من منکر این نیستم که در دنیا جنگ طبقاتی وجود دارد. جنگ مرفه و محروم، استثمارگر و استثمار شده،در دنیا فراوان دیدهمیشود اما این جنگ جنگی مقدس نیست.زیرا همان ارزشی کهاستثمارگر در این جنگ دارد از آن نظر که صرفا برای منافعش جنگ میکند، استثمار شده نیز دارد.برای او نیز این نبرد،نبرد انسانینیست.هیچ آرمان متعالی در آن مطرح نیست.گذشته از جنگهایسیاسی،که غرورها و جاه طلبیها،مسبب آن هستند، جنگهائی باانگیزههای علمی و فرهنگی که ناشی از غریزه حقیقت جوئی انساناست نیز در دنیا وجود دارد.اما از نظر قرآن،نهضتهای مقدسنهضتهائی است که در آنها جنگ میان حق و باطل درگیر شده است. حق از آن نظر که حق است نه از آن نظر که تامین کننده منافع است. باطل از آن نظر که باطل است و پوچ و مانع رشد و پیشرفت و تکاملانسان،نه از آن نظر که برضد منافع این گروه یا آن گروه است.
البته این را هم عرض بکنم که رفتن به دنبال حق،خودنوعی کمال است،یعنی این کار در آن واحد میتواند دو شکلمتفاوت داشته باشد.این نکته را بعنوان توضیح مطلب بالا تویپرانتز عرض میکنم که از وقتی که هنوز یک بچه بحساب میآمدم،همواره میدیدم که برای بعضی از افراد این شبهه پیدا میشود کهچرا حضرت زهرا با آن مقام عصمت و قداست،خود را درگیر مسئلهفدک کرد.حضرت زهرائی که در حقشان گفتهاند:
و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا انما نطعمکم لوجه الله... (1)
(آیه 8 سوره دهر)
چرا حضرت خود را در این مسئله وارد کرد.بعد در اینجامتوجه شدم که دو موضوع از هم تفکیک نشدهاند،رفتن دنبال حقمطلوب بخاطر نجات دادن آن حق یک مسئله است،که یک ارزشبسیار عالی بحساب میآید،و رفتن به این دلیل که گرسنه ماندهام ومیخواهم شکمم را سیر کنم،یعنی صرفا انگیزه حیوانی دارم مسئله دیگری است.یک وقت من حق خودم را به دیگری ایثار میکنم اینبسیار عالی و دارای ارزش است.اما یکوقت دیگری حق مرا بزورمیگیرد اینجا اگر برای احقاق حقم تلاش نکنم و بگویم اشکالیندارد ایثار کردم،یک کار ضد اخلاقی و ضد ارزش انجام دادهام. بر اساس نظریه دومی که تلویحا به آن اشاره کردم، یعنی هماننظریهای که در قرآن مطرح است،اساسا روانشناسی انسان بر جامعهشناسی او مقدم است.یعنی انسان دو گونه وجدان دارد،وجدانفطری و وجدان اکتسابی.
انسان قسمتی از وجدان خودش را از جامعه میگیرد ولیاین وجدان انسانی او و ریشههای انسانی وجدانش،در سرشت اونهاده شده است،که قرآن روی این موضوع بسیار تکیه میکند: و نفخت فیه من روحی (2)
یعنی قبل از آنکه انسان از جامعه خودش تاثیر بپذیرد یکجنبه ماورائی خدائی و متعال در وجودش بطور بالقوه موجود است. این جنبه همچون بذری آماده رشد است.انسان نوار خالی نیست کهبخواهد از بیرون پر بشود.بذری است که برای رشدش نور و حرارتمیخواهد.یعنی در ذات انسان،بطور بالقوة استعداد تکامل وپیشرفت هست.انسان در ذات خود یک موجود دو قطبی استهم انسان است و هم حیوان.هر اندازه که جنبه حیوانی در یکفرد تضعیف شود، انسان بیشتر به سمت مقام استقلال و انسانیتپیش میرود.میدانید که از خواص تکامل یکی این است که موجودبه هر اندازه که کاملتر میشود،نیازش به محیط کاهش پیدا میکند. یعنی اینکه،تسلط محیط بر او کمتر و تسلط او بر محیط بیشتر میشود.
تسلط یک گیاه بر محیط،از تسلط یک جماد بیشتر است وتسلط حیوان بیشتر از گیاه و انسان، بیشتر از حیوان.در میان انسانهانیز تسلط انسانهای حق جو و حق طلب و به آرمان رسیده بیشتر ازانسانهای عادی است.
سروش: آیا عقیده و ایدئولوژی انسان به آرمان رسیده، ضرورتا از روابط اجتماعی برنمیخیزد که معلول مستقیم آن باشد؟
استاد مطهری: نه،اینطور نیست که معلول صد در صد آنروابط باشد.انسان معیارهائی دارد که آن معیارها،ایدئولوژی اورا مشخص میکنند.که البته این بحث جداگانه ایست و بسیار بهدرازا میکشد.این همان مسئله ایست که در قرآن بعنوان فی سبیل اللهمطرح میشود.
قد کان لکم آیة فی فئتین التقتا،فئة تقاتل فی سبیل الله و اخریکافرة...
(آیه 13-آل عمران)
در راه خدا،یعنی در راه آرمان،در راه ایمان.انسان وابستهبه عقیده و وابسته به ایدئولوژی،قهرا از قید جبرهای محیط آزاداست.انسان وابسته به ایمان،وارسته از محیط است.جبر محیطاجتماعی و جبر محیط درونی یعنی حیوانیت و یا به تعبیر مذهب،هوای نفس بر او مسلط نیست.این چنین انسانی در مقابل انسانحیوان صفت،سر در آخور منفعت طلب،جاه طلب و مغرور،صفجداگانهای تشکیل میدهد.به این ترتیب است که دو قطبی بودنذاتی انسان،منجر به دو قطبی بودن جامعه هم میشود.این دو قطب،انسانهای به کمال رسیده و انسانهای در حیوانیت فرو رفته هستند.
جنگ حق و باطل همواره در میان این دو گروه رخ میدهد. تکامل تاریخ،بسوی وابستگی عقیده و آرمان و ایدئولوژی ووارستگی از محیطهای بیرونی و درونی و طبیعی و اجتماعی و همه اینهاست.اما معنای این وارستگی این نیست که انسان،رابطهایبا این محیطها نخواهد داشت.اشتباه نشود،وارستگی به این معنیاست که انسان،دیگر تابع محیط نیست،بلکه محیط تابع اوست. هر چه انسان کاملتر میشود،کفه رابطه متقابل بسود انسانیتمیچربد و بقول قدمای خودمان،عقل حاکم بر نفس میشود.
از نظر علمی هم وضع به همین گونه است.انسان همواره باطبیعت رابطه دارد،نمیتواند رابطهاش را با طبیعت قطع کند،اماانسان هر چه جاهلتر است،طبیعتبر او مسلط است،و هر چه بهکمال علمی بیشتری میرسد رابطه نه تنها قطع نمیشود،بلکه بیشترهم میشود، منتها جهت آن تغییر میکند و در جهت تسلط انسان برطبیعتسیر میکند.
سروش: من گمان میکنم آنچه را که گفتید،میشود به اینشکل طرح کرد که آیا جامعهشناسی در برابر روانشناسی خودمختاری دارد یا روانشناسی در برابر جامعه شناسی؟
به تعبیر دیگر اگر بخواهیم به زبان علمی سخن بگوئیم،آیاقوانین جامعهشناسی و روابطی که در جامعه بین مردم حاکم استبه قوانین روانشناسی تحویل پذیرند یا بالعکس آنچه که از روانانسانها برمیآید به قوانین جامعه شناسی تحول پذیر است؟
استاد مطهری: این بحثبا آنکه بحثبسیار ضروری وحساسی است اما ما را از موضوع اصلی دور میکند اینست که بااجازه شما برمیگردیم بر سر بحث اصلی،یعنی تعیین ماهیت انقلاباسلامی ایران و پاسخ به این سؤال که آیا این انقلاب یک انقلاباسلامی استیا نه؟
خود انقلاب ایران،میتواند معیار مناسبی برای این بحثباشد،یعنی اینکه ما نمیخواهیم انقلاب اسلامی ایران را بر اساس نظریههای موجود توجیه کنیم،بعکس میخواهیم صحت و سقم آن نظریهها رابر اساس این انقلاب بررسی کنیم و محک بزنیم.
سروش:حقیقتا روش علمی هم همین است.ابتدا فرضیهرا میگیریم و بعد آنرا تست میکنیم.
استاد مطهری: در ایران انقلابی رخ داده است که همهمعادلات را بهم ریخته،حسابهای به اصطلاح علمی و جامعهشناسانهرا نقش بر آب کرده است.کسی باور نمیکرد که انقلابی رخ بدهدکه خاستگاه آن مساجد باشد،در حالیکه هیچ تشکیلاتی هم درمیان مردم وجود نداشته باشد و مردم هیچ نوع تمرین حزبی وانقلابی هم نداشته باشند.به هر حال میبینیم که غربیها هم این انقلابرا پدیده نو ظهوری میدانند.
سروش: فکر نمیکنید به این دلیل باشد که چون رژیمسابق همه درها را بروی مردم بسته بود،ناچار مردم نیز ناگزیربودند که تنها از طریق مسجد حرفهایشان را بزنند و اقدام کنند.
استاد مطهری: درست است که مردم از طریق مسجدحرفهایشان را زدند اما اینجا بناچار بحثمان میرسد به بررسی اینکه مردم چه حرفی برای گفتن داشتند و پاسخ به این سؤال برمیگرددبه تحلیل ماهیت انقلاب ایران.این انقلاب را از دو راه میتوانیمتحلیل کنیم.یکی اینکه ببینیم این انقلاب را چه کسانی به پیشبردند؟پرچم این انقلاب را چه کسانی بدوش گرفتند؟آیا یکطبقه بدوش گرفتیا همه مردم؟آیا انقلاب گسترده بود یا اختصاصداشتبه یک گروه؟و آیا اگر فرض کنیم یک گروه پیشتاز در اینجاوجود داشت که سایر گروهها را به دنبال خود میکشید آن گروهپیشتاز کدام گروه بود؟فکر میکنم تردیدی در این جهت نیست کهاین انقلاب یک انقلاب گسترده بود و فراگیر،و شامل همه گروهها و طبقات.آتشی بود که از یک نقطه روشن شد،ولی آتشی که نظامسوز بود و تدریجا در همه نهادهای اجتماعی اثر گذاشت.حتیگروههائی که عامل اصلی طبقه حاکمه به حساب نمیامدند ولی درخدمت طبقه حاکمه بودند،از قبیل طبقات پائین ارتش،آنها نیزاز جان و دل در خدمت انقلاب به فعالیت پرداختند.کار به آنجارسید که یک مقام عالی ارتشی وقتی که میخواستبه محل کار خودبرود با ده مستحفظ میرفت و تازه در را هم به روی خودش قفلمیکرد اینها دیگر حتی از گماشتههای خودشان هم وحشت داشتند.
گستردگی انقلاب آنچنان بود که هیچکس نمیتواند آن رامتعلق به یک گروه خاص بداند، همه طبقات و گروهها،مشتاقانه درآن شرکت کردند.حتی گروههای به اصطلاح مستضعف و محروم کهدر تظاهرات و اعتصابات شرکت میکردند،اصرار داشتند بگویندتظاهرات ما، اعتصابات ما،بخاطر حقوق و کمی مزد نیست.اینهابرای خود ننگ و عار میدانستند که بگویند انقلاب ما،جنبه رفاهیو مادی دارد،یا فقط برای این است که شکممان سیر بشود، میگفتندما برای عدالت میجنگیم.در سایه عدالتشکم همه سیر میشود،شکم ما هم سیر خواهد شد.
راه دیگر تحلیل انقلاب،بررسی ریشههای آن است.برایشناخت ریشههای انقلاب،باید بخصوص تاریخ پنجاه ساله،بلکهصد ساله اخیر را به خوبی تحلیل کنیم.یکی از این ریشهها، استبدادخشنی بود که در این مدت بر جامعه ما حاکم بود.عامل دیگراستعمار بود،که اخیرا به صورت نامرئی در آمده بود-استعمار نوولی البته چشمهای بینا میدیدند که علیرغم یک سلسله اصلاحاتادعائی،روز به روز شکافهای طبقاتی بیشتر میشود.در کنار اینعامل آن عوامل تعیین کنندهای که همه عوامل دیگر را در برگرفت و توانست همه طبقات را بطور همآهنگ در مسیر واحدی منقلببکند،جریحهدار شدن عواطف اسلامی این مردم بود.مردم میدیدندمقررات اسلامی،عملا چگونه دارد نقض میگردد.مردم میدیدند کهبه عنوان مبارزه با لغتهای بیگانه،با ادبیات فارسی،تنها به این دلیلکه اسلامی است،مبارزه میشود...
سروش: متاسفانه فرصتبسیار کمی باقیمانده است،فکرمیکنم موقع نتیجه گیری باشد، گر چه هنوز به همه مقدمات پرداختهنشده است.
استاد مطهری: بسیار خوب بحث را جمع میکنم ولی ناقص. عرض کردم که جریحهدار شدن عواطف اسلامی،عامل اصلیهماهنگ کننده نیروهای مردم بود.به قول یکی از اساتید ادبا، کهدر تاریخ دوره مغول تخصص دارد،در بررسی تاریخ دوره مغولآدم میبیند که مغولان همه جا را ویران کردند،اما مردم نمیگویندایران از دست رفتبلکه همه جا میگویند اسلام از بین رفت.یعنیبرای مردم ایمان،عزیزتر از وطن بود.و این از جمله مواردی استکه برای غربیها، فهمش دشوار و شاید غیر ممکن باشد.در همینانقلاب خودمان شاهد بودید که با وجود همه فشارها و تعدیها آنکبریت که آتش به خرمن انقلاب انداخت،مقالهای بود که علیهرهبر مذهبی محبوب مردم نوشته شده بود.
مسئله بسیار مهمی که نقش تعیین کننده در تحلیل انقلابایران دارد و من بسیار متاسفم که نتوانستم در این جلسه دربارهاشبحث کنم مسئله رهبری انقلاب است،که انشاء الله در فرصت دیگرآنرا مطرح خواهم کرد.
سروش:خیلی متشکرم.
پینوشتها:
1- و بر دوستی خدا بفقیر و اسیر و یتیم طعام میدهند و گویند ما فقطبرای رضای خدا بشما طعام میدهیم...
2- ...و در آن از روح خویش بدمم...
(قسمتی از آیه 29 سوره حجر)
___________________
پرسش و پاسخ مردم و استاد مطهری پس از سخنرانی در مسجد الجواد
پرسش اول: شما از این انقلاب،بعنوان یک انقلاباسلامی نام بردید حال آنکه اقلیتهای سیاسی و مذهبی هم در اینانقلاب شرکت داشته و سهیم بودهاند،آیا میتوان گفت که آنها همگرایشهای اسلامی داشتهاند و آیا میتوان سهم آنها را انکار کرد؟
پاسخ: در ضمن عرایضم نکتهای را به اختصار عرض کردمکه میتواند پاسخ این سؤال باشد، حالا همان مطلب را با تفصیلبیشتری عرض میکنم.معنای اینکه انقلاب اسلامی بوده ایننیست که همه شرکت کنندگان در این انقلاب بدون استثناء روحاسلامی داشته و یا همه آن کسانی هم که گرایش اسلامی داشتهاند،گرایش اسلامیشان بیک اندازه بوده است.نه،ما روح و گرایش رادر مجموع و در کل نهضت در نظر میگیریم و بر این اساس استکه میگوئیم آنچه روح این نهضت را تشکیل میداده و استوانه اینانقلاب به حساب میآمده،اسلام و اسلام گرائی بوده است.شما اگرانقلاب صدر اسلام را هم در نظر بگیرید باز هم نمیتوانید بگوئید کهدر آن انقلاب،فقط مسلمین شرکت داشتهاند.در همانجا هم مواردمتعددی میتوان پیدا کرد که شرکت اقلیتهای مذهبی و همکاری آنها را با مسلمانها نشان میدهد.مثلا در ایران قبل از ورود اسلامدر کنار اکثریت مذهبی که زرتشتیها بودند،اقلیتهای مذهبی مثلیهودیها و مسیحیها و مانویها وجود داشتند.در نبردهای مسلمیندر ایران،این اقلیتها با مسلمین همراه و همدستبودند،چرا؟بهاین دلیل که آنها از دست مذهب حاکم،فوق العاده رنج میبردندو دریافته بودند که اگر اسلام حاکم بشود،با اینکه باز هم بهصورت اقلیتی باقی خواهند ماند،ولی بودن در زیر لوای اسلام بهمراتب بهتر از باقی ماندن در زیر لوای دین دیگری است.
تاریخ نشان میدهد که اقلیتهای مذهبی در ایران ساسانیمخصوصا یهودیها وقتیکه مسلمین آمدند به آنها کمکهای فراوانیکردند. در مصر هم وضع بدین منوال بود.در آنجا مسیحیان دراکثریتبودند و یهودیها از دست مسیحیها هیچ گونه آزادینداشتند،با آمدن مسلمانان،یهودیان به کمک مسلمین شتافتند. پس این اقلیتها در پیروزی مسلمین نقش داشتند ولی این مقدارنقش داشتن سبب نمیشود که بگوئیم نهضت صدر اسلام نهضتمشترک یهودی-اسلامی بوده است.زیرا روح نهضت را اسلامتشکیل میداد.در نهضت فعلی ما هم وضع بهمین منوال است.دراین نهضت هم اقلیتهای غیر مسلمان،اعم از اقلیتهای مذهبی واقلیتهای سیاسی،شرکت داشتند.اما آنها به دلیل اینکه اقلیتشاننا چیز بود قهرا نقش عمده و تعیین کنندهای نداشتند.
مسئله مهمی که در این میان قابل توجه است و به قسمتدوم این پرسش مربوط میگردد، بررسی نقش پارهای اقلیتها،بخصوص اقلیتهای ماتریالیست است.تردیدی نیست که از میان این گروههانیز افرادی کشته شدهاند و علی القاعده بسیاری از آنها هم صداقتداشتهاند.در اینجا کاری به درصد این کشته شدگان و تعداد آنهاندارم. اما توجه به این نکته اهمیت دارد که هرگاه یک جوانمسلمان شهید میگردید،موج عظیمی در جامعه اسلامی ایجادمیکرد، حال آنکه وقتی یک کمونیست کشته میشد،این نگرانیایجاد میشد که نکند ما بطرف کمونیستشدن پیش برویم.یعنیکشته شدن این افراد،عامل حرکت که نبود هیچ،تا حدی همعامل توقف به حساب میآمد.
در گذشته این سؤال مطرح بود که چرا رژیم کوشش دارد بهمسلمانان مبارز،انگ مونیستبودن بزند؟اگر مارکسیسم موجخیری میبود،محال بود که رژیم مسلمانان مبارز را مارکسیستبنامد.علت اینکه رژیم کار مسلمانان را با بر چسب مارکسیستاسلامی تخطئه میکرد این بود که از یک سو نمیتوانست مسلمانبودن آنها را انکار کند و از سوی دیگر تلاش میکرد جلوی موجیرا که مسلمان بودن آنها در جامعه ایجاد میکرد با مارکسیستنشان دادن آنها بگیرد.واقعیتهای جامعه ما نشان میدهد که سهمگروههای مارکسیست در جامعه ما سهمی منفی بوده است.این راتاریخ ما نیز بخوبی گواهی میدهد،اصرار محافل امپریالیستی برای کمونیستی جلوه دادن نهضت ما به این خاطر بود که آنها میدانستندبا زدن این برچسب، موج سوء ظن و تردید در جامعه ما برانگیختهمیگردد و از شدت و حدت انقلاب تا حد زیادی کاسته میشود.
از اینها گذشته حتی اگر برای همه گروهها و دستجات،سهمیدر نظر بگیریم،و سهم همه آنها را هم مثبت فرض کنیم و بپذیریمکه بسیاری کشته شدگان آنها،صداقت داشتهاند،باز این مسئلهاساسی مطرح میگردد که آیا بحث از سهم داشتن یا نداشتن مفهومیدارد یا نه؟
اگر انقلابی بتمام و کمال بثمر برسد و موقع بهره دهی و میوهچینی آن باشد،بطوریکه هیچ مسئله دیگری جز میوه چیدن و بهرهگیری مطرح نباشد،در آن حال جا دارد که همه گروهها و افرادیکه سهمی در به ثمر رساندن انقلاب داشتهاند،سهم خود را مطالبهکنند.درست مثل درختی که عده زیادی در کاشتن و پرورش دادنآن سهم داشتهاند و در موقع میوهدهی هر کس میگوید سهم مرابدهید تا بروم.اما واقعیت این است که انقلابی آغاز شده و تازهیک مرحله را طی کرده است و هنوز مراحلی را در پیش دارد.درمیان گروههائی هم که در آن شرکت داشتهاند اکثریتی وجود داردو اقلیتی.و این گروهها تا یک مرحله با هم وحدت نظر داشتهاندو از آن مرحله به بعد گروهی مدعی است که این انقلاب را درفلان مسیر باید حرکت داد و برد و دیگران میگویند که نه،اینانقلاب در آن مسیر نباید برود،بلکه در مسیر یا مسیرهای دیگرباید سیر کند.به عبارت دیگر در نقطه شروع این انقلاب،عدهزیادی با یکدیگر همراه بودند و تا یک منزل و یک مرحله کهسقوط رژیم بوده است،همه با یکدیگر وحدت نظر داشتهاند،اما بعداز تحقق این مرحله،اختلاف نظرها پیدا شده است.میپرسیم آیا انقلاب فقط برای این بوده که رژیم سقوط بکند؟آیا همین قدر کهرژیم سقوط کرد دیگر همه چیز درست است و انقلاب به ثمر رسیده ومیوه داده است؟
هر انقلابی دو جنبه دارد،یکی جنبه ویران کنندگی و دیگرجنبه سازندگی یعنی آن جنبه که مشخص میکند جامعه آینده چگونهو بر اساس چه الگوئی باید ساخته شود.وقتی انقلابی مرحله دومخود را تازه شروع کرده و هنوز تا به ثمر رسیدن آن زمان زیاد وتلاش زیادی لازم است،صحبت از تقسیم غنائم و دریافتسهم،عجولانه و نابخردانه است.انقلاب تجزیه بردار نیست که بگوئیمیک قسمت آنرا بشما میدهیم و یک قسمت را بدیگری.انقلابشبیه قافلهایست که مسیری را طی میکند.این قافله یا باید از اینراه برود و یا از آن راه،یا باید مثلا در مسیر اسلام حرکتبکند یابکلی راه خودش را عوض کرده و از راه دیگری-مثلا کمونیسمحرکتبکند.در مرحله سازندگی جای این بحث نیست که بگوئیمآنهائی هم که از اول نظریات کمونیستی داشته و تا مرحله سقوطرژیم سهمی داشتهاند،باید سهمشان را بگیرند.انقلاب شبیه نهرآب نیست که بگوئیم این نهر تا اینجا آمده،از اینجا یک قسمتشرا بشکل جوئی جدا میکنیم و به یک عده میدهیم تا بروند در زمینخودشان بریزند.این امر تنها در صورتی شدنی است که بگوئیممملکت را تجزیه کنیم و قسمتهای مختلف را به اشخاص و گروههایمختلف بدهیم،و البته این کار غیر ممکن است.
نمیتوان انقلاب را در آن واحد در دو مسیر متناقض بحرکتدرآورد.حرکت در دو مسیر متناقض مساوی استبا نابودیانقلاب.
پرسش دوم: با توجه به این مسئله که اسلام اصالت انسان را میپذیرد و برای انسان ابعاد مختلف از نظر معنوی و مادیقائل میشود و نیز با توجه به شمول مفهوم استضعاف که در کلماتدیگر نظیر استثمار و استبداد دیده نمیشود و در حقیقت در برگیرندههمه ابعاد مختلف روح انسان است،آیا نمیتوان نتیجه گرفت کهقرآن خاستگاه نهضتها را نیز طبقه مستضعف میداند؟
پاسخ: در ضمن صحبت عرض کردم که از نظر قرآن خاستگاهانقلابها بالضرورة،مستضعفین نیستند.اما گروهی کوشیدهاند با نوعیتوسعه در مفهوم استضعاف،مفهوم آیات قرآنی را طوری تفسیر کنندکه با عقیده آنها که میگویند پیروزی از آن محرومین است و آنهاتنها طبقه انقلابی و مبارز هستند،جور در بیاید.لازم است توضیحبدهم که استضعاف یک مفهوم اعم دارد که اختصاص به جنبهمادی ندارد بلکه شامل جنبه معنوی هم میشود،و به این معنیخود فرعون،هم استضعافگر بوده است و هم استضعاف شده یعنیفرعون دو شخصیت داشت-البته این تعبیر از من است-یکشخصیت فطری و انسانی،که همان شخصیت استضعاف شده درونشبود،و یک شخصیت اکتسابی،که شخصیت فرعونیش محسوبمیشد. آیه شریفه:
و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمةو نجعلهم الوارثین... (سوره قصص-آیه پنج)
هم شامل قوم موسی(ع)میشود و هم شامل انسانی که دردرون فرعون به بند کشیده شده است.این یک طریق تفسیر آیهفوق است و ما مخالف با اینگونه تفسیر نیستیم.ولی آیا کسانی کهروی آیه مستضعفین تکیه میکنند و بعد مسئله را به مسائل اجتماعیتعمیم میدهند هم همین تفسیر را میپذیرند؟درباره این آیه میبایدتوضیح بیشتری داده شود که گر چه به وقت طولانیتری احتیاج دارد ولی به اجمال آن را عرض میکنم.
در قرآن با دو منطق به ظاهر مختلف در مورد ملاک پیروزیهاروبرو میشویم که این دو منطق را با یکدیگر باید بسنجیم تا اصلمطلب دستگیرمان بشود.قرآن در آیه پنجسوره قصص، ملاکپیروزی را استضعاف شدگی بیان میکند.حداقل آنچه از ظاهر آیهبرمیآید.اینست که استضعاف شدگی ملاک حرکت و ملاک انقلاباست.بر طبق این آیه از هر جا که حرکت و انقلاب پیدا میشود،پیروزی هم از همانجا پیدا میشود.پس در اینجا ایمان نقشی نداردبر حسب این ملاک هر جای دنیا محرومیت و استضعاف شدگی باشدبرای حرکت،برای جنبش و برای پیروزی کافی است.
آن گروهی که در ابتدا به آنها اشاره کردم،همین وجه رامیپذیرند از نظر آقایان قرآن در اینجا روی یک امر زیر بنائی،یعنیامر مادی-اقتصادی تکیه دارد.اما آیات دیگری داریم که درآنها بر امری تکیه شده است که بقول این حضرات،روبنائی استیعنی ایمان و عمل صالح.در آیه 55 از سوره نور میفرماید:
وعد الله الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض.
آنهائی که دارای ایمانند-ایمان الهی-و به یک مکتبالهی دلبستگی دارند و اعمالشان مطابق مکتب است،خدا به آنهاوعده استقلال و پیروزی داده است.
در این زمینه آیات بسیار دیگری وجود دارد از جمله آیه105 سوره انبیاء (33) و آیه 139 سوره آل عمران (34) مسئلهای که درارتباط با این آیات مطرح میشود این است که آیا تکیه قرآن درحرکت تاریخ و در انقلابات،روی این مسئله به اصطلاح امروززیر بنائی استیا روی امور روبنائی؟
در سالهای اخیر مسئله روبنا بکلی فراموش شده و همه رویمسائل به اصطلاح خودشان،زیر بنائی تکیه میکنند.باید سؤال کردکه آیا قرآن تناقض گفته است که در یک جا روی استضعاف شدگیتکیه کرده و در جای دیگر روی ایمان؟در یک جا برای ایماناصالت قائل شده و در جای دیگر برای محرومیت؟به عقیده ماتناقض در کار نیست.منطق قرآن همان منطق وعد الله الذین آمنواو عملوا الصالحات... است.ولی متاسفانه از آیه 5 سوره قصص،استنباط غلط شده است.این آیه یک اصل کلی بدست نمیدهد،حالآنکه از آن اصل کلی استنباط کردهاند.منشا این اشتباه هم این بودهکه قبل و بعد آیه را حذف کردهاند و آنچه را که باقی مانده، بغلطتفسیر کردهاند.در آیه چهار سوره قصص میفرماید:
ان فرعون علا فی الارض و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم و یذبحابنائهم و یستحیی نسائهم انه کان من المفسدین.
فرعون در روی زمین علو و استکبار کرده و مردم آن سرزمینرا فرقه فرقه کرده بود و گروهی از مردم را به استضعاف کشانده وپسرهای آن گروه را سر میبرید و فقط زنهای آنان را زنده میگذاشتو او از مفسدان بود.بعد از این آیه،آیه و نرید ان نمن... آمده است،و بدنبال آن آیه:
و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوایحذرون (قصص آیه 6)
یعنی آیه و نرید ان نمن... وسط دو آیه قرار گرفته که هر دومربوط به فرعون و بنی اسرائیل است.در واقع بیان قرآن چنین است: فرعون علو در ارض پیدا کرد و مفسد فی الارض شد و در حالی کهچنین و چنان میکند،پسرها را سر میبرد،زنها را زنده میگذاردو...در همان حال،ما هم اراده کردیم که منتبگذاریم بر همانمستضعفان.او کار خود را میکرد و ما هم کار خود را میکردیم.مااراده کردیم که بر مستضعفان منت گذاریم.چگونه منتبگذاریم؟ در همان حالی که او به فساد در زمین مشغول بود،ما داشتیممقدمات یک ایمان،یک مکتب و یک کتاب را فراهم میکردیم. زمینه برای اینکه موسیای در خانه فرعون پرورش پیدا کند،کتاب تازهای بیاورد و مردم گروندگان به این ایمان تازه بشوند بهمرور آماده میشد،آنوقتبمدد نیروی همین ایمان و مکتب و ازاین مجرا است که فرعون شکست میخورد و اراده ما تحقق مییابد. بهمین دلیل،مفسرین از قدیم گفتهاند که جمله و نرید ان نمن... جملهحالیه است مربوط به قبل، الذین استضعفوا ،یعنی همان مستضعفینزمان فرعون و منتی هم که خداوند اراده کرده است تا بر آنها ارزانیکند،نظیر همان منتی است که در آیه 164 سوره آل عمران از آنیاد میکند.
لقد من الله علی المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم... (35)
بنابراین داستان بنی اسرائیل و فرعون هم یکی از مصداقهایوعد الله الذین آمنوا... است. قرآن نمیخواهد بگوید که تصمیم مااین بوده که بنی اسرائیل را نجات بدهیم،چه موسیای مبعوثبشود چه نشود.چه توراتی بیاید،چه نیاید.چه ایمانی باشد،چه نباشد.هرگز قرآن چنین حرفی نمیزند.استدلال قرآن این است که،ما منت گذاشتیم بر مستضعفان از این طریق که در بطن خانهفرعون،موسی را پرورش دهیم تا به رسالت مبعوث شود و با یکایمان جدید،و یک مکتب تازه،بنی اسرائیل را به راه نجات و هدایتراهنمائی کند.پس اشتباه حضرات از اینجا پیدا شده که این آیه رااز آیات ما قبل و ما بعدش جدا کردهاند،و به این ترتیب تناقضیمیان این آیه و سایر آیات قرآن پیدا شده است.
اساس اسلام بر جنگ عقاید و پیروزی ایدئولوژیهاست. پیروزی ایمان و عمل صالح به منزله اصل است،و شئون دیگرفرع.در عین حال قرآن معتقد است که همواره مستضعفین بیشتر ازغیر مستضعفین گرایش به ایمان و عمل صالح پیدا میکنند.زیرامستکبرین در زیر خروارها مانع خوابیدهاند.یک فرعون اگر بخواهدبه راه حق بیاید،باید از زیر یک کوه سستی و ناراستی بیرون بیاید. ولی یک ابو ذر چطور؟برای ابو ذر مانعی وجود ندارد.تا پیغمبر راببیند،بی درنگ خود را به او میرساند و ایمان میآورد.
پرسش سوم: فرمودید نشر کتب ضلال در اسلام ممنوعاست،آیا این بدان معنا است که از نشر کتبی که از این دستهاندجلوگیری میشود؟حالا چه از طریق سانسور و چه از طریق نشرکتبی در بیاثر کردن آثار ضلال؟اهمیت امر از این جهت است کهطریقه اول موجب بروز اختناق خواهد بود که خودتان بآن اشارهکردید و طریقه دیگر نیز دارای اثر تدریجی است و اثرش در درازمدت حاصل میشود.
پاسخ: فکر میکنم آنچه قبلا عرض کردم کافی بود.منکتابها را از ابتدا دو دسته کردم یکی کتابهائیکه و لو ضددین،ضد اسلام و ضد خدا هستند،ولی بر یک منطق و یک طرز تفکر خاص استوارند.یعنی واقعا کسی به یک طرح و به یک فکر خاصرسیده و با نوشتن کتاب،آن طرز فکر خود را عرضه میدارد.از ایننمونهها زیاد دیده میشود.یعنی هستند بعضی افرادی که بر ضدخدا،بر ضد اسلام،بر ضد پیغمبر حرف میزنند ولی در حرف خودشانصداقت دارند، یعنی اینگونه فکر میکنند.بهمین دلیل راه مبارزه بااین گروه ارشاد است و هدایت و عرضه کردن منطق صحیح.
ولی در نوع دوم کتابها،مسئله این نیست.مسئله،مسئلهدروغ و اغفال است.مثلا فرض کنید کسی بیاید کتابی دربارهرئیس حکومتبنویسد و هزارها دروغ به او نسبتبدهد.آیابه اعتقاد شما آزادی ایجاب میکند که اجازه بدهیم این دروغها درمردم پخش شود؟طبیعی است که چنین کاری خیانتبه مردممحسوب میشود.بله یک وقت کسی به کار رئیس حکومت ایرادمیگیرد که مثلا آقا فلان کاری که کردی،باین دلیل غلط بودهاست،واضح است که این آدم باید بیاید حرف خودش را بزند. ولی یک وقت کسی میآید دروغ میبافد که فرضا من خبر دارم،دیشب ساعت 2 بعد از نیمه شب،رئیس حکومتبا فلان سفیر،درفلان نقطه ملاقات کردند و با هم قول و قرار گذاشتند.اینها رامیگویند برای اینکه میخواهند در مردم آشوب بپا کنند.حالا دراینجا باید بگوئیم چون کشور ما آزاد است،پس باید بگذاریم اوحرفهای خودش را در میان مردم پخش کند و آیا اگر ما جلویدروغ و اغفال را بگیریم،مرتکب سانسور شدهایم؟! حرف ما ایناست که دروغ را و خیانت را باید سانسور کرد و نباید اجازه داد بهنام آزادی فکر و عقیده،آزادی دروغ در میان مردم رائجبشود.
با تشکر از مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، Hawzah.net
یزدفردا
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 20,ژانویه,2025