مصاحبه دکتر سروش با استاد مطهری درباره مبانی نظری انقلاب اسلامی

به بهانه سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
۲۱ بهمن ۱۳۸۵
بنام خدا

سروش: در اطراف جمهوری اسلامی،سؤالات گوناگون‏و بسیاری مطرح شده که پاره‏ای از آنها در مطبوعات هم درج‏گردیده است.در گفتگوهائی که با جناب آقای مطهری داشتیم‏پاره‏ای از مهمترین این سؤالات با ایشان در میان گذاشته شده‏اند. در جلسه حاضر سؤالهای دیگری را که در خصوص جمهوری اسلامی‏مطرح هستند،با ایشان به حث‏خواهیم گذاشت.

چرا آری یا نه رادرباره جمهوری اسلامی مطرح میکنیم ؟چرا مردم را مخیر نمیکنیم‏ که به جمهوری مطلق آری یا نه بگویند؟ و چرا نمی‏پرسیم که آیا باجمهوری در برابر سایر روشهای حکومتی موافقند یا نه؟

استاد مطهری: بنده فکر میکنم که بهتر است مطلب را ازنقطه دیگری شروع کنیم و بعد از ذکر مقدماتی به پاسخ سؤال شما برسیم. ابتدا باید ببینیم که آیا مردم ایران که انقلاب کرده‏اند،انقلاب اسلامی کرده‏اند یا انقلاب مطلق؟ اگر انقلاب مطلق‏کرده‏اند خوب،طبیعی است که بعد از انقلاب آنچیزی را هم که‏مردم میخواهند جمهوری مطلق است،و اما اگر مردم ایران انقلاب‏اسلامی کرده‏اند، در آن صورت می‏باید سؤال رفراندم هم درباره‏جمهوری اسلامی باشد. بنابراین پاسخ سؤال شما برمیگردد به تعیین‏ماهیت انقلاب ایران. از اینرو لازمست اول بطور مختصر تعریف‏ساده‏ای از انقلاب بکنیم،بعد نظریاتی را که از جنبه فلسفی درباره‏انقلاب مطرح است‏به اجمال بررسی کنیم و در آخر به تحلیل انقلاب‏ایران بپردازیم.

سروش: میتوانم بپرسم که این نظر شما در مورد هرانقلابی صادق است‏یا نه؟یعنی اینکه اگر در جائی انقلابی رخ‏داد که بر آن نام دیگری غیر از انقلاب اسلامی بتوان گذاشت، درآن صورت به نظر شما،انقلابگران آنجا،این حق را دارند که درمورد رفراندمی که میخواهند انجام دهند،به همین طریق عمل‏کنند؟

استاد مطهری: مسلما چنین حقی دارند.اگر انقلاب دیگری‏که اکثریت قاطع مردم در آن شرکت داشته‏اند رنگ مخصوصی‏داشته باشد،بدیهی است که مردم در همه پرسی‏ای که میخواهندانجام بدهند-گو اینکه جواب خود را به این همه پرسی از قبل‏داده‏اند-حق دارند سؤال خود را چنین مطرح کنند که:در انقلاب‏این چنین ما،جمهوری اینچنین آری یا نه؟این امر اختصاص به‏اسلامی بودن انقلاب ندارد.

و اما در مورد تعریف انقلاب،چنین فکر می‏کنم که انقلاب‏عبارت است از یک عصیان و یک طغیان در یک جامعه علیه نظم حاکم مسلط بر جامعه.

سروش: منظور نظم سیاسی است؟

استاد مطهری:هر طغیانی علیه نظم موجود انقلاب است واین اختصاص به نظم سیاسی ندارد.ممکن است انقلابی ادبی باشد،یعنی نویسندگان و شعرا علیه نظام ادبی موجود عصیان بکنند و آن‏نظم را درهم بریزند و سبک و متد دیگری بوجود بیاورند به قول‏آن شاعر معروف که به انقلاب ادبی صدر مشروطیت اعتراض داشت.

ممکن است انقلابی هنری باشد،همانگونه که ممکن است‏انقلابی صنعتی و یا علمی باشد، رنسانس نمونه یک انقلاب فکری،فرهنگی و علمی است،از اینها گذشته ممکن است انقلابی مذهبی‏باشد.البته انقلاب مذهبی را اگر تنها از جنبه مذهبی بودن موردتوجه قرار دهیم،از آن به انقلابی علیه نظام مذهبی حاکم تعبیرمیشود،یعنی اینکه عده‏ای روشی در پرستشها، نیایشها،قربانی‏کردن‏ها و عبادتها دارند و بعد میآیند و آنرا عوض میکنند،مذهبی‏را برمیدارند و مذهب دیگری را بجای آن مینشانند،بدون آنکه درسایر نهادهای اجتماعی تغییر و تبدیلی پیدا بشود.ولی اگر ازانقلاب مذهبی انقلابی نظیر نهضت صدر اسلام مورد نظرمان باشددر آنصورت مفهوم عوض می‏شود.انقلاب صدر اسلام در همان حال‏که انقلابی مذهبی بود، انقلابی سیاسی،اجتماعی،اقتصادی و حتی‏ادبی هم بود.خود قرآن اساسا مبدا یک ادبیات جدید شد.این‏انقلاب فرهنگ تازه‏ای نیز به جهان عرضه کرد و بنیانگذار تمدن‏جدیدی در جهان شد.سروش:بنظر شما امکان دارد انقلابی مذهبی داشته‏باشیم که همراه با انقلاب در سایر جهات و ابعاد جامعه نباشد؟
استاد مطهری:در مذهب بمعنای اعم که جامعه شناسان‏میگویند بله،اما در مذهبی که پیامبران راستین آورده‏اند،نه.البته‏منظور پیامبرانی است که صاحب شریعت و کتاب بوده‏اند، به‏اصطلاح پیامبران اولو العزم.از زمان نوح(ع)هر پیغمبری که آمده‏است و نظم مذهبی موجود را به هم ریخته،به نظم اجتماعی هم‏توجه داشته و در پی اصلاح آن بوده ست‏بخصوص قرآن در این‏زمینه تاکید میکند که:

لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس‏بالقسط

(آیه 25-سوره حدید)

یعنی برهم زدن یک نظم فاسد موجود و استقرار یک نظم‏عادلانه مطلوب،هدف همه رسالتها و نبوتها بوده،منتهی این امر دراسلام ختمیه محرزتر و مشخص‏تر است.

سروش: با این که این سؤال ما را تا حدی از بحث دورمیکند ولی من مایل بودم بپرسم از دیدگاه جامعه شناسانه آیا نفس‏وقوع یک انقلاب مذهبی خود به خود حاکی از انقلاب در سایرجهات نیست؟صرف نظر از اینکه خود مذهب چنین هدفی داشته‏باشد یا نه؟

استاد مطهری: سؤال شما براین مبناست که آیا نهادهای‏اجتماعی از یکدیگر استقلال دارند و تولد و مرگهایشان مستقل ازهم است‏یا اینکه نه،این نهادها،رشد مستقل ندارند و بین آنهارابطه‏ای برقرار است،و در واقع یکی دیگری را بدنبال میکشد؟بعدهم این سؤال پیش می‏آید که آیا معنای اینکه میگوئیم یکی‏دیگران را بدنبال میکشد،این است که یکی همواره اصل است ودیگران طفیلی و تابع یا آنکه شق دیگری در کار است؟

پاسخ این سؤال را در ادامه عرایضم روشن خواهم کرد. گفتیم انقلاب یعنی طغیان و عصیان علیه نظام حاکم موجود،که‏در ایران ما چنین طغیان و عصیانی بوجود آمده است.حال بایدببینیم،آیا این انقلاب صرفا ماهیتی اقتصادی-مادی دارد،یا تنهادارای ماهیت‏سیاسی است؟یا آنکه انقلابی مذهبی است؟البته‏مذهبی به معنای جامعه شناسانه-یعنی مذهبی که در ذات خودش‏از سایر نهادهای جامعه جداست و اگر هم نهادهای دیگر را به دنبال‏خود بکشاند،به اصطلاح تبعی و طردا للباب است،یا آنکه انقلاب،انقلابی همه جانبه و کامل است، که روح آنرا اسلام تشکیل داده‏است؟

مطلب دیگری را هم لازمست عرض کنم که مقدمه‏ای است‏برای بحث اصلی ما و آن این سؤال اساسی است که بطور کلی منشاو ریشه انقلابها چیست؟زیرا انقلاب هم نظیر هر پدیده اجتماعی‏دیگر از قاعده و قانون علیت و معلولیت مستثنی نیست،یعنی به تعبیرقرآن،انقلاب بر اساس یک سنت‏باید بوجود بیاید.در پاسخ گوئی‏به این سؤال،نظریه مشهوری وجود دارد که به ماتریالیسم تاریخی‏معروف است.در تعریف ماتریالیسم تاریخی گفته‏اند: برداشتی‏اقتصادی از تاریخ و برداشتی تاریخی از اقتصاد.و من اضافه میکنم که‏ماتریالیسم تاریخی علاوه براینکه برداشتی اقتصادی از تاریخ و برداشتی‏تاریخی از اقتصاد است،برداشتی تاریخی اقتصادی از انسان نیزهست،بدون اینکه برداشتی انسانی از اقتصاد و یا از تاریخ باشد.

این نظریه بطور خلاصه میگوید که ریشه انقلابها دو قطبی‏شدن جامعه‏ها است از نظر معیشت،و خود این دو قطبی شدن‏تقسیم جامعه به دو طبقه مرفه و محروم-ریشه‏ای در کار اجتماعی وبالمال ریشه‏ای در ابزار تولید دارد،یعنی آنچه که بالذات متکامل‏است ابزار تولید است و ابزار تولید در هر درجه‏ای از تکامل باشد، روابط حقوقی خاصی ایجاد میکند و این روابط حقوقی به دنبال خودمسائل دیگر-اخلاقی،مذهبی،فلسفی،علمی،هنری و... -بوجودمیآورد.در طی یک دوره ممکن است نوعی هماهنگی میان روابطتولید برقرار باشد، ولی تدریجا که ابزار تولید تکامل پیدا میکند این‏هماهنگی از بین میرود.در نتیجه میباید این روابط به هم بخورد.درخلال این بهم خوردگی‏هاست که مردم دو قسمت میشوند.گروهی‏که از وضع سابق و نظامات سابق استفاده میکردند،و گروهی که‏محروم بوده‏اند و خود محرومیت‏به آنها نوعی روشن بینی و روشنفکری‏داده است و سبب گردیده تا آنها طرفدار وضع جدید شوند.بالاخره‏در نهایت امر،اختلاف منافع جامعه را به دو قطب متضاد تقسیم‏میکند.قطب ناراضی از وضع موجود،صرفا به دلیل محرومیت و اینکه‏دستش از همه جا کوتاه است و نه به دلیل دیگر،به طبقه انقلابی‏تبدیل میشود.در واقع نفس محرومیت است که این طبقه را انقلابی‏میکند و او را به طغیان و عصیان و امیدارد.و این طبقه،برخلاف طبقه‏دیگر که رفاه او را سست و تنبل کرده،نو و فعال است و بالاخره درنهایت امر نیز همین طبقه نو بر طبقه کهنه پیروز میشود.و بنابراین ازدید این نظریه علیرغم اختلافات شکلی که در انقلابات دنیا وجوددارد و مثلا یکی انقلاب علمی است،رنسانس،و یکی انقلاب‏مذهبی،اسلام،و یا دیگری انقلاب سیاسی و آزادیخواهانه،انقلاب‏فرانسه،و یا یکی انقلاب کارگری است،انقلاب اکتبر، ریشه وماهیت همه آنها یکی است و به اصطلاح فلسفی شکلها و مظهرهامختلفند نه ماهیت‏ها و از دید آن نظریه،آن ماهیت ثابت در واقع‏کار تجسم یافته و تحول آن است.این نظریه میگوید که تمام‏خصلتهای مادی و معنوی انسان ماخوذ از جامعه است.و در سرشت انسان آنچه را که دیگران-الهیون-آنرا فطرت مینامند وجودندارد.انسان و وجدانش را جامعه بکمک عوامل بیرونی میسازد. انسان همانند یک نوار خالی در درون جعبه یک ضبط صوت درمقابل یک سلسله آوازها قرار گرفته است.یعنی انسان در ذات خودحالت‏بی‏تفاوتی و بیطرفی مطلق نسبت‏به آنچه که ضبط میکنددارد.یعنی همانطور که اگر در روی نوار ضبط صوت قرآن بخوانید،قرآن ضبط میکند،و اگر موسیقی بنوازید موسیقی ضبط میکند و برایش‏علی السویه است وجدان انسان نیز اصالتی ندارد و تابع عوامل‏بیرونی است.بر این اساس باید حق داد و قبول کرد که استثمارگریک نوع وجدان و قضاوت و منطق و معیار دارد و استثمار شده نوع‏دیگر.اساسا اولی برای خودش نوعی انسان است‏با ماهیت مخصوص‏بخود و دومی انسان دیگر با ماهیت دیگر.صاحبان این نظریه حتی‏تا این حد پیشرفته‏اند که میگویند،ماهیت انسان در طبقه‏اش‏مشخص میشود.یعنی بر خلاف نظر فلاسفه که انسان را یک‏«نوع‏» میدانند، از دید آقایان انسان یک مفهوم انتزاعی است و به این‏دلیل اومانیسم در این مکتب معنی ندارد،علیرغم اینکه پیروان این‏مکتب دم از اومانیسم میزنند،اومانیسم بکلی مخالف اصول این‏مکتب است.زیرا بدون پذیرش نوعیت و فطرت و اصالت و وجدان‏انسان،اومانیسم معنی ندارد.

سروش:شاید بتوانیم بگوییم که این مکتب به انسان‏اجتماعی نظر دارد.

استاد مطهری:انسان اجتماعی درست،ولی وقتی جامعه به دوگروه متباین و مختلف الماهیه تقسیم شد،انسانی که در طبقه اول‏است‏بکلی با انسانی که در طبقه دیگر است متفاوت خواهد بود. این دو نوع انسان همه چیزشان با یکدیگر مختلف و متفاوت است و تنها اندام ظاهریشان مشابه است.ملاک نوعیت در اینجا،ابداوجود ندارد.

سروش:اینکه میفرمائید حتی افکار تابع نوع زندگی‏است منظور کدام دسته از افکار است.آیا افکار علمی و فلسفی‏هم چنین هستند یا فقط افکاری که مربوط به روابط انسانها دراجتماع هستند اینگونه‏اند؟

استاد مطهری:از نظر ما افکار اعتباری،بدلیل اعتباری‏بودنشان تابع اجتماع هستند.یکی از مسائل بسیار اساسی که درفلسفه اسلامی شناخته شده و از مفاخر این فلسفه است،فرق گذاشتن‏بین ادراکات اعتباری و ادراکات حقیقی است و اینکه در ادراکات‏اعتباری استدلالهای منطقی برهان و امثال اینها و حتی تعریف،جاری‏نیست و آنها از اصول دیگری تبعیت میکنند. و آنجا که فلاسفه‏اروپائی در مسئله تعریف گیر کرده و دچار یک سلسله اشکالات‏شده‏اند،در مسائل قراردادی و اعتباری است،نه در مسائل حقیقی‏که البته جای بحث این مطلب اینجا نیست.اما سؤال شما درباره‏این مکتب بود.سردمداران این مکتب،همه افکار حتی مسائل‏ریاضی را هم تابع اجتماع میدانند.ولی البته بعدها،دیگرانی که‏به اصطلاح،اصلاحاتی در این مکتب کرده‏اند،فرق گذاشته‏اند میان‏علومی که ما آنها را علوم حقیقی میگوئیم با علومی که ما آنها راعلوم اعتباری مینامیم.بنابراین اینکه این مکتب در این مورد چه‏اقتضا میکند یک مسئله‏ایست و اینکه پیشروان این مکتب درتاریخ چه گفته‏اند مسئله دیگر.

سروش: اینجا چون مطلبی فرمودید که برای من حائزاهمیت‏بود ناچار سؤالی مطرح میکنم که متاسفانه تا حدی ما را ازمطلب اصلی دور میکند و آن اینکه،تفکیک ادراکات اعتباری از ادراکات حقیقی،از چه زمانی و توسط کدام فیلسوف در تاریخ فلسفه‏اسلامی صورت گرفته است؟

استاد مطهری: تا آنجا که من اطلاع دارم ریشه این تفکیک،البته بدون اینکه مسائل خوب از هم شکافته شده باشند در آثاربوعلی دیده میشود.متاسفانه الان به یاد ندارم که آیا فارابی هم این‏مسئله را مطرح کرده است‏یا نه؟به هر حال با طرح مسئله عقل عملی‏و عقل نظری و بعد مسئله حسن و قبح عقلی و اینکه این پسندها وناپسندهای عقلی در میان ملل مختلف متفاوت است و درباره آنهایک جور قضاوت نمی‏شود و اینها نباید ملاک قضاوت در مسائل‏فلسفی بشوند،از این زمان است که تدریجا توجه به مسئله ادراکات‏اعتباری و حقیقی پیدا میشود.البته ممکن است که این مسئله‏ریشه‏ای در دوره ما قبل اسلام داشته باشد که من چون اطلاعی ازآن ندارم آنرا نفی نمی‏کنم،ولی تا آنجا که اطلاع دارم توجه به‏این مسئله بیشتر معلول تضاد و برخورد آراء متکلمین و فلاسفه بوده‏است...و اما در خصوص بحث اصلی این گفتگو،عرض کردم که‏بر اساس یک نوع فلسفه تاریخ،همه انقلابها با همه اختلاف شکلهاماهیت مادی و طبقاتی دارد.در اینجا به عنوان معترضه باید به‏موردی اشاره کنم که منشا بسیاری از بد فهمیها شده است و آن نکته‏این است که بعضی از کسانی که آشنائی زیادی با مسائل اسلامی‏ندارند از آنجا که جهت‏گیری اسلام را بسود مستضعفین دیده‏اندپنداشته‏اند که اسلام،عامل حرکت در تاریخ را نیز،همواره‏مستضعفان بحساب میآورد.

اینها فکر کرده‏اند اینهمه که در قرآن بر حمایت از محرومان ومستضعفان تکیه شده به این معنی است که اسلام هم به جامعه دوطبقه‏ای قائل است و پرچم همه حرکتها و انقلابها را همواره بدوش مستضعفین میداند.تعبیر این گروه از قرآن این است که،قطب به‏اصطلاح مرفه در بیان قرآن،کافر نامیده شده و قطب محروم،همان‏که عامل حرکت است،مؤمن،و خطاب اسلام هم تنها به همین‏گروه است.

حال آنکه اینجا دو مسئله خلط شده‏اند.اینکه جهت‏گیری‏قرآن به حمایت از مستضعفین است، یک مسئله است.و اینکه برای‏هدایت‏به سراغ چه اشخاصی میرود و مخاطبش چه افراد وگروههائی هستند مسئله دیگر.البته بدون شک محرومان ومستضعفان همواره آمادگی بیشتری برای پذیرش اسلام داشته ودارند،این را تاریخ هم بخوبی نشان میدهد،و دلیلش هم واضح‏است.زیرا اسلام برای این گروه،هم ندای دلشان است و هم ندای‏عقلشان.برای اینها اسلام،هم فال است و هم تماشا.بمدد اسلام،این گروه هم از سعادت عدالت‏برخوردار میشود و هم از شادی رفاه. بر عکس،آنها که در طبقه دیگر قرار دارند برای پاسخ گویی به ندای‏اسلام، باید پا روی منافع خود بگذارند و از زیر خروارها سنگینی گناه‏و فساد بیرون بیایند.اینجا باید دید که آیا اسلام چنین هنری دارد؟ البته هنر مال اسلام نیست مال انسان است،فطرت انسانی چنین‏اقتضا میکند.حتی آن محرومی که به اسلام روی میآورد،در درجه‏اول به دلیل داشتن فطرتی زلال و صاف است و اینکه او عدالت رابه عنوان یک ارزش طلب میکند،و فطرت آرمانخواهی،او را به‏سمت آن میکشاند،نه فقط امیال حیوانی و میل به پر کردن شکم.

البته من منکر این نیستم که در دنیا جنگ طبقاتی وجود دارد. جنگ مرفه و محروم، استثمارگر و استثمار شده،در دنیا فراوان دیده‏میشود اما این جنگ جنگی مقدس نیست.زیرا همان ارزشی که‏استثمارگر در این جنگ دارد از آن نظر که صرفا برای منافعش جنگ میکند، استثمار شده نیز دارد.برای او نیز این نبرد،نبرد انسانی‏نیست.هیچ آرمان متعالی در آن مطرح نیست.گذشته از جنگهای‏سیاسی،که غرورها و جاه طلبیها،مسبب آن هستند، جنگهائی باانگیزه‏های علمی و فرهنگی که ناشی از غریزه حقیقت جوئی انسان‏است نیز در دنیا وجود دارد.اما از نظر قرآن،نهضتهای مقدس‏نهضتهائی است که در آنها جنگ میان حق و باطل درگیر شده است. حق از آن نظر که حق است نه از آن نظر که تامین کننده منافع است. باطل از آن نظر که باطل است و پوچ و مانع رشد و پیشرفت و تکامل‏انسان،نه از آن نظر که برضد منافع این گروه یا آن گروه است.

البته این را هم عرض بکنم که رفتن به دنبال حق،خودنوعی کمال است،یعنی این کار در آن واحد میتواند دو شکل‏متفاوت داشته باشد.این نکته را بعنوان توضیح مطلب بالا توی‏پرانتز عرض میکنم که از وقتی که هنوز یک بچه بحساب میآمدم،همواره میدیدم که برای بعضی از افراد این شبهه پیدا میشود که‏چرا حضرت زهرا با آن مقام عصمت و قداست،خود را درگیر مسئله‏فدک کرد.حضرت زهرائی که در حقشان گفته‏اند:

و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا انما نطعمکم لوجه الله... (1)

(آیه 8 سوره دهر)

چرا حضرت خود را در این مسئله وارد کرد.بعد در اینجامتوجه شدم که دو موضوع از هم تفکیک نشده‏اند،رفتن دنبال حق‏مطلوب بخاطر نجات دادن آن حق یک مسئله است،که یک ارزش‏بسیار عالی بحساب میآید،و رفتن به این دلیل که گرسنه مانده‏ام ومیخواهم شکمم را سیر کنم،یعنی صرفا انگیزه حیوانی دارم مسئله دیگری است.یک وقت من حق خودم را به دیگری ایثار میکنم این‏بسیار عالی و دارای ارزش است.اما یکوقت دیگری حق مرا بزورمیگیرد اینجا اگر برای احقاق حقم تلاش نکنم و بگویم اشکالی‏ندارد ایثار کردم،یک کار ضد اخلاقی و ضد ارزش انجام داده‏ام. بر اساس نظریه دومی که تلویحا به آن اشاره کردم، یعنی همان‏نظریه‏ای که در قرآن مطرح است،اساسا روانشناسی انسان بر جامعه‏شناسی او مقدم است.یعنی انسان دو گونه وجدان دارد،وجدان‏فطری و وجدان اکتسابی.

انسان قسمتی از وجدان خودش را از جامعه میگیرد ولی‏این وجدان انسانی او و ریشه‏های انسانی وجدانش،در سرشت اونهاده شده است،که قرآن روی این موضوع بسیار تکیه میکند: و نفخت فیه من روحی (2)

یعنی قبل از آنکه انسان از جامعه خودش تاثیر بپذیرد یک‏جنبه ماورائی خدائی و متعال در وجودش بطور بالقوه موجود است. این جنبه همچون بذری آماده رشد است.انسان نوار خالی نیست که‏بخواهد از بیرون پر بشود.بذری است که برای رشدش نور و حرارت‏میخواهد.یعنی در ذات انسان،بطور بالقوة استعداد تکامل وپیشرفت هست.انسان در ذات خود یک موجود دو قطبی است‏هم انسان است و هم حیوان.هر اندازه که جنبه حیوانی در یک‏فرد تضعیف شود، انسان بیشتر به سمت مقام استقلال و انسانیت‏پیش میرود.میدانید که از خواص تکامل یکی این است که موجودبه هر اندازه که کاملتر میشود،نیازش به محیط کاهش پیدا میکند. یعنی اینکه،تسلط محیط بر او کمتر و تسلط او بر محیط بیشتر میشود.

تسلط یک گیاه بر محیط،از تسلط یک جماد بیشتر است وتسلط حیوان بیشتر از گیاه و انسان، بیشتر از حیوان.در میان انسانهانیز تسلط انسانهای حق جو و حق طلب و به آرمان رسیده بیشتر ازانسانهای عادی است.

سروش: آیا عقیده و ایدئولوژی انسان به آرمان رسیده، ضرورتا از روابط اجتماعی برنمی‏خیزد که معلول مستقیم آن باشد؟

استاد مطهری: نه،اینطور نیست که معلول صد در صد آن‏روابط باشد.انسان معیارهائی دارد که آن معیارها،ایدئولوژی اورا مشخص میکنند.که البته این بحث جداگانه ایست و بسیار به‏درازا میکشد.این همان مسئله ایست که در قرآن بعنوان فی سبیل الله‏مطرح میشود.

قد کان لکم آیة فی فئتین التقتا،فئة تقاتل فی سبیل الله و اخری‏کافرة...

(آیه 13-آل عمران)

در راه خدا،یعنی در راه آرمان،در راه ایمان.انسان وابسته‏به عقیده و وابسته به ایدئولوژی،قهرا از قید جبرهای محیط آزاداست.انسان وابسته به ایمان،وارسته از محیط است.جبر محیط‏اجتماعی و جبر محیط درونی یعنی حیوانیت و یا به تعبیر مذهب،هوای نفس بر او مسلط نیست.این چنین انسانی در مقابل انسان‏حیوان صفت،سر در آخور منفعت طلب،جاه طلب و مغرور،صف‏جداگانه‏ای تشکیل میدهد.به این ترتیب است که دو قطبی بودن‏ذاتی انسان،منجر به دو قطبی بودن جامعه هم میشود.این دو قطب،انسانهای به کمال رسیده و انسانهای در حیوانیت فرو رفته هستند.

جنگ حق و باطل همواره در میان این دو گروه رخ میدهد. تکامل تاریخ،بسوی وابستگی عقیده و آرمان و ایدئولوژی ووارستگی از محیطهای بیرونی و درونی و طبیعی و اجتماعی و همه اینهاست.اما معنای این وارستگی این نیست که انسان،رابطه‏ای‏با این محیطها نخواهد داشت.اشتباه نشود،وارستگی به این معنی‏است که انسان،دیگر تابع محیط نیست،بلکه محیط تابع اوست. هر چه انسان کاملتر میشود،کفه رابطه متقابل بسود انسانیت‏میچربد و بقول قدمای خودمان،عقل حاکم بر نفس میشود.

از نظر علمی هم وضع به همین گونه است.انسان همواره باطبیعت رابطه دارد،نمیتواند رابطه‏اش را با طبیعت قطع کند،اماانسان هر چه جاهلتر است،طبیعت‏بر او مسلط است،و هر چه به‏کمال علمی بیشتری میرسد رابطه نه تنها قطع نمیشود،بلکه بیشترهم میشود، منتها جهت آن تغییر میکند و در جهت تسلط انسان برطبیعت‏سیر میکند.

سروش: من گمان میکنم آنچه را که گفتید،میشود به این‏شکل طرح کرد که آیا جامعه‏شناسی در برابر روانشناسی خودمختاری دارد یا روانشناسی در برابر جامعه شناسی؟

به تعبیر دیگر اگر بخواهیم به زبان علمی سخن بگوئیم،آیاقوانین جامعه‏شناسی و روابطی که در جامعه بین مردم حاکم است‏به قوانین روانشناسی تحویل پذیرند یا بالعکس آنچه که از روان‏انسانها برمیآید به قوانین جامعه شناسی تحول پذیر است؟

استاد مطهری: این بحث‏با آنکه بحث‏بسیار ضروری وحساسی است اما ما را از موضوع اصلی دور می‏کند اینست که بااجازه شما برمی‏گردیم بر سر بحث اصلی،یعنی تعیین ماهیت انقلاب‏اسلامی ایران و پاسخ به این سؤال که آیا این انقلاب یک انقلاب‏اسلامی است‏یا نه؟

خود انقلاب ایران،میتواند معیار مناسبی برای این بحث‏باشد،یعنی اینکه ما نمیخواهیم انقلاب اسلامی ایران را بر اساس نظریه‏های موجود توجیه کنیم،بعکس میخواهیم صحت و سقم آن نظریه‏ها رابر اساس این انقلاب بررسی کنیم و محک بزنیم.

سروش:حقیقتا روش علمی هم همین است.ابتدا فرضیه‏را میگیریم و بعد آنرا تست میکنیم.

استاد مطهری: در ایران انقلابی رخ داده است که همه‏معادلات را بهم ریخته،حسابهای به اصطلاح علمی و جامعه‏شناسانه‏را نقش بر آب کرده است.کسی باور نمیکرد که انقلابی رخ بدهدکه خاستگاه آن مساجد باشد،در حالیکه هیچ تشکیلاتی هم درمیان مردم وجود نداشته باشد و مردم هیچ نوع تمرین حزبی وانقلابی هم نداشته باشند.به هر حال میبینیم که غربیها هم این انقلاب‏را پدیده نو ظهوری میدانند.

سروش: فکر نمیکنید به این دلیل باشد که چون رژیم‏سابق همه درها را بروی مردم بسته بود،ناچار مردم نیز ناگزیربودند که تنها از طریق مسجد حرفهایشان را بزنند و اقدام کنند.

استاد مطهری: درست است که مردم از طریق مسجدحرفهایشان را زدند اما اینجا بناچار بحثمان میرسد به بررسی این‏که مردم چه حرفی برای گفتن داشتند و پاسخ به این سؤال برمی‏گرددبه تحلیل ماهیت انقلاب ایران.این انقلاب را از دو راه میتوانیم‏تحلیل کنیم.یکی اینکه ببینیم این انقلاب را چه کسانی به پیش‏بردند؟پرچم این انقلاب را چه کسانی بدوش گرفتند؟آیا یک‏طبقه بدوش گرفت‏یا همه مردم؟آیا انقلاب گسترده بود یا اختصاص‏داشت‏به یک گروه؟و آیا اگر فرض کنیم یک گروه پیشتاز در اینجاوجود داشت که سایر گروهها را به دنبال خود میکشید آن گروه‏پیشتاز کدام گروه بود؟فکر میکنم تردیدی در این جهت نیست که‏این انقلاب یک انقلاب گسترده بود و فراگیر،و شامل همه گروهها و طبقات.آتشی بود که از یک نقطه روشن شد،ولی آتشی که نظام‏سوز بود و تدریجا در همه نهادهای اجتماعی اثر گذاشت.حتی‏گروه‏هائی که عامل اصلی طبقه حاکمه به حساب نمیامدند ولی درخدمت طبقه حاکمه بودند،از قبیل طبقات پائین ارتش،آنها نیزاز جان و دل در خدمت انقلاب به فعالیت پرداختند.کار به آنجارسید که یک مقام عالی ارتشی وقتی که میخواست‏به محل کار خودبرود با ده مستحفظ میرفت و تازه در را هم به روی خودش قفل‏میکرد اینها دیگر حتی از گماشته‏های خودشان هم وحشت داشتند.

گستردگی انقلاب آنچنان بود که هیچکس نمیتواند آن رامتعلق به یک گروه خاص بداند، همه طبقات و گروهها،مشتاقانه درآن شرکت کردند.حتی گروههای به اصطلاح مستضعف و محروم که‏در تظاهرات و اعتصابات شرکت میکردند،اصرار داشتند بگویندتظاهرات ما، اعتصابات ما،بخاطر حقوق و کمی مزد نیست.اینهابرای خود ننگ و عار میدانستند که بگویند انقلاب ما،جنبه رفاهی‏و مادی دارد،یا فقط برای این است که شکممان سیر بشود، میگفتندما برای عدالت میجنگیم.در سایه عدالت‏شکم همه سیر میشود،شکم ما هم سیر خواهد شد.

راه دیگر تحلیل انقلاب،بررسی ریشه‏های آن است.برای‏شناخت ریشه‏های انقلاب،باید بخصوص تاریخ پنجاه ساله،بلکه‏صد ساله اخیر را به خوبی تحلیل کنیم.یکی از این ریشه‏ها، استبدادخشنی بود که در این مدت بر جامعه ما حاکم بود.عامل دیگراستعمار بود،که اخیرا به صورت نامرئی در آمده بود-استعمار نوولی البته چشمهای بینا میدیدند که علیرغم یک سلسله اصلاحات‏ادعائی،روز به روز شکافهای طبقاتی بیشتر میشود.در کنار این‏عامل آن عوامل تعیین کننده‏ای که همه عوامل دیگر را در برگرفت و توانست همه طبقات را بطور همآهنگ در مسیر واحدی منقلب‏بکند،جریحه‏دار شدن عواطف اسلامی این مردم بود.مردم میدیدندمقررات اسلامی،عملا چگونه دارد نقض میگردد.مردم میدیدند که‏به عنوان مبارزه با لغتهای بیگانه،با ادبیات فارسی،تنها به این دلیل‏که اسلامی است،مبارزه میشود...

سروش: متاسفانه فرصت‏بسیار کمی باقیمانده است،فکرمیکنم موقع نتیجه گیری باشد، گر چه هنوز به همه مقدمات پرداخته‏نشده است.

استاد مطهری: بسیار خوب بحث را جمع میکنم ولی ناقص. عرض کردم که جریحه‏دار شدن عواطف اسلامی،عامل اصلی‏هماهنگ کننده نیروهای مردم بود.به قول یکی از اساتید ادبا، که‏در تاریخ دوره مغول تخصص دارد،در بررسی تاریخ دوره مغول‏آدم میبیند که مغولان همه جا را ویران کردند،اما مردم نمیگویندایران از دست رفت‏بلکه همه جا میگویند اسلام از بین رفت.یعنی‏برای مردم ایمان،عزیزتر از وطن بود.و این از جمله مواردی است‏که برای غربیها، فهمش دشوار و شاید غیر ممکن باشد.در همین‏انقلاب خودمان شاهد بودید که با وجود همه فشارها و تعدی‏ها آن‏کبریت که آتش به خرمن انقلاب انداخت،مقاله‏ای بود که علیه‏رهبر مذهبی محبوب مردم نوشته شده بود.

مسئله بسیار مهمی که نقش تعیین کننده در تحلیل انقلاب‏ایران دارد و من بسیار متاسفم که نتوانستم در این جلسه درباره‏اش‏بحث کنم مسئله رهبری انقلاب است،که انشاء الله در فرصت دیگرآنرا مطرح خواهم کرد.

سروش:خیلی متشکرم.

پی‏نوشتها:

1- و بر دوستی خدا بفقیر و اسیر و یتیم طعام می‏دهند و گویند ما فقطبرای رضای خدا بشما طعام می‏دهیم...

2- ...و در آن از روح خویش بدمم...

(قسمتی از آیه 29 سوره حجر)

___________________
پرسش و پاسخ مردم و استاد مطهری پس از سخنرانی در مسجد الجواد

پرسش اول: شما از این انقلاب،بعنوان یک انقلاب‏اسلامی نام بردید حال آنکه اقلیتهای سیاسی و مذهبی هم در این‏انقلاب شرکت داشته و سهیم بوده‏اند،آیا می‏توان گفت که آنها هم‏گرایشهای اسلامی داشته‏اند و آیا میتوان سهم آنها را انکار کرد؟

پاسخ: در ضمن عرایضم نکته‏ای را به اختصار عرض کردم‏که میتواند پاسخ این سؤال باشد، حالا همان مطلب را با تفصیل‏بیشتری عرض می‏کنم.معنای اینکه انقلاب اسلامی بوده این‏نیست که همه شرکت کنندگان در این انقلاب بدون استثناء روح‏اسلامی داشته و یا همه آن کسانی هم که گرایش اسلامی داشته‏اند،گرایش اسلامیشان بیک اندازه بوده است.نه،ما روح و گرایش رادر مجموع و در کل نهضت در نظر می‏گیریم و بر این اساس است‏که میگوئیم آنچه روح این نهضت را تشکیل میداده و استوانه این‏انقلاب به حساب میآمده،اسلام و اسلام گرائی بوده است.شما اگرانقلاب صدر اسلام را هم در نظر بگیرید باز هم نمی‏توانید بگوئید که‏در آن انقلاب،فقط مسلمین شرکت داشته‏اند.در همانجا هم مواردمتعددی میتوان پیدا کرد که شرکت اقلیتهای مذهبی و همکاری آنها را با مسلمانها نشان می‏دهد.مثلا در ایران قبل از ورود اسلام‏در کنار اکثریت مذهبی که زرتشتیها بودند،اقلیتهای مذهبی مثل‏یهودیها و مسیحی‏ها و مانویها وجود داشتند.در نبردهای مسلمین‏در ایران،این اقلیتها با مسلمین همراه و همدست‏بودند،چرا؟به‏این دلیل که آنها از دست مذهب حاکم،فوق العاده رنج می‏بردندو دریافته بودند که اگر اسلام حاکم بشود،با اینکه باز هم به‏صورت اقلیتی باقی خواهند ماند،ولی بودن در زیر لوای اسلام به‏مراتب بهتر از باقی ماندن در زیر لوای دین دیگری است.

تاریخ نشان میدهد که اقلیتهای مذهبی در ایران ساسانی‏مخصوصا یهودیها وقتیکه مسلمین آمدند به آنها کمکهای فراوانی‏کردند. در مصر هم وضع بدین منوال بود.در آنجا مسیحیان دراکثریت‏بودند و یهودیها از دست مسیحیها هیچ گونه آزادی‏نداشتند،با آمدن مسلمانان،یهودیان به کمک مسلمین شتافتند. پس این اقلیتها در پیروزی مسلمین نقش داشتند ولی این مقدارنقش داشتن سبب نمی‏شود که بگوئیم نهضت صدر اسلام نهضت‏مشترک یهودی-اسلامی بوده است.زیرا روح نهضت را اسلام‏تشکیل میداد.در نهضت فعلی ما هم وضع بهمین منوال است.دراین نهضت هم اقلیتهای غیر مسلمان،اعم از اقلیتهای مذهبی واقلیتهای سیاسی،شرکت داشتند.اما آنها به دلیل اینکه اقلیتشان‏نا چیز بود قهرا نقش عمده و تعیین کننده‏ای نداشتند.

مسئله مهمی که در این میان قابل توجه است و به قسمت‏دوم این پرسش مربوط میگردد، بررسی نقش پاره‏ای اقلیتها،بخصوص اقلیتهای ماتریالیست است.تردیدی نیست که از میان این گروههانیز افرادی کشته شده‏اند و علی القاعده بسیاری از آنها هم صداقت‏داشته‏اند.در اینجا کاری به درصد این کشته شدگان و تعداد آنهاندارم. اما توجه به این نکته اهمیت دارد که هرگاه یک جوان‏مسلمان شهید میگردید،موج عظیمی در جامعه اسلامی ایجادمیکرد، حال آنکه وقتی یک کمونیست کشته میشد،این نگرانی‏ایجاد میشد که نکند ما بطرف کمونیست‏شدن پیش برویم.یعنی‏کشته شدن این افراد،عامل حرکت که نبود هیچ،تا حدی هم‏عامل توقف به حساب می‏آمد.

در گذشته این سؤال مطرح بود که چرا رژیم کوشش دارد به‏مسلمانان مبارز،انگ مونیست‏بودن بزند؟اگر مارکسیسم موج‏خیری می‏بود،محال بود که رژیم مسلمانان مبارز را مارکسیست‏بنامد.علت اینکه رژیم کار مسلمانان را با بر چسب مارکسیست‏اسلامی تخطئه میکرد این بود که از یک سو نمی‏توانست مسلمان‏بودن آنها را انکار کند و از سوی دیگر تلاش میکرد جلوی موجی‏را که مسلمان بودن آنها در جامعه ایجاد میکرد با مارکسیست‏نشان دادن آنها بگیرد.واقعیتهای جامعه ما نشان میدهد که سهم‏گروههای مارکسیست در جامعه ما سهمی منفی بوده است.این راتاریخ ما نیز بخوبی گواهی میدهد،اصرار محافل امپریالیستی برای کمونیستی جلوه دادن نهضت ما به این خاطر بود که آنها میدانستندبا زدن این برچسب، موج سوء ظن و تردید در جامعه ما برانگیخته‏میگردد و از شدت و حدت انقلاب تا حد زیادی کاسته میشود.

از اینها گذشته حتی اگر برای همه گروهها و دستجات،سهمی‏در نظر بگیریم،و سهم همه آنها را هم مثبت فرض کنیم و بپذیریم‏که بسیاری کشته شدگان آنها،صداقت داشته‏اند،باز این مسئله‏اساسی مطرح میگردد که آیا بحث از سهم داشتن یا نداشتن مفهومی‏دارد یا نه؟

اگر انقلابی بتمام و کمال بثمر برسد و موقع بهره دهی و میوه‏چینی آن باشد،بطوریکه هیچ مسئله دیگری جز میوه چیدن و بهره‏گیری مطرح نباشد،در آن حال جا دارد که همه گروهها و افرادی‏که سهمی در به ثمر رساندن انقلاب داشته‏اند،سهم خود را مطالبه‏کنند.درست مثل درختی که عده زیادی در کاشتن و پرورش دادن‏آن سهم داشته‏اند و در موقع میوه‏دهی هر کس میگوید سهم مرابدهید تا بروم.اما واقعیت این است که انقلابی آغاز شده و تازه‏یک مرحله را طی کرده است و هنوز مراحلی را در پیش دارد.درمیان گروههائی هم که در آن شرکت داشته‏اند اکثریتی وجود داردو اقلیتی.و این گروهها تا یک مرحله با هم وحدت نظر داشته‏اندو از آن مرحله به بعد گروهی مدعی است که این انقلاب را درفلان مسیر باید حرکت داد و برد و دیگران میگویند که نه،این‏انقلاب در آن مسیر نباید برود،بلکه در مسیر یا مسیرهای دیگرباید سیر کند.به عبارت دیگر در نقطه شروع این انقلاب،عده‏زیادی با یکدیگر همراه بودند و تا یک منزل و یک مرحله که‏سقوط رژیم بوده است،همه با یکدیگر وحدت نظر داشته‏اند،اما بعداز تحقق این مرحله،اختلاف نظرها پیدا شده است.می‏پرسیم آیا انقلاب فقط برای این بوده که رژیم سقوط بکند؟آیا همین قدر که‏رژیم سقوط کرد دیگر همه چیز درست است و انقلاب به ثمر رسیده ومیوه داده است؟

هر انقلابی دو جنبه دارد،یکی جنبه ویران کنندگی و دیگرجنبه سازندگی یعنی آن جنبه که مشخص میکند جامعه آینده چگونه‏و بر اساس چه الگوئی باید ساخته شود.وقتی انقلابی مرحله دوم‏خود را تازه شروع کرده و هنوز تا به ثمر رسیدن آن زمان زیاد وتلاش زیادی لازم است،صحبت از تقسیم غنائم و دریافت‏سهم،عجولانه و نابخردانه است.انقلاب تجزیه بردار نیست که بگوئیم‏یک قسمت آنرا بشما میدهیم و یک قسمت را بدیگری.انقلاب‏شبیه قافله‏ایست که مسیری را طی میکند.این قافله یا باید از این‏راه برود و یا از آن راه،یا باید مثلا در مسیر اسلام حرکت‏بکند یابکلی راه خودش را عوض کرده و از راه دیگری-مثلا کمونیسم‏حرکت‏بکند.در مرحله سازندگی جای این بحث نیست که بگوئیم‏آنهائی هم که از اول نظریات کمونیستی داشته و تا مرحله سقوطرژیم سهمی داشته‏اند،باید سهمشان را بگیرند.انقلاب شبیه نهرآب نیست که بگوئیم این نهر تا اینجا آمده،از اینجا یک قسمتش‏را بشکل جوئی جدا می‏کنیم و به یک عده میدهیم تا بروند در زمین‏خودشان بریزند.این امر تنها در صورتی شدنی است که بگوئیم‏مملکت را تجزیه کنیم و قسمتهای مختلف را به اشخاص و گروههای‏مختلف بدهیم،و البته این کار غیر ممکن است.

نمی‏توان انقلاب را در آن واحد در دو مسیر متناقض بحرکت‏درآورد.حرکت در دو مسیر متناقض مساوی است‏با نابودی‏انقلاب.

پرسش دوم: با توجه به این مسئله که اسلام اصالت انسان را می‏پذیرد و برای انسان ابعاد مختلف از نظر معنوی و مادی‏قائل میشود و نیز با توجه به شمول مفهوم استضعاف که در کلمات‏دیگر نظیر استثمار و استبداد دیده نمی‏شود و در حقیقت در برگیرنده‏همه ابعاد مختلف روح انسان است،آیا نمی‏توان نتیجه گرفت که‏قرآن خاستگاه نهضتها را نیز طبقه مستضعف میداند؟

پاسخ: در ضمن صحبت عرض کردم که از نظر قرآن خاستگاه‏انقلابها بالضرورة،مستضعفین نیستند.اما گروهی کوشیده‏اند با نوعی‏توسعه در مفهوم استضعاف،مفهوم آیات قرآنی را طوری تفسیر کنندکه با عقیده آنها که میگویند پیروزی از آن محرومین است و آنهاتنها طبقه انقلابی و مبارز هستند،جور در بیاید.لازم است توضیح‏بدهم که استضعاف یک مفهوم اعم دارد که اختصاص به جنبه‏مادی ندارد بلکه شامل جنبه معنوی هم میشود،و به این معنی‏خود فرعون،هم استضعافگر بوده است و هم استضعاف شده یعنی‏فرعون دو شخصیت داشت-البته این تعبیر از من است-یک‏شخصیت فطری و انسانی،که همان شخصیت استضعاف شده درونش‏بود،و یک شخصیت اکتسابی،که شخصیت فرعونیش محسوب‏میشد. آیه شریفه:

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة‏و نجعلهم الوارثین... (سوره قصص-آیه پنج)

هم شامل قوم موسی(ع)میشود و هم شامل انسانی که دردرون فرعون به بند کشیده شده است.این یک طریق تفسیر آیه‏فوق است و ما مخالف با اینگونه تفسیر نیستیم.ولی آیا کسانی که‏روی آیه مستضعفین تکیه میکنند و بعد مسئله را به مسائل اجتماعی‏تعمیم میدهند هم همین تفسیر را می‏پذیرند؟درباره این آیه می‏بایدتوضیح بیشتری داده شود که گر چه به وقت طولانی‏تری احتیاج دارد ولی به اجمال آن را عرض می‏کنم.

در قرآن با دو منطق به ظاهر مختلف در مورد ملاک پیروزیهاروبرو میشویم که این دو منطق را با یکدیگر باید بسنجیم تا اصل‏مطلب دستگیرمان بشود.قرآن در آیه پنج‏سوره قصص، ملاک‏پیروزی را استضعاف شدگی بیان میکند.حداقل آنچه از ظاهر آیه‏برمیآید.اینست که استضعاف شدگی ملاک حرکت و ملاک انقلاب‏است.بر طبق این آیه از هر جا که حرکت و انقلاب پیدا میشود،پیروزی هم از همانجا پیدا میشود.پس در اینجا ایمان نقشی نداردبر حسب این ملاک هر جای دنیا محرومیت و استضعاف شدگی باشدبرای حرکت،برای جنبش و برای پیروزی کافی است.

آن گروهی که در ابتدا به آنها اشاره کردم،همین وجه رامیپذیرند از نظر آقایان قرآن در اینجا روی یک امر زیر بنائی،یعنی‏امر مادی-اقتصادی تکیه دارد.اما آیات دیگری داریم که درآنها بر امری تکیه شده است که بقول این حضرات،روبنائی است‏یعنی ایمان و عمل صالح.در آیه 55 از سوره نور میفرماید:

وعد الله الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض.

آنهائی که دارای ایمانند-ایمان الهی-و به یک مکتب‏الهی دلبستگی دارند و اعمالشان مطابق مکتب است،خدا به آنهاوعده استقلال و پیروزی داده است.

در این زمینه آیات بسیار دیگری وجود دارد از جمله آیه‏105 سوره انبیاء (33) و آیه 139 سوره آل عمران (34) مسئله‏ای که درارتباط با این آیات مطرح میشود این است که آیا تکیه قرآن درحرکت تاریخ و در انقلابات،روی این مسئله به اصطلاح امروززیر بنائی است‏یا روی امور روبنائی؟

در سالهای اخیر مسئله روبنا بکلی فراموش شده و همه روی‏مسائل به اصطلاح خودشان،زیر بنائی تکیه میکنند.باید سؤال کردکه آیا قرآن تناقض گفته است که در یک جا روی استضعاف شدگی‏تکیه کرده و در جای دیگر روی ایمان؟در یک جا برای ایمان‏اصالت قائل شده و در جای دیگر برای محرومیت؟به عقیده ماتناقض در کار نیست.منطق قرآن همان منطق وعد الله الذین آمنواو عملوا الصالحات... است.ولی متاسفانه از آیه 5 سوره قصص،استنباط غلط شده است.این آیه یک اصل کلی بدست نمیدهد،حال‏آنکه از آن اصل کلی استنباط کرده‏اند.منشا این اشتباه هم این بوده‏که قبل و بعد آیه را حذف کرده‏اند و آنچه را که باقی مانده، بغلطتفسیر کرده‏اند.در آیه چهار سوره قصص میفرماید:

ان فرعون علا فی الارض و جعل اهلها شیعا یستضعف طائفة منهم و یذبح‏ابنائهم و یستحیی نسائهم انه کان من المفسدین.

فرعون در روی زمین علو و استکبار کرده و مردم آن سرزمین‏را فرقه فرقه کرده بود و گروهی از مردم را به استضعاف کشانده وپسرهای آن گروه را سر می‏برید و فقط زنهای آنان را زنده می‏گذاشت‏و او از مفسدان بود.بعد از این آیه،آیه و نرید ان نمن... آمده است،و بدنبال آن آیه:

و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوایحذرون (قصص آیه 6)

یعنی آیه و نرید ان نمن... وسط دو آیه قرار گرفته که هر دومربوط به فرعون و بنی اسرائیل است.در واقع بیان قرآن چنین است: فرعون علو در ارض پیدا کرد و مفسد فی الارض شد و در حالی که‏چنین و چنان می‏کند،پسرها را سر می‏برد،زنها را زنده میگذاردو...در همان حال،ما هم اراده کردیم که منت‏بگذاریم بر همان‏مستضعفان.او کار خود را میکرد و ما هم کار خود را میکردیم.مااراده کردیم که بر مستضعفان منت گذاریم.چگونه منت‏بگذاریم؟ در همان حالی که او به فساد در زمین مشغول بود،ما داشتیم‏مقدمات یک ایمان،یک مکتب و یک کتاب را فراهم میکردیم. زمینه برای اینکه موسی‏ای در خانه فرعون پرورش پیدا کند،کتاب تازه‏ای بیاورد و مردم گروندگان به این ایمان تازه بشوند به‏مرور آماده می‏شد،آنوقت‏بمدد نیروی همین ایمان و مکتب و ازاین مجرا است که فرعون شکست میخورد و اراده ما تحقق می‏یابد. بهمین دلیل،مفسرین از قدیم گفته‏اند که جمله و نرید ان نمن... جمله‏حالیه است مربوط به قبل، الذین استضعفوا ،یعنی همان مستضعفین‏زمان فرعون و منتی هم که خداوند اراده کرده است تا بر آنها ارزانی‏کند،نظیر همان منتی است که در آیه 164 سوره آل عمران از آن‏یاد می‏کند.

لقد من الله علی المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم... (35)

بنابراین داستان بنی اسرائیل و فرعون هم یکی از مصداقهای‏وعد الله الذین آمنوا... است. قرآن نمیخواهد بگوید که تصمیم مااین بوده که بنی اسرائیل را نجات بدهیم،چه موسی‏ای مبعوث‏بشود چه نشود.چه توراتی بیاید،چه نیاید.چه ایمانی باشد،چه نباشد.هرگز قرآن چنین حرفی نمیزند.استدلال قرآن این است که،ما منت گذاشتیم بر مستضعفان از این طریق که در بطن خانه‏فرعون،موسی را پرورش دهیم تا به رسالت مبعوث شود و با یک‏ایمان جدید،و یک مکتب تازه،بنی اسرائیل را به راه نجات و هدایت‏راهنمائی کند.پس اشتباه حضرات از اینجا پیدا شده که این آیه رااز آیات ما قبل و ما بعدش جدا کرده‏اند،و به این ترتیب تناقضی‏میان این آیه و سایر آیات قرآن پیدا شده است.

اساس اسلام بر جنگ عقاید و پیروزی ایدئولوژیهاست. پیروزی ایمان و عمل صالح به منزله اصل است،و شئون دیگرفرع.در عین حال قرآن معتقد است که همواره مستضعفین بیشتر ازغیر مستضعفین گرایش به ایمان و عمل صالح پیدا می‏کنند.زیرامستکبرین در زیر خروارها مانع خوابیده‏اند.یک فرعون اگر بخواهدبه راه حق بیاید،باید از زیر یک کوه سستی و ناراستی بیرون بیاید. ولی یک ابو ذر چطور؟برای ابو ذر مانعی وجود ندارد.تا پیغمبر راببیند،بی درنگ خود را به او میرساند و ایمان میآورد.

پرسش سوم: فرمودید نشر کتب ضلال در اسلام ممنوع‏است،آیا این بدان معنا است که از نشر کتبی که از این دسته‏اندجلوگیری میشود؟حالا چه از طریق سانسور و چه از طریق نشرکتبی در بی‏اثر کردن آثار ضلال؟اهمیت امر از این جهت است که‏طریقه اول موجب بروز اختناق خواهد بود که خودتان بآن اشاره‏کردید و طریقه دیگر نیز دارای اثر تدریجی است و اثرش در درازمدت حاصل میشود.

پاسخ: فکر می‏کنم آنچه قبلا عرض کردم کافی بود.من‏کتابها را از ابتدا دو دسته کردم یکی کتابهائیکه و لو ضددین،ضد اسلام و ضد خدا هستند،ولی بر یک منطق و یک طرز تفکر خاص استوارند.یعنی واقعا کسی به یک طرح و به یک فکر خاص‏رسیده و با نوشتن کتاب،آن طرز فکر خود را عرضه میدارد.از این‏نمونه‏ها زیاد دیده میشود.یعنی هستند بعضی افرادی که بر ضدخدا،بر ضد اسلام،بر ضد پیغمبر حرف میزنند ولی در حرف خودشان‏صداقت دارند، یعنی اینگونه فکر میکنند.بهمین دلیل راه مبارزه بااین گروه ارشاد است و هدایت و عرضه کردن منطق صحیح.

ولی در نوع دوم کتابها،مسئله این نیست.مسئله،مسئله‏دروغ و اغفال است.مثلا فرض کنید کسی بیاید کتابی درباره‏رئیس حکومت‏بنویسد و هزارها دروغ به او نسبت‏بدهد.آیابه اعتقاد شما آزادی ایجاب میکند که اجازه بدهیم این دروغها درمردم پخش شود؟طبیعی است که چنین کاری خیانت‏به مردم‏محسوب میشود.بله یک وقت کسی به کار رئیس حکومت ایرادمیگیرد که مثلا آقا فلان کاری که کردی،باین دلیل غلط بوده‏است،واضح است که این آدم باید بیاید حرف خودش را بزند. ولی یک وقت کسی میآید دروغ می‏بافد که فرضا من خبر دارم،دیشب ساعت 2 بعد از نیمه شب،رئیس حکومت‏با فلان سفیر،درفلان نقطه ملاقات کردند و با هم قول و قرار گذاشتند.اینها رامیگویند برای اینکه میخواهند در مردم آشوب بپا کنند.حالا دراینجا باید بگوئیم چون کشور ما آزاد است،پس باید بگذاریم اوحرفهای خودش را در میان مردم پخش کند و آیا اگر ما جلوی‏دروغ و اغفال را بگیریم،مرتکب سانسور شده‏ایم؟! حرف ما این‏است که دروغ را و خیانت را باید سانسور کرد و نباید اجازه داد به‏نام آزادی فکر و عقیده،آزادی دروغ در میان مردم رائج‏بشود.


با تشکر از مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، Hawzah.net

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا