در يكي از روزهاي زمان دفاع مقدس در بيمارستان امام حسين (ع) در منطقه دار خوين خوزستان مشغول عمل جراحي بودم كه يكي از برادران مرا صدا كردند و گفتند كار مهمي پيش آمده و راه بيفيد با هم برويم و سپس مرا سوار ماشين لندكروز كردند و به همان منطقه و در واقع قرارگاه و خط مقدم بود و در همين حين من كمكم احساس نگراني كردم از اين بابت كه تك و تنها داشت مرا ميبرد و من نميدانستم كه مرا كجا ميبرد تا اينكه به مقر رسيديم و مرا به داخل مقر هدايت كرد و بعد از پياده شدن از ماشين شهيد ممقاني را ديدم كه ايشان من را از قبل ميشناخت و من نيز با ديدن او آرامتر شدم و سپس مرا داخل زيرزميني بردند كه ديدم جواني كف اين سنگر دراز كشيده و همان موقع فهميدم كه مرا آوردهاند كه اين جوان را ويزيت كنم.
من ديدم كه اين جوان با يك چهره بسيار نوراني با ابهت و ملكوتي كف سنگر دراز كشيده و بسيار زار و نزار با چشمهاي گود رفته و رنگ و روي پريده و بيرمق كف سنگر دراز كشيده بود و در اين حين شهيد ممقاني به من گفت شما كاري كنيد كه اين جوان خوب شود و من هم ايشان را معاينه كردم و از او پرس و جو كردم ديدم كه آب بدن اين جوان رفته و تقريباً سه چهار شبانه روز است نه استراحت كرده و نه چيزي خورده و من ديدم كه اين جوان نياز به استراحت درمان دارد و به آنها گفتم كه اين مريض بايد 24 ساعت بستري شود و بايد به او سرم وصل كنيم تا حال او خوب شود و سپس آنها گفتند كه 24 ساعت زياد است و ما او را ميخواهيم و شما خيلي زود او را طوري درمان كنید كه او سرپا شود و بتواند ادامه فعاليت دهد و به حالت عادي خود برگردد و آنها فكر ميكردند كه او مريضي سادهاي دارد و با يك آمپول به حالت طبيعي خود برميگردد و خوب ميشود من بلافاصله به آنها گفتم كه اين آقا در اثر فعاليت زياد آب بدنش رفته و بدنش انرژي ندارد و خستگي مفرط دارد و اگر اجازه دهيد من 3 الي 4 ساعته ايشان را به حالت طبيعي خود برميگردانم و آنها نيز اين مطلب را قبول كردند.
بعد از اين صحبتها من به شهيد ممقاني گفتم كه مواد لازم را بياورد كه من ايشان را درمان كنم. دكتر رباني ادامه داد كه شهيد ممقاني دنبال تهيه اين وسايل رفتند و چند دقيقه بعد ديدم كه يك موتوري آمده جلوي سنگر پارك كرد و موتورسوار به داخل سنگر آمد و كاغذي را به دست اين جوان كه داخل سنگر دراز كشيده بود داد و اين جوان بلافاصله نامه را خواند و يكدفعه ديدم با خواندن اين نامه از جايش بلند شد و براي من بسيار عجيب بود كه اين جوان كه رمقي نداشت و تاب حركت به يكباره از جايش بلند شد و از زمین خداحافظي كرد و معذرت خواهي كرد و سوار موتور شد و رفت.
دكتر رباني ادامه داد: من همين طور متعجب شدم كه يك دفعه چه اتفاقي افتاد و سپس به بيمارستان رفتم بعد از عمليات به اهواز برگشتم و در آن موقع بود كه تازه فهميدم كه اين جوان برومند شهيد همت بود كه در موقع عمليات خيبر موقعي كه سوار موتور تريل شده و به سمت خط مقدم در حركت بوده به درجه رفيع شهادت ميرسد و اين اولين و آخرين باري بود كه شهيد همت را زيارت كردم.
شهيد بزرگوار همت كه از فرط خستگي، دوندگي و بيخوابي و گرسنگي در عمليات خيبر به چنان حالتي افتاده بود كه دكتر رباني را براي مداواي او برده بودند كه ايشان را مداوا و به حالت طبيعي برگرداند با شنيدن ندايي كه از بالا آمده بود و ايشان خوانده و به آسمانها برد و اين خاطره در سالگرد شهيد همت براي اولين بار است كه بيان ميشود.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 14,نوامبر,2024