احمد شاملو نخستین نوشته خود را با عنوان بنفشه‌ی زیبا در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۲۱، یعنی زمانی که شانزده سال و ۵ ماه و سه روز از تولدش میگذشت، درشماره‌ی ۶۰ اطلاعات هفتگی، صفحه‌ی۱۴، به چاپ رساند. در این دوره از حیات، شاملو نوجوانی احساساتی، پرشور، شکننده، نازک خیال و به اعتباری، افراطی و تند رو بود. در این اثر با وجود وجه نوشتاری‌اش، در عمق خود به یمن قریحه واستعداد کم نظیر شاملو آهنگین است و فضایی لطیف و موسیقایی دارد.

بنفشه‌ی زیبا

روزی به هنگام بهاران، از آسمان ـ خبر دادند که: “خدای زیبایی – فردا بامداد ـ به تماشای زمین خواهد آمد.”
طبیعت، مقدم او را گرامی داشت. جشن مجللی گرفت.
آستین بالا زد و مشاطه‌ای توانا ـ چمن را، ارغوان، و گل سرخ را، لاله گون نمود.
سپس از همان جا که می بایستی ـ میهمانان، پای بر زمین گذاردند ـ تا خانه ی خود را، فرشی از چمن گسترد.
***
بامداد ـ خروس سحرخوان ـ آواز داد که:
“ای بستانیان، برخیزید، خدای آمد.”
گل های قشنگ، زود از خواب برخاستند و لباس های رنگارنگ خود را پوشیدند.
بلبل های غزل خوان نیز به روی شاخه های درختان جای گرفتند.
باغبان هم از داربست‌های میوه، تاق های نصرت تشکیل داد.
خورشید، سر از پشت کوه های بلند ـ به در کشید و چشمکی زد.
یادم نیست چه گفت، فقط می دانم معنی اشاره اش این بود که:
خدا آمد.”
یک باره گل ها شروع به رقصیدن کردند و بلبلان مشغول خواندن شدند.
یک پارپه “نور” و یک عالم “زیبایی” از دره ی خوشگل وزیبا و با صفا، پیدا شد.
صبا ـ دست به سینه ـ از دنبالش می آمد و هزاران رایحه ی جان افزا، با خود می آورد.
ابر – برسرش – مروارید باران، نثار می کرد و رویش را می شست.
خدای، هم چنان که با جلال پیش می آمد و به هر طرف می نگریست، بنفشه‌ی زیبایی دید که که شرمنده ـ سر به زیر انداخته است…
پیش رفت ـ “خدایانه” نگاهی به دو نمود، به بوسید و در کنارش گرفت و گفت:
“ای گل زیبا از چیست که چنین مغمومی!
ترا ـ از آن زیبا آفریدیم که بستان را صفای چنان دهی”.
بنفشه ی زیبا ـبا یک دنیا شرم و ناز گفت:
“مرا ـ این همه غم ـ از آن است که زیبا هستم.
اگر من هم ـ چون دیگران ـ نازیبا بودم، کجا آزرم را پرده ی خود می ساختم؟”
خدای زیبایی را خوش آمد، سر به گوش بنفشه گذاشت و آهسته گفت:
“آفرین! مرا از این گفتار نیک ـ خوش آمد.
پاداش چه می خواهی؟ بگوی!”
بنفشه ی زیبا سر به خاک نهاد و پاسخ داد:
بارها دست بشر به قصد هلاک – به سوی‌ام آمده
و فرزندانم را در برابر دیدگانم از شاخسار هستی
ربوده، می ترسم من هم از این زیبایی ـ بهره ای
جز مرگ نبینم.
حال ـ خداوند، این زیبایی را از من بگیر و به دیگری بده  -
که زیبایی آفت جان است

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا