به مناسبت چهلمین روز درگذشت مرحوم حاج حسین بصیری
بنیانگذار انجمن ادبی باغ شهرستان ابرکوه
احمدرضا قدیریان در وبلاک شمیم شعر نوشت:شیراز بود و هوای دلنشین همیشه اردیبهشتی اش و عطر خوش نرگس ها و منظره دل انگیز باغ ها و سروهای نازش. باران که می بارید هوا از شمیم بهار نارنج مست می شد و شاخه های سبز و باطراوت درختان از نغمه شاد و موسیقی پرشور پرندگان عاشق سرشار می شدند. شیراز بود و غروب های معنوی شاهچراغ و هوای شاعرانه کوی سعدی و آرامگاه حافظ و خواجو و خلوت عارفانه باباکوهی. وقتی از دروازه قرآن به مناظر پایین دست می نگریستی، زندگی را به خوبی می دیدی که با همه وجودش در رگهای کوچه و خیابان و کوی و برزن جاری است.
معلم جوان از شهری کوچک راهی طولانی را تا شیراز پیموده بود. آمده بود تا در کنار کار معلمی تحصیلاتش را ادامه دهد. تنها بود و در اتاقی کوچک در خانه ای قدیمی سکونت یافته بود. در اتاق های دیگرش کسانی دیگر ساکن بودند از هر دستی. او خوشوقت بود که چند همشهری دیگر هم در آن اتاق ها زندگی می کنند که به شوق کار و کسب معاش به شیراز آمده اند و حضورشان اجازه نمی دهد غم غربت و دوری از خانه و خانواده بر دل شاعرمسلک و پراحساسش بنشیند. در آن میان مردی بود که دوران میانسالی را پشت سر نهاده و در آستانه سالهای پیری قرار داشت. رفیق شفیق بود و یار گرمابه و گلستان. بی آن که به مکتب رفته باشد و خط نوشته باشد، حرف ها می دانست و نکته ها می گفت. سپیده که سرمی زد از خانه بیرون می رفت و شب با تنی خسته و دلی همچنان تازه بازمی گشت. معلم جوان صبح های سه شنبه به مدرسه ای در انتهای خیابان وصال می رفت. مدتی بود که دوست نکته دانش هم می بایست برای کار به محلی در همان نزدیکی برود. صبح های سه شنبه مسیر این دو دوست تا آخر خیابان وصال یکی بود. صبح که می شد با یکدیگر همراه می شدند. در خیابان به انتظار تاکسی می ایستادند. اشاره می کردند و وقتی تاکسی سرعتش را کم می کرد و سر و چشم و گوشش را به سمت آنها می چرخاند با صدای بلند می گفتند: وصال. تاکسی می ایستاد و سوارشان می کرد و به سمت وصال روانه می شد. اوایل که دو دوست همشهری با مسیر آشنا نبودند، نمی دانستند خیابان وصال برای تاکسی ها یک مسیر فرعی است. راننده ها این دو غریبه شهرستانی را در نیمه های خیابان وصال که مسیر اصلی تری بود پیاده می کردند و می رفتند و آن دو دوست می ماندند و بقیه آن راه بدمسیر. گاهی با راننده بحثشان می شد و آنچه البته به جایی نمی رسید فریاد بود! هفته های بعد این دو دوست آموختند که در همان ابتدای مسیر باید با راننده طی کنند که ما می خواهیم برویم آخر وصال. کاری که اگر هر بار نمی کردند آش همان آش می شد و کاسه همان کاسه.
ماهها و سالها چنانکه رسم زمانه است به چشم بر هم زدنی از پی هم گذشتند. معلم جوان و دوست کهن نکته دانش به شهر و دیار خود بازگشتند و زندگی را در سایه سار سرو چند هزار ساله شهر و دیارشان پی گرفتند. معلم جوان به معلمی اش پرداخت و دوست کهنش مزرعه ای خرید و به کشت و کار مشغول شد. مشغله های زندگی فرصت دیدارها را از آنها گرفته بود اما دوستی همچنان برقرار بود. در همان حال که معلم جوان به دوران میانسالی و نقطه اوج زندگی نزدیک می شد، دوست کهن آرام آرام تکیده تر می شد و به ضعف و سستی می گرایید. روزی به معلم جوان خبر رسید که دوست کهن در بستر بیماری است. به دیدارش شتافت. او را گرم در آغوش گرفت. از گذشته ها گفتند و خاطره ها را مرور کردند. دوست کهن بوی مرگ را حس کرده بود اما همچنان دل آگاه بود و نکته سنج. در میانه سخن یادی کرد از شیراز و گفت: «صبح های سه شنبه شیراز را به یاد می آوری که می بایست با راننده ها طی کنیم برای رفتن تا آخر وصال؟» معلم جوان بی خبر از منظور اصلی دوست کهنش خندید و گفت: «آری، یادش بخیر.» دوست کهن در بستر به آرامی چرخید و آهی کشید و ادامه داد: «این روزها که بر من می گذرد در حقیقت، همان آخر وصال است.» معلم جوان پیام این سخن دوست کهنش را دریافت. لبخند از لبش محو شد و آهی سرد از ته دل برآورد. دیری نگذشت که آخر وصال آن دو دوست فرا رسید و دوست کهن رخت به وادی خاموشان کشید.
سالها از آن ماجرا گذشت. معلم جوان که دیگر خود به آستانه کهنسالی رسیده بود بارها داستان آخر وصال را برای دوستانش بازگو کرد. آخرین بار اواخر تابستان بود که او این خاطره را در محفل شاعرانه اش برای دوستانش مرور کرد و آنها نمی دانستند چند روز بعد در آغازین روزهای پاییز قصه آخر وصال تکرار خواهد شد و معلم جوان آن روزهای دل انگیز به دوست کهن خویش خواهد پیوست.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 24,ژانویه,2025