یادی از صادق هدایت/ دکتر محمد علی اسلامی ندوشن

درست یادم نیست که در کجا نخستین بار به او برخوردم، گمان می کنم «کافه فردوسی» بود که او در آن زمان هر روز عصر سری به آن می زد. وقتی آقای گوهرین مرا معرفی کرد، او قیافه آشنا به خود گرفت، چه، دو سه شعر از من در مجله «سخن» انتشار یافته بود و هدایت آنها را دیده بود.

به عادتِ همیشگیش چند کلمه شوخی بر زبان آورد... از آن پس دیدارهای گاه بگاهی پیش می آمد و من تمایل شدیدی در خود می دیدم که با او همنشین شوم... گاهی می رفتم و در کافه فردوسی کنار میز هدایت می نشستم.

دوستان او همیشه جمع بودند. پاهای ثابت عبارت بودند از «حسن قائمیان»، «رحمت الهی»، «انجوی شیرازی»، قدری نا منظم تر «پرویز داریوش»، «صادق چوبک» و «دکتر خانلری» و یکی دو نفر دیگر هم می آمدند. پ

ولی او در میان همه شاخص بود و موجبِ جوشش آنها نیز او بود. از آنجا که بلند می شدند به «ماسکوت» در خیابان فردوسی یا میخانه دیگری می رفتند و دنباله همان حرفها در آنجا از سر گرفته می شد.

«هدایت» چون گیاهخوار بود در آنجا همیشه مقداری سبزی خوردن و تربچه و ماست و خیار روی میز گذارده می شد. من نسبت به این عده که همگی اهل قلم و باصطلاح «روشنفکر» بودند، حس ستایشی داشتم، اما تنها به خاطر «هدایت» در جرگه آنها حاضر می شدم. «هدایت» کم حرف می زد، ولی هر چه می گفت، شیرینی و تازگی ای داشت که با حرفهای دیگران فرق می کرد. آهنگ صدا و طرز تکلّمش که لهجه اصیل تهرانی و رنگ عامیانه داشت، به گوش من بسیار آبدار و خوشایند می آمد. سیگار را با ظرافت و سبکی لای دو انگشت می گرفت و دود آن را از زیر سبیل باریک و زردش بیرون می داد. کسانی را که دوست می داشت مهربانیش را به جلو می آورد.

در نزد کسانی که آنها را نااهل می پنداشت، حالتِ چشمش بر می گشت و تلخی و کدورتی در آن پدیدار می گشت... پس از آن که آشنایی ما کمی بیشتر شد، ترجیح می دادم که برای دیدن او به «دانشکده هنرهای زیبا» که گاهی به آن سر می زد، و یا به خانه اش بروم. اتاقی در خانه پدری خود داشت، در خیابان روزولت «بالاتر از دروازه دولت» که آن زمان خاکی بود. معمولا" بعدازظهرها تا حدود چار و پنج در خانه بود.

احتیاجی به گذاردن قرار قبلی نبود. از امیر آباد، کوی دانشگاه، راه می افتادم و حدود ساعت سه به آنجا می رسیدم... یکبار یادم است از او پرسیدم که کافکا چند سال داشت که مرد.

گفت چهل و یک سال. گفتم چه زود. گفت دو سالش هم زیاد بود!... برجسته ترین خاطره ای که از «هدایت» دارم مربوط به شبی است که در امیر آباد مهمان من بود. من در امیرآباد که کوی دانشگاه بود زندگی می کردم و چون تابستان بود همه دانشجویان تختخواب های سفری که از سربازهای آمریکایی به ما رسیده بود بیرون می گذاردند و در هوای آزاد می خوابیدند. شبی «هدایت» را به آنجا دعوت کردم.

«حسن قائمیان» نیز با او همراه بود. نزدیک غروب از شاهرضا اتوبوس امیرآباد گرفتیم و راهی شدیم. «هدایت» در کمال صفا و خوشروئی در کنار دانشجویان که مسافران پر سر و صدایی بودند، نشست.

بنظرم در میان آنها کسی نبود که او را بشناسد. به امیرآباد رسیدیم من مقداری سورسات که تهیه کرده بودم آوردم. آمدیم و در همان هوای آزاد روی زمین نشستیم.

بر حسب اتفاق شب مهتابی ای بود.

هدایت، از فضای باز و دامنه گسترده نیمه وحشی امیر آباد که بکلّی با شهر متفاوت بود خوشش آمده بود.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا