درس های اخلاق آیت الله مصباح یزدی : شرح خطبه فدکيه (55 جلسه )
یزدفردا:آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه طی پنجاه و پنج جلسه ازتاریخ 22/05/89 الی 18/3/90ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
توضیح:انتشار 55 جلسه کامل با توجه به درخواست دوستان جهت استفاده راحت تر آنها صورت گرفته و انشالله به صورت هفتکی و مرتب نسبت به انتشار جلسه ای اقدام خواهد شد :
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در ماه مبارک رمضان 1431 مصادف با 22/05/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
وحدت و اختلاف
مقدمه
حلول ماه مبارک رمضان را به همه علاقهمندان به اسلام تبريک و تهنيت عرض ميکنيم. اميدواريم خداي متعال در اين ماه شريف به برکت وجود مقدس وليعصر ارواحنافداه همه ما را مشمول عنايات خاص خودش قرار دهد. براي بحث اين ماه و نيز سال آينده پيشنهاد شد که درباره خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها صحبت شود. حقيقت اين است که بيش از 25 سال است که ما شبهاي پنجشنبه خدمت برادران عزيز روحاني و بعضاً غيرروحاني هستيم و به اميد اينکه لياقت شفاعت اهلبيت عليهمالسلام را کسب کنيم آيات قرآن و کلمات اهلبيت عليهمالسلام را مطرح کردهايم. بارها تمايل داشتيم که درباره کلمات حضرت زهرا صلواتاللهعليها صحبت کنيم؛ ولي غالباً اين شبهه پيش ميآمد که طرح کردن سخنان ايشان ممکن است موجب حساسيت برادران اهل سنت و احياناً عامل اختلاف بيشتر شود؛ ولي بعد از اينکه امسال خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها به ثبت رسيد و با تيراژ زياد چاپ و منتشر شد و مراجع عظام تقليد حفظهمالله آنرا تاييد و امضا کردند، در مقابل آن سؤال، سؤال ديگري مطرح شد و آن اينکه با وجود انتشار اين خطبه در سطح عموم آيا خودداري کردن از شرح و بيان آن توجيه معقولي دارد؟ اصولاً آن وحدتي که مطلوب است چگونه بايد تحقق پيدا کند؟ آيا بايد بسياري از حقايق مکتوم بماند و چه بسا بعد از گذشت زمانهايي مورد انکار قرار بگيرد؟ يا اينکه مسائل علمي و تحقيقي، بايد دور از تعصبات و به انگيزه استفاده از معارف بيان شود. اين حقايق است که نقش اساسي را در حفظ اسلام و اهداف اسلام دارد و بايد در محافل علمي مورد تحقيق بيطرفانه قرار بگيرد تا زمينهاي فراهم شود براي اينکه کساني که در اشتباه هستند از اشتباه خارج شوند.
فکر ميکنم که دل حضرت زهرا سلاماللهعليها از اين بيشتر شاد شود که ابتدا درباره اصل مسأله حفظ وحدت بحث کنيم. چند جلسهاي درباره وحدت و اختلاف بحث کنيم و در ادامه، درباره اين خطبه شريف که يکي از فصيحترين و بليغترين کلماتي است که از اهلبيت صلواتاللهعليهم نقل شده و از نظر تاريخي هم جاي تشکيکي درباره آن باقي نمانده بحث کنيم تا مشمول عنايتهاي خاص حضرت زهرا سلاماللهعليها قرار بگيريم.
انقلاب زنده کننده نام حضرت زهرا(س)
حقيقت اين است که يکي از برکات انقلاب اسلامي زنده شدن نام حضرت زهرا صلواتاللهعليها در جامعه بود. ما بخش عمدهاي از جوانيمان را قبل ازانقلاب گذرانديم. در شهر يزد که يکي از شهرهاي مذهبي است اصلا چيزي به نام دهه فاطميه و اين حرفها شهرتي نداشت. عواملي باعث شد که نام حضرت زهرا سلاماللهعليها در جامعه ما به صورت ويژهاي زنده شود و برکات بسيار عظيمي را براي عالم اسلام به ارمغان آورد. از عواملي که من ميشناسم يکي بيانات حضرت امام رضواناللهعليه درباره حضرت زهرا بود که مشابه آن را کمتر کسي بيان کرده بود. حقيقت اين است که ايشان از کساني بودند که نام حضرت زهرا را در اين عصر و زمان احيا کردند. همراه اين يک جاذبه معنوي در ميان رزمندگان ما نسبت به حضرت زهرا پيدا شد که من آن را نميتوانم با اسباب عادي توجيه کنم. به همراه اينها عامل ديگر اقدام چند تن از مراجع بزرگ قم در احياي دهه فاطميه بود که خودشان در مجالس عزاداري حتي با پاي برهنه شرکت کردند. و بالأخره به اينجا رسيد که امسال خطبه حضرت زهرا به عنوان يک سند ثبت شد و مراجع به صورت بيسابقهاي آنرا تأييد و امضا کردند و شايد همين امر باعث شد به ما هم پيشنهاد شود که درباره اين خطبه بحث کنيم.
وحدت؛ تقويت ملاکهاي مشترک
آيا معرفي اهلبيت و مواضع و تاريخ ايشان اگر به طور صحيح، علمي و تحقيقي بيان شود با وحدت مخالفت دارد؛ يا بر عکس، آنچه اساساً عامل وحدت امت اسلامي است مسأله امامت و ولايت است؟ با توجه به اينگونه سؤالات، يک نوع تکليف شرعي احساس کردم که بحث جامعي نسبت به مسأله «وحدت و اختلاف» مطرح کنم و در خلال بحث سؤالاتي مطرح شود تا عزيزاني که اهل تحقيقاند آنها را دنبال کنند و به سرانجام برسانند.
معناي حقيقي وحدت بديهي است و جاي ابهامي ندارد؛ اما براي جامع بودن بحث احتمالاتي را مطرح ميکنيم. اگر منظور از ايجاد وحدت اين باشد که انسانها کاملاً يکي شوند يعني هيچ تعددي ميانشان نباشد، همه ميدانند چنين چيزي امکان ندارد. دو انسان دو موجودند و هيچ وقت يکي نميشوند. امکان ندارد که بين همه افراد جامعه وحدت حقيقي به وجود آيد.
مسألهاي را علماي علمالاجتماع مطرح کردهاند و آن اينکه آيا مجموعه انسانهايي که يک جامعه را تشکيل ميدهند ميتوانند يک وحدت حقيقي داشته باشند؛ يعني يک هويت جديدي غير از هويت افراد به وجود آيد. اين هم بحثي است که در فلسفه اجتماعي بايد طرح کرد. اين مسائل محل بحث ما نيست. وحدتي که محل بحث است اين است که ما انسانهاي کثيري که در يک جامعه هستيم و هر کدام يک وجود مستقلي داريم، با اين اختلافاتي که داريم تا چه اندازه بايد سعي کنيم که گرايش به وحدت پيدا کنيم؟ معناي اين ايجاد وحدت، وحدت حقيقي فلسفي نيست؛ بلکه منظور اين است که ملاکهاي مشترکي شناسايي کنيم و آن ملاکهاي مشترک را تقويت و چيزهايي که باعث پراکندگي و دشمني ميشود را کم و ضعيف کنيم. منظور از ايجاد وحدت وحدتي است که به اصطلاح اعتباري است. منظور اين نيست که کثرتها و اختلافات به کلي حذف شود. شبيه آنچه که در وحدت حوزه و دانشگاه، وحدت شيعه و سني، ووحدت همه طوايفي که در کشور زندگي ميکنند دنبال آن هستيم، يعني ملاکهاي مشترکي را شناسايي کنيم و سعي کنيم آن ملاکها بيشتر مورد توجه قرار گيرد و تقويت شود و در سايه تقويت آن ملاکها، چيزهايي که موجب اختلاف ميشود کمرنگ شود.
اين اندازه از معناي وحدت معلوم است؛ اما گاهي مسائلي مطرح ميشود که نميدانيم آيا وحدت اقتضا ميکند که ما از آنها صرف نظر کنيم يا چيز ديگري مطلوب است. يکي از مسائلي که به بحث ما مربوط ميشود و دغدغه ذهني ما هم بوده همين است که ما وقتي صحبت از وحدت شيعه و سني ميکنيم معنايش اين است که بايد مسائل شيعه و سني اصلاً حذف شود و فقط از اصل حقانيت اسلام و نبوت و معاد بحث کنيم به اين بهانه که وقتي مسائل اختلافي مطرح ميشود دلها از هم جدا ميشود؛ پس اصلاً اينها را ترک کنيم؟ آيا معناي وحدت اين است؟!
انواع اختلاف
در مباحث عقلي، وحدت در مقابل کثرت مطرح ميشود؛ اما در اينجا وحدت در مقابل اختلاف مطرح ميشود. وحدت در اينجا يعني نبودِ اختلاف. وقتي دعوت به وحدت ميکنيم يعني ميخواهيم که اختلافات کنار گذاشته شود؛ پس در واقع بايد مفهوم وحدت و مفهوم اختلاف را با همديگر بسنجيم. حال که در اين بحث، وحدت در مقابل اختلاف به کار ميرود اول معناي اختلاف را بررسي ميکنيم.
ممکن است دو موجود داشته باشيم که کاملاً مثل هم باشند؛ مثل کالاهايي که معمولاً در کارخانهها با اصول فني ساخته ميشود. خيلي به زحمت ميشود تشخيص داد که کدام الف است و کدام ب. کثرت هست اما اختلافي نيست و مثل هم هستند؛ پس وحدت در اينجا وحدتي است که نه با مثل بودن منافات دارد نه با کثرت و تعدد. اختلاف آن است که مثل هم نباشند دو چيز وقتي مثل هم نبودند ميگوييم با هم اختلاف دارند. معناي اختلاف جنگ و نزاع نيست؛ بلکه معناي آن وجود تفاوت است. آيا وجود اختلاف چيز بدي است؟ آيا اگر دو موجود تکويناً با هم فرق داشته باشند بد است؟ من سؤال ميکنم اگر اختلاف وجود نداشت اصلاً عالَمي به وجود ميآمد؟ اگر اختلافات تکويني نباشد اصلاً انساني نميتواند زندگي کند و اصلاً جامعه انساني شکل نميگيرد. اساس اين عالم هم همينطور است؛ اگر اختلافات تکويني نباشد اين عالم تحقق پيدا نميکند. تا اختلافات تکويني بين مرد و زن نباشد نسل انسان قابل بقاء نيست. پس اصل اختلافات تکويني که ربطي به اعمال و اختيارات ما ندارد لازمه وجود اين عالم است؛ اگر نباشد راه فيض الهي مسدود ميشود. بقاء اين عالم با اين زيباييها همه به خاطر اختلافات آن است و آن عين زيبايي است؛ الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ.1 بنابراين اين معنا از اختلاف محل بحث نيست.
نوع ديگري از اختلاف وجود دارد که فيالجمله اختيار افراد در آن نقش دارد. نمونه بارز آن در استفاده از مواهب طبيعي اين عالم است که نتيجهاش اين ميشود که عدهاي ثروتمند و عدهاي فقير باشند. صرف نظر از مسائل ارزشي ديگر، آيا خود اينکه توانايي انسانها مختلف است و آن اختلافات منشأ اين ميشود که بهرههاي اختياري و اکتسابي جديدي پيدا کنند، خوب است يا بد؟ اراده و فعل خودشان هم مؤثر است؛ اما منشأ آن اختلافات طبيعي خدادادي است. کسي هوش بيشتري داشته توانايي بيشتري داشته قواي بدنياش را بيشتر به کار گرفته است خلاقيتش بيشتر بوده ابتکارش بيشتر بوده و اين زمينه را فراهم کرده تا بهرههاي مادي بيشتري در اختيار بگيرد. اين صددرصد جبري نيست؛ اما در عين حال در نظام خلقت و در تدبير عالم منظور است. خدا ميفرمايد: «وَ هُوَ الَّذي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُم؛2 خداوند شما را از لحاظ مواهب تکويني با هم مختلف قرار داد، بعضيها را بالاتر از بعضي ديگر قرار داد براي اينکه زمينههايي براي امتحان شما فراهم شود.» اگر کساني مواهب مادي بيشتري دارند تکاليف خاصي به آنها تعلق ميگيرد و آن زمينه امتحانش را فراهم ميکند. اصل اين عالم براي اين است که انسانها در معرض امتحانهاي مختلف قرار بگيرند تا خودشان مسيرشان را انتخاب کنند تا معلوم شود چه قدر خدا را اطاعت ميکنند. آنچه که خدا به من داده استعداد ذاتي است. اين اختلافات خدادادي زمينه ميشود که افراد در جامعه موقعيتهاي مختلفي پيدا کنند. اين موقعيتها تکاليف مختلفي را اقتضا ميکنند و اين يعني زمينههاي امتحان. اين يک نوع اختلاف است. آيا اين اختلاف خوب است يا بد؟ اگر چنين زمينههايي نباشد، اين امتحانات انجام نميگيرد. وقتي امتحانات انجام نگرفت تکاملي پيدا نميشود. در اين صورت غرض خلقت تحقق پيدا نميکند. اصلاً خدا انسان را آفريده تا با اختيار و انتخاب خودش مسيرش را تعيين کند و به آن کمالي که خداي متعال در سايه بندگي و اطاعت خودش قرار داده نايل شود. اگر اين امتحانها نباشد اين کمالات هم پيدا نميشود. اختيار انسان در وجود اين اختلافات فيالجمله مؤثر است. اينها هم جزء زيباييهاي خلقت است که در اصل هدف آفرينش منظوراست و بايد باشد.
نوع ديگري از اختلافات هم پيش ميآيد که سهم انتخاب و اختيار انسان در آنها بيشتر است. اين نوع از اختلافات به هدف نهايي آفرينش که مسأله عبادت و اطاعت خداست مربوط ميشود. در اينجا مسأله دين مطرح ميشود. اختلافاتي که تکويني و جبري نيست؛ يعني اين طور نيست که کسي که به دنيا ميآيد ابتدائاً با يک دين خاصي جبراً متولد شود. انتخاب يک دين و يک روش به انتخاب و اختيار خود افراد بستگي دارد. اينجا عوامل زيادي مؤثر است و فرمولهاي بسيار پيچيدهاي وجود دارد. منظور ما از دين يک سلسله باورهايي است که به دنبال آن ارزشهايي مطرح ميشود و آن ارزشها اعمال و رفتاري را ايجاب ميکند؛ مقصود از دين، باورها و ارزشهاست و رفتارهايي که ناشي از آنها ميشود. به هر حال اينجا که پاي انتخاب عقايد، ارزشها و احکام و عمل به احکام مطرح ميشود، اختلافات خيلي زياد ميشود و هر روز دامنهاش گستردهتر ميشود. در کشورهاي غربي شايد روزي نباشد که فرقه مذهبي جديدي به وجود نيايد. معمولاً هر سال صدها فرقه مذهبي در مغرب زمين به خصوص در آمريکا به وجود ميآيد! در اينجا پاي مؤاخذه و تکاليف شرعي هم به ميان ميآيد.
قرآن ميفرمايد: كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمَ؛3 مردم امت واحدي بودند و از لحاظ فطري اقتضائات واحدي داشتند؛ اما بين آنها اختلاف ايجاد شد. اين اختلافات کمکم باعث ميشود که صرف نظر از مسائل اعتقادي، مسائل ارزشي هم مطرح شود؛ زيرا عدهاي در اثر انگيزهها و اغراض شخصي ميخواهند منافع بيشتري کسب کنند و به ديگران تجاوز کنند. در اينجا مسأله عدل، ظلم، قانون و ... مطرح ميشود. حال کساني که ميخواهند قانون وضع کنند خودشان از انگيزههاي اختلاف خالي نيستند. اين انگيزهها در قانونهايشان منعکس ميشود. کسي ميتواند قانون واقعي وضع کند که خودش از انگيزههاي اختلاف خالي باشد و نياز به اينها نداشته باشد. فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ ... ؛ خدا پيامبران را مبعوث کرد. خداست که پيامبران را مبعوث ميکند تا اين اختلافات را رفع کنند.
از آنجا که آدميزاد موجود عجيبي است در همين عواملي که رفعکننده اختلاف است، اختلاف ايجاد ميکند. خدا پيغمبراني را فرستاد و کتاب آسماني نازل کرد براي اينکه اختلاف مردم را رفع کند؛ يعني اين کار را کرد تا همه تن به قانون دهند؛ حق را اعمال کنند و به همديگر ظلم نکنند تا زندگي سعادتمندانهاي داشته باشند؛ اما اين انسانِ ناسپاس، در خود دين اختلاف ايجاد کرد (وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُم).
تأکيد آيه روي اختلافي است که از روي بغي و تجاوز و سرکشي و به ناحق پديد ميآيد. «بغي» اينجا در مقابل حق است. کساني به ناحق در دين اختلاف ايجاد کردند. اين افراد از راههاي مختلفي اختلاف ايجاد ميکنند. يک راه اين است که ميگويند مقصود خدا اين بود و ديگري ميگويد نه مقصود خدا آن است! حتي کار به جايي رسيد که چيزي را که خودشان درست کردند به خدا نسبت دادند؛ «فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَـذَا مِنْ عِندِ اللّهِ؛4 خودشان کتابي را نوشتند و گفتند اين را خدا فرستاده است.» آنچه که از اين تحريفاتي که در کتاب خدا ايجاد کردند شايعتر است تحريف معنوي است؛ يعني در مقصود آيات الهي تحريف ايجاد کردند. اين چيزي است که امروز با عنوان تعدد قرائات بازارش رواج دارد. اين هنر جناب ابليس است که اين چنين شاگرداني را پرورش داده است که همان چيزي را که خدا براي وحدت و رسيدن به حق و سعادت قرار داد همان را ابزاري براي اختلاف، کينهتوزي و جنگ و بدبختي دنيا و آخرت قرار دادند. فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ؛5 ديگر چه کاري بدتر از اين ميتوان انجام داد؟ تا قبل از نزول دين و کتاب، عذري داشتند و ميتوانستند بگويند ما نميدانيم حق چيست و باطل کدام است و خدا به چه چيزي راضي است؛ اما وقتي خدا کتاب نازل کرد، پيغمبر فرستاد و پيغمبران مردم را هدايت کردند، چرا در همين وسيله وحدت اختلاف ايجاد کردند؟! اين بدترين اختلافي است که در عالم به وجود آمد.
مرتبه نازلتر اين است که دين را قبول دارند و واقعاً هم در موقع فتوا دادن حاضرند بگويند حق چيست؛ اما در مقام عمل رعايت نميکنند. موقع عمل که ميرسد هواي نفس نميگذارد انسان به دانستههايش عمل کند. اينها اختلافاتي است که در جامعه به وجود ميآيد.
توصيه قرآن؛ وحدت حول محور حق
حال با توجه به اين اختلافات چه بايد کرد؟ يک راه اساسي که قرآن در برابر ما قرار ميدهد وحدت بر اساس حق است. قرآن کساني را که درصدد اصلاح جامعهاند و دلشان هم براي خودشان و هم براي ديگران، هم براي دنيايشان و هم براي آخرتشان ميسوزد و از ناهنجاريها رنج ميبرند و ميخواهند با آن مقابله کنند، به وحدت براساس حق دعوت ميکند. آيات زيادي در قرآن هست که ميفرمايد: همه انبيايي را که فرستاديم سرلوحه دينشان اين بود: «أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ؛6 دين را به پا داريد و در دين اختلاف به وجود نياوريد». دين را با مضامين واحد و شفاف و قواعد مسلم غيرقابل تشکيک عرضه کنيد تا اين ديگر منشأ اختلاف مردم نشود. اگر دين واحد سالمي وجود داشته باشد ميتواند اختلافات مردم را حل کند و مشکلات را برطرف کند؛ اما با وجود اختلاف در خود دين، ديگر چه عاملي براي حفظ وحدت باقي ميماند؟
وحدت مطلوب، وحدتي است که براساس حق باشد، نه هر وحدتي. آيا اگر همه مردم متحد بر ظلم شوند کار خوبي است؟ آيا اين همان چيزي است که انبيا ميگويند؟ اين همان وحدتي است که همه عقلا ميگويند؟ چون وحدت است ديگر اشکالي ندارد؟! وحدت در واقع وسيلهاي است براي اينکه حق گسترش پيدا کند و از آن بيشتر استفاده شود و کسي مانع استفاده از اين نعمت الهي که خدا براي همه بندگان مقرر فرموده نشود. آيا اين نصيحت خدا عملي شد؟ همه ميدانيم که در همان آغاز اختلافات پديد آمد و بالأخره در دين خاتم هم که آخرين موهبت الهي براي انسانها تا روز قيامت است و بايد علاج همه دردهاي اجتماعي انسانها تا روز قيامت باشد از همان روز وفات پيامبرصلياللهعليهوآله در آن اختلاف شد.
حالا اگر کسي بخواهد به اين دين وفادار باشد و جلوي اين اختلافات را بگيرد چه راهي را بايد در پيش بگيرد؟ اين اختلافات از آنجا پديد آمد که رگههاي ناحقي در دين پديد آمد؟ اگر حق صرف باشد اختلافي ندارد. اگر بخواهند رفع اختلاف کنند بايد آن رگههاي ناحق را قطع کنند تا دين خالص و آن ديني که خدا فرستاده براي همه مردم روشن و حاکم شود؛ وحدت آن وقتي مطلوب است که بر اساس حق باشد. ما بايد تلاش کنيم حق را تبيين کنيم و در اختيار مردم بگذاريم و رگههاي باطل را معرفي کنيم تا کسي به آنها مبتلا نشود. اين يک ايده کلي و اساسي است که بايد اول خود انبياء (أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فيه) و دوم پيروان انبياء (وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ) در صدد عمل به آن باشند. مسأله بعدي اين است که وقتي اين طور نشد و اختلافات پديد آمد چه بايد کرد؟ انشاءالله در جلسه بعد اين موضوع را مطرح ميکنيم.
و صلّي الله علي محمدٍ وَ آله الطّاهرين.
1. سجده، 7.
2 . انعام، 165.
3 . بقره، 213.
4 . بقره، 79.
5 . اعراف، 37.
6 . شوري، 13.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 23/05/89 مصادف با شب چهارم ماه مبارک رمضان 1431 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
وحدت و اختلاف
خلاصه مباحث گذشته
در جلسه گذشته عرض شد که قبل از پرداختن به خطبه شريف حضرت زهرا سلاماللهعليها به عنوان مقدمه بحثي فشرده درباره «وحدت و اختلاف» خواهيم داشت. اشاره کردم که گاهي چنين القاء ميشود که وحدت يک ارزش مطلق است و هر چه انسانها با هم متحدتر باشند بدون هيچ قيد و شرطي مطلوب خواهد بود؛ اما غالباً اين احکام قيودي دارد که در کلام ذکر نميشود. اينها از قضاياي مسلمه يا از آراء محمودهاند، درحالي که براي بکارگيري در برهان لازم است موضوع اينگونه قضايا قيد زده شود. خوبي راستگويي و بدي دروغ اينگونه است؛ اين طور نيست که مطلقاً بگوييم: «هر راستي خوب است، اگرچه موجب به شهادت رسيدن مؤمن بيگناهي شود»، يا «هر دروغي بد است، اگرچه موجب نجات انسان بيگناهي شود.» از ديدگاه اسلام اينگونه نيست؛ اگر دروغ موجب نجات جان مؤمني شود واجب است؛ ولي آن قضيهاي که مشهور است و همه به آن تمسک ميکنند اين است که دروغ بد است. در واقع اين قضيه قيد دارد.
حُسن وحدت و اتحاد هم از اين قبيل است. وحدت خيلي خوب است؛ اما در صورتي که در راه هدفي ارزنده باشد. اگر عدهاي بر پايمال کردن حقي متحد شوند، اين وحدت و اتحاد به اندازه همان گناه، بد است؛ پس حُسن وحدت و اتحاد از قضاياي مشهوره يا از آراء محموده است که يک قيد خفي دارد؛ يعني وحدتي خوب است که در راه حق و براي تحقق هدفي عقلاني باشد، نه هر وحدتي. اگر هر وحدتي خوب بود نبايد اصلاً انبياء قيام ميکردند؛ زيرا اکثريت قريب به اتفاق جامعه بتپرست بودند و قيام ايشان وحدت جامعه را به هم ميزد. اتفاقاً بايد گفت: چنين اختلافي بسيار مبارک است و بايد ايجاد شود تا تدريجاً دامنه فساد برچيده شود؛ پس ارزش وحدت، ارزشي ذاتي و مطلق نيست. وحدت و اتحادي مطلوب است که بر محور حق باشد. اين خلاصه مطلبي بود که شب گذشته عرض کرديم.
بحث منطقي؛ بهترين روش حل اختلاف
اين سؤال نيز مطرح شد که اگر در جامعه اختلافي پديد آمد چه بايد کرد؟ گاهي اين اختلاف در اموري سليقهاي است و هيچ کدام از طرفين ارزش اخلاقي، ديني يا عقلي ثابتي ندارند؛ اين اختلافات خيلي مهم نيستند. مثلاً اهل يک شهر يک مد لباس را و اهل شهر ديگر يک مد ديگر را ميپسندند و يا در ساختمانسازي در گذشته يک شکل ساختمان را ميپسنديدند به گونهاي که گاهي هزار متر زمين را اشغال ميکرد؛ ولي حالا با هفتاد، هشتاد متر ميخواهند يک خانه بسازند و شرايط اقتضا ميکند که شکل ساختمان عوض شود. اينها خيلي مهم نيست و تا عناوين ثانويه بر آنها عارض نشود، حلال و حرامي ندارند.
گاهي اختلاف به گونهاي است که به آن ارزشهاي واقعي که دين روي آنها تأکيد دارد برميگردد. انبياء ميگويند: «اگر از اين راه برويد و اين رفتار را پيشه خود کنيد تا ابد خوشبخت و اگر ضد آن را انتخاب کنيد تا ابد بدبخت خواهيد شد!» اينجا صحبت سليقه نيست؛ بلکه مسأله خيلي جدي است. قرآن ميفرمايد: إِنَّا أَعْتَدْنا لِلْكافِرينَ سَلاسِلَ وَ أَغْلالاً وَ سَعيراً؛1 اگر بيراهه برويد نتيجهاش غل و زنجير و آتشِ برافروخته است. اينجا نميتوان گفت: «خيلي مهم نيست؛ هر کس به سليقه خودش عمل کند!» عقل انسان اجازه نميدهد که در مقابل اين احتمال ـ اگرچه ضعيف باشد ـ بيتفاوت باشد، زيرا محتمل خيلي قوي است. وقتي محتمل قوي باشد احتمال يک درصد هم منجز است. حاصل ضرب احتمال در پايه محتمل، تعيينکننده ارزش احتمال است. اگر اختلاف در اينگونه امور بود، لازم است راه صحيح را شناخت.
اگر اختلاف بر سر مصداق سخن انبياء پيش آيد، يعني عدهاي بگويند روش ما مصداق سخن انبياء است و عده ديگري بگويند روش ما مصداق آن است، قاعده اولي اين است که انسان بر اساس منطق و استدلال عقلي مصداق حقيقي را اثبات کند؛ چون ما معتقديم آنچه انبيا آوردهاند حجت را بر مردم تمام کرده است؛ رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل.2 راه انبيا آن قدر روشن و داراي دلايل متقن است که ديگر کسي نميتواند بهانهاي بياورد؛ با اين حال ممکن است شياطين آب را گلآلود کرده و به مرور زمان با ايجاد شبههها و بدعتها باعث مشتبه شدن راه شده باشند. قرآن هم ميفرمايد: وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُم؛3 عدهاي عمداً اختلاف ايجاد کردند تا براي خود دکان درست کنند. گفتند: «منظور فلان پيغمبر اين بوده است» تا فرقهاي درست کنند و رئيس شوند و ديگران را بدوشند! بعد از اين اختلافافکنيها، آيندگان در شرايطي واقع ميشوند که تشخيص حق برايشان بسيار مشکل ميشود. در اين شرايط چه بايد کرد؟ در اين شرايط عقل حکم ميکند بهترين راه اين است که کساني که با هم اختلاف دارند بنشينند و عاقلانه با هم بحث کنند تا معلوم شود کدام دليل درست و کدام دليل نادرست است.
اما عرض کرديم که عدهاي عمداً اختلاف ايجاد ميکنند و دلشان نميخواهد که حق روشن شود. بسياري از بزرگان فرقههاي باطل حاضر نيستند بحث کنند و مطلب را روشن کنند؛ چون آنها همين ابهام را ميخواهند تا در سايه آن يک مشت مريد داشته باشند. در برخورد با اين نوع از اختلافات، بايد توجه داشت که آنچه اهميت دارد اين است که در بين اتباع اين شيادان کساني هستند که واقعاً طالب حقند؛ ولي در اشتباه افتادهاند. آنچنان به اينها اعتماد داشتهاند که روش باطل آنها را باور کردهاند. من در طول زندگي هفتاد و چند سالهام با اشخاص زيادي از اين دسته برخورد داشتهام. در بين فرق مختلف اسلامي، مسيحيان و ديگر اديان، واقعاً افرادي بودند که اگر برايشان ثابت ميشد که اسلام و مذهب اهلبيت عليهمالسلام تنها مذهب حق است حتماً آنرا ميپذيرفتند. من نميگويم همه اين طورند؛ اشتباه نشود؛ بلکه کساني هم هستند که واقعاً عناد خاصي با اهلبيت عليهمالسلام و شيعه دارند. آنقدر عناد دارند که اگر در کتابي، داستان يا روايتي به نفع شيعه ببينند در چاپ بعد آنرا حذف ميکنند. اين چه قدر زشت است! اين خيانت به تاريخ و به اسناد تاريخي و حقيقت و بشريت است.
تسليم در برابر حق؛ راز سعادت
انشاءالله اين عناد و لجبازي در ما پيدا نشود؛ اما بالأخره بايد از اينکه در مقابل حق بايستيم به خدا پناه ببريم! قرآن ميفرمايد: تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقين؛4 اگر اين خوي شيطاني را از جواني در خودمان تغيير دهيم، تمرين کنيم که هميشه تابع حق باشيم، وقتي فهميديم يک جايي اشتباه کردهايم بگوييم اشتباه کردم؛ به خدا قسم هيچ ضرري به ما نميخورد. امتحان کنيد! عزيزتر ميشويد؛ اما شيطان نميگذارد. گاهي ميفهميم اشتباه کردهايم باز هم بر آن اصرار ميکنيم. اين صفت در حد رؤسا، رهبران و ادارهکنندگان جامعه خيلي فساد ايجاد ميکند. به هر حال انسانهاي معاند هم هستند. قرآن ميفرمايد: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ * خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ،5 و يا در سوره يس ميفرمايد: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ * وَسَوَاء عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ * إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَخَشِيَ الرَّحْمَن بِالْغَيْبِ.6 اين طور نيست که همه تابع دليل و برهان باشند؛ اما نبايد گمان کنيم که همه معاندند. شايد اکثريت مردم اين گونهاند که اگر حقيقت را بشناسند، به آن ايمان ميآورند. مقداري کوتاهي از ماست که آن طوري که بايد و شايد حقايق را براي ديگران بيان نکردهايم.
راه صحيح و منطقي در اين اختلافات اين است که سعي کنيم با دليل و منطق و با شيوهاي که تعصبات طرف را تحريک نکند حقيقت را به طرف مقابل بشناسانيم. آنها هم آدميزاد هستند. اگر کسي با زبان منطقي و ملايم با خود ما صحبت کند اشتباهاتمان را قبول ميکنيم؛ اما اگر از اول با تندي و پرخاش و احياناً با توهين با ما حرف بزند ما هم در مقابلش موضع ميگيريم. اگر با مردم با بياني منطقي و روشي صحيح حرف بزنيم بسياري از اختلافات برداشته ميشود. مرحوم آيتالله بهجت رضواناللهعليه به مناسبتي فرمودند: اين صحيح نيست که ما از اول با يک نفر سني مذهب درباره مسائلي که موجب ناراحتيشان ميشود با شدت و حدت بحث کنيم. ايشان ميفرمودند: بهترين راه اين است که ما به آنها بگوييم شما در فقه تابع چهار نفر از علماي بزرگ هستيد؛ ابوحنيفه، شافعي، مالک و احمدبنحنبل. ابوحنيفه و مالک مستقيما شاگرد امام صادق عليهالسلام بودند. خودشان هم افتخار ميکردند. از ابوحنيفه نقل شده که گفته است: «ما رايت أفقه من جعفر بن محمد» و درجاي ديگر ميگويد: «لولا السنتان لهلک النعمان»! (نعمان اسم ابوحنيفه بوده است). آيا تقليد کردن از شاگرد مانع از تقليد کردن از استاد ميشود؟ ما از استاد اينها تقليد ميکنيم و شما از شاگرد تقليد ميکنيد. چرا شما مذهب شيعه را در کنار ساير مذاهب معتبر نميدانيد؟ در مقابل اين مطلب هيچ راهي جز قبول ندارند. آيا در جايي که شاگرد اعتراف کند که استاد از من خيلي بالاتر است و من هر چه دارم از اوست، تقليد از شاگرد جايز است و تقليد از استاد او جايز نيست؟! هيچ منطقي اين را نميپذيرد. اين همان راهي است که مرحوم شيخ محمود شلتوت آن را مطرح کرد و مذهب شيعه را در مصر معتبر دانست و اين از برکات اقدام مرحوم آيت الله بروجردي رضواناللهتعاليعليه بود که دارالتقريب را تأسيس کردند. اگر اين باب باز شود و آنها حاضر شوند در کنار ابوحنيفه براي امام صادق عليهالسلام هم اعتبار قائل شوند اين رسميت بخشيدن به شيعه است. اين باعث ميشود که کتابهاي ما در کشورهاي آنها از حالت قاچاق در آيد. اگر آنها با معارف اهلبيت آشنا شوند، افرادي که طالب حقيقتند تدريجاً شيعه خواهند شد. کم نيستند کساني که طالب حقيقتند و شياطيني مانع راهشان شدهاند. ما اگر راه مسالمتآميزي باز کنيم آنها راه را پيدا خواهند کرد. من در سفرهايم به کشورهاي مختلف با اشخاصي برخورد کردم که علاقهشان نسبت به اهلبيت عليهمالسلام از آنچه در بين ما شايع است کمتر نبود. با يک شيخ مصري در اندونزي ملاقات کردم که درباره اهلبيت عليهمالسلام سخنراني کرد. به او گفتم گويا شما مصريها نسبت به اهلبيت عليهمالسلام علاقهمنديد؛ گفت: «بلکه ما شيدا و عاشق اهلبيتيم!» اگر ما به روش صحيح تبليغ کنيم و معارف شيعه را درست برايشان تبيين کنيم مطمئناً بسياري از اينها شيعه ميشوند؛ ولي ما کوتاهي داريم. ما بايد به صاحب شريعت و مذهبمان جواب بدهيم.
برخورد با معاندان؛ بحث منطقي توأم با ادب
اما در برابر معاندين و يا کساني که آنچنان تحت تأثير تبليغات اينان قرار گرفتهاند که يقين کردهاند که مذهبشان حق و مذهب شيعه باطل است، چه وظيفهاي داريم؟ اگر ما در بيان حق و اثبات بطلان مذاهبِ باطل، کوتاهي کنيم به خدا، به پيغمبر، به انسانيت، به شهدا، به گذشتگان و به آيندگان خيانت کردهايم. در اين صورت ما هم عملاً جز شياطيني شدهايم که راه حق را مسدود ميکنند؛ وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون.7 وقتي حقيقت را بيان نکنيم آنها سوءاستفاده ميکنند و ميگويند: «اگر مطلبي داشتند ميگفتند و از خودشان دفاع ميکردند.» پس وظيفه برابر اين افراد چيست؟
اصل مسأله حفظ وحدت در اين جاست. اگر ما با اينها برخورد پرخاشگرانه و تند و متعصبانه داشته باشيم چه نتيجهاي دارد؟ نتيجهاش اين است که بر عناد آنهايي که معاند هستند افزوده ميشود و براي آنهايي که در اثر جهل به باطل مبتلا شدهاند بهانهاي پيدا ميشود که از ما رو برگردانند و بگويند: «اگر حق بودند چرا بايد درشتي کنند و فحش بدهند؟! مطلب حقشان را با دليل بيان ميکردند.» چنين روشي باعث ميشود ما را باطل محسوب کنند. پس برخورد متعصبانه، يعني اظهار مطلبي بدون دليل و توأم با پرخاش اگر نتيجه معکوس ندهد نتيجه مطلوب هم نخواهد داشت. حرف منطقي است که نتيجه دارد. جلوي حرف منطقي نبايد گرفته شود. هيچ دليل منطقي وجود ندارد که جلوي حرف منطقي گرفته شود؛ اما رفتار پرخاشگرانه، متعصبانه، خصومتبرانگيز و کينهتوزانه نه دليل عقلي دارد و نه دليل شرعي.
ممکن است گفته شود که: «در بعضي زيارتها برخي افراد لعن شدهاند، و ما بر اساس همين زيارات مصاديق آنها را لعن ميکنيم.» ولي در اين روايات و زيارات گفته نشده است که برويد بالاي مناره بايستيد و لعن کنيد، يا برويد پشت بلندگو لعن کنيد! لزومي ندارد در حضور ديگران کاري کنيد که آنها تحريک شوند و نتيجهاش اين شود که شيعيان در جاهاي ديگر مشکل پيدا کنند؛ خونشان را مباح بدانند و آنها را ترور کنند و هيچ پيشرفتي هم عايد شما نشود! اين کار چه دليل عقلي و شرعي دارد؟! بله، قرآن هم خيلي جاها صريحاً افرادي را لعن کرده است؛ بلکه ميگويد: «أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ ؛8 خداوند آنها را لعن ميکند و لعنت همه لعنکنندگان بر اين افراد باد!» اين لعن قرآن است؛ اما هيج وقت لزوم ندارد که ما در مقابل کساني که مثلا در صد مسأله با هم اتفاق نظر داريم و مقدسات همديگر را محترم ميشماريم و فقط در چند مسأله اختلاف داريم، آنها را چنان تحريک کنيم که از هر دشمني براي ما دشمنتر شوند! چه دليل عقلي براي اين کار داريم؟ با اين حال اين حق را براي خودمان قائليم که در محافل علمي، در محيط سالم، دور از تعصبات و در محيط تحقيقي بنشينيم و حقايق را بررسي کنيم؛ ببينيم کدام تاريخ درست و کدام خطا است. اگر اين کار را نکنيم، به زبان امروزيها، به علم خيانت کردهايم، و به زبان دين، به خدا، پيغمبر، امام، شهدا و حقيقت خيانت کردهايم. اگر اين حقايق بيان و اثبات نشود آيندگان از کجا حقيقت را بفهمند؟ من و شما در مجالس مذهبي، مساجد، حسينيهها، روضهخوانيها، مجالس عزاداري، مجالس سرور و ... حق را فهميديم. اگر اينها نبود از کجا حقيقت را ميفهميديم؟ اگر اين وظيفه را انجام ندهيم، امانتداري نکردهايم و حق را به اهلش نرساندهايم. تحقيق درباره مسائل اعتقادي و مسائل تاريخي که نتايج اعتقادي، ديني و مذهبي دارد يک وظيفه عقلي و شرعي است. اين باب نبايد مسدود شود؛ ولي بايد احترام طرفمان را حفظ کنيم و بيجهت احساساتشان را تحريک نکنيم. بيجهت چيزهايي نگوييم که هيچ نتيجهاي براي اثبات حق ندارد؛ بلکه بر عناد و لجاج لجبازان ميافزايد و احياناً دشمنيهايي به بار ميآورد که موجب کشته شدن افراد بيگناه ميشود.
تاريخ تشيع نشان ميدهد که چه قدر شيعه به دست اين افراد نادان يا معاند در اثر حرفهايي که شيعه ديگري در يک شهر ديگري زده است به شهادت رسيدهاند. صرف نظر از جهت ديني، آيا اين کار، کار عاقلانهاي است که آدم کاري کند که عدهاي از دوستان و عزيزان خودش را که مثل جان عزيزند، به کشتن بدهد؟! بنابراين ما دو وظيفه داريم که نبايد با هم خلط شوند؛ يکي اين که کاري نکنيم که آن کساني که امر بر آنها مشتبه شده يا خداي ناکرده اهل عنادند احساساتشان عليه ما تحريک شود و دشمني آنها را زياد کنيم؛ اين ميشود حفظ وحدت. دوم اينکه در محافل علمي از بيان حقايق و اثبات آنها خودداري نکنيم.
يکي از بزرگترين خدماتي که در قرن اخير براي احياي مذهب شيعه و اثبات حقانيت آن انجام گرفت، کاري بود که در هندوستان مرحوم صاحب عبقات الانوار انجام داد و در نجف مرحوم علامه اميني رضواناللهعليهما با نوشتن کتاب الغدير. چه خدمات بزرگي اين دو بزرگوار انجام دادند و چه فداکاريهايي کردند! چه خوندلهايي خوردند تا اين دو کتاب را نوشتند! علامه اميني چه عشقي به اهلبيت و اميرالمؤمنين عليهمالسلام داشت که با شنيدن اسم اميرالمؤمنين عليهالسلام اشک از چشمانش جاري ميشد! اما در کتابش حتي يکجا نسبت به شخصيتهاي مورد احترام اهل تسنن بياحترامي نکرده؛ بلکه همه جا به دنبال اسم آنها رضياللهعنه آورده است. با اين روش، انسان هم حقيقت را تبيين ميکند و هم بهانه به دست مخالف نميدهد و اگر کسي هم طالب حقيقت باشد حق را ميپذيرد. بايد اين حجاب حاجز که شيطان ميان ما ايجاد کرده است از بين شيعه و سني برداشته شود. بايد کاري کرد که آنها حاضر شوند کتابهاي ما را مطالعه و ما را هم مسلمان حساب کنند؛ البته يک مقدار هم رفتار نسنجيده بعضي از شيعيان در شکلگيري اين مانع دخالت دارد. ما اگر خودمان را مسئول ميدانيم که مذهب تشيع را ترويج کنيم و حقيقت آنرا براي آيندگان حفظ کنيم بايد از يک طرف بر اساس دلايل عقلي و منطقي و شواهد تاريخي آنرا اثبات کنيم و از طرف ديگر متعرض کساني که حساسيت آنها را تحريک ميکند نشويم. دلايل آن چنان روشن است که مرحوم ماموستا شيخالاسلامي، نمايندة شهيد کردستان در مجلس خبرگان، ميگفت: «من عقيدهام اين است و صريحاً هم ميگويم که اگر کسي به حضرت زهرا سلاماللهعليها جسارت کند کافر است!»
به هر حال مسأله تحقيق در مسايل اعتقادي و تاريخي در جهت اثبات حقانيت مذهب شيعه و بالعرض در جهت ابطال ساير مذاهبِ مخالف يکي از وظايف قطعي شرعي ماست که هيچ جانشينپذير نيست؛ اما بشرطها و شروطها و آن اينکه با رعايت ادب توأم باشد و آنها را تحريک نکنيم که باعث شود حجاب ميان ما قويتر شود و اختلاف، جاي اتحاد را بگيرد و نگذارد که مسلمانها بيشتر به هم نزديک شوند و در مقابل دشمنان يکپارچه شوند.
وفقنا الله و اياکم انشاءالله.
1. انسان، 4.
2. نساء، 165.
3 . بقره، 213.
4 . قصص، 83.
5 . بقره، 6 و7.
6 . يس، 9-11.
7 . زخرف، 37.
8 . بقره، 159.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 24/05/89 همزمان با شب پنجم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
وحدت بر مدار حق
تقويت حق؛ هدف ما از وحدت
در دو جلسه گذشته مطالبي را پيرامون وحدت و اتحاد بيان کرديم. گفتيم که ارزش وحدت تابع ارزش هدفي است که براي آن انجام ميگيرد. اگر وحدت براي تحقق حقي باشد، به اندازهاي که آن حق ارزش دارد حفظ آن وحدت هم ارزش خواهد داشت و بر عکس اگر در راه ابطال حقي يا در راه تحقق باطلي انجام گيرد، نه تنها ارزشي ندارد، بلکه به اندازه ارزش منفي آن باطل، اين وحدت هم ارزش منفي خواهد داشت.
نکته ديگري که بايد به آن توجه داشت اين است که متحد و هماهنگ شدن، در رفتار ميسّر است و گرنه در فکر، اعتقاد و ايمان نميتوان بنا را بر تبعيت از غير گذاشت؛ همانطور که در دين ـ چه حق و چه باطل ـ اکراه معنا ندارد. اگر اکراهي هم صورت گيرد، اکراه بر انجام يا ترک عملي است؛ حداکثر کاري که مکرِه ميتواند انجام دهد اين است که مانع شود که شخص طبق اعتقادش عمل کند يا او را وادار کند که عملي بر خلاف مقتضاي اعتقادش انجام دهد. داستان ياسر و سميه و عمار اين بود که از طرف مشرکين بر برائت از اسلام اکراه شدند؛ اما هيچ يک از مشرکين نتوانستند اعتقاد آنها را سلب کنند. ياسر و سميه مقاومت کردند و حاضر نشدند از اسلام اظهار برائت کنند. مشرکين هم آنها را به قتل رساندند. عمار در لفظ اظهار برائت کرد و جانش را نجات داد؛ ولي خيلي مضطرب بود که آيا کار درستي کرده است يا نه. با حالت اضطراب خدمت رسولالله صلياللهعليهوآلهوسلم مشرف شد و عرض کرد: «ميترسم هلاک شده باشم» و بعد جريان را نقل کرد. اين آيه نازل شد: مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إيمانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإيمان.1 حضرت فرمودند: تو کار درستي کردي؛ تقيه کردي و جان خود را حفظ کردي؛ ولي اضطراب و شکي در ايمانت پيدا نشد.
نميتوان اعتقاد قلبي را به خاطر ديگري يا براي حفظ وحدت عوض کرد. اين شدني نيست. اعتقاد و ايمان تابع مبادي خاصي است؛ اگر آن مبادي وجود داشته باشد ايمان پيدا ميشود و اگر نبود پيدا نميشود. آن چه موضوع بحث است هماهنگي در «رفتار» براي حفظ وحدت و اتحاد است. رفتار، موضوع تقيه و ائتلاف عملي قرار ميگيرد. اين ائتلاف در بعضي موارد ميتواند صحيح باشد و آن در جايي است که براي تحقق يک هدف ارزشمندي باشد.
در اسلام يک سلسله احکامي داريم که تابع عناوين خاصي است که در فقه به عناوين ثانوي معروف است و احکامي هم که به تبع آنها ثابت ميشود احکام ثانوي است. اکثر اين عناوين در متن قرآن يا احاديث آمده است؛ مثل اضطرار؛ «إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ؛2 اگر کسي اضطرار پيدا کرد به خوردن حرام در صورتي که ستمگر و متجاوز نباشد گناهي بر او نيست»؛ يعني حکم اولي به واسطه اضطرار برداشته ميشود. اين را حکم ثانوي ميگويند. در آيه ديگري ميفرمايد: «لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ في شَيْءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاة؛3 خدا اجازه نميدهد که با کفار روابط دوستانه داشته باشيد، مگر اينکه از آنها بپرهيزيد.» تُقاة به معناي تقيه است. تقوا، تقيه و تقاه هر سه لغت اسم مصدر از فعل «اتّقي» هستند و يک معنا دارند. اين نيز عنواني ثانوي است و حکمي ثانوي دارد.
در مباني فقهي ما آمده است که بين خود مسلمانان نيز گاهي تقيه لازم ميشود. داستان عمار تقيه از مشرکين بود؛ ولي در روايات ما بيان شده که اين تقيه در بين خود مسلمين هم جاري است و آن در جايي است که مسلمين با هم اختلاف پيدا کردهاند و اين اختلافات به گونهاي تشديد شده است که اگر مسلماني از مسلمان ديگر عملاً تبعيت نکند جانش در خطر ميافتد. اين مضمون التَّقِيَّةَ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي4 که از همه حضرات معصومين صلواتاللهعليهماجمعين نقل شده موضوعش همين است. حقيقت اين مسأله اين است که امر انسان داير ميشود بين اينکه عمل واجبي را مانند فرقه خاصي انجام دهد، مثلاً نماز را دست بسته بخواند و جانش سالم بماند، يا اينکه مطابق حکم اولي انجام دهد اما جانش به خطر بيافتد. در اينگونه مسائل، مصلحت عناوين ثانوي با مصلحت حکم اولي تزاحم پيدا ميکند و شارع مقدس آن مصلحتي را که مانع عمل به حکم اولي است اهم ميداند؛ از اينروست که ميفرمايد: از حکم اولي صرف نظر کن و حکم ثانوي را انجام بده. اين همان تقيهاي است که همه فقها به آن فتوا دادهاند و همه آن را ميشناسيم.
نوع ديگري از تقيه هم داريم که حضرت امام رضواناللهعليه به خصوص روي آن تکيه فرمودند و بعضي از فقهاي ديگر هم به آن فتوا دادهاند و آن «تقيه مداراتي» است؛ يعني اگر انسان بخواهد طبق فتواي مذهب خودش عمل کند جانش به خطر نميافتد، اما يک مصلحت اجتماعي اسلامي به خطر ميافتد؛ افترا و دشمني و کدورت و پراکندگي بين مسلمانان به وجود ميآيد و اين باعث ميشود که دشمنان سوءاستفاده کنند و عزت و مصالح جامعه اسلامي از بين برود. امام رضواناللهعليه استدلالات زيادي براي اين مسأله بيان فرمودهاند. تحليل آن اين است که در اينجا بين مصلحت حکم اولي و مصلحتي اجتماعي مانند حفظ عزت اسلامي و قدرت مسلمانان در مقابل دشمنان تزاحم واقع ميشود. امام استدلالاتي کردهاند که بسياري از رواياتِ تقيه ناظر به يک چنين چيزي است و همه آنها فقط به «تقيه خوفي» مربوط نيستند.
تا اينجا روشن شد که ارزش تقيه، يعني ارزش عمل به حکم ثانوي، تابع آن مصلحتي است که در حکم ثانوي است؛ بنابراين اگر تقيه، موجب از دست رفتن مصلحت اقوايي باشد جايز نيست. امام رضواناللهعليه ميفرمايند: در صورتي تقيه ـ چه خوفي و چه مداراتي ـ مشروع است که موجب تفويت مصلحت اقوايي نباشد. تعبير ايشان اين است که ميفرمايند: «تقيه در مهامّ امور نيست»؛ بنابراين اگر جان پيغمبر يا امام معصومي در خطر باشد يا خطر حمله به خانه خدا وجود داشته باشد تقيه جايز نيست. در اين موارد حفظ جان موجب تفويت مصلحت اقوي ميشود. امام رضواناللهعليه در جريان مبارزات فرمودند: «امروز تقيه حرام است ولو بلغ ما بلغ!» و اين حکم ايشان براي اين بود که اسلام را در خطر ميديدند. ارزش جان ما بيشتر است يا اسلام؟ ايشان تشخيص داده بودند که اسلام در خطر است. از اينرو فرمودند: «تقيه حرام است ولو بلغ ما بلغ!» اگر براي حفظ اسلام لازم باشد صدها يا هزاران نفر هم کشته شوند بايد کشته شوند تا اسلام محفوظ بماند.
همه اينها به خاطر اين است که خود تقيه ارزش ذاتي ندارد. ارزش تقيه به خاطر آن نتيجهاي است که بر آن مترتب ميشود. اگر بنا باشد نتيجه تقيه از دست رفتن چيزي باشد که ارزش آن از جان ما و وحدت ما و همه اينها بيشتر باشد، اين تقيه چه ارزشي دارد؟! البته تشخيص اينگونه موارد به عهده فقيه آگاه به زمان است که شرايط اجتماع را درک ميکند. او ميتواند حکم دهد که تقيه ديگر جايز نيست. به هر حال در اسلام چنين مطلبي وجود دارد که گاهي حکمي به عنوان اولي ثابت ميشود و گاهي مصلحتي اقوا عارض ميشود و براي حفظ آن مصلحت مهمتر، عنواني ثانوي بر موضوع مترتب ميشود و حکم تغيير ميکند. اين مسأله در مسائل اجتماعي هم مصاديقي دارد و از جمله مصاديق آن تقيه است؛ بنابراين اگر تقيه باعث شود که اصل تشيع از بين برود و به خاطر دفاع نکردن ما از معارف آن، تدريجاً حقيقت تشيع فراموش شود، در اينجا تقيه معنا ندارد. آيا جان ما عزيزتر از حقيقت تشيع است؟! البته اگر دو خطر داشته باشيم که يکي متوجه اصل اسلام باشد و يکي متوجه مذهب تشيع، اينجا صحيح است که انسان از مذهب تشيع هم به کلي صرف نظر کند تا اصل اسلام و قرآن محفوظ بماند؛ البته اين فرض بسيار نادري است و معلوم نيست حتي يک بار هم تحقق پيدا کند.
پس تصور نکنيم خود وحدت ارزش مطلقي است و اتحاد بايد به هر قيمتي و در همه جا حفظ شود. از اينجا معلوم ميشود که وحدت با کساني که راه باطلي را رفته و اکنون که در مبارزات سياسي شکست خوردهاند و در ضعف به سر ميبرند، براي حفظ و تقويت خودشان دعوت به وحدت ميکنند، ارزشي ندارد. اين افراد ميگويند: «براي حفظ وحدت بايد تابع ما شويد! وحدت يک اصل است و از آنجا که ما تابع شما نميشويم براي حفظ وحدت بايد شما تابع ما شويد!» اين وحدت چه ارزشي دارد؟ ما بايد ببينيم از اين وحدت چه نتيجهاي به دست ميآيد. آيا باعث ميشود که حق بيشتر قدرت پيدا کند و تقويت شود يا باطل؟ پس ارزش وحدت و اتحاد ـ به معناي هماهنگي در عمل ـ ارزش وسيلهاي دارد؛ يعني تابع آن هدفي است که بر اين وحدت مترتب ميشود. اگر آن نتيجهاي که بر اين وحدت مترتب ميشود نه تنها فايدهاي ندارد بلکه ضرر هم دارد، اين وحدت نه تنها هيچ ارزشي نخواهد داشت، بلکه ارزش منفي خواهد داشت. بايد ببينيم از اينکه ما عملاً از وظيفه خودمان صرف نظر ميکنيم و با رفتار ديگران موافقت ميکنيم چه نتيجهاي حاصل ميشود؟ آيا مصلحت آن نتيجه اقوا و به حق نزديکتر است و بيشتر موجب عزت جامعه اسلامي ميشود يا نه، با اين وحدت، حق تدريجاً فراموش ميشود و مردم ديگر حق را نميشناسند و ارزشها از بين ميرود و اعتقادات فاسد ميشود؟ اگر موجب تضعيف حق ميشود اين وحدت ارزش ندارد.
تعصب و بيادبي ممنوع!
حال در مواردي که تشخيص داده شده که وحدت مصلحت اقوا دارد چه بايد کرد؟ در اينجا بايد برخي رفتارها را تغيير داد. آنچه که ما بايد به آن توجه داشته باشيم اين است که رفتار اجتماعي ما بايد به صورتي باشد که ساير فرق اسلامي را عليه شيعه نشوراند و به شيعه بدبين نکند و کينه ودشمنيشان را نسبت به شيعه بيشتر نکند. نبايد رفتار ما بهگونهاي باشد که جان عدهاي از شيعيان به خطر بيافتد. نبايد کاري کرد يا حرفي زد که احساسات آنها را تحريک کند و در صورت لزوم بايد در رفتارهاي فقهي هم طبق فتواي آنها عمل کرد. حضرت امام به استناد روايات فرمودند: «حضور در جماعت مخالفين و نماز خواندن در صف اول آنها مثل نماز خواندن در مسجد الحرام پشت سر امام معصوم است.» حرفي هم از اعاده نماز نزدند. اين همان تقيه مداراتي است که حضرت امام روي آن تأکيد دارند. بعضي از فقها آن را ذکر نکردهاند يا خيلي به آن اهميت ندادهاند؛ ولي ايشان خيلي به اين مسأله پرداختهاند.
تعطيل کردن بيان حقيقت هم ممنوع !
سؤال ديگري که در اينجا مطرح ميشود اين است که آيا معناي تقيه و جلوگيري از تحريک احساسات ديگران اين است که بحث علمي و تحقيقي هم نکنيم؟ جواب اين است که نزد عقلا چنين چيزي مقبول نيست؟ بله، نزد صهيونيستها مقبول است. آنها در چند کشور اروپايي قانوني وضع کردند که تشکيک در هلوکاست را جرم ميداند. اگر کسي بگويد که در آلمان نازي يهوديها دستهجمعي کشته نشدند يا در اين مطلب تشکيک کند مجازاتش ميکنند؛ لذا اگر کسي بگويد: تحقيق درباره حقانيت شيعه جرم است، اين يک گرايش صهيونيستي است. تحقيق در هيچ مذهب و ملتي ممنوع نيست. تحقيق کاري عقلايي است. عاقل آن است که به دنبال شناخت حق و باطل باشد تا حق را قبول و باطل را رد کند.
بنابراين ما ميگوييم: ما حاضريم درباره مذاهب مختلف اهل تسنن تحقيق کنيم و هر جا ثابت شد که يکي از مذاهب اهلتسنن حق است بنده شخصاً در حضور شما و همه کساني که بعدها ميشنوند قول ميدهم، مذهبم را تغيير دهم و سني شوم. ما تابع حقيم؛ هر چه را بفهميم حق است آن را روي سر ميگذاريم. توقع داريم که ديگران هم همين طور باشند. آنها هم بيايند تحقيق کنند؛ اگر در مذهب ما مطالب صحيحي هست قبول کنيد. إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى هُدىً أَوْ في ضَلالٍ مُبين5؛ اگر در مذهب شما مطلب صحيحي بود ما قبول ميکنيم و اگر در مذهب ما هم مطلبي بود که دليل متقن داشت شما قبول کنيد. اين کار معقولي است و هر جا مطرح شود عقلا تحسين ميکنند. همانطور که کتابخانههاي ما پر از کتابهاي شماست شما هم اجازه دهيد کتابهاي شيعه در کشورهاي سني به خصوص در عربستان آزاد باشد تا حقطلبان مطالعه کنند. مادامي که يکي از اين دو مذهب اثبات نشده سعي ميکنيم با هم با رعايت ادب و در محيطي آرام و دوستانه بحث کنيم. اين يک تاکتيک است. همه ميدانيم با پرخاش، با فحش و با بدگويي هيچ کس به نظر کسي علاقهمند نميشود.
بنابراين ما دو وظيفه داريم؛ يک وظيفه، وظيفه علمي است که بايد در فضاي علمي و تحقيقي مباني تشيع را اثبات کنيم؛ چون معتقديم اسلام حقيقي تشيع است و آنچه که اهلبيت عليهمالسلام پذيرفته و عمل کردهاند همان چيزي است که پيغمبر اسلام فرمودهاند. دوست داريم که ديگران هم از اين خوان کرم الهي بهرهمند شوند و گمراه و محروم نشوند. اگر فداکاريهاي علماي شيعه در طول قرنها نبود معارف اهلبيت عليهمالسلام به ما نميرسيد. اگر تاريخش نوشته شود يک دائرهالمعارف ميشود. اين معارف را از کتابهاي خطي در کتابخانههاي مختلف دنيا جمعآوري و حفظ کردند و به ما رساندند. در اين باره داستانهاي عجيبي نقل شده است. من چند سال پيش سفري به هندوستان داشتم و در آنجا داستان عجيبي را شنيدم. عالمي شيعه مشغول نوشتن کتابي ميشود و براي اثبات حقانيت شيعه و ابطال بعضي از نظرهاي مخالفين احتياج به کتابي پيدا ميکند که يک نسخه بيشتر نداشت و در کتابخانه عالمي سني بود. دوستانه از او درخواست ميکند که کتاب را در اختيارش قرار دهد ولي او قبول نميکند. اين عالم شيعه از شهر خود مهاجرت ميکند و به عنوان کارگر به شهر آن عالم سني ميرود. آن عالم براي خودش دستگاه وسيعي داشته است. به آنجا ميرود و با تواضع ميگويد: من غريب هستم و راه درآمدي ندارم. اجازه بدهيد اينجا جارويي بزنم، ظرفي بشويم و لقمه ناني هم بخورم. آنها ترحم ميکنند و او را به عنوان نوکر قبول ميکنند. مدتي آنچنان خوش خدمتي ميکند که صاحب بيت به او خيلي علاقهمند ميشود. بعد از مدتي اجازه ميخواهد که از کتابخانه استفاده کند. صاحبخانه که به او علاقهمند شده بود به او اجازه ميدهد. ايشان نيمههاي شب زير نور يک شمع شروع به استنساخ آن کتاب ميکند. پس از ماهها موفق ميشود کتاب را استنساخ کند. بعد پيش صاحبخانه ميرود و به بهانه دلتنگي براي بستگانش اجازه رفتن ميگيرد. و بالأخره به هر قيمتي بود از آنها خداحافظي ميکند و با کتاب از آن شهر ميرود. وقتي به شهر خودش ميرسد نامهاي به صاحب آن کتابخانه مينويسد و پس از شرح ماجرا از او حلاليت ميطلبد. آن شخص هم با اينکه خيلي ناراحت ميشود ولي از همت ايشان تعجب ميکند و در جواب مينويسد: تو کار خوبي نکردي که بدون اجازه من اين کار را کردي؛ اما من به خاطر اين همتي که تو داشتي تو را بخشيدم.
اين نمونه کاري است که در طول تاريخ عالمان شيعه در زمينه کارهاي فرهنگي انجام دادهاند تا امروز من و شما حضرت زهرا سلاماللهعليها را بشناسيم. اگر اين کارها انجام نگرفته بود گمان ميکرديم که در صدر اسلام چند نفري با هم دعوايي داشتهاند و اکنون تمام شده است. اگر نبود اين فداکاريها، من و شما اسم امام حسين عليهالسلام را هم بلد نبوديم؛ حق پايمال ميشد و اصلاً هدف اصلي فراموش ميشد. لذا ترک و تعطيل کار علمي و تحقيقي توجيهي ندارد.
وظيفه دوم رفتار مناسب داشتن است. پرخاشگري، بيادبي، بياحترامي کردن کار صحيحي نيست. اين کارها باعث ميشود که هدف ما به تأخير بيافتد يا نقض شود. اين راهي است که شيطان به انسان نشان ميدهد و او گمان ميکند که چنين رفتاري شجاعت است. آيا زماني که شيعه نسبتاً قدرتي داشت و امام صادق عليهالسلام جلسات درس وسيعي داشتند به طوري که علماي اهلسنت به وفور پاي درس ايشان ميآمدند با پرخاشگري و بياحترامي با آنها برخورد ميکردند؟ چه طور آنها حاضر ميشدند پاي درس ايشان بيايند؟ ما بايد اين روشها را ياد بگيريم. آنجا که تقيه خوفي لازم است، تقيه خوفي و آنجا که تقيه مداراتي لازم است، تقيه مداراتي داشته باشيم؛ اما در هيچ حالي راه تحقيق را مسدود نکنيم و به ديگران هم اين فرهنگ را بياموزيم. به کتابهاي آنها هم احترام بگذاريم. شما تفسير الميزان را ملاحظه بفرماييد. در بحثهاي روايي همانطور که از کافي نقل ميفرمايند، مينويسند: في الدر المنثور ... و هيچ فرقي در نقل و در احترام به منقولعنه نميگذارد.
بسياري از مطالبي که ما براي اثبات مذهب و عقايد فقهي يا اعتقادات کلامي خودمان در مقابل آنان به کار ميبريم از منابع آنهاست. آن منابع بيشتر براي طرف قانعکننده است؛ چون مدارک ما خيلي براي آنها اعتباري ندارد؛ لذا مرحوم صاحب عبقاتالانوار و بعد صاحب الغدير اصرار داشتند که از کتابهاي اهلسنت مطالب حق را جمعآوري کنند تا آنها حجتي نداشته باشند. ما هم بايد اين روش را ياد بگيريم و تکرار کنيم و کاري نکنيم که احساسات آنها تحريک شود و مانعي شود براي اينکه آنها حق را بشناسند. ما وظيفه داريم که معارف اهلبيت عليهمالسلام را براي نسلهاي آينده و براي همه دنيا حفظ کنيم و هر چه بيشتر گسترش دهيم تا مردم با اين حقايق آشنا شوند. بايد موانع آن را برداريم و خودمان نيز مانع ايجاد نکنيم. کاري نکنيم که آنها اصلاً رغبت نکنند کتابهاي ما را بخوانند و يا حرفهاي ما را بشنوند. اين کار عاقلانهاي نيست. همانطور که تعطيلِ تحقيق هم کار عاقلانهاي نيست.
انشاءالله از جلسه آينده يکي از بهترين و افتخارآميزترين منابع شيعه را که همان خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها است مورد بحث قرار ميدهيم و سعي ميکنيم از مضامين اين خطبه بهرهمند شويم که تاليتلو وحي قرآني است و از نظر فصاحت و بلاغت، از نظر اتقان مطالب و از نظر شيوه استدلال، جدال و مناظره مجموعهاي از چکيدة عقايد مذهب شيعه است.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1. نحل، 106.
2. بقره، 173.
3. آلعمران، 28.
4. بحارالانوار، ج2 ص 74.
5. سبأ، 24.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 25/05/89 همزمان با شب ششم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فدک بهانه بيان حقايق
داستان فدک
با توفيق الهي گفتگو درباره خطبه معروف حضرت زهرا سلاماللهعليها را شروع ميکنيم؛ به مناسبت اينکه اين خطبه، خطبه فدکيه ناميده ميشود خوب است ابتدا شرحي درباره مسأله فدک داده شود؛ چراکه بسياري از نوجوانان ما اطلاع درستي از اين قضيه ندارند. فدک اسم سرزميني است در شمال مدينه در نزديکي قلعههاي خيبر که حدود يکصد کيلومتر با مدينه فاصله دارد. ساکنين اين قلعهها و سرزمينها طوايفي از يهود بودند. آمدن يهود به حجاز و سکونتشان در مدينه به قرنها قبل از ظهور اسلام برميگردد. علماي يهود از پيامبران سلاماللهعليهمأجمعين شنيده و در کتابها خوانده بودند که در آخرالزمان پيامبري مبعوث ميشود که پيامبران پيشين را تصديق ميکند و دينش جهانگير ميشود. آنها به اميد درک پيامبر آخرالزمان و ايمان به او به حجاز مهاجرت کردند و در اطراف مدينه ساکن شدند؛ زيرا ميدانستند که پايتخت آن پيغمبر مدينه خواهد بود. يهوديان اطراف مدينه سه طايفه معروف بودند (بنيقريظه، بنيقينقاع، بنينظير) که ويژگيهاي خاصي داشتند اولا مثل ساير يهوديان بسيار مالدوست بودند و فکر اقتصادي داشتند. ويژگي دوم آنها دورانديشي و عاقبتانديشي بود. وقتي وارد حجاز شدند سعي کردند که سرزمينهاي حاصلخيز و مکانهاي استراتژيک را شناسايي کنند و قلعههاي محکمي براي خود بنا کنند. ويژگي سوم اين قوم هم اين بود که اهل علم و دانش بودند و نسبت به اعراب، از تمدن برتري برخوردار بودند. يهوديان با اين ويژگيها از موقعيت خاصي در بين اعراب برخوردار بودند.
بعد از اين که پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله به مدينه مهاجرت فرمودند و عملاً دولت اسلامي در مدينه تشکيل شد، پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله با طوايف مختلف يهود معاهدهاي بستند و بنا شد که آنها متعرض مسلمانها نشوند و با دشمنانشان همکاري نکنند؛ ولي هيچ کدام از اين طوايف به عهد خود وفا نکردند و پنهاني با مشرکين مکه از يک طرف و بعدها با منافقين مدينه از طرف ديگر روابطي برقرار کردند و حتي توطئه کردند که جنگي عليه پيغمبر اسلام راه بياندازند. منافقين به آنها قول داده بودند که اگر شما به مدينه حمله کنيد ما دو هزار نفر هستيم و به شما کمک خواهيم کرد. در سوره منافقون به اين هدف منافقان اشاره ميکند و ميفرمايد: «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَل؛1 منافقان ميگفتند: ما عزيز هستيم و مسلمانها آوارههاي مکه هستند و ذليلند و ما اينها را بيرون خواهيم کرد» وقتي پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله اطلاع پيدا کردند براي جنگ با آنها آماده شدند و نهايتاً جنگهايي اتفاق افتاد که يکي از آنها جنگ خيبر بود. در جنگ خيبر قلعههاي خيبر که مهمترين قلعه استراتژيک يهوديان بود (وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم)2به دست تواناي اميرالمؤمنين عليهالسلام فتح شد. خبر فتح خيبر به اهل فدک رسيد. آنها براي در امان ماندن از بلايي که بر سر اهل خيبر آمد به پيغمبر پيشنهاد مصالحه کردند و نهايتاً بزرگان فدک پيشنهاد کردند که ما زمينها و اموالمان را به شما ميدهيم به شرط اينکه جانمان سالم بماند. پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله هم قبول کردند و آنها هر کدام به اندازه يک شتر از اموالشان برداشتند و بقيه را تسليم پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله کردند. قرآن در اول سوره حشر به اين ماجرا اشاره ميکند و ميفرمايد: وَمَا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَن يَشَاء وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ؛3 مضمون اين آيه اين است: اين سرزميني را که بدون قواي نظامي تصرف کرديد و خود مردم آنجا آنها را به پيغمبر بخشيدند، اين اموال با ساير اموالي که مسلمانها در جنگها به غنيمت ميگيرند تفاوت دارد. معمولاً لشکريان اسلام وقتي در جنگ با کفار پيروز ميشوند و غنايمي به دست ميآورند خمس آن غنايم مال پيغمبر است؛ وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى.4 اما اموالي که به خود پيغمبر تقديم ميشود، همه آن اموال مال پيغمبر است. در فقه دربارة اقسام اموالي که در جنگها غنيمت گرفته ميشود بحث ميشود. در بين اين اموال يک قسم همين موردي است که آيه 6 سوره حشر به آن اشاره دارد؛ ميفرمايد: «و آنچه را که خدا از آنان به رسولش بخشيده چيزى است كه شما براى به دست آوردن آن نه اسبى دوانديد و نه شترى». اختيار اين اموال با خود پيغمبر است و هيچ کس ديگري حقي در آنها ندارد.
اهل فدک خودشان اراضي فدک را به پيغمبر تسليم کردند تا جانشان را حفظ کنند. وقتي اين اراضي در اختيار پيغمبر صلياللهعليهوآله قرار گرفت به حسب نقلي که در بعضي روايات شده، اين آيه نازل شد که: «وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ؛5 اختيار اين اموال با شماست؛ اما «ذيالقربي» در اين اموال حق دارند». در واقع دستور داده شد که: درست است که اختيار اين اموال با شماست، اما اين بخش از اراضي را به «ذيالقربي» بدهيد. در روايت آمده است که منظور از ذيالقربي حضرت زهرا سلاماللهعليهاست.6 پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله به امر اين آيه شريف فدک را به حضرت زهرا سلاماللهعليها بخشيدند و در زمان خودشان در آنجا سرپرستي گذاشتند تا آنجا را اداره کند. حضرت به اندازه خرج يکسال خود و حضرت زهرا سلاماللهعليها برميداشتند و مابقي را به عنوان هديه حضرت زهرا سلاماللهعليها بين فقرا تقسيم ميکردند. تا زماني که پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله حيات داشتند اين جريان ادامه داشت.
بعد از رحلت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله در ظرف چند روز تحولات عظيمي در جامعه اسلامي رخ داد که باور آن بسيار مشکل است. همة آن داستانهايي که هر روز و هر شب ميشنويم و دلهايمان خون ميشود در همين چند روز اتفاق افتاده است. بعد از ده روز از وفات پيغمبر خليفه وقت مباشر حضرت زهرا سلاماللهعليها را از فدک بيرون کرد و فرد ديگري را به جاي او تعيين کرد. با اين کار درآمد آنجا که تا 120 هزار دينار هم گفته شده را مصادره کرد. حرفشان اين بود که اين اموال در زمان پيغمبر صلياللهعليهوآله به فقرا داده ميشد؛ ما هم ميگيريم و به فقرا ميدهيم، درحالي كه پيش از آن حضرت زهرا از ملك خودشان انفاق ميكردند و ربطي به حكومت نداشت. دو ماه و چند روز بعد از اين جريانات حضرت زهرا سلاماللهعليها از اين دنيا رخت بر بست.
حضرت زهرا سلاماللهعليها در همين فرصت چند سخنراني و گفتوگو داشتند که يکي از آنها همين خطبه معروف است که از مفاخر اسلام و از اسنادي است که تا روز قيامت، حقانيت اسلام، تشيع و خاندان پيغمبر عليهمالسلام را اثبات ميکند. خوشبختانه اين خطبه به همت شيعيان محفوظ ماند و حتي در کتابهاي مخالفين هم ثبت شده است.
ما را با فدک چه کار!
برخي تصور کردهاند که آنچه حضرت زهرا سلاماللهعليها را خيلي رنج ميداد اين بود که اموالش را گرفتند! گاهي در مرثيهخوانيها گفته ميشود که حضرت فرمودند: «نان بچههايم را گرفتيد!» اگر بگوييم اين يکي از بزرگترين ظلمهايي است که ما شيعيان به اهلبيت عليهمالسلام ميکنيم حرف گزافي نزدهايم. چگونه کساني که همه ثروتهاي عالم در مقابل آنها به اندازه تل خاکستري ارزش ندارد، براي از دست دادن مال دنيا ناراحت شوند؟! اميرالمومنين عليهالسلام در نهجالبلاغه ميفرمايد: وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَك؛7 من را با فدک و غير فدک چه کار؟! آيا واقعاً اين گريهها، نالهها و دادخواهيها براي مال دنيا بود؟! چنين تصوري، تصوري خام، بيجا و نابخردانه است. حقيقت امر اين است که اين مسأله بهانهاي بود براي اينکه حضرت زهرا سلاماللهعليها حقايقي را افشا کند که تا قيامت اين حقايق چنان آشکار بماند که کسي نتواند آنها را مخفي کند. به جز حضرت زهرا سلاماللهعليها هيچ کس نميتوانست اين حقايق را به اين صراحت بيان کند؛ حتي شخص اميرالمومنين عليهالسلام! اميرالمؤمنين عليهالسلام خود طرف دعوا با خلفا بود و ادعاي خلافت پيامبر صلياللهعليهوآله را داشت؛ لذا هر چه ميگفت، ميگفتند: «ميخواهي به نفع خودت حرف بزني!» اما حضرت زهرا سلاماللهعليها حقايق را با لحني بيان فرموند که امروز هم کسي جرأت ندارد با اين لحن درباره آن اشخاص صحبت کند. در آن شرايط اين تنها کاري بود که از دختر پيغمبر بر ميآمد و ايشان با استفاده از همان چند روز به اندازه سالها و قرنها به اسلام خدمت کرد.
بهانهاي براي بيان حقايق
در کيفيت گفتوگوي بين حضرت زهرا سلاماللهعليها با خليفه وقت و دستاندرکاران جريان خلافت نکتهاي است که گاهي مورد غفلت يا کم لطفي واقع ميشود و برخي آن را به عنوان شبهه مطرح ميکنند و آن اين است که اين مزرعه در واقع از طرف پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله به حضرت زهرا سلاماللهعليها اختصاص داده شده است؛ ولي بعد پاي ميراث در کار آمد و حضرت ادعا کرد که ميراث پدرم را به من بده. او هم در مقابل گفت: پيغمبر فرموده است: «نحن معاشر الأنبياء لا نورّث؛ ما انبيا ارثي براي ديگران باقي نميگذاريم»!
اين نقل که خليفه در مقابل حضرت زهرا سلاماللهعليها آورده است از مواردي است که بخشي از کلام را ميگيرند و بخش ديگر که قرينه دارد را ذکر نميکنند؛ لذا باعث اشتباه در فهم معنا ميشود. ما رواياتي به اين مضمون از طريق اهلبيت صلواتاللهعليهماجمعين داريم که پيامبر اکرم فرمود: نحن معاشر الانبياء لانورث درهما و لا ديناراً يا خود رسول خدا صلياللهعليهوآله در مقام تشويق به تحصيل به علم فرمودند: «إِنَّ الْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لَا دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِر؛8 علم ميراث پيغمبران است؛ پيغمبران که پول و درهم و ديناري براي مردم نگذاشتند؛ آنچه پيغمبران به ارث گذاشتند علم بود؛ بنابراين قدر علم را بدانيد که اين ميراث انبياست. اما فرق است بين اينکه انبياء براي مردم چه ارثي به جا گذاشتند و بين اينکه از اموال خودشان چه ارثي براي وارثانشان به جا گذاشتند. يک وقت انبياء «بما هم انبياء» و به اصطلاح شخصيت حقوقيشان را در نظر ميگيريم، در اين صورت انبياء در مقابل امت مطرح ميشوند. اينجا ميتوان سؤال کرد که پيغمبر براي امتش چه ارثي ميگذارد؟ که در جواب ميفرمايد: پيغمبر براي امتش مالي به ارث نميگذارد؛ بلکه علم، معرفت و دين را براي آنها به ارث ميگذارد. اما وقتي شخص پيغمبر به عنوان محمد بن عبدالله صلياللهعليهوآله مطرح است، سؤال ميشود براي زن و بچهاش چه ارثي گذاشته است. اين دو، دو مسأله جدا هستند. نبي بما أنّه نبي براي امت مالي به ارث نميگذارد و اين مطلب صحيحي است؛ ولي اين با اين جهت که ايشان يک فرد تابع احکام اسلام است منافات ندارد. پيغمبر اسلام هم از آن جهت که بايد احکام اسلام را عمل کند و حقوق اسلامي به او تعلق ميگيرد مثل ساير مسلمانهاست. او هم مثل ساير مسلمانها بايد نماز بخواند، روزه بگيرد، حلال و حرام خدا را رعايت کند و أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ شاملش ميشود و بايد در معامله وفادار باشد و ... . آيات صريحي در قرآن هست که انبياء براي فرزندانشان ارث ميگذارند؛ وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُد.9 حضرت زکريا از خدا فرزندي خواست که از او ارث ببرد (يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ)10. در اين آيات مقصود اين نيست که چون نبي و پيامبر هستند ارث گذاشتهاند؛ بلکه مقصود اين است که چون مسلماني تابع احکام خدا هستند از مورّث ارث ميبرند و براي وارثانشان ارث ميگذارند. اين نکته را ميخواستم عرض بکنم که تقطيع کلام گاهي معناي کلام را عوض ميکند و باعث ميشود که مقصود اصلي به دست نيايد.
تدبير بينظير
قبل از ورود در بحث لازم است به اين نکات توجه داشته باشيم که نزاع حضرت زهرا سلاماللهعليها با کساني که مدعي خلافت بودند اختلاف مالي و ارثي نبود. اين بهانهاي بود براي اينکه حقايقي گفته شود و در تاريخ بماند. بعد از اين جريانات هم حضرت طوري رفتار فرمودند که اين هدف تأمين شود. همين جا عرض کنم که اگر حضرت وصيت فرمودند که من راضي نيستم اينها در تشييع جنازه من شرکت کنند، نعوذ بالله مسأله کينهتوزي نبود؛ بلکه اين بزرگترين سياستي بود که خط بطلان بر ادعاي آنها ميکشيد. حضرت خواست نهايت خشم و غضب خودش را نسبت به آنها اثبات کند تا مصداق آن حديث پيغمبر شوند که هرکسي فاطمه را به غضب آورد خدا را به غضب درآورده است.11
مخفيانه دفن شدن جنازه حضرت زهرا سلام اللهعليها و اجازه شرکت در تشييع ندادن به ديگران براي اين بود که در تاريخ بماند تا همه بدانند که حضرت هيچ وقت از اينها راضي نشد. اين مسئله کينهتوزي نبود. اين خاندان آن قدر مهربان بودند که اگر کوچکترين اميدي براي هدايت دشمنترين دشمنانشان هم داشتند از هدايت آنها مضايقه نميکردند؛ اما اگر حضرت زهرا سلاماللهعليها اين کار را نميکردند حق روشن نميشد و من و شما امروز اسلام و تشيع را نميشناختيم. به برکت اين تدبير حضرت زهرا سلاماللهعليها ميليونها انسان حقيقت اسلام را شناختند. من قطع دارم که اگر به واسطه شرکت در تشييع جنازه حضرت زهرا سلاماللهعليها آن افراد هدايت ميشدند و توبه ميکردند، حضرت اصرار ميکردند که حتماً شرکت کنند؛ اما ميدانستند کساني که آشکارا با اميرالمؤمنين عليهالسلام مخالفت کردند به هيچ قيمتي حاضر به پذيرش حق نميشوند. لذا اين تدبير را انديشيدند تا آيندگان بفهمند که جرياني در امت اسلامي پيدا شد که برخلاف مسير واقعي اسلام و بر خلاف مقاصد و سفارشات پيغمبر صلياللهعليهوآله عمل کرد، تا اگر بخواهند تابع حق شوند بتوانند حق را بشناسند.
پروردگارا! ما را از شفاعت حضرت زهرا محروم نفرما.
1. منافقون، 8.
2 . حشر، 2.
3 . حشر، 6.
4 . انفال، 41.
5 . اسراء، 26.
6 . بحارانوار، ج48 ص157.
7 . نهجالبلاغه، نامه45.
8 . بحارالانوار، ج1 ص164.
9 . نمل، 16.
10 . مريم، 6.
11 . عيون اخبارالرضا عليهالسلام، ج2 ص26.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 26/05/89 همزمان با شب هفتم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
تفاوتهاي حمد، شکر و ثنا
براي صحبت پيرامون خطبه شريف زهرا سلاماللهعليها روشي را انتخاب ميکنيم که نه آنقدر طولاني شود که زمان زيادي را بگيرد و نه خيلي به اجمال بگذريم و حق مطلب ادا نشود. از خدا ميخواهيم توفيق دهد که اين خطبه شريف را با روش معتدل و ميانهاي توضيح دهيم.
خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به حسب نقل متضافر با اين جملات شروع ميشود: الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَنْعَمَ وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلَى مَا أَلْهَمَ وَ الثَّنَاءُ بِمَا قَدَّمَ.1 مبتداي جمله اول حمد، مبتداي جمله دوم شکر و مبتداي جمله سوم ثناست. اجمالاً فرقي که ميتوان بين اين سه گذاشت اين است که ثناء مفهوم عامتري از همه اينهاست. در عربي براي هر مدح و ستايشي ميتوان ثناء را به کار برد؛ خواه ممدوح عاقل باشد يا عاقل نباشد و خواه حيات داشته باشد يا جماد باشد، و نيز خواه براي کار اختياري باشد يا غير اختياري، براي همه اينها مي توان از تعبير ثناء استفاده کرد؛ اما حمد در جايي گفته ميشود که کاري خوب از فاعلي با شعور و مختار صادر شود؛ خواه آن کار سودي به حال حمدکننده داشته باشد يا نداشته باشد؛ ولي شکر اخص از حمد است؛ يعني ثنايي است که براي کسي که کار خوبي انجام بدهد و نتيجه آن کار خوب عايد ستايشگر شود، بکار ميرود.
نکته ديگر ترتيب قرار گرفتن سه واژه حمد، شکر و ثناست. چرا اول حمد، بعد شکر و بعد ثنا بکار رفته است؟ شايد چون در مقام ستايش خداست و خدا موجودي است که عين حيات و علم است و اعلي مراتب حيات و قدرت و علم و اختيار را دارد، طبعاً آدم بايد او را به خاطر کارهاي خوب و اختيارياش ستايش کند. خدا کار غير اختياري ندارد. همه آثار خوبي که از خدا ناشي ميشود در اختيار اوست و چيزي جبري از خدا صادر نميشود. پس واژه حمد، واژهاي مناسب براي ستايش خداست. خداوند هم در قرآن، کلام خود را با حمد شروع کرده است. در جمله دوم ميخواهد خدا را بر بخششي ستايش کند که عايد خود ثناکننده است و يک عطيه اختصاصي است. در چنين جايي واژه شکر مناسب است. سپس بعد از حمد الهي و شکر بر نعمتهاي اختصاصي ميخواهد اين ستايش را تعميم دهد ـ شبيه ذکر عام بعد خاص؛ لذا تعبير ثناء را به کار ميبرد.
حيات؛ بزرگترين نعمت الهي
نکته سومي که بايد مورد توجه قرار گيرد اين است که ميفرمايد: الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَنْعَمَ. کارهاي خوبي که خداي متعال انجام ميدهد همه براي بندگان نعمت است؛ پس وقتي کسي خدا را حمد ميکند انگيزه او براي حمد، توجه به نعمتهاي خداست. اما نعمت چيست؟ إنعام يعني اعطاي نعمت. اصل ريشه نعمت (ن، ع، م) به معناي نرمي و ملايمت است. کلمه نعومة هم از همين ريشه است. وقتي ميخواهند پارچهاي که نرم است يا برگ گلي که نرم است را توصيف کنند از اين واژه استفاده ميکنند. علت نامگذاري نعمتها به نعمت، اين است که نعمت براي دريافتکننده آن، مناسب و مفيد است و با وجود او ملائمت دارد. اگر چيزي باشد که به حال او ضرر داشته باشد به آن نعمت نميگوييم. اگر بخواهيم اين معناي لغوي را با اصطلاح اهل معقول تطبيق دهيم بايد بگوييم: نعمت چيزي است که در جهت کمال شيء واقع ميشود. هم خود کمال براي يک موجود نعمت است و هم آنچه موجب کمال او ميشود؛ اما اگر موجب ضرر و نقص يا موجب از بين رفتن آن شود ديگر براي او نعمت نخواهد بود.
در يک تحليل دقيق عقلي ميتوان گفت: وقتي کمالات وجود براي ما مطلوب است خود وجود به طريق اولي مطلوب است؛ از اينروست که ميبينيم هر موجود زندهاي سعي ميکند تا آنجايي که ميتواند حيات خود را حفظ کند و زنده بماند؛ حتي حشرات هم تا آنجايي که ممکن است حرکتي ميکنند بلکه يک لحظه بيشتر زنده بمانند. اين حالت به خاطر اين است که حيات مطلوبترين چيزهاست. پس همانطور که کمالات وجود براي انسان مطلوب و نعمت است، اصل وجود هم براي انسان نعمت است.
در چنين مواردي که نياز به تحليل عقلي است و لغت، ترکيبات لفظي و متفاهمات عرفي نميتواند حق مطلب را ادا کند با نوعي مسامحه و تصرفاتي، لفظ را طوري به کار ميبريم که بتواند آن معنا را به نحوي بفهماند. در اينجا که ميگوييم: خدا به ما وجود ميدهد، ما چه چيزي هستيم که خدا به ما وجود ميدهد؟! قبل از اينکه خدا وجود بدهد که ما چيزي نيستيم. وقتي ميگوييم: خدا به ما وجود ميدهد، اين «ما» چيست که خدا به آن وجود ميدهد؟ اين «ما» و «وجود» فقط در تحليل عقلي از هم جدا ميشوند، والا ما همان وجود ماست. شايد تفکيک بين ماهيت و وجود از همينجاست. در خود قرآن کريم هم از اين تعبيرات وجود دارد. در سوره يس ميفرمايد: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون؛2 خدا وقتي بخواهد چيزي را ايجاد کند به آن ميگويد: باش! آن هم موجود ميشود.» قبل از اينکه خدا بگويد: باش، چيزي نيست که به «آن» بگويد: باش؛ مخاطب کيست؟ در اينجا که ميفرمايد: خدا به «او» ميگويد، او کيست؟ اين همان تحليلي است که در مقام تفهيم وابستگي همه چيز به اراده خدا چارهاي از آن نيست. وقتي ميخواهند بگويند: خدا به هرچه بگويد: باش! موجود ميشود، ناچار ـ با اينکه وجود ندارد ـ بايد فرض کنيم که اين يک ماهيتي و يک چيزي است. اينها براي اين است که ذهن ما بهتر بتواند مفاهيم را حلاجي کند. در مباحث عقلي هم تفکيک بين وجود و ماهيت و چيزهايي شبيه آن از همين قبيل است؛ لذا ميگوييم: يکي از آنها اعتباري و ديگري حقيقي است.
وقتي کمالاتي مانند عمر طولانيتر، قدرت بيشتر، علم بيشتر و ... نعمت است، خود حيات من نعمت نيست؟! هست، بلکه بزرگترين نعمت است. خدا به هر چيز که وجود و حيات داده، اين بزرگترين نعمتي است که به او داده است. اينکه خدا من را ايجاد کرده و من هست شدم بيش از همه چيز شکر ميطلبد؛ چون همه آنچه داريم فرع اين وجود است؛ آنها مطلوبند چون اين را کامل ميکنند. خود اينکه لحظه به لحظه خدا به ما حيات ميدهد نعمت است. اگر يک لحظه را امساک کند هيچ چيز نخواهد بود. همه اينها نعمتهايي است که خداي متعال دائماً دارد به ما افاضه ميفرمايد. وقتي توجه پيدا کنيم که خدا چنين چيزهايي (وجودمان، شعورمان، سلامتمان و ...) در اختيار ما گذاشته، آن وقت بايد گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا أَنْعَمَ.
در اين جا همانطور که ملاحظه فرموديد براي نعمت يک معناي لغوي بدست آورديم که از مقايسه چيزي با يک چيز ديگري که ملائم با آن است انتزاع ميشود و بعد آن را با تحليلي تعميم داديم که شامل خود وجود هم شد.
در برخي استعمالات، نعمت گاهي به گونه ديگري استعمال ميشود. در يک اطلاق، حوادثي که در عالم اتفاق ميافتد و با ما ارتباط پيدا ميکند به دو دسته تقسيم ميشود: نعمت و بلا. آنچه ما به حسب ادراکات خودمان در ابتدا از آن خوشمان ميآيد و از آن لذت ميبريم نعمت شمرده ميشود و آنچه اينگونه نيست مانند بيماريها، سختيها، اهانتها و ... را نعمت نميدانيم؛ بلکه بلا ميدانيم. اما در يک بينش توحيدي که قرآن به ما تعليم ميدهد مطلب بسيار دقيقتري به دست ميآيد و آن اين است که خيلي چيزهايي که آدم از آن خوشش ميآيد و آنها را نعمت ميداند اينها اسباب امتحان او ميشود؛ ولي او در امتحان مردود ميشود و سقوط ميکند؛ مثلاً انسان از پولدار بودن خيلي خوشش ميآيد؛ اما آيا ثروتي که موجب بخل ورزيدن و ترک حقوق واجب شود، باز هم نعمت است؟! وقتي موجب بدبختي انسان در دنيا و آخرت شود گرچه انسان از آن لذت ميبرد آيا باز نعمت است؟! از طرف ديگر انسان از برخي چيزها خوشش نميآيد، مانند بيماري، تهيدستي، گرفتاري و ...؛ اما اگر همه اينها موجب شد که هم در دنيا پيشرفت کند و آبديده شود و هم در آخرت ثوابهاي کلاني ببرد، آيا اين سختيها که به حسب ظاهر بلا بود واقعاً بلاست يا نعمت است؟
برخي گفتهاند: هر چه را که انسان براي رسيدن به قرب خدا استفاده کند نعمت حقيقي است و اگر چيزهايي با اينکه لذتبخش است و چه بسا انسان خدا را هم مرتب شکر کند که اينها را به او داده، اما سرانجام باعث عذاب آخرت شود نعمت نخواهد بود.
نعمت حقيقي
در اينجا دو بحث ميشود که باز جنبه عرفي ندارد و همه، بحثهاي تحليلي عقلي است و اين اختلافات را ميتواند حل کند. در اين عالم برخي از چيزها خودشان هدف ماست؛ يعني سراغ آنها را ميگيريم چون خودشان را دوست داريم. در مقابل، بسياري از چيزها مطلوبند و چه بسا لذتبخش هم هستند، اما هدف اصلي ما خود آنها نيست؛ بلکه وسيلهاي است براي امري بالاتر. مثلاً هدف بيماري که دارو ميخورد به دست آوردن سلامتي است. اين تلاشها براي وي مطلوبيت ذاتي ندارد؛ بلکه مطلوبيت بالغير دارد. مطلوب ذاتي، سلامتي است. همه انسانها يک سري امور را مطلوب ذاتي خودشان قرار ميدهند و آنها برايشان اصل ميشود. کفار همين لذتهاي دنيا برايشان مطلوب بالذات است. اصلاً زندگي ميکنند که لذت ببرند و چيز ديگري نميخواهند! اما لذت دنيا براي مؤمن مطلوب بالذات نيست؛ چون ميداند سرتا سر اين دنيا مقدمه و سفر است؛ مقصد جاي ديگري است. اگر مؤمن به مقتضاي ايمانش عمل کند به هيچ چيز دنيا به عنوان مطلوب بالذات نگاه نميکند. همه چيز را براي آن نتيجه ابدي ميخواهد. مطلوب مؤمن سعادت ابدي است. اين امور زودگذر براي او همه جنبه وسيلهاي دارد. پس اين جا دو گونه نعمت پيدا ميکنيم؛ نعمت بالذات و نعمت بالتبع. يعني نعمت حقيقي براي مؤمن رسيدن به آن کمال نهايي است و بقيه نعمت بالتبع يا بالعرض است. اين يک تحليل که شاهد قرآني آن در سوره حمد است. همه ما حداقل روزي ده مرتبه سوره حمد را ميخوانيم و ميگوييم: «اهْدِنَا الصِّرَاطَ المُسْتَقِيمَ * صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمْتَ عَلَيهِمْ؛ خدايا! به ما راه راست را نشان بده؛ راه کساني که به آنها نعمت دادي». آيا ما در نماز از خدا راه سرمايهداران آمريکايي را ميخواهيم؟! متأسفانه بعضي از شخصيتهاي شاخص به اين آيه استدلال کردند و گفتند: «بله، جمع ثروت خوب است؛ ثروت نعمت خداست و ما در نماز هم ميخوانيم: راه کساني که به آنها نعمت دادي به ما بياموز! يعني به ما ياد بده چگونه ثروت به دست آوريم؛ البته ثروت حلال!» در حاليکه خود قرآن أَنعَمْتَ عَلَيهِمْ را معرفي کرده است؛ ميفرمايد: وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحين؛3 چهار دستهاند که که خدا به آنها نعمت داده؛ انبياء، صديقين، شهداء، صالحين. در نماز که ميگوييم: صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمْتَ عَلَيهِمْ يعني راه اينها را به ما نشان بده؛ نه راه پولدارها را، نه راه سرمايهداران غربي را، نه راه ستمگران را. آنها که راه عذاب و بدبختي است!
اين نعمتي که ما در نماز تقاضا ميکنيم آن نعمت نهايي و آن مطلوب بالذاتي است که مؤمن ميخواهد؛ يعني راه کساني که آنها را به مقصد نهايي رساندي و خود قرآن آنها را چهار دسته ميداند. بعد ميفرمايد کساني هستند که به آنها ملحق ميشوند و شرط ملحق شدن به آنها اطاعت خدا و پيغمبر است. آن مقام براي آن چهار دسته است و ما اگر خدا توفيق بدهد و همت کنيم، همتهاي مضاعف و اطاعت خدا و پيغمبر نماييم، آن وقت لياقت معيت با آنها را پيدا خواهيم کرد. پس نعمت آن چيزي است که خدا به پيغمبران داده است و به مابقي مجازاً نعمت گفته ميشود. از اين ديدگاه نعمت، آن چيزي است که انسان را به مقصد نهايي برساند. اگر چيزي انسان را به آنجا نرساند خنثي است و ارزشي ندارد و اگر مانع رسيدن به آن کمال شود، اگرچه براي انسان لذتبخش باشد نقمت است. در روايات از چيزي که انسان را به آن مقصد نهايي ميرساند به «ولايت» تعبير شده است؛ ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيم.4 در روايت آمده که مقصود از نعيم ولايت اهلبيت عليهمالسلام است.5 اين نعمت حقيقي است. تحليل ديگر اين است که بايد فضاي استعمال لفظ را در نظر گرفت. در اطلاق ديگري مسلماً همه آنچه خدا به ما عطا کرده نعمت است؛ هوايي که تنفس ميکنيم، قدرت چشم بر هم زدن و باز کردن وحتي حرف زدن؛ همه اينها نعمت خداست. پس چهطور گفتيم نعمت آن هدف نهايي است؟
اينجا هم طبق اصطلاح بايد اسم همه عطاياي خداوند را نعمت شأني بگذاريم؛ يعني چيزي است که ميتوان از آن براي رسيدن به کمال نهايي استفاده کرد. اگر ما درست استفاده کرديم، ميشود نعمت و اگر از آن سوءاستفاده کرديم، نعمت شأني خدا را به نقمت و بلا تبديل کردهايم؛ أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ كُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ.6 هر چه خدا به ما داده است براي اين است که از آن استفاده کنيم تا به تکامل برسيم، تا به قرب او برسيم. همه نعمتهاي خدا بياستثناء، ابزاري براي رسيدن به آن هدف نهايي است؛ به آنجايي که نميدانيم کجاست. همين اندازه ميدانيم که: فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ.7 آنجايي که همسر فرعون درخواست کرد و گفت: «رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ؛8 ميخواهم خانهام پهلوي تو باشد!» همه آنچه در دنيا در اختيار ما قرار ميگيرد براي اين است که از آنها استفاده کنيم تا به آنجا برسيم.
پس يک نعمت بالذات داريم و يک نعمت بالعرض. نعمت بالذات همان است که مخصوص اولياي خداست؛ و آن چيزي است که ما را به کمال نهايي ميرساند و نعمتهاي بالعرض چيزهايي است که ميتواند مقدمه براي كمال واقع شود. از منظري ديگر ما يک نعمت شأني داريم و يک نعمت فعلي. نعمت شأني چيزي است که ميتوان از آن براي رسيدن به کمال استفاده کرد؛ ولي گاهي ما از آن سوءاستفاده ميکنيم. اما اگر از نعمت شأني درست استفاده کنيم و آن را در راه اطاعت خدا به کار ببريم، ما هم مصداق اين آيه شريف ميشويم که ميفرمايد: وَمَن يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَـئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِم.
جعلنا الله و اياکم من أهل هذه الآيه الشريفه.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . يس، 82.
3 . نساء، 69.
4 . تکاثر، 8.
5 . بحارالانوار، ج10 ص209.
6 . ابراهيم، 28.
7 . قمر، 55.
8 . تحريم، 11.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 27/05/89 همزمان با شب هشتم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
بانوي محدَّثه
مفهوم وحي و الهام
الحمد لله على ما أنعم و له الشكر على ما ألهم؛1 خطبه مبارک فدکيه با اين عبارات شروع ميشود که جلسه قبل جمله اول را در حدي که خداي متعال توفيق داد توضيح داديم. در جمله دوم ميفرمايند: و له الشكر على ما ألهم؛ تنها خدا را شکر ميکنم بر آنچه الهام فرمود. الهام يعنيچه؟ الهام مثل وحي در لغت يک معناي عامي دارد؛ اما در شرع و به خصوص نزد علماي علم کلام و عقايد اصطلاح خاصي پيدا کرده است. از موارد استعمال وحي و الهام در قرآن کريم چنين استفاده ميشود که وحي و الهام نوعي ادراک است (که گاهي ناآگاهانه يا نيمهآگاهانه است) که با اسباب عادي کسب نشده است. نزديکترين معنايي که گفته شده اين است که وحي يعني اشاره سريع. وقتي به کسي براي کاري اشاره کنند ميگويند أوحي إليه. چنانکه در باره حضرت زکريا علينبيناوآلهوعليهالسلام ميفرمايد: فَأَوْحى إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا؛2 ايشان به کساني که آنجا مشغول عبادت بودند اشاره کرد که شما مشغول ذکر و عبادت باشيد. اينجا تعبير وحي شده است. حتي در مواردي که وسوسههاي شيطاني در افرادي وارد ميشود و اثر ميکند هم تعبير وحي به کار رفته است؛ «وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَآئِهِمْ؛3 شيطانها به شاگردان، دوستان و کساني که با آنها ارتباط دارند وحي ميکنند.» در جاي ديگر ميفرمايد: وَكَذَلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نِبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الإِنسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ؛4 در اينجا از وسوسه شيطان هم تعبير به وحي شده است. گاهي انسان احساس ميکند که بايد کاري را انجام دهد يا يک مطلبي به ذهنش ميآيد ـ گاهي خوب و گاهي بد؛ براي چنين مواردي در اصل لغت عرب تعبير وحي به کار ميرود که گاهي شيطان است که وحي ميکند و ما نميفهميم. حتي نسبت به حيوانات، بلکه به يک معنا نسبت به همه موجودات، تعبير وحي به کار رفته است؛ «وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا؛ ما به زنبور عسل وحي کرديم که خانههايي در کوهها درست کند.» کلمه وحي در اين آيات به معاني لغوي بکار رفته است. اين وحي به معناي اين است که يک نوع ادراکي در يک موجودي پيدا شود بدون اينکه خودش کسب کرده باشد و حتي ممکن است که خودش نداند که چنين چيزي دارد.
اما در اصطلاح علما، به خصوص علماي کلام و نيز در عرف متشرعه، اين انصراف جا افتاده که وحي، يک نوع رابطه تعليم و تعلم بين خدا و انبياست. به کسي وحي ميشود که پيغمبر باشد. وحي در اصطلاح فقط درمورد ادراک غير عادي الهي بهکار ميرود که خداي متعال به انبياء القا ميفرمايد. در اين اصطلاح حتي براي ائمه اطهار صلواتاللهعليهمأجمعين هم تعبير وحي به کار نميرود. در مقابل اين اصطلاح، اصطلاح الهام را داريم. فرق الهام و وحي خيلي روشن نيست؛ هر دو ادراکي است که از روي اکتساب نباشد و معمولا هم دفعتاً پيدا ميشود؛ ولي الهام در عرف متشرعه به خصوص شيعيان يک اصطلاح خاصي پيدا کرده است و آن اينکه الهام ادراک خاصي است که خدا به اولياي خودش مرحمت ميکند. الهام نوعي ادراک از سنخ وحي، اما ضعيفتر از وحي است. در بعضي روايات آمده است که فرق بين وحي و الهام اين است که در وحي ملک حامل وحي ديده ميشود؛ اما در الهام ملک ديده نميشود و فقط اثر آن در قلب احساس ميشود.
اقسام الهام
قرآن کريم از يک نوع الهام ياد کرده که شامل همه انسانها ميشود. در سوره شمس بعد از يازده قسم ميفرمايد: «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا؛5 خدا به نفس و روح آدميزاد فجور و تقوا را الهام کرد.» همه انسانها با يک درک خدادادي کار خوب و بد را ميشناسند، يا تمايل به کار خوب و کار بد را در خودشان احساس ميکنند. خودشان اين تمايلات را کسب نکردهاند و از کسي ياد نگرفتهاند؛ بلکه اين الهام الهي است.
الهام ممکن است از سنخ ادراکات باشد؛ يعني خدا يک چيزي را به انسان ميفهماند، و يا ممکن است از سنخ ميل و گرايش باشد؛ يعني ميل به چيزي را در انسان الهام ميکند. در مورد وحي هم اين چنين است. قرآن ميفرمايد: «وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ؛6 خدا به اولياي خود انجام خيرات را وحي ميکند.» در اينجا نميفرمايد: علم به خيرات را؛ بلکه ميفرمايد: فعل الخيرات. ظاهراً خود فعل وحي ميشود؛ يعني به عنايت الهي تمايل به کار خير در اولياي خدا پيدا ميشود. خداوند از اين نمونه کارها زياد دارد؛ مانند: «حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ؛ خدا محبت ايمان و تقوا را در دلهاي مؤمنين قرار ميدهد.» اين کار خداست. وقتي مؤمن با دل خويش ايمان ميآورد و از نعمت هدايت الهي استفاده ميکند و شکرش را به جا ميآورد، خدا هم به او پاداش ميدهد. پاداش خدا به مؤمن اين است که ايمان و عمل صالح را براي او دوست داشتني ميکند. در مقابل از کفر، فسوق و عصيان خوشش نميآيد. اصلاً از گناه کردن بدش ميآيد.
شايد ترتيب اين سه، اشاره به مراتب اين کراهت باشد. همه مؤمنان از کفر بدشان ميآيد. مرتبه بعد کراهت نسبت به فسوق است. مؤمن دوست ندارد که انسانِ بيبندوباري باشد. وقتي ايمانش قويتر شود و از نعمت هدايت الهي بيشتر استفاده کند، خداي متعال آن چنان به مؤمن عنايت ميکند که از گناه هم بدش ميآيد. گناه در نزد مؤمن گويا بوي بدي دارد که از آن متنفر ميشود. اين از کارهاي خداست. در همه انسانها دو گرايش قرار داده است. از طرفي همه ما کارهاي خوب را دوست داريم و وقتي کسي کار خوبي ميکند گرچه به ما هم هيچ ربطي نداشته باشد خوشمان ميآيد. اين يک نوع کاري است که خدا براي انسانها انجام ميدهد و از آن تعبير به «الهام تقوا» ميکند. از طرف ديگر نسبت به هر لذتي ـ اگرچه گناه باشد ـ نيز تمايل داريم. انسانهاي ضعيفالايمان توجه به حرام يا حلال بودن لذت ندارند. ابتدائاً به طور طبيعي همه انسانها اين لذتها را دوست دارند؛ ولي هر قدر در راه ايمان پيش روند اين تمايلات محدود ميشوند و ديگر لذتهاي از راه گناه را دوست ندارند. وقتي عبادت و اطاعت ميکنند تمايل به انس خدا روز به روز در وجودشان قويتر ميشود تا به حدي ميرسد که ديگر براي عبادت خدا بيتاب ميشوند.
در مقابل الهامات عام، الهامات خاصي وجود دارد که مخصوص کساني است که از آن الهامات اوليه حسن استفاده را بنمايند. الهامات خاص، هم در بخش نظري و هم در بخش عملي مخصوص اولياي خداست. آنها چيزهايي را ميفهمند که ديگران نميفهمند. گاهي به کاري تمايل پيدا ميکنند؛ گويا يک منادي در وجودشان ندا ميدهد که فلان کار خوب را انجام بده! يکباره انگيزه پيدا ميکند که آن کار را انجام دهد. ائمه اطهار سلاماللهعليهماجمعين و حضرت زهرا سلاماللهعليها از اين موهبت الهي بهره فراواني داشتند.
در مورد الهام تعبير ديگري هم در روايات ما به کار رفته است و آن تعبير «تحديث» است. يکي از القاب حضرت زهرا سلاماللهعليها محدَّثه است. گاهي به غلط محدِّثه گفته ميشود به گمان اينکه چون حضرت براي ديگران حديث ميگفتند به ايشان محدِّثه گفته ميشود. در حالي که محدَّث به کسي گويند که ملائکه با او حرف بزنند و برايش حديث گويند. همه انبياء و ائمه معصومين عليهمالسلام محدَّث بودند. خداوند تعالي براي غير انبياء هم الهام دارد؛ حتي براي غير ائمه عليهمالسلام هم الهام وجود دارد؛ به اين معنا که فرشتهاي با انساني سخن بگويد ولي او آن فرشته را نبيند. اين مقامي است که خدا به بندگان خاصي ميدهد.
در اينجا ممکن است سؤال شود که: از طرفي ما معصومين را منحصر در عدهاي خاص ميدانيم و از طرفي ميدانيم که برخي از امامزادگان و اولياي الهي هيچگاه گناه نکردند و به يک معنا معصوم بودند؛ جمع اين دو مطلب چگونه است؟ جمع اين دو مطلب به اين صورت است که ظاهراّ چهارده معصوم يعني چهارده معصومي که عصمتشان از طرف خدا تضمين شده است و همانطور که خداي متعال عصمت انبياء را براي ما ضمانت کرده به طوري که عصيان و خطايي مرتکب نميشوند، همان را درباره ائمه اطهار و حضرت زهرا سلاماللهعليها هم ضمانت کرده است. دليل قطعي داريم براي اينکه اينها بايد معصوم باشند؛ اما اين معنايش اين نيست که غير از اينها ممکن نيست معصوم باشند. مرحوم آيتآلله العظمي بهجت رضواناللهعليه ميفرمودند: در نجف شخصي را ميشناختم که با اينکه کارمند سادهاي بود هنگام احتضار در حالي که مرحوم آقاي خويي و مرحوم آقاي ميلاني بالاي سرش بودند گفته بود: «خدايا! تو شاهدي از آن روزي که من به تکليف رسيدم تا به حال عالماً عامداً هيچ گناهي نکردهام!» ظنّ قوي بنده اين است که مرحوم آيتالله بهجت حتي قبل از به تکليف رسيدنشان هم گناهي مرتکب نشده بودند و بعد از تکليفشان هم ما حتي چيزي که بتوان مکروه بودنش را اثبات کرد از ايشان نديديم! خدا ميتواند اين چنين بندههايي داشته باشد؛ اما اين معنايش اين نيست که چهارده معصوم، پانزده معصوم شدند!
زمينهچيني براي بيان الهامات الهي
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين خطبه شريف بعد از حمد بر نعمتهاي الهي ميفرمايند: و له الشکر علي ما الهم؛ خدا را شکر ميکنم بر الهاماتي که فرموده است. در اين جا دو احتمال ميتوان مطرح کرد؛ يکي اينکه منظور از اين الهام همان الهام عامي باشد که خدا نسبت به همه انسانها و يا حتي غير انسانها هم فرموده است و چون حضرت سلاماللهعليها يکي از آنها هستند و اين نعمت به ايشان هم داده شده است خدا را شکر ميکنند. مثل اينکه ما خدا را شکر کنيم که به ما چشم داده است. خداوند به خيلي از انسانها چشم داده است؛ ولي اين مانع نميشود از اينکه ما خدا را بر اين نعمت شکر کنيم. اما شايد احتمال قويتر اين باشد که حضرت، خدا را شکر ميکنند به اين جهت که خدا الهامات خاصي به اين خانواده عنايت فرموده است و اينجا تعبير شکر مناسبتر از حمد است؛ چون در شکر اين جهت لحاظ شده است که ستايش ميکنم کسي را که به طور خاص نعمتي به من داده است؛ البته معناي اول هم غلط نيست؛ اما به نظر ميرسد که اين معناي دوم مناسبتر باشد و اين يک نوع براعت استهلال است؛ يعني چون بناست در اين خطبه به مطالبي اشاره کنند که خداي متعال به ايشان الهام فرموده است، اول اشاره ميکنند که خدا به ما بعضي چيزها را الهام فرموده است و من پيشاپيش به خاطر اين نعمت اختصاصي خدا را شکر ميکنم.
داستان مصحف فاطمه سلاماللهعليها
از جمله اين الهامات آن الهاماتي است که مصحف حضرت فاطمه سلاماللهعليها را تشکيل داده است. روايات بسياري نقل شده است که در آن چند روز بعد از رحلت پيامبر اکرم صلياللهعليهوآله که آن مصيبتهاي عظيم و غيرقابل وصف بر آن حضرت وارد شد خداي متعال جبرئيل را ميفرستاد که با حضرت زهرا سلاماللهعليها صحبت کند و براي ايشان تسلي باشد تا حضرت زياد به آن غصهها و مصيبتها فکر نکند. جبرئيل راجع به داستانها و حوادثي که بعدها اتفاق ميافتد براي حضرت نقل ميکرد. بعد اينها جمع شد و به مصحف فاطمه سلاماللهعليها نامگذاري شد. در بعضي روايات آمده که در اين مصحف چيزي از حلال و حرام نبود و فقط پيشگوييهايي بود که جبرئيل براي حضرت زهرا سلاماللهعليها از حوادث آينده کرده بود. حضرت آنها را ثبت کردند و به صورت کتابي درآوردند. 7
مصحف يعني جمعآوري شده. برخي افراد بياطلاع گمان کردهاند که اين مصحف چيزي است در مقابل قرآن؛ يعني قرآن مصحفي براي پيغمبر صلياللهعليهوآله است و در مقابل آن حضرت زهرا سلاماللهعليها هم مصحفي داشتهاند. يکي از تهمتهايي که به شيعيان ميزنند اين است که ميگويند: شيعيان معتقدند حضرت زهرا سلاماللهعليها هم پيغمبر بوده و غير از قرآن مصحفي داشتهاند و شيعيان براي خود، قرآن ديگري قائل هستند! در صورتي که آن مصحف همين تحديثهاي جبرئيل بوده است و ايشان آنها را جمعآوري کردهاند و به صورت کتابي درآوردهاند. ائمه اطهار عليهمالسلام در بسياري از روايات ميفرمايند: «نظرتُ في مصحف فاطمه؛8 در مصحف حضرت فاطمه اين چنين يافتيم.» به هر حال اين مصحف از مصاديق الهاماتي است که اختصاص به حضرت زهراسلاماللهعليها داشته است و جمله: و له الشکر علي ما الهم، ميتواند براعت استهلال باشد نسبت به الهاماتي که در طول خطبه به آنها اشاره خواهند فرمود.
1 . بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2. مريم، 11.
3 . انعام، 121.
4 . انعام، 112.
5 . شمس، 8.
6 . انبياء، 73.
7 . بحارالانوار، ج26 ص44.
8 . الكافي، ج1، ص240؛ وبحار الأنوار، ج26، ص44.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 28/05/89 همزمان با شب نهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
درياي نعم الهي
تفاوت نعم، آلاء و منن
... وَ الثَّنَاءُ بِمَا قَدَّمَ مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ ابْتَدَأَهَا وَ سُبُوغِ آلَاءٍ أَسْدَاهَا وَ تَمَامِ مِنَنٍ أَوْلَاهَا؛ جَمَّ عَنِ الْإِحْصَاءِ عَدَدُهَا وَ نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُهَا وَ تَفَاوَتَ عَنِ الْإِدْرَاكِ أَبَدُهَا؛1
اين خطبه شريف با حمد و شکر و ثناي الهي شروع شده است که به فرق بين اينها اشاره شد. حضرت زهرا سلاماللهعليها در ادامه ميفرمايند: «وَ الثَّنَاءُ بِمَا قَدَّمَ؛ خدا را ثنا ميگويم بر آنچه در اختيار بندگانش قرار داد.» انتخاب اين واژه ظاهراً براي رعايت سجع با جملههاي قبلي است. قَدَّمَ يعني جَعلُ الشِّيء قدامک. در عربي وقتي ميخواهند بگويند: چيزي را در اختيار کسي قرار داد، ميگويند: قدَّمه لَه. ثناء ستايش مطلق است؛ بنابراين اعم است از نعمتهايي که خداوند به خود انسان عطا کرده و نعمتهايي که به ساير خلايق عنايت فرموده است. بعد اين نعمتها را بيان ميفرمايند. ميتوانستند براي تفصيل و بيان نعمتها بفرمايند: مِنْ نِعَمٍ عَامّة وَ آلاءٍ جَمَّة؛ ولي اين ترکيبي که اينجا انتخاب شده خيلي لطيفتر است. به جاي اينکه خود نعمتها را ذکر کنند و آنها را توصيف کنند به اينکه اين نعمتها همگاني است، ابتدا بر همين عموميت نعمتها تکيه ميکنند و ميفرمايند: «مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ ابْتَدَأَهَا؛ از نعمتهاي فراگير که ابتدائاً در اختيار متنعمين قرار داد.» بعضي از نعمتهاي خداوند، نعمتهايي است که ابتدا متنعم شرايط پذيرش آن را پيدا ميکند بعد خدا آن نعمت را به او عطا ميکند؛ ولي بعضي از نعمتهاست که خداوند قبل از اينکه متنعم لياقت درک آن را پيدا کند آن نعمت را ميآفريند. جنيني که در شکم مادر است قبل از اينکه متولد شود خدا در سينه مادر روزي او را خلق ميکند، و بالاتر از اين نعمتهايي است که قبل از خلقت انسان خداوند براي او مهيا کرده است. قبل از اينکه انسان بخواهد خلق شود، بايد زمين، هوا، نور، حرارت و مواد خوراکي وجود داشته باشد. خداوند اين نعمتها را قبل از خلقت انسان براي او مهيا کرده است. در بعضي از دعاها ميخوانيم «يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا؛2 اي کسي که آغازگر نعمتهاست پيش از اينکه استحقاق آن نعمتها پيدا شده باشد.» البته قبل استحقاقها يک معناي ديگر هم ميتواند داشته باشد و آن اين است که موجودات مختار با انجام اعمال اختياري مستحق پاداش ميشوند؛ ولي خداوند حتي قبل از اينکه کسي با انجام عمل اختياري استحقاق نعمتي پيدا کند، ابتدائاً به بندگانش نعمت ميدهد؛ مانند نعمت هدايت.
سپس حضرت ميفرمايند: وَ سُبُوغِ آلَاءٍ أَسْدَاهَا وَ تَمَامِ مِنَنٍ أَوْلَاهَا. برخي زبانها از نظر غناي واژه و ترکيبات بر زبانهاي ديگر برتري دارند. زبان عربي در مقايسه با زبان فارسي از لحاظ غناي واژگان از سطح بالايي برخوردار است؛ لذا گاهي در برابر يک کلمه فارسي چند کلمه عربي وجود دارد که هريک ويژگيهاي خاصي دارد. در اينجا دو واژه تقديم و نعمت را داريم. در فارسي هم کلمه تقديم بهکار ميرود که خود عربي است. به سختي ميتوان در مقابل آن واژهاي فارسي پيدا کرد که الان مستعمل باشد و همين معنا را افاده کند. در زبان فارسي براي بيان معناي نعمت هم تنها واژه نعمت را داريم که البته آن هم از زبان عربي عاريه گرفته شده است؛ اما در زبان عربي هم «نعمت»، هم «ألا» و هم «منت» گفته ميشود که جمع آنها به ترتيب «نعم»، «آلاء» و«منن» است و تفاوتهاي ظريفي بين آنها وجود دارد. نعم به همه نعمتها و هر چيزي که ملايم با طبع باشد اطلاق ميشود و معناي عامي دارد. در مورد آلاء گفتهاند: آن نعمتي است که نياز متنعم را کاملاً برطرف ميکند. قرآن در سوره الرحمن فراوان ميفرمايد: فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؛ يا در جاي ديگر ميفرمايد: فَاذْكُرُواْ آلاء اللّهِ.3 اينها نعمتهايي است که در آنها ويژگي مذکور لحاظ شده است. حضرت در کنار اينها واژه منت را به کار ميبرند. منت و منن در مورد نعمتهاي خيلي ارزشمند و گرانسنگ بکار ميرود؛ از اينرو در قرآن در موارد خاصي کلمه «منَّ» به جاي «انعم» به رفته است؛ لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَى الْمُؤمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولاً؛4 نعمت وجود پيغمبر را با تعبير «منّ» بيان ميفرمايد؛ يعني انعم بنعمة عظيمة ثمينة.
حضرت زهرا سلاماللهعليها اول واژه نعم، سپس واژه آلاء و بعد واژه منن را بکار بردهاند؛ يعني واژههاي بعدي به ترتيب بار معنايي بيشتري دارند. اين از مراتب فصاحت کلام است که وقتي چند واژه مشابه را به کار ميبرند، تدريجاً از ضعيف به قوي سير کنند. اعطاي نعمت هم باز با واژههاي مختلفي بيان شده است و اين نشان ميدهد که آن کسي که اين واژهها را به کار گرفته چه تسلطي بر کلام، بر لغات و بر ترکيبات داشته است!
وَ سُبُوغِ آلَاءٍ أَسْدَاهَا ؛ اينجا از ماده سبوغ استفاده شده است. يعني خدا را ثنا ميگويم به واسطه فراواني نعمتهاي ويژهاي که ارزاني داشته است. أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ؛5 يعني نعمتهايش را فراوان در اختيار شما گذاشت. وَ تَمَامِ مِنَنٍ أَوْلَاهَا يا والاها، «أولي النعمة» يعني اعطاها. اين واژه معاني متعددي دارد که يکي از معانياش «کاري را به انجام رساندن» است. در بعضي از نسخهها «والاها» است. والا يعني در پي آوردن. اگر والاها باشد، ميتوان گفت: نکته ظريفي در آن رعايت شده است و آن اين است که وقتي خدا نعمتي به کسي ميدهد، به همان مقدار اکتفا نميکند؛ بلکه به دنبال آن نعمت بزرگتر و سنگينتري ميدهد.
«جَمَّ عَنِ الْإِحْصَاءِ عَدَدُهَا وَ نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُهَا وَ تَفَاوَتَ عَنِ الْإِدْرَاكِ أَبَدُهَا؛ اين نعمتها به قدري زياد است که شمارش آنها ميسر نيست و زمان و سرآمد اين نعمتها آن قدر گسترده است که نميتوان براي آنها جبراني در نظر گرفت و ابديت و هميشگي اين نعمتها باعث ميشود که از ادارک ما فراتر بروند.» حضرت زهرا سلاماللهعليها در اينجا براي نعمتهاي الهي سه ويژگي ذکر کردهاند؛ يکي از لحاظ کميت که ميفرمايند: عدد آنها فزونتر از شمارش است. دوم از لحاظ کيفيت که ميفرمايند: قابل پاداش دادن و جبران نيست و سوم از جهت محدوديت که ميفرمايند: نامتناهي است. در ادامه درباره اين اوصاف توضيحي عرض ميکنيم.
نعم الهي؛ غير قابل شمارش
جَمَّ عَنِ الْإِحْصَاءِ عَدَدُهَا؛ اين مسأله که نعمتهاي خدا قابل شمارش نيست مطلبي است که در خود قرآن هم روي آن تأکيد شده است؛ «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها؛6 اگر بخواهيد نعمتهاي خدا را به شمارش درآوريد نخواهيد توانست آنها را بشماريد.» در اينکه ما جزئيات نعمتهاي الهي را نميتوانيم بشماريم گمان نميکنم کسي ترديدي داشته باشد؛ ولي فرق است بين اينکه به طور اجمال و سر بسته بگوييم نميتوانيم و بين اينکه مقداري بيازماييم و ببينيم چرا نميتوان نعمتهاي خدا را شمرد. آدميزاد طوري خلق شده که تصوراتش وقتي در عمل يا احساس روانياش بيشتر اثر دارد که جزئيات آنها را درک و تصور کند. همه ما ميدانيم که محبت مادر خيلي افسانهاي است و خداوند به مادر محبت فراواني داده است. يک وقت همينطور اجمالي و سربسته ميگوييم: محبت مادر خيلي زياد است و نميتوانيم حقش را ادا کنيم که البته سخن درستي است؛ اما اگر مقداري جزئيات محبتهاي مادر را در ذهن بياوريم، آن وقت احساس خضوعي که بايد در مقابل مادر داشته باشيم را بهتر درک ميکنيم. ببينيم يک شب مادر براي بچهاش چه زحمتهايي ميکشد. اگر در جمعي چند مادر با چند بچه خوابيده باشند، وقتي يکي از بچهها بيدار ميشود و گريه ميکند مادر همان بچه از خواب ميپرد. اگر ببيند بچه مثلا دلش درد ميکند يا پايش سوخته يا ... از جا برميخيزد و سعي ميکند تحت هر شرايطي بچهاش را آرام کند. اگر شب طولاني زمستان اين بچه تا صبح آرام نشود مادر هم آرام نميگيرد. از شير دادن، از نوازش کردن، از دلسوزي و مهرباني کردن و ... هيچ مضايقه نميکند. چه کسي حاضر است يک شب تا صبح براي يک بچه اينقدر زحمت بکشد. وقتي انسان يکييکي اينها را تصور کند ارزش زحمت مادر را طور ديگري درک ميکنيم. مادر چندين سال براي بچه کوچکش اين طور دلسوزي ميکند و زحمت ميکشد.
به جا آوردن شکر خدا ناشي از يک احساس است. اول انسان احساس ميکند که بدهکار است. يکي از احساسات پاک الهي که خداوند به صورت فطري در وجود انسان قرار داده است اين است که در مقابل کسي که خدمتي به او ميکند خودش را بدهکار ميداند و ميخواهد به يک نحوي جبران کند؛ اقلاً تشکر زباني کند. اين احساس وقتي در ما درست پيدا ميشود که جزئيات نعمتهاي خدا را درک کنيم. اجمالاً بدانيم خدا به ما سلامتي بدن داده است، کافي نيست. بايد با جزئياتش درک کند که سلامتي بدن يعني چه؟ چشم آدم از چند بخش و هر بخش از ميليونها سلول متفاوت تشکيل شده است. اگر يکي از بخشهاي چشم معيوب شود، مثلاً آب سياه بياورد، چهقدر بايد زحمت کشيد و هزينه داد تا آن را معالجه کرد؟ ساير اعضاء هم همين گونه است. اگر يکي از اين استخوانهايي که خدا در دهان ما براي خرد کردن غذا گذاشته است به نام دندان، بپوسد هر قدر هم انسان هزينه کند ديگر مثل سابق نخواهد شد! حال اينها چهقدر ميارزند؟! نميدانيم اينها چه قيمتي دارد!
اينها نعمتهاي موجود است. براي به وجود آمدن هر يک از اينها چه مقدماتي لازم بوده است؟ چه عواملي بايد دست به دست هم دهند تا اين اندامها به اين صورت شکل بگيرند؟ اگر ما فقط به آن چه در بدن خودمان هست فکر کنيم آن وقت خودمان را در مقابل خدا خيلي بدهکار ميبينيم!
فوايد تدبر در نعم الهي
اينگونه تفکر و تدبر فوايد زيادي براي ما دارد. اولين فايدهاش اين است که آدم ميفهمد چه قدر دارايي دارد. ميفهمد که يک عضو ساده مثل ناخن يا مو چقدر ارزش دارد؛ تا چه برسد به اعضائي مثل چشم، گوش و ... . خداوند متعال همه اينها را مجاني به ما عطا کرده است. فايده اول اين دقتها اين است که انسان خود را غرق نعمت ميبيند و هيچگاه خود را فقير نميداند.
فايده دوم اين است که انسان با کمي سختي جزع و فزع نميکند. وقتي توجه نداريم که خدا چهقدر نعمت به ما داده است با يک سر درد هزار جور ناشکري ميکنيم!
فايده سوم اين است که وقتي آدم اين نعمتها را ديد، انگيزه شکر پيدا ميکند. آدمي که فطرتش سالم باشد وقتي کسي چيزي به او ميدهد درصدد قدرداني از او برميآيد. آيا وقتي انسان بفهميد اين همه خدا به او نعمت داده در مقام شکر برنميآيد؟!
فايده چهارم اين است که وقتي شکر کرد نعمتش افزايش پيدا ميکند؛ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ.7 و بالأخره اين شکر موجب سعادت ابدي او ميشود. نه تنها در دنيا نعمتش افزايش پيدا ميکند؛ بلکه خدا از او راضي ميشود و براي او ثواب مينويسد. فضيلت عبادتي که از روي شکر انجام ميگيرد، بسيار بيشتر از عبادتي است که از روي خوف انجام ميگيرد. امام صادق صلواتاللهعليه بعد از اينکه فرمودند: عبادتکنندگان سه دستهاند ميفرمايند: ولکني اعبده شکرا له و در يک روايتي حبا له.8
نعم الهي؛ غير قابل جبران
وَ نَأَى عَنِ الْجَزَاءِ أَمَدُهَا؛ کيفيت نعمتهاي الهي به گونهاي است که قابل مقايسه با لطفي که ديگران در حق انسان ميکنند نيست. اگر کسي به انسان کتابي هديه دهد، ميتواند در مقابل برايش هديهاي بخرد تا لطف او را جبران کند. اما نعمتهاي الهي را چگونه ميتوان جبران کرد؟ هر چه هست از آن خداست. با چه چيزي ميتوانيم جبران کنيم و بگوييم: ميلياردها نعمت تو به من دادي، من هم يک هديه کوچک به تو تقديم ميکنم؟! از کجا ميآوريم؟
نعم الهي؛ غير قابل تصور
وَ تَفَاوَتَ عَنِ الْإِدْرَاكِ أَبَدُهَا؛ و بالاخره اين که نعمتهاي خدا منحصر به اين نعمتهاي محدود و زودگذر دنيا نيست. خدا نعمتهاي ابدي دارد. اما ابدي يعني چه؟ اصلا ما نميتوانيم مفهوم ابديت را درست تصور کنيم. هميشه اين گونه مفاهيم را با يک قيد منفي درک ميکنيم. هرگاه بخواهيم نامتناهي را تصور کنيم اول بايد متناهي را تصور کنيم، بعد يک حرف نفي هم تصور کنيم و به آن بچسبانيم؛ آن وقت ميگوييم: نامتناهي را تصور کرديم! در حاليکه نامتناهي را تصور نکردهايم؛ بلکه متناهي را تصور کردهايم و آن را نفي کردهايم. ذهن ما نميتواند نامتناهي را درک کند. صفات خدا همه همين طور است. اينکه ما حقيقت صفات خدا را نميتوانيم درک کنيم يک تقريبش اين است که صفات خدا حد و حصر ندارد.
پروردگارا شمهاي از معرفتي که به اولياي خودت مرحمت کردهاي به ما هم مرحمت بفرما.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . بحارالانوار، ج51 ص305.
3 . اعراف، 69 و 74.
4 . آلعمران، 164.
5 . لقمان،20.
6 . نحل، 18.
7 . ابراهيم، 7.
8 . بحارالانوار، ج67 ص18.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 29/05/89 همزمان با شب دهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
شکر نعم الهي
نعمتهاي الهي وبندگان
وَ نَدَبَهُمْ لِاسْتِزَادَتِهَا بِالشُّكْرِ لِاتِّصَالِهَا، وَ اسْتَحْمَدَ إِلَى الْخَلَائِقِ بِإِجْزَالِهَا، وَ ثَنَّى بِالنَّدْبِ إِلَى أَمْثَالِهاَ.1
اين خطبه شريف آنقدر زيبا و در اوج فصاحت و بلاغت است که حتي متخصصين فن هم عاجزند از اينکه دقايق نکاتي را که در اين عبارات رعايت شده بيان کنند. انسان وقتي اين خطبه شريف را ميخواند ميفهمد يک زيبايي خاصي دارد. بخش اول خطبه که حمد خداست خود به چهار بخش تقسيم ميشود و هر بخش با سه جمله بيان شده که از لحاظ سجع، نظم و وزن، ترکيب خاصي دارد؛ در بخش اول ميفرمايند: الحمد لله على ما أنعم و له الشكر على ما ألهم و الثناء بما قدم؛ در بخش دوم ميفرمايد: من عموم نعم ابتدأها و سبوغ آلاء أسداها و تمام منن أولاها؛ و در بخش سوم ميفرمايند: جم عن الإحصاء عددها و نأى عن الجزاء أمدها و تفاوت عن الإدراك أبدها. اين جملات را در جلسات گذشته توضيح داديم. در بخش چهارم حضرت زهرا سلام الله عليها با سه جمله ديگر قسمت حمد را تمام ميکنند. اين سه جمله که باز با سجع و قافيه خاصي بيان ميشود در واقع رابطه نعمتهاي الهي را با بندگان بيان ميکند. در جملههاي قبلي، کثرت، کيفيت و طولانيبودن مدت نعمتها را بيان کردند که اينها ويژگيهاي خود نعمتهاست. در اين بخش رابطه نعمتها با خلايق و تعاملي که بين متنعّمين با اين نعمتهاست مورد توجه قرار گرفته است. حضرت ميفرمايند: «وَ نَدَبَهُمْ لِاسْتِزَادَتِهَا بِالشُّكْرِ لِاتِّصَالِهَا، وَ اسْتَحْمَدَ إِلَى الْخَلَائِقِ بِإِجْزَالِهَا، وَ ثَنَّى بِالنَّدْبِ إِلَى أَمْثَالِهَا؛ با دادن اين نعمتهاي فراوان، انگيزه حمد را در مردم برانگيخت و گويا با عمل از آنها درخواست کرد که حمد خدا را به جا بياورند. علاوه بر اين آنها را دعوت کرد به اينکه امثال اين نعمتها را از خدا بخواهند.» در اين سه جمله چند نکته را بيان ميفرمايند. نکته اول اين است که علاوه بر اينکه خداوند نعمتهايي را ابتدائاً به بندگانش عطا کرده، مردم را به شکر نعمتهاي الهي دعوت کرده است تا بر نعمتهايشان افزوده شود. اين باب خود، نعمت عظيمي فوق نعمتهاست. خداوند با آن نعمتهايي که ابتدائا عطا کرده چيزي را فروگذار نکرده است؛ ولي علاوه بر اين راه ديگري براي بندگان باز کرده است تا بتوانند نعمتهاي خود را افزايش دهند. اين سنت ديگري است. سنت اولي الهي اين است که هر چه لازمه زندگي مخلوقات اين عالم است به آنها عطا کند؛ ولي لطف بالاتري در حق مخلوقات خود کرد و آن اين که اجازه داد از نعمتهاي بيشتري استفاده کنند. زندگي انسان با غذايي که قوت لايموتي باشد دوام پيدا ميکند و ضرورتي ندارد که انواع ميوه، سبزي، گوشت، شير، عسل، روييدنيهاي مختلف و ... را در اختيار او قرار دهد. بدون اينها هم امکان سپري کردن زندگي براي انسان وجود داشت. تنوع غذاها خود نعمت افزودهاي است. در ساير مسائل هم همين طور است. برخي امور براي انسان در حد ضرورت و نياز است؛ ولي اين امکان وجود دارد که بيش از آنچه نياز دارد از نعمتهاي خدا استفاده کند و لذت بيشتري از نعم الهي ببرد. راه آن اين است که از نعمتهايي که خدا به او داده است قدرداني کند. اين يک سنت قطعي و استثناناپذير در تدبير الهي است. قرآن با تعبيراتي که نظير آن کمتر در بيان ساير سنتهاي الهي آمده است ميفرمايد: وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ؛2. اذان به معناي اعلان است؛ اما باب تفعّل باعث ميشود که اين اذان خيلي صريحتر و گوياتر و قطعيتر بيان شود. «تَأَذَّنَ» يعني اعلام آشکار و مؤکد کرد. سپس موضوع اين اعلام با اين تعبير بيان شده است که لَئِن شَكَرْتُمْ لأَزِيدَنَّكُمْ. يعني لازيدنکم نِعَمَه. ميتوانست بفرمايد: «إن شکرتم زادکم الله؛ اگر شکر به جا بياوريد خدا نعمتتان را زياد ميکند»؛ ولي اين طور نفرموده، بلکه با جملهاي که به قول ادبا جواب قسم است ميفرمايد: لَئِن شَكَرْتُمْ يعني والله لئن شکرتم؛ جواب قسم هم با لام تأکيد و نون تأکيد ثقيله آمده؛ لذا کاملاً تأکيد کلام رعايت شده است. يعني اين سنت الهي جاي هيچ شبهه ندارد و اين يک قاعده قطعي بياستثناء است که اگر شکر نعمتها را به جا بياوريد نعمت شما را البته البته افزايش خواهم داد. وَلَئِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ؛ اما اگر کفران نعمت کنيد منتظر عذاب باشيد. تهديد ميکند که اگر کفران کرديد بدانيد که عذاب من سخت است؛. البته نمي فرمايد: لأعذبنّکم.
با اين بيان در واقع خداوند مردم را به اين وادار کرده که درخواست زيادتي نعمت کنند. بيان اين مطلب باعث ميشود که در مردم انگيزه براي شکر بيشتر پيدا شود. بد نيست اينجا بابي را باز کنيم براي اينکه آقايان مطالعه و تحقيق کنند. شکر يک عمل اختياري است و هر عمل اختياري يک زمينه فکري ميخواهد؛ يعني انسان براي انجام عمل به علم و آگاهي نياز دارد؛ ولي بيش از آن يک زمينه انگيزشي ميخواهد؛ يعني انسان بايد انگيزهاي داشته باشد که آن عمل را انجام دهد. دلش بخواهد. غير از دانستن، خواستن هم بايد باشد. اين دو اگر به هم ضميمه شوند، کار اختياري انجام ميگيرد. خيلي کارها هست که همه ما ميدانيم خوب است ولي انجام نميدهيم؛ چون انگيزهاش را نداريم. انسان زماني کاري را که ميداند خوب است انجام ميدهد که انگيزهاش را داشته باشد. يکي از بزرگترين نقشهاي مربي اين است که انگيزههاي شخص را تقويت کند؛ کاري کند که محبت و عاطفهاي در او پديد بيايد.
دانستن اينکه خداوند نعمتهاي فراواني به ما عطا کرده کافي نيست تا ما انگيزه شکر پيدا کنيم. يک چيز ديگر هم ميخواهد. بايد دلمان هم بخواهد که شکرگزار باشيم. اين عاملي است که خداي متعال به طور فطري در وجود انسان قرار داده است. آدمي زاد طوري آفريده شده که به طور طبيعي وقتي بفهمد کسي خدمتي براي او انجام داده در دلش اين احساس پيدا ميشود که در مقابل او خضوع کند و خود را بدهکار او بداند و سعي کند به نحوي لطف او را جبران کند. حداقل در زبان بگويد: متشکرم، و تا اين کار را نکند گويا گمشدهاي دارد. چند سال پيش در سفري به آمريکا از ما براي سخنراني در يکي از دانشگاهها دعوت کرده بودند. بعد از سخنراني در سرسراي دانشگاه رفتوآمد و شلوغ بود. در اين انبوه جمعيت دانشجويي خيلي اصرار ميکرد خودش را به ما نزديک کند. از دوستان خواهش کردم راه را باز کنيد ببينيم چه ميگويد. ايشان نزديک آمد و گفت: «فقط ميخواستم به شما بگويم خيلي متشکرم!» اين را گفت و رفت. او کمبودي احساس ميکرد که تنها با اين اظهار تشکر آرام شد. اين يک امر فطري است. انسان نمي تواند نسبت به کسي که به او احسان کرده بيتفاوت باشد. البته اين امر اختصاص به انسان ندارد؛ در حيوانات هم هست. بعضي حيوانات از بسياري از انسانها شکرگزارترند. به بعضي از حيوانات اگر لقمه ناني يا تکه استخواني بدهند مدتها در مقابل انسان کرنش ميکند! اين امري خدادادي در همه حيوانات است و در انسان اين کار بايد آگاهانهتر انجام گيرد. مقام معظم رهبري حفظه الله تعالي در جلسه اي درباره شکر فرمودند: براي شکر چند چيز لازم است؛ اول اين که انسان بداند آنچه دارد نعمت است. بعد بداند که اين نعمت از خداست. اگر اين را از خود بداند در او انگيزه شکر ايجاد نمي شود. انسان وقتي در مقام شکر برميآيد که توجه پيدا کند به اين که اين نعمت از خداست و خدا آگاهانه و با قصد اين را به او داده؛ نه اينکه گمان کند در طي يک سير جبري به او رسيده است. بعد از اينکه دانست نعمت است و دانست که اين نعمت را خدا به او داده است، آن گاه آن احساس فطري به آن ضميمه ميشود و درصدد شکر برمي آيد. اين احساس فطري قدرشناسي را باز خدا در وجود ما خلق کرده و اين خود، نعمتي است و شکر ميخواهد.
مراتب شکر
مسأله شکر اين قدر مهم است که بزرگاني از متکلمين آن را از بديهيات عقل شمرده و آن را دليل وجوب خداشناسي ميدانند. اولين مرتبه شکر اين است که انسان به زبان بگويد: خدايا شکر؛ الحمدالله. مرتبه بعد اين است که اين نعمت را نگه دارد و آن را تضييع نکند. آيا اگر دوستي به شما هديهاي بدهد، بعد ببيند اهمال کردهايد و آن هديه از بين رفته است از شما گلهمند نميشود؟ حفظ نعمت خود، مرتبه دوم شکر است. يعني انسان نعمت را در راهي که او نميپسندد به کار نگيرد. نبايد نعمت را به نفع دشمن و در مقابل نعمت دهنده بکار برد! يعني نبايد نعمت را در راه گناه به کار گرفت.
آخرين مرتبه شکر اين است که اگر در آن نعمت تکليفي براي ما قرار داده حالا يا تکليف واجب يا مستحب آن را ادا کنيم؛ اگر ثروتي به ما داده و از ما خواسته که بخشي از آن را به فقرا بدهيم کوتاهي نکنيم. اين هم شکر اين نعمت است. اينها مراتب مختلف شکر است.
گفتيم که براي شکر، علاوه بر آگاهي، به انگيزه، ميل و گرايش هم نيازمنديم؛ اين احساس را که بدهکاريم و بايد دينمان را ادا کنيم، خداوند در فطرت انسانها نهاده است ؛ خيلي هم زيباست! اما در اثر مسامحه و سهلانگاري همين امر فطري کمکم ضعيف ميشود و اثر خود را از دست ميدهد و آن انگيزندگي از بين ميرود. کساني که به سيگار و دخانيات و ... مبتلا ميشوند، در ابتدا وقتي دخانيات استعمال ميکنند سرفه ميکنند و ناراحت ميشوند؛ ولي کمکم خو ميگيرند و طوري ميشود که اگر استعمال نکنند ناراحت ميشوند. اين يعني خراب کردن فطرت خدادادي! فطرت الهي اين بود که وقتي دود سيگار وارد ريه انسان شد سرفه کند و ناراحت شود؛ ولي خودش اين را خراب ميکند و آن را از اثر مياندازد؛ بلکه اثر معکوس در آن ايجاد ميکند! گاهي انسان در اثر خودخواهي، خودپرستي و لذت گرايي مفرط، کارش به جايي ميرسد که اصلاً آن روح شکرگزاري و قدردانياش از بين ميرود و بيتفاوت ميشود! اين گونه افراد فقط به منافع خودشان ميانديشند و در اين فکرند که از هر کسي هرچه ميتوانند بدوشند. وقتي نيازشان تأمين شد خدمات و الطاف ديگران را فراموش ميکنند. با اين روش آن فطرت خدادادي ديگر خاموش ميشود. خدا اين فطرت را داد؛ ولي اين انسان با اين رفتارهاي سوء خودش آن را ضعيف کرده، گاهي حتي تبديل به ضد ميکند!
تقويت امور فطري
در مقابل، عواملي هم وجود دارد که ميتواند اين احساس و گرايش فطري را تقويت کند. امور فطري را ميتوان با عوامل خارجي تقويت کرد. در امور غريزي هم اين امکان وجود دارد؛ مثلاً وقتي انسان گرسنه ميشود، اگر بوي کباب به مشامش برسد آن احساس گرسنگي تقويت ميشود. اين احساس يک امر دروني است؛ ولي بوي غذا آن را تقويت ميکند. ميل به ديدن چهره زيبا در درون انسان وجود دارد؛ اگر انسان چشمش را کنترل نکند و چند بار به نامحرم نگاه کند، اين ميل در او تقويت ميشود؛ در اين صورت ديگر مبارزه با شيطان مشکل ميشود. اين عامل خارجي است که آن احساس دروني را تقويت ميکند. بايد سعي کنيم عوامل خارجي تقويت کننده امور خوب را فراهم کنيم و در مقابل، از تقويت عوامل گناه دوري کنيم. هر چه نگاه انسان کمتر به نامحرم بيافتد انگيزه گناه در او کمتر ميشود.
خداي متعال با دادن نعمتها، انگيزه شکر و ستايش را در ما به وجود آورده است، و استحمد الي الخلائق بإجزالها؛ با فراوان دادن نعمتها زمينه حمد و برانگيختن اين احساس را در انسان فراهم کرده است. گويا با عملش از ما ميخواهد که او را ستايش کنيم؛ ولي به اين اکتفا نکرده و ثنّى بالندب إلى أمثالها؛ کار مضاعفي هم انجام داده و آن اين که رسماً دعوت و امر به شکرگزاري کرده است. اگر امر به شکر هم نکرده بود، ما بايد بر اساس عامل وجداني و فطري شکر ميکرديم؛ ولي به اين اکتفا نکرده و مکرر در قرآن مجيد مردم را به شکر دعوت ميکند؛ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ،3 و از اين که در ميان انسانها آدمهاي قدرشناس و شکرگزار کماند گله ميکند؛ وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ.4
پس علاوه بر اينکه ما عاملي فطري براي شکر کردن داريم و وجدان ما، ما را وادار ميکند به اين که در مقابل نعمتهاي الهي شکرگزار باشيم، بايد ابتدا نعمتهاي الهي را بشناسيم. از همين جا بايد بفهميم آن علومي که ما را با نعمتهاي خدا آشنا ميکند ميتواند در تبيين تکامل ما مؤثر باشد. به خصوص من به دوستان طلبه سفارش ميکنم فيزيولوژي انساني را مطالعه کنند تا بفهمند خداوند چه قدر به ما نعمت داده است. در ميان علوم طبيعي، علمي که باعث ميشود انسان بيشتر قدر نعمتهاي خدا را بداند «زيست شناسي انساني» است.
حضرت زهرا سلام الله عليها در اين فرمايش اخيرشان به اين نکتههاي لطيف با تعبيراتي که هم از نظر ادبي و هم از نظر آهنگ کلام خيلي گوشنواز و زيباست اشاره ميکنند. ترتيب کلام حضرت بسيار حکيمانه است. اين کلام اثر تربيتي بسيار قوياي دارد و با همين چند جمله انسان ميتواند بفهمد که در چه موقعيتي قرار دارد و چه وظيفهاي در پيشگاه الهي دارد و خداي متعال اصلا چرا اين نعمتهاي فراوان را به او ميدهد و چرا اين نعم را به او گوشزد ميکند. اين نعمتها را به او گوشزد ميکند تا بداند که از خداست تا با آن احساسي که خدا در نهاد انسان قرار داده انگيزه شکر پيدا کند و شکرش موجب افزايش نعمتها و دوام نعمتهايش بشود و از اين نعمتهاي خدا بيشتر استفاده کند و لياقت نعمتهاي بينهايت الهي را در عالم ابدي پيدا کند.
هيچ يک از اينها نفعي براي خدا ندارد. آيا اگر همه عالم تمام عمرشان را صرف شکر خدا کنند چيزي بر خدا افزوده ميشود؟! خدا منزّه است از اينکه در اثر کار ديگران بر او حالتي پيدا شود. ما چه هستيم که بتوانيم در خدا رضايت ايجاد کنيم! همه اينها لطف اوست براي اين که لياقت دريافت رضايت، رحمت و قرب او را پيدا کنيم و اين نعمتي فوق همه آن نعمتهاي ديگر است.
پروردگارا! ما را شکرگزار و عارف به نعمتهاي خودت قرار بده.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . ابراهيم، 7.
3 . لقمان، 14.
4 . سبا، 13.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 30/05/89 همزمان با شب يازدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
حقيقت توحيد
رابطه توحيد و اخلاص
... وَ أَشْهَدُ أَنَّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الْإِخْلَاصَ تَأْوِيلَهَا، وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَهَا، وَ أَنَارَ فِي الْفِكْرَةِ مَعْقُولَهَا؛1
در اين خطبه شريف بعد از حمد خداي متعال شهادت به توحيد است. اين سنت پيامبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعليهماجمعين در انشاء خطبه است که اول حمد و شکر خدا را به جا ميآورند و بعد شهادت به توحيد ميدهند و بعد ساير مطالب مورد نظر را بيان ميکنند. حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: شهادت به وحدانيت خدا کلمهاي است که ظاهري دارد و باطني. ظاهر آن همين است که ميگوييم: شهادت ميدهم خدا يکي است؛ اما حقيقتي دارد که بايد آن را درک و در عمل پياده کرد. به تعبير حضرت، تأويل اين شهادت، اخلاص است. بعد در جمله دوم اشاره به نکتهاي ميکنند که باب وسيعي در معرفت الهي است؛ ميفرمايند: خداي متعال نوعي از معرفت به خود و به وحدانيت خودش را در درون دلها قرار داده است، و در جمله سوم اشاره ميکنند که خداي متعال معرفت علمي و ذهني را هم که با فکر حاصل ميشود، خيلي روشن و واضح قرار داده است.
در اين شهادت چند نکته مورد توجه قرار گرفته است؛ مسأله اول رابطه بين توحيد و اخلاص است. اخلاص يعني خالص و ناب کردن؛ اما در عرف و محاورات فارسي معمولاً اخلاص را براي اخلاص در عمل به کار ميبرند. يعني انسان در عملش نيت خالص داشته باشد و قصد رياکاري و تظاهر نداشته باشد. روشن شدن اين ارتباط و معنايي که در اينجا مراد است نياز به توضيح دارد. توحيد يعني يگانه دانستن خدا. توحيد باب تفعيل از وحد است و باب تفعيل چند معنا دارد. يک معناي آن تعديه است؛ يعني يگانه و يکي کردن؛ ولي آن توحيدي که از اعتقادات ماست يعني يکي دانستن و يکي شمردن؛ وحّده يعني عدّه واحداً، علمه واحداً، و اين يکي ديگر از معاني باب تفعيل است. من به دوستان جوان طلبه تأکيد ميکنم که ادبيات را سبک نشماريد! بسياري از اشتباهاتي که در فهم حديث و روايت پيش ميآيد به ضعف در ادبيات برميگردد. متأسفانه اخيراً به ادبيات بهاء داده نميشود. پيش از انقلاب شخصي که متأسفانه معمم هم بود کتابي درباره توحيد نوشته بود و ميخواست تفکرات مارکسيسم را با ادبيات اسلامي تئوريزه کند. از اينجا شروع کرده بود که: «توحيد باب تفعيل است و معناي آن يکي کردن است. درباره خدا معني ندارد که او را يکي کنيم؛ زيرا خدا يکي هست. ما بايد چيزي را که يکي نيست، يکي کنيم. آنچه که در آن اختلاف و کثرت است و ما بايد کثرتش را برطرف کنيم جامعه است. ما بايد جامعه را يکي کنيم. پس توحيد که يکي از عقايد اسلامي است يعني سعي کنيم جامعه يکي شود و اين يعني کمونيسم. اصلا اسلام يعني همين!» اينها بازي با الفاظ است که در طول تاريخ هر روز به رنگي و شکلي جلوه ميکند. حتي گاهي افراد خوب، با نيتهاي خوب در اين دامها ميافتند.
اخلاص در اعتقاد
به هر حال معناي توحيد يکي کردن نيست. هرچند گاهي به اين معنا استعمال ميشود؛ اما توحيدي که از اصول اعتقادات ماست يعني يگانه دانستن خدا. طبيعتاً توحيد، ابتدا نياز به معرفت و شناختن خدا دارد؛ يعني ابتدا پي به وجود خدا ميبريم و بعد صفات او، از جمله يکي بودن را ميفهميم. گمان ما اين است که وقتي ميگوييم: ذات خدا يکي است؛ يعني دو تا يا بيشتر نيست و فرض صحيح اين است که او يکي باشد؛ اما اگر خود اين خدا اجزايي داشته باشد با يکي بودنش منافات ندارد! در حاليکه نداشتن اجزاء هم يکي از معاني وحدانيت خداست. در جنگ جمل شخصي در ميدان جنگ اصرار داشت که نزد فرمانده و اميرالمؤمنين عليهالسلام برود. او را نزد حضرت امير بردند. عرض کرد يا علي! اينکه ميگوييد: خدا يکي است يعنيچه؟ اطرافيان خيلي ناراحت شدند و گفتند: در اين موقعيت حساس اين چه سؤالي است؟ حضرت، امر به آرامش کردند و فرمودند: ما اصلا به خاطر توحيد ميجنگيم. بعد با صبر و حوصله فرمودند: واحد که ميگوييم چند معنا دارد. يک معنايش هم اين است که خدا اجزا ندارد ... .2
وقتي ميگوييم: خدا يکي است، اين جمله باطني دارد. بايد دقت کنيم تا عمق مطلب را درک کنيم. ما بايد هم در مقام فکر، نظر و اعتقاد توحيدمان عمق داشته باشد و تنها به يک فهم سطحي اکتفا نکنيم و هم در مقام عمل بايد دقت کنيم که توحيد ما آميخته با شرک نباشد. توحيدِ غالب مؤمنين با نوعي شرک توأم است. تعجب نکنيد! قرآن ميفرمايد: «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُون؛3 ايمان اکثريت مردم آميخته با شرک است.» اين آميختگي مراتبي دارد. خالص آن است که هيچ آميزهاي ندارد؛ لذا فقط يک مرتبه دارد و مانند مخلوط مراتب ندارد. اگر با اندک چيزي مخلوط شود از خلوص در ميآيد. از خلوص که در آمد هزاران مرتبه پيدا ميکند. توحيد خالص آن است که هيچ شرکي در آن نباشد؛ نه در مقام اعتقاد و نه در مقام عمل. متأسفانه ما خلوصمان کم است و غالباً آميختگي دارد. بايد سعي کنيم اين آميختگيها را کم و آن ماده اصلي را تقويت کنيم.
شرک جلي و آشکار يکي از مراتب شرک است؛ مانند آنچه که بتپرستان به آن معتقدند و قائل به وجود چند خدا هستند. نفي اين نوع شرک براي رسيدن به توحيد خالص کافي نيست. بايد بدانيم که ذات خداوند هم داراي اجزاء و مرکب از چند عضو يا چند جزء نيست. حال آيا اگر معتقد شديم که خدا بسيط است و هيچ نوع ترکيبي در ذاتش نيست، از نظر اعتقاد توحيدمان کامل است؟ طبق فرمايش اميرالمومنين عليهالسلام هنوز کامل نيست. حضرت در نهجالبلاغه ميفرمايند: كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ.4 اين نکته را با يک مثال توضيح ميدهيم. وقتي ميگوييم: اين کاغذ سفيد است، کاغذ موصوف است و سفيدي صفت براي کاغذ. آنچه ما از معناي صفت و موصوف درک ميکنيم اين است که موصوف چيزي و صفت چيز ديگري است که عارض بر موصوف ميشود. ميگوييم کاغذ جوهري جسماني و سفيدي آن، عرضي است؛ لذا کاغذ ممکن است کاغذ باشد اما رنگش عوض شود. پس رنگ غير از خود کاغذ است. معمولاً از صفت و موصوف چنين برداشتي داريم. حال آيا وقتي ميگوييم: خدا حيات، علم، قدرت و ... دارد، يعني خدا يک چيز است و حياتش، علمش، قدرتش و ... يک چيز ديگري است؟! آيا اينها عارض بر خداوند ميشوند؟! آيا قدرت او مانند قدرت ماست که ممکن است کم شود و يا از بين برود؟! بسياري از کساني که آن دو مرحله از مراحل توحيد را گذرانده بودند، در اين مرحله سوم موفق نبودند. شايد امروز اين گرايش يعني جدا دانستن صفات الهي از ذات او، گرايش غالب در ميان برادران اهل تسنن باشد. شايد اميرالمومنين عليهالسلام اولين کسي باشد که در عالَم اسلام و چه بسا در عالَم نظر صريحاً اين عبارت را گفته باشد که کمال الاخلاص له نفي الصفات عنه؛ البته صفت در اينجا يعني چيزي غير از موصوف و ذات. چنين چيزي را نبايد براي خدا اثبات کرد؛ بلکه بايد آن را نفي کرد. بايد بگوييم: خداوند صفتي که غير از ذات باشد ندارد؛ خدا عالِم است؛ اما علمش عين خودش است و خودش هم عين علم است. خدا قادر است؛ اما خودش عين قدرت است. خداوند يک ذات بسيط است که ما از او چند مفهوم انتزاع ميکنيم؛ مفهوم ذات، مفهوم صفت علم، مفهوم صفت قدرت و ... . اينها دامهايي است که ذهن ما پهن ميکند تا اين مفاهيم را جذب کند.
اخلاص در عمل
تا اينجا اخلاص در اعتقاد بود. علاوه بر اين توحيد يک مراتب طولي در عمل دارد و آن اين است که ما وقتي خدا را با اين صفات شناختيم، رفتار ما مطابق مقتضاي اين صفات الهي باشد؛ از جمله بايد معتقد باشيم که منشأ همه هستيها خداست و هيچ هستياي نميتواند جز از ناحيه اراده خدا تحقق پيدا کند. فقط خداست که به ذات خود قائم است و بقيه را او آفريده است؛ وَ اللَّهُ خَلَقَكُمْ وَ ما تَعْمَلُون.5 اين معنا را در قالبهاي مختلفي بيان ميکنند که يکي از آنها توحيد افعالي است. لازمه توحيد افعالي اين است که انسان منشأ همه خيرات را خدا بداند. کسي که همه خيرات را از خدا بداند ديگر اميدي به غير او ندارد. اگر کسي بخواهد ضرري به کسي بزند با چه عاملي ميتواند اين کار را بکند؟ براي ضرر زدن نياز به نيرو دارد. آن نيرو از کجا ميآيد؟ اين هم از خداست. پس هر نفع و ضرري وابسته به اراده خداست؛ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ.6 اين بينشي است که فهم آن کمي سخت و التزام عملي به آن خيلي سختتر است.
ما عادت کردهايم که بگوييم: اين کار من است؛ اين کار فلاني است! گاهي هم ميگوييم: اين کار ربطي به خدا ندارد خودت کردي! اما قرآن طور ديگري با ما صحبت ميکند؛ ميگويد: «وَ هُوَ الَّذي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ؛7 او كسى است كه بادها را بشارت دهنده در پيشاپيش رحمتش مىفرستد؛ تا ابرهاى سنگينبار را بر دوش كشند؛ ما آنها را به سوى زمينهاى مرده مىفرستيم و به وسيله آنها، آب را نازل مىكنيم و با آن، از هر گونه ميوهاى از خاك بيرون مىآوريم.» باد را خدا به جريان مياندازد؛ خدا به وسيله ابر باران را ميباراند؛ کار خداست؛ اوست که گياه را از زمين ميروياند. اين يک فرهنگ خاص است و با آنچه ما با آن آشنا هستيم و گفتگو ميکنيم و در کتابها ميخوانيم و مينويسيم تفاوت دارد. سرّ اينگونه بيان اين است که ميخواهد ما هميشه وابستگي همه چيز به خدا را در ياد داشته باشيم. درست است که فاعلهاي واسطهاي در کار است؛ اما بايد آن کسي را شناخت که اصل هستي به دست اوست و اين نظام را برقرار کرده و هر وقت هم بخواهد ميتواند ختمش کند. آيا وقتي مسئولي يک حکمي براي شما بنويسد شما اميد و نگاهتان به خودکار است و اگر نوشت ميگوييد: آقاي قلم خيلي متشکرم؟ اين قلم ابزار است. دست نويسنده است که دارد با اين قلم مينويسد. همه عالم اسباب است؛ گرچه بعضي از اين اسباب شعور و اختيار هم دارند؛ ولي مسببالاسباب کسي ديگر است. ديگران واسطههاي جزئياند. اگر انسان اين را درست بفهمد آن وقت حالي پيدا ميکند که از هيچ کس نميترسد. امام رضواناللهعليه به خاطر چنين درکي بود که ميگفت: «به خدا قسم، در تمام عمرم از هيچ چيز نترسيدم!» او دانسته بود که هيچ چيز در عالم بيإذن و اراده خدا انجام نميگيرد.
انسان هر چه را دوست دارد به خاطر خوبي آن است؛ حال اگر اين درک را پيدا کرد که همه خوبيها از اوست و هر کس هر چه دارد خدا به او داده است، ديگر دل به غير او نميدهد. همه زيباييها را از او ميبيند. اين توحيد در عمل است. چنين کسي به خاطر ديگران نمازش را طول نميدهد؛ حتي دوست ندارد که ديگران بفهمند او چه پايهاي از معرفت و عبادت را داراست و چه کار خيري انجام داده است. تا آنجا که ميتواند سعي ميکند ديگران از کارهاي خير او خبردار نشوند؛ چون ميداند خداوند دوست دارد که بندهاش مخصوص خودش باشد؛ «قُلْ إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ؛8 بگو نه تنها نماز و عبادتم، بلکه مرگ و زندگيام مال اوست؛ من چيزي براي خودم نميخواهم.» توحيد خالص در عمل يعني همين. اسلام آمده تا اول اين معارف را به بشر بفهماند و بعد او را طوري تربيت کند که اينگونه رشد کند؛ همه جا دست خدا را ببيند؛ کار را براي خدا انجام دهد؛ فقط براي خدا حساب باز کند؛ از کسي جز خدا نترسد؛ محبت اصيل به کسي جز خدا نداشته باشد؛ اين چنين انساني توحيد خالص دارد.
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «كلمة جعل الإخلاص تأويلها؛ شهادت به لااله الاالله کلمهاي است که يک معناي ظاهري دارد؛ اما حقيقتي فراتر از آنچه ابتدائاً به ذهن ميرسد دارد و آن حقيقت اين است که انسان براي خدا خالص شود، به گونهاي که نه تنها در ذهن و اعتقاد او شائبهاي از شرک وجود نداشته باشد، بلکه در عمل، رفتار و احساسش هم شائبهاي براي غير خدا وجود نداشته باشد.» گويا ميخواهند بفرمايند: «اين مرتبه توحيدي است که ما داريم؛ شما خود را بيازماييد ببيند چه اندازه از توحيد بهره داريد.» و از آنجا که توحيد ما غالباً با شرک آميخته است، تأکيد ميکنند که: «من شهادت ميدهم به وحدانيت خدا؛ اما اين شهادت باطن، تأويل، کنه و حقيقتي دارد و آن خالص شدن از شائبههاي شرک در اعتقاد و عمل است.»
رزقنا الله و ايّاکم انشاءالله.
1 . بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . التوحيد للصدوق، 83.
3 . يوسف، 106.
4 . نهجالبلاغه، خطبه1.
5 . صافات، 96.
6 . يونس، 107.
7 . اعراف، 57.
8 . انعام، 162.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 31/05/89 همزمان با شب دوازدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
انواع خداشناسي
علم حضوري وحصولي
و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له كلمة جعل الإخلاص تأويلها و ضمن القلوب موصولها و أنار في الفكر معقولها؛
حضرت زهرا سلاماللهعليها شهادت به توحيد را با سه ويژگي مشخص کردهاند. يکي اينکه اين شهادت تنها يک بيان لفظي نيست؛ بلکه حقيقت بسيار عميقي دارد و بايد سعي کرد به آن حقيقت رسيد. آن حقيقت، اخلاص است که در جلسه قبل در حدي که خداي متعال توفيق داد در اين باره بحث کرديم. بعد ميفرمايند: خداوند متعال يافتن اين حقيقت را در دلهاي انسانها قرار داده است و به تعبير ديگر، دلها را مفطور بر توحيد قرار داده است. اما بيان عقلي و تعقلياش چيزي است که در ذهن و فکر انسان تحقق پيدا ميکند که آن را هم خداوند، نوراني و روشن قرار داده است. امشب درباره اين دو جمله اخير و فرق آنها مطالبي عرض ميکنم. براي روشن شدن مطلبي که ميخواهم عرض کنم توجه به دو مقدمه لازم است.
مقدمه اول اينکه علم بر دو نوع است؛ گاهي احساسي را در خودمان درک ميکنيم. اين درک همان وجود احساس در روح و روان ماست. درک ما نسبت به گرسنگي همان احساس گرسنگي است. گاهي ميگويند: گرسنگي عبارت است از حالتي که در اثر خالي بودن معده و کمبود انرژي در بدن پيدا ميشود. الآن احساس گرسنگي نميکنيم و گرسنگي در ما موجود نيست؛ اما با اين مفاهيم معناي عقلي گرسنگي را درک ميکنيم. احساس گرسنگي يک نوع ادراک است و تصور معناي گرسنگي نوع ديگري از ادراک. اهل معقول ميگويند: قسم اول ادراک حضوري و قسم دوم ادراک حصولي است. در ادراک حضوري معلوم با علم يکي است.
ادراک آگاهانه و غيرآگاهانه
مقدمه ديگر اينکه ادراک از جهت ديگري به دو قسم تقسم ميشود؛ آگاهانه و غيرآگاهانه. گاهي انسان چيزي را ميداند و ميداند که ميداند. اين ادراک آگاهانه است. گاهي انسان چيزي را ميداند، اما اصلاً به آن توجه ندارد. بايد شرايطي پيش آيد تا انسان بفهمد که اين را ميدانسته است. اين ادراک غيرآگاهانه است.
همه ما اين روايت شريف را شنيدهايم که پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله ميفرمايند: «كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِه؛1 هر انساني با فطرت توحيد متولد ميشود؛ پس پدر و مادرانند که او را يهودي و نصراني و مجوسي ميکنند» و روايات فراواني هم داريم که ميفرمايند: «فطرهم علي التوحيد؛ خدا انسان را بر فطرت توحيد ميآفريند»،2 و يا در ذيل آيه شريف فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا3 مفسرين گفتهاند: اين فطرت توحيد است و يا بزرگان در باب معرفت خدا مطرح ميکنند که خداشناسي، فطري است. حال اينکه گفته ميشود انسان فطرتاً خداشناس است، يعني چه؟ اگر انساني هيچ چيزي از ديگران ياد نگيرد، نه از پدر و مادر اسمي از خدا بشنود و نه در کتابي بخواند، آيا در يک چنين حالي خود به خود خداشناس بار ميآيد؟ اين مسأله به نظر من با در نظر گرفتن مقدماتي که گفتيم قابل حل است. ما يک شناخت غيرآگاهانه داريم؛ يعني علمي داريم که به آن توجه نداريم. در زندگي عادي از اين نوع ادراکات فراوان داريم. ادارک غيرآگاهانه نيز دو قسم است؛ يک قسم ادراک نيمهآگاهانه است؛ يعني با تذکر سادهاي انسان يادش ميآيد و به علم خود توجه پيدا ميکند. قسم ديگر ادراک ناآگاهانه است؛ در اين حالت گويا انسان علم خود را فراموش کرده است و با زحمت ممکن است متوجه شود که در عمق ذهنش چنين چيزي هست؛ مثلاً بچههاي کوچک وقتي صدايي ميشنوند دنبال اين ميگردند که ببينند صدا از کجا بود. اگر بخواهيم با اصطلاح عقلي بيان کنيم ميگوييم: دنبال علت اين پديده ميگردند؛ چون ميدانند که اين صدا بيخود پديد نميآيد و حتماً يک علتي دارد؛ اما اگر از بچه سه ساله بپرسيد: شما قانون عليت را قبول داريد؟ اين سؤال را درک نميکند. اين يک نوع ادراک ناآگاهانه است؛ اما به محض اينکه موردش را پيدا کند آن درک کلي را بر اين مورد تطبيق ميکند. کودک به اصل عليت علم دارد؛ ولي به علم خود آگاهي ندارد.
فطرت توحيدي انسان
در قرآن آياتي داريم که متأسفانه ما خيلي ساده از کنار آنها ميگذريم؛ مثلاً ميفرمايد: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزيزُ الْعَليم؛ اگر از اين بتپرستها بپرسيد که اين آسمان و زمين، اين عالَم عظيم با اين اسرار و حکمتها را چه کسي آفريده است؟ خواهند گفت: اين عالَم را حتماً کسي آفريده است که هم قدرت فوقالعادهاي داشته و هم عالم بوده است.» شايد اصلاً اين مسأله براي آنها مطرح نباشد؛ اما وقتي سؤال طرح شود، به عظمت عالم و حکمتهاي آن توجه پيدا ميکنند و ميگويند: موجود بيشعور نميتواند اينها را خلق کند؛ تصادفي هم اين گونه نميشود؛ حتماً کسي که دانا و قدرتمند بوده اين عالم را آفريده است. قرآن از اينگونه سؤالات زياد مطرح کرده است؛ آيه شريف أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء،4 از اين قبيل آيات است که ميفرمايد: از اينها بپرس! کيست که وقتي شخص مضطر از او چيزي ميخواهد به او ميدهد؟ اين سؤالات، سؤال از فطرت انسان است؛ يعني انسان جوابش را ميداند، اما به اين علم خود توجه ندارد. وقتي اين سؤال را برايش طرح کنند و به آن دقت کند، ميتواند جواب بدهد. اين را ادراک نيمه آگاهانه گويند. گاهي افراد آنچه را که در عمق ادراکشان هست انکار ميکنند. آنقدر غبار روي آن را گرفته که ديگر درکش نميکنند؛ مثلاً همه ما به وجود خودمان علم داريم و ميفهميم که هستيم؛ اما آيا وقتي ميگوييم: «من»، مراد همين بدن است؟! اينها که سلولهايي هستند که شعوري ندارند! حتي سلولهاي مغز هم جنبه ابزاري دارند و خود درکي ندارند. در واقع روح انسان است که ميگويد: «من» و بدن ابزاري بيش نيست. در حقيقت روح است که ميشنود، ميبيند، تصميم ميگيرد، صحبت ميکند و ... . عدهاي با همين روح ميگويند: اصلاً روح وجود ندارد!
در علوم عقلي ثابت شده که علم به نفس عين ذات نفس است و قابل انفکاک از نفس نيست. اين مصداق بارز علم حضوري است که علم و عالم و معلوم يکي است؛ اما در عين حال آنهايي که منکر روحاند ميگويند: اصلاً ما چيزي جز همين بدن نيستيم! آيا اينان علم به روح ندارند؟ گفتيم علم به نفس، عين نفس است و امکان ندارد که اين علم را نداشته باشند؛ ولي اين ادراک آنقدر ناآگاهانه و کمرنگ است که مشتبه ميشود و گمان ميکند که «من» يعني همين بدن. وقتي کسي تزکيه نفس ميکند و روحش تقويت ميشود، کمکم درک ميکند که غير از بدن چيزي به نام روح هم هست و با تکامل روح خوب ميفهمد که اصلاً بدن ربطي به «من» ندارد و بدن تنها ابزار و مرکب است. در قرآن آياتي است که به اين حقايق اشاراتي دارند. در سوره عنکبوت ميفرمايد: «فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُون؛5 هنگامى كه سوار بر كشتى شوند خدا را با اخلاص مىخوانند؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مىشوند.» اين موضوع را قرآن با چند بيان ذکر کرده است.6 علاوه بر آيات قرآن کريم، در روايات هم به همين علم نيمهآگاهانه يا ناآگاهانه اشاره شده است.
پس معناي اينکه گفته ميشود فطرت انسان بر توحيد است اين نيست که ما آگاهانه ميدانيم که خدايي با چنان اوصافي موجود است؛ بلکه ادراک ما به صورت نيمهآگاهانه است و وقتي از ما سؤال کنند: «مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ» آن وقت انسان به خود ميآيد و آن پرده نازکي که روي علمش کشيده شده کنار ميرود و آگاه ميشود. گاهي اين پرده خيلي ضخيم است و به اين زوديها کنار نميرود؛ بلکه بايد شرايطي خيلي استثنايي پيش آيد تا انسان آگاه شود. مثلاً انساني که در هواپيما نشسته است و ناگهان متوجه ميشود که هواپيما مشکل پيدا کرده و در حال سقوط است! اين انسان اميدش به کجاست؟ چه کسي ميتواند او را نجات دهد؟ اينجاست که يک مرتبه ميبيند به جايي اميد دارد و در اعماق دلش متوجه کسي ميشود. اين همان ادراکي است که گفتيم علم حضوري ناآگاهانه است. اين علم از راه استدلال و فکر به دست نميآيد؛ بلکه انسان چيزي را مييابد. اين دو مقدمه در مباحث ديگر هم کارائي دارد و ميتواند سوژهاي براي اهل تحقيق باشد.
دو شکل خداشناسي
با توجه به اين دو مقدمه دو جملهاي را مرور ميکنيم که حضرت زهرا سلاماللهعليها به دنبال شهادت بر توحيد ذکر فرمودند؛ و ضمن القلوب موصولها و أنار في الفكر معقولها؛ حضرت براي اعتقاد به توحيد به دو مقوله قائل هستند؛ يکي موصول و يکي معقول. موصول يعني وصول شده، دريافت شده. گاهي ما حقيقت توحيد را دريافت ميکنيم و به آن ميرسيم، و گاهي آن را تعقل ميکنيم. يک مرحله يافتن اين حقيقت و به اصطلاح ما، علم حضوري است، و يک مرحله تعقل آن حقيقت و به اصطلاح علم حصولي است. علم حصولي مربوط به فکر و ذهن است؛ اما علم حضوري مربوط به قلب است. قلب مرحله و عرصهاي از روح انساني است که کارش شهود حقايق است. قلب ميبيند؛ همانطور که در سوره نجم ميفرمايد: ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى؛7 نميفرمايد: «ما کذب الفؤاد ما علم.» اگر حقيقتي در قلب تحقق پيدا کند، قلب آن را مييابد. در اينجا کاري که به قلب نسبت داده ميشود در مقابل فکر است؛ البته قلب اطلاقات متعدد دارد؛ ولي غالباً مراد از قلب آن حيثيتي است که ادراکات شهودي و حضوري دارد و احساسات و عواطف را در درون خود مييابد؛ نه اينکه ميداند که هست.
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: خداي متعال يافتن توحيد را در ضمن قلبها قرار داد؛ گويا تعبير ديگري از اين معناست که خداوند قلب را بر فطرت توحيد آفريده است. حال اگر چشم قلب باز باشد و پردهاي روي آن نباشد، روشن و واضح ميبيند. خداوند متعال چنين بندگاني دارد که نمونه بارز آنها وجود حضرات معصومين، مخصوصاً چهارده معصوم صلواتاللهعليهماجمعين هستند. شک نداريم که آنها موقع تولدشان هم به خدا علم داشتهاند؛ بلکه قبل از تولد، در شکم مادر هم تسبيح خدا ميگفتهاند. چه بسا برخي از اولياي خدا باشند که در دوران طفوليت هم معرفت بلندي به خدا پيدا کرده باشند. ما هر چه را نميدانيم حق نداريم بگوييم نيست و امکان ندارد! خيلي چيزهاست که ما گمان ميکنيم امکان ندارد؛ اما گاهي خدا نشان ميدهد که امکان دارد. گاهي همين انسانهاي عادي چيزهايي را ميفهمند که ديگران نميفهمند؛ گاهي به کمالاتي معنوي ميرسند که ديگران نميرسند و گاهي مکاشفاتي براي آنها پيدا ميشود که براي پيرمردهاي عالم زاهد بعد از ساليان درازي هم معلوم نيست پيدا شود! ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاء.8
پس شناخت ما نسبت به توحيد دو شکل دارد؛ يکي يافتني است. در اين شکل آنگونه که انسان محبت را در قلب خود مييابد، حضور خدا را هم مييابد. براي چنين انسانهايي اصلاً وجود خدا قابل شک نيست؛ در دعاي عرفه ميخوانيم: «أَ يَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَك؛9 آيا در عالم چيزي روشنتر از تو هم پيدا ميشود که ما در پرتو او تو را درک کنيم؟!» خداوند مرتبه ضعيف چنين ادراکي را به همه ما داده است و آن همان ادارک فطري است که غالباً در زير حجاب و پرده است و درست درک نميشود؛ ولي هست و در موقع مناسب ظهور پيدا ميکند. اين ادراک، ادراک وصول شده و يافت شده است.
شکل ديگر خداشناسي ادراک معقول است. وقتي صحبت از خداشناسي است و ميخواهيم خدا را با استدلال بشناسيم، مراد اينگونه شناخت است. از آن استدلال در ذهن ما قضيهاي پيدا ميشود که موضوع و محمولي دارد و ما رابطه بين موضوع و محمول آن را درک ميکنيم. اين شکل شناخت تا درک خود خدا، خيلي فاصله دارد. اين مفهوم ساخته ذهن ماست. به قول امام باقر صلواتاللهعليه: «كلما ميزتموه بأوهامكم في أدق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود إليكم؛10 آنچه که با ذهن خودتان ميسازيد ـ مفاهيم عقلي، فلسفي، عرفاني و ... ـ همه ساخته ذهن شماست و هر قدر که آنها را دقيق درک کنيد، يکي از مخلوقات ذهن خودتان را درک کردهايد.» براي يافتن خدا بايد خود او نوري در دل شما بتاباند تا جلوهاي از او را تماشا کنيد. پس ما يک درک يافتني داريم که خدا آن را دردلها ايجاد کرده است؛ ضمن القلوب موصولها که گاهي به آن عالمايم؛ خوش به حال آنهايي که اينگونهاند؛ يا از اول اينگونه بودهاند، مثل ائمه اطهار عليهمالسلام، يا بعد در اثر رياضات و عمل به دستورات شرع اين علم شهودي را پيدا کردهاند. اين علم مربوط به دل است نه مربوط به ذهن و فکر. اما شکل عقلي اين درک و اثباتش با عقل، مربوط به فکر است: و أنار في الفكر معقولها. اين شکل را هم خدا لطف کرده است و دلايل روشني براي آن قرار داده است که هيچ عاقلي نميتواند بهانه بياورد که من دليلي بر وجود خدا نداشتم؛ لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «أنار في الفكر معقولها؛ خداوند در عالم فکر و ذهن هم معقوليت توحيد را واضح و روشن قرار داده است.»
از خداي متعال درخواست ميکنيم که به ما توفيق دهد هم مرتبه عقلاني توحيد را بهتر درک کنيم و هم شمهاي از درک شهودي و حضورياش را نصيب ما بفرمايد؛ انشاءالله.
1. بحارالانوار، ج58 ص187.
2. بحارالانوار، ج64 ص44.
3. روم، 30.
4. نمل، 62.
5. عنکبوت، 65.
6. انعام، 63 و لقمان، 32.
7. نجم، 11.
8. مائده، 54.
9. بحارالانوار، ج64 ص142.
10. بحارالانوار، ج66 ص292.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 01/06/89 همزمان با شب سيزدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
امکان شناخت خدا
دفع يک توهم
... الممتنع عن الأبصار رؤيته و عن الأوهام كيفيته و عن الألسن صفته؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها فرمودند که خداي متعال آشنايي و دريافت توحيد را در قلبها به وديعت گذاشته و درک عقلي توحيد را در ذهن و فکر انسان روشن و واضح قرار داده است. اين دو جمله اين معنا را به ذهن ميآورد که شناخت خدا خيلي شناخت واضح و روشني است و ممکن است توهم شود که هر کسي ميتواند درک روشني از حقيقت خدا داشته باشد. شايد براي دفع اين توهم، حضرت زهرا سلاماللهعليها چند جمله بعدي را اضافه ميکنند و ميفرمايند: درست است که خدا درک عقلي توحيد را واضح قرار داده، اما هم چشم انسان از ديدن خدا عاجز است و هم وهم انسان از تصور ذهني خدا و هم زبان انسان از وصف حقيقي او.
در اين زمينه که خدا را چگونه ميتوان شناخت و همچنين چه شناختهايي درباره خدا امکان ندارد، از ديرباز بين متکلمين بحثهاي فراواني واقع شده است. بعضيها که خيلي اهل ظاهرند و قدرت تعمق ندارند از بعضي آيات و روايات برداشت کردهاند که خدا قابل رؤيت است و با چشم سر ميتوان خدا را ديد! برخي ديگر گفتهاند: در اين عالم نميتوان خدا را با چشم ديد؛ اما در آخرت خدا با چشم ديده ميشود! بزرگاني از علماي اهل تسنن به اين سخنان تصريح کردهاند.
حضرت زهرا سلاماللهعليها با تعبيراتي که فرمودند روشن کردند خدا اين لطف را در حق بندگان فرموده و به عقلشان توانايي درک خدا، آن هم درکي واضح و روشن را داده است. اما بايد به اين نکته توجه داشت که ما عادت کردهايم که آنچه را که ميشناسيم به نحوي با حواسمان ارتباط دهيم؛ حتي وقتي درکي عقلي از چيزي داريم ابتدا مصداق حسي آن را با يکي از حواس ظاهري يا باطني درک ميکنيم و بعد آن درک جزيي را تجريد ميکنيم و يک مفهوم کلي و معقول به دست ميآوريم. پس ادارک عقلي هم به نحوي متکي بر حس است؛ يعني ابتدا بايد درکي حسي داشته باشيم تا بعد با تجريد و تعميم آن، بتوانيم يک درک عقلاني پيدا کنيم. حال وقتيگفته ميشود: أنار في الفكر معقولها، ممکن است گفته شود که اگر ما درک عقلاني از خدا داريم، بايد قبلاً ادراکي حسي يا خيالي و وهمي از او داشته باشيم و بعد با تجريد، اين ادارک عقلي را از آن به دست آوريم! حضرت براي دفع اين توهم ميفرمايند: خداي متعال نه با حواس (که نمونه بارز آن چشم است) قابل درک است و نه با قوه واهمه يا قوه متخيله. منظور از قوه متخيله يا واهمه، قوهاي است که بعد از اينکه انسان چيزي را درک کرد، صورتي را در ذهن ايجاد ميکند. حال يا آن شيء در خارج از ذهن وجود دارد يا ندارد؛ مثلا انسان ميتواند در ذهنش يک اسب بالدار بسازد، در حاليکه اسب بالدار در خارج از ذهن وجود ندارد؛ ولي قوه خيال يا قوه وهم ـ به يک اصطلاح وهم ـ ميتواند يک چنين تصويري را در ذهن ايجاد کند. خداوند متعال حتي چنين صورت وهميهاي هم ندارد. حال که ما هيچ درک حسي و وهمي از خدا نداريم نميتوانيم اوصافي براي او بيان کنيم.
اکثر ما انسانها وقتي ميشنويم که خدا با چشم سر قابل ديدن نيست، مکان و زمان ندارد، اجزاء ندارد و ... خوب که سعي ميکنيم تا درک صحيحي از او داشته باشيم، چيز مبهم گستردهاي را که مثل نوري همه عالم را فرا گرفته باشد تصور ميکنيم، مخصوصاّ با شنيدن اين آيه شريف که ميفرمايد: اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.2 اين آخرين چيزي است که ما با قوه واهمه يا متخيلهيمان تصور ميکنيم. شايد هم اصلاً ما نتوانيم اينگونه تصورات را از خودمان دور کنيم. هرگاه چنين تصوراتي به ذهنمان آمد، بايد سبحانالله بگوييم و خدا را منزه از اينها بدانيم. اين تسبيح آن نقص ادراک ما را جبران ميکند.
چرا در ديده نايد
وقتي ميتوان چيزي را با چشم ديد که مقابل چشم ما قرار گيرد؛ پس بايد آن شيء محدود باشد. بايد سطحي داشته باشد تا نوري به آن سطح بتابد و آن نور در چشم ما منعکس شود و اثر آن به مغز منتقل شود تا ديده شود. اگر خداوند بخواهد قابل رؤيت با چشم باشد لازمهاش اين است که کل خدا در مقابل چشم قرار گيرد که در اين صورت کل خدا محدود ميشود، و يا بايد دست کم بخشي از خدا در مقابل چشم قرار گيرد که در اين صورت بايد خدا داراي اجزايي باشد تا يک جزءاش در مقابل چشم قرار گيرد؛ اما محدوديت و ترکيب در وجود خدا محال است. پس اگر ما معناي رؤيت با چشم را درست درک کنيم ميفهميم که اصلاً چنين چيزي درباره خدا محال است.
چرا در وهم نايد
اگر منظور از ادراک وهمي همين صورت خيالي باشد، آن هم مايههايش را از ادراکات حسي ميگيرد. گرچه اسب بالدار در خارج نيست، اما اسب و بال پرندگان را ديدهايم. قوه خيال با ترکيب صور اين محسوسات صورت اسب بالدار را ميسازد. اگر هيچ اسبي و هيچ بال پرندهاي را نديده بوديم نميتوانستيم اسب بالدار را هم تصور کنيم. سرمايه اين ادراکات جعلي و ساختگي از ادراکات حسي گرفته شده است؛ حال اگر جايي ادراکات حسي امکان نداشت، ادراکات وهمي و خيالي هم معنا ندارد.
چرا در وصف نايد
بعد از اين دو، نوبت به وصف زباني ميرسد. ما با زبان آنچه را که در ذهنمان تصور کردهايم ميگوييم. وقتي تصور صحيحي از چيزي در ذهنمان نداشته باشيم بيان صحيحي هم از آن نخواهيم داشت. از آنجا که ما نميتوانيم با ابزارهاي ادراکي خودمان تصور صحيحي از خدا داشته باشيم، نميتوانيم او را به طور صحيح توصيف کنيم. نميتوانيم کيفيتي، شکلي و ... براي او بيان کنيم. همه اينها ادراکات حسي است و همان طور که با چشم نميتوان خدا را ديد، با حس لامسه هم نميتوان خدا را درک کرد؛ زيرا در اينجا هم بايد جسمي باشد که دست من با آن تماس بگيرد و لازمه جسم بودن، محدود بودن است.
انواع مفاهيم عقلي
در اينجا سؤالي مطرح ميشود و آن اينکه وقتي حضرت زهرا سلاماللهعليها فرمودند: «انار في الفکر معقولها؛ خدا براي ذهن ما درک عقلي روشني نسبت به خودش قرار داده است» اين درک عقلي چگونه پيدا ميشود؟ طبق آن تحليلي که اشاره شد، ادراکات عقلي ما از ادراکات حسي سرچشمه ميگيرد؛ حال وقتي ادراک حسي به خدا تعلق نميگيرد، چگونه ميتوانيم از او ادراکي عقلي داشته باشيم؟ اين سؤالِ قابل دقتي است. من براي اينکه جوابي داشته باشم يک اشاره کوتاهي ميکنم؛ انشاءالله کساني که اهل تحقيق هستند مسأله را دنبال ميکنند.
جوابي که ما ميدهيم اين است که ادراک عقلي دو گونه است. يک نوع ادراکي است که همانطور که گفتيم با تجريد جزئيات از آنها انتزاع ميشود. نوع ديگر ادراک عقلي، از تجريد ادراکات جزئي به دست نميآيد؛ بلکه خود عقل به نحوي آنها را ابداع ميکند. وقتي شما سيبي را درک ميکنيد با چشم رنگش را ميبينيد، با شامه بويش را استشمام ميکنيد، با دست نرمي يا سردي و گرمياش را درک ميکنيد و ... . اين مجموع ادراکاتي است که نسبت به اين سيب داريد و به اين وسيله سيب را ميشناسيد. در اينجا ابتدا هر يک از اين ادراکات حسي را تجريد ميکنيم و يک مفهوم کلي به دست آورديم و بعد اينها را به هم ضميمه ميکنيم و از مجموع اينها درکي عقلي نسبت به سيب پيدا ميکنيم. اينگونه درک را در اصطلاح معقول درک ماهوي يا معقولات اولي ميگوييم. اين درک به ماهيت اشياء تعلق ميگيرد؛ اما در همينجا ما يک چيز ديگر را هم درک ميکنيم. وقتي سيب را شناختيم گاهي ميگوييم: «سيب موجود است» و گاهي ميگوييم: «سيب نيست». در اين عبارت غير از مفهوم سيب، مفهوم ديگري هم کنار آن ميبينيم و آن مفهوم «هست» و «وجود» است. اين مفهوم را چگونه به دست ميآوريم؟ ما تا اين دو مفهوم را روي هم نگذاريم اين مفاهيم حکايت نميکنند از اينکه ميدانيم سيبي وجود دارد. اگر بخواهيم تصديق کنيم که «سيبي در خارج هست» بايد غير از مفهوم سيب مفهوم ديگري هم داشته باشم و آن مفهوم وجود يا موجود است.
فرضاً اگر ما فقط درکي از خدا داشته باشيم ممکن است کسي بگويد: خدا نيست. اين درک به تنهايي اعتقاد به خدا را نشان نميدهد. تا وقتي که نگوييم: «خدا هست» اعتقاد ما را بيان نميکند. پس ما مفهوم ديگري هم اينجا داريم و آن مفهوم «وجود» است. مفاهيم ديگري هم هست که از سنخ همين مفهوم وجود است و از قبيل مفهوم سيب، زرد، سرخ، شيرين، کروي و ... نيست؛ مانند مفاهيم علت، معلول، ممکن، حادث، قديم و ... . اين دسته از مفاهيم را معقولات ثاني فلسفي گويند. اينها مفاهيمي است که خود عقل ميسازد؛ البته معناي اين سخن اين نيست که بدون ارتباط با خارج اين مفاهيم را ميسازد. ارتباط وجود دارد؛ اما نه به اين صورت که ابتدا ادراکي جزئي بايد باشد و آن را تعميم بدهد؛ ما درکي حسي از چيزي به نام وجود نداريم که بگوييم: اين را با چشم ديديم يا با حس ديگري درک کرديم، بعد مفهوم کلي وجود را از آن گرفتيم؛ بلکه چيزي را با علم حضوري مييابيم و براي آن مفهومي ميسازيم که به اصطلاح معرفتشناسي روز، جنبه سمبليک دارد؛ يعني اشارهاي دارد به آن واقعيتي که قابل درک با علم حضوري است. اين مفهوم مثل مفهوم سرخ نيست که سرخي خارجي را نشان دهد و در ازاي آن، چيزي باشد که با چشم ديده ميشود. يک بحث بسيار مفصل، پيچيده و عميق فلسفي در اينجا وجود دارد که اصلاً ما مفهوم وجود را چگونه درک ميکنيم. مفهوم علت هم اينگونه است؛ مثلاً وقتي ميگوييم: «آتش علت حرارت است» ما حرارت آتش را با لامسه درک کردهايم و فهميدهايم و شعله آتش را با چشم ديدهايم؛ اما عليت آتش را چگونه درک کردهايم؟ مفهوم علت با چه حسي درک ميشود تا از آن درکي عقلاني داشته باشيم؟ اين يک بحث بسيار دقيقي است و بنده نتوانستم در کتابها جواب روشن و قانعکنندهاي براي آن پيدا کنم. اجمالا گفته ميشود: اين نوع درکها حيثيتهاي وجودي را بيان ميکنند نه حيثيتهاي ماهوي را. اين مفاهيم را معقولات ثاني و مفاهيم ماهوي را معقولات اولي ميگويند. معقولات ثاني طور ديگري از درک است که از آنِ عقل است و به صورت سمبليک از وجود خارجي و خصوصيت وجود حکايت ميکند. اين درک طوري است که ذهن ما ميتواند آن را تعميم دهد به طوري که براي آن مصاديق بينهايت اثبات کند و ميتواند درک کند که اين عليت، از آنِ موجودي بينهايت باشد؛ يعني ممکن است علتي باشد که وجودش بينهايت باشد. اين خاصيت اين نوع ادراک عقلي است. ادراکات ماهوي اين خاصيت را ندارد. خداوند به عقل ما قدرتي داده است که ميتواند مفهومي بسازد که جنبه سمبليک نسبت به حقايق خارجي داشته باشد. به قول اهل معقول مفهوم آن اعتباري است؛ ولي از حقايق عيني حکايت ميکند. اين مفاهيم به موجودات غير مادي حتي وجود خدا هم قابل اطلاقاند؛ چون ماهيت خاصي را نشان نميدهند و فقط نحوه وجود را بيان ميکنند.
نه تعطيل؛ نه تشبيه؛ بلکه معرفت بوجه
مفاهيم ثاني فلسفي را درباره خدا هم ميتوان به کار برد؛ ولي چون در اينجا هم ذهن ما فوراً آنها را با امور حسي قياس ميکند، براي اينکه ما در اشتباه تشبيه نيافتيم، بايد بگوييم: «اما نه مثل چيزهاي ديگر». به ما دستور دادهاند که در وصف خداي متعال بگوييد: «خدا عالم است؛ اما نه مثل علم ما و ...». در روايات اين روش را، روش بين التعطيل و التشبيه ناميدهاند. فرمودهاند در توصيف خدا نبايد بگوييد: «شناختي از خدا نداريم» و همچنين نبايد بگوييد: «شناختي داريم مثل شناخت ساير موجودات».
درک اوصاف الهي درکي مبهم است؛ او موجودي است بينهايت؛ آيا ما بينهايت را ميتوانيم تصور کنيم؟ با اينکه بينهايت است، حتي دو جزء هم ندارد. هر يک از اين صفات را با برهان اثبات ميکنيم؛ اما نميتوانيم در ذهنمان تصوري از آنها داشته باشيم. خود وجود خدا عين علم، عين قدرت و عين حيات است. ذهن ما نميتواند اين را درک کند؛ چون درک وهمي يا خيالي يا حسي به چيز جزئي و محدود تعلق ميگيرد؛ آن ادراکات عقلي هم که از ادراکات حسي گرفته شده از همين مصاديق محدود حکايت ميکنند؛ اما آنچه که از راه معقولات ثاني درک ميشود، به خاطر قدرتي است که خداي متعال به عقل انسان داده است که يک مفهومي را ميسازد که ميتواند مصداقش موجود نامحدود باشد. اين عنايت خاصي است که خداي متعال به عقل انسان کرده که ميتواند چنين مفاهيمي را بسازد و به اين نحو به وجود حقيقي خدا اشاره کند، بدون اينکه کنه آن را بتواند نشان دهد. به اين درک، ميگويند: «معرفت بوجه»؛ يعني ما يک جهتي، يک حيثيتي عقلاني نسبت به خداي متعال درک ميکنيم؛ اما معناي اين به هيچ وجه آن نيست که کنه خدا را درک کردهايم يا تصوري ذهني از خدا داريم. پس أنار في الفکر معقولها، ميتواند اشاره باشد به اينکه خداي متعال به عقل انسان قدرتي داده که مفاهيمي را درک کند که اين مفاهيم به نحوي قابل اطلاق بر خداست. ميگوييم: خدا موجود است، عالم است، قادر است، حي است و ... .
ما بايد بدانيم که ميتوان خدا را شناخت و بايد هم شناخت. اگر گفته شود: بايد خدا را شناخت؛ اما نميشود خدا را شناخت! اين چه بايدي است؟! اين يعني تکليف به محال! اگر شناخت خدا محال است چگونه اين همه در ادعيه از خدا درخواست ميکنيم: خدايا! معرفت خودت را به ما بده؟ کساني متأسفانه گفتهاند نميتوان خدا را شناخت؛ بعضي تصريح کردهاند که حتي نبايد بر خدا اطلاق موجود کرد و همه آنچه ما براي خدا اثبات ميکنيم به معاني سلبي برميگردد. موجود است يعني معدوم نيست و ... ! در مقابل اينها بايد گفت: آيا تا ما درکي از معناي عالم نداشته باشيم ميتوانيم بگوييم خدا جاهل نيست؟ وقتي ميتوانيم بگوييم «جاهل نيست» که بدانيم جهل يعني نفي علم. يک سؤال روشني که به اين گرايش متوجه است اين است که: اوصافي که مکرر، قرآن براي خدا ذکر ميکند براي چيست؟ اين گرايش کج سليقگي است. حقيقت مسأله اين است که عقل، اين مفاهيم را درک ميکند؛ اما نسبت به ما، مصداق اين مفاهيم محدود و ناقص است و نسبت به خدا، مصداقش بينهايت است؛ اما به هر حال علم ما علم است و جهل نيست علم خدا هم علم است. خدا اين توان را به عقل من داده که مفهومي را درک کند که ميتواند هم مصداق بينهايت داشته باشد و هم مصداق ضعيف. اگر ما بگوييم: اين قدرت را نداريم، در واقع کفران نعمت خدا را کردهايم. ما همين کلمه ذات را که به خدا نسبت ميدهيم و ميگوييم ذات خدا اين هم مفهومي است و عقل ما اين مفهوم را درک ميکند. اين معنايش اين نيست که کنه ذات خدا را درک کردهايم. اين همان معرفت بوجه است که خدا توانش را به همه انسانها داده است؛ البته يک درک ديگري فوق اين درکها هست که يک مرتبهاي از آن در فطرت همه انسانها هست و آن درک حضوري و شهودي خداست؛ آن درکي است که خيلي قيمتي است و اميدواريم که ما هم توفيق کسب مرتبهاي از آن را پيدا کنيم، انشاءالله.
1 . بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2. نور، 35.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 02/06/89 همزمان با شب چهاردهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
افعال الهي
آفرينش از عدم
... ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ قَبْلَهَا، وَ أَنْشَأَهَا بِلَا احْتِذَاءِ أَمْثِلَةٍ امْتَثَلَهَا، كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ، وَ ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِه؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها بعد از شهادت به وحدانيت الهي و اشاره به منّتي که خدا بر بندگان گذاشته که معرفت خودش را براي آنها ميسر نموده است فرمودند: اما حقيقت ذات الهي و کنه صفات او براي هيچ کس قابل شناخت نيست. به تعبير ديگر، احاطه علمي بر ذات الهي و بر صفات او امکان ندارد؛ حتي ميتوان گفت: حقيقت افعال الهي را هم درست درک نميکنيم. ميدانيم که خداوند در جنين روح ميدمد و او را زنده ميکند يا مردهها را در قيامت زنده ميکند يا ... و الفاظي را در اين موارد به کار ميبريم؛ اما حقيقت آن را درک نميکنيم. شايد خداي متعال به بعضي از اولياي خودش مرتبهاي از افعال خود را ارائه فرموده است؛ مثلاً مرحوم علامه طباطبايي رضواناللهعليه فرمودند: ابراهيم نميخواست زنده شدن مردهاي را ببيند؛ بلکه ميخواست حقيقت احياء را درک کند، و خداي متعال به وسيله زندهکردن پرندگان به دست خود حضرت ابراهيم عليهالسلام آنچه امکان داشت را به او نشان داد. شايد معجزات انبياء در واقع کار خدا بود که به دست آنها اجرا ميشد و ايشان حقيقت فعل خدا را مييافتند؛ اما ديگران در شرايط عادي نميتوانند حقيقت فعل خدا را درک کنند. نميتوانند بفهمند خدا چگونه خلق ميکند؟ چگونه ميميراند؟ و ... به اين افعال الهي تنها مفاهيمي را اطلاق ميکنيم، مثلاً ميگوييم: «او زنده ميکند» و اين مفاهيم را ميفهميم. اين مفاهيم از قبيل معقولات ثاني است که براي حقايق خارجي جنبه سمبليک دارد.
حضرت زهرا سلاماللهعليها درباره آفرينش ميفرمايند: ابتدع الأشياء لا من شيء كان قبلها؛ خدا همه اشياء عالم را آفريد؛ اما براي آفريدن آنها احتياج به ماده قبلي نداشت؛ زيرا اگر آن ماده مخلوق بود که جزء همين مخلوقات بود. حضرت ميفرمايند: خدا مجموع اين عالم را از يک ماده ديگري خلق نکرده است. اگر اين مجموعه احتياج به ماده قبلي داشته باشد، تسلسل لازم ميآيد. اگر به حسب تصوير ذهني، خدا را در يک طرف قرار دهيم و عالم را هم يک طرف، براي پيدايش اين عالم غير از اراده خدا احتياج به هيچ چيز ديگري نيست.
اگر در قران آمده است که برخي اشياء از برخي اشياء ديگر خلق شدهاند، مثلاً ميفرمايد: «وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاء كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ؛2 هر موجود زندهاي را از آب آفريديم»، اين آيات با فرمايش حضرت زهرا سلاماللهعليها منافات ندارد؛ زيرا حضرت ميفرمايند: خداوند مجموع اشياء را از ماده قبلي نيافريد و اين منافات ندارد با اينکه بعضي اشياء از بعض ديگر خلق شده باشند. خدا براي خلق اين مجموعه به مادهاي که روي آن کار کند احتياج ندارد.منشأ اين شبهه عمدتا از اينجاست که ما مفهومي که از صنع و حتي از خلق و آفريدن داريم اين است که بايد چيزي باشد تا روي آن تغييراتي ايجاد کرد تا به چيز ديگري تبديل شود؛ مثلاً براي ساخت انگشتر، بايد طلايي باشد تا زرگر آن را ذوب کند، در قالب بريزد، و کارهاي ديگري روي آن انجام دهد تا انگشتر ساخته شود. در اينجا ميگوييم: «صنع الخاتم؛ انگشتر را ساخت.» وقتي گفته ميشود: خدا صانع عالم است، گمان ميشود که بايد مادهاي باشد تا خدا روي آن کار کند و عالم را خلق کند؛ اما اگر هيچ مادهاي نباشد، خدا چگونه عالم را خلق کند؟! اينها افکار نادرست و خامي است. به خاطر اُنسي که ما به کارهاي خودمان داريم نميتوانيم درست درک کنيم که چيزي از عدم محض به وجود آيد. اين امر عجيبي نيست؛ چراکه ما نميتوانيم حقيقت خود خدا را هم درک کنيم. اگر بنا باشد که آنچه را حقيقتش را درک نميکنيم انکار کنيم، در همين عالم ماده خيلي چيزها را بايد انکار کنيم.
آفرينش بدون الگو
نکته ديگر اين است که انسان عملاً نميتواند بدون الگو و نمونه کاري انجام دهد؛ بر اين اساس گمان ميکنيم که وقتي خدا چيزي را خلق ميکند بايد صورتي ازلي و ابدي وجود داشته باشد تا خدا براساس آن صورت، هر چيز ديگري را خلق کند! اما بايد بدانيم که آفرينش خدا براساس الگوگيري از الگوي قبلي نيست. برحسب فرض ذهن، وقتي ما خدا را در يک طرف قرار ميدهيم و همه عالم را در طرف ديگر، ديگر چيزي نيست که بگوييم اين الگوي آفرينش است. اگر گفته شود: صورتهايي ذهني الگوي آفرينش است! ميگوييم: اين صورتها مخلوقاند يا خالق؟ اگرمخلوقاند که جزء عالماند، و اگر مخلوق نيستند بايد عين خدا باشند و گرنه کثرت در ذات خدا لازم ميآيد و هيچ کثرتي در ذات الهي نيست. پس هيچ نمونهاي براي هيچ موجودي قبل از آفرينش الهي وجود ندارد؛ لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: « وَ أَنْشَأَهَا بِلَا احْتِذَاءِ أَمْثِلَةٍ امْتَثَلَهَا، كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ؛ خدا الگوگيري نکرده است از مثالهايي که آنها را سرمشق خودش قرار دهد و بر اساس آنها خلق کند؛ تنها چيزي که در پيدايش عالم مؤثر بوده قدرت خداست.» در خلال مباحث گذشته هم گفتيم که قدرت خدا عين ذات خداست. پس فقط ذات مقدس الهي بوده و با اراده او همه عالم پيدا شده است.
مشيت الهي
و ذرأها بمشيته؛ در زبان عربي در مورد آفرينش عالم تعبيرات مختلفي به کار ميرود؛ مانند ايجاد، خلق، ابداع، انشاء، ذرء و ... که در اينجا «ذرأها» به کار رفته است. اين تعبير در قرآن هم آمده است: وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ.3 برخي از اهل معقول براي هر کدام از اين تعبيرات، اصطلاح خاصي قرار دادهاند و هر يک از اين تعبيرات را به دستهاي از مخلوقات اختصاص دادهاند. گرچه با وجود اصطلاح، ديگر به توضيحات فراوان احتياجي نيست، و از اين جهت جعل اصطلاح کار خوبي است، اما بايد بدانيم که اين اصطلاحات با تعبيرات لغوي که در آيات و روايات به کار رفته و با استعمالات عرفي صدرصد تطابق ندارد؛ لذا بايد هر اصطلاح را در فضاي خودش به کار ببريم و وقتي وارد فضاي عمومي شديم، توجهمان به معناي لغوي باشد. در باب مشيت الهي و اينکه خداوند عالم را با مشيت خود خلق کرد، بحثهاي زيادي واقع شده و ميشود. من فقط اشارهاي به اين بحث ميکنم تا دوستان اهل فضل آن را دنبال کنند و اگر دوست داشته باشند در اين باره تحقيق کنند و رسالهاي بنويسند.
سؤال اول اين است که مشيت با اراده چه فرقي دارد؟
سؤال دوم اين است که مشيت و اراده از صفات ذاتياند يا از صفات فعلي؟
سؤال سوم اين است که اسماء الهي با ذات الهي چه رابطهاي دارند؟
برخي متکلمين، به خصوص متکلمين اشعري، اراده را از صفات ذاتي و جزء قدماي ثمانيه ميدانستند. ميگفتند: اراده خدا قديم است و چيزي است غير از علم و غير از ذات خدا. برخي ديگر به استناد امثال اين روايت که ميفرمايد: خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيئَةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيئَة،4 گفتند: معلوم ميشود که مشيت مخلوق است.
در بعضي روايات آمده است که خدا اسمهايي براي خودش خلق کرده و اسمي را در ذات خودش خلق کرده است که از ذات خودش خارج نميشود. بايد توجه داشته باشيم که در اينجا تعبير خلق به معناي عرفي و به اصطلاح فلسفي نيست، و معناي آن اين نيست که اين اسمي که خدا براي خودش قرار داده مخلوقي است که به آن گفت: اي اسم موجود شو! اگر اينگونه باشد، سؤال ميشود که با چه آن اسم را موجود کرد؟ به عنوان يک وجه عرض ميکنم که شايد مناسبتر اين باشد که بگوييم خلق در مورد آن اسمي که مخصوص ذات الهي است به معناي «جلوه» است.
درباره خلقت عالم باز پندار غلطي از طرف برخي انديشمندان قديم مطرح شده است و آن اين است که ميگفتند: «پيدايش عالم از خدا نوعي جبر است؛ يعني خدا نميتوانست خلق نکند. ذات خدا خلق را اقتضا دارد و اراده و مشيت در اينجا نقشي ندارد»؛ يعني پيدايش عالم از ذات الهي تبارک و تعالي العياذبالله جبري است. در مقابل اين پندار غلط، آيات و روايات به شدت تأکيد دارند که همه چيز به مشيت الهي وابسته است. به پيغمبر ياد ميدهد که وقتي ميخواهي کاري را انجام دهي بگو: انشاءالله (وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا * إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ)،5 و از آداب ديني ما اين است که در هر کاري انشاءالله بگوييم و در قلبمان اين باشد که هيچ کاري بيمشيت خدا انجام نميگيرد؛ حتي در قرآن معناي لطيفي به کار برده و فرموده است: «وَمَا تَشَاؤُونَ إِلَّا أَن يَشَاء اللَّهُ؛6 حتي مشيت شما هم بيمشيت خدا امکان ندارد». خدا خيلي تأکيد دارد که ما خدا را اينگونه بشناسيم که هيچ کار و هيچ چيزي در عالم بيمشيت و اراده او تحقق پيدا نميکند.
شايد مشيت و اراده وقتي با هم استعمال ميشوند معنايشان با هم فرق کند؛ اما وقتي به جاي همديگر به کار ميروند به يک معنا هستند. به هر حال روي کلمه شاء خيلي تأکيد شده است. قرآن تأکيد دارد که ما خدا را به هيچ وجه دست بسته ندانيم. آنجايي که ما گمان ميکنيم که قضاي حتمي است و علت تامه موجود است، غافليم از اين که يک جزء ديگر براي علت هست و آن خواست خدا است؛ اگر او بخواهد همه اينها به هم ميخورد. در هيچ حالي نبايد ما فکر کنيم که خدا دست بسته شد و ديگر خدا هم نميتواند تغييري بدهد! خداي دست بسته که ديگر خدا نيست. اين وابستگي به مشيت خدا در همه مخلوقات هست، خواه قديم باشد يا حادث، مجرد باشد يا مادي. وجود هر مخلوقي وابسته به اراده خدا و به يک معنا تجسم اراده خداست.
قرآن ميفرمايد: فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ.7 جمود بر لفظ اقتضا ميکند که بگوييم: اول بايد امري باشد که متعلق قضا قرار گيرد و خدا هم بايد اول علم داشته باشد، سپس اذن، بعد مشيت و بعد اراده تا ميرسد به تقدير و بعد قضا. وقتي به قضا رسيد کار تمام است. قضا يعني کار را تمام کرد. وقتي کار را تمام کرد، يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ، به آن موجودي که مشمول قضاي الهي شده ميگويد: باش! آن هم موجود ميشود. حالا که ميخواهد چيزي را موجود کند، بايد به آن بگويد: باش! پس بايد قولي از خدا صادر شود؛ با جمع اين شرايط آن امر موجود ميشود. پس غير از ذات خدا اين چيزها بايد باشد. حال سؤال ميشود: اينها خدا هستند يا غير خدا؟ خدا که کلام نيست؛ خدا ميگويد: باش! و اين کلام با گفتن خدا موجود ميشود. اگر اين کلام، خدا بود حادث نبود؛ بلکه هميشه وجود داشت. اگر مخلوق است، نقل کلام ميشود به اين مخلوق. وقتي خدا ميخواهد اين کلام را خلق کند بايد به اين کلام هم بگويد: باش! و همين طور هَلُمّ جَرّاً و تسلسل لازم ميآيد. پس براي يک خلق بايد خدا بينهايت بگويد: باش! اين اقتضاي جمود بر لفظ است. اما وقتي دقت کنيم مييابيم که خدا ميخواهد با اين بيان بگويد: غير از اين که خدا هست و ميخواهد اين امر به وجود آيد، ديگر احتياج به چيزي نيست؛ قرآن ميفرمايد: قرآن به اذن خدا هدايت ميکند (بإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ)؛8 معناي اين آيه اين است که خدا هدايت ميکند به اذن خودش؛ آيا معناي اين آيه اين است که خدا اول بايد اذني را ايجاد کند و بعد به وسيله اين اذن آن هدايت را؟ يا نه منظور اين است که خدا احتياج به اذن کسي ندارد؟ مثل آنجا که از کسي ميپرسند: اين کار را به اذن چه کسي انجام دادي؟ و او در جواب ميگويد: به اذن خودم! به اذن خودم يعني احتياج به اذن کسي ندارم؛ معناي اين حرف اين نيست که به اذن خودم احتياج دارم! اين تعبير در محاورات عرفي و عقلايي هم به کار ميرود. اين که خدا به اذن خود هدايت ميکند، يعني خدا احتياج به اذن کسي ندارد.
اينکه در روايت آمده است: خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيئَةَ بِنَفْسِهَا؛ اشياء را با مشيت خلق ميکند؛ اما مشيت را با خودش خلق ميکند، يعني چه؟ يعني پيدايش مشيت احتياجي به خلق ندارد. خدا عالم را به اذن خودش خلق ميکند يا هدايت ميکند، معنايش اين نيست که واقعاً بايد اذني ايجاد کند و بعد در سايه آن اذن کارش را انجام دهد! بلکه معناي آن در حد فهم ما اين است که پيدايش مشيت احتياج به واسطه ندارد.
سؤال ديگر اين است که مشيت و اراده آيا عين ذاتاند يا خارج از ذات؟ اگر اراده و مشيت را به معناي محبت برگردانيم، عين ذات ميشوند. صفات ذاتي منحصر نيست به آن صفاتي که در کتابهاي کلامي ذکر شده است. اگر کسي ادعا کند که حب الهي نسبت به ذات خودش و نسبت به آثار ذات، عين ذات خداست، و اراده و مشيت به معناي حب باشد، اراده و مشيت هم از صفات ذات ميشوند. در قرآن هم اراده به معناي حب آمده است( تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللّهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ)9.
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين کلام بر روي دو مطلب تأکيد ميکنند؛ اول اين که آفرينش مجموع عالم از ماده قبلي نبوده و وجودش ابداعي است؛ يعني خلقها علي نحو الابداع (نه به معناي اصطلاحي). دوم اينکه خدا به هيچ وجه دست بسته نيست و هميشه با مشيت خود کار ميکند. هر چه را خلق کند چه عمرش کوتاه باشد و چه بينهايت، باز به مشيت او وابسته است.
وصلي الله علي محمد و آله.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2. انبياء، 30.
3 . اعراف، 179.
4 . بحارالانوار، ج4 ص145.
5 . کهف، 23 و 24.
6 . انسان، 30 و تکوير، 29.
7 . بقره، 117 و آلعمران، 47 و مريم، 35 و غافر، 68.
8 . ابراهيم، 1.
9 . انفال، 67.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
السلامعليکيا أبا محمد يا حسنبنعلي أيهاالمجتبي
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 03/06/89 همزمان با شب پانزدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
هدف آفرينش
خداوند؛ مختار عليالاطلاق
... كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ، وَ ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِهِ، مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَى تَكْوِينِهَا، وَ لَا فَائِدَةٍ لَهُ فِي تَصْوِيرِهَا؛1
در جلسه قبل به اين مطلب پرداختيم که فاعليت الهي نسبت به افعالش، از جمله خلق عالم، اختياري است و همه چيز در اين عالم در چارچوب خواست و مشيت الهي واقع ميشود؛ لذا قرآن مجيد اصرار عجيبي دارد که همه چيز را منوط به مشيت الهي توصيف کند، چه در امور تکويني از قبيل وسعت و تنگي روزي و طول عمر و چه در امور تشريعي. در امور تشريعي، قرآن ميفرمايد: هم اصل تشريعات بايد به اذن و مشيت الهي باشد و وقتي عدهاي چيزي را حرام يا حلال اعلام ميکنند ميفرمايد: «قُلْ آللّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللّهِ تَفْتَرُونَ؛2 خدا به شما اجازه داده اينها را بگوييد يا بر خدا افترا ميبنديد؟»، و هم عمل به تشريعات را وابسته به مشيت الهي ميداند و ميفرمايد: «وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ؛3 حتي ايمان آوردن شما از دايره مشيت خدا خارج نيست.» علاوه بر مرگ و حيات، افعال اختياري ما هم وابسته به اذن و مشيت خداست. بر اين اساس نکته مهمي که در اين عبارات کوتاه اين خطبه شريف مورد تأکيد قرار گرفته همين است که آفرينش اين عالم به مشيت خداست (ذرأها بمشيته).
کلمه «ذرأ» معمولاً در مورد تکثير يک موجود به کار ميرود؛ مثل تکثير از راه توالد و تناسل. قرآن ميفرمايد: «ذَرَأَ مِنَ الْحَرْثِ وَالأَنْعَامِ؛4 خداست که موجودات را بر روي زمين پخش ميکند»؛ يعني گمان نکنيد بعد از خلق پدر و مادر اين کار از دست خدا خارج شده است و ديگر ربطي به اراده و مشيت خدا ندارد.
پديدههاي عالم طبق سنتهايي به وجود ميآيند که خدا در عالم قرار داده است. گاهي هم مثل معجزات، راههاي اختصاصي و استثنايي دارد. حال که همه چيز در اين عالم با مشيت خدا تحقق پيدا ميکند و خدا هيچ کار جبري و قهري ندارد، نهايت اختيار از آنِ خداست. در کار ساير موجودات مختار از جمله انسان، عواملي جبري وجود دارد؛ لذا همه چيز در اختيار ما نيست. اختيار ما در ميان مجموع اسباب و عللي که در کار ما نقش دارند، شايد يک صدم هم سهم نداشته باشد. اين عوامل را خدا قرار داده است و تحت اختيار ما نيست و هر وقت هم بخواهد آنها را ميگيرد. اما اختيار در کار خداي متعال به تمام معنا وجود دارد؛ هيچ شرط، قيد يا مانعي براي کار خدا وجود ندارد؛ لذا اختيار حقيقي از آنِ خداست.
علت غايي در افعال انسان
وقتي ما انسانها کار خودمان را تحليل ميکنيم ميبينيم زماني کاري را انجام ميدهيم که انگيزهاي داشته باشيم؛ مثلاً ما ميتوانيم غذا بخوريم و ميتوانيم نخوريم؛ اما وقتي که احساس گرسنگي ميکنيم انگيزه غذا خوردن پيدا ميکنيم. فعل اختياري نيازمند يک عامل تعيين کننده است. کار اختياري در صورتي انجام ميگيرد که نفعي داشته باشد، مانع ضرري شود، نيازي را تأمين کند يا رنجي را برطرف کند؛ در يک کلمه بايد خيري داشته باشد تا انسان سراغ آن برود. ما چون آن خير را نداريم و ميخواهيم آن را تحصيل کنيم سراغ آن کار ميرويم. اگر سراغ غذا ميرويم براي اين است که سيري براي ما خيري است و آن را نداريم؛ غذا ميخوريم تا سير شويم؛ يعني با کار اختياري ميخواهيم چيزي را که نداريم پيدا کنيم. آنچه که ما در نظر ميگيريم تا با انجام فعل به آن برسيم، هدف ما از آن کار است که در اصطلاح فلسفي به آن علت غايي ميگويند. حال بعضي ميگويند: علم به آن هدف علت غايي است و برخي ديگر ميگويند: شوق به آن، علت غايي است. من خودمانيتر ميگويم: «علاقه به آن هدف علت غايي است.»
علت غايي در افعال الهي
حال ممکن است سؤال شود: آيا خداوند که با اختيار خود عالم را خلق کرد، از اين کار هدفي داشت يا خير؟ اگر هدفي داشت، هدفش چيست؟ چه چيزي را ندارد که ميخواهد با انجام دادن اين کار به آن برسد؟
برخي گفتهاند: خدا اصلاً هدفي ندارد. اصلاً نسبت دادن هدف، غرض و علت غايي به خدا غلط است. غرض و هدف در مخلوقات مطرح ميشود. بعضي گفتهاند: خدا عالم را خلق کرد تا فايدهاي به ديگران برساند، نه براي اين که خود فايدهاي ببرد. لازمه اين سخن اين است که خدا رضايت يا کمال بندگانش را ندارد و ميخواهد به آن برسد. معناي اين سخن اين است که خدا احتياج دارد!
فيلسوفان اسلامي بحث پيچيدهاي را مطرح کردهاند که من نتيجهاش را در يک جمله ميگويم؛ ايشان ميگويند: درباره خداي متعال بلکه در همه مجردات، علت غايي و علت فاعلي يکي است. معناي اين سخن چيست؟ آيا وقتي گفته ميشود خودش براي خودش علت غايي است، يعني خودش را ندارد و ميخواهد به خودش برسد؟
به نظر بنده علت غايي در واقع آن علاقهاي است که موجود مختار به آن غايت دارد؛ به تعبير جامعتر، دوست داشتن انگيزه انجام کار اختياري است؛ اما دوستداشتن در موجودات مختلف فرق ميکند. براي خداوند متعال ميتوان نوعي دوستي فرض کرد که مثل ساير صفات ذاتي، عين ذات اوست. خدا خوبي و خير را دوست دارد و خير مطلق، ذات خودش است؛ حال چيزي که مرتبهاي از خير او را منعکس کند آن هم بالتبع براي او مطلوب ميشود.
گاهي ما چيزي را به خاطر خودش دوست داريم و گاهي به خاطر انتسابش به چيزي ديگر. وقتي شما کسي را خيلي دوست داشته باشيد، عکسش را هم دوست خواهيد داشت. با اينکه آن عکس، تکه کاغذي بيش نيست آن را هم دوست داريد؛ زيرا اين عکس دوست را نمايش ميدهد. تا مادامي که او را دوست داريد اين عکس و هر آنچه به او منتسب است را هم بالتبع دوست داريد. ما در و ديوار حرم حضرت معصومه سلاماللهعليها را ميبوسيم چون به محبوب انتساب دارد و از آن جهت آنها هم براي مامطلوباند. اين خاصيت محبت است.
آنچه براي خدا اصالتاً ارزش دارد ذات خودش است. هيچ چيز از خدا دوستداشتنيتر نيست. او همه کمالات را به نحو اشد و اکمل دارد و هر کس هم هر کمالي دارد از او دارد؛ پس دوستداشتنيترين چيزها ذات خداست. خدا اصالتاً خودش را دوست دارد؛ لذا آثار خود را هم بالتبع دوست دارد. هر چيزي که بيشتر بتواند خدا را نشان دهد براي او مطلوبتر است. چرا خداوند مکرر در قرآن ميگويد: اللّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ، يُحِبُّ التَّوَّابِينَ، يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ و ... ؟ چون کساني که واجد اين صفات ميشوند بيشتر ميتوانندآيينه و جلوهگاه خدا باشند. انسان اکمل يعني وجود مقدس پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله محبوبترين بندگان براي خداست؛ چون وجود او و صفات او بيش از همه چيز ميتواند خدا را نشان دهد. او حبيبالله است؛ چون خيرات و کمالاتش از همه بيشتر است و بهتر از همه ميتواند صفات خدا را در خلق نشان دهد. ائمه اطهار، انبياء و اولياي خدا بر حسب اختلاف مراتب و کمالاتشان همين طور هستند.
نکته ديگر که بايد به آن توجه داشت اين است که ما گاهي يک چيزي را دوست داريم ولي ميبينيم براي رسيدن به آن بايد کارهاي زيادي انجام دهيم؛ مثلاً جواني ميخواهد با دختر يک خانواده ثروتمند و اسم و رسمداري ازدواج کند. ميبيند اگر بخواهد با اين دختر ازدواج کند بايد هم پول، هم کسب و کار آبرومند و هم تحصيلات خوبي داشته باشد. تصميم ميگيرد همه اينها را فراهم کند. او اصالتاً ازدواج با آن دختر را ميخواهد و بقيه، همه مقدمه است. اين کارها را انجام ميدهد چون مقدمه رسيدن به معشوق است. کسي که آرزوي رفتن به خانه خدا را دارد به دنبال کسب حلالي ميرود تا هزينه اين سفر را تأمين کند و همينطور سعي ميکند ساير مقدمات را فراهم کند. همه آنها هم مطلوباند؛ همه دوست داشتنياند، اما به خاطر شيء عزيزتري! اگر آن نبود اين کارها انجام نميگرفت. ميتوان دو يا چند چيز را در طول هم دوست داشت؛ يک چيز اصالت داشته باشد و بقيه جنبه فرعي داشته باشند. در حج، زيارت خانه خدا اصالتاً مطلوب است؛ اما زيارت قبر پيغمبر صلياللهعليهوآله هم مطلوب است. اين دو چون با هم تزاحمي ندارند هر دو مطلوباند؛ اما يکي از آنها در واقع فرع ديگري است. دو هدفاند؛ اما هر دو در يک حد مطلوبيت نيستند و يکي جنبه ثانوي دارد.
اولين مطلوب خداي متعال در اصل، ذات خودش است که هيچ کمبودي ندارد. او از تنهايي هم هيچ رنجي نميبرد. خدا از اول تنها بوده تا آخر هم تنهاست. در زيارت جامعه ائمةالمؤمنين که زيارت بسيار ارزندهاي است و جا دارد که با دقت خوانده شود، آمده است: يَا ذَا الْقُدْرَةِ الَّتِي صَدَرَ عَنْهَا الْعَالَم ...ابْتَدَعْتَهُ ... لَا لِوَحْشَةٍ دَخَلَتْ عَلَيْكَ إِذْ لَا غَيْرُكَ وَ لَا حَاجَةٍ بَدَتْ لَكَ فِي تَكْوِينِهِ وَ لَا لِاسْتِعَانَةٍ مِنْكَ عَلَى مَا تَخْلُقُ بَعْدَهُ بَلْ أَنْشَأْتَهُ لِيَكُونَ دَلِيلًا عَلَيْكَ بِأَنَّكَ بَائِنٌ مِنَ الصُّنْع؛5
بهترين چيزي که او را راضي ميکند توجه و علم به خودش است. اين بالاترين مرتبه ابتهاج است. بعد از ابتهاجي که نسبت به ذات خودش دارد، ابتهاجي است که از داشتن کاملترين مخلوقاتش دارد که در درجه اول پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله قرار دارند و بعد حضرت زهرا و اميرالمومنين و بعد از ايشان ساير ائمه صلواتاللهعليهمأجمعين و بعد الاقرب فالاقرب.
خدا عالم را خلق کرد چون دوست داشت آيينههايي براي خودش تحقق پيدا کنند. اگر سند اين حديث قدسي صحيح باشد که ميفرمايد: «يا رسولالله اگر تو نبودي عالم را خلق نميکردم و اگر علي نبود تو را خلق نميکردم و اگر فاطمه نبود هيچ يک از شما را خلق نميکردم» توجيه قابل فهم آن اين است که وقتي خداي متعال ميخواهد امثال و نظاير پيامبر اکرم ـ با اختلاف مراتبي که دارند ـ تحقق پيدا کنند، بايد سلسله پيوستهاي تحقق پيدا کند. امام زمان عجلاللهتعاليفرجه وقتي ميتواند به وجود آيد که پدري مثل امام حسن عسگري عليهالسلام و مادري مثل نرجس خانم داشته باشد؛ همينطور تا برسد به حضرت زهرا سلاماللهعليها. اگر حضرت زهرا سلاماللهعليها نبود، امامان عليهمالسلام تحقق پيدا نميکردند و اگر ائمه عليهمالسلام نبودند نور پيغمبر اکرم و رسالت ايشان باقي نميماند. اسلام به برکت ائمه اطهار باقي ماند. آن رشتهاي که اينها را به هم پيوند ميدهد حضرت زهرا سلاماللهعليهاست؛ لذا ميفرمايد: لولا فاطمة لما خلقتکما. قطعاً ميدانيم که مقام پيامبر اکرم از همه آنها بالاتر است. نميشود گفت: وجود پيغمبر فرع وجود حضرت زهراست؛ اما ميشود گفت: اين مجموعه، مطلوب خداست و اين مجموعه به هم پيوسته است و حضرت زهرا سلاماللهعليهاست که ميتواند اين مجموعه را به هم پيوند دهد.
حال با توجه به مباجث مطرح شده اگر از ما بپرسند: خدا عالم را براي چه خلق کرد؟ ميگوييم: خدا فاقد چيزي نبود تا با خلق عالم نفعي ببرد؛ اما ممکن است آن مخلوق نياز داشته باشد. خدا سيبي را خلق ميکند؛ به دنبال آن بوي سيب را هم خلق ميکند؛ اما بوي سيب وقتي هست که سيبي باشد. آن بوست که احتياج دارد به اينکه يک جوهري باشد تا قائم به آن باشد؛ نه اينکه خدا احتياج داشته باشد. اين شرط تحقق اين مخلوق است نه شرط افاضه او. شرط قابليت قابل است نه شرط فاعليت فاعل. او نيازي ندارد؛ بلکه عالم را خلق کرد چون اصالتاً خودش را دوست دارد؛ از آن حب، حب به کاملترين مخلوقات بالتبع حاصل ميشود و چون پيغمبر صلياللهعليهوآله کاملترين و نزديکترين موجودات به خداست، ميتوان گفت: عالم را براي پيغمبر خلق کرد؛ البته او هر چيزي را به اندازه خيري که دارد دوست دارد. آنها هم به همان اندازهاي مطلوباند که بتوانند دلالت بر حکمت الهي، عظمت الهي، علم الهي و ... داشته باشند. خدا همه مخلوقاتش را دوست دارد؛ اما آن قدر فاصله است بين ما و وجود مقدس پيغمبر اکرم و ائمه اطهار عليهمالسلام که قابل قياس نيست. همه عالم در برابر آنها بهايي ندارد. اين تنها يک تعارف نيست؛ بلکه فرمايش خودشان است.
هدف از خلقت جهنم
وقتي بناست موجود مختار خلق شود، بايد زمينه به گونهاي فراهم شود که هم امکان انتخاب راه خوب باشد و هم امکان انتخاب راه بد. علاوه بر راه رسيدن به مقامات عالي ، راه عکس آن هم بايد وجود داشته باشد تا زمينه اختيار فراهم شود. کسي لياقت بهشت رفتن را پيدا ميکند که براي او امکان رفتن به جهنم هم وجود داشته باشد. اگر تنها يک راه وجود داشته باشد انتخاب معنا ندارد. بنابراين بايد راه جهنم هم وجود داشته باشد. در اين صورت وجود آن راه بالعرض مطلوب است. اگر بنا نبود موجود مختاري در عالم خلق شود، خدا جهنم را هم خلق نميکرد. جهنم را هم بالعرض به خاطر همان اولياي خودش خلق کرده است. چون رسيدن آنها به کمال در سايه عبادات اختياريشان ممکن است و براي تحقق عبادات اختياري، بايد دو راه وجود داشته باشد؛ يک راه، راه خدا و يک راه، راه غير خدا. راه خدا به بهشت منتهي ميشود. راه غير خدا هم بايد به نقطهاي منتهي شود و آن نقطه جهنم است. پس جهنم بالعرض مطلوب ميشود.
وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2. يونس، 59.
3 . يونس، 100.
4 . انعام، 136.
5 . بحارالانوار، ج99 ص167. در اين تعبيرات براي خلقت عالم از تعبير صدور استفاده شده است؛ کساني که به فلاسفه ايراد ميگيرند که چرا ميگوييد عالم از خدا صادر شده است، بايد بدانند که در روايات هم چنين تعبيراتي آمده است.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 04/06/89 همزمان با شب شانزدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اهداف آفرينش
در سخن فاطمه زهرا سلاماللهعليها
خلاصه مباحث گذشته
... كَوَّنَهَا بِقُدْرَتِهِ، وَ ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِهِ، مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَى تَكْوِينِهَا، وَ لَا فَائِدَةٍ لَهُ فِي تَصْوِيرِهَا، إِلَّا تَثْبِيتاً لِحِكْمَتِهِ، وَ تَنْبِيهاً عَلَى طَاعَتِهِ، وَ إِظْهَاراً لِقُدْرَتِهِ، و دلالَةً عَلَى رُبُوبِيَّتِه وَ تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ، وَ إِعْزَازاً لِدَعْوَتِهِ، ثُمَّ جَعَلَ الثَّوَابَ عَلَى طَاعَتِهِ، وَ وَضَعَ الْعِقَابَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ، ذِيَادَةً لِعِبَادِهِ مِنْ نَقِمَتِهِ وَ حِيَاشَةً لهُمْ إِلَى جَنَّتِه؛
در بيان توضيح فقراتي از خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها به اينجا رسيديم که با عبارت کوتاهي تأکيد فرمودند که خداي متعال نهايت اختيار را دارد و همه چيز تابع مشيت اوست. به اين مناسبت انتقال پيدا کردند به اين معنا که هدفش از آفرينش اين عالم چيست؟ در جلسه گذشته به طور فشرده در اين باره توضيحي عرض کرديم. گفتيم: اگر منظور از هدف همان چيزي است که در کارهاي اختياري ما مطرح است، اين هدف درباره فاعلي صدق ميکند که احتياج به هدفي دارد و چون به آن هدف نرسيده و واجد آن کمال نيست، آن کار را انجام ميدهد تا او را به آن هدف برساند، و داشتن هدف به اين معنا در مورد خداي متعال صحيح نيست. خدا به چيزي احتياج ندارد؛ لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها تأکيد ميفرمايند: ذَرَأَهَا بِمَشِيَّتِهِ، مِن غَير حاجةٍ مِنهُ إِلى تَكوِينِها و لا فائدةٍ في تَصويرِها.
اما ميتوان معنايي تحليلي براي هدف در نظر گرفت که درباره خداوند هم صادق باشد و جزء صفات ذاتي الهي محسوب گردد، و آن اين است که بگوييم هدف، آن چيزي است که فاعل مختار دوست دارد آن چيز تحقق پيدا کند. در واقع انگيزه فاعل مختار براي انجام کار، دوست داشتن است. دوست داشتن گاهي بالذات به چيزي تعلق ميگيرد، گاهي بالتبع و گاهي بالعرض ـ که در جلسه گذشته اين اصطلاحات را توضيح داديم. متعلقات محبت همه به نوعي هدفاند. به عنوان مثال وقتي از کساني که اهل عبادت و ياد خدا هستند سؤال ميشود که چرا عبادت ميکنيد؟ عدهاي خواهند گفت: براي رسيدن به ثواب آخرت عبادت ميکنيم. هدف اصلي براي ايشان نعمتهاي بهشتي است و چون عبادت وسيله رسيدن به آن هدف است بالتبع آن را هم دوست دارند. عدهاي هستند که اصلاً از ياد خدا لذت ميبرند؛ بذکرک عاش قلبي؛1 اصلا زندگي قلب من وابسته به ياد توست. براي اين افراد، خود عبادت مطلوب بالذات است. خدا بندگاني دارد که از نعمتهاي بهشتي از آن جهت لذت ميبرند که نعمت خداست و چون به خدا انتساب دارند و نشانه لطف خدا به آنها هستند، آنها را دوست ميدارند. حضرت زينالعابدين عليهالسلام در مناجاتهاي خمسعشر به خدا عرض ميکنند: «يا نعيمي و جنتي يا دنياي و آخرتي؛ تو نعمتهاي مني، تو بهشت مني، تو دنياي مني، تو آخرت مني!» خدا چنين بندههايي هم دارد. اي کاش ما در طول عمرمان براي لحظاتي چنين حالي برايمان پيدا ميشد.
به هر حال همه اينها به نوعي هدف است. اهداف بالتبع در طول اهداف بالذاتاند. اگردر قرآن هم ميبينيم براي خلقت انسان چند هدف ذکر شده است، در اصل به اهداف طولي اشاره دارد. به اين معنا ميتوان گفت: خداي متعال، هم هدف بالذات دارد، هم هدف بالتبع و هم هدف بالعرض، که توضيح آن در جلسه قبل گذشت. وقتي در آيات قرآن و روايات از جمله همين خطبه شريف دقت ميکنيم ميبينيم خدا براي افعال خود اهدافي را تعيين کرده است؛ من قسمتي از اين خطبه شريف را که در ابتداي جلسه خواندم، ترجمه ميکنم تا با اهدافي که حضرت زهرا سلاماللهعليها براي آفرينش عالم ذکر ميکنند آشنا شويم.
اهداف خلقت هستي از زبان حضرت زهرا سلاماللهعليها
حضرت ميفرمايند: «خداوند، عالم را که خلق کرد نيازي به ايجاد آن نداشت؛ نه در اصل ايجاد آن و نه در تکميل و صورت بندي آن.» سپس اموري را استثنا ميکنند و آنها را به عنوان هدف معرفي ميکنند. «إلا تثبيتا» استثناي منقطع است؛ زيرا اين امور باز فايدهاي نيست که عايد خدا شود. استثناي منقطع نهايت تأکيد را ميرساند؛ يعني اگر هدفي هم ذکر ميکنيم از سنخ اهدافي نيست که ناشي از احتياج يا براي حصول فايده است؛ بلکه اينها اموري است براي فايده رساندن به خلق. حضرت در ادامه چند مورد را ذکر ميفرمايند؛ اول: «تثبيتا لحكمته؛ براي اينکه حکمتش را تثبيت کند.» اگر کسي در حکمت خدا شک داشته باشد وقتي آفرينش او را ميبيند و اسراري که در آفرينش هر موجودي هست را درک ميکند، ميفهمد که آثار حکمت در آن ظاهر است. «و تنبيها على طاعته؛ وقتي انسان، اين عالم را با اين حکمتها ميبيند، متوجه ميشود که اين عالم حساب و کتابي دارد. قران ميفرمايد: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاًَ فَقِنا عَذابَ النَّار؛ وقتي در اسرار آفرينش دقت ميکنند، ميگويند: بار الها! اينها را بيهوده نيافريدي . تو پاک و منزهي. ما را از عذاب آتش نگاه دار!» يعني وجود من هم عبث نيست. حال که حساب و کتابي دارد ممکن است بعضي اعمال من، مرا مستحق آتش کند. نتيجه اين تفکرات اين ميشود: فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ؛ تفکر در حکمتهاي الهي باعث ميشود که انسان متوجه اطاعت خدا شود و انگيزه اطاعت پيدا کند.
و إظهارا لقدرته؛اين عبارت شبيه تثبيتا لحكمته است. در نسخهاي آمده است ـ ظاهراً اين نسخه رجحان دارد ـ: دلالة علي ربوبيته ؛ اين عالم را خلق کرد براي اينکه ربوبيت خود را به بندگان نشان دهد. بفهمند اختيار عالم به دست اوست. متقابلا وقتي او شد «رب»، ما ميشويم «عبد». بنابراين ما بايد وظيفه بندگيمان را به جا بياوريم. و تعبدا لبريته؛ تعبد، هم بهصورت لازم استعمال ميشود و هم متعدي. وقتي لازم استعمال ميشود يعني انسان در مقام عبادت برآيد و ممارست بر عبادت داشته باشد؛ ولي وقتي متعدي استعمال ميشود يعني کسي را به بندگي فراخواند. در اينجا ظاهراً معناي متعدي مراد است؛ يعني خدا عالم را با اين اسرار و حکمتها خلق کرد تا بندگانش را به بندگي خود فرا خواند. و نهايتاً ميفرمايند: و إعزازا لدعوته؛ يعني وقتي خدا پيغمبران را ميفرستد و مردم را به راه صحيح بندگي دعوت ميکند، تفکر در حکمت و عظمت خلقت کمک و تقويتي براي دعوت انبياست. در قرآن کريم هم اشاره شده است که وقتي خدا انبيا را ميفرستد، اسباب تکويني را به صورتي فراهم ميکند که دعوت انبيا مؤثر واقع شود.2
ثم جعل الثواب على طاعته و وضع العقاب على معصيته؛ خدا فقط به اين اکتفا نکرد که مردم با ديدن عظمت و حکمت عالم با وظيفهيشان آشنا شوند و در برابر خدا خضوع کنند، بلکه از روي لطف عامل تقويتکنندهاي هم براي بندگان قرار داد و آن عامل اين است که فرمود: اگر بندگي کنيد ثواب اخروي هم داريد و اگر عصيان کنيد عقاب ميشويد. اينها باز از رحمت خداست؛ يعني از بس که خدا ميخواهد بندگان به سوي کمال بروند و لياقت آن رحمتهاي بيپايان را پيدا کنند، اين عوامل را هم قرار داده تا بيشتر به سمت اطاعت و دوري از معصيت برانگيخته شوند. ذيادة لعباده من نقمته و حياشة لهم إلى جنته؛ به کسي که دشمنان را دفع ميکند «ذائد» گويند. حضرت ميفرمايند: خداوند براي جلوگيري از ابتلا بندگان به نقمتها و راندن آنان به سوي بهشت ثواب و عقاب را قرار داده و آنها را بيان کرده است. «حياشة» نقطه مقابل ذياده است يعني سوق دادن و راندن. اين ترجمه کوتاهي از فرمايش ايشان بود.
آفرينش همه هستي براي انسان
حال سؤال اين است که وقتي هنوز خداوند انسان را خلق نکرده است چگونه ميتوان گفت که عالم را خلق کرد تا حکمتش را نشان دهد؟ به چه کسي ميخواهد نشان دهد؟ عالم را خلق کرد تا چه کسي را به سمت ثواب سوق دهد و از عقاب منع کند؟ جواب اين است که در اينجا منظور برخي مصاديق اشياء است، نه عالم من حيث المجموع. يعني حضرت، عالم را منهاي انسان مختار در نظر گرفته است و سپس ميفرمايد: عالم را خلق کرد، اين حکمتها را در آن به کار برد، قدرت خودش را ظاهر کرد و ... تا شما انگيزه اطاعت پيدا کنيد و در سايه عبادت لياقت دريافت رحمت بالاتري را پيدا کنيد. مادامي که اين عبادتها را انجام ندهيد، اصلا نميتوانيد آن رحمت را درک کنيد. ملائکه نميتوانند ثوابهاي اخروي را درک کنند. آن ثوابها براي انسان است و ملائکه در بهشت خادم انساناند. ثوابهاي بهشتي در اثر عمل اختياري انسان پيدا ميشود. پس وقتي خدا انسان را به عبادت دعوت ميکند و ميفرمايد: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ،3 معنايش اين نيست که شما عبادت کنيد تا من از عبادت شما کيف کنم! معناي اين حرف اين ميشود که خدا به عبادت ما احتياج دارد! در حاليکه خداوند هيچ احتياجي ندارد. در آيات متعددي از قرآن آمده که اگر همه إنس و جن از اولين و آخرين، کافر شوند سر سوزني به خدا ضرر نميخورد و از او چيزي کم نميشود. پس همه اين دستگاه، اعم از ارسال انبيا و اوليا و لوازم آن، همه براي اين بوده است که انسانها بتوانند با اطاعت خدا لياقت ثواب، کمال و رحمت بيشتر را پيدا کنند و به خدا نزديکتر شوند. خدا افاضه کردن رحمت را دوست دارد؛ اما راه رسيدن به آن رحمت عبادت است. اين يک تعبير مسامحي است که ما ميگوييم: بايد کار را براي رضاي خدا انجام داد و بايد کاري کرد که او راضي شود. منظور اين است که ما بايد لياقت پيدا کنيم که متعلق آن رضايت الهي قرار گيريم؛ تحولات مال ماست نه مال او.
همه اهداف براي ما بيان نشده
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين چند جمله فلسفه عظيمي براي خلقت را بيان فرمودهاند که ما در چند جلسه به صورت فشرده درباره آن صحبت کرديم. اما بايد به اين نکته هم توجه داشت که وقتي خدا کاري را انجام ميدهد گاهي با يک تير صد نشان ميزند و صد هدف تحقق پيدا ميکند؛ ولي گاهي يکي از آن هدفهاي کوچکش را براي ما بيان ميکند. براي روشن شدن اين نکته مقدمهاي را عرض ميکنم. ما معمولا وقتي انجام کاري را در نظر ميگيريم و از آن هدفي را دنبال ميکنيم ممکن است لوازم و آثاري داشته باشد که ما اصلا به آنها توجهي نداريم. مثلاً وقتي غذا ميخوريم هدفمان سير شدن است و اگر کمي عاقلتر باشيم هدفمان اين است که تجديد قوا کنيم تا بتوانيم عبادت کنيم. حال وقتي غذا ميخوريم و آن را در دهان ميجويم، ماهيچههاي فک ما هم در اثر حرکت تقويت ميشود. اگر کسي مدتي دهانش را ببندد و دهانش هيچ حرکتي نکند کمکم ماهيچههاي اطراف فکش خشک ميشود. غذا خوردن فک ما را نيز تقويت ميکند. اما خيلي از انسانها از چنين آثاري خبر ندارند و اگر خبر هم داشته باشند به آنها توجه ندارد. حال اگر ما واقعاً ميتوانستيم همه اين آثار نافع را بدانيم و واقعاً وقتي غذا ميخوريم همه آنها را لحاظ کنيم اشکالي داشت؟ مسلماً هر اثر خيري که بر چيزي مترتب ميشود اگر آدم بداند و تحت اختيارش باشد و اراده کند کارش کاملتر خواهد بود.
خداي متعال وقتي کاري را انجام ميدهد با يک تير گاهي صد نشان ميزند ولي گاهي يکي از آن هدفهاي کوچکش را براي ما بيان ميکند؛ چون مقتضاي صحبت با ما همين است. اهداف ديگر را يا نميشود بيان کرد، يا اگر بگويد ما نميفهميم و يا اگر بگويد براي ما اهميتي ندارد. اين آسمانها و کهکشانها با اين عظمت و با اين همه زيبايي براي چه خلق شده است؟ گاه فاصله بين دو کهکشان هزاران سال نوري است و در دل هر کدام ميليونها و ميلياردها ستاره شناور است. به راستي هدف از خلقت اين دستگاه عظيم چيست؟ اگر بخواهند براي ما تمام اهداف خلقت اينکهکشانها رابيان کنند آيا ميتوانيم آنها را تصور کنيم؟ آن زماني که بشر گمان ميکرد ستارگان گلميخهايي هستند که در آسمان کوبيده شدهاند، اصلاً چنين اهدافي را نميفهميد. الآن هم براي ما بگويند ما نميفهميم. خدا در قرآن ميفرمايد: «وَ هُوَ الَّذي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها في ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْر؛4 ما اين ستارگان را خلق کرديم براي اينکه وقتي در بيابان يا در دريا راه را گم ميکنيد با اين ستارهها راه را پيدا کنيد.» اگر خدا بخواهد همه حکمتهايي که در اينها نهفته است را بيان کند عقل ما درک نميکند. او که جاهل نيست که آثارش را نداند؛ بلکه اهدافي که در قرآن يا در روايات بيان شده به مقتضاي حالي است که آن آيه نازل شده و آن مخاطبي که اين را ميشنود و درک ميکند، والا اگر بخواهد همه حقايق را بيان کند هم خيلي طولاني ميشود و هم مخاطب نميتواند درک کند. وقتي درک نکرد، استفادهاي هم از آن نميبرد. پس ما نبايد گمان کنيم که اهدافي که ذکر ميشود اهداف انحصاري است و خدا همه اين کارها را فقط براي اين انجام داده است. اهدافي که بيان ميشود قسمتي از همه اهداف است و براي ما ميگويند تا ما تربيت شويم و از اين نعمت استفاده کنيم. چون قرآن هُدًى لِّلنَّاسِ است و ما بايد با آن هدايت شويم بايد چيزي را بگويد که بفهميم تا بتواند در ما اثر کند. اين است که گاهي در ميان اهداف متعدد، هدف کوچکي را ذکر ميکنند تا غرض از بيان آن آيه براي آن مخاطبين تحقق پيدا کند.
وصليالله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . بحارالانوار، ج95 ص89، دعاي ابوحمزه ثمالي.
2. اعراف، 94 و انعام، 42.
3 . الذاريات، 56.
4 . انعام، 97.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 05/06/89 همزمان با شب هفدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
برگزيده خدا
مفاهيم اختار، اصطفي و اجتبي
... و أشهد أن أبي محمدا عبده و رسوله اختاره قبل أن أرسله و سماه قبل أن اجتباه و اصطفاه قبل أن ابتعثه إذ الخلائق بالغيب مكنونة و بستر الأهاويل مصونة و بنهاية العدم مقرونة؛
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين خطبه مبارک بعد از شهادت به توحيد و صفات الهي، شهادت به رسالت را ذکر ميفرمايند. ما با تعابير «أَرْسَلَ»، «إِبْتَعَثَ» يا «بَعَثَ» آشناييم؛ «إرسال» يعني فرستادن و «بعث» يعني برانگيختن؛ ولي اوصاف ديگري هم در قرآن کريم براي انبياء ذکر شده است، از قبيل «إختيار»، «إصطفاء» و «إجتباء» که به حسب رتبه بر إرسال يا بعث تقدم دارند. قرآن در مورد موسي عليهالسلام ميفرمايد: «وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَى؛1 من تو را به پيامبري انتخاب کردم.» درباره بسياري از انبياء تعبير «إصطفاء» به کار برده شده است، مانند: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمين.2 «إجتبي» هم در مورد انبياء به کار رفته است. در سوره آلعمران ميفرمايد: «ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاء؛3 معمولاً همه اينها در فارسي به «برگزيدن» معنا ميشود؛ اما نکتههايي که در عربي در آنها لحاظ شده مختلف است. «إصطفاء» از «صفو» است؛ يعني صاف و زلال چيزي را گرفتن، تصفيه کردن. «إجتباء» يعني کشيدن؛ چيزي شبيه عصاره چيزي را کشيدن. «إختيار» هم از ماده «خير» است؛ يعني چيزي را به عنوان خير برگزيدن.
اين اوصاف درباره پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله هم استعمال شده است؛ اما در اين خطبه به نکاتي اشاره دارد که بايد به آنها توجه کرد. حضرت زهرا سلاماللهعليها تأکيد ميکنند که اين اختيار و اصطفاء قبل از ارسال و بعثت است. ابتدا ممکن است به ذهن اينگونه بيايد که پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله در سن چهل سالگي مبعوث شدند؛ اما خدا چند سالي قبل از چهل سالگي ايشان را برگزيده بود. جملههاي بعدي نشان ميدهند که منظور اين نيست. من عباراتي را که در ابتدا خواندم ترجمه تحتاللفظي ميکنم و بعد به توضيح آنها ميپردازم؛
«شهادت ميدهم که پدرم بنده و فرستاده خداست. خداي متعال او را انتخاب کرد پيش از آنکه مبعوث به رسالت کند، و قبل از آنکه او را برگزيند او را تعيين کرد.» وقتي کسي را براي کاري نامزد و تعيين ميکنند ميگويند: سمّاه. و إصطفاه قبل أن إبتعثه؛ «إبتعث» يعني بعثتي که با دقت و با حساب باشد. در اين عبارت باز ميفرمايند: إصطفاء قبل از بعثت بوده است؛ اما چه مقدار قبل؟ ميفرمايند: «هنگامي که مخلوقات در عالم غيب مستور و پنهان بودند و پردههاي بسيار حيرتانگيز آنها را پوشانده بود و آنها زير آن پردهها حفظ ميشدند.» معمولاً کساني که اين خطبه را شرح يا ترجمه کردهاند عبارت «و بنهاية العدم مقرونة» را اين طور معنا کردهاند که موجودات از ازل معدوم بودند اما اين عدم تا مرز آن وجود امتداد داشت. در آخرين مرحله نبودشان موجود ميشدند. اما احتمال ديگري هم هست که به نظر بنده قويتر ميرسد. منظور از نهايت، تأکيد در معدوميت است؛ يعني هيچ چيز نبودند. به هر حال حضرت ميفرمايند: «آن وقتي که مخلوقات در چنين وضعي بودند خداي متعال پيغمبر را انتخاب کرد و برگزيد و براي رسالت نامگذاري کرد و بعد در اين عالم در زمان خاصي او را مبعوث به رسالت کرد.»
نور رسول الله، اولين مخلوق
ما در روايات اين مفاهيم را شنيدهايم که نور پيغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعليهماجمعين قبل از اين عالم خلق شده است. در روايتي نقل شده که جابر از رسول خدا سؤال کرد: اولين مخلوق خدا چه بود؟ پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم فرمودند: «اول ما خلق الله نور نبيک يا جابر.4 شايد بتوان گفت: اين مضمون که قبل از اين عالم محسوس، مخلوقي به نام نور وجود داشته و اين نور با وجود مقدس پيغمبر اکرم و ائمه اطهار عليهمالسلام، اتحاد داشته، از حد تواتر هم بيشتر است. و حتي در کتب روايي اهلسنت هم آمده است. اما درک حقيقت اين مطلب بسيار مشکل است. ما تعبداً آن را قبول داريم؛ اما کنه آن را درست نميفهميم. افراد سطحينگر گمان ميکنند اين نور چيزي شبيه نور چراغ يا نور خورشيد بوده است؛ ولي وقتي دقت ميکنيم ميبينيم آن نور با اين نورها خيلي تفاوت دارد. آن نوري که به وجود پيغمبر اکرم و ائمه اطهار نسبت داده شده چيزي است که از يک پرتو آن بهشت آفريده شده است؛ ملائکه، لوح،قلم و ... از آن نور آفريده شدهاند! وقتي دشواري مطلب بيشتر ميشود که ميشنويم اين نور، علمي فوق علومي که ما تصور ميکنيم داشته است؛ بلکه علوم همه مخلوقات بعدي از او پديد آمده است و ملائکه تسبيح خدا را از او ياد گرفتهاند!
طبعاً آن وقت، نه مکاني بوده و نه فضايي و نه زماني؛ زيرا اين نور اولين مخلوق است. اين نور چه نوري است؟ عقل ما درک نميکند. آن چيزي که مقداري انسان را آرام ميکند اين است که خداي متعال خودش را هم نور معرفي کرده است؛ اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ.5 قطعاً ميدانيم که خدا نور حسي نيست. آن نوري را هم که از نور خودش آفريده با او سنخيت دارد، نه با اين انوار مادي و حسي. ما نور خدا را از نقايص تنزيه ميکنيم و ميگوييم: خدا نور است، اما نوري که حجم، زمان و مکان ندارد و محتاج به جوهري نيست که به آن قائم باشد، و قابل تجزيه نيست؛ اما کنه آن را نميفهميم. همينطور حقيقت نور رسول الله را هم نميفهميم. فقط از طريق روايات اجمالاً ميفهميم که خداوند چنين مخلوقي هم دارد. همين اندازه بايد بگوييم که آن قدر پاک است که اگر در اين عالم ماده بخواهيم چيزي شبيه آن را پيدا کنيم، بايد بگوييم: مثل نور است و همانطور که روشن شدن هر جسمي در اين عالم محتاج به نور است، موجودات اين عالم هم نسبت به آن موجود اين چنين نيازي دارند؛ او بايد بر اينها بتابد تا روشن شوند؛ وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا.6 در روايات آمده که اين نوري که خداي متعال به خود استناد ميدهد نور اهلبيت عليهمالسلام است. اينها مطالبي است که در روايت آمده است و خدا را هزاران بار شکر ميکنيم که گوش ما با اين معارف آشنا شده است. اين معاني آنقدر بلند است که صدها فيلسوف و حکيم از درک حقيقت آن قاصرند؛ مگر کساني که خداي متعال خود آن نور را حضوراً به آنها نشان داده باشد، مانند علي عليهالسلام که پردهها از جلوي چشمش برداشته شده بود و ميفرمود: لو کشف الغطاء ماازددت يقينا.7
عالم نور
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: پيامبر اسلام صلياللهعليهوآله قبل از اين عالم برگزيده شده است. اين قبل بودن به چه معناست؟ آيا مقصود اين است که مثلاً اگر عمر اين عالم يک ميليارد سال است، يعني ايشان يک سال قبل از آن يک ميليارد برگزيده شده است؟ در بعضي از روايات درباره بعضي از موجودات آن عالم آمده است که خداوند آنها را دوهزار سال قبل آفريده است. آيا اين نور هم اينگونه است؟ آيا مراد از سال دراينجا سالي است که 365 روز است، يا اين معيار ديگري دارد؟ چيزي که ما به عنوان احتمال عرض ميکنيم اين است که معمولاً آنچه ما از اين قبل و بعد بودنها ميفهميم، قبل و بعد زماني است؛ اما آيا قبل از اينکه همه اين خلايق خلق شوند زماني بوده است؟ بعيد نيست که اين قبل، قبل زماني نباشد، مخصوصاً که ارتباط آن نور فقط با موجوداتي نيست که در مرز عدم و وجودند؛ بلکه آن نور بر همه موجودات تا روز قيامت ميتابد. وقتي همه آنها از آن نور خلق شدهاند، از آن جدا نيستند و آن نور در همه آنها حضور دارد.
احاطه به همه موجودات و حوادثي که اکنون در عالم در حال اتفاق افتادن است خيلي قدرت علمي وسيعي ميخواهد؛ اما اگر فرض کنيم که موجودي همان طور که حوادث موجود را ميبيند حوادث گذشته را هم ميبيند، درکش خيلي مشکل ميشود. ما درباره خدا معتقديم که نه تنها حوادث گذشته و آينده را ميداند، بلکه گذشته، حال و آينده به يک اندازه براي او حاضر است. خدا اين طور نيست که وقتي امروز ميآيد ديگر ديروز يا فردا را نبيند. علم خدا علم حصولي و صورت ذهني نيست که بگوييم ميداند ديروز چه بوده است؛ بلکه همه گذشته، حال و آينده عالم پيش خدا حضور دارند؛ «ليس عند ربک صباح و لا مساء؛ صبح و شب و ديروز و امروز ندارد.»
براي درک اين مسأله بزرگان مثال خوبي زدهاند. ميفرمايند: اگر شما پشت پنجرهاي باشيد که کاروان شتري از مقابل آن ميگذرد و موقعيت شما به گونهاي است که فقط يکي از شترها را ميتوانيد ببينيد و براي ديدن شتر بعدي بايد اين شتر بگذرد، شما وقتي شتر دوم را ميبينيد که اولي گذشته و سومي هنوز نيامده است؛ لذا اولي و سومي را نميبينيد. اما اگر به پشتبام برويد به طوري که بر اين جاده اشراف داشته باشيد، همه شترها را يکجا ميبينيد. اين شترها در جاي خود قبل و بعد دارند؛ اما براي شما همه يکجا حاضرند. اين مثل عالمي است که ما در آن زندگي ميکنيم. ما همه حوادث را با مقياس اين پنجره ميسنجيم. از اين ديدگاه، دومي که بود نه اولي هست و نه سومي؛ اما عالم ديگري هست که اشراف بر اين عالم دارد. اگر ما چنين تصور کنيم که عالم محسوسات سقف و مرزي دارد، وقتي از اين مرز فراتر ميرويم عالم ديگري است که بر اين عالم احاطه دارد؛ نه تنها بر محيطش بلکه همانند کرههاي متداخل بر درونش هم احاطه دارد. در اين صورت عالم محيط، تقدم و تأخرهاي داخل عالم محاط را ندارد.
حتماً شنيدهايد که بعضي از اولياي خدا حوادث گذشته و بعضاً آينده را نه تنها ميدانستند، بلکه ميديدند. تفسير اين نکته اين است که روح انسان موجودي فراتر از اين قالب مادي است و خداوند قدرتي به آن داده که ميتواند از عالم ماده فراتر برود. در اين حالت مثل آن کسي است که از بام بر جاده احاطه دارد. در اين صورت براي او گذشته و حال و آينده يکسان است. از بعضي از بزرگان نقل شده است که بعضي از اولياي خدا بعد از رياضات و عبادتهاي خيلي زياد موفق شده بودند که روز عاشورا را ببينند. اين چه قدرتي است و از کجاست؟ تعبيري که به ذهنهاي ما نزديک است اين است که ميگوييم: در لوح محفوظ يا لوح محو و اثبات است. اين لوح، يک لوح معمولي نيست؛ بلکه عالمي است که همه اينها را ميتواند يکجا در خودش جمع کند. آن کسي که با آنجا ارتباط پيدا کند ميتواند حوادثي که در آن وجود دارد را ببيند.
اگر اين فرضيه که بزرگاني آن را تقريب فرمودهاند صحيح باشد ـ بعيد هم به نظر نميآيد ـ وقتي حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: خداي متعال پدرم را قبل از رسالت اختيار فرمود در آن وقتي که هنوز مخلوقات اين عالم به وجود نيامده بودند ميتوانيم بگوييم: آن نوري که خدا قبل از خلق خلايق، خلق فرموده است، در عالَم ديگري بوده است که آن عالَم غير از اين عالم دنياست که ما در آن زندگي ميکنيم. آن عالم بر همه آنچه در اين عالم است احاطه دارد. زمان جزء عالم ماده است و آن عالم فوق زمان است و بر زمان احاطه دارد.
عالم ماده؛ پرتويي از عالم نور
نکته ظريفي در اين جا هست که باز از بعضي از آيات قرآن ميتوان استظهار کرد، و آن اينکه همه آنچه در عالم جسماني هست به برکت عالم فوقاني و شعاع و پرتويي از آن است. قرآن ميفرمايد: وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُوم؛8 عندنا همان عالمي است که پيش خداست نه پيش ما. ميفرمايد: هرچه شما در اين عالم ببينيد خزينههايش پيش خداست و از آن خزينهها با حد و حدود خاصي در اين عالم نازل ميکند.
شايد صدها روايت در کتب مختلف شيعه و سني درباره اصل اين عالم وارد شده باشد. من به عنوان نمونه روايتي که از اميرالمومنين سلاماللهعليه نقل شده است را ميخوانم. حضرت ميفرمايند: «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَحَدٌ وَاحِدٌ تَفَرَّدَ فِي وَحْدَانِيَّتِهِ ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ فَصَارَتْ نُوراً ثُمَّ خَلَقَ مِنْ ذَلِكَ النُّورِ مُحَمَّداً صلياللهعليهوآله وَ خَلَقَنِي وَ ذُرِّيَّتِي ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلِمَةٍ فَصَارَتْ رُوحاً فَأَسْكَنَهُ اللَّهُ فِي ذَلِكَ النُّورِ وَ أَسْكَنَهُ فِي أَبْدَانِنَا فَنَحْنُ رُوحُ اللَّهِ وَ كَلِمَاتُه؛9 خدا خودش بود و خودش. بعد سخني گفت آن سخن نوري شد ـ قاعدتاً اين سخن همان «قال له کن» است ـ و پيامبر اکرم صلياللهعليهوآله و من و ذريه من را از همان نور آفريد. سپس سخني گفت: آن سخن روح شد ـ معلوم ميشود آن نور غير از روحي است که در اين عالم متعلق به ابدان است؛ يعني مقامش از مقام روح انساني هم بالاتر است. اين روح را در آن نور جايگزين کرد. تا اينکه بدنهاي ما آفريده شد. آن وقت روح را در بدنهاي ما دميد.» بنابراين اينکه ميفرمايد: پيغمبر را انتخاب کرد قبل از اينکه خلايق از عالم غيب به شهود بيايند، يعني در عالمي که فوق اين عوالم است و از آن به «عالم نور» تعبير ميشود.
اميدواريم خداي متعال به برکت نور چهارده معصوم سر سوزني از آن نور را به دلهاي همه ما بتاباند.
1 . طه، 13.
2 . آلعمران، 33.
3 . آلعمران، 179.
4 . بحارالانوار، ج15 ص24.
5 . نور، 35.
6 . زمر، 69.
7 . غررالحکم، ص120.
8 . حجر، 21.
9 . بحارالانوار، ج26 ص291.
آدرس: قم _ بلوار محمدامين(ص) _ بلوار جمهوري اسلامي _ مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)
تلفن: 2936020 0251 پست الكترونيك:
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 06/06/89 همزمان با شب هجدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
عالم نور
معلم ملائکه
... و اصطفاه قبل أن ابتعثه إذ الخلائق بالغيب مكنونة و بستر الأهاويل مصونة و بنهاية العدم مقرونة، علما من الله تعالى بمآيل الأمور و إحاطة بحوادث الدهور و معرفة بمواقع المقدور؛
در جلسه گذسته عرض کرديم که از اين بخش از خطبه شريف حضرت زهرا سلاماللهعليها به دست ميآيد که قبل از پيدايش اين عالم محسوس، خداي متعال موجود و عالم ديگري آفريده که در روايات به نام «نور» ناميده شده است. در زيارت جامعه ميخوانيم: خلقکم الله انوارا فجعلکم بعرشه محدقين حتي منّ علينا بکم؛1 خدا شما را به صورت انواري خلق کرد که به دور عرش خدا حلقه زده بوديد؛ تا زماني که بر ما منت گذاشت و شما را به اين عالم آورد. در روايتي حضرت باقر صلواتاللهعليه ميفرمايند: «كُنَّا نُوراً بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ قَبْلَ خَلْقِ خَلْقِهِ فَلَمَّا خَلَقَ الْخَلْقَ سَبَّحْنَا فَسَبَّحُوا وَ هَلَّلْنَا فَهَلَّلُوا وَ كَبَّرْنَا فَكَبَّرُوا؛2 ما در پيشگاه خدا نوري بوديم قبل از اينکه عالم را بيافريند. وقتي خدا خلايق را خلق کرد ما تسبيح گفتيم و آنها آموختند و تسبيح گفتند، و ما تهليل (لااله الا الله) گفتيم و آنها آموختند و تهليل گفتند، و ما تکبير گفتيم و آنها آموختند و تکبير گفتند.» درباره معناي اين جمله دو احتمال وجود دارد؛ يک احتمال اين است که ديگران در همان عالم انوار تسبيح و ... را آموختند و همانجا تسبيح و ... را گفتند. احتمال ديگر اين است که هر کس تا روز قيامت تسبيح و تهليل گويد، به برکت تسبيح و تهليل آنها و به يک معنا پژواکي از تسبيح و تهليل آنهاست. اين معنا حقيقتي است که از بسياري از روايات استفاده ميشود. در زيارت آلياسين آمده است که: «فَمَا شَيْءٌ مِنَّا إِلَّا وَ أَنْتُمْ لَهُ السَّبَبُ وَ إِلَيْهِ السَّبِيل؛3 ما هيچ کار خوبي انجام نميدهيم مگر اينکه سبب و راه انجامش شماييد.» اين معارف، حقايقي است که در بعضي روايات به آن اشاره شده است و استبعادي که به ذهن ما ميآيد، به خاطر عدم شناخت امام است. گمان ميکنيم که آنها هم انساني هستند مثل ما که کمي علمشان بيشتر است؛ اما در زيارت جامعه ميخوانيم که اصلا خلقت شما با خلقت ما خيلي فرق دارد. به يک معنا با آفرينش آنها به صورت آن انوار، کار خلقت تمام بود و بعد از آن هر چه خدا آفريده، طفيلي است که در بحث هدف آفرينش توضيح آن گذشت. اگر مايل باشيد روايات بيشتري درباره عالم نور و انوار اهلبيت عليهمالسلام مطالعه کنيد، ميتوانيد به جلد 25 و 26 بحارالانوار (چاپ جديد) مراجعه کنيد.
رابطه وجود نوراني و جسماني
ممکن است سؤال شود: آن انواري که خدا در آن عالم آفريد و آنها در پيشگاه الهي حضور داشتند و حول عرش الهي حلقه زده بودند، چه نسبتي با اين وجود مادي دارند که در اين عالم پيدا ميکنند؟ ما ميدانيم اشرف مخلوقات که عزيزترين و شريفترين آن انوار و اولين مخلوق الهي است، نور پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله است؛ اما پيغمبر اکرم هزاران سال بعد از خلقت حضرت آدم در يک منطقه بياباني خشک و سوزاني متولد شد. ايشان طفل يتيمي بود که اندک اندک رشد کرد تا چهل سال از عمرش گذشت و مرد کاملي شد و آن وقت مبعوث به رسالت شد. بعد از آن هر چه بيان ميکرد، وحي الهي بود که به او القاء ميشد. قرآن هم ميفرمايد: «مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَلَا الْإِيمَانُ وَلَكِن جَعَلْنَاهُ نُورًا؛4 تو اصلا نميدانستي کتاب و ايمان چيست. ما آن را نوري قرار داديم که موجب هدايت تو شد»، و يا در سوره ضحي آيه 7 ميفرمايد: «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدَى؛ تو خودت هدايتي نداشتي، خدا تو را هدايت کرد». همه اينها در اين عالم در يک ظرف زماني خاصي واقع شد. اين موجود مقدس که تدريجاً در اين عالم رشد کرد و به رسالت مبعوث شد، چه نسبتي دارد با آن نوري که قبل از عالم آفريده شده و منشأ همه خيرات عالم بود و در واقع هدف اصلي از آفرينش مخلوقات بود؟
با نگاه سطحي ممکن است تصور کنيم که همانطور که خاک مبدأ آفرينشي براي بدن ماست، وقتي هم خدا ميفرمايد: نور پيغمبر را قبل از عالم خلق کرديم يعني مبدأ آفرينش پيغمبر نور بوده است؛ نوري را خدا خلق کرد که بعداً پيغمبر را از آن بيافريند، و همانطور که خاک خودش نه چيزي ميفهمد و نه ارزش قابل توجهي دارد، آن نور هم گرچه از خاک بهتر بود، ولي کمال، قدرت و شعوري نداشت. اگر در بين موجودات مادي بخواهيم ارزشگذاري کنيم بايد بگوييم: خاک در پستترين مراتب است، آتش در يک مرتبه بالاتري است و کمي بالاتر هم نور است. وقتي ميگوييم: انسان از خاک خلق شده است، معنايش اين نيست که خاک همه کمالات انساني را دارد؛ بلکه بايد انسان به تدريج آن کمالات را تحصيل کند. همچنين وقتي ميگوييم: ابليس از آتش خلق شده است، معنايش اين نيست که آتش همه کمالات را دارد؛ اما موجودي که از آتش خلق شده است ويژگيهايي دارد که موجود خاکي ندارد؛ مثلاً با سرعت حرکت ميکند. وقتي گفته ميشود: پيغمبر از نور خلق شده، برخي ممکن است خيال کنند گرچه آن نور از خاک و آتش بالاتر است و از نورهاي اين عالم پر نورتر و لطيفتر است، ولي کمالي نداشت. اين نور آفريده شده بود تا بعدها وجود پيغمبر و ائمه اطهار عليهمالسلام از آن نور خلق شوند. همان طور که خاک و آتش، مادهاي ابتدايي است و به آنها کمالي نميبخشد و فقط آتش مقداري شريفتر است، اين نور هم گرچه شريفتر از خاک و آتش است، ولي صرفاً مادهاي ابتدايي است. خدا به پيامبر و امامان افتخار داده و منشأ وجودشان را چيزي بهتر از خاک قرار داده است!
اما وقتي اوصافي که در روايات براي آن نور ذکر شده است را ميخوانيم، ميفهميم آن نور حقيقتي بالاتر از اين نور ساده دارد. امام باقر سلاماللهعليه فرمودند: فلما خلق الله الخلق سبحنا فسبحوا؛ اما در روايتي ديگر علت تسبيح گفتن را هم بيان ميکند. ميفرمايد: وقتي خدا ملائکه را خلق فرمود و آنها عظمت نور ما را ديدند، در مقابل اين عظمت خضوع کردند. ما تسبيح گفتيم تا بفهمند که ما مخلوقيم.5 از لحن کلام استفاده ميشود که ملائکه وقتي عظمت نور ما را ديدند گمان کردند ما خدا هستيم؛ براي اينکه بفهمند ما بندهايم، ما تسبيح گفتيم؛ آنگاه آنها هم ياد گرفتند و تسبيح گفتند. اين معاني با آن تصور که آن نور مثل خاک و آتش، صرفاً منشأ پيدايش جسم پيغمبر در اين عالم بوده، خيلي متفاوت است. آن نور، نوري است که بعد از خلقت آن، همه برکات طفيل آن است؛ حتي ملائکه مقربين تسبيح خدا را از آنها ياد ميگيرند و ـ اگر آن احتمالي که بنده عرض کردم قابل قبول باشد ـ نه تنها تسبيح ملائکه، بلکه تسبيح هر مخلوقي، پژواکي از تسبيح آنهاست.
نسيمهاي ديار دوست
گاهي انسان حس ميکند نسيمي به روحش ميوزد. در روايات هم آمده که: «إِنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا؛6 گاهي خدا نسيمهايي براي شما ميوزاند؛ خودتان را در معرض آن نسيمها قرار دهيد!» گاهي انسان احساس ميکند که دوست دارد عبادت کند، نماز بخواند و به ياد خدا باشد. گاهي هم برعکس، از عبادت اشمئزاز پيدا ميکند. تفسير اين موضوع در فرهنگ اسلامي و به خصوص فرهنگ شيعي ما اين است که آن نسيمها نسيمهاي رحمتي است که به واسطه ملائکه رحمت ميوزد، و حالت اشمئزاز از خوبيها، وساوس شيطاني است که از انفاس رذيله و پليد شياطين پخش ميشود. اگر در اين جمله دقت کنيم که فرمود: «فما من شيء الا و انتم له السبب؛ هيچ خيري از ما سر نميزند مگر اينکه سبب آن شماييد»، معلوم ميشود که همه خوبيها از برکت توجهات صاحبالامر عجلاللهتعاليفرجه است. او اين انوار پاک را در عالم پخش ميکند؛ ولي همه ظرفيت دريافت آن را ندارند. هر وقت دل پاکي داشته باشيم آن نور را ميگيريم؛ آنگاه انگيزه کار خير پيدا ميکنيم. در زيارت جامعه ميخوانيم که: و جعل صلاتنا عليکم و ما خصنا به من ولايتکم طيبا لخلقنا و طهارة لانفسنا و تزکية لنا و کفارة لذنوبنا؛ همين که ما ميگوييم: اللهم صل علي محمد و آل محمد، و همين که در دلمان نسبت به اهلبيت عليهمالسلام احساس محبت ميکنيم باعث ميشود که آفرينش ما به وسيله اين ولايت پاک شود. آن کسي که اين ولايت را ندارد اين پاکيزگي وجود را ندارد. گويا نفس ما آلوده و پليد است و با ارتباط با اهلبيت عليهمالسلام آن آلودگيها برطرف و پاک ميشود (طهارة لانفسنا و تزکية لنا) و اين باعث رشد و بالندگي ما ميشود و نهايتاً کفاره گناهان ما قرار ميگيرد (و کفارة لذنوبنا). وقتي ميلياردها انسان در اثر محبت به اهلبيت عليهمالسلام تا روز قيامت از آلودگيها پاک ميشوند و اين محبت، کفاره گناهانشان قرار ميگيرد، خود آن بزرگواران بايد چه عظمتي داشته باشند که صلوات بر آنها اين قدر اثر دارد. «و بلغ الله بکم اشرف محل المکرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حيث لا يلحقه لاحق و لا يفوقه فائق و لا يطمع في ادراکه طامع؛ خدا شما را در مرتبه و درجهاي قرار داده است که از همه انبيا و مرسلين بالاتريد. از همه ملائکه مقربين بالاتريد. جايي که هيچ کس از آنجا بالاتر نميتواند برود. نه تنها بالاتر نميتواند برود، بلکه طمعي هم به رسيدن به آنجا ندارد!»
سؤال اين بود که آن نور با آن عظمت، با وجود جسماني چه نسبتي دارد؟ اولاً: بايد بدانيم که اطاعت، عبادت، رشد و کمال، و متقابلاً عصيان، سقوط، عذاب و ... همه مربوط به اين عالَمي است که ما در آن زندگي ميکنيم. تحولات، تغيرات، تکاملات و حرکات، همه از آنِ اينجاست. اگر ميگوييم پيغمبر اکرم بر اثر عبادت تکامل پيدا کرد و در سن چهل سالگي استعداد رسالت پيدا کرد، اينها مربوط به اين عالَم است. در عالم نور ـ به حسب فرضيهاي که ديشب عرض کردم ـ اصلاً تقدم و تأخر زماني نيست که بگوييم: «آن نور اول خلق شد. پس بعد چه طور نطفه و جنين شد؟» آن نور وجودي است که بر همه اين وجودها احاطه دارد. آنچه در اين عالم واقع ميشود يک شعاعي از اوست. نمود آن نور در اين عالَم که عالَم حرکات و تحولات است، اين خواص را دارد. همه مراتبي که در اثر عبادت و غير عبادت پيدا ميشود، براي اين وجود مادي و اين جهاني است. آن وجودي که در عالم نور است تکليفي مثل تکليف ما ندارد. آن وجود آيينه نور خداست. اگر گفتيم آن وجود، نور، علم و احاطه دارد، معنايش اين نيست که اين بدن مادي و وجود جسماني اين جهاني او هم همينطور است. اين وجودش در ظاهر مثل ديگر وجودات اين جهاني است. مثل بقيه ابتدا به صورت نطفهاي است. بعد جنيني تشکيل ميشود و متولد ميشود، رشد ميکند و بالاخره از دنيا ميرود. کل اين مراحل پرتويي از آن وجود نوراني است؛ به همين دليل است که ما موظفايم بر پيغمبر اکرم صلوات بفرستيم. اين صلوات دعاست؛ دعا ميکنيم که خدا رحمت خاصش را بر پيغمبر نازل کند. آيا پيغمبر آن رحمت را دارد يا ندارد؟ اگر منظور وجود جسماني حضرتش باشد، هنوز آن رحمتي که ما طلب ميکنيم به او نرسيده است و در اثر دعاي ما ميرسد. اين مطلب يک لايه پنهان هم دارد و آن اينکه دعا کردن ما توفيقي است که خداي متعال به ما ميدهد و خداوند آن توفيق را به برکت آن انوار مقدس به ما عطا ميکند. اما به حسب عوامل اين عالم، دعاي ما در حق رسول الله مستجاب ميشود. اينکه صلوات بهترين ذکر است به خاطر اين است که از طرف هر کسي که باشد قطعاً مستجاب ميشود و يکي از برکاتش هم اين است که موجب تزکيه و کفاره ذنوب ما ميشود.
قبولي نماز؛ به برکت صلوات
در تشهد مستحب است که بگوييم: و تقبل شفاعته وارفع درجته. ما از خدا ميخواهيم که درجه پيغمبر را عاليتر کند. اگر ايشان به همه خيرات رسيده است، چرا از خدا ميخواهيم که درجهاش بالاتر برود؟ در اين صورت دعا لغو است. منظورِ اين دعا، درجاتي است که در اين عالم حاصل ميشود. ما حقيقت صلوات را نميدانيم؛ اما همين اندازه مي دانيم که هديهاي است که خدا به پيغمبر ميدهد، و اين براي ما شرف و افتخار است. اگر درک کنيم، بالاترين توفيقي که نصيب ما ميشود توفيق فرستادن صلوات است. اگر نماز ما هم به برکت صلوات در تشهد پذيرفته ميشود تعجب نکنيد؛ چراکه در زيارت جامعه ميخوانيم: جعل صلاتنا عليكم و ما خصنا به من ولايتكم طيبا لخلقنا و طهارة لأنفسنا و تزكية لنا و كفارة لذنوبنا.
ممکن است سؤال شود که: چگونه اينها اين قدر عظمت دارند؟ جواب اين است که: آيا خدا بايد موجودي را که از هر جهت اشرف از همه مخلوقات باشد خلق کند يا نکند؟ اگر بخواهد خلق کند، نتيجهاش اين عظمت خواهد بود، و اگر نخواهد خلق کند، مگر بخيل است که اين کار را نکند؟ وقتي چنين توانايي داشته باشد، چه انگيزهاي ميتواند داشته باشد و چه وجه عقلايي دارد که اين کار را نکند؟ حال که ميتواند چنين مخلوقي خلق کند، اگر خلق کند کار خوبي کرده است.
الحمدلله الّذي هَدانا لِهذا وَ مَا کنّا لنهتدي لولا ان هدانا الله.
1. من لايحضره الفقيه، ج2 ص613.
2 . بحارالانوار، ج25 ص24.
3 . بحارالانوار، ج99 ص92.
4 . شوري، 52.
5 . بحارانوار، ج18 ص345.
6 . بحارالانوار، ج68 ص221.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 07/06/89 همزمان با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فلسفه نبوت
فرا رسيدن ايام سوگواري مولي الموحدين اميرالمومنين صلواتاللهعليه را به پيشگاه مقدس وليعصر ارواحنافداه خاضعانه تسليت عرض ميکنيم. اميدواريم خداي متعال در دنيا و آخرت دست ما را از دامان ولايتش کوتاه نفرمايد.
تقديرات علمي و تقديرات عيني
... وَ اصْطَفَاهُ قَبْلَ أَنِ ابْتَعَثَهُ، إِذِ الْخَلَائِقُ بِالْغَيْبِ مَكْنُونَةٌ، وَ بِسَتْرِ الْأَهَاوِيلِ مَصُونَةٌ، وَ بِنِهَايَةِ الْعَدَمِ مَقْرُونَةٌ، عِلْماً مِنَ اللَّهِ تَعَالَى بِمَآيِلِ الْأُمُورِ، وَ إِحَاطَةً بِحَوَادِثِ الدُّهُورِ، وَ مَعْرِفَةً بِمَوَاقِعِ الْمَقْدُورِ، ابْتَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَى إِتْمَاماً لِأَمْرِهِ، وَ عَزِيمَةً عَلَى إِمْضَاءِ حُكْمِهِ، وَ إِنْفَاذاً لِمَقَادِيرِ حَتْمِهِ؛
ترجمه تحت اللفظي اين چند جمله اين است خداي متعال پيغمبر اکرم را برگزيد پيش از آنکه او را مبعوث به رسالت کند، در آن هنگام که خلايق در غيب عالم پوشيده بودند و پردههاي حيرتانگيز آنها را در برگرفته بود و مقرون به نهايت عدم بودند؛ چون خداوند سرانجام کارها را ميدانست و بر حوادث روزگار احاطه داشت و به جايگاه مقدرات آگاه بود، در اين عالم او را مبعوث کرد؛ به خاطر اينکه کارش را به پايان برساند، و به خاطر اينکه تصميم داشت حکمش را اجرا کند، و براي اينکه آن مقدرات حتمي را نافذ و اجرا کند.
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين عبارات به دو مرحله اشاره ميفرمايند؛ يک مرحله، مرحلهاي است که هنوز مخلوقات خلق نشده بودند و هنوز انساني در کار نبود. در چنين موقعيتي خداي متعال پيغمبر اکرم را برگزيد و معين کرد که بايد او خاتم انبياء باشد. مرحله ديگر در اين عالم بود. بعد از اينکه آسمانها، کهکشانها، منظومه شمسي و زمين پديد آمد و زمين مستعد شد که موجود زندهاي در آن به وجود آيد، هزاران سال گذشت تا خداي متعال پيغمبر اکرم را مبعوث به رسالت کرد. در اين مرحله ميفرمايد خدا او را مبعوث کرد تا آنچه را که تقدير فرموده بود به مرحله عمل درآورد. امشب که شبي از شبهاي قدر است بيمناسبت نيست که توضيح دهيم آن تقديرات در کجا بود، براي چه بود و چگونه خداوند تقديرات را به مرحله امضا ميرساند. براي اينکه بحث خيلي گسترده نشود، اين توضيح را به صورت فهرستوار عرض ميکنم.
اصل قدر و تقدير به معناي اندازهگيري است. در روايتي از امام هادي صلواتاللهعليه نقل شده است که تقدير عبارت است از مهندسي عالم. ما وقتي خودمان در عالم انساني ميخواهيم پروژه عظيمي را تأسيس کنيم، اول بايد هدفمان مشخص باشد. اين کار نياز به معلوماتي دارد. مرحله علم اولين مرحلهاي است که براي مقدرات کار لازم است. بعد مقدمات لازم را بررسي ميکنيم. وقتي همه اينها را در نظر گرفتيم، طرحي براي کار تصور ميکنيم و به دنبال آن نقشه اجرايي طرح را آماده ميکنيم. نقشه اجرايي طرح را در آخرين مرحله آماده ميکنيم و بعد از آن بسمالله را ميگوييم و شروع به عملي کردن طرح مينماييم. البته ميدانيم که خداي متعال به اين مراحل احتياج ندارد تا لازم باشد که هر کدام در زماني انجام گيرد. اصولا زمان در کارهاي خدا دخالتي ندارد. ما هستيم که به خاطر ضعف وجودي، نياز داريم به اينکه به تدريج فکر کنيم، با ديگران مشورت کنيم تا طرحي را بريزيم و بعد نقشه عملياتياش را آماده کنيم. اگر امکان داشت همه اين مراحل را در يک آن تصور کنيم ديگر به زمان نياز نداشتيم؛ ولي به هر حال اين مراحل از نظر عقلي بر هم مترتباند؛ يعني اگر در يک آن هم همه اين مراحل را ميتوانستيم تصور کنيم، باز اينها تقدم و تأخر دارند؛ يعني غير از تقدم و تأخر زماني، تقدم و تأخرهاي ديگري هم هست. مثلاً وقتي با دست کليد را در قفل ميچرخانيم، دست و کليد با هم حرکت ميکنند؛ اما دست است که کليد را به حرکت در ميآورد و حرکت دست تقدم وجودي بر حرکت کليد دارد.
ممکن است سؤال شود که: چرا با اينکه خدا کارش را بدون زمان انجام ميدهد و فقط ميگويد: باش! و آن موجود ميشود، اما درباره خلق عالم ميفرمايد: «خَلَق السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ؛1 خلقت آسمانها و زمين شش روز طول کشيد»؟ اجمالاً همانطور که چند جلسه قبل عرض کردم، آن عالمي که زمان ندارد بر عالم زمان احاطه دارد. ما که در عالم زمان هستيم اين تقدم و تاخرهاي زماني را درک ميکنيم؛ ولي او که بر اين عالم احاطه دارد، همه اينها براي او يکجا حاضر است. مخلوق در شش روز پديد ميآيد؛ اما امر الهي تدريج ندارد (يقول له کن فيکون). اين تدريج براي مخلوق است نه براي خالق.
حضرت زهرا سلاماللهعليها براي انتخاب پيغمبر و بعثت پيغمبر به دو مرحله اشاره ميفرمايند؛ مرحله اول را با تعابير إصطفي، إجتبي و سمّاه بيان ميکنند و مرحله دوم را با تعابير أرسل، إبتعث و ... . مرحله اول مرحله علم است. اين معنا را نسبت به کار خدا «تقدير علمي» گويند. يعني خداي متعال هم در عالم علم خود، اشياء را اندازهگيري ميکند که چه چيزي بايد در چه جايي واقع شود، چه قدر زمان ميخواهد، حجمش بايد چه قدر باشد، بايد با چه چيزهايي ارتباط داشته باشد و ... . اين نوعي اندازهگيري است، اما در عالم علم. وقتي نقشه اجرايي تهيه و عمل شروع شد، اين بخش کار هم مراحلي دارد که آن را «تقدير عيني» گويند. حضرت زهرا سلاماللهعليها فرمودند: عِلْماً مِنَ اللَّهِ تَعَالَى بِمَآيِلِ الْأُمُورِ، وَ إِحَاطَةً بِحَوَادِثِ الدُّهُورِ، وَ مَعْرِفَةً بِمَوَاقِعِ الْمَقْدُورِ؛ چون خدا عواقب امور را ميدانست و بر همه حوادث احاطه داشت و جايگاه اين مقدرات را ميشناخت، در همان عالم جايگاه پيغمبر را به عنوان خاتم انبياء تعيين کرد. تا اينجا صحبت علم و معرفت است که بر تقدير علمي منطبق ميشود. اما وقتي جبرئيل بر پيغمبر نازل ميشود و ميگويد: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ،2 اينجا ديگر صحبت علم نيست؛ بلکه اينجا مرحله اجرا، پياده کردن نقشه و عينيت بخشيدن به طرح است؛ لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها اين مرحله را اينگونه بيان ميکنند که: ابْتَعَثَهُ اللَّهُ تَعَالَى إِتْمَاماً لِأَمْرِهِ، وَ عَزِيمَةً عَلَى إِمْضَاءِ حُكْمِهِ؛ خدا پيغمبر را مبعوث کرد براي اينکه کار را تمام کند، چون عزم جدي داشت که آن حکمي را که در عالم علم کرده بود امضا و در عالم عين پياده کند؛ وَ إِنْفَاذاً لِمَقَادِيرِ حَتْمِهِ؛ مقدرات تا به آن مرحله نهايي نرسيده قابل تغيير است. کار مهندس هم همينطور است. وقتي کار به مرحله آخر رسيد و آخرين خشت را گذاشتند ديگر کار تمام است. مقدرات حتمي يعني چيزهايي که ديگر تغيير نميکند. در قرآن به برخي از مقدرات حتمي اشاره شده است؛ مثلاً ميفرمايد: هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ؛3 اين اراده حتمي خداست که پيغمبر آخرالزمان مبعوث شود و دين او بر همه اديان ديگر غالب شود، و يا ميفرمايد: وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ؛4 ما هم در تورات و هم در زبور نوشتيم و هم در قرآن ميگوييم که وارثان اين زمين شايستگاناند. اين يک قضاي حتمي است. حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: براي اينکه اين مقدرات حتمي تحقق پيدا کند خدا پيغمبر را مبعوث فرمود. اگر پيامبر در اين عالم مبعوث نشده بود اين مقدرات، حتميت پيدا نميکرد. پس ميبينيد حضرت دو گونه تعبير به کار بردهاند؛ قبل از بعثت صحبت از مقدراتي است که به عالم علم الهي مربوط است؛ يعني تقديرات علمي. اما بعد از بعثت صحبت از مقدرات حتمي است (إنفاذا لمقادير حتمه). پس ما دو نوع تقدير داريم؛ تقديرات در عالم علم الهي و تقديرات در عالم عين، و هر دو هم در روايات و هم در آيات مصاديق زيادي دارد. چون اين شبها شبهاي قدر است، توجه به اين مطلب لازم است که يک دسته از تقديرات، تقديرات علمي است که در لوح محفوظ و لوح محو و اثبات است. يک دسته تقديرات علمي، تقديرات علمي غير حتمي است و يک دسته تقديرات علمي حتمي؛ مثلاً وقتي براي کسي أجل معين ميشود، يک أجل، أجل حتمي است و يکي أجل معلق و مشروط. مثلا اجلش به صدقه دادن مشروط است؛ يعني اگر صدقه داد اجلش طولاني است و اگر صدقه نداداجلش کوتاه است. اين مربوط به تقديراتي است که قابل تغيير است. اما بالاخره خدا ميداند که آيا اين صدقه خواهد داد يا نخواهد داد و عمرش چه قدر خواهد شد. اين تقديرات، تقديرات علمي حتمي است. تقديراتي که به مرتبه حتميت ميرسد مرتبه قضاء است. اين دو مرتبه در عالم علمي، تقدير علمي و قضاي علمي است. عالم عين هم همين دو مرحله را دارد: يک مرحله مشروط دارد و يک مرحله حتمي و در مرحله آخر امضاء ميشود. امضاء يعني گذراندن و تمام شدن کار که ديگر برگشتي ندارد.
ارتباط بعثت و تقديرات حتمي
حال سوال ميشود: چه ربطي است بين انتخاب پيغمبر و اينکه خدا ميداند مقدرات چيست و چگونه بايد واقع شود؟ براي جواب بايد ببينيم هدف خدا از خلقت اين عالم چيست؟ گفتيم که وقتي خدا ميخواهد عالم هستي را بيافريند هدف اصلي او کاملترين موجودي است که در عالم خلقت ميتواند وجود پيدا کند و آن وجود مقدس پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم است و چون نور آن حضرت با نور چهارده معصوم متحد است در واقع چهارده معصوم هدف اصلي خلقتاند و در مرحله بعد هم کساني هستند که به آنها شباهت دارند، يعني انبياء و اولياي خدا و مومنين خالص. بقيه هم طفيل وجود آنها هستند. اما خدا از اين طفيليها هم صرف نظر نميکند. نه تنها از اينها بلکه اگر يک لحظه به ياد خدا باشند هم از آن يک لحظه نميگذرد و زمينه را فراهم ميکند تا يک ياالله بگويند. در ميان ميلياردها انساني که در طول تاريخ ميتوانند به وجود آيند، افراد ارزندهاي پيدا خواهند شد و خدا ميداند چند نسل بايد بگذرد تا يک انسان خوب پيدا شود. اگرچند نسل کافر باشند، اما در نسل چهارمشان يک انسان خوب بتواند به وجود آيد، خدا زمينه را فراهم ميکند تا اين نسل بيايند زندگي کنند تا آن انساني که لياقت نور خدا را دارد متولد شود. اينها از الطاف و رحمتهاي بينهايت خداست.
در مرحله علم بايد چه کار کرد تا انسانها بتوانند خداپرست شوند و به قرب خدا برسند؟ اولا بايد آنچه لازم است در وجودشان گذاشته شود. بايد خدا به آنها عقل بدهد تا بتوانند خوب و بد را تشخيص دهند. اما باز خدا ميداند که علاوه بر عقل اينها به راهنماي ديگري هم احتياج دارند. اگر کساني باشند که اينها را تربيت کنند ممکن است اينها ارتباطي با خدا پيدا کنند و لايق بهشت شوند. اما اگر خدا پيغمبر را نفرستد عقلشان براي رسيدن به آن کافي نيست. اينها مطالب مربوط به مرحله علم است. اين تقدير علمي است. پس در همان طرح اوليه خلقت بايد در نظر گرفته شود که مخلوقات اصيل مرتبهاي از وجود هم داشته باشند که با ديگران هم ارتباط برقرار کنند و آنها را راهنمايي کنند.؛ لذا بايد وجود اصلي آن مخلوقات اصيل بايد مرتبه نازلهاي هم داشته باشند و آن وجود جسمانيشان است. در اين وجود جسماني بايد مثل سايرين باشند. والا نميتوانند با آنها همکاري کنند. اين راهنما بايد با خدا ارتباط تنگاتنگ داشته باشد؛ «وَمَا كَانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلَكِنَّ اللّهَ يَجْتَبِي مِن رُّسُلِهِ مَن يَشَاء؛5 شما طوري نيستيد که خدا غيب را بر شما آشکار کند؛ اما در ميان همه انسانها تعدادي هستند که چنين استعدادي را دارند» و اراده خدا تعلق ميگيرد به اينکه آنها را انتخاب کند و غيب را به آنها بنماياند. بايد آنها که سنخيتي با شما دارند بيايند و دست شما را بگيرند و هدايت کنند. در اينجا فلسفه نبوت هم روشن ميشود. روشن ميشود که چرا خدا پيغمبران را براي هدايت انسانها ميفرستد؟ و چرا به آنان وحي ميکند و به ديگران وحي نميکند؟ منظور از اين مقدمه اين بود که در طرح اوليه خلقت براي اينکه انسانهايي که بعد از ميلياردها سال تدريجا آفريده ميشوند لياقت استعداد دريافت رحمتهاي بيپايان الهي و سعادت اخروي را پيدا کنند بايد نبوت منظور شود وگرنه وجود ساير انسانها معطل ميماند و به هدف نميرسند و اين نقض غرض و خلاف حکمت است. تا اينجا تکليف در عالم علم مشخص شد. حال در عالم عين بايد چه کار کرد؟ براي اينکه آنچه را که خداوند طراحي کرده بود عملي شود پيامبر را مبعوث کرد (إتماما لأمره و عزيمة على إمضاء حكمه و إنفاذا لمقادير حتمه).
وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1. اعراف، 54.
2 . علق، 1.
3 . توبه، 33.
4 . انبياء، 105.
5 . آلعمران، 179.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 08/06/89 همزمان با شب بيستم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اصالت توحيد و عرضى بودن شرک
... فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً فِي أَدْيَانِهَا، عُكَّفاً عَلَى نِيرَانِهَا، عَابِدَةً لِأَوْثَانِهَا، مُنْكِرَةً لِلَّهِ مَعَ عِرْفَانِهَا، فَأَنَارَ اللَّهُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ظُلَمَهَا، وَ كَشَفَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَهَا، وَ جَلَى عَنِ الْأَبْصَارِ غُمَمَهَا، وَ قَامَ فِي النَّاسِ بِالْهِدَايَةِ، وَ أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوَايَةِ، وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعَمَايَةِ، وَ هَدَاهُمْ إِلَى الدِّينِ الْقَوِيمِ، وَ دَعَاهُمْ إِلَى الطَّرِيقِ الْمُسْتَقِيم؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها با اشاره به حکمت بعثت انبياء و به خصوص پيغمبر خاتم صلياللهعليهوآلهوسلم فرمودند: بعثت نبي مکرم اسلام قبل از خلق اين عالم پيشبيني شده بوده و خداي متعال نور آن حضرت را آفريده و ايشان را براي ختم رسالت تعيين فرموده بود. زماني که حکمت الهي اقتضا کرد آن حضرت را در اين عالم مبعوث فرمود تا آن طرحي که براي آفرينش و از جمله آفرينش انسان پيشبيني شده بود عملي شود.
هنگامي که پيغمبر مبعوث شدند با اين صحنه در جهان مواجه شدند که اطراف عالم را گمراهيها، جهالتها و ابهامها فرا گرفته بود. مردم در دينها و مذاهبشان بسيار پراکنده و انواع معبودها را براي خودشان انتخاب کرده و به پرستش آنها مشغول بودند؛ اما راه صحيح بندگي خدا در ابهام فرو رفته بود و کساني که طالب حقيقت بودند راه اصلي سعادت را نميشناختند؛ لذا پيغمبر اکرم به اين مهم اقدام کردند که بشر را هدايت کنند به راه مستقيمي که موجب سعادت دنيا و آخرتشان ميشود. اين حاصلِ بياناتي است که حضرت در اين چند جمله ميفرمايند.
موضوعي که در اينجا مناسب است درباره آن بحث شود، مسأله افتراق مردم در روشهاي پرستش و وجود اديان و مذاهب متفاوت و متضاد است. برخي از سؤالاتي که در اين باره مطرح است عبارتند از اينکه: اين افتراق از چه زماني پديد آمده است؟ چگونه اين اديان و مذاهب مختلف شکل گرفته است؟ خداي متعال براي رفع اين اختلافات چه چارهاي انديشيده است؟ و نهايتا نقش پيغمبر اسلام در مقابل اين اديان و مذاهب مختلف چه بوده است؟
تفسير مادي از کثرت اديان
درباره چگونگي پيدايش اديان مختلف دو نظريه وجود دارد. يک نظريه، نظريه جامعهشناسان است. مؤسسان اين علم عموماً گرايشهاي ماديگرايانه و ماترياليستي داشتند و هنوز هم اکثر جامعهشناسان همين گرايشات را دارند. آقاي اگوستکنت مؤسس علم جامعهشناسي ميگويد: دوران زندگي بشر به سه دوره تقسيم ميشود: يک دوره، دوره اساطير، سحر، جادو و دين بوده است. در اين دوره بشر هنوز از علم بهره چنداني نداشت و نميتوانست پيدايش پديدهها را تفسير کند؛ لذا براي اين پديدهها به عوامل ماوراء مادي استناد ميکرد. دوره دوم، دوره آشنايي با فلسفه است. فيلسوفان اين پديده ها را به صور نوعي استناد دادند و گفتند: عالم به دست اين عوامل ماورايي که در درون همين عالماند اداره ميشود. تا اينکه علوم تجربي پيشرفت کرد و فلسفه را کنار زد. هر اندازه علم پيشرفت کند، حقايق بيشتر روشن ميشود. آنگاه ما ميفهميم که نه ارواحي در کار است، نه خداياني و نه عوامل فلکي و ... . وي دين را در کنار سحر و جادو و اساطير مطرح ميکرد و اينها را از يک مقوله ميدانست. ساير جامعهشناسان هم در چنين فضايي پرورش پيدا کردند.
يکي از مسائلي که در جامعهشناسي مطرح شد منشأ پيدايش دين بود و اينکه آيا اول، دين واحدي در ميان بشر وجود داشته است و بعد اديان متعدد به وجود آمدهاند يا ابتدا اديان متعدد بوده و بعد با هم ادغام شده و به صورت يک يا چند دين درآمدهاند؟ پيش از انقلاب يکي از نوانديشان که گاهي به نام اسلامشناس هم شناخته ميشد در دانشگاه تهران سخنراني مفصلي تحت عنوان «جامعهشناسي شرک» داشت. خلاصه آن سخنراني اين بود که بشر ابتدائاً به صورت قبايل مختلفي زندگي ميکرد و هر قبيله براي رئيس قبيله احترامي قائل بود. گاهي بعد از مرگ رئيس قبيله سمبلي از او ميساختند و به عنوان احترام به او در جايي نگهداري ميکردند. اين سمبل کمکم به بت تبديل شد. کمکم براي اين بتها آداب و مناسکي مرسوم شد و کمکم اين آداب به صورت يک مجموعه و يک دين درآمد. بنابراين ابتدا اديان فراواني وجود داشته و هر قبيله براي خود ديني داشته است. بعدها که تمدن بشر پيشرفت کرد همانطور که در امور سياسي و اجتماعي سعي کردند به هم نزديک شوند و شهرکها تبديل به يک شهر بزرگ و شهرها به صورت يک کشور درآمدند، در امور ديني هم سعي کردند با هم متحد و در هم ادغام شوند. پس سير از کثرت به وحدت است. اين يک نوع تفسير از پيدايش دين است که سير اديان را از کثرت به وحدت ميداند.
تفسير الهي از کثرت اديان
راه ديگر رجوع به منابع اسلامي، وحي و قرآن است. ببينيم قرآن در اين زمينه چه ميفرمايد. قرآن تقريباً عکس حرف جامعهشناسان را ميگويد. بر اساس آموزه قرآن نسل انسان از آدم و حوا خلق شدهاند و حضرت آدم پيغمبر و خداپرست بوده است. طبيعي است که وقتي اين پيامبر خدا براي جمعيت چند نفري خانوادهاش خداپرستي و توحيد را تبليغ کند اين چند نفري که به تازگي خلق شدهاند همان روش پدرشان را انتخاب کنند. قرآن هم به همين مطلب قائل است و ميفرمايد: كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيه فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمْ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ .2 در روايات هم آمده است که: «کانوا قبل نوح امة واحدة علي فطرة الله؛ همه انسانها ابتدا بر فطرت خدايي بودند.» بعد اشاره ميفرمايد که تدريجا بين مردم اختلافاتي پديد آمد. خداي متعال پيغمبران را مبعوث کرد تا برنامهاي براي زندگي بشر ارائه و راه سعادت را به بشر نشان دهند. بعد عدهاي در همين دين واحدي که خدا فرستاده بود از روي برتريطلبي و تجاوزگري، اختلاف ايجاد کردند. امروز هم اين برنامه همچنان ادامه دارد. در درون هر يک از اديان بزرگ صدها فرقه وجود دارد. تنها مذهب پروتستان در مسيحيت بيش از پانصد فرقه اصلي دارد. ساير مذاهب هم همين حال را دارند. قرآن ميفرمايد: تنها عاملي که اين اختلافات را ايجاد ميکند رياستطلبي و برتريطلبي کساني است که از روي هواي نفس اين فرقهها را ايجاد ميکنند (فَمَا اخْتَلَفُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمْ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ). نظر قرآن اين است که دين حق يکي بود. پيغمبران هم همه همين دين را تبليغ ميکردند؛ البته هر پيغمبري ممکن بود متناسب با زمان خودش احکامي بياورد و پيغمبر بعدي بعضي از آن احکام را نسخ کند؛ اما قرآن همه اين اديان را به يک اصل و يک ريشه و يک مباني واحد برميگرداند و اسم همه را اسلام ميگذارد. پيغمبران هم وقتي ميخواستند از دنيا بروند به اطرافيانشان سفارش ميکردند که جز با اسلام از دنيا نرويد (فَلاَ تَمُوتُنَّ إَلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ)3. اما قرآن اختلافات را عمدي و ناشي از تجاوز، سرکشي، برتريطلبي، سودجويي، رياستطلبي و ... ميداند. اگر اينها را کنار ميگذاشتند اختلافي پديد نميآمد. انبياي الهي آن چنان راه حق را بيان کردند که اگر کسي ميخواست ميتوانست حقيقت را بفهمد. ولي عدهاي آب را گلآلود کردند و با شبهات و بدعتها دين حق را تحريف کردند. پس بر اساس نظر قرآن کريم سير اختلافاتي که در اديان پديد آمده از وحدت به کثرت بوده است.
نحوه پيدايش تحريفات
جالب است بدانيم که اين تحريفات از اول به همين شکلي که ما امروز ميبينيم نبوده است. مثلا امروز اعتقاد به تثليث و سه خدايي (پدر، پسر و روحالقدس) از ارکان مسيحيت است. ولي اين مسأله از اول در مسيحيت وجود نداشته و يک باره هم پيدا نشده است. ابتدا در ميان پيروان يهوديت و بعد در پيروان نصرانيت تعبيرات مجازگونهاي به کار ميبردند و ميگفتند: ما فرزندان خدا و دوست خدا هستيم (وَقَالَتِ الْيَهُودُ وَالنَّصَارَى نَحْنُ أَبْنَاء اللّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ).4 اين تعبير، تعبيري تشريفاتي و مجازي بود. عُزير که بعد از گذشت صد سال از مرگش دوباره زنده شد، يهوديان گفتند: عزير پسر خداست (وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّهِ).5 مسيحيان خيلي اُولي بودند براي اينکه اين لقب را به حضرت مسيح بدهند؛ چون حضرت مسيح پدر جسماني نداشت. اين مجازگوييها کمکم جدي شد و تبديل به رکن دين گشت. قرآن با اين مسأله فرزنددار بودن خدا به شدت مبارزه کرده است. از طرف ديگر اصول جدي دين را مجاز گرفتند و تأويل کردند و کمکم حذف کردند. از هر دو طرف در دين تحريف ايجاد کردند. امروز هم چنين گرايشهايي وجود دارد و بايد هشيار بود.
امروزه تصور ابتدايي ما از بتپرستي اين است که آنها معتقدند اين بتها عالم را آفريدهاند! در صورتي که مطلب به اين سادگي نيست. اغلب کساني که مبتلا به شرک بودهاند به نوعي وجود خالق واحد را قبول داشتهاند. قرآن از قول بتپرستان ميفرمايد: «مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى؛6 ما اينها را پرستش نميکنيم مگر براي اينکه ما را به الله نزديک کنند.» يعني به وجود الله به عنوان خالق زمين و آسمان معتقد بودند. بعضي از بتپرستان معتقد بودند که خدا دختراني دارد که آنها را خيلي دوست دارد و آنها فرشتهاند. ميگفتند: چون ما نميتوانيم با آنها ارتباط برقرار کنيم به اين بتها به عنوان نمادي از آن ملائکه احترام ميگذاريم؛ آنها از اين کار خوششان ميآيد و پيش خدا براي ما پارتيبازي ميکنند! درباره آتشپرستان ايران هم گفته شده که: اينها به آتش به عنوان يک نماد قداست احترام ميگذاشتند تا خدا از آنها راضي باشد، و معتقد نبودند که همين آتشي که خودشان روشن کردهاند آسمان و زمين را خلق کرده است. البته عدهاي هم اصلاً به آفرينندهاي معتقد نبودند؛ بلکه به يک نوع طبيعيگري معتقد بودند. ميگفتند: «اين طبيعت هميشه وجود داشته و اين تحولات را داشته است؛ ولي برخي افراد ميتوانند در اين تحولات نقش ايفا کنند!» نمرود و فرعون از جمله کساني بودند که خود را به عنوان رب معرفي ميکردند؛ اما به اينکه عالم آفرينندهاي دارد قائل نبودند. به هر حال معناي پرستش اين نيست که معبود همان خالق است.
پلوراليسم ديني؛ انحرافي خطرناک
انسان گاهي با افرادي با چنين اعتقاداتي برخورد ميکند، اما ميبيند روحيه نجيب و خيرخواهانهاي دارند. مثلاً بعضي از مرتاضان پابرهنه راه ميروند و با جاروي نازکي مرتب جلوي پايشان را جارو ميکنند، که مبادا مورچهاي را پايمال کنند! تا اين حد براي موجود زنده احترام قائلاند. با ديدن اين روحيات، انسان با خود ميگويد: آيا چنين انسانهايي با اين روحيه با صفا اهل بهشت نيستند؟
بايد بدانيم که اگر کسي در شرايطي واقع شود که واقعاً يقين داشته باشد راه اشتباهي که ميرود صحيح است و احتمال خلاف ندهد، مستضعف است و ممکن است خدا او را ببخشد، به شرطي که در تشخيص حق کوتاهي نکرده باشند و به همان حدي که ميفهمد عمل کند. اما عدهاي اين فکر را ترويج ميکنند که: بتپرستان نه تنها پاکاند، بلکه اهل بهشت هم هستند. پلوراليستهاي مذهبي تصريح ميکنند به اينکه: نه شيعه بر سني امتيازي دارد و نه سني بر شيعه؛ نه مسلمان بر بتپرست برتري دارد و نه بتپرست بر مسلمان (الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق). هر يک از اين ها يک صراط مستقيم است و ما صراطهاي مستقيم داريم. اين دسته از بتپرستها صرفاً احترامي براي بتها قائلاند؛ چون معتقدند اين احترام در زندگي آنها تأثير دارد. گرچه اين اعتقاد غلط است، اما باعث نميشود که بگوييم: اين ها به خداي ديگري معتقدند.
اين يک گرايش انحرافي است. همانطور که قبلاً اشاره کردم مسأله تثليث در مسيحيت، ابتدا با تعارف و مجازگويي شروع شد. کمکم وقتي ديدند که پدري براي حضرت مسيح نيست، گفتند: عيسي پسر الله است؛ اما ببينيد قرآن با اين مسأله چگونه برخورد ميکند. ميتوانست بگويد: «اينکه نصاري گفتند: عيسي پسر الله است، يک لقب تشريفاتي است و نميخواهند بگويند: واقعاً الله پدر و عيسي پسر است.» اگر اينگونه برخورد ميکرد ارتباط ما با مسيحيت نزديکتر ميشد و پلوراليزم هم زودتر محقق ميشد. اما قرآن ميگويد: «تَكَادُ السَّمَاوَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنشَقُّ الْأَرْضُ وَتَخِرُّ الْجِبَالُ هَدًّا * أَن دَعَوْا لِلرَّحْمَنِ وَلَدًا؛7 از اين حرف که گفتند: خدا فرزند دارد، نزديک است آسمانها از هم بپاشد و زمين دهن باز کند و کوهها فرو ريزد.» قرآن در مقام احتجاج ميگويد: ما از اصل مشترکي شروع ميکنيم و آن اينکه غير از خداي واحد را نپرستيم (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ)8؛ اما در مقام مبارزه با اعتقاد فاسد، قاطعانه ميگويد: اين حرف شما به قدري غلط و زشت است که جا دارد عالم از هم بپاشد. آيا با وجود چنين گناه بزرگي ميتوان گفت: آن يک صراط مستقيم است و ما هم يک صراط مستقيم؟!
بله، قرآن ميفرمايد: إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هادُوا وَ النَّصارى وَ الصَّابِئينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ؛9 ولي معناي اين آيه اين نيست که اگر بعد از اينکه پيغمبر اسلام آمد و حجت بر آنها تمام شد و معلوم شد که دين حق، دين پيغمبر اسلام است و احکام دين آنها منسوخ است، ولي با اين حال آنها لجاجت کنند و به او ايمان نياورند، باز هم فرقي با مؤمنين ندارند. اين آيه در مقام اين است که بگويد: پيرو هر ديني در آن وقتي که وظيفهاش بود از آن دين تبعيت کند، اگر به وظيفهاش عمل کرد، خدا به او پاداش ميدهد، و اگر به وظيفهاش عمل نکرد، هرچند القاب غليظ و شديد هم داشته باشد، روي سعادت را نميبيند. توجه داشته باشيم که يکي از بزرگترين وظايف ما مسأله حفظ اصالت دين، مذهب و اعتقادات است و بيشترين بار اين وظيفه بر دوش روحانيان است.
وَفَّقَنا اللهُ وَ إِيِّاکُم.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . بقره، 213.
3 . بقره، 132.
4 . مائده، 18.
5 . توبه، 30.
6 . زمر، 3.
7 . مريم، 90 و 91.
8 . آلعمران، 64.
9 . بقره، 62.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 09/06/89 هم زمان با شب بيست و يکم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
رسالتهاي پيامبر
... فَرَأَى الْأُمَمَ فِرَقاً فِي أَدْيَانِهَا، عُكَّفاً عَلَى نِيرَانِهَا، عَابِدَةً لِأَوْثَانِهَا، مُنْكِرَةً لِلَّهِ مَعَ عِرْفَانِهَا، فَأَنَارَ اللَّهُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ظُلَمَهَا، وَ كَشَفَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَهَا، وَ جَلَى عَنِ الْأَبْصَارِ غُمَمَهَا، وَ قَامَ فِي النَّاسِ بِالْهِدَايَةِ، وَ أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوَايَةِ، وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعَمَايَةِ، وَ هَدَاهُمْ إِلَى الدِّينِ الْقَوِيمِ، وَ دَعَاهُمْ إِلَى الطَّرِيقِ الْمُسْتَقِيم؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها بعد از اشاره به حکمت بعثت انبياء و به خصوص بعثت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم به توضيح وضعيت جهان در زمان بعثت آن حضرت ميپردازند. در نهجالبلاغه وقتي اميرالمؤمنين عليهالسلام وضع بشر در زمان بعثت را ترسيم ميکنند به ابعاد مختلفِ اعتقادي، اخلاقي، اقتصادي و اجتماعي جامعه آن زمان اشاره ميکنند؛ اما حضرت زهرا سلاماللهعليها فقط ناهنجاريهاي ديني آن زمان بيان ميکنند. شايد نکتهاش اين باشد که هدف اصلي حضرت از انشاء اين خطبه اتمام حجت درباره مسأله رسالت و ادامه آن يعني مسأله امامت است و ذکر مسأله فدک بهانهاي بود براي انجام رسالت و نقشي که ميتوانستند در هدايت مردم ايفا کنند؛ نقشي که اجراي آن از هيچ فرد ديگري ساخته نبود. در ادامه خطبه روشن خواهد شد که مسألهاي که حضرت زهرا سلاماللهعليها بيشترين تأکيد را روي آن دارند مسأله جانشيني اميرالمؤمنين نسبت به پيغمبر اکرم عليهماالسلام است و آنچه در اين جهت بيشتر مورد توجه است نقشي است که امام بعد از رحلت پيغمبر اکرم در ميان جامعه دارد و آن، ادامه و اتمام کار پيامبر در جامعه است. پيغمبر اکرم غير از ابلاغ وحي و تلاوت آيات قرآن، وظيفه تعليم و تبيين آيات و بيان تفسير احکام را هم بر عهده داشتند که در طول دوران 23 سال بعد از بعثت تدريجاً به اين کار هم پرداختند؛ ولي به دليل داشتن عمري نسبتاً کوتاه و اشتغالات فراوان، فرصت تبيين همه احکام را به طور کامل پيدا نکردند. علاوه بر اين تبيين بسياري از احکام در شرايط خاصي بايد صورت گيرد؛ لذا خداي متعال همانطور که در تقدير علمي خود وجود انبياء و بالاخره وجود خاتم الانبياء را ترسيم فرموده بود، براي ادامه کار آن حضرت هم دوازده پيشواي معصوم را پيشبيني کرده بود. بيشترين تلاش حضرت زهرا سلاماللهعليها اين است که در اين فرصت، اين مسأله را بفهمانند که کار پيامبر در تبيين احکام تمام نشده و بايد کسي باشد که بتواند اين کار را به نحو احسن انجام دهد و شناسايي و تعيين چنين کسي کاري نيست که از عهده مردم برآيد. به تعبير ما جانشين رسول الله بايد معصوم و داراي علم الهي باشد تا بتواند حکم هر موضوعي را از طرف خدا بيان کند.
امروز هضم اين مطالب براي ما آسان است؛ اما در آن شرايط درک و فهم آن براي مردم آسان نبود. در آن زمان کسي که خود را خليفه پيغمبر معرفي ميکرد عملاً ملتزم نبود که به آيات قرآن يا کلام پيغمبر عمل کند؛ تا چه رسد به اينکه قائل باشند جانشين پيامبر بايد معصوم و نسخه بدل او باشد. در اين شرايط لازم بود که با بياني بسيار حساب شده و سنجيده، اين مطلب طوري القاء شود که حداکثر تأثير را داشته باشد. براي اين منظور يکي از اهداف حضرت زهرا سلاماللهعليها اين است که نشان دهند اين کساني که مدعي خلافت پيامبرند از بيان مسائل ساده فقهي هم عاجزند. براي نشان دادن اين امر ابتدا ميفرمايند که فدک بخششي از طرف پيغمبر به من بوده است و براي اين ادعا شاهد دارم و چون ذواليد هستم طرف مقابل من که مدعي است بايد دليل بياورد. در مرحله بعد مسأله ارث را مطرح ميکنند و ميفرمايند: اگر ادعاي اول را قبول نداريد و ميگوييد بخشش، ثابت نشده است بايد قبول داشته باشيد که فدک مال خود پيامبر است و من وارث ايشان هستم. پس باز ثابت ميشود که فدک مال من است. مسأله فيء و ارث از يک باب نيستند؛ ولي حضرت اينگونه احتجاج کردند تا ثابت کنند که مدعيان، صلاحيت اين کار را ندارند.
رسالات تعليمي و اجرايي پيامبر
بايد به اين نکته توجه داشت که پيامبر اکرم وظايف متعدد و شئون مختلفي داشتند. اولين وظيفهشان ابلاغ رسالت بود (وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ)2. در اين مرحله ميبايست شناخت و بينش صحيح را به مردم آموزش دهند. در چنين مقامي اکراه و الزام اصلاً معنا ندارد. در اين مرحله مردم بايد حق را بفهمند و حجت برايشان تمام شود (رُّسُلاً مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ)3. بعد از ابلاغ رسالت اگر عدهاي اين شريعت را پذيرفتند و بنا گذاشتند که به احکام اين شريعت عمل کنند، در اين صورت پيامبر وظيفه ديگري پيدا ميکنند و آن مديريت جامعه اسلامي است. وظيفه اول جنبه تعليمي دارد و وظيفه دوم جنبه اجرايي. بخش عمده احکام اسلام مربوط به مسائل اجتماعي است و مسائل اجتماعي نياز به مجري، مدير و رهبر دارد. اين وظايف عيناً در جانشين او هم پيدا ميشود. پس اولين وظيفه جانشين پيغمبر بيان احکام و اتمام حجت با مردم است. در اين مرحله ممکن است مردم حرف او را قبول نکنند؛ در اين صورت او وظيفه ديگري نخواهد داشت؛ اما اگر مردم قبول کردند و گفتند: ما حاضريم دستورات شما را عمل کنيم، در اين صورت او وظيفه ديگري پيدا ميکند و آن مسأله امامت عملي و اجرايي است. آنجا که اميرالمؤمنين ميفرمايند: «لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِر ... لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا؛4 اگر کساني حاضر نشده بودند و قول نداده بودند که من را ياري کنند، خلافت را رها ميکردم» اشاره به وظيفه دوم است. البته مشروعيت اين وظيفه قبلا از طرف خدا تعيين شده بود؛ اما چون قبل از اين، مردم ايشان را ياري نميکردند او هم وظيفهاي نداشت.
حفظ ارزشهاي ديني؛ وظيفه دولت اسلامي
امروز کساني که با حکومت ولايتفقيه موافق نيستند اين دو مطلب را خلط ميکنند و امر را مشتبه ميسازند؛ ميگويند: اصلا حکومت حق ندارد مردم را بر عمل به احکام اسلام الزام کند؛ چون قرآن ميگويد:لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ،5در حاليکه اين آيه مربوط به پذيرفتن اصل دين است. قوام اصل دين، به ايمان قلبي است و ايمان قلبي را نميتوان با اکراه و زور ايجاد کرد. اما وقتي عدهاي با اختيار خود دين را قبول کردند، ديگر موضوع اين آيه نيست تا حکم اين آيه را داشته باشد؛ بلکه در اين صورت نوبت اجراي احکام اسلامي است و اجراي احکام اجتماعي دين مسئول و مجري ميخواهد. اين يک مسأله جديدي است. بعد از تشکيل جامعه اسلامي و قبول رهبري ولي امر مسلمين، اگر کساني خواستند کودتا کنند، بايد با قوه قهريه جلويشان را گرفت، همانطور که اميرالمؤمنين در جنگ جمل، صفين و نهروان اين کار را کردند. در مقام اجراي احکام کيفري، اگر کسي دزدي کرد بايد دستش را قطع کنند. اينجا ديگر جاي اين نيست که به دزد بگويند: بيا برايت کلاس بگذاريم و کار فرهنگي انجام دهيم! يکي از وظايف دولت اسلامي حفظ ارزشهاي اسلامي است. بايد ظاهر جامعه اسلامي ظاهر خداپسندانه باشد. عوامل فساد اخلاقي و جنسي بايد در جامعه سرکوب شوند. بله، اگر کسي محرمانه در محيط خصوصي گناهي مرتکب شد، اصلا از مسائل اجتماعي نيست و کسي متعرض او نميشود.
ظلم و برتريطلبي؛ عوامل انکار حق
حضرت زهرا سلاماللهعليها وضعيت زمانهاي را توصيف ميکنند که پيامبر مبعوث به رسالت شدند؛ اما از آنجا که ميخواهند ويژگيهاي پيامبر و جانشين او را تبيين کنند فقط به ناهنجاريهاي ديني اشاره ميکنند. ميفرمايد: فِرَقاً فِي أَدْيَانِهَا؛ وقتي پيغمبر مبعوث شد، اديان مردم پراکنده بود و مذاهب مختلفي وجود داشت؛ عُكَّفاً عَلَى نِيرَانِهَا؛ عدهاي آتشپرست و معتکف در آتشکدهها بودند. عَابِدَةً لِأَوْثَانِهَا؛ عدهاي بتپرست بودند و سر و کارشان با بتکدهها بود. مُنْكِرَةً لِلَّهِ مَعَ عِرْفَانِهَا؛ دستهاي هم در حالي که عرفان به خدا داشتند خدا را انکار ميکردند. شايد اين جمله به معرفت فطري همه انسانها نسبت به خداي متعال اشاره داشته باشد، و شايد مراد از آن بيش از اين معنا باشد. يعني آن مردم با وجود معرفتهاي ظاهري که حجت را برايشان تمام ميکرده است خدا را انکار ميکردهاند. باور اين فرض کمي سخت است که انسان با وجود معرفت به چيزي آن را انکار کند. اما اين امر خيلي تعجبي ندارد. گاهي در زندگي روزمره خودمان تجربه کردهايم که گاهي انسان براي اينکه غرورش نشکند يا منافعي را به دست آورد يا از زير بار مسئوليتي شانه خالي کند، از قبول حقيقتي سر باز ميزند. نمونههايي از اين گونه افراد در قرآن ذکر شده است. وقتي حضرت موسي و حضرت هارون علينبيناوآلهوعليهماالسلام مبعوث شدند و براي دعوت فرعون نزد او رفتند و گفتند ما از طرف پروردگار عالميان آمدهايم فرعون رو به مردم کرد و گفت: «مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيْرِي؛6 من غير از خودم معبودي براي شما نميشناسم. موسي فرمود: «لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هَـؤُلاء إِلاَّ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ؛7 تو قطعاً ميداني که خداي آسمان و زمين هست و اين معجزات را او ايجاد ميکند.» کداميک راست ميگفتند؟ مسلما حضرت موسي دروغ نميگفت. فرعون ميدانست. پس چرا انکار ميکرد؟ وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا؛8 دو عامل باعث ميشود که انسان چيزي را که ميداند انکار کند. يکي وقتي که ميخواهد حقي را به ظلم و ستم از ديگري سلب کند، و ديگري وقتي که ميخواهد بر ديگري برتري پيدا و رياست پيدا کند. اين دو انگيزه نفساني باعث ميشود که انسان چيزهايي را که ميداند انکار کند. اين دو عامل ممکن است در نفس ما هم وجود داشته باشد. وقتي انسان به حق خودش راضي نباشد و ناآگاهانه، نيمهآگاهانه يا آگاهانه ميخواهد به ديگري بگويد: من از تو بالاترم! حق را انکار ميکند.
قرآن ميفرمايد: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا؛9 سعادت آخرت براي کساني است که دنبال برتري بر بندگان خدا نباشند.» ريشه همه مفاسد اجتماعي از اينجاست که کساني ميخواهند يک سر و گردن بالاتر باشند. اين موجب فساد و بدبختي انسان ميشود. اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايند: «کسي که بخواهد بند کفشش از بند کفش ديگري بهتر باشد، طالب علو است.»10 آنچه فرعون را فرعون کرد، همين خصلت برتري طلبي بود. قرآن ميفرمايد: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ؛11 فرعون برتريطلب بود.» ريشه همه مفاسد همين يک کلمه است. اگر ما ميخواهيم فرعوني نباشيم بايد سعي کنيم دنبال برتريطلبي نباشيم؛ بلکه دنبال انجام وظيفه باشيم. پس اينکه حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايد: منکرة لله مع عرفانها، نکتهاش همين است که کساني با اينکه خدا را ميشناختند اما اگر ميخواستند از خدا اطاعت کنند آن احساس برتريطلبيشان ارضا نميشد.
حکمت، موعظه و جدال احسن؛ ابزارهاي تعليمي
حال وظيفه پيامبر در اين وضعيت چه بود؟ فَأَنَارَ اللَّهُ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ظُلَمَهَا، وَ كَشَفَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَهَا، وَ جَلَى عَنِ الْأَبْصَارِ غُمَمَهَا؛ خداي متعال به وسيله پيغمبر اسلام ظلمتها را تبديل به نور کرد و ابهامها را از دلها مرتفع کرد، و پردههاي تاريکي را از روي چشمها برطرف کرد. وَ قَامَ فِي النَّاسِ بِالْهِدَايَةِ، وَ أَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوَايَةِ، وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعَمَايَةِ؛ در مقام هدايت مردم تنها سلاحي که به کار ميآمد بيان حقايق بود. پيغمبر در اينجا از سه نوع سلاح استفاده ميکند. قرآن به او دستور ميدهد: ادْعُ إِلِى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ؛12 اول سفارش ميکند که با دليل محکم سخن بگو تا مردم به آساني نتوانند سخنت را انکار کنند. اما اين روش به تنهايي براي تربيت مردم کافي نيست؛ چراکه اولاً همه مردم قدرت تشخيص دليل صحيح و ناصحيح را ندارند و ثانياً ممکن است ذهنشان قبول کند، اما دلشان قبول نکند. بايد کاري کرد که انگيرههاي مردم براي پذيرفتن حق تحريک شود. اين مهم به وسيله موعظه تأمين ميشود. موعظه احساسات و عواطف را تحريک ميکند و براي شخص انگيزه ايجاد ميکند تا به آنچه که ميداند عمل کند، يا در صدد فهم حقيقت برآيد. سروکار موعظه با دل است و سروکار استدلال با ذهن و عقل. اما باز با موعظه هم کار تمام نميشود. ممکن است در مقابل دلايل محکم شبهاتي مطرح شود که قبول دليل را سخت کند. اين چيزي است که امروز جوانان ما بسيار به آن مبتلا هستند. دشمنان فهميدهاند که تنها مانع پيشرفت آنها و تسلط ظالمانه آنها بر عالم، اسلام است و امروز نماد اسلام ولايتفقيه است؛ لذا ميخواهند به هر شکل ممکن اين را از بين ببرند. با اين مشکل چگونه بايد برخورد کرد؟ براي مبارزه با اين مشکل بايد شبهه را مطرح کرد و جواب داد و طرف را قانع کرد. اسم اين جدال است. جَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ يعني شبههها را مطرح کنيد و جواب دهيد تا مخاطبان قانع شوند. ممکن است جوابي که ميدهيد برهاني نباشد اما براي او قانعکننده باشد. اين جدال أحسن است.
اين سه راه راههايي است که ميتوان با استفاده از آنها بينش صحيح را در مردم ايجاد و لااقل حجت را بر ايشان تمام کرد. تا اينجا هنوز صحبت اصل اسلام و تبيين نقش اولي پيغمبر اکرم در برابر ظلمتها و شبهات است؛ اما مسائل مديريت جامعه اسلامي و اجراي احکام اجتماعي اسلام بعد از اين است که عدهاي اسلام را پذيرفتند و قائل به احکام اجتماعي اسلام شدند. آن وقت نوبت به بحثهاي ديگر ميرسد.
وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . مائده، 99.
3 . نساء، 165.
4. نهجالبلاغه، خطبه3.
5 . بقره، 256.
6 . قصص، 38.
7 . اسراء، 102.
8 . نمل، 14.
9 . قصص، 83.
10 . تفسير نورالثقلين، ج4 ص144.
11 . قصص، 4.
12 . نحل، 125.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 10/06/89 همزمان با شب بيست ودوم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
صراط مستقيم
از خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به اين فراز رسيديم که وقتي خداي متعال پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم را مبعوث فرمود، حضرت ديدند که عالم داراي اديان و مذاهب مختلفي است که هر کدام به نوعي از مسير حق منحرف شدهاند. يکي از نکتههايي که از اين بيان استفاده ميشود اين است که اولا آنچه در نظر پيغمبر اسلام مهم بود مسأله دين بود و مسائل ديگر اعم از مشکلات اجتماعي و اقتصادي در درجات بعدي است. آنچه قبل از همه چيز بايد به آن توجه کرد اين است که انسان بايد داراي دين صحيحي باشد. در ميان بخشهاي مختلف دين، تکيه حضرت روي بخش «خداپرستي» است. انحراف بزرگي که در آن زمان وجود داشت اين بود که مردم از مسير خداپرستي صحيح منحرف بودند. قرآن هم ميفرمايد: «وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولاً أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ وَاجْتَنِبُواْ الطَّاغُوتَ؛ ما براي هر امتي پيامبر فرستاديم و سرلوحه دعوت انبياء هم اين بود که خداي يگانه را بپرستيد و از طاغوت اجتناب کنيد.»
مسأله دوم اين است که رسالت پيغمبر اين بود که راه صحيح پرستش را که در دين مقدس اسلام و در قرآن کريم بيان شده، به مردم تعليم دهند و به اين وسيله، ظلمتها، ابهامها و گمراهيها را از جامعه انساني بزدايند. معناي اين حرف اين است که تنها راه صحيح، راه انبياء الهي است که شکل کامل آن به وسيله پيغمبر اسلام عرضه شد. اين تنها صراط مستقيم است. راههاي ديگر ولو به عنوان پيروي از پيغمبري از پيامبران الهي باشد هيچ ارزشي ندارد و براي بشر سعادتي را تضمين نميکند؛ لذا اين بخش را با همين جملهاي که دعاهم إلى الطريق المستقيم به پايان ميرسانند. حال درباره اين دو مطلب توضيحي عرض ميکنيم.
اولين نياز بشر؛ شناخت دين حق
مهمترين نياز بشر براي رسيدن به سعادت، شناخت دين حق است که اساس آن پرستش خداي يگانه است. پرستش خداي يگانه آن چيزي است که براي همه انبيا اهميت داشته و خداي متعال در طرح خلقت آن را در نظر گرفته و به خاطر آن انبياء را مبعوث کرده است؛ به خاطر اينکه اين امر، محور سعادت انسان است. اگر اين باشد انسان ميتواند به آن هدفي که برايش آفريده شده نايل شود.
در اينباره نظرهاي ديگري هم وجود دارد. برخي معتقدند که: «دين براي بشر لازم است و خدا هم پيامبراني فرستاده است؛ اما اصل دعوت انبياء مسأله توحيد نبوده؛ بلکه اصل دين اين است که انسان کار خوب انجام دهد. اعتقاد به خداي يگانه ابزاري است براي اين که انسان راه خوب را بشناسد و به آن عمل کند. هدف از پرستش خداي يگانه اين نيست که انسان خم و راست شود و يا مدتي گرسنگي بکشد؛ مسأله اصلي اين است که بشر براي سعادتش بايد خوب باشد، ظلم نکند، دروغ نگويد و خيانت نکند!»
اين طرز فکر در بسياري از مردم، حتي در بين مسلمانها وجود دارد. ابتدا انسان خيال ميکند اين گرايش، يک طرز فکر ساده و عاميانه است؛ ولي اين مسأله در محافل فلسفي و علمي دنيا مطرح شده است که آيا اصلاً اخلاق بدون اعتقاد به خدا و دين ميتواند وجود داشته باشد يا نه؟ قرنهاست که در اروپا فيلسوفان بزرگي در اينباره بحث کردهاند.
واقعاً جواب اين مسأله چيست؟ آيا واقعاً اعتقاد به خداي يگانه اصل است، يا صرفاً جنبه ابزاري دارد و آنچه مهم است اين است که رفتار انسان خوب باشد؟ اين مسأله به مسأله ريشهايتري برميگردد. غالباً آنهايي که ميگويند: «ميتوان اخلاق بدون دين و خدا داشت!» کاربرد اخلاق و نتايج آن را در همين زندگي دنيا جستوجو ميکنند؛ يعني به دنبال راحتي در زندگي دنيا هستند و اگر اخلاق را خوب ميدانند براي اين است که ميبينند اگر همه مردم راستگو باشند و کسي به کسي خيانت نکند، زندگي راحتي خواهند داشت. در اين صورت اعتقاد به خدا هم نباشد اشکالي ندارد. اما اگر بينش و اعتقاد ما اين باشد که اصلاً همه اين زندگي براي اين است که انسان زاد و توشهاي براي زندگي ابدي تهيه کند، آن وقت خواهيم فهميد که تنها رعايت اخلاق اجتماعي مشکل را حل نميکند. بر فرض که انسان بتواند بدون اعتقاد به خدا و دين هم خوب باشد؛ اما آيا اسلام با اين نظر موافق است؟ اسلام اولين قدم و اولين اصل مهم که همه انبياء روي آن تکيه کردهاند را پرستش خداي يگانه ميداند. قرآن ميفرمايد: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ؛1 آفرينش همه جن و إنس براي اين است که خداي واحد را پرستش کنند»؛ يعني آن سعادت ابدي که انسان به خاطر آن آفريده شده است، جز از راه پرستش خداي يگانه حاصل نميشود. اگر ما اين اصل را بپذيريم ميفهميم که بسياري از اين نظرات، ريشه اسلامي ندارد و اثر نفوذ فرهنگهاي بيگانه است.
گاهي گفته ميشود: «دوران تبليغ از اسلام يا هر دين ديگري گذشته است و ما بايد ارزشهاي انساني را تبليغ کنيم!» اين همان طرز تفکر « اخلاق بدون خدا» است که هم از جهت عقلي باطل است و هم از نظر تطبيقي با مباني اسلامي به هيچ وجه سازگار نيست. اسلام ميگويد: حتي بهترين کارها اگر به قصد اطاعت خدا انجام نگيرد همه مانند ذرات غبار پراکنده خواهد شد؛ وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاء مَّنثُورًا؛2 آيا منظور قرآن اين است که کارهاي بد مشرکين را هباء منثورا قرار داديم؟! خود مشرکين هم که اميدي به کارهاي بدشان نداشتند؛ پس مقصود اين است که آن کارهايي را که خيال ميکردند خوب است و باعث نجات آنها ميشود هباء منثورا قرار داديم. چرا؟ براي اينکه روح پرستش خدا در آنها نيست و از ايمان به خدا سرچشمه نميگيرد. حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين فراز بر روي دين و پرستش خدا تأکيد دارند و مهمترين رسالت پيغمبر را بر طرف کردن شبهههايي ميدانند که در باره خدا پرستي مطرح است.
صراط مستقيم؛ نه صراطهاي مستقيم
مسأله دوم که از اين مسأله عميقتر است، اين است که: آيا تعدد اديان ضرر دارد؟ وجود اديان مختلف در جهان يک واقعيتي است که هم در زمان پيغمبر اکرم وجود داشته است و هم امروز وجود دارد. البته امروز بسيار وسيعتر و گستردهتر است. پيروان بوديسم بيشترين جمعيت را نسبت به ساير اديان دارند؛ و در عالم چند ميليارد انسان وجود دارد که خداي يگانه را نميپرستند. حال با اينها چگونه بايد برخورد کرد؟
نوع برخورد با اديان مختلف تابع نظرها و ديدگاههاي مختلفي است. ما معتقديم که دين حق يکي است و آن ديني است که خدا توسط پيغمبرانش فرستاده و هر پيغمبري در زمان خودش واجب الاطاعه بوده است. ولي در دنيا گرايشهاي ديگري هست که متأسفانه بعضي از نوانديشان ما به اين گرايشها اهتمام دارند و آنها را ترويج ميکنند.
برخي معتقدند که اصولاً دين يک مقوله سليقهاي است. ميگويند: از يک لحاظ، معتقدات ما به دو بخش کلي تقسيم ميشود؛ يک قسم واقعيات عيني و خارجي است که وجود آنها به ما وابسته نيست. علوم مختلف هم سعي دارند اين واقعيات را بشناسند. قسم ديگر اموري است که تابع پسند و علاقه ماست؛ مثلاً در هنر نقاشي مکتبهاي مختلفي وجود دارد. بعضيها تابع مکتب طبيعتگرا هستند و ميگويند: سعي ما بر اين است که آنچه در طبيعت وجود دارد در تابلوي نقاشي نشان دهيم. ولي در هنرهاي مدرن ميگويند: بهترين هنرها خلق چيزي است که وجود ندارد. حال به پيروان هيچ يک از اين مکتبهاي نقاشي نميتوان گفت که: شما چرا اين مکتب را دوست داريد و از آن پيروي ميکنيد؟ ميگويد: اين سليقه من است و من اين را دوست دارم. اينها تابع سليقه است و واقعيتي ندارد، همانطور که نميتوان با فرمول علمي مشخص کرد که آيا انسان بايد از گوجه فرنگي خوشش بيايد يا نه.
اينها معتقدند که دين هم از اين مقوله است؛ يعني ما اديان مختلفي داريم و هر کدام پيرواني دارند. يکي از اسلام خوشش ميآيد؛ لذا مسلمان ميشود. ديگري مسيحيت را ميپسندد؛ لذا مسيحي ميشود. اين درست و غلط ندارد. به هيچ کدام هم نميتوان گفت: تو درست ميگويي يا ديگري درست ميگويد. اعتقاد به خدا هم مانند شعر است و واقعيتي ندارد که بر سر آن بحث کنيم!
براي کساني که اين طرز فکر را دارند اصلاً دين حق و دين باطل معني ندارد. بر اين اساس مکتبي فلسفي به وجود آمده است به نام مکتب کثرتگرايي که شعبههاي مختلفي دارد؛ هم در سياست مصداق دارد و هم در دين و هم در بسياري از رشتههاي ديگر از معارف بشري. چند سال پيش در کشور ما هم بودجهاي در دولت براي تأسيس احزاب قرار داده شد. در دنيا احزاب هستند که پول جمع ميکنند تا نماينده مجلس يا وزيري از ميان آنها انتخاب شود؛ ولي اينها در کشور ما براي تأسيس حزب بودجه قرار دادند و اسمش را کثرتگرايي و چند صدايي گذاشتند. اين مصداق سياسي آن است. عين همين را هم براي دين خوب ميدانند. توجيه به اصطلاح منطقيشان هم اين است که وقتي اديان مختلف وجود داشته باشند زمينه براي انتخاب بهتر فراهم ميشود. اما پشت پرده اين چيز ديگري است. آن وقت هم که بودجه براي ايجاد حزب تعيين شد، کل بودجهاي که به يک حزب ميدادند بيشتر از بودجهاي بود که به همه احزاب ديگر ميدادند. همه آنها وسيلهاي بود براي اينکه بودجه آن حزب از پول دولت تأمين شود. اين کثرتگرايي را پلوراليسم ناميدند. حرف اينها اين است که روح همه اديان گرايش به معنويت است. باز چند سال پيش در کشور ما سعي ميشد به جاي اسلام بگويند معنويت! اين نظرات از قرنها پيش سابقه دارد؛ به خصوص از زماني که تشکيلات فراماسونري در اروپا پيدا شد. متأسفانه امروز هم گاهي چنين نغمههايي از برخي مقامات رسمي به گوش ميرسد. گاهي گفته ميشود: بايد فقط ارزشهاي مشترک بين انسانها مثل برادري، برابري، عشق و ... مطرح شود و ديگر صحبت از خداپرستي، خداي يگانه، اسلام، تشيع و ... خيلي مهم نيست. اين خيلي به شعارهاي فراماسونها و مکتب پلوراليزم مذهبي نزديک است. شايسته است که انسان با اين طور افکار مقداري محتاطانه برخورد کند. نکند بعد از چند سال معلوم شود که دست بيگانگان مهرهاي را در درون دستگاههاي رسمي ما کاشته است!
اسلام ميگويد: دين حق يکي است و هر چه غير آن همه گمراهي است (فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ)3.
اخلاق انساني؛ محور رفتار با ساير اديان
مسئله ديگر چگونگي رفتار و ارتباط با اديان مختلف است. مسأله اعتقاد و فکر يک مسأله است و مسأله عمل مسأله ديگري است. بايد بين اين دو مرحله فرق گذاشت. اسلام به هيچ وجه فکر باطل را نميپذيرد، حتي اگر به صورت مَجاز هم گفته شود. مواظب است که از ابتدا جلوي مجاز و شوخي در اعتقاد را بگيرد تا کمکم به جدي تبديل نشود. ميگويد: از اول نگوييد «نحن ابناء الله» تا روزي نرسد که بگوييد بايد معتقد باشيم که عيسي پسر خداست. اسلام به هيچ وجه جايز نميداند که در فکر من اين بيايد که شايد بتپرستي هم يک توجيهي داشته باشد. بايد اعتقادات صحيح چنان با مباني عقلاني تقويت شود که در قلب من، اعتقاد من و فکر من حجابي آهنين بين فکر توحيد و فکر شرک کشيده شود تا هيچ وقت در ذهن من هم خيال شرکآميز خطور نکند.
اما در عمل، ما بايد نهايت اخلاق انساني را با همه مردم دنيا داشته باشيم، مگر کسي که علناً در مقام محو اسلام و دشمني با دين حق برآيد. حتي دولت اسلامي بايد بخشي از زکات را به کافراني بدهد که اميد است دلشان به اسلام تمايل پيدا کند. از اين راه است که ميتوان عدهاي را به اسلام جذب کرد. تا در عمل اين اخلاق را نداشته باشيم چه کسي به اسلام رغبت پيدا ميکند؟ اين دو مرحله را بايد از هم جدا کرد. ما درباره رفتار با فرق اسلامي هم همين حرف را ميزنيم. براي ما همانطور که محبت اهل بيت عليهمالسلام مهم است، تبري از دشمنان اسلام هم مهم است؛ اما پيشوايان ما ميفرمايند: «در رفتار با آنها اينگونه باشيد که برويد در صف اول نماز آنها شرکت کنيد و اگر مريض شدند به عيادتشان برويد و اگر کسي از آنها فوت کرد به تشييع جنازهشان برويد. هر کار خيري از دستتان بر ميآيد براي آنها انجام دهيد تا تأليف قلوبشان شود»؛4 بعضي رفتارهاست که دشمني ايجاد ميکند. آيا اين هنر است که مسلمان کاري کند که ديگران را از حقيقت اسلام دور کند؟! اين کار عاقلانهاي نيست. البته معناي اين سخن اين نيست که ما هم براي مقدسان آنها همان تقدس را قائل شويم. اسلام در مقام بحث و احتجاج به اهل کتاب ميگويد: قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ؛5 بياييد از اين جا بحث را شروع کنيم که هم ما و هم شما ميگوييم خداي يگانه را بايد پرستيد. بياييد ببينيم لوازم اين اعتقاد چيست؟ حال که بايد خداي يگانه را پرستيد، پس نبايد در کنارش به اربابهايي ديگر معتقد شد؛ نميتوان براي خداي يگانه فرزند قائل شد. بياييد با رعايت احترام و ادب، بحث را از اينجا شروع کنيم. بعد سعي کنيد بحث را ادامه دهيد تا حقانيت دين خودتان و بطلان اعتقاد آنها را برايشان ثابت کنيد. آيا معناي اين آيه اين است که در دين خودتان شک داشته باشيد؟! آيا بايد گفت: قرآن هم نقدپذير است! و بعد ادعاي مسلماني و اسلام شناسي هم داشته باشيم؟!
بزرگان ما در طول تاريخ اسلام اين دو مسأله را کاملاً از هم تفکيک کردهاند. در مقام بحث نهايت دقت را به خرج ميدادند و حتي از يک حديث هم براي اثبات حق صرف نظر نکردند؛ اما در مقام عمل، با ديگران دوستانه و صميمانه رفتوآمد و مکاتبه داشتند.
وفقنا الله و اياکم انشاء الله.
1. ذاريات، 56.
2 . فرقان، 23.
3 . يونس، 32.
4 . بحارالانوار، ج71 ص160.
5 . آلعمران، 64.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 11/06/89 همزمان با شب بيست و سوم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
لقاي دوست
... ثُمَّ قَبَضَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ قَبْضَ رَأْفَةٍ وَ اخْتِيَارٍ، وَ رَغْبَةٍ وَ إِيْثَارٍ فَمُحمّد صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَنْ تَعَبِ هَذِهِ الدَّارِ فِي رَاحَةٍ، قَدْ حُفَّ بِالْمَلَائِكَةِ الْأَبْرَارِ، وَ رِضْوَانِ الرَّبِّ الْغَفَّارِ، وَ مُجَاوَرَةِ الْمَلِكِ الْجَبَّارِ، صَلَّي اللَّهُ عَلَي أَبِي نَبِيِّهِ وَ أَمِينِهِ عَلَي الْوَحْيِ وَ صَفِيِّهِ وَ خِيَرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ رَضِيِّهِ، وَ السَّلَامُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها بعد از شهادت به رسالت پدر بزرگوارشان و بيان نقشي که در هدايت مردم بر عهده داشتند ميفرمايند: خداي متعال او را با مهرباني و با انتخاب شايسته، قبض روح کرد. تعبير بعدي «و رَغبةً و إيثار» است. بعضي از شارحين فرمودهاند: اين رغبت و ايثار از طرف پيغمبر است؛ يعني خدا با مهرباني ايشان را قبض روح کرد و ايشان از زندگي دنيا صرف نظر کردند و زندگي عند الله را بر زندگي دنيا ترجيح دادند؛ يعني از هيچ يک از دو طرف نارضايتي نبود. هم خدا ميخواست که ايشان را از اين عالم ببرد و از گرفتاريهاي اين عالم خلاص کند و هم خود ايشان در اين بازگشت به سوي خدا رغبت داشتند و آن را انتخاب کردند. بعد اضافه ميفرمايند که: پس پدرم در حاليکه فرشتگان برتر خدا او را احاطه کرده بودند و مشمول رضوان پروردگار غفار بود از رنج اين دنيا راحت شد و به مجاورت و همسايگي خداي متعال نايل گرديد، و در ادامه اينگونه بر پدرشان صلوات ميفرستند: صَلَّي اللَّهُ عَلَي أَبِي نَبِيِّهِ وَ أَمِينِهِ عَلَي الْوَحْيِ وَ صَفِيِّهِ وَ خِيَرَتِهِ مِنَ الْخَلْقِ وَ رَضِيِّهِ، وَ السَّلَامُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه.
بانوي آسماني
از اين عبارات چند نکته استفاده ميشود؛ اولاً پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله علاقه داشتند به اينکه به لقاي الهي نايل شوند و اين چيزي نبود که به ايشان تحميل شده باشد؛ ولي نکته مهمتر اين است که حضرت ميفرمايند: پيغمبر از رنج دنيا خلاص شد در حالي که فرشتگان الهي او را احاطه کرده بودند. کسي ميتواند اين را بگويد که علمي فراتر از علوم افراد عادي داشته باشد. معناي اين سخن اين است که من ميدانم بلکه ديدم فرشتگان او را احاطه کردند. اين مطلب اشاره است به اينکه شناختها و معلومات ما از سنخ معلومات شما نيست.
لقاي الهي و طلب طول عمر
آيا انسان بايد مرگ و انتقال از اين عالم را دوست بدارد و دائماً خواهان مرگ باشد، يا برعکس بايد زندگي دنيا را لااقل به عنوان نعمتي الهي دوست داشته باشد، و طبعاً نسبت به مرگ کراهت داشته باشد؟ در کلمات اهلبيت صلواتاللهعليهماجمعين از يک طرف به مواردي برميخوريم که دلالت دارد بر اينکه آنها خيلي به لقاي الهي علاقه داشتهاند که لازمه آن مرتبه از لقاء، رفتن از اين عالم است. از طرف ديگر گاهي در دعاها ميبينيم که براي طول عمر دعا کردهاند. در نظر سطحي وابتدايي، جمع اينها مقداري مشکل به نظر ميآيد. وقتي شنيده ميشود که حضرت زهرا سلاماللهعليها دعا کردند که از دنيا بروند، يا اميرالمومنين سلاماللهعليه دعا کردند که خدا ايشان را از آن مردم بگيرد، شايد توهم شود که آن قدر ايشان در تنگنا واقع شده بودند که به مرگ خودشان راضي شدند. اما اين تصور خامي است.
در قرآن کريم آياتي است که دلالت دارد بر اينکه اولياي خدا تمناي مرگ ميکنند و براي اثبات دروغ کساني که به دروغ، خودشان را اولياي خدا ميناميدند ميفرمايد: «قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ ؛2 اگر راست ميگوييد که از اولياي خدا هستيد تمناي مرگ کنيد.» معلوم ميشود ولي خدا بودن، با تمناي مرگ ملازم است. پس درخواست مرگ اولياي خدا براي اين نيست که از رنج و بلا نجات پيدا کنند.
در حديثي قدسي خداوند ميفرمايد: لَا يَزَالُ عَبْدِي يَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِي حَتَّي أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا؛3 همواره بنده من با مخلصانه خواندن نوافل به من نزديک ميشود تا اينکه محبوب من ميشود. وقتي محبوب من شدند، من ميشوم چشم و گوش او؛ همان چشم و گوشي که با آنها ميبيند و ميشنود. وقتي بنده خدا زياد عبادت ميکند و تسليم محض ميشود ديگر از خود ارادهاي ندارد و در هر لحظه در اين فکر است که خدا چه ميخواهد تا انجام دهد و به اين فکر نميکند که خودش چه ميخواهد. وقتي اين طوري شد خدا چشم و گوشش ميشود و عنايت خاصي به تدبير او خواهد داشت. قطعاً ائمه اطهار عليهمالسلام مصداق أتم اين معنا هستند. آنها هر چه را خدا بخواهد ميخواهند. در دستهاي از روايات آمده است که: «قُلُوبُنَا أَوْعِيَةٌ لِمَشِيَّةِ اللَّهِ فَإِذَا شَاءَ شِئْنَا؛4 دل ما ظرفي است براي خواست خدا.» کساني که از پيش خود چيزي نميخواهند و فقط ميخواهند بنده خدا باشند، خدا دل آنها را ظرف مشيت خودش قرار ميدهد؛ يعني هر چه خدا ميخواهد در دل اينها متبلور ميشود. در اين صورت آنها با الهام الهي مطمئن ميشوند که آنچه در دلشان پيدا ميشود همان خواست خداست. اين افراد اگر طلب حيات يا طلب مرگ کنند معنايش اين است که خدا آن را خواسته است.
علاقه به مرگ؛ آري يا نه؟
اصولا انسان بالفطره بايد طالب حيات باشد يا طالب مرگ؟ هيچ شکي نيست که انسان وجود خودش را دوست دارد و کمالات خودش را ميخواهد. هيچ وقت به نقص و فناي خودش راضي نيست؛ اما بعضي انسانها وجود و حيات خودشان را همين زندگي دنيا ميدانند و مرگ را نيستي و نابودي ميپندارند. فرد با وجود چنين بينشي، هيچگاه آرزوي مرگ نميکند و آرزو دارد هر چه بيشتر زنده بماند. ممکن است چنين انساني در اثر سختيهاي زندگي توهم کند که اگر بميرد از اين سختيها راحت ميشود. در اين صورت ممکن است اقدام به خودکشي هم بکند. اين فکر غلطي است؛ ولي حتي در چنين حالي باز او راحتي خود را ميخواهد. بر اساس بينش مادي، دوست داشتن مرگ هيچ وجه معقولي ندارد.
اما اگر کسي معتقد شد که بعد از اين عالم هم عالمي است و نه تنها آن عالم هم جزء زندگي حساب ميشود، بلکه زندگي واقعي در آن عالم است (وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ)5 و لذتهاي آنجا قابل مقايسه با اينجا نيست، طبعاً چنين کسي زندگي در آن عالم را بيشتر دوست خواهد داشت. مخصوصا اگر از محبت خدا بويي برده و بداند که در آن عالم ميتواند از جلوههاي الهي بهره ببرد، ديدار محبوب برايش خيلي ارزنده است و مشتاق رسيدن به آن عالم است. اين يک رابطه طبيعي است. اگر رفيق خداست، ملاقات با خدا را هم دوست دارد. نميشود انسان به کسي علاقه داشته باشد، ولي نخواهد او را ببيند. در اين صورت در دوستياش صادق نيست.
راز کراهت از مرگ
ما وقتي به عمق دل خود نگاه ميکنيم با اينکه به جهان آخرت و اوصاف آن معتقديم و خدا و اهلبيت را دوست داريم، ولي ميبينيم که نميخواهيم از اين عالم برويم. حتي گاهي اسم مرگ براي بعضي افراد ناراحت کننده است و اگر ببينند کسي علاقه به مرگ دارد او را انساني غير طبيعي و رواني تلقي ميکنند. سرّ اين حالات چيست؟
شخصي از ابوذر پرسيد چرا ما از مرگ ميهراسيم؟ فرمود: چون دنيا را آباد كردهايد و آخرت را خراب؛ لذا دوست نداريد از مکاني آباد به مكاني خراب برويد.6 انسانهاي عادي ممکن است در عين حالي که معتقد به وجود آخرت و ثوابهاي آن باشند، اما چون نميدانند به آن ثوابها خواهند رسيد يا خير، از مرگ نگراناند.
جهت ديگر اين نگراني که معقولتر به نظر ميرسد اين است که ميخواهيم زاد و توشهاي برداريم و گناهانمان را جبران کنيم. ميبينيم وقتي مرگ فرابرسد ديگر اين فرصتها از دست ميرود. ميخواهيم زنده باشيم تا کارهاي خوب بيشتر انجام دهيم و جبران مافات کنيم. اين دو عامل متضاد، يعني از يک طرف وجود جاذبه نعمتهاي اخروي و قرب الهي و از يک طرف اميد به انجام کارهاي خوب، دائماً در ما اثر متضاد دارند. يکي ميگويد: مرگ را دوست داشته باش و ديگري ميگويد: دنيا را دوست داشته باش. گاهي آن قدر اين دو تا عامل هم وزن ميشوند که اگر بنا باشد يکي را انتخاب کنيم مردد ميمانيم.
در روايت معتبري خداي متعال ميفرمايد: من در چيزي ترديد پيدا نکردم مانند ترديدي که در قبض روح مومن پيدا کردم. از يک طرف ميدانم خير او در اين است که از اين دنيا برود و از طرف ديگر خودش مرگ را دوست ندارد. من هم نميخواهم ناراحتش کنم.7 البته خدا در چيزي ترديد پيدا نميکند؛ اين تعبير اشاره به اين است که حکمت اين دو کار آن قدر هم وزن هم ميشود که جاي اين دارد که ترديد پيدا شود. جالب اين است که بر اساس اين روايت، دعايي هم وارد شده که بعد از هر نماز مستحب است بخوانيم؛ اللهم إن رسولك الصادق المصدق صلواتك عليه و آله قال إنك قلت ما ترددت في شيء أنا فاعله كترددي في قبض روح عبدي المؤمن يكره الموت و أنا أكره مساءته. اللهم فصل علي محمد و آل محمد و عجل لأوليائك الفرج و النصر و العافية و لا تسوؤني في نفسي؛8 کساني که بعد از هر نماز اين دعا را بخوانند خدا به مرگ ناگهاني مبتلايشان نميکند.
پس ما براساس ايمانمان بايد آخرت را اصالتاً دوست بداريم؛ ولي بالاخره قصورها و تقصيرهايي داريم و اميد داريم که بتوانيم مقداري آنها را جبران کنيم؛ لذا مرگ را خيلي دوست نداريم. پس دوست نداشتن مرگ هم براي مومن بالعرض معقول است؛ البته استدعاي طول عمر اگر توأم با سلامت در دين باشد معقول است. اين نعمتي است از خدا که انسان فرصت اطاعت بيشتر داشته باشد.
دنيا؛ زندان عاشق
اگر کسي واقعاً محبت به خدا داشته باشد ماندن در دنيا بالعرض برايش مطلوب است و اين ماندن براي او رياضت است. محب وصال محبوب را دوست دارد؛ اما اگر محبوب از او فراق را بخواهد خواسته او را بر خواسته خودش مقدم ميکند. چون او گفته برو! چند روز فراق او را تحمل ميکند؛ اما اين فراق براي او سخت است و بايد رياضت بکشد. مؤمن اصالتاً قرب خدا را دوست دارد و نميخواهد يک لحظه از او جدا شود. او ميخواهد عاليترين قرب را به خدا داشته باشد و چنين قربي در اين عالم ميسر نيست؛ مادامي که روح تعلقي به بدن دارد و مشغول تدبير بدن است نميتواند دائماً غرق در مشاهده و التذاذ از قرب به محبوبش شود. لازمه چنين اشتغالي اين است که روح اصلاً به بدن نپردازد و خورد و خوراک بلکه نفس کشيدن را هم فراموش کند. شايد اين يکي از مصاديق موت اختياري است. بنابراين ماندن در دنيا براي او رياضت است.
پس جواب اين سوال که آيا انسان بايد مرگ را دوست بدارد يا ماندن در دنيا را، اين است که براي اولياي خدا که خالصاند و خيالشان راحت است که وقتي از اينجا رفتند مشمول عنايتهاي خاص الهي ميشوند، قطعاً مطلوب حقيقي و اصيل رسيدن به آن عالم است و ماندن در اين دنيا برايشان رياضت است. اميرالمومنين سلاماللهعليه ميفرمايد: «وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه؛ به خدا قسم أنس علي با مرگ از أنس طفل شيرخوار به سينه مادر بيشتر است.»9 يعني زنده ماندن من رياضت و بالعرض است و چون خدا دوست دارد اين را قبول ميکنم، وگرنه اقتضاي من اين بود که به آن عالمي بروم که بيشتر بتوانم با خدا مأنوس باشم.
اما اگر مؤمني دوست دارد در دنيا عمرش طولاني شود، اين خواسته اشتباهي نيست. ما چون تقصيراتي داريم و نميدانيم که آيا جبران شده است يا نه، اميد داريم که خدا به برکت نام اميرالمومنين صلواتاللهعليه و شرکت در مجالس ذکر آن بزرگوار، به ما عنايتي کند، بلکه توفيق توبه و جبران پيدا کنيم و براي رسيدن به آخرت آماده شويم. درخواست چنين عمري که توأم با عبادت و انجام وظيفه باشد مطلوب است؛ اما مطلوبيتش، مطلوبيت ثانوي است؛ يعني چون باعث آبادي آخرت ميشود مطلوب است؛ اما اگر کسي آرزوي عمر طولاني داشته باشد تا بيشتر به اشتباه کاريها ادامه دهد، اين مطلوب نيست.
پس سرّ اينکه مؤمن حقيقي بايد دوستدار مرگ باشد اين است که أنس با محبوب و مشاهده تجليات محبوب و همچنين أنس با دوستان شايسته خدا در آن عالم بيشتر ميسر است. مرحوم آقا شيخ غلام رضا فقيه خراساني از علماي بزرگ يزد اين حديث را نقل ميکرد که: در بهشت مؤمنين مشغول التذاذ از نعمتهاي الهياند؛ ناگاه نوري ميتابد و فضاي بهشت را ميگيرد. با ديدن اين نور آن چنان حالت ابتهاجي براي مؤمنين به دست ميآيد که مدهوش ميشوند. وقتي به هوش ميآيند ميپرسند: اين چه نوري بود؟ ميگويند: اين نور اثر لبخندي بود که حضرت زهرا بر روي اميرالمومنين زد. به طفيل يک لحظه زندگي خاص حضرت علي با حضرت زهرا اينها هم متنعم ميشوند. آيا اينها دوست داشتني نيست؟ آيا انسان نبايد آرزو داشته باشد که به جايي برود که چنين نعمتهايي دارد؟
محبت اهلبيت عليهمالسلام؛ بهترين سرمايه
اما مشکل اين است که از کجا معلوم که ما را راه بدهند؟! بيشترين چيزي که مايه اميدواري است محبت اهلبيت است، نه نمازهايمان، نه روزههايمان و نه ساير عباداتمان؛ اينها معلوم نيست قبول شده باشد. ما اين محبت را کسب نکردهايم و براي آن زحمتي نکشيدهايم؛ بلکه اين هديهاي الهي است. خدا درجات پدران، مادران، اساتيد و علما را عالي کند که مقدمات اين آشنايي و محبت را فراهم کردند؛ اما خود اين محبت هديهاي الهي است و ميتوانيم بگوييم: خدايا اين محبت را که تو به ما دادي، نشانه اين است که اراده خيري در ما هست؛ پس به برکت اهلبيت عليهمالسلام ما را هم مورد مغفرت و رحمت خودت قرار بده! انشاءالله
1. بلاغاتالنساء، ص27 و بحارالانوار، ج29 ص220.
2 . جمعه، 6.
3 . ارشاد القلوب، ج1 ص91.
4 . بحارالانوار، ج25 ص336.
5 . عنکبوت، 64.
6 . ارشاد القلوب، ج1 ص182.
7 . بحار الانوار، ج67، ص16.
8 . مکارم الاخلاق، ص284.
9 . بحار الانوار، ج28، ص234.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 12/06/89 همزمان با شب بيست و چهارم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
کتاب خدا
... ثُمَّ الْتَفَتَتْ إِلَى أَهْلِ الْمَجْلِسِ، وَ قَالَتْ أَنْتُمْ عِبَادَ اللَّهِ نُصُبُ أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ، وَ حَمَلَةُ دِينِهِ وَ وَحْيِهِ، وَ أُمَنَاءُ اللَّهِ عَلَى أَنْفُسِكُمْ، وَ بُلَغَاؤُهُ إِلَى الْأُمَم حَوْلَکُمْ وَ زَعِيمُ حَقٍّ له فِيكُمْ وَ عَهْدٌ قَدَّمَهُ إِلَيْكُمْ، وَ بَقِيَّةٌ اسْتَخْلَفَهَا عَلَيْكُمْ، كِتَابُ اللَّهِ النَّاطِقُ، وَ الْقُرْآنُ الصَّادِقُ، وَ النُّورُ السَّاطِعُ، وَ الضِّيَاءُ اللَّامِعُ، بَيِّنَةٌ بَصَائِرُهُ، مُنْكَشِفَةٌ سَرَائِرُهُ، مُتَجَلِّيَةٌ ظَوَاهِرُهُ، مُغْتَبِطَةٌ بِهِ أَشْيَاعُه؛
خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به چند بخش کلي قابل تقسيم است. بخش اول آن، حمد و سپاس الهي و شهادت به رسالت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله و ضمنا بيان نقش پيغمبر اکرم در هدايت انسانها بود که توضيح آن تمام شد. بعد حضرت مردم را مخاطب قرار ميدهند و در ضمن بيان مسئوليتي که به عهده ايشان است اوصافي از قرآن و شمهاي از اسرار کلي قرآن را بيان ميکنند. اين فرمايشات مجموعاً بخش دوم از اين خطبه را تشکيل ميدهند.
بندگي خدا؛ اولين حق خدا بر ما
أَنْتُمْ عِبَادَ اللَّهِ نُصُبُ أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ؛ حضرت ميتوانست به جاي «عبادالله» بفرمايند أيها المؤمنون يا أيها المهاجر و الانصار؛ اما انتخاب «عبادالله» ممکن است نکتهاش اين باشد که ميخواهند از همين ابتدا آنها را متوجه مسئوليت بندگيشان کنند و بگويند: بنده بايد مطيع و گوش به فرمان مولا باشد. اين طور نيست که شما مستقلايد و هر طور دلتان بخواهد ميتوانيد عمل کنيد و هر کسي را خواستيد ميتوانيد سر کار آوريد؛ بلکه بايد ببينيد تکليفتان چيست.
نُصُب جمع نُصب است به معناي چيزي که جلوي چشم برجسته باشد. نصب علامت هم از همين ريشه است که اهداف مختلفي ميتواند داشته باشد؛ گاهي مثل علائم راهنمايي و رانندگي براي راهنمايي در جادهها و خيابانهاست و گاهي در مسابقات براي نشان دادن نقطه پايان است. در قرآن هم به اين معنا به کار رفته است آنجا که ميفرمايد: كَأَنَّهُمْ إِلَى نُصُبٍ يُوفِضُونَ؛1 مردم در روز قيامت آن چنان منتشر ميشوند و با سرعت حرکت ميکنند که گويا به طرف هدف مسابقه حرکت ميکنند.
به دو اعتبار ميتوان گفت حضرت مردم را نُصُب خطاب فرمودهاند؛ يکي اينکه همانطور که هدف مسابقه مورد توجه است و افراد به طرف آن هجوم ميآورند، امر و نهي الهي به طرف شما سرازير شده است و گويا شما خط پاياني براي اين امر و نهيهاي الهي هستيد. قرآن ميفرمايد: «لِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَى وَمَنْ حَوْلَهَا؛2 ما قرآن را بر تو نازل کرديم تا شهر مکه و اطرافش را انذار کني»؛ يعني ايشان مخاطبان اول قرآن هستند. وقتي حضرت ميفرمايند: شما نُصُب امر و نهيها هستيد، يعني شما اولين مخاطباني هستيد که امر و نهيها متوجه شماست. احتمال ديگر اين است که نُصُب به معناي تابلوهاي راهنما باشد؛ يعني شما تابلوهاي امر و نهيهاي خدا هستيد؛ يعني شما بايد امر و نهيهاي الهي را به مردم ديگر نشان دهيد؛ اما احتمال اول قويتر به نظر ميرسد.
حَمَلَةُ دِينِهِ وَ وَحْيِهِ؛ شما حاملان دين و وحي الهي هستيد. وحي به پيغمبر اکرم نازل شد؛ اما پيامبر محتواي آن را در اختيار شما قرار داد. شما حاملان دين هستيد و وظيفه داريد که اين امانت را حفظ کنيد.
وَ أُمَنَاءُ اللَّهِ عَلَى أَنْفُسِكُمْ، وَ بُلَغَاؤُهُ إِلَى الْأُمَم حَوْلَکُمْ؛ در برابر اين ديني که در اختيار شما قرار گرفته است وظيفه داريد که اولاً آن را بين خودتان حفظ و نگهداري کنيد؛ يعني احکام اسلامي را در جامعه اسلامي خودتان اجرا کنيد و حافظ ارزشهاي الهي باشيد و ثانياً بايد آن را به امتهاي ديگري هم که اطراف شما هستند برسانيد.
بعد ميفرمايند: در ميان شما يک وديعه الهي قرار داده شده و پيغمبر اکرم آن را به عنوان ميراثي در ميان شما قرار داده است و آن قرآن است. بايد بدانيد که براي شناخت امر و نهي خدا، براي تشخيص وظيفهتان و چگونگي عمل به دين و ابلاغ آن بايد به قرآن کريم مراجعه کنيد.
تبليغ دين در سراسر عالم؛ واجب کفايي
ما موظفايم اسلام را بپذيريم و به آن عمل کنيم؛ اما اسلام يعنيچه؟ اسلام يعني تصديق و ايمان به حقانيت آنچه که پيغمبر صلياللهعليهوآله آورده است. وظيفه ما اين است که به آموزههاي اعتقادي اسلام معتقد شويم و به دستورات عملي آن عمل کنيم. اما بعد از 1400سال و بعد از زحماتي که پيغمبراکرم و ائمه اطهار سلاماللهعليهمأجمعين و علماي بزرگ در طول چهارده قرن کشيدهاند، هنوز ما همه وظايف اجتماعي خودمان را نميشناسيم. اکثراً گمان ميکنيم که اگر احکام فردي را ياد گرفتيم و عمل کرديم ديگر تکليفي نداريم. اين طرز فکر باعث ميشود که جامعه ما حالت رخوت پيدا کند. در حاليکه غير از تکاليف فردي، تکليف امر به معروف و نهي از منکر به عهده ماست. ما غير از اينکه خودمان بايد عمل کنيم بايد مواظب ديگران هم باشيم. امر به معروف و نهي از منکر يکي از ضروريات دين و يکي از فروع دين است. اگر کسي در وجوب امر به معروف و نهي از منکر شک کند مثل اين است که در اصل اسلام شک کرده است، و اگر آن را انکار کند يکي از ضروريات دين را انکار کرده و اين موجب ارتداد است. در قرآن کريم و در روايات درباره اين فريضه تأکيدات فراواني شده است و از آن به عنوان بزرگترين فرائض دين نام برده شده است. امام باقر عليهالسلام ميفرمايند: إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِيضَةٌ عَظِيمَةٌ بِهَا تُقَامُالْفَرَائِض؛3 بقاي ساير فرائض به اين واجب بستگي دارد. اين اولين وظيفهاي است که ما نسبت به ديگران داريم؛ اما وظايف ما به همين جا ختم نميشود. وظيفه دوم ما اين است که اين امانت يعني اسلام را به اهلش برسانيم؛ «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤدُّواْ الأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا؛4 خدا امر ميکند که امانات را به اهلش برسانيد.» اهل اين امانت همه کساني هستند که به اسلام نياز دارند. اسلام براي همه جهانيان است (لأُنذِرَكُم بِهِ وَمَن بَلَغَ)5. اين رحمتي است که خدا نازل فرموده تا همه انسانها از آن بهرهمند شوند.
اين وظيفه سلسله مراتبي دارد. پيغمبر اکرم اسلام را به معاصرينشان ابلاغ فرمودند و اهالي مکه و حوالي آن، آن را ياد ميگرفتند و به شهرهاي ديگر ابلاغ ميکردند. بعد ائمه اطهار رسالت پيغمبر را ادامه دادند و بالاخره اين وظيفه به عهده علماء و ساير مردم گذاشته شد. حال ايشان وظيفه دارند که اين امانت را به همه انسانها برسانند. اگر اين امانت را به اهلش نرسانند در رد امانت الهي کوتاهي و خيانت کردهاند.
ما توجه نداريم که چنين مسئوليتي به عهده ماست؛ البته اين مسئوليت هم مثل امر به معروف و نهي از منکر داراي مراتب است. مردم وظيفه تبليغ دين را متوجه علماء ميدانند؛ اما اين طور نيست که عده معيني براي تبليغ دين مشخص شده باشند و تکليف از ديگران ساقط شده باشد؛ بلکه علماء داوطلبانه اين مسئوليت را پذيرفتهاند و عمرشان را صرف اين کار ميکنند؛ اما اگر اين مقدار کفايت نکرد ديگران هم مسئولاند. تبليغ دين نظير جهاد است؛ اگر افرادي به اندازه حاجت، اين مسئوليت را پذيرفتند از ديگران ساقط ميشود، وگرنه همه مسئولاند.
من از روحانيان سؤال ميکنم: ما چهقدر به اين موضوع فکر کردهايم که آيا وظيفهاي داريم که براي معرفي اسلام به آفريقا، آمريکاي جنوبي و ... سفر کنيم؟ ميلياردها انسان در روي زمين طالب حقيقتاند. همه که دشمن اسلام، استعمارگر و صهيونيست نيستند. کساني هستند که با آغوش باز از دعوت صحيح استقبال ميکنند. من شهادت ميدهم در سفرهاي زيادي که به حدود چهل کشور دنيا رفتم، اين حقيقت را لمس کردم که مردم عطشي براي شاختن حقيقت دارند. علاقه آنها تکليف ما را سنگينتر ميکند و ما بايد پاسخگو باشيم. آقاي سيد مجتبي موسوي لاري حفظهاللهتعالي و کثّراللهأمثاله بيش از سي سال است که با وجود بيماري و بدون هيچ پشتوانه مالي، با بيش از صد کشور دنيا ارتباط دارد و با بيش از چهل زبان با آنها مکاتبه دارد. اين حجت خدا بر ماست. ما متأسفانه در اين جهت کوتاهي کردهايم. برادران عزيز جوان ما که با دل پاک مشغول تحصيل علماند توجه داشته باشند که وظيفه ما فقط درست کردن حمد وسوره يک روستايي نيست؛ اين هم وظيفه است؛ اما وظايف سنگينتري هم داريم. بايد زبانهاي مختلف را آموخت و معارف اسلامي محکم و مستدل ـ نه مطالب سليقهاي و ظنيات و بعضاً سست ـ را با زبان قابل فهم و با در نظر گرفتن جو فرهنگي مخاطب ـ نه صرفاً ترجمه ـ براي آنها بيان کرد. حضرت زهرا سلاماللهعليها در همين جمله کوتاه ميفرمايند: شما، هم بايد نسبت به خودتان امانت خدا را پاسداري کنيد و ضعيف نشويد و هم بايد در بيرون از مرزهايتان پيامآور اسلام باشيد.
قرآن؛ مدعي حق خدا
بعد حضرت به نقش قرآن در ميان جامعه اسلامي اشاره ميفرمايند. اگر از اول ميفرمودند که: به سراغ اميرالمؤمنين عليهالسلام و امام معصوم برويد، قبول نميکردند. همه اين مقدمات و احتجاجات براي اين است که به ايشان بفهمانند که شما راه خطا رفتيد که علي را کنار گذاشتيد. اول چيزي که ميتواند زمينه احتجاج را فراهم کند و آنها را هدايت کند، قرآن است. اما حضرت اين معنا را به سبک بسيار جالب و زيبايي بيان کردهاند. ميتوانستند قرآن را مبتدا قرار دهند و بگويند: قرآن چنين صفاتي دارد. اما ميفرمايند: خداوند بر شما حقي دارد که طلبکنندهاي در ميان شما آن حق را از شما مطالبه ميکند. کلام را از اينجا شروع ميکند: زعيم حق له فيكم؛ يعني اولا خدا بر شما حقي دارد و ثانيا آن حق مطالبهکنندهاي دارد. نميتوانيد بگوييد: ما حق خدا را نميدانستيم. خدا بر شما حق ربوبيت دارد و شما به خاطر اينکه بندهايد در مقابل او مسئولايد. اين اولين حق و روشنترين حقي است که انسان درک ميکند. من مال خودم نيستم و هر چه دارم از آنِ ديگري است. او رب من است و من بايد مطيع او باشم.
وَ عَهْدٌ قَدَّمَهُ إِلَيْكُمْ؛ کلمه عهد استعمالات مختلفي دارد. يک معناي عهد تعهد و التزام است؛ اما تعبير «عهد إليه» تعبير خاصي است. هر حرف اضافهاي معناي دقيقي را افاده ميکند. «عهد إليه» با «عهد له» يا «عهد في کذا» تفاوت دارد. «عهدنا إلي آدم» در آيه شريف وَلَقَدْ عَهِدْنَا إِلَى آدَمَ مِن قَبْلُ فَنَسِيَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا،6 معناي قرارداد متقابل بين دو نفر نيست. نزديکترين معنا در فارسي به اين، معناي «فرمان» است. عهد اميرالمؤمنين الي مالک الاشتر، يعني فرمان علي به مالک اشتر. حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: خداي متعال حقي دارد که اين حق يک متصدي در ميان شما دارد و فرماني براي شما صادر کرده است.
وَ بَقِيَّةٌ اسْتَخْلَفَهَا عَلَيْكُمْ؛ کلمه «بقية» در قرآن هم به کار رفته است: (بَقِيَّةُ اللّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ)7. يکي از القاب حضرت وليعصر عجلاللهتعاليفرجهالشريف هم «بقيةالله» است؛ يعني ساير ائمه از دنيا رفتهاند و امامي که براي شما باقي گذاشته شده وجود مقدس وليعصر ارواحنافداه است. حضرت زهرا ميفرمايند: گرچه پيغمبر از دنيا رفت، اما چيزي برايتان باقي گذاشته است. اين صفاتي که براي قرآن ذکر ميفرمايند در حکم خبر براي مبتداي متأخر است.
کِتَابُ اللَّهِ النَّاطِقُ؛ قرآن کتابي است که براي شما حرف ميزند. البته نسبت نطق به قرآن به اعتبارات مختلف متفاوت ميشود. از اين جهت ميگويند ناطق است که وقتي انسان قرآن را ميخواند از آن مطلب ميفهمد و گويا خدا با او سخن ميگويد. از طرف ديگر، قرآن خودش حرف نميزند و براي بيان بعضي مطالب احتياج به مبين دارد. از اين جهت اميرالمؤمنين ميفرمايند: هَذَا كِتَابُ اللَّهِ الصَّامِتُ وَ أَنَا كِتَابُ اللَّهِ النَّاطِقُ.8 اين دو اعتبار نبايد با هم خلط شود. حضرت ميفرمايند: خداي متعال در ميان شما کتابي قرار داده است که سخن ميگويد و حق خدا را از شما مطالبه ميکند. اگر به قرآن گوش دهيد ميفهميد که از شما چه ميخواهد. قرآن ميگويد: أَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ.
وَ الْقُرْآنُ الصَّادِقُ، وَ النُّورُ السَّاطِعُ وَ الضِّيَاءُ اللَّامِعُ؛ قرآن صادق نور تابان، پرفروغ و درخشان است.
همه اين فرمايشات مقدمهاي است براي فراهم کردن زمينه براي استدلال به قرآن.
بينة بصائره؛ بصيرتها و بينشهايي که قرآن به شما اعطا ميکند خيلي روشن است.
منكشفة سرائره؛ درست است که مطالبي در قرآن پنهان است، اما اين سراير باز شده و پرده از روي آنها برداشته شده است و شما ميتوانيد آن حقايق را بيپرده ببينيد و استفاده کنيد.
متجلية ظواهره؛ ظاهر آن جلوهگري ميکند.
مغتبطة به أشياعه؛ کساني که از قرآن پيروي کنند و پا جاي پاي او بگذارند به آن مسرورند.
قائدا إلى الرضوان اتباعه؛ کسي که دنبالهروي قرآن باشد، قرآن او را به سوي رضوان الهي رهبري ميکند.
مؤد إلى النجاة استماعه؛ حتي گوش دادن به قرآن شما را به راه نجات ميکشاند.
به تنال حجج الله المنورة و عزائمه المفسرة و محارمه المحذرة؛ به وسيله قرآن است که حجتهاي الهي به شما ميرسد و عزيمتهاي قرآن (چيزهايي که خداي متعال بر شما واجب کرده است) براي شما تفسير ميشود و در مقابل، شما را از حرامهاي الهي بر حذر ميدارد.
و بيناته الجالية و براهينه الكافية؛ دلايل روشن و برهانهاي کافي همه در قرآن بيان شده است.
خلاصه بيانات حضرت در اين بخش اين است که بايد اول توجه داشته باشيد به اينکه شما مسئولايد، و اين مسئوليت شما منحصر به مسايل فردي نيست. بايد اين مسئوليتتان را به وسيله قرآن بشناسيد و قرآن حجت را بر شما تمام کرده است.
انشاءالله خدا توفيق استفاده از قرآن و اهلبيت عليهمالسلام را به همه ما مرحمت کند.
1 . معارج، 43.
2 . شوري، 7.
3 . كافي، ج5 ص56.
4 . نساء، 58.
5 . انعام، 19.
6 . طه، 115.
7 . هود، 86.
8 . وسائلالشيعه، ج27 ص34.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 13/06/89 همزمان با شب بيست و پنجم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اصالت ايمان
فهرستي از اسرار کلي قرآن
... فَجَعَلَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً لَكُمْ مِنَ الشِّرْكِ؛
در بخش دوم اين خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها به مسئوليت سنگيني اشاره فرمودند که هم مسلمانان در آن زمان بر عهده داشتند و هم نسلهاي آينده بر عهده خواهند داشت و آن حفظ ارزشهاي اسلامي در جامعه اسلامي و رساندن پيام اسلام به خارج از مرزهاي دارالاسلام است. سپس فرمودند: «آنچه انجام اين وظيفه را ممکن ميکند تمسک به قرآن کريم است که خدا در آن، آنچه براي سعادت دنيا و آخرت شما لازم است بيان فرموده است.» ونهايتاً در اين بخش حضرت بيست عنوان از مهمترين آموزههاي قرآن را بيان ميفرمايند که با ايمان (جعل الله الإيمان تطهيرا لكم من الشرك) شروع و با حرمتِ شرک (و حرم الشرك إخلاصا له بالربوبية) ختم ميشود. آغاز و انجام اين فهرست خود نشانه مطلب بسيار مهمي است و آن اينکه روح اسلام در واقع پرستش خداي يگانه و اجتناب از هر گونه شرک است و عناوين ديگري که بين اين دو عنوان ذکر شده در واقع اسباب و ابزارهايي براي تحقق اين هدفاند. از اينجا بايد نتيجه گرفت که بدون ايمان انسان به سعادت نميرسد.
بيان حکيمانه مسأله امامت
نکته ديگري که در انتخاب اين عناوين بيستگانه قابل توجه است اين است که حضرت در ميان آن عناويني که همه با آنها آشنا بودند و از ضروريات دين است، مثل نماز، روزه، زکات، حج و جهاد، دو عنوان را ميان حج و جهاد ميگنجانند که به مسأله امامت اشاره دارند. وقتي با نگاه ابتدائي اين عناوين را ميبينيم به نظر ميرسد که ترتيب مناسبي ندارند. اما با کمي دقت معلوم ميشود گنجانيدن اين دو عنوان در ميان آن عناوين که همه از نصوص قرآن و ضروريات دين هستند بسيار تدبير حکيمانهاي است. اولا: حضرت، ابتدا به مسأله امامت اشاره نميکنند تا شنوندگان زده نشوند و بگويند: ميخواهد مسأله شخصي خود را مطرح کند، و همچنين اين مسأله را در آخر ذکر نميکنند که ديگر به آن اهميت داده نشود. ثانياً: گنجانيدن اين دو عنوان در ميان اين عناوين شايد اشاره باشد به اينکه اهميت اين موضوع کمتر از نماز، روزه، زکات، حج و جهاد نيست. ميخواهند بگويند: شما که آن مسائل را ميدانيد و به آنها اقرار و اعتراف داريد، چگونه اين مسأله را که از جهاتي از آنها مهمتر است فراموش کردهايد؟
ايمان؛ مطهر قلب
«فَجَعَلَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً لَكُمْ مِنَ الشِّرْكِ؛ خداوند ايمان را براى تطهير قلوب شما از آلودگى شرك قرار داده است.» اين مطلب خيلي ساده به نظر ميرسد و هر مسلماني که قرآن را قبول دارد ميداند که هدف اسلام نابودي شرک از روي زمين و جايگزيني جامعه ايماني به جاي آن است؛ اما تکيه کردن روي اين معنا و تذکر آن، به اين جهت است که شنونده متوجه شود صرفاً صحبت از امري سياسي، اقتصادي و اجتماعي نيست؛ بلکه اساس دعوت انبياء چيزي است که با قلب انسان سروکار دارد. با اينکه معمولاً اسلام در مقابل شرک مطرح ميشود و ايمان در مقابل کفر، اما حضرت نميفرمايد: «جعل الاسلام تطهيرا لکم من الشرک»؛ بلکه بر روي ايمان تکيه ميفرمايند. خود قرآن هم بين ايمان و اسلام فرق ميگذارد و ايمان را به عنوان عامل سعادت معرفي ميکند و ميفرمايد: «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ؛ عربهاى باديهنشين گفتند: ايمان آوردهايم؛ بگو: شما ايمان نياوردهايد؛ بلکه بگوييد اسلام آوردهايم، و امّا ايمان هنوز وارد قلب شما نشده است»؛ يعني آنچه که شما فعلا ميگوييد مربوط به زبان است و مرحله بعد هم نوبت عمل است؛ اما ايمان فراتر از اين مراحل است. ايمان بايد در دل وارد شود و بعد از دل به زبان و اعضا و جوارح سرايت کند. جايگاه اصلي ايمان قلب است.
در مقابل ايمان، کفر قرار دارد؛ ولي حضرت در مقابل ايمان واژه شرک را به کار بردهاند. اين استعمال ميتواند دو توجيه داشته باشد؛ يکي اينکه مخاطبين اسلام در جزيرة العرب ملحدان، طبيعيون و منکران خدا نبودند و لذا در آيات فراواني آمده است که اگر از اينها بپرسيد: آسمان و زمين را چه کسي خلق کرده است؟ خواهند گفت: الله (لَيَقُولُنَّ اللَّهُ)1. اينان به معبودهايي معتقد بودند که گمان ميکردند آنها در تدبير عالم مؤثرند. پس کار آنها در واقع شرک بود. وجه ديگر اين است که منظور از شرک در اينجا ـ به تعبير بنده ـ شرک ناآگاهانه است. يعني همه انسانها بالفطره، الله را قبول دارند، گرچه خودشان در حالت عادي به اين اعتقادشان توجه ندارند؛ اما در شرايط اضطراري دلشان متوجه الله ميشود. پس هر اعتقاد ديگري داشته باشند در واقع شرک است؛ يعني در کنار آن معبود فطريشان به معبودهاي جعلي قايل ميشوند.
پراگماتيسم؛ انحرافي پنهان
برخي تصور ميکنند اصل ارزش از آنِ عمل است. اين همان گرايش پراگماتيسمي است که در قرن اخير در ميان فيلسوفان غربي رايج شده است و معتقدند حقانيت هر چيز از مفيد بودن آن در مقام عمل مشخص ميشود. ويليام جيمز، يکي از روانشناسان معروف آمريکايي ميگويد: يکي از بهترين راهها براي معالجه امراض رواني، عبادت است؛ ولي دليلش اين است که چون عبادت انسانهاي روانپريش را معالجه ميکند. اين گرايشي پراگماتيستي است که حقانيت هر چيزي را از عمل اثبات ميکند و به اينکه آن چيز خود حق است يا باطل، توجهي ندارد. پراگماتيستها ميگويند: فرض کنيم که چيزي دروغ باشد اما اگر در مقام عمل مفيد باشد ارزش حقيقي دارد.
اين گرايش در بسياري از مردم به صورت ضعيف و شديد وجود دارد. شايد بتوان گفت: در بعضي از اشخاص معروف کشور ما اين گرايش خيلي به قوت به چشم ميخورد و مردم را نيز به اين گرايش تشويق ميکنند. آنها درست يا غلط بودن مباني يک اعتقاد و يک نظريه برايشان اهميت ندارد؛ بلکه فقط پيشرفت در زندگي مادي مورد توجه آنهاست. تمايل به اين گرايش، مقداري طبيعي است. ما فرزند طبيعتايم و اول چيزهايي که شناختهايم همين امور طبيعي بوده است. درک ماوراي طبيعت و دلبستن به اموري که قابل ادراک حسي نيست، چيزي فراتر از افق ماديگرايي است؛ در حاليکه ماديگرايي مقتضاي طبيعت مادي ماست. اين مشکل در اقوام انبياي سلف هم وجود داشته است. واقعاً داستان بنياسرائيل بسيار جاي عبرت گرفتن دارد. وقتي بنياسرائيل به همراه حضرت موسي عليهالسلام از مصر مهاجرت کردند در بين راه به مردم بتپرستي برخورد کردند که در منطقهاي سرسبز و خوش آب و هوا مشغول پرستش بتها بودند و براي خود بتهاي زيبايي ساخته بودند و در خلال مراسم پرستش به پايکوبي، اختلاط و خوشگذراني مشغول ميشدند. بنياسرائيل با ديدن اين منطقه خوش آب و هوا، بتهاي رنگارنگ و مراسم جاذبهدار، پيش موسي آمدند و گفتند: «يَا مُوسَى اجْعَل لَّنَا إِلَـهًا كَمَا لَهُمْ آلِهَةٌ؛2 موسي! براي ما هم چنين خدايي درست کن».
گرايش به طبيعت و محسوسات گرايشي عادي است و انبياء بايد با زحمت، مردم را متوجه ماوراي طبيعت کنند و به آنها بفهمانند که خدا جسم نيست. طبعاً با وجود چنين روحيهاي، مسائل معنوي و ماورايي جاي خود را به راحتي باز نميکنند. اگر به چنين کساني گفته شود: خدا به شما پاداش خير ميدهد، گمان ميکنند معناي اين سخن اين است که باران بيشتري ميبارد و محصولاتشان بيشتر ميشود. اينان عالم ديگر و بهشت خدا را جدي نميگيرند. واقعاً اگر انسان به سختي، فقر، مرض و بيهويتي اجتماعي مبتلا شود و حقيقتاً طعم سختي اينها را بچشد، ولي بداند پايان اين سختيها بهشتي است که ميفرمايد: لَهُمْ غُرَفٌ مِّن فَوْقِهَا غُرَفٌ مَّبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ3، اين براي او ارزشش بيشتر است يا اگر انواع ميوهها و غذاها و يک حساب بانکي سنگيني را در اختيار او قرار دهند؟ کساني که حاضر باشند همه اين سختيها را داوطلبانه تحمل کنند و فقط طالب رضاي خدا باشند، بسيار نادرند.
خاکستر در طوفان
قرآن اصالت را به ايمان ميدهد و براي عمل بدون ايمان هيچ ارزشي قائل نيست. باور اين مطلب براي ما خيلي مشکل است. قرآن هم خيلي سعي کرده است که اين مطلب را به ما بفهماند. قرآن مسأله کفر و شرک را خيلي حسي ميکند و با بيانات قابل فهم مثال ميزند تا ما آن را خوب بفهميم. در سوره ابراهيم ميفرمايد: «مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُواْ بِرَبِّهِمْ أَعْمَالُهُمْ كَرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عَاصِفٍ لاَّ يَقْدِرُونَ مِمَّا كَسَبُواْ عَلَى شَيْءٍ»4 آنهايي که ايمان ندارند کارهايي که انجام ميدهند (کارهايي که گمان ميکنند مايه سعادتشان است) مثل خاکستري ميماند که روز طوفاني به دست باد سپرده ميشود. چه چيزي از اينها به دستشان ميرسد؟ باد چنان اين ذرات را پخش ميکند که هيچ اثري از آن باقي نميماند و آنها قدرت ندارند که چيزي از اينها را جمع کنند و براي خود نگه دارند. چرا؟ زيرا اعمالشان براساس ايمان نبوده و از کفر سرچشمه ميگرفته است. در جاي ديگر ميفرمايد: «أَوْ كَظُلُماتٍ في بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ؛ مَثَل اينان مَثَل کسي است که در دريايي طوفاني غرق شود؛ دريايي که روي آن موجي باشد و روي آن موج، موج ديگري سوار شده باشد. ديگر نوري به درون آن دريا نميرسد و به گونهاي به ظلمت مبتلا ميشود که اگر دستش را هم دربياورد آن را نميبيند و كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده، نورى براى او نيست!» اين چه ظلمتهايي است که به آن گرفتار شده است؟ اين ظلمتها همه ناشي از بيايماني، کفر و ضلالت است. هرچهقدر هم که کار خوب انجام دهد نفعي به او نميرساند.
قرآن مکرر اين مثالها را ذکر ميکند تا به ما بفهماند که اينطور نيست که اگر گمان کرديد عملي خوب است حتماً براي شما سعادت آفرين است. عملي براي شما سعادت ميآفريند که شما را به خدا مربوط کند. عملي که براي خوشايند دلتان باشد يا براي اين باشد که ديگران از شما تعريف کنند يا به شما رأي بدهند، فايدهاي براي شما ندارد. اگر کاري به خاطر ايمان به خدا انجام گرفت و به عالم فناناپذير متصل شد، براي هميشه باقي ميماند و مشکل شما را حل ميکند (مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ)5.
خداوند ميفرمايد: اگر کار براي من باشد آن چنان برکت و ارزشي به آن ميدهم که براي هميشه باقي بماند و روز به روز رشد کند و بر زيبايياش افزوده شود. وقتي نوبت پاداش دادن ميشود به کارهاي کوچکتان نگاه نميکنم و بهترين کارهايي که انجام ميدهيد را ملاک پاداش قرار ميدهم: لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ؛6. اگر کار کوچکي انجام دهيد گاهي ده برابر و گاهي هفتصد برابر پاداش ميدهم؛ البته اين سقف پاداش نيست؛ بلکه وَاللّهُ يُضَاعِفُ لِمَن يَشَاء.7 اما اگر با خدا ارتباط پيدا نکند، بلکه بين شما و دلتان، مريدانتان، باند و حزبتان باشد در همين جا ميماند. ممکن است در دنيا آثاري داشته باشد؛ اما در روز قيامت گفته ميشود: «أَذْهَبْتُمْ طَيِّبَاتِكُمْ فِي حَيَاتِكُمُ الدُّنْيَا وَاسْتَمْتَعْتُم بِهَا؛8 شما مزدتان را در دنياگرفتيد. براي دنيا انجام داديد بهرهيتان را هم برديد!»
مليگرايي؛ بازگشت به جاهليت
از انحرافات فکري امروز که از دستسازهاي مهارتآميز إبليس است، اين است که اينگونه تبليغ ميشود که ارزش فقط براي رفتار، ملت و آباء و اجداد است و ديگر صحبت از خدا، اسلام و ... نبايد کرد. عجيب است که در جامعه اسلامي و انقلابي و در جامعهاي که امامِ آن، هيچگاه اسلام از کلامش نميافتاد، کساني به عنوان پيروي از امام بگويند: «ديگر صحبت از تبليغ اسلام گذشته است و بايد ارزشهاي عام انساني را تبليغ کنيم!» اما ارزشهاي عام انساني در بتپرستها و ديگر طوايف هم وجود دارد؛ پس جايگاه ايمان کجاست؟ همان ايماني که اصل همه ارزشهاست و هر چيز ديگري در سايه ايمان ارزش پيدا ميکند. ميگويند: «ما امروز از اينها فراتر رفتهايم!» در حقيقت بايد گفت: شما در اوهام و خيالات فرو رفتهايد. از کساني که مليگرايي را تبليغ ميکنند و به ايراني بودن افتخار ميکنند بايد پرسيد: مگر شما دست خودتان بود که در ايران متولد شدهايد؟ آيا اين هنر است؟ تعيين کننده مرز ايران چيست؟ تعيين کننده اين ارزش چيست؟ گيرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ هر کسي مسئول کار خودش است. تو بايد ببيني خودت چه داري؟ به چه کسي ايمان داري؟ به چه کسي دل بستهاي؟ از کدام ارزشها حمايت ميکني؟
اين فرمايش امام است که: «ما براي ايران و ايراني بودن ارزشي قائل نيستيم و همه تلاش ما براي ترويج اسلام است.» نخست وزير دولت موقت هم تصريح کرد که: «فرق من با امام اين است که امام ايران را براي اسلام ميخواهد ولي من اسلام را براي ايران ميخواهم!» او راست ميگفت و مثل بعضي ديگر اين قدر حقهباز نبود. نقطه اصلي اختلاف مکتب امام با مليگراها همين بود. آيا ما بايد اسلام را حذف کنيم و بگوييم: فقط ايران؟ آيا اين اسمش بندگي خدا و اطاعت از دين است؟! آيا اين حفظ ارزشهاي جمهوري اسلامي است يا بازگشت به جاهليت اولي؟! به کجا ميرويم؟
آغاز اين تفکرات از همان عملزدگي شروع شد و وقتي به آنها تذکر داده ميشد که فلان ارزش اسلامي دارد از بين ميرود، ميگفتند: آقا بگذاريد کارش را بکند! روحيه عملگرايي انسان را ميرساند به آنجا که غير از آثار مادي ديگر چيزي نبيند و بقيه را تشريفات بداند. اينجاست که انسان ميفهمد وقتي حضرت زهرا سلاماللهعليها ميخواهد محتواي اسلام را بيان کند چرا از اين جا شروع ميکند که: «جعل الإيمان تطهيرا لكم من الشرك» و آخرش هم ميفرمايند: «و حرم الشرك إخلاصا له في الربوبية»؛ چون آغاز و انجام دين همين است و بقيه آثار و برکاتي است که به اذن الله بر اين مترتب ميشود؛ يعني در مقابل آن اصلاً قابل محاسبه نيست.
پروردگارا! تو را به حقيقت حضرت زهرا سلاماللهعليها قسم ميدهيم که دلهاي ما را به نور ايمان روشن بفرما! ما را از فتنههاي آخرالزمان مصون بدار.
1. عنکبوت، 61 و لقمان، 25و زمر، 38 و زخرف، 9 و 87.
2 . اعراف، 138.
3 . زمر، 20.
4 . ابراهيم، 18.
5 . نحل، 96.
6 . عنکبوت، 7.
7 . بقره، 261.
8 . احقاف، 20.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 14/06/89 همزمان با شب بيست و ششم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
نماز درهمشکننده تکبر
... وَ الصَّلَاةَ تَنْزِيهاً لَكُمْ عَنِ الْكِبْر؛
حضرت زهرا سلاماللهعليها در بخش دوم اين خطبه شريف به اسرار تعدادي از عناوين برجستهاي که در قرآن مطرح شده اشاره ميفرمايند. در جلسه گذشته درباره عنوان اول که ايمان بود توضيح مختصري داديم. بعد از مسأله ايمان به نماز اشاره ميکنند و ميفرمايد: «وَ الصَّلَاةَ تَنْزِيهاً لَكُمْ عَنِ الْكِبْر؛ خدا نماز را براي پاک کردن شما از کبر و خودبزرگبيني واجب کرده است.»
حکمتهايي که در اين کلام ذکر شده به معناي علت تامه براي تشريع نيست؛ لذا حکمتهايي که در نهجالبلاغه براي اين عناوين ذکر شده، گاهي مشابه اين کلام و گاهي متفاوت با اين کلام است. قاعدتاً علت انتخاب يکي از اين حکمتها و ذکر آن در اينجا يکي از دو چيز است؛ يا حکمت ذکر شده حکمت بسيار برجستهاي است و مهمترين حکمتها به شمار ميرود، و يا حکمتي است که متناسب با مقام بحث است.
نکته ديگر اينکه حکمتهاي مشترک بين همه عبادات از قبيل تقرب به خدا، کسب رضايت الهي، تثبيت و تمرين بندگي و... هم معلوماند و هم بلاغت اقتضا نميکند که يکي يکي براي اين عناوين تکرار شود.
تکبر؛ دشمن بندگي
درباره نماز ميفرمايند: حکمت اينکه خداي متعال نماز را بر مردم مقرر فرموده و در قرآن آن را مورد تاکيد قرار داده است اين است که مردم را از تکبر نجات دهد. سؤال اين است که عليرغم وجود صفات مذموم فراوان، چرا به صفت کبر اين قدر اهميت داده شده که خداي متعال نماز را براي پاکي از کبر تشريع فرموده است و لااقل برجستهترين ويژگي نماز اين است؟ نکتهاي که بايد به آن توجه کرد اين است که اصولا راه تقرب به خدا بلکه تنها راه رسيدن به سعادت ابدي، بندگي خداست، و چيزي که با اين هدف تضاد دارد احساس بزرگي کردن است. بندگي يعني من هيچ چيز از خودم ندارم: عَبْدًا مَّمْلُوكًا لاَّ يَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ؛1 اما متکبر ميگويد: من خيلي بزرگم و در مقابل هيچ کسي سر خم نميکنم! وقتي اين صفت در نفس ملکه شد، شخص حتي در مقابل خدا هم حاضر نيست سر خم کند. در حاليکه تنها راه سعادت انسان نهايت خضوع در مقابل خداست. بزرگان قبيلهاي از قبايل عرب به پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم پيشنهاد کردند که ما حاضريم اسلام بياوريم و جان و مالمان را در اختيار شما قرار دهيم به شرط اينکه سجده نماز را از ما برداريد. در شأن ما نيست که روي خاک بيافتيم. پيغمبر اکرم فرمودند: « لَا خَيْرَ فِي دِينٍ لَيْسَ فِيهِ رُكُوعٌ وَ سُجُود؛2 در ديني که رکوع و سجود ندارد خيري نيست»؛ اگر ميخواهيد اسلام را قبول کنيد بايد سجدهاش را هم قبول کنيد. برخي حاضرند از جان و مالشان بگذرند، اما در مقابل خدا سجده نکنند! در نهاد اين افراد روح خودبزرگبيني چه قدر ريشهدار است!
تکبر؛ عامل رانده شدن إبليس
اين همان مرضي است که در جناب إبليس هم بود و او را بعد از ششهزار سال عبادت، محکوم به رانده شدن از درگاه الهي کرد. چنان غرق در عبادت بود که فرقي با ملائکه نميکرد؛ لذا وقتي به ملائکه امر به سجده شد، شامل إبليس هم شد؛ ولي او قبول نکرد و گفت: أَنَا خَيْرٌ مِّنْهُ؛3 اگر بخواهيم به زبان امروزي کلام إبليس را ترجمه کنيم بايد بگوييم: «اين امر شما توجيه عقلايي ندارد! کسي که کوچکتر است بايد خضوع کند؛ ولي من از آتش خلق شدهام و آتش شريفتر از خاک است. پس من از آدم شريفترم!» قياس تشکيل داد و استدلال کرد؛ ولي غفلت کرد از اينکه مسأله اطاعت از خدا و خضوع در مقابل عظيمي است که عظيمتر از او نميتوان فرض کرد. درباره إبليس در اين ششهزار سال هم هيچ جا نقل نشده که عصياني کرده باشد. بعد از همه اينها يک گناه کرد و آن اينکه خدا گفت: بر آدم سجده کن! گفت: اين کار را نميکنم. چگونه اين يک گناه موجب رانده شدن از درگاه الهي و ناديده گرفته شدن ششهزار سال عبادت ميشود؟ باز شبهه را به زبان امروزي اگر بخواهيم عرض کنيم بايد بگوييم: اين چه عدالتي است که خدا ششهزار سال عبادت إبليس را به خاطر يک گناه يک لحظهاي ناديده ميگيرد؟ در اينگونه موارد، فتوا و مقياس محاسبات ما با خدا متفاوت است. خداي متعال ميگويد: اين عصيان و اين استنکاف از سجده نشانه اين است که از روز اول در دل تو اين نبود که هر چه من بگويم اطاعت کني.
ايمان اين است که انسان تصميم بگيرد که هر چه خدا گفت اطاعت کند. ايماني مقبول است که با آن انسان اين حالت را داشته باشد که هر چه خدا امر کرده واجبالاطاعه است و چون و چرا ندارد. اگر کسي بگويد: همه اوامر خدا را قبول دارم به جز يک امر، چنين ايماني مقبول نيست. در اسلام ايماني که يک استثناء داشته باشد مقبول نيست. ايمان بايد مطلق باشد. نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ،4 مثل کفر مطلق است. اگر کسي يکي از حقايق اسلام را بداند و انکار کند به منزله انکار همه اسلام است؛ چون اگر کسي به خاطر خدا اسلام را قبول کرده است، بايد اين يکي را هم قبول کند؛ چون اين يکي را هم خدا گفته است. اگر اين را قبول نکند معلوم ميشود بقيه را هم به خاطر خدا قبول نکرده است؛ بلکه چون ضرري نداشته، کار آساني بوده، با هواي نفس تضادي نداشته يا ... قبول کرده است. چنين شخصي روح ايمان در او وجود ندارد. از اين دو حال خارج نيست که يا هرچه خدا ميگويد قبول است يا نه؛ در اين صورت يک طرف ايمان است و يک طرف کفر. ايمان 99درصد با ايمان صفر درصد مساوي است.
گردنکشي در برابر خدا
ممکن است کسي نماز نخواند يا در طول عمرش يکبار هم حکم خدا را عمل نکند؛ اما با شرمندگي، بگويد: من تنبلام، شهوت بر من غالب شده، غضب بر من غالب شده است؛ اما حکم خدا هم واجبالاطاعه است. من شرمندهام و اميد دارم توفيق توبه نصيبم شود و جبران کنم. اين کفر نيست. کفر آن وقتي است که به حکم خدا اعتراض کند و بگويد: اين چه حکمي است؟ مثلا چه فرق ميکند انسان پيش از آفتاب نماز بخواند يا بعد از آفتاب؟! آنچه که کفرآور است اين است که حکم را قبول نداشته باشيم. اما اگر کسي حکم را قبول داشته باشد، ولي ميگويد: من شرمندهام، گرچه عصيان بزرگي است، اما کفرآور نيست.
ابليس وقتي گفت: لَمْ أَكُن لِّأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ،5 اين يعني تو بيخود ميگويي که بايد سجده کني! دستور شما بايد عاقلانه باشد! اينگونه که شد، خداوند فرمود: فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ * وَإِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِلَى يَوْمِ الدِّينِ.6 بعد از اين قرآن ميفرمايد: وَكَانَ مِنْ الْكَافِرِينَ؛7 يعني از اول هم در دلش اين بود که اطاعت هر دستوري را قبول ندارم! و اينجا هم با گردن کلفتي گفت: سجده نميکنم! تنها بحث عمل نکردن به يک سجده نبود؛ بلکه اين سخن او حاکي از کفر او بود. برخي در اشعار و موعظهها ميگويند: إبليس به خاطر ترک يک سجده به اين روز افتاد؛ اما واقعيت اين است که تنها يک سجده نبود. خيليها هستند سالها نماز را ترک ميکنند؛ ولي توفيق توبه پيدا ميکنند و برميگردند. إبليس به خاطر ترک ايمان ملعون ابدي شد.
مراتبي از اين روحيه ممکن است در ما هم وجود داشته باشد. نشانه آن اين است که کوچکترين بياحترامي براي انسان قابل تحمل نيست و گاهي تکليف واجب را به خاطر کمي ناراحتي ترک ميکند. برخي اندوخته زيادي از تکبر در دل دارند و برخي کم؛ ولي مقدار کمي از اين صفت هم خطرناک است؛ مخصوصاً که اين صفت مثل بذر، رشد ميکند و به تدريج همه دل آدمي را فرا ميگيرد و اين بسيار خطرناک است.
ما پذيرفتهايم که راه سعادت ابدي، بندگي خداست و هدف از خلقت هم همين است (وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ)8 و عبادت نهايت کوچک شدن در برابر خداست. بزرگترين دشمن اين هدف خودبزرگبيني است. در عالم خلقت کسي به فضليت رسول گرامي اسلام نميرسد، ولي ايشان نيمه شب از جا برميخيزد و سر و صورت را روي خاک ميگذارد و درحاليکه اشک از چشمانش جاري ميشود، ناله ميزند: الهي لاتکلني الي نفسي. او چه درکي از خدا دارد که اين چنين در پيشگاه خدا تذلل ميکند؟ بايد ما چنين کوچکي و ذلتي را در برابر خدا درک کنيم تا تدريجاً به مقام قرب الهي نزديک شويم. براي رسيدن به چنين مقامي بايد از روز اول سعي کنيم ريشه کبر را از دل بکنيم و دل را متواضع بار بياوريم. بهترين راهي که خداي متعال براي همه مردم در نظر گرفته است، «نماز» است. بايد روزي چند بار روي خاک افتاد و شريفترين عضو بدن را روي خاک گذاشت و نهايت تضرع را در خود مجسم کرد؛ چرا؟ تَنْزِيهاً لَكُمْ عَنِ الْكِبْر؛ چون ميخواهد تو را براي آن مقامي تربيت کند که فقط در سايه تذلل در پيشگاه الهي حاصل ميشود. تا اندکي از کبر در دل آدم هست، به آن مقام راه پيدا نميکند.
ريشههاي کفر
در روايات ما کبر، حسد وحرص به عنوان ريشههاي کفر معرفي شدهاند؛ يعني اگر اين صفات در قلب انسان باشد، کمکم اين ريشه، جوانه ميزند، ساقه و شاخ و برگ در ميآورد و ميوه ميدهد و ميوهاش ميشود کفر! از نتايج کبر اين است که انسان ميگويد: «هر چه خدا گفت، لازم نيست انسان قبول کند. انسان عقل دارد. پيغمبر 1400سال پيش مطابق شرايط و فرهنگ آن زمان چيزي گفته است و برخي از آن سخنان درست است و برخي هم درست نيست و نياز به نقد و بررسي دارد!» با چنين روحيهاي است که تحت عنوان نقدپذيري قرآن، عليه قرآن کتاب مينويسند و ميگويند: «قرآن را بايد نقد کرد؛ آنچه را که علم تأييد کند، درست است و آنهايي را که علم تأييد نميکند، بايد کنار گذاشت!» اين روحيه از کبر ناشي ميشود. هيچ بعيد نميدانم که اگر روحيه تمام شخصيتهايي که ائمة الضلال و ائمة الکفر بودهاند بررسي شود، به اين نتيجه برسيم که عامل اصلي در انحرافشان همين خودبزرگبيني و کبر بوده است.
حال که اين صفت اين قدر اهميت دارد، آيا جا ندارد که خدا نماز را براي ريشهکن کردن اين فساد قرار دهد؟ اين ويژگي برجستهاي براي نماز است که ساير عبادات اين خاصيت را ندارند. در قرآن هم در مورد سجده تعبيرات خاصي داريم؛ ميفرمايد: وَمِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَسَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا؛9 ياد ندارم درباره هيچ عبادت ديگري اين طور تعبيري داشته باشيم. اولاً ميگويد: سجده را در شب انجام دهيد؛ براي اينکه در تاريکي، خلوت و سکوت، ذهن انسان کمتر به چيزي مشغول ميشود. ثانياً ميفرمايد: لَيْلًا طَوِيلًا، نه چند دقيقه. شبي دراز را به سجده و تسبيح بگذران. اويس قرن گاهي ميگفت: امشب شب سجده است و اول شب تا آخر شب را به سجده ميگذراند. در احوالات مرحوم آقاي شيخ حسنعلي نخودکي نقل شده که ايشان گاهي ساعتهاي طولاني را در يک سجده يا در يک رکوع ميگذراند. يکي از خادمان حرم امام رضا عليهالسلام نقل ميکند که يک شب برفي هنگام سحر براي اذان صبح به حرم رفتم. ديدم ايشان کنار گنبد حضرت، در حال رکوع است و حدود چهار انگشت برف روي کمرش نشسته است. نزديک اذان که شد نمازش را تمام کرد و خودش را تکاند و رفت. خدا به چنين بندهاي آن کرامات را داد که با دانهاي کشمش و خرما بيماريهاي ديگران را علاج ميکرد. آن کسي که اينطور تسليم خداست وقتي ميبيند خدا دوست دارد شب تا صبح برايش رکوع و سجده کند، ميگويد: چشم! چون تو دوست داري تا سحر سجده ميکنم! و خدا در پاسخ ميگويد: حال که تو بنده مني، من اختيار شفاي بيماران را به دست تو ميدهم. چه معاملهاي است! آيا نميارزد؟ وَمِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَسَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا؛ بنده شو! شب تا صبح کوچکي کن! سجده کن! چراکه سجده، بالاترين نماد کوچکي و تذلل در پيشگاه الهي است. حال ميفهميم که حضرت زهرا سلاماللهعليها چه کلام حکيمانهاي فرمودهاند و چه اسراري در اين سخن نهفته است.
اميدواريم به برکت انفاس قدسيه حضرت زهرا سلاماللهعليها شمهاي از اين حقايق نصيب ما هم بشود و ما هم گاهي توفيق عبادت مقبولي پيدا کنيم، إنشاءالله.
1 . نحل، 75.
2 . بحارالانوار، ج18 ص203.
3 . ص، 76.
4 . نساء، 150.
5 . حجر، 33.
6 . حجر، 34 و 35.
7 . بقره، 34.
8 . ذاريات، 56.
9 . انسان، 26.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 15/06/89 همزمان با شب بيست و هفتم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
زکات پاککننده جان و مال
... وَ الزَّكَاةَ تَزْكِيَةً لِلنَّفْسِ، وَ نَمَاءً فِي الرِّزْق؛1
حضرت زهرا سلاماللهعليها در بخش دوم اين خطبه شريف به حکمت تشريع تعدادي از عناوين برجسته در معارف اسلامي و قرآن کريم اشاره ميفرمايند. حضرت در آغاز، ايمان را و بعد نماز را ذکر فرمودند و بعد به مسأله زکات ميپردازند. در قرآن کريم هم نماز و زکات توأماً ذکر شده است. در کنار هم قرار گرفتن اين دو موضوع ميتواند اشارهاي باشد به اينکه انسان همانطور که بايد نسبت به رابطه با خدا که يک رابطه دروني و قلبي است تلاش کند و اين رابطه را با نماز تقويت کند، بايد با بندگان خدا هم رابطه داشته باشد که البته آن هم غيرمستقيم رابطه با خداست؛ يعني انسان وظايفي نسبت به بندگان خدا دارد که به خاطر اطاعت خدا بايد آن وظايف را انجام دهد.
مفهوم زکات
کلمه زکات در اصل فرهنگ ديني اعم از اسلامي و غير اسلامي، شامل هر نوع انفاقي ميشود که به قصد اطاعت خدا انجام گيرد. در عرف ما زکات را به يک قسم از عبادات مالي اطلاق ميکنيم که به اشياء خاصي تعلق ميگيرد؛ ولي نه در اصل لغت و نه در اصل فرهنگ عام اسلامي اختصاص به اين حکم ندارد. زکات يعني رسيدگي مالي به ديگران.
اسلام و توجه به همه ابعاد انسان
برخي افراد که در صدد تکامل روحي برآمدهاند توجهشان را فقط معطوف به يک دسته از ارزشهاي اسلامي و الهي کردهاند و از ساير ابعاد وجود انسان و ساير احکام و ارزشهاي اسلامي غافل شدهاند. در بسياري از طوايف متصوفه راه تکامل را فقط توجه به خدا، ذکر، مراقبه و عباداتي از اين قبيل ميدانند و به مسائلي از قبيل جهاد، امر به معروف و نهي ازمنکر، رسيدگي به فقرا و ... چندان بهايي نميدهند. کساني که با معارف الهي و شيعي آشنا هستند ميدانند که در اسلام به هيچ وجه اين يک سو نگري مورد قبول نيست. به طور کلي ما بايد نگاهمان به وجود مقدس پيغمبر اکرم و ائمه اطهار سلاماللهعليهماجمعين باشد و بدانيم راه همان است که آنها رفتند و در مقابل متصوفه بايد گفت: انسان موجودي چند بُعدي است که در همه ابعاد بايد به طرف خدا حرکت کند، نه فقط از راه دل؛ البته همه آن ارزشها به نحوي با دل انسان سروکار دارد؛ ولي در شاخههاي گوناگون منشعب ميشود. اگر انسان فقط به يک دسته از عبادات توجه کند، يک بُعدي بار ميآيد. انساني که فقط به يک جهت توجه ميکند مانند موجود ناموزوني ميشود که فقط يکي از اندامش رشد کرده است و اين مورد رضاي خدا نيست. انسان يک موجود چند بعدي است و همه آنها بايد در راه خدا به کار گرفته شود و رشد موزون و متناسب داشته باشند. شايد انتخاب اين عناوين متعدد در خطبه حضرت که بعضي مربوط به عبادتهاي فردي و بعضي اجتماعي است، بعضي جنبه اثباتي دارد و بعضي جنبه نفي دارد، خود درسي است براي اينکه ما بدانيم اسلام فقط به يک بعد از ابعاد انسان توجه ندارد. هر چه را که خدا به ما عطا کرده و احساس ميکنيم ميتوانيم زمينه رشد آن را فراهم کنيم بايد همه آنها را در راه خدا به کار گيريم. اولياي کامل سعي داشتند در عبادتهايشان تا آنجا که ممکن است تمام اندامهايشان را به خدمت بگيرند.
اين يک نگرش جامع است که بدانيم بايد همه وجودمان را صرف بندگي خدا کنيم و خدا در وجود ما چيزي نيافريده که هيچ فايدهاي نداشته و مزاحم بندگي خدا باشد. بله، تزاحماتي بين فعاليتهاي اندامهاي مختلف يا بين بدن و روح ممکن است واقع شود که در اين صورت بايد طبق دستور خدا تعديل شود.
حضرت زهرا سلاماللهعليها براي زکات دو حکمت ذکر ميکنند:
1. تَزْكِيَةً لِلنَّفْسِ ؛
زکات موجب پاک شدن و تميز شدن روح انسان ميشود. ممکن است سؤال شود که زکات چگونه موجب تطهير و رشد روح ميشود؟ کلمه «زکات» که با کلمه «تزکيه» همخانواده است گويا در اصل لغت در مواردي به کار ميرفته که زوايد چيزي را ميزدند و اين کار موجب رشدش ميشده است، مثل هرس کردن درخت که به آن تزکيه درخت ميگفتهاند. گويا زکات هم از همين ريشه گرفته شده است. انسان با دادن زکات، مقداري از مالش را جدا ميکند و به ديگران ميدهد و اين مثل زدن شاخ و برگهاي اضافي است که باعث رشد و مرغوبيت ميوه ميشود. اينکه زکات موجب فراواني روزي ميشود راحتتر فهميده ميشود تا اينکه بگوييم: زکات موجب تطهير روح ميشود. سرّ ارتباط زکات دادن با تطهير روح در چيست؟
سرّ تطهير جان با زکات
امور دنيوي و مادي که در اختيار انسان قرار گرفته است، اصالت ندارند و صرفاً براي انسان جنبه ابزاري دارند. برخلاف آنچه مادهگرايان و منکرين خدا تصور ميکنند، ما براي اين خلق نشدهايم که فقط از لذتهاي دنيا استفاده کنيم. اصلاً کل زندگي دنيا سير است و ما در سفريم. مقصد جاي ديگري است. ما بايد در اين سير در حدي که براي رسيدن به مقصد نياز داريم توشه برداريم. دنيا خود بالاصاله هدف نيست. خداي متعال لطف کرده است و براي اينکه ما سعي کنيم از اين نعمتها استفاده کنيم لذتي هم در استفاده از آنها قرار داده است. اگر لذت خوردن و آشاميدن نبود ما اهتمامي به آنها نميداشتيم و از بين ميرفتيم و يا اگر غريزه جنسي نبود انگيزه انسان براي تشکيل خانواده و بچهدار شدن ضعيف ميشد. خداي متعال گرايش به لذتهاي مادي و دنيوي را در وجود ما قرار داده است تا ما را وادار کند که زندگي ماديمان را تأمين کنيم و از اين زندگي براي سعادت ابديمان استفاده کنيم. اگر بخواهيم به آن سعادت ابدي و رضوان الهي برسيم بايد اين مسير را طي کنيم؛ يعني به قدري که خدا مقدر فرموده در اين عالم بمانيم و با سختيهاي آن دست و پنجه نرم کنيم تا بتوانيم در سايه اطاعت خدا رشد معنوي پيدا کنيم. اقتضاي اين نگرش آن است که ما به دنيا به عنوان ابزار نگاه کنيم نه به عنوان هدف. هر قدر اين باور در انسان بيشتر باشد در اعمالش بيشتر تجلي پيدا ميکند؛ مثلاً به اندازهاي غذا ميخورد که بتواند براي انجام وظايفش انرژي کسب کند و از پرخوري پرهيز ميکند و يا درباره لباس خيلي به دنبال رنگ، هر روز يک مدل پوشيدن، اتو زدن و ... نميرود؛ چون مقصود از لباس حفظ از سرما و گرما بود؛ البته خود زينت هم يکي از نيازهاي انسان است و پوشيده بودن بدن آن هم با لباس مطلوب در اسلام لازم است؛ اما اينکه همّ انسان اين باشد که لباس، آرايش و مو و صورتش، و ... را درست کند، به طوري که ساعتها وقت او را بگيرد، با آن بينش خيلي سازگار نيست.
بالاخره انسان به تدريج در زندگي اجتماعي ميرسد به اينکه اگر بخواهد لذتهايش تأمين شود بايد پول داشته باشد؛ لذا به دنبال پول درآوردن ميرود و اگر ايمان کافي داشته باشد سعي ميکند درآمدش از راه حلال باشد. معمولا انسان به يک حد معيني قانع نميشود و نيرو و وقت فراواني را صرف پول درآوردن ميکند. چيزي را که انسان با اين زحمت پيدا ميکند خيلي به آن دلبستگي پيدا ميکند. وقتي به آن دلبسته شد، اولاً: قواي فکري، عاطفي و احساسياش به همان جهت سوق داده ميشود. حال اگر به او بگويند: پولي را که به دست آوردهاي به ديگران انفاق کن! اين کار براي او خيلي خيلي سخت است؛ حتي دادن خمس و ساير واجبات آن هم براي انسان سخت است. اين تعلقي است که انسان به امور دنيا پيدا ميکند و اين خيلي خطرناک است و اگر رشد کند ميتواند انسان را به کفر بکشاند، همانطور که خيليها را کشانده است. لااقل فکر انسان را مشغول ميکند و باعث ميشود آن وقتي را که بايد صرف عبادت و رشد معنوي کند، صرف نقشهکشيدن براي درآمد بيشتر کند. اين آلودگي و نکبتي روحي است که بزرگترين سد راه تکامل انسان ميشود. مثل پرندهاي ميماند که به پايش سنگي ببندند. هرچه اين سنگ بزرگتر باشد بيشتر مانع از پرواز ميشود. پرنده هنر پرواز و ابزارهاي آن را دارد؛ اما سنگ مانع ميشود. انسان عقل و شعور و معرفت دارد و تعليمات انبياء را ديده است و ميداند سعادت ابدي در بهشت است و اين دنيا بازيچهاي بيش نيست (إِنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ)2؛ اما در عمل فراموش ميکند. اگر اسکناسي را گم کند خواب از چشمش مي رود و در نماز هم فکرش مشغول ميشود. اينها نشانه تعلق به دنياست. آيا چنين کسي حال عبادت پيدا ميکند؟ آيا ميتواند سحرخيز باشد و با نشاط در پيشگاه خدا راز و نياز کند؟ اين تعلق، آلودگي روحي است.
انفاق دوست داشتنيها
چه کنيم تا از اين آلودگي پاک شويم؟ دواي آن در اين آيه شريف بيان شده است که ميفرمايد: لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ؛3 اگر ميخواهيد پاک شويد بايد کمي از چيزهاي زيادي را بزنيد و هرس کنيد. بايد مقداري از پولهايي را که جمع کردهايد به ديگران بدهيد، و گرنه دلبستگيها نميگذارد پيش برويد. دلبستگيها سنگي است که به پاي شما بسته شده است؛ اگر ميخواهيد پرواز کنيد بايد سنگ را باز کنيد. پرداخت قسمتي از مال را خدا تحت عنوان خمس و زکات واجب کرده است؛ ولي راهش را هم باز گذاشته تا بيشتر انفاق کنيد؛ البته انسان در هر کاري بايد اعتدال را رعايت کند. به هر حال بهترين راه کم کردن تعلقات دنيوي کمک کردن به ديگران است. قرآن ميفرمايد: «هرگز به نيکي، سعادت و پاکي نخواهيد رسيد مگر اينکه از آن چيزهايي که دوست داريد انفاق کنيد» نه چيزهايي که اسباب زحمت است و ميخواهيد دور بريزيد. اتفاقاً قرآن روي اين نکته تأکيد دارد و ميفرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّباتِ ما كَسَبْتُمْ وَ مِمَّا أَخْرَجْنا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ لا تَيَمَّمُوا الْخَبيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذيهِ إِلاَّ أَنْ تُغْمِضُوا فيهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَميدٌ4؛ اى اهل ايمان! از قسمتهاى پاكيزه اموالى كه به دست آوردهايد، و از آنچه از زمين براى شما خارج ساختهايم انفاق كنيد! و براى انفاق، به سراغ قسمتهاى ناپاك نرويد در حالى كه خود شما حاضر نيستيد آنها را بپذيريد، مگر از روى اغماض و كراهت! و بدانيد خداوند، بىنياز و شايسته ستايش است.»
پس با دادن زکات دل از اين آلودگي پاک ميشود. قرآن خطاب به پيامبر ميفرمايد: «خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا5؛ از مردم زکات بگير تا با گرفتن زکات آنها را پاک کني.» دلبستگي به مال دنيا که مانع از علاقه به آخرت و انس با خدا و عبادت خدا ميشود، با دادن زکات از بين ميرود؛ لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «وَ الزَّكَاةَ تَزْكِيَةً لِلنَّفْسِ؛ خداوند زکات را قرار داد تا دل و جان شما را پاک کند.»
در فرهنگ ما شايع شده که ميگوييم: با دادن خمس و زکات مالت را پاک کن! اين به خاطر اين است که با وجود حقوق واجب الهي در ميان اموال ما تصرف در مال حرام ميشود و حرام نجس است و مال را نجس و پليد ميکند؛ لذا ميگويند: مالت را پاک کن! اين تعبير هم صحيح است؛ اما مسئله اصلي پاک شدن جان آدمي است.
2. وَ نَمَاءً فِي الرِّزْق؛
فايده دوم زکات، فايدهاي دنيوي است و آن اين است که با دادن زکات روزيتان هم در همين عالم وسيع ميشود. اطاعت خدا و رعايت احکام الهي باعث ميشود که خداي متعال باب رحمتي را به روي انسان باز کند به گونهاي که خود انسان هم نميتواند حساب کند. قرآن ميفرمايد: وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ؛6 تقوا باعث ميشود که خدا روزي را وسيع کند. اين پاداشي الهي است که خدا به انسان با تقوا ميدهد. اين يکي از دلائل زياد شدن روزي به وسيله زکات است.
دليل ديگر راهي است که مؤمنين با تجربه عملي به آن رسيدهاند. بنده يکي از آقايان اهل علم را ميشناسم که واقعا مظهر سخاوت و کرم است. من نديدم کسي اينقدر راحت بذل و بخشش کند. ايشان ميگفت: هر وقت من اين بخششها را داشته باشم سرمايهام بيحساب اضافه ميشود. نمونهاش اين است که امسال صد رأس از ميشهاي من دوقلو زاييدند. اين را همه تجربه کردهايم که وقتي زکات ميدهيم بلا دفع ميشود و مالمان برکت پيدا ميکند؛ چرا؟ نميدانيم.
تحليل علمي آثار زکات
اين معنا را براي کساني که بيشتر به مسائل علمي توجه دارند و خيلي به مسائل تعبدي توجه نميکنند، ميتوان به روش علمي توضيح داد. اين يک مسئله اقتصادي است که پيشرفت اقتصادي جامعه مرهون اين است که مصرف کننده بتواند از توليدات استفاده کند. اگر توليد در جامعه زياد شود، اما خريدار نداشته باشد نفعي براي صاحب سرمايه ايجاد نميکند. در اقتصاد جهاني وقتي بخواهند اقتصاد رشد کند بايد ابتدا فکر بازار خريد باشند. در کشورهاي سرمايهداري سعي ميکنند ـ گرچه براي فريب دادن مردم ـ قدرت خريد توده مردم موقتاً هم که شده بالا برود. مؤسسات اعتباري که در اين قرن فروان شدهاند به همين منظور وام در اختيار مردم قرار ميدهند. اين تاکتيکي است براي اينکه سرمايهدار هم سود بيشتري ببرد. در اقتصاد جهاني کشورهاي پيشرفته صنعتي به عنوان کمکهاي علمي و اقتصادي و فرهنگي و بانکي و ... مؤسسات اقتصادي و اعتباري تأسيس ميکنند و به کشورهاي ديگر وام ميدهند براي اينکه کالايشان به فروش برود. پس يکي از راههاي رشد اقتصاد جامعه اين است که به فقرا کمک شود تا قدرت خريد پيدا کنند. اگر قدرت خريد پيدا کنند باز نفعش به توليد کنندگان برميگردد.
يکي از فايدههاي زکات اين است که در جامعه براي مستضعفين قدرت خريد ايجاد ميکند. گردش پول باعث رشد اقتصادي ميشود. طبعاً آنهايي که پول بيشتري دارند بايد مقداري از آن را به آنهايي که کمتر دارند منتقل کنند. پس هم از راه تجربه، هم از راه استدلال علمي و هم از راه بيان قرآني ما ميفهميم که انفاق کردن باعث بهبود وضع اقتصادي ميشود.
و صلياللهعلي محمد و آله الطاهرين.
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . محمد، 36.
3 . آلعمران، 92.
4 بقره، 267.
5 توبه، 102.
6 . طلاق، 2 و 3.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 16/06/89 همزمان با شب بيست و هشتم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
روزه، تمرين اخلاص
و
حج، مظهر شکوه دين
آثار روزه
... وَ الصِّيَامَ تَثْبِيتاً لِلْإِخْلَاصِ، وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين؛1
در ادامه شرح خطبه فدکيه به بخش دوم آن رسيديم که در آن، حضرت زهرا سلاماللهعليها به فلسفه تشريع تعدادي از عناوين احکام و ارزشهاي اسلامي اشاره ميکنند. در شبهاي گذشته پيرامون عناوين ايمان، نماز و زکات در حدي که خداي متعال توفيق داد توضيحاتي عرض کرديم. در ادامه حضرت يکي از حکمتهاي تشريع روزه را مورد تأکيد قرار ميدهند. البته ذکر اين حکمتها به معناي حکمت انحصاري نيست؛ بلکه به مناسبت مقام، ذکر هر کدام که بيشتر اهميت داشته آن را انتخاب کردهاند. روزه ويژگي برجستهاي دارد که در ساير عبادات نيست و آن اين است که چون روزه يک عمل امساکي است و عبادتي است که قوامش به ترک است، جاي ريا و سمعه ندارد. کسي که روزه گرفته است به صرف روزه گرفتن نميتواند رياکاري کند، مگر کسي تعمد داشته باشد که خودنمايي و اظهار کند و بگويد: من روزه هستم که آن مسأله ديگري است. خود روزه گرفتن ترک يک سلسله مفطرات است و اين اعم است از اينکه شخص روزه باشد يا به دليل ديگري امساک کند. ساير عبادات اين طور نيست. وقتي کسي نماز ميخواند ظاهر عمل او نشان ميدهد که مشغول نماز است. وقتي خمس و زکات ميدهد يا انفاق ميکند دست کم کسي که مال را ميگيرد ميفهمد که اين مال را اعطا کرد. حج، جهاد و ساير عبادات هم همينطور است؛ ولي روزه اين طور نيست. از اين جهت اين عبادت به اخلاص نزديکتر است. کسي که يک ماه اين عبادت را انجام ميدهد اين عمل براي او تمرين اخلاص است. وقتي يک ماه انسان عملي را هر روز تکرار کند براي او ملکه ميشود. پس روزه اخلاص را در انسان تثبيت ميکند. اين فايده بر روزه بيش از ساير عبادات مترتب ميشود. از اين جهت ميتوان گفت که: همانطور که حضرت زهرا سلاماللهعليها فرمودهاند، حکمت برجسته در روزه «تثبيت اخلاص» است. اما معناي اين سخن اين نيست که فايده روزه فقط همين است.
روزه و سلامت تن
در روايات فوايد فراواني اعم از فوايد بدني، بهداشتي، اجتماعي و اخلاقي براي روزه ذکر شده است. اين روايت معروف است که پيامبر صلياللهعليهوآله ميفرمايند: «صُومُوا تصحّوا؛2 روزه بگيريد تا سالم باشيد.» روزه يکي از بهترين راهها براي حفظ بهداشت و سلامتي بدن است؛ روزه دستگاه گوارش را تنظيم ميکند، باعث دفع سموم بدن و ذوب شدن چربيهاي زايد بدن ميشود و ... . امروز در بسياري از مراکز بهداشتي دنيا يکي از بهترين راههاي بهداشت و حتي معالجه بسياري از امراض را روزه گرفتن ميدانند. در اين زمينه کتابهاي فراواني نوشته شده که به فارسي هم ترجمه شده است.
آشنايي ثروتمندان با گرسنگي
از منافع ديگر روزه که در خود روايات مورد تأکيد قرار گرفته است اين است که ثروتمندان با روزهگرفتن مزه گرسنگي را ميچشند. آنهايي که زندگيشان تأمين است عادت کردهاند که دائماً چيزي بخورند و طبعاً مهلتي به احساس گرسنگي نميدهند. اينها درست نميفهمند گرسنگي يعنيچه. خداي متعال يکي از حکمتهايي که در روزه منظور فرموده اين است که ثروتمندان معناي گرسنگي را بفهمند و کمي درد فقرا را درک کنند تا به فقرا رسيدگي کنند. براي روزه منافع ديگري هم ذکر شده است؛ اما حضرت به اقتضاي مقام، حکمتي را انتخاب و ذکر فرمودهاند.
اسرار حج
وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين؛ عبادات ذکر شده تا به اينجا و حکمتهاي مورد تأکيد آنها عمدتاً جنبه شخصي و فردي داشت. از اينجا حضرت آرام آرام به مسائل اجتماعي ميپردازند. ما کمتر درباره مسائل اجتماعي فکر ميکنيم. يکي از برکات انقلاب اسلامي اين بود که احکام و ارزشهاي اجتماعي را در جامعه ما مطرح کرد و ما را با حکمت بسياري از احکام اجتماعي اسلام و وظايفي که در اين زمينه داريم آشنا کرد. قبل از انقلاب در مجامع ديني کمتر از اين بحثها مطرح ميشد. يکي از حقوقي که امام راحل رضواناللهعليه بر جامعه اسلامي و به خصوص بر ما ايرانيها دارند اين است که اين بخش از اسلام را در کشور ما زنده کرد.
حج تمرين بندگي
حج عبادتي است که آثار فردي هم دارد. حاجي در حج عبوديت را تمرين ميکند. حاجي در ايام حج فارغ از امور مادي، گرفتاريهاي خانوادگي و شهري و ... فرصتي دارد که با خدا انس بگيرد و خدا را بندگي کند. شايد يکي از بهترين فوايد حج همين تمرين بندگي باشد.
خيلي خوب است که انسان در کنار يادگيري احکام، حکمتهاي احکام را هم ياد بگيرد. اين امر باعث تقويت ايمان ميشود و انسان ميفهمد که احکام خدا گزاف نيست؛ لذا هم خود قرآن و هم پيغمبر اکرم و ائمه اطهار صلواتاللهعليهماجمعين بعضاً اين حکمتها را بيان کردهاند. در اين جهت بيش از همه از حضرت رضا سلاماللهعليه روايت نقل شده است. کتاب عللالشرايع علتهاي احکام را جمع آوري کرده است که غالب روايات آن از ايشان است؛ اما نبايد تدريجاً اين حالت در انسان پيدا شود که دستورات خدا را فقط به خاطر منافعش انجام دهد. ما کمتر به اين معنا پرداختهايم که ياد بگيريم فرمان خدا را تعبداً اطاعت کنيم و به فوايد آن توجه نداشته باشيم. «تعبّد» از «عبد» است؛ يعني بندهوار رفتار کردن. بنده بايد تمرين کند که به حکم خدا چون حکم خداست عمل کند؛ حتي به خودش تلقين کند که اگر حکم خدا ضرر هم داشته باشد چون اطاعت خداست انجام ميدهم. بنده بايد مطيع مولا باشد. همه هستي ما مال اوست. وقتي ميگويد: با اين اندامي که به تو دادهام در اين ساعت اين طور عمل کن! بايد بگويم: چشم! مال توست و هر طور که بگويي عمل ميکنم.
مرحوم آقاي شيخ علي اکبر تربتي ميفرمود: «حج براي اين است که اين نقيصه را در ما جبران کند.» در حج خدا ميگويد: امشب بايد در اين سرزمين توقف کنيد! اگر بپرسي چرا مگر اين سرزمين چه خصوصيتي دارد؟ تنها جواب اين است که: حکم خداست و بايد بگويي: چشم! صبح بلافاصله بايد حرکت کنيد برويد سرزمين مني نه زودتر و نه ديرتر. بايد دور خانه خدا طواف کنيد و بين صفا و مروه سعي انجام دهيد و ... . اين اعمال براي چيست؟ جواب يک کلام است: خدا فرموده و بايد بگويي: چشم! مرحوم آقاي تربتي ميفرمود: «بالاترين خصوصيت حج اين است که تمرين عبوديت و بندگي است.» بهترين نمونه بندگي آمادگي حضرت ابراهيم براي ذبح اسماعيل است و قرباني کردن ما هم به ياد آن داستان است.
حضرت ابراهيم در خوابي وحياني ديد که مشغول بريدن سر پسرش است. فهميد که اين وظيفهاي است که بايد انجام دهد. اين تکليف را با خود اسماعيل در ميان گذاشت و گفت: «يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ؛3 پسرم! در خواب ديدم که سرت را ميبرم.» اينکه خدا اين وظيفه را با وحي کلامي به حضرت ابراهيم القا نکرد، يعني جبرئيل نازل نشد بگويد: «يا إبراهيم إذبح إبنک»، بلکه با رؤيا براي او مجسم کرد، شايد سرّش اين بود که اگر ميگفت: «او را ذبح کن» حکم به ذبح تعلق ميگرفت و بايد سرش را ميبريد تا ذبح محقق شود؛ در حاليکه اصل حکم اين نبود؛ اصل حکم اين بود که کارد را به گلوي اسماعيل بکشد. اين وظيفه به صورت تجسم به او نشان داده شد تا او گمان کند که تکليفش ذبح حقيقي است؛ لذا وقتي کارد را به گلوي اسماعيل کشيد خطاب شد: «قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا؛4 خوابي که ديده بودي تعبير شد و وظيفهات را انجام دادي.» اين امتحاني براي ابراهيم بود تا معلوم شود که آيا حاضر ميشود فرزندش را به خاطر امر خدا ذبح کند يا نه.
از اين امتحان کمال اسماعيل هم مشخص ميشود. وقتي حضرت ابراهيم از وظيفهاي که خدا بر عهده او گذاشته بود او را با خبر کرد گفت: «يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ؛5 پدر جان امر خدا را اطاعت کن!» اسماعيل احساس کرد پدر نگران اين است که او زير کارد طاقت نياورد؛ لذا اين سخن را اضافه کرد که: «سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ؛ يعني نگران اين نباش که من طاقت نياورم؛ انشاءالله خواهي ديد که من از صابرين هستم.» اسماعيل فراموش نکرد که إن شاءالله بگويد؛ يعني من به خودم اطمينان ندارم خدا بايد کمک کند. در همين جمله کوتاه آن قدر معرفت و ادب موج ميزند که انسان بعد از هزاران سال، غايبانه عاشق اين جوان مؤدب ميشود!
حضرت ابراهيم ميداند که تکاليف خدا گزاف نيست؛ ولي نپرسيد: «آخر اين جوان چه گناهي کرده است؟ چرا من بايد سرش را ببرم؟ اگر واجب القتل است کسي ديگر سرش را ببرد.» نه ابراهيم و نه اسماعيل هيچ کدام اصلاً اظهار ترديد نکردند. ما بايد به آن سرزميني برويم که ابراهيم بيچون و چرا اين تکليف خدا را عمل کرد تا اين داستان را به ياد آوريم و بويي از روح عبوديت او به مشام ما هم بخورد. بفهميم که بنده در مقابل خدا بايد اينگونه باشد.
منافع بيشمار حج
در قرآن مصالحي را براي حج ذکر فرموده و تأکيد کرده است که: «جَعَلَ اللّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَامًا لِّلنَّاسِ؛6 کعبه جايي است که باعث قيام مردم ميشود»؛ يعني اگر اين کعبه نباشد افراد جامعه افرادي خفته و بيتحرک ميشوند. اين کعبه است که باعث پويايي و زنده بودن جامعه ميشود. در سوره حج براي تشويق مردم به انجام اعمال حج ميفرمايد: «لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَّعْلُومَاتٍ عَلَى مَا رَزَقَهُم مِّن بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ؛7 قرآن ميگويد حج منافع بيشماري دارد و در روايات اين منافع را به صورت جزئي بيان فرمودهاند. مثلاً مردم از بلاد مختلف به اين سرزمين ميآيند، همديگر را ميشناسد، از يکديگر چيز ياد ميگيرند، منافع اقتصاديشان را درک ميکنند، ميفهمند چه تجارتي براي چه جايي مفيد است و ... .
حج مظهر شکوه دين
اما حضرت زهرا سلاماللهعليها نکته ديگري را ميفرمايند که اگر همه فوايد فوق را در يک طرف قرار دهيم و اين نکته را در طرف ديگر، شايد همين يک نکته بر همه آنها برتري داشته باشد. حضرت ميفرمايند: وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين؛ «تشييد» يعني ساختماني را محکم و زيبا ساختن و پايههايش را مرتفع قرار دادن. «شيد البناء» يعني ساختمان محکم، رفيع و زيبايي ساخت. حضرت ميفرمايند: حج باعث ميشود که دين به صورت ساختماني رفيع، بلند، زيبا و باشکوه باشد. شايد منظور اين باشد که اگر حج تشريع نشده بود و مسلمانها موظف نبودند که هر سال چنين اجتماع باشکوهي را در آنجا تشکيل دهند ابهت اسلام براي جهانيان نمايان نميشد. در چنين مراسمي، عظمت اسلام و جامعه اسلامي به نمايش گذاشته ميشود و قطعاً ديدن اين مناظر باشکوه توسط غير مسلمانها و حتي نقل و توصيف اين مراسم، آنها را تحت تأثير قرار ميدهد و اين سؤال را براي آنها ايجاد ميکند که: اين چه جاذبهاي است که مردم را اين چنين به سرزميني ميکشاند که نه آب و هوايي دارد و نه وسائل خوشگذراني؟
حج، درياي رحمت الهي
خداي متعال از روي لطف عميقي که به بندگانش دارد از هيچ يک از انواع وسايلي که ممکن است در انسان اثر بگذارد و او را يک قدم به طرف خدا جذب کند فروگذار نميکند. او راههايي را باز ميکند که مردم به طور طبيعي انگيزهاي براي توجه به خدا و خضوع در مقابل عظمت الهي پيدا کنند؛ چراکه اين توجه و خضوع تنها عامل ترقي روحي و معنوي انسان و رسيدن به آن مقامي است که براي آن آفريده شده است. خدا به ابراهيم ميفرمايد: به مردم بگو به هر وسيلهاي شده خود را به مکه برسانيد و حج را ترک نکنيد؛ چرا؟ براي اينکه اين بهترين عاملي است که ميتواند انگيزهاي جهاني در عموم مردم به وجود آورد. صحبت يک نفر و دو نفر نيست. مرحوم آقاي طباطبايي رضواناللهعليه از استادشان مرحوم آقاي قاضي نقل ميکردند که: «گاهي خدا کسي را يکسال به بيماري و فقر و ... مبتلا ميکند تا يک ياالله بگويد. يعني گفتن يک ياالله آن قدر در سعادت انسان مؤثر است که جا دارد يک سال سختي بکشد.» طبعاً وقتي چنين برکاتي نصيب يک جمعيت ميليوني شود براي خدا خيلي ارزشمند است. اين عمل، دين را خيلي تقويت ميکند؛ لذا اگر يکسال داوطلب براي شرکت در مراسم حج کم باشد و بخواهد حج خلوت برگزار شود، خداي متعال حاکم شرع را موظف کرده است که با هزينه بيتالمال عدهاي را به حج بفرستد. خدا نهايت علاقه را دارد که حتي يک نفر بيشتر هم که شده مشمول رحمت خدا قرار گيرد.
عجيب است! هر سفري که به حج ميروي علاقهات به حج بيشتر ميشود. شخصي تازه مسلمان که از اهالي آمريکا بود سفري به حج رفت. از او پرسيدم در اين سفر کجا بيشتر به شما خوش گذشت؟ گفت: «هيچ چيز براي من لذتبخشتر از اين نبود که بنشينم و خانه کعبه را تماشا کنم. آن قدر اين منظره لذتبخش بود که حاضر نبودم آن را با چيزي عوض کنم!» اتفاقاً از مستحبات اعمال مسجدالحرام نگاه کردن به خانه کعبه است. خداي متعال در اين سنگهاي سياه و اين سرزمين خشک و بيآب و علف چنان جاذبهاي قرار داده است که دلها را مجذوب ميکند تا افراد بيشتري به رحمت خدا نايل شوند. او ميخواهد در افراد لياقت درک رحمت خودش هرچه بيشتر ايجاد شود.
پس عمده فلسفه حج تشييد دين است؛ يعني حج بناي دين را محکم و با شکوه ميکند. اگر حج نبود بناي دين، بنايي ضعيف، خاموش، آرام و بيرمق بود و مردم از آن استفادهاي نميکردند و خيليها از آن غافل ميشدند و اين باعث ميشد که از خيلي از برکات محروم شوند؛ اما وجود حج باعث شد که بناي دين رفيع و باشکوه باشد و دلها را مجذوب کند تا مشمول رحمت فراوان الهي قرار گيرند.
رزقنا الله وايّاکم انشاءالله.
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . نهجالفصاحه، ص547.
3 . صافات، 102.
4 . صافات، 105.
5 . صافات، 102.
6 . مائده، 97.
7 . حج، 28.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آنچه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 17/06/89 همزمان با شب بيست و نهم ماه مبارک رمضان 1431 قمري ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
عدالت، اطاعت، امامت
امامت، امان از تفرقه
... وَ الْعَدْلَ تَنْسِيقاً لِلْقُلُوبِ، وَ طَاعَتَنَا نِظَاماً لِلْمِلَّةِ، وَ إِمَامَتَنَا أَمَاناً مِنَ الْفُرْقَة؛1
در جلسه گذشته به حکمت تشريع دو آموزه از تعاليم اسلامي اشاره شد و تا اندازهاي که خداي متعال توفيق داد توضيحاتي عرض کرديم. در ادامه حضرت زهرا سلاماللهعليها سه عنوان ديگر از تعاليم اسلامي را ذکر ميفرمايند که به نظر بنده بيتالغزل اين خطبه حساب ميشوند. حضرت ميفرمايند: «خداي متعال امر به عدل فرموده است تا بين دلها هماهنگي به وجود آيد و اطاعت ما اهلبيت را باعث انتظام ملت قرار داده است.»
ملت در اصطلاح ما با کاربردهاي آن در زبان عربي تفاوت دارد. در زبان فارسي ملت يعني دستهاي از مردم که در زندگي اجتماعي با هم ريشههاي مشترک نژادي و اشتراک در محل زندگي دارند و معادل nationدر زبان انگليسي است. اما ملت در زبان عربي معناي ديگري دارد و به معناي آيين زندگي، روش رفتار و آداب و سنني است که بر جامعه حاکم است. در قرآن از قول پيغمبر اکرم ميفرمايد: «قُلْ إِنَّنِي هَدَانِي رَبِّي إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ دِينًا قِيَمًا مِّلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ً؛2 در مقابل آيين يهود و نصارا من از روش جدم ابراهيم پيروي ميکنم.»
بعد حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «وَ إِمَامَتَنَا أَمَاناً مِنَ الْفُرْقَة؛ خدا امامت و پيشوايي ما را وسيلهاي براي جلوگيري از افتراق و از هم پاشيدگي جامعه قرار داده است.» حضرت در اين عبارات سه مسأله را مطرح ميکنند که هيچ کدام از قبيل عبادات و وظايفي نيست که تا به حال صحبت شده بود. اين سه موضوع مستقيماً با جامعه سروکار دارد.
عدالتخواهي، پيوند دهنده دلها
در توضيح اين نکات آنچه به نظر ميرسد اين است که: حکمت خداي متعال اقتضا کرده است که انسانها با هم در ارتباط باشند و زندگي اجتماعي و مشترک داشته باشند. بر خلاف بعضي از حيوانات که حداکثر با جفت خود زندگي ميکنند. زندگي اجتماعي براي انسان مفيد بلکه ضروري است و ميدانيم که انسان بدون زندگي اجتماعي به کمالات خود نميرسد؛ بلکه چه بسا نتواند زندگياش را روي زمين ادامه دهد. انسانها هر کدام هويت مستقلي دارند و هر کسي احساس ميکند وجودي جدا از وجود ديگران و خواستههايي متفاوت از خواستههاي ديگران دارد. گاهي خواستههايش با ديگران تزاحم پيدا ميکند و حتي گاهي به جنگ کشيده ميشود. با مراجعه به منابع ديني هم معلوم ميشود که سرانجام، انسان به عالَمي سفر خواهد کرد که در آنجا عوامل اجتماعي نقشي ندارد. قرآن ميفرمايد: «وَكُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَرْدًا؛3 و همگى روز رستاخيز، تك و تنها حاضر مىشوند.» در آنجا نه ارتباطات نسبي نقشي دارد (فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ)4، نه عوامل اجتماعي و رياست و مرئوسيت (وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الأَسْبَابُ)5. البته باز به يک معنا در آنجا اجتماع و با هم بودن هست؛ اما نه بر اساس عواملي که در دنيا بود. ملاک در آنجا مراتب ايمان است. آن کساني که ايمانشان به هم نزديکتر است با هم بيشتر مأنوساند. اما ما در عالَم دنيا به زندگي اجتماعي نياز داريم. حال براي اين گردهمايي و ارتباط چه ملاکي مناسب است؟
از نظر تاريخي عوامل طبيعي نقش تعيين کنندهاي را در اجتماعات بشري داشتهاند و احياناً عوامل ثانوي هم مثل زبان، گويش، لهجه و ... با تشکيل اين اجتماعات ارتباطي داشتهاند؛ اما به طور قطع ملاک زندگي اجتماعي و مشترکي که براي انسان مفيد است هيچ کدام از اينها نيست. دو انسان ممکن است از لحاظ رنگ، نژاد، زبان و ... مثل هم باشند؛ اما زندگي، روحيات و سرنوشتشان بسيار متفاوت باشد، مخصوصاً اگر از دو دين يا دو مذهب پيروي کنند. پس اين اشتراک نميتواند سرنوشت آنها را يکسان کند و به هم گره بزند و تاثير چنداني در سعادت و شقاوت نهاييشان داشته باشد. پس براي ارتباط بهتر افراد يک جامعه و بهرهبرداري بهتر از اين ارتباط براي سعادت حقيقي، امور ديگري لازم است. ما عاملي طبيعي که تأمين کننده اين نياز باشد سراغ نداريم.
براي اينکه عدهاي با هم اجتماعي تشکيل دهند و وحدتي ـ که اسمش را ميگذاريم وحدت جامعه ـ بينشان برقرار شود، شرط اولش اين است که نسبت به هم احساس دشمني و کينهتوزي نداشته باشند. ممکن است عواملي باعث شود که دو برادر هم نسبت به هم دشمني کنند و گاهي حتي برادري اقدام به قتل برادرش کند. نفرت، عوامل رواني فراواني ميتواند داشته باشد؛ اما يک عامل عامي که موجب ميشود افراد نسبت به هم بدبين باشند و نخواهند که به هم نزديک شوند و از يکديگر بترسند اين است که افراد جامعه در صدد ضرر زدن به ديگري و پايمال کردن حق ديگري باشند. اگر کسي احساس کند که برادرش دائماً ميخواهد حقش را غصب کند ته دلش نسبت به او بدبين ميشود و هميشه مواظب است که برادرش به او ضرر نزند. پس شرط اول اين که افراد يک جامعه بتوانند به هم نزديک شوند و با هم ارتباط برقرار کنند اين است که در آنها روحيه ظلم و تجاوز به حق ديگران قوي نباشد. بايد احساس کنند که هر کسي به حق خود راضي است. البته اگر احساس کنند افراد جامعه در صدد کمک به هم و ايثار در حق هم هستند، ايدهآل خواهد شد. معناي اين احساس رضايت به حق خود، رضايت به برقراري عدالت است. اگر در جامعهاي عدالت حاکم شود حق هر کسي تأمين ميشود و کسي به ديگري تجاوز نميکند و اين باعث هماهنگي دلها خواهد شد. شرط اول فراهم شدن بستر وحدت اجتماعي، عدالت است. شايد به همين مناسبت حضرت اول روي عدل تکيه ميکنند و ميفرمايند: وَ الْعَدْلَ تَنْسِيقاً لِلْقُلُوبِ؛ «تنسيق» يعني ايجاد هماهنگي و جلوگيري از تنش و از هم پاشيدگي. اولين شرط تشکيل يک جامعه مطلوب اين است که دلها با هم هماهنگ باشند و اين وقتي حاصل ميشود که افراد جامعه نگران ظلم و تجاوز ديگران نباشند.
نظام ارزشي واحد؛ شرط دوم وحدت
اگر همه احساس کردند که کسي قصد ظلم و تجاوز به ديگري را ندارد، آيا هيچ مشکلي پيش نميآيد؟ در اينجا ممکن است يک مشکل شناختي وجود داشته باشد؛ يعني ممکن است در تشخيص اينکه چه چيزي خوب و چه چيزي بد است، با يکديگر اختلاف فکري داشته باشند. گرچه نميخواهند به هم ظلم کنند، اما ممکن است با يکديگر اختلاف فکري، روشي، سليقهاي و ... داشته باشند. اگر اين عامل هم قوي باشد به طوري که رفتارها چند گونه شود، باز افراد نميتوانند ارتباط نزديکي برقرار کنند. بايد يک قانون واحدي بر جامعه حاکم باشد. اگر يکي معاملهاي را صحيح بداند و ديگري اين معامله را باطل بداند و يا اگر يکي کاري را قانوني بداند و ديگري همان را غير قانوني بداند، چنين مردمي هم نميتوانند با هم وحدت پيدا کنند. اگر جامعهاي بخواهد افرادش با هم هماهنگ باشند بايد در مقام عمل يک قانون واحد را بپذيرند. از اين معنا به «ملت» تعبير ميشود. اگر ملتها، يعني روشهاي زندگي و نظامهاي ارزشي حاکم بر جامعه متفاوت بود، افراد جامعه با هم جوش نميخورند و جامعه واحدي را تشکيل نخواهند داد؛ لذا معمولا در اجتماعات مدني سعي ميکنند قانون واحدي داشته باشند.
مديريت واحد؛ شرط سوم وحدت
بعد از اين دو عامل، عاملي تعيين کننده و نهايي هست و آن مسئله اجرا و مديريت است. اگر يک دستگاه اجرايي واحدي باشد که بتواند آن مسائل را تأمين کند سه رکن وحدت جامعه تأمين ميشود. آن وقت ما ميتوانيم يک جامعه معقولي داشته باشيم که افراد همه از همديگر، هم براي زندگي دنيا و هم براي سعادت ابدي استفاده کنند.
حضرت زهرا سلاماللهعليها ابتدا به طور ارسال مسلم شرط اول يعني عدالت را بيان ميفرمايند که اصلي عقلايي است و هيچ مکتب اخلاقي و هيچ انسان سالم و عاقلي در عالَم منکر آن نيست. ممکن است کسي خود ظالم باشد، اما به عنوان يک اصل ارزشي عدالت را ميپذيرد. مفهوم عام عدالت يعني به هر کسي هرچه حقش است داده شود. آن قدر اين مسأله واضح است که وقتي ميخواهند مثال بزنند به اصلي که هيچ استثناء ندارد، اين اصل را مطرح ميکنند. اين کليترين قاعده عقل عملي است.
پس براي اينکه جامعهاي سالم داشته باشيم و بتوانيم از نعمت زندگي اجتماعي بهرهمند شويم بايد سعي کنيم اين روحيه در مردم تقويت شود؛ اما اين کافي نيست. افراد بسياري هستند که به هيچ وجه قصد تجاوز به ديگران را ندارند؛ اما گاهي در جايي که حق با آنها نيست گمان ميکنند حق با آنهاست و ديگران اشتباه ميکنند. از اينجا معلوم ميشود که در تشخيص مصداق حق اختلاف نظر هست و تا اين اختلاف وجود دارد جامعه واحد و هماهنگي تشکيل نميشود. در چنين جامعهاي بذر اختلاف وجود دارد. هر قدر بيشتر اين بذر آبياري شود و پرورش داده شود اختلاف، پراکندگي و دشمني در جامعه بيشتر ميشود و هدف جامعه که همکاري مشترک و استفاده از همديگر است کمتر تحقق پيدا ميکند.
مسئله سوم هم مديريت جامعه است. خواه ناخواه همه مشکلات با بحث و گفتوگو حل نميشود و بايد کسي که اهليت و صلاحيتش از ديگران بيشتر است تصميم نهايي را بگيرد. وجود مديريت واحد که جامعه را به سمت صحيح سوق دهد شرط نهايي تشکيل جامعه مطلوب و ايدهآل است.
اهلبيت عليهمالسلام؛ مرجع علمي و اجرايي جامعه
اصل ارزشمندي عدالت حکم عقلي است و جاي بحث ندارد. اما دو مسأله ديگر باقي ميماند؛ چه کسي بايد نظام ارزشي صحيح را تعيين کند و احکام و قوانين را تثبيت کند؟ و چه کسي بايد متصدي اجرا و رهبري جامعه شود؟ اين جاست که حضرت مسأله «طاعتنا و إمامتنا» را مطرح ميکنند؛ يعني با ارسال مسلم ميفرمايند: براي اينکه قانوني واحد و نظام ارزشي هماهنگي بر جامعه حاکم باشد بايد از ما اطاعت کنيد و اگر اختلافي هست بايد با مراجعه به ما آن را حل کنيد، و در مرحله نهايي ميفرمايند: «إِمَامَتَنَا أَمَاناً مِنَ الْفُرْقَة؛ خداي متعال امامت ما را ضامني براي جلوگيري از پراکندگي و از هم گسيختگي جامعه قرار داد.» اين فرمايشات زمينهاي است براي طرح مسائل بعدي که حضرت در نظر داشتند.
آيا واقعا مسأله امامت قطعي است و از نظر اسلامي دليل محکمي بر اين مطلب وجود دارد؟ اين همان جايي است که بين شيعيان با بسياري از غيرشيعيان اختلاف نظر وجود دارد. در طوايف مختلف مسلمانها طوايفي هستند که مسأله اول را دستکم از لحاظ نظري قبول دارند؛ يعني معتقدند که بعد از وفات پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله، مردم بايد نظام ارزشي صحيح را از اهلبيت بگيرند. بعضي از طوايف اهلتسنن ميگويند: ما قبول داريم که پيغمبر اکرم فرمود: بعد از من امامت از آنِ دوازده نفر از قريش است، و اين دوازده نفر هم ائمه اهلبيت عليهمالسلام هستند. قبول دارند که مرجع فکري و علمي جامعه اسلامي خاندان پيغمبرند و آنها که منصفترند ميگويند: خلفا هم اين را قبول داشتند و لذا موارد زيادي خلفا براي حل مسائل به سراغ اميرالمؤمنين سلاماللهعليه ميفرستادند و نظر ايشان را معتبر ميدانستند و عمل ميکردند. خود اهلسنت روايات فراواني از خلفا مخصوصاً خليفه دوم نقل کردهاند که گفته است: «لَا أَبْقَانِيَ اللَّهُ لِمُعْضِلَةٍ لَمْ يَكُنْ لَهَا أَبُو الْحَسَنِ؛6 خدا عمر را با هيچ مشكلى مواجه نسازد كه در رفع آن مشكل ابوالحسن مرا يارى ننمايد.» و نيز معروف است که عمر بيش از هفتاد بار گفت: لولا علي لهلک عمر. بعضي از طوايف اهل تسنن به استناد همين حرفها ميگويند: خليفه اول و دوم مدعي مقام سياسي بودند نه مقام علمي، و لذا در مشکلات علمي به اهلبيت مراجعه ميکردند. پس يک مسأله مرجعيت علمي است و وقتي حضرت فرمودند: طاعتنا نظاما للملة، امکان داشت راحتتر بپذيرند که ما براي داشتن يک نظام رفتاري و ارزشي مسجل و خداپسندانه بايد از اهلبيت پيروي کنيم؛ اما مسئله مهمتر مسئله دوم بود. آيا مقامي که بايد متصدي اجرا باشد يعني حکم دولت را داشته باشد هم بايد از اهلبيت باشد يا نه، آن مقام با رأي مردم تعيين ميشود؟ اين مسأله اختلاف اصلي بين شيعه و ساير طوايف مسلمانهاست و ما ميدانيم که هم در آيات قرآن و هم در روايات، حتي در مجامع اهلسنت، شواهد زيادي بر درستي نظر شيعه در اين مسأله داريم.
به هر حال از نظر ما جاي هيچ ترديدي وجود ندارد که غير از اينکه اهلبيت از طرف خدا به عنوان مرجع علمي جامعه تعيين شدهاند در مقام اجرا هم آنها بايد متصدي اجرا باشند و جامعه زير نظر آنها اداره شود. البته اين بدان معنا نيست که بايد امام معصوم در تمام بلاد حضور داشته باشد و هر شهر و روستايي را شخصاً و مباشرتاً اداره کند. چنين چيزي شدني نيست. اگر مسلماناني در جاهاي ديگر حضور داشته باشند بايد تحت فرمان حکومت مرکزي اداره شوند و بايد امام به آنجا نائب بفرستد.
حضرت زهرا سلاماللهعليها اولاً: اين جملهها را در بين معارف مسلم اسلام ميآورند. يکطرف نماز، روزه و حج و طرف ديگر جهاد و امر به معروف و ... . بايد گفت: اين شاهکاري است که حضرت زهرا سلاماللهعليها به خرج دادند تا ذهنها را براي بيان مسأله امامت آماده کنند و به مردم بفهمانند که وظيفه اصلي شما اطاعت از ماست. ثانياً: همراه با طرح اين مسأله به حکمت آن هم اشاره ميکنند و ميفرمايند: جامعه اسلامي احتياج به وحدت در فکر و تدبير دارد. اگر اين وحدت نباشد مصالح جامعه اسلامي تفويت ميشود. بعد اگر يک نظامي نباشد که در عمل جامعه را تدبير کند و قواعد کلي را بر موارد خاص تطبيق کند و آنجا که به اعمال مديريت نياز است متصدي اين کار باشد، باز اختلاف ميشود و اختلاف موجب هرج و مرج ميشود. پس چيزي که ميتواند جامعه را از افتراق و پراکندگي ايمن کند، مديريت واحد است که اسم آن امامت است و اين امامت را خدا در خانواده ما اهلبيت قرار داده است.
اين نکته بسيار مهمي است که به نظر بنده بايد آن را بيتالغزل اين خطبه تلقي کرد. انشاءالله خدا دست ما را در دنيا و آخرت از دامن اهل بيت کوتاه نفرمايد.
وصليالله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين.
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . اعراف، 162.
3 . مريم، 95.
4 . مؤمنون، 101.
5 . بقره، 166.
6 . بحارالانوار، ج76 ص 52.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 31/06/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
جهاد، عزتبخش اسلام
يادي از مجاهدان
... وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلْإِسْلَام؛1
در ماه مبارک رمضان خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها را مطرح کرديم و به اين عبارت رسيديم که حضرت ميفرمايند: وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلْإِسْلَام. شايد تقدير الهي اين بود که اين جمله با هفته دفاع مقدس مصادف باشد تا يادي هم از شهداي گرانقدري کنيم که ما به برکت خون آنها از نعمتهاي مادي و معنوي الهي بهرهمنديم. اگر نبود جهاد اين مجاهدين، معلوم نبود ما الآن چه فکري و چه رفتاري داشتيم. پيش از انقلاب روند حرکت جامعه به سوي کفر بود و هر روز ضربهاي به پيکر اسلام وارد ميشد. با اطمينان و روي حساب عرض ميکنم که اگر حرکت حضرت امام رضواناللهعليه و فداکاري شهدا نبود امروز در اين کشور جز اسمي از اسلام باقي نمانده بود. امروز ما امنيت، رفاه، نعمتهاي مادي، افتخارات جهاني و بالاتر از همه دينمان را مديون انقلاب، شهدا و مدافعين اسلام هستيم. از خداي متعال عاجزانه و متواضعانه درخواست ميکنيم که آنچه کرم او اقتضا ميکند به اين عزيزان مرحمت کند! چراکه ما از عهده شکر و قدرداني اين نعمتها به هيچ وجه برنميآييم. چه قدر زشت است که عدهاي با اينکه اين همه برکت به وسيله انقلاب، شهداي انقلاب و شهداي جنگ تحميلي نصيب ما شده است چشمشان را ميبندند و ناسپاسانه همه چيز را انکار ميکنند و زير سؤال ميبرند! بنده گمان نميکنم که براي ما کفران نعمتي از اين بالاتر تصور شود. اميدواريم خداي متعال ما را از عقوبت اين کفران نعمتها حفظ کند.
اگر بخواهيم درباره جهاد بحث مستوفايي داشته باشيم اين فرصتهاي چند جلسهاي کافي نيست. ما در گذشته در ضمن بحثهاي قرآني بحثي در اين زمينه مطرح کردهايم که تحت عنوان «جنگ و جهاد در قرآن» چاپ شده است. آنچه در يک يا دو جلسه ميخواهيم از مسائل مربوط به جهاد مطرح کنيم مطالبي است که در اين عصر از طرف دشمنان اسلام القاء ميشود و ذهن بعضي جوانها را مشوب ميکند. بنابراين بحثهايي که عرض ميکنيم فهرستوار است.
برخي از نظرات درباره اصل جنگ
دستهاي از صاحبنظراني که درباره جنگ بحث کردهاند معتقدند جنگ، قانون کلي هستي است ـ البته آنها هستي را مساوي با عالم ماده ميدانند ـ و ميگويند: اصلاً يکي از قوانين کلي که بر عالم هستي حاکم است اصل تنازع است؛ مثلاً مکتب مارکسيسم اصل تضاد را يکي از اصول فلسفي حاکم بر جهان ميداند. مشابه اين، کساني هستند که جنگ را يک قانون زيستشناسانه ميدانند و ميگويند: در عالمِ موجودات زنده قانوني کلي حاکم است و آن اصل تنازع است (گرايش داروينستي). بعضي از جامعهشناسان به پيروي از اين گرايش، اصل تنازع داروينيستي را در جامعهشناسي به کار گرفتند و گفتند: قانوني جبري و کلي در کل جوامع بشري حاکم است و آن وجود جنگ و تنازع در بقاست تا اصلح و اکمل باقي بماند و ديگران حذف شوند.
در نقطه مقابل، گرايش ديگري است که ميگويد: جنگ يک بيماري و امري غيرطبيعي است و به طور کلي بايد ريشهکن شود. از قديم الايام چنين گرايشي در هندوئيسم وجود داشته است. اينها معتقدند که به هيچ چيز نبايد تعرض کرد و انسانها هم بايد از آنچه در عالم وجود دارد به قدر ضرورت استفاده کنند؛ حتي از گياهان هم نبايد زياد استفاده کنند. کشتن حيوانات و به طريق اولي انسان را مطلقاً جايز نميدانند. بنابراين همه کساني که به نحوي دست به جنگ ميزنند يک کار غير اخلاقي و نادرستي انجام ميدهند.
نظر ديگر که از اصول حقوق بشر شمرده شده اين است که جنگ اصالتاً بسيار بد است مگر در موارد بسيار استثنايي؛ اينان چند قانون کلي براي حقوق بشر قائلاند که يکي از آنها اصل حيات است. معتقدند که يکي از حقوقي که همه انسانها در هر شرايطي حتي جنايتکارترين انسانها از آن بهرهمندند، حق حيات است؛ بنابراين بايد از قوانين اعدام و مشابهاتش مطلقاً جلوگيري کرد. اين افراد در زبان و روي کاغذ از اين حرفها زياد ميزنند؛ اما عملاً جنايتکارترين موجودات روي زميناند که روي حيوانات وحشي را هم سفيد کردهاند.
اسلام چه ميگويد؟
در اين ميان اسلام و دين توحيدي چه ميگويد؟ دين الهي، واقعيتهاي جامعه را در نظر ميگيرد و براساس آنها قوانين متناسبي وضع ميفرمايد که بتوانند مجموعاً سعادت بشر را تأمين کنند. اسلام اين را که به هيچ موجود زندهاي نبايد تعرض کرد قبول ندارد؛ حتي اگر استفاده از برخي حيوانات، بيجهت تحريم شود ميگويد: «قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُون؛2 بگو: آيا خداوند به شما اجازه داده يا بر خدا افترا مىبنديد»؛ خدا اينها را براي استفاده شما خلق کرده است. از حيواناتي که گوشتشان حلال است استفاده کنيد، البته به صورت معتدل و طبق ضوابط. حتي يکي از عبادات اسلامي قرباني کردن است.
اين بينش در مقابل هر دو بينش افراطي و تفريطي فوق است. اسلام درباره جنگ هم واقعبينانه قضاوت ميکند؛ چون خدا انسان را آفريده و ميداند چه آفريده است و آفرينش او چه لوازمي دارد. ميداند انسانها در اثر تضادي که در خواستههايشان وجود دارد کارشان به جنگ خواهد کشيد. اينکه ما به صورت آرماني و ايدهآلي بگوييم بايد جلوي هر گونه جنگ و دفاع را گرفت و همه اينها محکوم است با واقعيت زندگي انسان سازگار نيست و نتيجتاً به نفع ظالمين تمام خواهد شد. خودداري از جهاد و دفاع در برابر دشمن، زمينه را براي دشمن آماده ميکند تا هر غلطي ميخواهد انجام دهد و خدا اين را اجازه نميدهد. اسلام اين را در نظر گرفته است که با وجود طبيعتي که در بشر هست خواهناخواه کارش به نزاع و جنگ خواهد کشيد و بايد اين امر را ضابطهمند کرد و براي آن مقرراتي وضع کرد. نقش اصلي شريعت همين است که با توجه به وجود زمينه انحراف در جامعه، مقرراتي وضع کند و سعي کند اين مقررات اجرا شود تا جلوي انحرافات گرفته شود يا به حداقل برسد.
هواهاي نفساني؛ بدنام کننده اسلام
از جمله فسادهاي جامعه انساني اين است که کساني به بهانه عمل به احکام اسلامي مرتکب جناياتي شدند که باعث بدنامي مسلمانها شد. سلسلههايي از سلاطين کشورهاي اسلامي به نام جهاد اسلامي مرتکب کارهاي زشتي شدند که رواج اسلام در آن سرزمينها را قرنها به تأخير انداخت و اسلام را در دنيا بدنام کرد. امروز هم امثال طالبان و القاعده در سراسر دنيا همانطور عمل ميکنند و اسمش را اجراي احکام اسلام ميگذارند. بايد توجه داشته باشيم که حقيقت جهاد را آنگونه که در اسلام هست نه يک کلمه بيشتر و نه يک کلمه کمتر اجرا کنيم؛ نه اينکه هواهاي نفساني را به پاي اسلام بگذاريم.
اصل دفاع و امور لازم الدفاع
به طور کلي همه ما ميدانيم که يکي از فروع و ضروريات دين ما جهاد است و در اين مطلب هم هيچ بحثي نيست. آنچه مهم است اين است که خود قرآن براي تشريع جهاد به حکمتهايي اشاره فرموده است که با توجه به اين حکمتها ما ميتوانيم هم بفهميم که اصلاً جهاد براي چه تشريع شده است و هم حدود و لوازم آن را بشناسيم.
آن اصلي که ميتوان گفت هيچ انسان سليمالفطرهاي نميتواند آن را انکار کند، اصل «دفاع» است؛ اين اصل ميگويد: اگر ما مورد حمله دشمن قرار گرفتيم صحيح نيست که آرام بنشينيم و در مقابل عوامل نابودکننده تسليم شويم. هيچ فطرتي اين را نميپذيرد. خوب است در برابر کساني که مدعي طرفداري از حقوق بشرند و با احکام جهاد اسلامي مخالفاند و ميگويند: «چون اسلام احکام جهاد دارد خشونتطلب است!» بحث را از اينجا شروع کنيم که هيچ انسان سليمالفطرهاي نميتواند دفاع را تحريم کند و بگويد نبايد دفاع کرد. اما سؤال اين است که از چه چيزهايي بايد دفاع کرد؟ آيا فقط اگر جان در خطر باشد بايد از آن دفاع کنيم يا در برابر تجاوز به ناموس، فرزندان و ساير متعلقات هم بايد دفاع کرد؟ در سطح جامعه، هر ملتي وظيفه دارد که از چه اموري دفاع کند؟ عملاً آنچه در بين همه مردم دنيا متعارف است دفاع از آب و خاک است. در هر فرهنگي قهرماناني وجود دارند که مردم به وجودشان افتخار ميکنند و اينها معمولاً کساني هستند که از آب و خاک مردمشان دفاع کردهاند. پس غير از دفاع از جان، دفاع از آب و خاک هم مورد قبول عقلاست. بسياري از اقوام ـ شايد اين هم استثناء نداشته باشد ـ عِرض و ناموس را هم لازم الدفاع ميدانند، گرچه به جنگ و کشتار منتهي شود و اگر کساني در اين امور کوتاهي کنند آنها را مردمي پست و زبون ميدانند. در فرهنگ عقلاي عالم هم چنين افرادي محکوماند. البته همانطور که قبلاً هم عرض کردم برخي ممکن است در مقام حرف و روي کاغذ غير از اين بگويند؛ ولي عملاً همه اينها را ميپذيرند.
جهاد فيسبيلالله؛ نه فيسبيل آب و خاک
آيا جهاد اسلام هم همين است؟ ما هيچ شکي نداريم که اگر دشمنان اسلام به مسلمين حمله کنند و بخواهند آنها را نابود کنند يا اراضيشان را تصرف کنند دفاع در برابر آنها تکليفي واجب است. اما عرض ما اين است که جهاد اسلامي بسيار شريفتر و ارزشمندتر از آن چيزي است که پيش عقلاي عالم است. آن چيزي که پيش عقلاي عالم است غريزهاي است که در حيوانات هم هست. بسياري از حيوانات اگر به لانهشان حمله شود به شدت از آن دفاع ميکنند. اگر کسي از خانه و لانهاش دفاع نکند از حيوان هم پستتر است. اين هنري محسوب نميشود. مسأله اين است که جهاد اسلام، جهاد فيسبيلالله است. هدفي که براي جهاد در اسلام تعيين شده است خيلي بالاتر از اين است که صرفاً براي حفظ جان و مال باشد.
اولين آياتي که درباره جهاد نازل شد و مورد آن هم دفاع بود، آياتي از سوره حج است که ميفرمايد: «إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ * أُذِنَ لِلَّذينَ يُقاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَ إِنَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَديرٌ * الَّذينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ إِلاَّ أَنْ يَقُولُوا رَبُّنَا اللَّهُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزيزٌ؛3 خداوند از كسانى كه ايمان آوردهاند دفاع مىكند؛ خداوند هيچ خيانتكار ناسپاسى را دوست ندارد. به كسانى كه جنگ بر آنان تحميل گرديده اجازه جهاد داده شد؛ چرا كه مورد ستم قرار گرفتهاند و خدا بر يارى آنها تواناست. آنهايي كه از شهر خود به ناحق رانده شدند، گناهي نداشتند جز اينكه مىگفتند: پروردگار ما، خداى يكتاست؛ و اگر خداوند بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نكند، ديرها و صومعهها و معابد يهود و نصارا، و مساجدى كه نام خدا در آن بسيار برده مىشود ويران مىگردد؛ و خداوند كسانى را كه او را ياري كنند يارى مىكند؛ خداوند قوى و شكست ناپذير است.» قبل از اين مسلمانان اجازه جنگ ميخواستند؛ ولي آيه نازل شد که: «كُفُّوا أَيْدِيَكُم؛4 فعلاً دست نگه داريد.» چون تعدادشان کم بود و ساز و برگ جنگي نداشتند؛ لذا اگر به جنگ اقدام ميکردند در همان روزهاي اول تار و مار ميشدند. اين آيات براي اولين بار اجازه دفاع به مسلمين را داد. بعد در بيان حکمت آن نميگويد: «اگر جهاد نکنيد جان شما به خطر ميافتد و آب و خاکتان در اختيار ديگران قرار ميگيرد»؛ بلکه ميفرمايد: «اگر اجازه دفاع و جهاد ندهيم عبادتگاهها از بين ميرود.» البته اين حکمت اصل جهاد در همه اديان الهي بوده است؛ چون دفاع و جهاد مخصوص اسلام نيست. حکمت اصلي که در قرآن روي آن تکيه ميشود اين است که نام خدا در زمين زنده بماند و مردم با ديدن معابد و مساجد به ياد خدا بيافتند؛ چون ياد خدا تنها حقيقتي است که ميتواند انسان را به سعادت برساند. بعد هم ميفرمايد: اين کساني که ما به آنها اجازه دفاع و وعده نصرت داديم کسانياند که هدفشان اين است که اگر در جنگ پيروز شوند اولين کاري که ميکنند اقامه نماز و دادن زکات است؛ يعني اجراي دين. اسم اين جهاد هم جهاد فيسبيلالله است نه في سبيل آب و خاک.
جانها فداي اسلام
ما چهقدر از اين فرهنگ عقب افتادهايم که امروز براي دفاع از چنين حکمي به مطلبي متوسل ميشويم که بين حيوانات مشترک است؛ يعني دفاع از آب و خاک و وطن. حيوانات هم از وطنشان دفاع ميکنند؛ اينکه هنري نيست. آنچه مهم است دفاع از ارزشها و دفاع از دين است. همه چيز فداي دين! متأسفانه نفوذ فرهنگ غربي باعث شده است که ما براي مسألهاي با اين عظمت آنقدر تنزل کنيم که جهاد را در حد غريزهاي حيواني قرار دهيم!
حضرت زهرا سلاماللهعليها در يک کلمه ميفرمايند: وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلْإِسْلَام. ما خيلي هنر داشته باشيم ميگوييم: جهاد براي عزت مسلمين است. اما حضرت ميفرمايند: وَ الْجِهَادَ عِزّاً لِلْإِسْلَام؛ يعني هدف اصلي، اسلام است. ما بايد فداي اسلام شويم. اصلاً در مقابل اسلام چيزي قابل طرح نيست.
حاصل جواب ما از اين سوال که «از چه اموري بايد دفاع کرد؟» اين است که در درجه اول بايد از ارزشهاي الهي دفاع کرد و بعد دفاع از جان، مال، ناموس، آب و خاک، اموال و ... مطرح ميشود. مهمترين دفاع، دفاع از دين است که باعث سعادت همه انسانهاست. اگر دين نباشد انسانها در حد حيوان و گاهي پستتر از حيوان خواهند شد. قرآن ميگويد: إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّهِ الَّذِينَ كَفَرُواْ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ؛5 نميگويد: بدترين انسانها کسانياند که با خدا عناد دارند؛ بلکه ميفرمايد: اينها بدترين جنبندگاناند. اگر اسلام نباشد کار به اينجا منتهي ميشود. پس بالاترين دفاع، دفاع از آن چيزي است که سعادت همه انسانها در گرو آن است؛ يعني دفاع از اسلام. ارزش مسلمين هم به خاطر اسلامشان است؛ پس اصالت با اسلام است. متأسفانه اين نکتهاي است که در بسياري از گفتارها و نوشتارها مورد غفلت واقع شده است.
وَفَّقَنا اللهُ وَ إيَّاکُم لمِا يحُِبُّ وَ يَرضي.
1 . بحارالأنوار، ج 29 ص 223.
2 . يونس، 59.
3 . حج، 38 – 40.
4 . نساء، 77.
5 . انفال، 55.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 07/07/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
صبر، راز رسيدن به پاداش
وَ الصَّبْرَ مَعُونَةً عَلَى اسْتِيجَابِ الْأَجْرِ،
با توفيق خداي متعال مقداري از خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها را قرائت کرديم و در حدي که ميسر بود توضيحات مختصري عرض کرديم. به اينجا رسيديم که حضرت در ضمن اشارهاي به مهمترين مباحث معارف اسلامي و نظام ارزشي اسلام، و اشاره به حکمت تشريع آنها ميفرمايند: وَ الصَّبْرَ مَعُونَةً عَلَى اسْتِيجَابِ الْأَجْرِ.
صبر، کليد واژهاي در معارف
واژههايي که در قرآن و روايات زياد تکرار و روي آن تأکيد ميشود نسبتاً محدودند. يکي از آنها واژه «صبر» است که از واژههاي کليدي در معارف اسلامي است. خداي متعال هم مکرر به پيغمبر اکرم نسبت به صبر تأکيد ميکند و ميفرمايد: فاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُوْلُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ،1 فَاصْبِرْ ...،2و هم در موارد زيادي به عموم مردم با بيانات مختلف سفارش به صبر ميکند. در سوره عصر ميفرمايد: وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ * إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ. در اين سوره، چهار واژه، واژه کليدي است؛ ايمان، عمل صالح، حق و صبر. روشن است که صبر موضوع مهمي است که در کنار حق، ايمان و عمل صالح ذکر ميشود.
صابر منفعل و منظلم نيست
متأسفانه گاهي معاني واژههاي قرآني در عرف ما درست رعايت نميشود و گويا معنايش تحريف ميشود. از جمله همين واژه صبر است که وقتي به کاربردهاي آن در آيات و روايات دقت ميکنيم ميبينيم با آنچه که در ذهن ماست مقداري تفاوت دارد. ما گمان ميکنيم صبر يعني منفعل بودن؛ به تعبير ديگر يعني در مقابل پيشامدها عکسالعملي نشان ندادن. به کسي ميگوييم اهل صبر است که اگر به صورت او سيلي بزنند جوابي ندهد! البته کسي که در برابر مصيبت خيلي جزع و فزع نميکند، اهل صبر است و اين يکي از مصاديق درست صبر است؛ ولي کاربرد صبر خيلي وسيعتر از اين و معناي آن پربارتر و غنيتر از اين است.
صبر به معني انظلام و ظلمپذيري نيست. اسلام دوست ندارد که انسان در برابر ظلم منفعل باشد و زود تسليم شود. در روايتي با سندهاي متعدد آمده است: «مَنْ قُتِلَ دُونَ مَظْلِمَتِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ؛3 اگر به کسي ظلم شود و در مقام دفاع از خودش و رفع ظلم برآمده، در اين راه کشته شد، حکم شهيد را دارد.» اسلام دوست ندارد که مسلمان انساني پست، زبون و منفعل باشد؛ بلکه ميخواهد مسلمان در برابر ظلم مقاومت کند و حتي اگر به قيمت کشته شدن هم باشد حقش را بگيريد؛ اما بالاتر از اين، دفاع از اسلام، جامعه اسلامي و ارزشهاي اسلامي است. اين تکليف خيلي بالاتر و مهمتر است.
اقسام سهگانه صبر
خوشبختانه با تفاسيري که در روايات آمده است مقداري جلوي اين تحريفات و اشتباهات گرفته ميشود. در روايت نبوي معروف آمده است که الصَّبْرُ ثَلَاثَةٌ: صَبْرٌ عِنْدَ الْمُصِيبَةِ، وَ صَبْرٌ عِنْدَ الطَّاعَةِ، وَ صَبْرٌ عَنِ الْمَعْصِيَة؛4 صبر سه قسم است: يک قسم آن صبر در مصيبت است؛ يعني وقت براي انسان سختيها و گرفتاريها پيش ميآيد بيتابي نکند و خويشتن دار باشد. قسم دوم، صبر در مقام انجام وظيفه است. صبرِ در اين مقام اين است که انسان تلاش کند تا وظيفهاش را خوب انجام دهد. قسم ديگر، صبر در مقابل معصيت است؛ يعني وقتي انگيزههاي معصيت در انسان پيدا ميشود ـ که غالبا شهوت و غضب استـ مقاومت کند. در روايات براي صبر اين چند قسم را ذکر کردهاند و با اين فرمايشات، زمينهاي فراهم ميشود تا ما وجه مشترک اينها را بيابيم. قرآن به صورت مطلق ميفرمايد: «وَ اصْبِر» و در روايات براي صبر سه قسم بيان ميشود. حال از کجا بفهميم که منظور قرآن کريم کدام يک از اين مصاديق است؟ البته اگر موارد استعمال صبر را در قرآن بررسي کنيم ميتوانيم مصاديق اين اقسام سه گانه را پيدا کنيم؛ اما اگر معنايي تحليلي از صبر داشته باشيم که جهت مشترک بين هر سه قسم است مفاد آيات و روايات را بهتر ميفهميم و شايد در مقام عمل هم بياثر نباشد.
معناي تحليلي صبر
تحليلي که ميتوان داشت اين است که انجام کارهاي اختياري ما به مقدماتي نيازمند است. کار اختياري انسان دستکم به دو عامل احتياج دارد؛ يکي شناخت و ديگري انگيزه؛ ولي از آنجا که خداي متعال اين عالم را طوري آفريده است که ما دائماً در معرض امتحان باشيم، اين طور نيست که به محض فهميدن خوبي کاري فوراً در وجود ما انگيزه آن پيدا شود و آن کار انجام گيرد. اگر اين طور بود نه خوب و بد معلوم ميشد و نه ارزش اعمال. درست است که ما خوبي کاري را ميفهميم و انگيزه انجام آن را هم پيدا ميکنيم، اما ممکن است انگيزههايي بر ضد آن و يا موانع و مشکلاتي بر سر راه ما وجود داشته باشد. اگر بخواهيم اين کار را انجام دهيم بايد اين موانع را برطرف کنيم. مثلاً ازدواج، کاري اختياري است؛ اما اين طور نيست که انسان هر وقت تصميم گرفت فوراً ازدواج کند؛ بلکه براي انجام اين کار مقدمات فراواني نياز است. پس اگر ما بخواهيم کار صحيحي که موجب کمال و سعادت ما باشد و پشيماني به بار نياورد ـ عمده پشيماني مربوط به جهان ابدي است و پشيماني دنيا قابل جبران است ـ بايد، هم بدانيم که اين کار خوب و ارزشمند است، هم بدانيم چگونه ميتوان آن کار را انجام داد و هم موانع آن را برطرف کنيم. گاهي انسان ميداند کاري خوب و مفيد است و وسايل انجام آن هم کموبيش فراهم است؛ اما گاهي موقع عمل موانعي نميگذارد کار انجام شود. اين موانع چند گونه است؛
نوع اول موانع دروني خود انسان است؛ مثلاً گمان ميکند اگر اين کار را انجام دهد از بعضي لذتها محروم ميشود و يا بايد بعضي از رنجها را تحمل کند. معمولاً وقتي عواطف و احساسات انسان براي کاري مناسب باشد، سريع تصميم ميگيرد؛ اما وقتي احساسات انسان بر ضد تصميم او باشد مانعي دروني براي انجام کار پيدا ميشود.
نوع دوم موانع انساني بيروني است؛ مثلاً اطرافيان انسان با مسخره کردن، مانع ميشوند که کار خيري را انجام دهد. اين مانع از بيرون اثر ميگذارد.
نوع سوم مشکلات و پيشامدهايي است که انسان را از انجام کار منصرف ميکند. مثلاً بيماري يا حوادثي غيرطبيعي مانع انجام کار ميشود.
بنابراين اگر تشخيص داديم که کاري بايد انجام گيرد، بايد براي مقابله با اين موانع آماده شويم و در مقابل اين عوامل دروني، بيروني و مشکلات مقاومت کنيم. اسم اين مقاومت، «صبر» است. عامل دروني گاهي تمايلات شهواني است و اگر انسان روي اين تمايلات پا گذاشت اين مصداقي از صبر است.
جهاد، معرکه صبر در طاعت
ما در محاورات معمولاً صبر را به مقاومت در برابر اين عوامل نميدانيم؛ مثلاً اگر کسي با اينکه خوابش ميآمد نيمه شب بيدار شد و فوراً دست و صورتش را شست تا فرصت خواندن نماز شب را از دست ندهد، معمولا اين را کسي صبر نميداند؛ ولي اين مصداق صَبْرٌ عِنْدَ الطَّاعَةِ است. مصداق روشن اين صبر، صبر در مقابل دشمنان در ميدان جنگ است. امروز ما در مقابل دشمناني قرار گرفتهايم که قرآن ميگويد: اينان دشمن دينتان هستند؛ وَلاَ يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتَّىَ يَرُدُّوكُمْ عَن دِينِكُمْ.5 برخي گمان ميکنند اينها فقط نفت ما را ميخواهند و اگر منافع اقتصاديشان تأمين شود ديگر مشکل ما حل است. اين ناشي از روحيه سازش و بزدلي است که حقيقتش عافيتطلبي است. اين افراد ميخواهند راحت زندگي کنند و نميخواهد خود را به خطر بياندازند. براي توجيه کار خود در مقابل مردم که آنها را افراد بيغيرت و نمکنشناسي خطاب ميکنند ميگويند: «شما از سياست سردر نميآوريد. ما بايد با آمريکا سازش کنيم تا خطرها رفع شود!» اين ضد صبر است. صبر اين است که مردانه بيايستيم. البته بايد نقشه و تدبير داشته باشيم؛ ولي آنجا که فهميديم بايد کاري را انجام دهيم نبايد تنبلي و سستي کنيم. اينها عواملي است که آدم را از انجام تکليف باز ميدارد. فراموش نکنيد بحث ما در جايي است که تکليف ثابت شده باشد، والا بدون هدف و نقشه وارد کار شدن کار معقولي نيست. ولَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُم؛6 ما بايد براي اطاعت امر خدا، پيغمبر و ولي امر آماده باشيم.البته گاهي ممکن است کساني واقعاً پيش خدا و پيغمبر هم عذرشان مقبول باشد؛ ولي بسياري از اوقات کساني که عذرتراشي و بهانهگيري ميکنند علتش همان روحيه عافيتطلبي و تنبلي است.
مردم فلسطين و لبنان هم با رهنمودهاي حضرت امام رضواناللهعليه به اين نتيجه رسيدند که تنها راه نجاتشان مقاومت است و فرهنگ مقاومت به فرهنگ جديدي در ميان آنها تبديل شد که اکنون شعار حزبالله لبنان است. اين هم صبر است؛ همان صبري که قرآن ميگويد: وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ؛ يعني شما براي احقاق حقتان سختيها را تحمل و مقاومت کنيد.
تبليغ، مصداقي از صبر در طاعت
مصداق ديگر اين صبر ميدان تبليغ دين است. وقتي مردمي هستند که محتاج تبليغاند و اگر کسي برود و با منطق صحيح و روش خداپسند و عقلپسند براي آنها دين را تبليغ کند تأثير ميپذيرند، بايد سختي اين راه را تحمل کرد و وارد ميدان شد. مطمئناً زحمت دارد و گاهي بايد گرسنگي، تشنگي، رفتارهاي نامناسب و ... را تحمل کرد. سابقاً براي تبليغ مشکلات عديدهاي بود؛ يعني واقعاً رفتن به تبليغ براي عدهاي رفتن به جهاد بود. الحمدلله امروز اين مشکلات خيلي کم شده است. يکي از آقايان که الآن از مراجع بزرگ قم هستند وقتي جوان بودند ـ البته آن وقت هم در قم مدرس معروفي بودند ـ ميگفتند: فصل زمستاني در دهه محرم براي تبليغ به روستاي دورافتادهاي رفتم. ولي هيچ کس حاضر به همکاري نشد و حتي هيچ کس ما را به خانه دعوت نکرد. وضع تبليغ در زمان قبل از انقلاب در بسياري از مناطق کشور اسلامي ايران (تنها کشور شيعي عالم) اين بود.
ميدانهاي مقاومت
محل اين مقاومت همان سه بخشي است که در روايات روي آنها تأکيد شده است:
بخش اول (صَبْرٌ عَنِ الْمَعْصِيَة) مقاومت در مقابل نفس و شيطان است. در اينجا بايد در مقابل نفس و شيطان به عنوان عوامل دروني و در مقابل انسانهاي بيروني که با تهديد و تمسخر، يا با رفاقت و خاطرخواهي به انسان فشار ميآورند، به عنوان عوامل انساني بيروني مقاومت کرد. در بخش دوم (صَبْرٌ عِنْدَ الطَّاعَةِ) انسان بايد تنبلي را کنار بگذارد و در مقام انجام تکليف جدي باشد؛ البته در درجه اول بايد تکاليف واجب و در درجه دوم تکاليف مستحب را به صورت الافضل فالافضل رعايت کرد. در بخش سوم (صَبْرٌ عِنْدَ الْمُصِيبَةِ) بايد بدانيم که زندگي دنيا بدون سختي نيست. خدا دنيا را به گونهاي آفريده است که توأم با سختي است؛ بالاتر از اين خودش هم فرموده است: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ؛7 کَبَد يعني رنج؛ يعني همين سختيها و مقاومت در مقابل آنها ميشود «مکابدة». يک مادر چه زحمتها بايد بکشد تا نوزادي متولد و بزرگ شود. در حديثي قدسي آمده است: «إنّي وضعت الرّاحة في الجنّة و الناس يطلبونه في الدّنيا فلم يجدوها أبدا؛ من آسايش را در بهشت قرار دادهام؛ ولي مردم در دنيا به دنبالش مىگردند؛ لذا نمىيابند.» ما بيجهت در اينجا به دنبال راحتي هستيم. «دار بالبلاء محفوفة؛8 اينجا خانهاي است پوشيده از بلا.» تجربه هم نشان ميدهد که هيچ کار مهمي بدون سختي به جايي نميرسد. پس انسان بايد به خودش تلقين کند که براي رسيدن به هر مقامي، حتي مقامات دنيوي بايد زحمت کشيد. نابرده رنج گنج ميسر نميشود. اگر کساني هم با حقهبازي و کلک چيزي به دست بياورند دوامي ندارد و به زودي رسوا ميشوند و مردم هم از آنها نفرت پيدا ميکنند.
نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست عاشقي شيوه مردان بلاکش باشد
نکته جالب اين است که صبر نه تنها باعث موفقيت در کارهاي دنيوي انسان است، بلکه نقشي اساسي در کسب بهترين امور معنوي و کمالات انساني و تمام امور مربوط به هدف آفرينش انسان دارد. با مروري بر آيات قرآن ميفهميم که شرط کسب هر موفقيتي «صبر» است. در جنگ بدر خدا همان عده پابرهنه را بدون سازوبرگ جنگي بر دشمن پيروز کرد؛ وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ.9 بعد خدا به آنها وعده داد که شما مقاومت کنيد اگر کمبودي داشتيد ما ملائکه را به کمک شما ميفرستيم؛ بَلَى إِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ وَيَأْتُوكُم مِّن فَوْرِهِمْ هَـذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُم بِخَمْسَةِ آلافٍ مِّنَ الْمَلآئِكَةِ مُسَوِّمِينَ؛10 گمان نکنيد فقط ملائکه خدا همين تعداد بودند که شما را ياري کردند. اينها مشکل شما را حل کردند؛ اما اگر صبر و تقوا داشتيد و باز کمبودي بود ما تا پنجهزار مَلَک هم به کمک شما خواهيم فرستاد. ولي شرطش «صبر» و «تقوا» است (إِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ).
و نيز براي کسب موفقيتهاي دنيوي به داستان حضرت يوسف اشاره ميکند و ميفرمايد: «إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ؛11 اگر تقوا و صبر و مقاومت داشته باشيد خدا اجرتان را ضايع نميکند.» مقامي که حضرت يوسف به آن رسيد به سبب صبري بود که در مقابل گناه داشت. اين اجر دنيوي بود و اجر اخروي او هم که تکليفش روشن است. در چند آيه به اين مضمون اشاره شده است که شرط پيروزي هم در دنيا و هم در آخرت، توأم بودن تقوا با صبر است. تقوا يعني اينکه انسان اين روحيه را داشته باشد که به دنبال فهم وظيفه شرعياش باشد و بعد از فهم، به آن عمل کند؛ يعني از خدا، پيغمبر و وليامر اطاعت کند. بعد هم با توکل بر خدا در مقابل دشمن مقاومت کند.
پيروزي، تنها از جانب اوست
در ادامه آياتي که به جنگ بدر اشاره فرمود ميفرمايد: وَمَا جَعَلَهُ اللّهُ إِلاَّ بُشْرَىٰ لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُم بِهِ وَمَا النَّصْرُ إِلاَّ مِنْ عِندِ اللّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ؛12 ما فرشتگان را به ياري شما فرستاديم و شما پيروز شديد؛ اما گمان نکنيد فرشتگان شما را پيروز کردند. اين براي آرامش قلب شما بود؛ وگرنه، پيروزى تنها از جانب خداوند تواناى حكيم است. چشم مؤمن بايد فقط به دست خدا باشد. نبايد در انجام وظيفهاش کوتاهي کند و نيز نبايد از چيزي بترسد. در اين صورت اگر کمبودي باشد خدا از راه ديگر، گرچه با نيروهاي غيبي، جبران ميکند. اگر نيروي غيبي هم ميفرستد نبايد گمان کنيم کار به دست آنهاست؛ بلکه اصل پيروزي و ياري به دست اوست. شما چشمتان به دست خدا باشد؛ حتي توکلتان بر ملائکه هم نباشد. اسلام ميخواهد چنين مردمي تربيت کند.
وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . احقاف، 35.
2 . طه، 130و روم، 60 و قلم، 48 و ... .
3 . الکافي، ج5 ص52.
4 . وسائلالشيعة، ج 15 ص 238.
5 . بقره، 217.
6 . نساء، 83.
7 . بلد، 4.
8 . نهجالبلاغه، خطبه 226.
9 . آلعمران، 123.
10 . آلعمران، 125.
11 . يوسف، 90.
12 . آلعمران، 126.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباحيزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 14/07/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
امر به معروف، مصلحتي فراگير
وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةً لِلْعَامَّة؛1
در بحث از خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها به اين عبارت رسيديم که حضرت ميفرمايند: «وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةً لِلْعَامَّة؛ خداي متعال امر به معروف را به خاطر صلاح عموم مردم واجب کرد.» ما قبلاً درباره اين موضوع چند جلسهاي صحبت کردهايم و مباحث آن جلسات تحت عنوان «بزرگترين فريضه» چاپ شده است. لذا در اينجا در حد اقتضاء اين عبارت چند جملهاي عرض ميکنم.
مقدمات قرب به خدا؛ مصلحت حقيقي
کلمه «مصلحت» در محاورات عرفي ما زياد به کار ميرود. اين کلمه گاه کاربردهاي درست و گاه کاربردهايي انحرافي دارد. مثلا بعضي به هر دروغي که فايدهاي داشته باشد ميگويند دروغ مصلحتآميز! اصلاً مصلحت به چه معناست؟ از عقايد کلامي شيعه اين است که احکام واجب و حرامي که در شرع تشريع شده تابع مصالح و مفاسد است. اموري که مصلحت داشته واجب شده و اموري که مفسده داشته تحريم شده است. اين شايعترين مورد استعمال مصلحت، در فرهنگ ديني ماست. اينکه مصلحت بايد تأمين شود و از مفسده بايد اجتناب گردد، يک پيش فرضي دارد و آن اين است که انسانها براساس اقتضاي فطرتشان به دنبال هدفي ميگردند که سعادت و کمال نهاييشان را تأمين کند. هر کسي که چيزي را دوست دارد به خاطر اين است که نهايتاً کمالي، لذتي و منفعتي را برايش تأمين ميکند. مردم دنيا در انتخاب هدف خيلي با هم اختلاف دارند و اختلاف اصلي بين متدينين و ملحدين است. متدينين اصل معاد را قبول دارند و ميگويند: انسان در اين عالم بايد تلاش کند تا به سعادت ابدي برسد. گرچه ما بالفطره به دنبال رفاه و خوشي هستيم، ولي رفاه و خوشيِ محدود و موقت را نميخواهيم؛ بلکه به دنبال خوشي ثابت و دائمي هستيم. اين همان حقيقتي است که اسمش سعادت است. قرآن هم ميفرمايد: «فَأَمَّا الَّذينَ شَقُوا فَفِي النَّار ... وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُواْ فَفِي الْجَنَّةِ؛2 کساني که اهل سعادت باشند نهايتاً اهل بهشت و کساني که اهل شقاوتاند نهايتاً اهل جهنم خواهند بود.» اين يعني ما دنبال خوشيهاي ثابت و ابدي ميگرديم. خوشيهاي موقت که به دنبالشان بيماريهاي طولاني باشد سعادت نيست، مثل اعتياد به مواد مخدر. در بحثهاي عقلي اثبات شده که آن سعادت حقيقي با کمال نهايي انسان توأم است؛ يعني حقيقتي موجب سعادت ابدي ميشود که موجب کمال نهايي انسان شود و تا انسان به کمال نهايي نرسيده است به سعادت ابدي نميرسد.
ما در حال تلاش براي رسيدن به آن سعادت ابدي هستيم و قصدمان از همه کارهايي که انجام ميدهيم رسيدن به خوشبختي است. هر آنچه که حقيقتاً موجب رسيدن به سعادت است داراي مصلحت است؛ يعني شايسته است که ما آن کار را انجام دهيم که به آن هدف برسيم. مصلحت حقيقي براي انسان عبارت است از حقيقتي که وسيله رسيدن به سعادت ابدي است. اما همه مردم که به معاد اعتقاد ندارند و آنهايي هم که به معاد اعتقاد دارند هميشه به ياد آن نيستند و همه کارهايشان را براي سعادت ابدي انجام نميدهند؛ يعني عموم مردم اهداف مادي و دنيوي دارند. قرآن هم ميفرمايد: «بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا؛3 شما زندگي دنيا را ترجيح ميدهيد.» از اينروست که مصلحت در عرف مردم غيرمتشرع معناي عامتري پيدا ميکند. از اين منظر مصلحت هر امري است که وسيله رسيدن به هدف باشد. خواه هدف سعادت حقيقي باشد و خواه همين سعادتهاي دنيوي.
انسانها معمولاً خوشبختي را در همين دنيا جستجو ميکنند و هر چه موجب خوشبختي دنيا شود آن را مصلحت ميدانند و چون اهداف مختلف است ممکن است کاري در نظر يک نفر مصلحت داشته باشد، ولي در نظر ديگري مصلحت نداشته باشد. پس ما يک مصلحت حقيقي داريم و آن چيزي است که انسان را به سعادت ابدي (قرب به خدا) ميرساند و در يک اصطلاح عام چون معمولاً مردم اهداف دنيوي دارند هر کسي براي رسيدن به هدف خودش هر چه را لازم ميداند آن امر براي او ميشود مصلحت. مثلاً دروغ گفتن براي کسي که هدفش کلاه گذاشتن سر ديگران است ميشود مصلحتآميز!
برخي افعال مصلحت متوسط دارند. مثلاً کسي که براي پيشرفت تحصيلش به غربت سفر ميکند در واقع اين سفر براي او مصلحت متوسط محسوب ميشود؛ حال اگر عالم شدن مقدمه براي رسيدن به آن سعادت ابدي و رضاي خدا باشد ميتواند به مصلحت حقيقي برسد و الّا اگر هدف از عالم شدن دنيا باشد مصداق خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ4 خواهد بود.
کاربرد ديگر مصلحت جائي است که دو مقدمه با هم تزاحم دارند. گاهي يک مقدمه نفع و ضرري دارد و مقدمه ديگر هم نفع و ضرر ديگري دارد. در اينجا کساني که اهل مصلحتسنجي هستند بين آن دو مقايسه ميکنند تا ببينند کدام نفع بيشتري دارد و زودتر آنها را به هدف ميرساند. اصطلاح «تشخيص مصلحت» در اين موارد به کار ميرود.
فريضهاي با مصحلت فراگير
مصلحت گاهي مصلحت شخصي است و گاهي مصلحت اجتماعي. در ميان تشريعات خداي متعال تشريعاتي وجود دارد که براي عموم مردم مصلحت دارد. در ميان اين تشريعات، آن امري که خيلي برجسته است «امر به معروف و نهي از منکر» است. اين امر حقيقتي است که هم مقتضاي فطرت انسان است و هم همه اديان روي آن تأکيد کردهاند. به قدري در قرآن و روايات بر اين مسأله تاکيد شده است که انسان واقعاً بهتزده ميشود. در آيهاي که اولين بار براي جهاد دفاعي تشريع شد ميفرمايد: أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ ... الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّكَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ.5 خدا کساني را ياري ميکند که اگر قدرت پيدا کنند اول نماز را به پا ميدارند؛ بعد زکات ميدهند؛ بعد امر به معروف و نهي از منکر ميکنند.
بيرنگي امر به معروف؛ چرا؟
در ذهن خيلي از ما سؤالي هست که جواب آن برايمان روشن نيست و آن اين است که با اين تأکيدات قرآن نسبت به امر به معروف، چرا اين فريضه در جامعه ما خيلي ظهوري ندارد؟ ما از صبح تا شب چند بار امر به معروف ميکنيم يا چند نفر را ميبينيم که امر به معروف کنند؟ آيا ما قبول نداريم که اين فريضه يکي از ضروريات دين است؟ چرا اگر کسي هم بخواهد به اين فريضه عمل کند از طرف مردم مورد بازخواست قرار ميگيرد؟ مگر ما مسلمان نيستيم؟ مگر قرآن نخواندهايم؟
مسأله اين است که رفتارهاي اجتماعي تابع فرهنگ حاکم بر جامعه است. اين طور نيست که هر کسي در هر جامعهاي هر کاري که را درست تشخيص ميدهد به راحتي بتواند انجام دهد. افراد خيلي ممتاز ميتوانند برخلاف مسير آب شنا کنند و برخلاف افکار عمومي مردم و فرهنگ حاکم بر جامعه حرف بزنند، مطلبي بنويسند يا قدمي بردارند. اينگونه افراد هم غالباً متهم به جنون و ... ميشوند. همه انبيا هم همينطور بودند. خيلي اراده قوي ميخواهد که انسان کاري را انجام دهد که مردم نميپسندند. لذا ميگويند: افراد جامعه متأثر از فرهنگ حاکم بر جامعه هستند. به طور طبيعي حالات رواني ما هم متأثر از دستگاه ارزشي حاکم بر جامعه است.
تأثير تعفن فرهنگ غرب
حال سؤال ميشود که چرا دستگاه ارزشي جامعه ما اينگونه شده است؟ چرا مردم از امر به معروف و نهي از منکر خوششان نميآيد؟ جواب اين سؤال اين است که فرهنگ ما تحت تأثير فرهنگ الحادي غرب واقع شده است و فرهنگ ما فرهنگ اسلامي خالص نيست. امروز در مغرب زمين همه ارزشها زير سؤال رفته است و مکاتبي در فلسفه اخلاق و ارزشها مطرح شده است که وقتي انسان ميشنود تعجب ميکند. فيلسوفان معروفي معتقد شدهاند که «اصلاً اين اموري که ما خوب ميدانيم مثل انصاف، مهرباني و ... اينها اخلاق ضعف است؛ ولي در حقيقت ريشه ارزشها به قوت است. هر چه بتوانيم زور بگوييم آن بهتر است. چه کسي گفته آدم بايد مهربان باشد و به ديگران خدمت کند؟!» و بالاخره يکي از مکاتب معروف اخلاقي معتقد است که «همه ارزشها قراردادي است. در هر زماني يک ملتي بر سر امري با هم توافق ميکنند و ميگويند: اين خوب است. در زماني ديگر شرايطي پيش ميآيد که همين امر ميشود بد. يک ملاک ثابتي براي خوب و بد وجود ندارد؛ بلکه اين امر، امري قراردادي است و به مرور زمان تغيير ميکند. بنابراين ما نبايد خيلي مقيد باشيم و بگوييم: چيزي را که مردم بد ميدانند حتماً هميشه بايد ترک شود؛ چون شايد فردا همينها مد شود!»
آن ارزشي که امروز در دنياي غرب بيش از همه چيز مورد قبول است «آزادي» است. ميگويند: «آزادي يعني هر کس هر کاري دلش ميخواهد انجام دهد. اين بالاترين ارزش است. فقط يک استثناء دارد و آن اين است که نبايد مزاحم آزادي ديگران شد، همين!» بر اين اساس فلسفههايي اخلاقي، سياسي و اجتماعي بنا شده است که طرفداران فراواني دارد و در دانشگاههاي غربي تدريس ميشوند. از اينجا يک فلسفه سياسي براي تعيين وظيفه دولت توليد شده است که ميگويد: «وظيفه دولت همين است که از تجاوزات و ناامنيها جلوگيري کند و هيچ وظيفه ديگري ندارد. پليس فقط آنجايي بايد دخالت کند که جان و مال مردم به خطر بيافتد؛ اما مردم هر کار ديگري که خواستند در ملأ عام انجام دهند مخصوصاً در اعياد و جشنها مانعي ندارد!»
موج اين فرهنگ به وسيله راديو، تلويزيون، ماهواره، روزنامه، مقالات، فيلمهاي سينمايي و ... کمکم به ما هم رسيده و خواه ناخواه به تدريج در ما هم اثر کرده و کار به آنجا رسيده است که آنچه را که ما امر به معروف و بالاترين ارزشها ميدانيم از زشتترين کارها شمرده ميشود و به کسي که ميخواهد به اين فريضه عمل کند ميگويند: «بالاترين ارزش آزادي است. تو ميخواهي در آزادي ديگران دخالت کني؟!» اين فرهنگ حاکم بر مغرب زمين است. وقتي به وسيله رسانههاي مختلف به ما و جامعه ما سرايت ميکند، در کتابهاي درسي ما هم ميآيد، در دانشکدههاي ما هم تدريس ميشود و اساتيد هم توجيه ميکنند، آيا انتظار داريد نتيجه غير از اين که هست بشود؟ البته الحمدلله ما هنوز آنطور نشدهايم؛ اما بالاخره بوي آن فرهنگ به جامعه ما هم رسيده است؛ لذا انسان راحت نميتواند به کسي بگويد فلان کار را انجام بده يا انجام نده.
و اما وظيفه
سؤال ديگر اين است که در اين شرايط وظيفه مسلمانها چيست؟ آيا امر به معروف و نهي از منکر وظيفه گروه خاصي است يا يک وظيفه عمومي است؟ همه ما ميدانيم که اين فريضه مثل نماز و روزه وظيفهاي عام است؛ اما مواردي که گمان ميرود امر به معروف به درگيري و ناامني منجر ميشود بايد به اذن حاکم باشد. از قديمالايام هم براي اين موارد گروه خاصي را مشخص ميکردند و يک نوع لباسي هم برايشان تعيين ميکردند تا معلوم باشند. زمانهاي سابق به اين افراد محتسب، و به اين قبيل کارها امور حسبه ميگفتند. و بالاخره در اين دوران مدرن مسأله نيروي انتظامي و پليس در همه کشورهاي دنيا مطرح شده و وظايفي براي آن تعيين گرديده است.
وظيفه پليس مسلمان
سؤال ديگر اين است که آيا در نظام اسلامي وظايف پليس با آن وظايفي که نظام کفر براي پليس معين ميکند يکي است يا فرق ميکند؟ بعضي ميگويند: «پليس به جز در جرائم سازمانيافته و اموري که به ناامني منجر ميشود نبايد در کار ديگري دخالت کند. در مسائل فردي فقط بايد کار فرهنگي کرد و اين کار ربطي به نيروي انتظامي ندارد!» اين اعتقاد همان ديدگاه فرهنگ غربي است که ميگويد: «وظيفه نيروي انتظامي فقط حفظ امنيت است و پليس نبايد در امري که به امنيت مربوط نميشود دخالت کند!» يعني بايد هر بيشتر آزادي مردم حفظ شود. البته مسأله امر به معروف اين طور نيست که غير مسلمانها يا غربيها اصلاً آن را قبول نداشته باشند. آنها هم براي خودشان امر به معروفي دارند. آنها به بعضي امور خيلي مقيدند، مثل تميز بودن خيابان، رعايت قواعد رانندگي و ... . اما فرق پليس اسلامي با پليس غربي اين است که در نظر پليس مسلمان مصالح و مفاسد جامعه اسلامي فقط امنيت و ماديات نيست. براي ما مصالح معنوي از مصالح مادي مهمتر است.
وقتي حضرت زهرا صلواتاللهعليها ميفرمايند: وَ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ مَصْلَحَةً لِلْعَامَّة، معنايش همان مصلحتي نيست که غربيها ميگويند. آنها مصلحت را فقط در ماديات ميبينند. بلکه مهمترين مصلحت حفظ ارزشهاي اسلامي و اجراي احکام اسلامي است. امر به معروف و نهي از منکر براي مبارزه با گناه و انحرافات فکري و عقيدتي خيلي واجبتر از امر به معروف در امور مادي است. انحرافات سعادت ابدي انسان را به خطر مياندازند. آيا اگر کسي ميخواهد کاري انجام دهد که با انجام آن، تا ابد در جهنم ميسوزد نبايد دلمان برايش بسوزد؟! پس مهمترين مصلحتي که در تشريع امر به معروف و نهي از منکر لحاظ شده است حفظ مصالح معنوي و ديني جامعه است. لذا پليس بايد با هر فسقي مبارزه کند. در جامعه اسلامي نبايد افراد فاسق تجاهر به فسق کنند؛ البته اگر کسي مخفيانه گناهي ميکند نبايد در کار او تجسس کرد و کسي هم حق دخالت ندارد؛ اما ارتکاب فسق علني و فاسد کردن افراد جامعه بالاترين مفسده است و بايد با آن مبارزه کرد. در اين امور تا آنجايي که به صورت عادي قابل حل است همه مردم در قبال آن وظيفه دارند و آنجا که احتمال برخورد و ضرب و جرح هست بايد کساني خاص بر آن امور گماشته شوند که در جوامع امروز اسم اين افراد پليس است.
وفقنا الله و اياکم.
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . هود، 106 – 108.
3 . اعلي، 16.
4 . حج، 11.
5 . حج، 39 – 41.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 21/07/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
حکمت و آثار نيکي به والدين و ارتباط با خويشاوندان
در کلام صديقه کبري سلاماللهعليها
وَ بِرَّ الْوَالِدَيْنِ وِقَايَةً مِنَ السُّخْطِ وَ صِلَةَ الْأَرْحَامِ مَنْسَأَةً فِي الْعُمُرِ وَ مَنْمَاةً لِلْعَدَد؛1
ترجمه تحت اللفظي اين فقره از خطبه صديقه کبري فاطمه زهرا سلاماللهعليها اين است که «خداي متعال نيکي به والدين را واجب فرمود تا از غضب او جلوگيري کند و پيوند با خويشاوندان را واجب کرد تا هم عمرتان طولاني شود و هم بر تعدادتان افزوده شود». موضوع اين دو جمله احسان به والدين و صله رحم است. اين دو تکليف بسيار به هم نزديک و مربوطاند.
شکر والدين قرين شکر خداوند
همه ما ميدانيم که در اسلام به اين دو موضوع فوقالعاده اهميت داده شده است. خداي متعال در چند مورد در قرآن کريم ابتدا به پرستش خودش امر ميفرمايد و بعد احسان به والدين را اضافه ميکند؛ وَ قَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا.2 گويا بعد از انجام وظيفه بندگي نسبت به خداي متعال چيزي واجبتر از رسيدگي به پدر و مادر نيست. اين تعبير خيلي تعبير عجيب، رسا و هشداردهندهاي است. در آيه مشابهي ميفرمايد: «أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ؛3 شکر من را و پدر و مادرت را به جاي آور.» نميفرمايد: مرا شکر کن و پدر و مادرت را هم شکر کن؛ بلکه «لي» و «لوالديک» را به هم عطف ميکند و با يک امر بيان ميفرمايد. از اين آيات و صدها روايت، اهميت اين تکليف از لحاظ شارع مقدس اسلام کاملاً روشن ميشود. با تعبيري مشابه اين تعبير ـ البته مقداري نازلتر ـ در مورد خويشاوندان ميفرمايد: «وَاتَّقُواْ اللّهَ الَّذِي تَسَاءلُونَ بِهِ وَ الأَرْحَامَ؛4 تقواي الهي داشته باشيد؛ همان خدايي که او را در روابطتان مورد قسم قرار ميدهيد و وقتي از کسي چيزي ميخواهيد ميگوييد: تو را به خدا! اين کار را انجام بده، يا براي اثبات امري نام او را ميبريد؛ خدايي که اين قدر براي خود شما مقدس است بايد مواظب باشيد که حقش را ادا کنيد.» بعد ميفرمايد: وَ الأَرْحَامَ؛ يعني حق خدا را رعايت کنيد و بعد حق خويشاوندان را. اين مقارنت خيلي معنادار است.
حقي بدون قيد و شرط
نکتهاي که در ميان دهها روايت توجه انسان را جلب ميکند اين است که شرط احسان به والدين، مؤمن بودن و حتي مسلمان بودن نيست. اگر پدر و مادر کافر هم باشند حق اطاعت و احسان را بر عهده فرزندان دارند؛ البته اگر مسلمان باشند حق مضاعفي خواهند داشت و اگر شيعه باشند حق سومي، و اگر احسانهايي در حق فرزند کردند باز حق ديگري پيدا ميکنند؛ اما صرف اينکه پدر و مادرند و فرزند از آنها متولد شده است بر فرزند حقي دارند که مسلمان باشند يا کافر، عادل باشند يا فاسق، مهربان باشند يا بداخلاق، هيچ تأثيري در اين حق نميگذارد. فقط نبايد در معصيت خدا از آنها تبعيت کرد.
مراتب و احکام صله رحم
در مورد صله رحم اين مسأله اجماعي است که قطع رحم حرام است. قطع رحم يعني انسان از خويشاندانش به گونهاي بِبُرد که گويا اينها خويشاوندش نيستند؛ نه ديدي و بازديدي، نه احترامي، نه هديهاي و نه ارتباط ديگري، هيچ يک در کار نباشد. اين قطعاً حرام است و يکي از گناهان کبيره است. اما صله رحم تا اندازهاي واجب است که قطع رحم لازم نيايد؛ چون اين دو از هم انفکاک ندارند. آنچه يقيني است اين است که قطع رحم حرام است. اما مصداق قطع رحم چگونه معلوم ميشود؟ در جواب تقريباً همه علماء فرمودهاند امري عرفي است. شرايط زماني و مکاني و مرتبه خويشاوندي فرق ميکند. ارتباط با آنهايي که خيلي نزديکاند يک اقتضاء و ارتباط با آنهايي که دورترند مرتبه کمتري را اقتضاء دارد و آنهايي که در شهر يا کشور ديگري هستند صله رحمشان طور ديگري است. گاهي يک تماس تلفني کفايت ميکند. به هرحال بايد طوري باشد که عرفاً بگويند رابطه با خويشاوندانش را نبريده است.
قطع رحم از بزرگترين گناهان کبيره شمرده شده و حتي تأکيد شده است که اگر خويشاوندانتان از شما بريدند شما از آنها نبريد. امام سجاد عليهالسلام ميفرمايند: خداوند دو قدم را خيلي دوست دارد؛ قدمي که در راه جهاد برداشته ميشود و قدمي که براي برقراري رابطه با آن خويشاوندي برداشته ميشود که قطع رابطه کرده است. 5
زمينهساز شکر خدا
سرّ اين همه تأکيد چيست؟ آنچه به اين مناسبت به طور خلاصه ميتوان گفت اين است که اولاً انسان در مورد پدر و مادر مخصوصاً مادر عاطفهاي فطري و خدادادي دارد. هر کس ميتواند اين عاطفه را تجربه کند؛ لذا خيلي احتياج به بحث ندارد. دليل طبيعي اين امر هم خيلي روشن است؛ پدر و مادر سبب وجود انساناند. اگر مادر نه ماه جنين را در رحم پرورش ندهد، اگر او را شير ندهد و بزرگ نکند، اگر زحمات پدر نباشد فرزند کجا ميتواند ادامه حيات دهد؟ ايشان حق حيات بر گردن فرزند دارند. در کنار عاطفه آنها، خدا دل فرزند را هم با آنها پيوند داده است؛ به طوري که دوستشان دارند. متأسفانه در تحت تأثير فرهنگ الحادي، بعضي از جوانها که افکار شيطاني در آنها نفوذ کرده است ميگويند: «پدر و مادر ميخواستند خوش باشند، ما هم به وجود آمديم. اينها چه حقي به گردن ما دارند؟!» اين افراد به اين جنبهها توجه ندارند که حيات ما مرهون پدر و مادر است. آنها زحماتي براي ما کشيدهاند که هيچ کس چنين زحماتي را نکشيده و نميتواند بکشد. امام زينالعابدين صلواتاللهعليه در رساله حقوقشان ميفرمايند: «حق مادر اين است که تو توجه داشته باشي که او تو را در جايي نگه داشته و حمل کرده (رحم) که هيچ فردي، فرد ديگري را اينگونه حمل نميکند. او از شيره جانش به تو خورانيده که هيچ کس در حق کسي اينگونه رفتار نميکند. شب و روز راحتي خودش را به گونهاي صرف تو کرده است که هيچ کس حاضر نيست راحتي خودش را به اين صورت صرف کسي کند. حاضر شده است گرسنه بماند تا تو سير شوي و تشنه بماند تا تو سيراب باشي ... .»6 اگر انسان به چنين کسي بياعتنايي کند اولاً به زحمت ميشود اسمش را انسان گذاشت و ثانياً آيا چنين کسي براي حق کسي ديگر ارزش قائل ميشود؟ آيا چنين کسي نسبت به همسرش يا دوستش وفادار ميشود؟ اين چنين شخصيتي طبعاً نسبت به حق خدا هم ناسپاس خواهد شد. زيرا او حق مادر را با چشم ميبيند و بيمهري ميکند؛ وقتي خدا را نمي بيند به طريق اولي غافل ميشود.
پس يکي از بهترين عواملي که ميتواند انسان را به طرف خدا سوق دهد و انگيزه خداپرستي، حقشناسي و شکرگزاري را در انسان بيدار کند توجه به عواطف پدر و مادر و حق و حقوقي است که آنها بر عهده انسان دارند. خداوند متعال شکر پدر و مادر را در کنار شکر خودش ذکر ميکند؛ گويا اين دو، يک نوع شکر است. اگر کسي حقشناس پدر و مادر شد ميتواند حق خدا را رعايت کند؛ زيرا وقتي انسان توجه پيدا کرد به اينکه پدر و مادر چه خدمتي به انسان کردهاند کمکم روح شکرگزاري و حقشناسي در او تقويت ميشود و آن وقت به فکر شکر خدا هم ميافتد. اما اگر حق پدر و مادر را نديده گرفت و گفت: ميخواستند اين کارها را نکنند! در مقابل خدا هم ميگويد: ميخواست خلق نکند! پس شکر پدر و مادر و توجه به حقي الهي که آنها بر ما دارند بهترين راه براي خداپرستي و تکامل ماست. از اينرو بهترين راه براي نجات گناهکاران هم اين است که از اينجا شروع کنند؛ يعني به پدر و مادرشان خدمت کنند. شخصي خدمت رسول اکرم صلياللهعليهوآله آمد و گفت: يا رسولالله! من هر کار زشتي که بگوييد را مرتکب شدهام؛ آيا راه نجاتي براي من هست؟ حضرت فرمودند: پدر و مادر داري؟ گفت: پدر دارم. حضرت فرمودند: برو به پدرت خدمت کن. وقتي رفت حضرت فرمودند: اي کاش مادرش زنده بود.7
سرّ اينکه درباره ارحام هم اين همه سفارش شده اين است که نعمتهايي که خداي متعال به وسيله خويشاوندان به انسان ميرساند آن قدر پرارزش است که بعضي از اين خدمات را انسان حاضر است با قيمت خيلي گراني بخرد. به طور طبيعي وقتي مشکلي براي يکي از افراد يک خانواده پيش بيايد مثلاً نياز داشته باشد که نصف شب به بيمارستان برود ساير افراد خانواده به او کمک ميکنند و منتي هم ندارند. البته اين قاعده استثناء هم دارد؛ اما صحبت ما درباره افراد معمولي و فطرتا سالم است. خداوند اين چنين، انسانها را با عاطفه خويشاوندي (که شعاعي است از همان عاطفه پدر و فرزندي و مادر و فرزندي) به هم مرتبط کرده است. اگر انسان، خويشاوندان را مثل بيگانه حساب کند و با آنها ارتباط برقرار نکند کمکم آنها هم دلسرد ميشوند و قطع رابطه ميکنند و کمکم طرفين از اين نعمتها محروم ميشوند. يعني باب رحمتي را که خداي متعال به طور طبيعي براي آنها فراهم کرده است به دست خود مسدود ميکنند. کسي که چنين باب رحمتي را که اين همه برايش فايده دارد به دست خودش ببندد و آن رابطه طبيعي و خدادادي و پاک را قطع کند ديگر عواطفش با ديگران ريشهاي نخواهد داشت و رفاقتهايش صوري و براي منافع زودگذر است. از اين روست که بعد از پدر و مادر نوبت به آن کساني ميرسد که رابطه طبيعي انسان با آنها بيشتر است.
خدا انسانها را آفريده تا او را بشناسند و الطاف و نعمتهاي او را درک کنند و با عبادت به قرب الهي برسند. وقتي کسي بر ضد اين روش حرکت ميکند و آن راههايي را ميبندد که خدا براي قدرشناس شدن باز کرده است طبعاً خدا از او ناراضي خواهد شد. پس احسان به والدين حقيقتي است که انسان را از سخط الهي حفظ ميکند (وَ بِرَّ الْوَالِدَيْنِ وِقَايَةً مِنَ السُّخْطِ). متأسفانه در فرهنگ امروزي ما اين ارزشها در حال کمرنگ شدن است و گاهي با هزار افسوس فراموش ميشوند. حتي فرزندان با پدر و مادر بدرفتاري ميکنند. بايد به فرهنگ اسلامي خودمان برگرديم و اين ارزشها را زنده کنيم.
قرب خدا، ملاک ارزشهاي اسلامي
در اينجا يک نکته علمي و فلسفي وجود دارد که قابل تأمل است. وقتي حضرت زهرا سلاماللهعليها حکمتهاي تشريعات الهي را ذکر ميفرمايند در برخي موارد منافع دنيوي آنها را بيان ميکنند. از جمله در مورد صله رحم ميفرمايند: صله رحم باعث طولاني شدن عمر و افزايش جمعيت فاميلتان ميشود. حال سؤال اين است که ملاک ارزشهاي اسلامي چيست؟ آيا ملاک ارزشها در اسلام منافع دنيوي است؟
اصولاً ما براي تقرب به خدا آفريده شدهايم و اين مقامي است که جز در سايه بندگي خدا نميتوان به آن رسيد. وقتي خداوند ميفرمايد: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ،8 به اين جهت است که ما در سايه عبادت به آن مقام برسيم که از فرشتگان هم برتر شويم. پس اصل ارزشها آن حقيقتي است که انسان را به خدا نزديک کند. اما افعال ما دو نوع است: يک نوع مستقيماً با قرب به خدا ارتباط دارد مثل نماز خواندن. يعني اين افعال اصلاً براي ياد خدا، خوف و خشيت خدا و محبت خدا هستند. پيداست که ارزش اين افعال به همان تأثيري است که در قرب به خدا دارند.
اما بعضي افعال مثل سخاوت داشتن، مهربان بودن و صلهرحم کردن، دو نوع ارزش دارند؛ اولا داراي ارزش اخلاقي هستند؛ يعني انسان را براي ارتباط با خدا مهيا ميکنند. بخل غلّ و زنجيري است که دست و پاي آدم را ميبندد و نميگذارد به طرف خدا برود. قرآن ميفرمايد: وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛9 گرفتگي، امساک، بخل ورزيدن و خودخواهي سدهايي است که مانع ارتباط با خدا ميشوند. شکسته شدن اين سدها ميتواند زمينه ارتباط با خدا و رسيدن به قرب الهي را فراهم کند. اين يک نوع ارزش است که فقط رفع مانع يا تقويت زمينه ميکند. ثانياً همين کارهاي تقويت کننده با اينکه مستقيما با خدا ارتباط ندارند ميتوانند وسيله مستقيم قرب الهي شوند. راهش اين است که به اين نکته توجه کنم که خدا اين اعمال را دوست دارد و براين اساس بگويم: «خدايا! چون تو اين کار را دوست داري آن را انجام ميدهم.»
اين اعمال خودبهخود ارزش اخلاقي مطلوبي دارند؛ يعني انسان را براي رسيدن به کمال مستعد ميکنند. اينکه گفته ميشود: خدا حاتم طايي را به خاطر بخششهايش جهنم نميبرد، يعني گرچه او را به بهشت در همسايگي انبياء نميبرند، اما اينگونه اعمال او کمک ميکنند که از عذابش کاسته شود و آمادگي بيشتري براي تقرب به خدا پيدا کند. اما اگر کسي ايمان داشت و اين کارها را براي اطاعت خدا انجام داد خود اين اعمال ميشود متن عبادت. بنابراين اگر ما احسان به والدين و صله رحم را به خاطر عواطف انجام دهيم کار خيلي خوبي است و ما را براي ارزشهاي والاتر و رسيدن به هدف آفرينشمان (قرب به خدا) مهيا ميکند؛ اما خودش مستقلاً عبادت نيست. اما اگر همين کار را به قصد اطاعت خدا انجام دهيم مثل نماز ميشود عبادتي که مستقيما با خدا ارتباط دارد. اين نکته را بايد غنيمت بشماريم و سعي کنيم که در کارهاي خوب قصد عبادت کنيم؛ يعني بگوييم: خدايا! چون تو دوست داري اين کار را انجام ميدهم.
وفقنا الله واياکم ان شاءالله.
1 . احتجاج، ج1 ص99.
2 . اسراء، 23 .
3 . لقمان، 14.
4 . نساء، 1.
5 . خصال صدوق، ج1 ص50.
6 . تحفالعقول عن آل رسول، ص263.
7 . عدة الداعي، ص 85.
8 . ذاريات، 56.
9 . حشر، 9.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباحيزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 12/08/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
مباني فلسفي حقوق جزاي اسلامي
وَ الْقِصَاصَ حَقْناً لِلدِّمَاء؛
در جلسات قبل بخشهايي از خطبه مبارک حضرت زهراسلاماللهعليها را تلاوت کرديم و به اين عبارت رسيديم که حضرت ميفرمايند: «وَ الْقِصَاصَ حَقْناً لِلدِّمَاء؛ خداي متعال حکم قصاص را براي جلوگيري از خونريزي تشريع فرمود.» براي توضيح اين مطلب به مسألهاي از مسائل فلسفه حقوق اشاره ميکنم.
يکي از مباحثي که در مکاتب حقوقي مختلف دنيا مطرح ميشود اين است که اصولاً فلسفه جعل قوانين جزايي چيست؟ از آنجا که ممکن است بعضي از شنوندگان با اين مباحث آشنا نباشند مقدمهاي را عرض ميکنم.
مسلماً ما براي حفظ مصالح زندگي اجتماعي به قانون نيازمنديم. نبود ضابطه در رفتار انسانها موجب اختلال در زندگي آنها ميشود. اصل اين مسأله يا بديهي يا قريب به بديهي است و کمتر کسي است که در اين جهت شک داشته باشد. اما صرفاً با وضع قانون مشکل حل نميشود؛ چراکه قوانين خود به خود ضمانت اجرا ندارند. از اين رو باز براي تأمين مصلحت اين قوانين، قانونگذار قوانين ديگري که ناظر به آن قوانين است وضع ميکند و ميگويد: «اگر کسي از آن قوانين تخلف کرد بايد مجازات شود.» اگر اين قوانين دوم هم مثل قوانين اول فقط روي کاغذ نوشته شده باشد مجدداً همان اشکال اول متوجه اينها هم ميشود. لذا بايد اين دسته از قوانين يک ضامن اجرايي قوي داشته باشند تا جريمه را به زور به متخلف تحميل کند.
خصوصيت قوانين دسته اول اين است که با زور اجرا نميشوند. آنها ميگويند: فلان نوع معامله باطل است؛ رشوه گرفتن ممنوع است؛ گرانفروشي ممنوع است و ... . اما دسته دوم ميگويند: اگر کسي از قوانين تخلف کند مجازات ميشود. اين مجازات بايد اجباري باشند و بايد به کمک قوه قهريه اعمال شوند. اساساً يکي از دلايل ضرورت حکومت همين نکته است. اگر آن قوانين هيچگونه ضمانت اجرايي نداشته باشند مثل دستورات اخلاقي، موعظهاي بيش نخواهند بود. حکومت بايد قدرتي داشته باشد که بتواند قوانين کيفري را اجرا کند. به اين ترتيب ضرورت وجود قوانين کيفري ثابت ميشود.
برخي ديدگاهها در فلسفه حقوق جزا
1. انتقام
اما حکمت وضع قوانين جزايي يا کيفري چيست؟ آيا اين قوانين، قوانين ثابتياند؟ اين قوانين تا چه اندازه بايد سختگيرانه و تا چه اندازه بايد انعطافپذير باشند؟ اينها مسائلي است که به فلسفه حقوق جزا مربوط ميشوند. يکي از نظريات در باب فلسفه حقوق جزا اين است که فلسفه قوانين جزايي انتقام گرفتن از متخلف است؛ يعني وقتي جامعهاي قوانيني را پذيرفت تخلف از آن قوانين در واقع دهنکجي به جامعه، واضعين آن قانون، متصديان امر و مصالح امت است و اين باعث خشم ساير مردم ميشود. بنابراين کساني که اين قانون به نفع آنهاست در صدد انتقام از متخلفان برميآيند. پس فلسفه حقوق جزا انتقام از متخلف است.
2. فقط بازدارندگي
نظريه ديگر اين است که فلسفه حقوق جزا عمدتاً بازدارندگي است؛ يعني وقتي کسي تخلف ميکند او را مجازات ميکنند تا ديگران پند بگيرند و از شيوع فساد جلوگيري شود. پس اصل قانون جزا براي جلوگيري از شيوع تخلف است. مثلاً وقتي اسلام ميگويد: دست دزد را ببريد براي اين است که وقتي افراد جامعه، دستِ بريده او را ببينند ديگر رغبت به دزدي پيدا نکنند.
اين مباني و مباني ديگري که مطرح شده به دنبال خود لوازمي دارد که امروزه در دانشگاهها حتي در همين دانشکدههاي حقوق کشور جمهوري اسلامي انقلابي ما هم مطرح ميشود و کساني بر اساس آنها نسبت به احکام اسلام بيتوجهي و گاهي حتي اظهار مخالفت ميکنند. به عنوان نمونه يکي از کساني که اگر اسم ببرم شايد اکثر شما او را بشناسيد و تعجب کنيد که چنين حرفهايي ميزند، مقالهاي نوشته است و در آن تصريح ميکند که: «اصل در قوانين جزا بازدارندگي است. بنابراين در هر زماني بايد ببنيم با چه روشي بهتر ميتوان جلوي گناه را گرفت. در زمان پيغمبرصلياللهعليهوآله بهترين راه براي پيشگيري از دزدي، بريدن دست دزد بود. اما امروز شرايط جامعه ما تغيير کرده است و ممکن است از راه ديگري بتوان جلوي دزدي را گرفت؛ يعني ميتوان فلسفه اين قانون را از راهي ديگر تأمين کرد. ما بايد به فکر راههايي باشيم که با فرهنگ و شرايط اجتماعي ما مناسبتر باشد!» اين را عرض کردم که بدانيد اين مسأله خيلي جدي است و از اوايل انقلاب گروههايي از جمله گروهک منافقين رسماً و صريحاً چنين نظراتي را ابراز ميکردند.
مباني فلسفي حقوق جزا از ديدگاه اسلام
الف) مباني الهياتي
سؤال اين است که واقعاً فلسفه حقوق جزا از نظر اسلام چيست؟ آنچه در مکاتب فلسفي دنيا مطرح ميشود همه ناظر به زندگي انسان در اين دنيا و آثار و لوازم آن هستند. در هيچ يک از مکاتب فلسفه حقوق که امروز در دنيا مطرح است نه صحبتي از خدا به چشم ميخورد و نه صحبتي از آخرت. در اين مکاتب، اصل، امنيت و رفاه در زندگي دنياست و چيز ديگري مطرح نيست.
ما بر اساس اسلام فلسفه حقوق خاصي داريم و مجبور نيستيم که مباني يکي از مکاتب حقوقي دنيا را بپذيريم. اين مسائل يک مباني الهياتي دارد و يک مباني انسانشناختي. اساسيترين اصل در اسلام اعتقاد به خداي يگانه و ضرورت اطاعت از اوامر اوست. محل اثبات اين اصل کلام و فلسفه است؛ ولي در مباني حقوق اسلامي اين اصل به عنوان يک اصل موضوع پذيرفته شده است و همه اصول به نحوي با آن ارتباط پيدا ميکنند.
ب) مباني انسانشناختي
همچنين مادامي که ما انسان را تعريف نکنيم و کمال و نقص و سعادت و شقاوتش را نشناسيم نميتوانيم درباره وظايف و اختيارات و حقوق او بحث کنيم. در مباني انسانشناختي ما معتقديم که انسان فقط موجودي نيست که از مادر متولد ميشود و بعد هم در قبر دفن ميشود. در حقيقت عمر انسان بينهايت است. زندگي دنيا بخش کوتاهي از زندگي انسان و بخش جنيني دوم اوست. وقتي نطفه انسان منعقد ميشود نُه ماه در شکم مادر است و در آنجا هيچ اختياري از خود ندارد. بعد حدود نود سال اندکي کمتر يا بيشتر، دوره جنيني ديگري را ميگذراند؛ اما در اين دوران بايد خودش خودش را بسازد. بعد از اين دوران، تازه زندگي حقيقي او شروع ميشود که قرآن درباره آن ميفرمايد: يَقُولُ يا لَيْتَني قَدَّمْتُ لِحَياتي؛1 و نيز ميفرمايد: وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ.2 از اين منظر زندگي دنيا مقدمهاي براي زندگي ابدي انسان است. اين نگرش نسبت به انسان در حقوق، در اخلاق، در ارزشها و ... اثر ميگذارد، همانطور که اگر کسي معتقد باشد حيات انسان بيش از همين زندگي دنيايي نيست (مَا هِيَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَنَحْيَا وَمَا يُهْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ)3 اين نگرش او در حقوق، اخلاق، ارزشها و ... اثر ميگذارد.
بر اساس ديدگاه اسلام، خداي متعال انسانها را آفريده تا به کمال برسند. اما اين کمال از مسير اختيار حاصل ميشود. به ناچار بايد دو راه وجود داشته باشد؛ يکي راه کمال و ديگري راه سقوط. خدا انسان را در اين عالم آفريده است تا بر سر دوراهيها قرار گيرد و خودش راهش را انتخاب کند. خاصيت اين عالم اين است که دائماً انسان سر دوراهيها و چندراهيها قرار ميگيرد و بايد يا راه حلال را انتخاب کند يا راه حرام را. قرآن ميفرمايد: اصلاً فلسفه وجود زندگي انسان در عالم دنيا همين است؛ خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا.4
حال خداوند متعال چگونه بايد زمينه تکامل انسانها را فراهم کند؟ براي اين منظور بايد آنها را هدايت کند و به آنها بگويد چه کاري خوب است و چه کاري بد. اگر هدايت الهي نباشد شايد اکثريت قريب به اتفاق و شايد هم همه انسانها گمراه شوند. از جمله هدايتهاي الهي همين قوانين تشريعي است که مبين اين است که چه کاري جايز، چه کاري واجب و چه کاري ممنوع است.
اصل جهانبيني ما اين است که اگر کسي از اين قوانين تخلف کرد جزاي آن را در عالم ديگر ميبيند. دنيا دار امتحان است و جزا و پاداش در عالم ديگر داده خواهد شد. ولي خداي متعال از روي رحمت واسعه خود سنت ديگري را هم قرار داده است. بعضي از گناهان اينگونهاند که اگر گناهکار در دنيا بخشي از عقوبتش را ببيند اين عقوبت دنيوي براي او و احياناً براي ديگران رحمت خواهد بود. قرآن ميفرمايد: «وَمَا أَصَابَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَن كَثِيرٍ؛5 هر مصيبتى به شما ميرسد بخاطر اعمالى است كه انجام دادهايد، و خدا بسيارى را عفو مىكند.» اما چرا خدا اين سختيها را در دنيا به وجود ميآورد؟ ميفرمايد: «لِيُذِيقَهُم بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛ ما بعضي از آثار گناهانشان را در همين دنيا به آنها ميچشانيم تا شايد هم خودشان و هم ديگران تنبه پيدا کنند و از آن گناهان دست بردارند.»
پس فلسفه اينکه خدا عقوبت برخي از گناهان را در اين عالم ميدهد، نه انتقامگيري از ديگران است و نه صرفاً براي بازدارندگي است که در نتيجه به هر کيفيتي حاصل شود مطلوب باشد؛ بلکه در درجه اول عقوبت آن عمل است تا مقداري از عقوبت آخرت کم شود و ثانياً براي اين است که وسيله تنبه گناهکار و ديگران شود تا ببينند کار بد چهقدر ضرر دارد. اين عقوبت موجب ميشود که هم خودشان و هم ديگران مرتکب آن گناه نشوند.
فلسفه حقوق جزا از ديدگاه اسلام
از اينجا فلسفه حقوق جزا در اسلام بر اساس اين مباني به دست ميآيد و آن اين است که مجازات کردن متخلفان براي اين است که در ضمن اينکه از عقوبت آخرتشان کاسته شود، هم خودشان هم ديگران آثار بد آن را ببينند و ديگر مرتکب آن تخلف نشوند (نَكَالاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِّلْمُتَّقِينَ)6.
خدا از باب رحمت واسعهاش مقداري از نتيجه اعمال را در اين عالم نشان ميدهد تا انسانها با ديدن آثار اعمال بد تنبه پيدا کنند و با ديدن آثار اعمال خوب تشويق به انجام آنها شوند (وَآتَيْنَاهُ أَجْرَهُ فِي الدُّنْيَا وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ).7
بر اساس اين بينش الهي، فلسفه حقوق جزا معلوم ميشود. کساني که غربزدهاند و نميتوانند در مقابل آنها مقاومت کنند مباني ديگري را مطرح ميکنند و ميگويند: «فلسفه اين قوانين صرفا بازدارندگي است؛ پس بازدارندگي از هر راهي حاصل شود خوب است و لزومي ندارد حتماً از راه قوانين جزايي اسلام باشد!» اما ما معتقديم که فلسفه حقوق جزا از ديدگاه اسلام را بايد با توجه به اين مباني هستيشناسانه و انسانشناسانه تبيين کرد نه صرفاً از مباني غربي تقليد کنيم که مبانياي ماترياليستي و فردگرايانه يا لذتگرايانه است.
تفاوت حدود و تعزيرات با ديات و قصاص
توجه به مقدمه ديگري هم ضروري است که به آن اشاره کوتاهي ميکنم. تخلفات به دو بخش کلي قابل تقسيم است؛ يک بخش تخلفاتي است که به حقوق انسانهاي ديگر مربوط ميشود و يک بخش تخلفاتي است که با حق خداوند متعال ارتباط پيدا ميکند؛ يعني انسان با ارتکاب اين تخلف از حوزه بندگي خدا خارج شده و گويا اعلان جنگ با خدا کرده است. به تعبير ديگر اين تخلفات يا حقالناس است يا حقالله. براي تخلفاتي که مربوط به حقالله است احکامي ثانوي وضع شده است که به آن حدود و تعزيرات ميگويند. مقصود از ثانوي در اينجا يعني احکامي که ناظر به احکام ديگر است و اين اصطلاح خاصي است، و به احکامي که براي تخلفات مربوط به حقالناس وضع شده است قصاص و ديات ميگويند. اين دو باب خيلي شبيه به هماند؛ اما با هم فرق دارند. در قصاص اگر صاحب حق از حق خود بگذرد ديگر حکم اجرا نميشود. اما تخلف از حقالله مثل شرب خمر و زنا احکام جزايياش حق کسي نيست که ببخشد. اگر کسي مورد تجاوز هم قرار گرفته باشد و بگويد: من بخشيدم، دادستان نميتواند متخلف را ببخشد. او بايد حکم خدا را اجرا کند. حقالله مصالح عام جامعه اسلامي است که مدعي خصوصي ندارد. در اينجا خداست که حکم ميکند و حکمش هم قطعي است. فرمايش حضرت زهراسلاماللهعليها ناظر به تخلفاتي است که به حقوق مردم مربوط ميشود و ناظر به همه احکام جزا نيست.
حضرت ميفرمايند: «وَ الْقِصَاصَ حَقْناً لِلدِّمَاء؛ خداوند قصاص را براي جلوگيري از خونريزي قرار داده است.» همه ما يقين داريم که اگر قاتل در دادگاه محکوم به اعدام شود و وليّ دم تقاضاي اعدام کند و اين حکم در حضور مردم اجرا شود جلوي درصد زيادي از قتلها گرفته ميشود. وقتي در يک نهاد، مجرمي مجازات ميشود تا مدتها آن نهاد يا آن دستگاه بيمه ميشود. در محيط بزرگ جامعه کشتن يک انسان بيگناه از نظر قرآن مثل کشتن همه انسانهاست؛ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا.8 درد چنين گناه عظيمي با حبس کردن و پذيرايي در زندان دوا نميشود.
قصاص حافظ حيات انسان
برخي چنين سفسطه ميکنند که «مجازات اعدام با کرامت انسان و حق حيات او منافات دارد!» اين سخنان پوچ است و همه ميدانند که براي حفظ امنيت جامعه، کسي که مرتکب قتل نفس شده بايد قصاص شود و به اين وسيله است که جان ديگران محفوظ ميماند. قرآن ميفرمايد: وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ؛9 اگر عقل داشته باشيد ميفهميد که قانون قصاص جان شما را حفظ ميکند. اگر شما براي حيات انسان ارزش قائليد راه حفظ حيات انسان قصاص است. اگر قاتل را نکشيد فردا صدها نفر کشته ميشوند و هزاران جنايت رخ ميدهد.
مادامي انسان کرامت دارد که حق را رعايت کند. انساني که با خدا اعلان جنگ کند به اندازه حيوان هم ارزش ندارد. قرآن ميفرمايد: إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ في نارِ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّة؛10 اينها پستترين مخلوقاتاند. اينها چه کرامتي دارند؟ کسي که با خدا اعلان جنگ ميکند با مصالح همه انسانها دشمني ميکند. چنين کسي چه کرامتي دارد؟ بنابراين اگر کسي براي حيات انسان ارزش قائل باشد بايد از اجراي قانون قصاص حمايت کند. از اين روست که حضرت زهراسلاماللهعليها ميفرمايند: و جعل القصاص حقنا للدماء.
وصلياللهعليمحمدوآلهالطاهرين.
1 . فجر، 24.
2 . عنکبوت، 64.
3 . جاثيه، 24.
4 . ملک، 2.
5 . شوري، 30.
6 . بقره، 66.
7 . عنکبوت، 27.
8 . مائده، 32.
9 . بقره، 179.
10 . بينه، 6.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباحيزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 19/08/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
پايبندي به تعهد، نردبان تکامل
وَ الْوَفَاءَ بِالنَّذْرِ تَعْرِيضاً لِلْمَغْفِرَةِ، وَ تَوْفِيَةَ الْمَكَايِيلِ وَ الْمَوَازِينِ تَغْيِيراً لِلْبَخْس؛1
در توضيح فرازهاي خطبه شريف فدکيه به اين جا رسيديم که حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: وَ الْوَفَاءَ بِالنَّذْرِ تَعْرِيضاً لِلْمَغْفِرَةِ، وَ تَوْفِيَةَ الْمَكَايِيلِ وَ الْمَوَازِينِ تَغْيِيراً لِلْبَخْس. حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين قسمت از خطبه به لزوم وفاي به نذر و همچنين به درستفروشي در مقابل کمفروشي اشاره کرده و به بيان حکمت تشريع اين دو حکم ميپردازند. براي توضيح اين دو جمله مقدمه کوتاهي را عرض ميکنم.
ضرورت زندگي اجتماعي
علت ارتباط آگاهانه دو موجود باشعور، کسب منعفت، تحقق مصلحت و دستيابي به کمالي براي هر دو يا دستکم براي يکي از آن دو است. نمونه بارز آن، ارتباطات اجتماعي بين انسانهاست که در سايه آن، زندگي مدني و اجتماعي شکل ميگيرد. در سايه زندگي اجتماعي، هزاران نوع برکت مادي و معنوي عايد انسانها ميشود که اگر اين زندگي اجتماعي نبود و بنا بود انسانها به صورت فردي زندگي کنند هيچ يک از اين منافع و مصالح تحقق پيدا نميکرد. براي درک اين منافع، هر کسي کافي است مروري اجمالي بر زندگي خود داشته باشد. انسان از اولين تا آخرين لحظات زندگي دائماً در حال استفاده از ديگران است؛ يا از ديگران چيزي ياد ميگيرد يا بيمار ميشود و به پزشک مراجعه ميکند يا لوازم مورد نياز زندگي را با ديگران تبادل ميکند يا ... . همچنين از اين زندگي منافع معنوي زيادي را کسب ميکند؛ اگر انسان زندگي اجتماعي نداشت دين و احکام خدا را ياد نميگرفت و به دنبال آن ترقي معنوي پيدا نميکرد و آخرتش هم تباه ميشد. پس در واقع اين زندگي اجتماعي است که براي انسان هم خيرات دنيا را فراهم ميکند و هم خيرات آخرت را. پس انسان ناچار است که با انسانهاي ديگر ارتباط داشته باشد.
واقعيات ريشه ارزشها
بعد از تصديق به ضرورت زندگي اجتماعي بايد بدانيم که رکن اين زندگي اجتماعي تأمين منافع دو موجود باشعوري است که با هم ارتباط برقرار کردهاند. اگر اين ارتباط و تبادل منافع نباشد زندگي اجتماعي پايدار نميماند. بر اين اساس سلسلهاي از ارزشهاي اجتماعي شکل ميگيرد که همه ما آنها را درک ميکنيم؛ ولي غالباً به سرّ به وجود آمدن آن ارزشها توجه نداريم. گاهي گمان ميکنيم که ارزشها امور عقليِ بديهياند؛ گمان ميکنيم خوبي راست گفتن، عدالت و ... به خاطر اين است که عقل آدمي به صورت بديهي، خوبي آنها را ميفهمد. گاهي هم ميگويند: «درکِ خوبي و حسن اين امور فطري است» و معمولاً از اين قبيل تعبيرات به کار ميبرند. ولي شايد سرّ پيدايش همه اين ارزشها اين باشد که اينها تأمينکننده مصالح انسانها هستند و از آن جهتي خوباند که اگر اين ارزشها رعايت نشوند مصالح انسانها به خطر ميافتد. به اصطلاح طلبگي، اينها يک سلسله آراء محمودهاي هستند که مبتني بر يک سلسله واقعيات حقيقياند و آن حقايق، روح اين ارزشها را تشکيل ميدهند و به اصطلاح فقهي احکام تابع مصالح و مفاسد هستند.
وفاي به عهد؛ عامترين ارزش
رکن تشکيل زندگي اجتماعي و مدني يا تحقق تمدّن، تعهداتي است که افراد اجتماع نسبت به همديگر دارند. افراد اجتماع طبق قراردادهايي با هم کار ميکنند که اين قراردادها گاهي لفظي يا کتبي است و گاهي نانوشته است اما به ذوق عقلايي همه عقلا ميدانند که براي دوام زندگي اجتماعي بايد طبق آنها عمل کنند. وقتي چند نفر براي رفع نيازي اقدام به تبادل اجناس خود ميکنند بايد براي وفاکردن به تعهدشان ارزش قائل باشند. اگر بنا باشد که هر کدام درصدد فريب ديگري باشد زندگي اجتماعي دوامي پيدا نميکند. کسي که ميگويد: «فروختم» يعني جنس را به صورت سالم تحويل ميدهم و آن کسي که ميگويد: «خريدم» يعني طبق قرارداد پول را به طور کامل به تو ميدهم. اگر فروشنده درصدد باشد که به جاي مثلاً يک کيلوگرم، نهصد گرم بدهد و مشتري هم قصد داشته باشد که از قيمت کم بگذارد نتيجه کار به مشاجره و بالاخره به هرج و مرج ميانجامد و زندگي اجتماعي دوامي پيدا نميکند. اصليترين و عامترين ارزش در زندگي اجتماعي اين است که انسان به قراردادهايش پايبند باشد. رعايت اين ارزش حتي درباره کفار و دشمنان هم واجب است.
يکي از مصاديق اين تعهد ردّ امانت است. در اسلام آن قدر به اين مسأله اهميت داده شده که امام سجاد سلاماللهعليه فرمود: «اگر قاتل پدرم شمشيري را که با آن پدرم را به شهادت رسانده است پيش من به امانت ميگذاشت آن را سالم به او برميگرداندم.»2 قوام زندگي اجتماعي به تعهد است. اگر ما به تعهداتي که دادهايم عمل نکنيم پايه زندگي اجتماعي را متزلزل کردهايم و در آينده دودش در چشم خودمان ميرود.
معامله با خدا
گاهي رابطه قرارداد متقابل از رابطه انسانها با يکديگر فراتر ميرود و شامل رابطه انسان با خدا هم ميشود. مفاهيمي که ما در اخلاق، حقوق و ... به کار ميبريم ابتدا در بين خود انسانها شکل ميگيرد ولي بعد تجريد ميشود، توسعه داده ميشود و نسبت به خداي متعال و اولياي خدا يا فرشتگان هم به کار ميرود. مثلاً خداي متعال ميفرمايد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ؛3 من با بندگانم معامله ميکنم و جان و مالشان را در مقابل بهشت ميخرم.» واضح است که خدا به ما احتياجي ندارد تا با ما قراردادي ببندد و ما چيزي به او تقديم کنيم؛ اما براي اينکه راهي براي تربيت و تکامل ما باز کند خود را به منزله موجودي قرار داده است که با انسان معامله ميکند. يا ميفرمايد: «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ؛4 آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم که شما را از عذاب ابدي نجات ميدهد؟» آن تجارت چيست؟ ميفرمايد: «تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ في سَبيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُم؛5 به خدا ايمان بياوريد و در راه او با مال و جان جهاد کنيد.» خداي متعال براي اينکه در ما انگيزه انجام کار خوب ايجاد کند تا مستحق رحمت او شويم از اين مفاهيم استفاده ميکند. خداوند در اين آيه شريف خود را به منزله مشتري که متقاضي است قرار ميدهد و ميگويد: «چه کسي ميخواهد جان و مالش را به من بفروشد؟»
گاهي برعکس حالت فوق، تعهد را ما شروع ميکنيم. اين تعهد انواعي دارد که داراي مفاهيمي شبيه به هماند و عبارتند از: عهد، قسم و نذر. اگر ما با انسانها عهدي ببنديم ولي برخلاف تعهد عمل کنيم چه قدر زشت است؟! يعني عامترين و روشنترين ارزشهاي اجتماعي و بهترين ارزشهاي عقلي را پايمال کردهايم. در حقيقت معاملهاي انجام دادهايم و بعد تقلب کردهايم. اين عمل بسيار زشت است اما به هر حال يک نوع کار متقابلي است بين دو نفري که همعرضاند و او هم ميتواند همين بلا را به سر ما بياورد. من به او احتياج دارم و او هم به من احتياج دارد. اما خداي متعال خودش را براي ما تنزل داده، براي ارتباط با ما از مفاهيم انساني استفاده کرده است تا من را به طرف کمال و رعايت ارزشها حرکت دهد تا از اين راه لياقت رحمت و پاداش او را پيدا کنيم. با اين حال اگر در صدد فريب او برآييم، زشتي کار صدها و هزارها برابر ميشود. اگر انساني بخواهد کسي را فريب دهد، طوري رفتار ميکند که او نفهمد و اگر طرف بفهمد، فريبکار خجالت ميکشد و حيا ميکند. خداي متعال به باطن ما و به کارهاي ما آگاهتر از خود ماست. حال اگر با چنين خدايي قراردادي ببندم که اگر فلان کار را کردي فلان عمل را انجام ميدهم، ولي قصد تقلب داشته باشم يا بعداً در انجام تعهدم سهل انگاري کنم اين خيلي زشت است و در اصل پا به بخت خودم زدهام. پس خيانت کردن به خدا خيلي زشتتر از تخلفاتي است که انسانها نسبت به يکديگر ميکنند.
اين دو عبارت حضرت زهرا سلاماللهعليها با اين اصل کلي ارتباط پيدا ميکند. يکي از آندو وفاي به نذر است. نذرِ مشروط يعني با خدا قرارداد ميبندم که اگر حاجت من برآورده شود، مثلاً سه روز روزه ميگيرم. حال اگر نذر کننده به اين تعهد عمل نکرد خدا اين خيانت را ناديده نميگيرد؛ چون بناي خدا بر اين است که يا زمينه رشد و ترقي را فراهم کند تا ما استحقاق پاداش پيدا کنيم يا به سوء اختيار خودمان تنزل کنيم و مستحق عقوبت شويم. انسان يعني موجودي که خدا به او اختيار داده است براي اينکه يا راه رشد را انتخاب کند يا راه سقوط را. بنابراين او بايد زمينه را فراهم کند تا ما انتخاب کنيم.
نفاق ثمره عهدشکني
خداوند اولين کيفري که به سبب تخلف از اينگونه تعهدات به انسان ميدهد اين است که ايمانش را ضعيف ميکند و به تعبير قرآن مبتلا به نفاق ميشود. شايد اين بالاترين عقوبت ممکن باشد. چون ارزندهترين گوهري که انسان دارد ايمان است؛ اين ايمان است که ميتواند انسان را تا عرش الهي بالا ببرد. اگر ايمان از او گرفته شد از هر پَستي پستتر ميشود. قرآن صريحاً به اين مطلب اشاره ميکند و ميفرمايد: «وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ * فَلَمَّا آتَاهُم مِّن فَضْلِهِ بَخِلُواْ بِهِ وَتَوَلَّواْ وَّ هُم مُّعْرِضُونَ * فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقًا فِي قُلُوبِهِمْ إِلَى يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُواْ اللّهَ مَا وَعَدُوهُ وَبِمَا كَانُواْ يَكْذِبُونَ؛ 6 عدهاي از اين منافقان با خدا عهد بستند و گفتند: اگر خدا از فضل خودش به ما مرحمت کند و روزي ما فراوان شود، ما زياد صدقه ميدهيم و انسان شايستهاي ميشويم. وقتي خدا به آنها نعمت داد بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند. نتيجه عهدشکني با خدا اين شد که نفاق را تا روزى كه خدا را ملاقات كنند در دلهايشان برقرار ساخت. بخاطر اينكه از پيمان الهى تخلّف جستند و بخاطر اينكه دروغ مىگفتند.» اين نفاق نفاقي لحظهاي نيست؛ بلکه اين نقاق در دل آنها تا روز قيامت باقي خواهد ماند. چرا؟ چون با خدا پيمانشکني کردند. اما اگر انسان به عهدش با خدا وفادار باشد و به آن عمل کند پاداش ميگيرد؛ يعني علاوه بر اينکه روزي وسيع را دريافت ميکند وقتي به عهد خود عمل ميکند و صدقه ميدهد پاداش صدقه دادن را هم ميگيرد. به اين دسته به جاي نفاق، نورانيت داده ميشود و استحقاق مغفرت، آمرزش و تکامل ايمان پيدا ميکنند.
اوامر الهي؛ الطافي الهي
همه ما با قريحه عقلايي خودمان ميفهميم که انسان با هر که قرارداد ميبندد بايد به آن وفادار باشد. هرچه طرف قرارداد مهمتر باشد انسان بايد بيشتر به آن اهميت دهد. بنابراين وقتي طرف قرارداد خداوند است اهتمام به آن هيچ حدّي ندارد و بايد تا حد ممکن به آن اهميت داد. به همان اندازه که خداوند متعال عظمت دارد عهدشکني با او هم به همان اندازه زشت است. چون عقل تا اين حدّ را ميفهمد خداوند ميتوانست با همين عقل در روز قيامت ما را مؤاخذه کند. ولي به اين اندازه اکتفا نکرده است؛ بلکه از روي رحمت بيپايانش براي اينکه ما انگيزه بيشتري براي عمل به مدرکات عقليمان پيدا کنيم نسبت به اين مسأله يک حکم شرعي هم صادر کرده و فرموده است: «وفاي به نذر واجب شرعي است.» از اين طريق، هم انگيزه ما را براي عمل بيشتر ميکند و هم زمينه استحقاق رحمت فوقالعادهاي را براي ما ايجاد ميکند و آن رحمتي است که در سايه عمل به امر او حاصل ميشود.
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «وَ الْوَفَاءَ بِالنَّذْرِ تَعْرِيضاً لِلْمَغْفِرَةِ ؛ خدا وفاي به نذر را بر شما واجب کرد تا شما را در معرض آمرزش خود قرار دهد.» اگر خدا وفاي به نذر را واجب نکرده بود ما با عقلمان ميدانستيم که بايد اين کار را انجام دهيم؛ اما براي اينکه زمينه مغفرت بيشتري براي ما پيدا شود، گناهانمان آمرزيده و بر کمالاتمان افزوده شود، به خدا بيشتر نزديک شويم و بيشتر مورد محبت خدا قرار بگيريم، به عنوان يک تکليف شرعي هم وفاي به نذر را بر ما واجب کرد.
همچنين حضرتش ميفرمايند: وَ تَوْفِيَةَ الْمَكَايِيلِ وَ الْمَوَازِينِ تَغْيِيراً لِلْبَخْس؛ عرض کرديم که اگر انسان به تعهدات خودش در معاملات پايبند نباشد و در معامله کمفروشي و تقلب کند همه عقلا مذمتش ميکنند و کار او را بد ميشمارند. ولي خداوند علاوه بر زشتي عقلي کمفروشي، آن را شرعاً هم حرام کرده است و در چند جاي قرآن راجع به خصوص کمفروشي آياتي را بيان کرده است. از آنجا که در زمان حضرت شعيب علينبيناوآلهوعليهالسلام کم فروشي امر رايجي بوده در صدر تعاليم آن حضرت اين است که کمفروشي نکنيد و با ترازوي درست اجناس را وزن کنيد. قرآن ميفرمايد: وَ إِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْباً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْميزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين.7 خداوند به شعيب سفارش ميکند که: به مردم بگو کمفروشي نکنيد! کمفروشي جامعهتان را متلاشي ميکند و موجب ميشود که اعتمادتان از هم سلب شود و در اقتصاد جامعه هرج و مرج پيش آيد. وقتي با ترازوي درست معامله کنيد براي خودتان بهتر است.
عقل ما تا اين اندازه را ميفهمد؛ اما خداوند علاوه بر اين حکم عقل، کمفروشي را هم شرعا حرام کرده است و فرموده است: ارتکاب به آن غير از ضررهاي دنيوي، عقوبت اخروي هم خواهد داشت تا انگيزه ما براي عمل به اين ارزش اجتماعي بيشتر شود و در سايه اطاعت خدا استحقاق ثواب هم پيدا کنيم.
وفقنا الله واياکم انشاءالله.
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . أمالي صدوق، مجلس 43، ص246.
3 . توبه، 111.
4 . صف، 10.
5 . صف، 11.
6 . توبه، 75 و 76.
7 . اعراف، 85.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباحيزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 26/08/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
امنيت جسمي، رواني و مالي زمينهساز رشد انسان
وَ النَّهْيَ عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ تَنْزِيهاً عَنِ الرِّجْسِ، وَ اجْتِنَابَ الْقَذْفِ حِجَاباً عَنِ اللَّعْنَةِ، وَ تَرْكَ السَّرِقَةِ إِيجَاباً لِلْعِفَّة؛1
همانطور که عزيزان مستحضرند خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها را تلاوت ميکرديم و درباره آن توضيحات مختصري عرض مينموديم. حضرت در اين قسمت از خطبه به بيان حکمت بخشي ديگر از معارف و تشريعات اسلام ميپردازند. در جلسه قبل مقدمهاي عرض کردم و آن اين که بر اساس بينش اسلامي و قرآني خداي متعال چنين اراده فرموده که زندگي انسان در اين عالم نياز به همکاري ديگران و تشکيل اجتماع داشته باشد و آن کمالي که خداي متعال براي انسان مقدر فرموده در سايه چنين زندگياي پديد ميآيد.
زندگي اجتماعي بسترساز امتحان
يکي از حکمتهاي تشکيل اجتماع اين است که در اثر ارتباطاتي که انسانها با همديگر پيدا ميکنند براي آنها زمينه تکاليف فراهم شود و آن تکاليف، بستر آزمايش را برايشان آماده کند. چراکه تا انسان آزمايش نشود معلوم نميشود که چه مقدار جوهر او پاک است و تا چه اندازه اراده خير و بندگي خدا را دارد. آن کمالي که خداي متعال براي انسان مقدر فرموده کمالي است که در سايه افعال اختياري حاصل ميشود. پس بايد زمينه انتخاب و امتحان برايش فراهم شود. در زندگي اجتماعي است که در هر لحظه آن، به خاطر ارتباطات مختلف، صدها زمينه امتحان براي انسان فراهم ميشود از قبيل اينکه به چه نگاه کند و به چه نکند؟ به چه گوش دهد و به چه گوش ندهد؟ درباره چه فکر کند و درباره چه فکر نکند؟ به کجا برود و به کجا نرود؟ اگر زندگي اجتماعي نبود اين تکاليف پيدا نميشد و اگر تکاليف نبود زمينه انتخاب فراهم نميشد و اگر زمينه انتخاب نبود انسان به آن کمالي که بايد برسد نميرسيد. هدف از آفرينش انسان اين است که او راه صحيح را انتخاب کند. اما انتخاب دو سويه است و وقتي انتخاب معنا پيدا ميکند که دو راه در پيش روي آدمي باشد. درست است که خدا از انسان پيمودن راه صحيح و صراط مستقيم را خواسته است؛ ولي بايد راه کج هم وجود داشته باشد تا انسان از آن اجتناب کند. در عين حال خداي متعال کاملاً انسان را رها نميکند تا در دام شيطان بيافتد. با اينکه هم عوامل شيطاني هست و هم عوامل رحماني و تعادل برقرار است؛ ولي در عين حال خداي متعال از باب فضل و رحمت خود و از اين جهت که هدف اصلي رسيدن به رحمت است نه عذاب، وسايلي فراهم ميکند که انسانها راه صحيح را بهتر بشناسند و به آن طرف بيشتر سوق پيدا کنند و از راه کج باز داشته شوند.
تشريعات الهي، تقويتکننده راه خير
حضرت در عبارات قبل به بعضي از اموري اشاره فرمودند که انسان را به طرف راه صحيح سوق ميدهد و در اين عبارات اموري را ذکر ميکنند که ميتواند انسان را به راه شر بکشاند. خداي متعال چنان تقدير و تدبير فرموده که حتيالمقدور انسانها به آن راه کج نيافتند و از امور تباهکننده و فاسد پرهيز کنند. يکي از آن تدبيرات همين دستگاه تشريع است. خداوند انبياء را به سوي انسانها فرستاده و به وسيله ايشان حلال و حرام را براي انسانها بيان فرموده است تا انسانها بفهمند چه کارهايي بد هستند و چه آثار بدي دارند تا از آنها اجتناب کنند. يعني خداوند، هم عواملي را قرار ميدهد که انسان را به طرف راه راست سوق ميدهند و هم عواملي را ايجاد ميکند که از راه شر باز دارند. جعل اين عوامل، نهايت لطف الهي است. اگر خداوند صرفا خوب و بد را به انسانها نشان داده بود و سکوت ميکرد (إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا)2 حجت تمام بود و زمينه انتخاب فراهم ميشد؛ اما خداند دوست دارد هر چه بيشتر بندگان راه خير را انتخاب کنند و به آن کمال مطلوب برسند. لذا سعي ميکند جنبه خير را تقويت کند و از اموري که زمينه شر را فراهم ميکنند پرهيز دهد.
حفظ امنيت فردي و اجتماعي وظيفهاي عقلي و شرعي
امور شر ممکن است صرفا به شخص انسان مربوط شود و شخص او را خراب کند. خداي متعال به انسان بدني سالم داده است که بعد از قرنها بزرگان و دانشمندان هنوز به اسرار اين دستگاه پي نبردهاند. همچنين خداوند روحي را متعلق به اين بدن قرار داده و رابطهاي قوي بين روح و بدن برقرار کرده است به طوري که اين دو در هم اثر ميکنند. بعضي از آلودگيهاي بدن روح را هم فاسد ميکنند و از کار باز ميدارند.
علاوه بر اينکه لازم است جنبه فردي وجود ما (جسم و روح ما) سالم بماند تا کار خود را درست انجام دهد لازم است محيط جامعه ما هم محيطي سالم باشد و عِرض و آبروي افراد جامعه امنيت داشته باشد تا افراد بتوانند زندگي کنند. اگر جامعه چه از لحاظ مادي و چه از لحاظ رواني محيطي ناامن باشد انسان نميتواند رشد کافي داشته باشد. در محيط ناامن توان انسان بايد صرف معارضات شود و سعي کند جان، مال و آبرويش را حفظ کند. پس يکي ديگر از راههاي فساد، اموري است که محيط جامعه را فاسد و ناامن ميکنند. سه جمله اخير خطبه حضرت با عوامل بازدارنده ارتباط پيدا ميکنند.
مسکرات، عامل پليدي جسم و جان
خداوند براي سلامت بدن دستوراتي داده است از جمله اين دستورات منع از مسکرات است. انگور از جمله نعمتهاي حلال خداست که بسيار پرفايده است. در قرآن ذکر چند ميوه زياد تکرار شده است از جمله خرما و انگور. قرآن ميفرمايد: «وَ مِنْ ثَمَراتِ النَّخيلِ وَ الْأَعْنابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً؛3 ما خرما و انگور را براي شما قرار داديم ولي شما در اثر پيروي از شيطان از همين نعمتهاي خوب و بسيار مفيد مسکرات ميگيريد البته رزقهاي مفيد هم ميسازيد.» مصرف مسکرات هم به بدن آسيب ميرساند و هم عقل را ضايع ميکند و هم در جامعه ناامني ايجاد ميکند. روح و بدن سالم وسيلهاي است که خدا براي حرکت انسان قرار داده است و به دنبال آن دستور داده است که با سوء استفاده از نعمتهاي الهي روح و بدنتان را فاسد نکنيد؛ علاوه بر اينکه عقل انسان ميفهمد که اين کار بد است خداوند با تأکيد و تشديد فراوان دستور داده که: «مبادا اطراف آن قدم بگذاريد» و به عنوان يک عامل بازدارنده قانوني وضع کرده که از خمر اجتناب کنيد تا پليد و آلوده نشويد (تَنْزِيهاً عَنِ الرِّجْسِ).
عبارت «النَّهْيَ عَنْ شُرْبِ الْخَمْرِ» عطف بر جملههاي قبلي است؛ يعني خداوند نماز و زکات را و نهي از شرب خمر را واجب کرده است. به حسب ظاهر اين عبارات خيلي با هم تناسب ندارند. يک احتمال خيلي ضعيف اين است که در نسخهها تحذيفي واقع شده باشد؛ ولي ممکن است يک نکته ادبي داشته باشد که از زيباييهاي کلام به شمار ميرود و آن اين است که گاهي در کلام تفنني ايجاد ميکنند و کلام را از آن سياق عادي خود خارج ميکنند تا بيشتر جلب توجه کند. مثلاً قرآن ميفرمايد: «قُلْ تَعَالَوْاْ أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُواْ بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا؛4 به مردم بگو: بياييد آنچه را پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم؛ اينكه چيزى را شريك خدا قرار ندهيد و به پدر و مادر نيكى كنيد.» طبق قاعده بايد ميفرمود: «شرک و نافرماني والدين را حرام کرده است» اما با تغيير سياق ميفرمايد: «وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا؛ بايد به والدين احسان کنيد». اين تغيير در سياق براي جلب توجه مخاطب است و لطايفي دارد که حتي قرآن کريم در بسياري از آيات از آن استفاده ميکند. شايد حضرت در اين قسمت از خطبه براي توجه دادن به موضوع جديد، سياق کلام را از ذکر واجبات و دستورات سوق دهنده به کمال تغيير داده و نهي از محرمات را ذکر فرمودهاند.
حرمت قذف، ضامن امنيت رواني جامعه
گاهي آبرو و ناموس انسان در معرض ناامني قرار ميگيرد و گاهي مال انسان. از اينرو حضرت در ادامه ميفرمايند: وَ اجْتِنَابَ الْقَذْفِ حِجَاباً عَنِ اللَّعْنَة. قذف يعني نسبت دادن اعمال نامشروع به ديگران. معناي لغوي قذف مترادف «رمي» است. قرآن کريم ميفرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ؛5 كسانى كه زنان پاكدامن مؤمن و بىخبر از هر گونه آلودگى را متهم مىسازند، در دنيا و آخرت از رحمت الهى بدورند و عذاب بزرگى براى آنهاست.» اين عمل از شگردهاي شيطان است و سابقه طولاني دارد. کساني حتي نسبت به همسران پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله چنين شيطنتهايي انجام دادند. خداي متعال قذف را حرام کرده و براي آن حد قرار داده است تا ناموس و عرض افراد جامعه محفوظ باشد و درنتيجه از لعنت الهي در امان بمانند.
ناامني مالي، عامل ناامني رواني
حضرت در خصوص مال هم ميفرمايند: وَ تَرْكَ السَّرِقَةِ إِيجَاباً لِلْعِفَّة. اگر در جامعه مسائل مالي به صورت سالم اجرا شود يعني هر کسي از راه صحيح مال کسب کند و آن را از راه صحيح حفظ و در راه صحيح صرف کند، زمينه رشد افراد در محيط جامعه فراهم ميشود. اما اگر اين مسائل رعايت نشود و عفت مالي جامعه و تعادلي که در اثر رفتارهاي صحيح مالي و اقتصادي در جامعه برقرار ميشود به هم بخورد ديگر آن زمينههاي رشد فراهم نخواهد شد. الحمدالله در جامعه ما چنين مسائلي خيلي کم است؛ اما وقتي انسان همين مقدار را ميبيند متوجه آثار سوء آن و ناامنيهاي ناشي از آن ميشود. وقتي جامعه از لحاظ مالي ناامن شود ذهن افراد جامعه دائماً نگران اموالشان است و به حفظ آن ميانديشند. در حالي که مال ابزاري بيش نيست و به قدر اضطرار و ضرورت بايد از آن استفاده کرد. اگر بنا باشد انسان با زحمت مالي را به دست آورد و بعد دائماً فکرش مشغول حفظ آن باشد فرصتي براي عبادت و انجام وظايف اجتماعي و معنوي براي او باقي نميماند.
حضرت زهرا سلاماللهعليها به عنوان مثال اين سه مورد (ناامني فردي، ناامني آبروي اجتماعي، ناامني مالي) از بازدارندهها را ذکر ميکنند که شايد عقل انسان به تنهايي خطر آنها را تا اين حد متوجه نشود. عقل انسان خطر برخي مسائل را ميفهمد مثل خطر فسادهاي جنسي و تجاوز به عنف و ميفهمد که بايد عقوبت سختي براي آن در نظر گرفت. اما شايد چنين خطري را براي اينکه کسي نسبت ناروايي به خانمي بدهد احساس نکند. متأسفانه در بعضي از جوامع که از لحاظ اخلاقي رشد نکردهاند اين سخنان ناروا خيلي شايع و پيش پا افتاده است. اما در اسلام خيلي نسبت به اين موضوع سختگيري شده است. در روايت آمده است که امام صادق صلواتاللهعليه دوستي داشتند که زياد خدمت حضرت ميرسيد و اظهار ارادت و ولايتمداري ميکرد. روزي اين شخص با تعبير زشتي غلامش را خطاب قرار داد و به مادرش توهين کرد. حضرت چهرهشان را درهم کشيدند و فرمودند: اين چه حرفي بود؟! گفت: آقا مادر اين غلام کافر بود. حضرت فرمودند: کفار هم براي خود ازدواجي دارند و تو نسبت ناپاکي به مادر او دادي. من ديگر با تو معاشرت نميکنم.6 اينها نکتههايي است که در اسلام رعايت شده و بسيار اسرار مهمي دارد و براي فراهم کردن جامعهاي سالم و زمينه رشد انسانها بسيار مؤثر است. متأسفانه در اثر اختلاط فرهنگها و عوامل رسانهاي نامناسب بيگانه و عامل جديدي به نام تلفن همراه فضاي جامعه ما هم آلودگيهايي پيدا کرده است. اين مسائل باعث ميشود که اصلا فضاي ذهن و روح انسان عوض شود و در نتيجه جامعه شباهتي به جامعه اسلامي نداشته باشد. از خداي متعال درخواست ميکنيم که به برکت حضرت زهرا سلاماللهعليها جامعه ما را از همه فسادهاي اخلاقي و مالي حفظ کند و زمينه رشد اخلاقي را در همه ابعاد مخصوصاً براي جوانهايمان فراهم کند.
وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين
1 . بحارالانوار، ج29 ص223.
2 . انسان، 3.
3 . نحل، 67.
4 . انعام، 151.
5 . نور، 23.
6 . کافي، ج2 ص324.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 03/09/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
شرک، دشمنترين دشمن
عيد خدا
فرارسيدن عيد سعيد غدير، عيداللهالأکبر را به پيشگاه مقدس وليعصر ارواحنافداه تبريک و تهنيت عرض ميکنم و براي اين که در شب عيد غدير يادي از مولا اميرالمؤمنين صلواتاللهعليه کرده باشيم نکتهاي را در رابطه با عيد غدير عرض ميکنم.
ما در قنوت نماز عيد فطر و نماز عيد اضحي ميخوانيم: «الذي جعلته للمسلمين عيدا.» از اينگونه تعبيرات ميتوان استفاده کرد که عيد فطر و عيد اضحي، عيد مسلماناناند. اما در روايات از عيد غدير به عنوان عيد الله الاکبر ياد شده است و اين تعبير، بار معنايي زيادي دارد. اين عيد، عيد خداست و عيد فطر عيد مسلمانان. در توضيح علت اين نامگذاري شايد بتوان گفت: مسلمانان در ماه رمضان يک ماه روزه ميگيرند و از خداوند انتظار پاداش دارند. ايشان براي تتميم عبادت يکماهه، عيد ميگيرند و در آن روز نماز ميخوانند. در واقع عيد فطر مکمل يک ماه روزهداري است. از طرف ديگر خداي متعال در طول 23 سال اسلام را بر پيغمبر اکرم نازل کرد و در طول اين مدت به هر مناسبت حکمي نازل فرمود. با اين حال هنوز اين دين ناقص بود. اما بالاخره يک روز فرمود: الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُم.1 عيد فطر روز اکمال ماه رمضان است؛ اما امروز روزي است که خدا کار خود را کامل ميکند. خدا تشريع دينش را با ولايت علي عليهالسلام کامل کرد. پس اين عيد، عيدالله است. از اينرو ميتوان گفت: اين عيد حتي بر عيد فطر و عيد اضحي شرف دارد. از خداوند درخواست ميکنيم که توفيق عبادت در اين روز را هم به ما مرحمت کند. به خدا قسم! اگر اميرالمؤمنين عليهالسلام گوشه چشمي به ما کند سعادت دنيا و آخرت ما تضمين ميشود.
توحيد، لوح فشرده اسلام
در ادامه خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به اين عبارت رسيديم که ميفرمايند: وَ حَرَّمَ اللَّهُ الشِّرْكَ إِخْلَاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّة.2 شروع اين فراز با اين جمله بود که فرمودند: «فَجَعَلَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً لَكُمْ مِنَ الشِّرْك» و ختم اين کلام هم با اين عبارت است که ميفرمايند: «وَ حَرَّمَ اللَّهُ الشِّرْكَ إِخْلَاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّة». از ترتيب و تنظيم اين عبارات ميتوان استفاده کرد که مبدأ و پايان دين توحيد است. آغاز کار انبياء مبارزه با شرک است و پايان کارشان برانداختن ريشه شرک، و آن چه انسان را به سعادت ميرساند توحيد است و آن چه موجب سقوط انسان ميشود شرک است.
توحيد معاني عميق، غني و لطيفي دارد که اگر آنها را درست درک کنيم خواهيم فهميد که سرتاپاي دين چيزي جز توحيد نيست. مرحوم علامه طباطبايي رضواناللهعليه ميفرمودند: «اگر ما همه اسلام را جمع و فشرده کنيم حاصل آن توحيد خواهد شد و اگر توحيد را باز کنيم تمام تفصيلات شريعت از دل آن بيرون خواهد آمد.» توحيد لوح فشرده اسلام است.
توحيد، يگانه راه رسيدن به دوست
يکي از نصوص قرآن که هيچ قابل تأويل نيست آيه شريف: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ» است. اين آيه مبين حصري قاطع و مفهومي روشن است. ميفرمايد: «من جن و انس را نيافريدم مگر براي پرستش من.» معناي اين آيه شريف اين نيست که خدا به عبادت ما احتياج دارد. کار اصلي خدا و آن کاري که از ذات خدا برميخيزد افاضه، رحمت و بخشش است. شايد به همين مناسبت صفت خاص خدا رحمان است که شامل هر گونه بخششي ميشود. مخلوقات خداوند متعال هر کدام استعداد کمال خاصي را دارند. مثلاً درخت گردو يک اندازه ميتواند رشد کند و بوته خيار يک اندازه ديگر. نميتوان توقع داشت بوته خيار به اندازه درخت گردو رشد کند. حيوانات هم هر کدام محدوديتي دارند. انسان هم حدود خاصي دارد و تا يک حدي ممکن است رشد کند. غالباً رشد و کمالاتي که انسانها براي خود ميشناسند بيشتر جنبه مادي دارد؛ مثلا قد، وزن، فعاليتهاي بدني، توانايي برداشتن وزنه سنگين، توانايي خوردن غذاي زياد و ... . اما بايد بدانيم که انسانيت انسان به روح اوست و توان روح انسان براي ما قابل اندازهگيري نيست. اجمالا بايد بگوييم: ظرفيت روح انسان شبيه بينهايت است و ميل به بينهايت دارد؛ يعني نميتوان يک حد خاصي را براي آن تعيين کرد. ميتوان گفت: علم انسان به حدي ميرسد که همه چيز را ميداند و قدرتي پيدا ميکند که ميتواند هر کاري انجام دهد. اما اينها در واقع آثار آن کمالي است که ميتواند به آن برسد. اگر بخواهيم با عبارتي به خود آن کمال اشاره کنيم، به تعبير قرآن بايد بگوييم: «قرب خدا». انسان به قدري ميتواند رشد و ترقي کند که به خدا نزديک شود (عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر)3. براي رسيدن به آن مقام يک راه بيشتر وجود ندارد و آن ارتباط اختياري با خداوند است. قوام اين ارتباط اختياري به اين است که خدا را حقيقتاً خدا بداند و خودش را حقيقتاً بنده خدا. اسم اين ارتباط ميشود «عبادت» و «بندگي». پس اگر سؤال شود که: خدا ما را براي چه کاري آفريده بايد بگوييم: «براي بندگي»؛ يعني تا بندگي و عبادت نکنيم به آن مقام نميرسيم. بندگي کردن يعني رابطه خود را با خدا تقويت کنيم؛ کاري کنيم که به خدا نزديکتر شويم؛ بيشتر با خدا أنس بگيريم و بيشتر او را دوست بداريم.
شرک، دشمن رسيدن به دوست
دشمن انسان در رسيدن به اين مقام عاملي است که موجب زوال روح بندگي شود؛ چون تنها عاملي که ميتواند موجب رشد انسان شود و انسان را به قرب الهي برساند «روح بندگي» است. رفتن به سراغ اين دشمن در فرهنگ اسلامي «شرک» ناميده ميشود. اطلاق شرک به اين عمل لطيفهاي دارد و آن اين است که فطرت انسان نميتواند خدا را فراموش کند. وقتي انسان سراغ ديگري ميرود در حقيقت براي خدا شريک درست ميکند. به هر حال دشمنترين دشمنان براي انسان، شرک است. از اين رو تمام تلاش شيطان اين است که انسان را از بندگي و يگانه پرستي دور و به شرک نزديک کند.
مراتب توحيد و شرک
دو مقوله پرستش خدا و شرک به خدا مراتبي دارند که از بالاي صفر شروع ميشوند و تا ميل به بينهايت ادامه مييابند. گاهي در روايات براي ايمان و امثال آن مراتبي مشخص شده است؛ مثلاً در بعضي روايات آمده است که: «ايمان هفت سهم دارد» و در بعضي ديگر نقل شده که: «ايمان ده درجه دارد». اين بيانات براي تفهيم به ماست و الا اين سهمها و درجات خود امتدادي دارند و از اينرو قابل تقسيماند. هر امتدادي تا بينهايت قابل تقسيم است. پس مراتب ايمان و شرک خيلي زياد است. همين که انسان به وجود خدا اعتراف کند، ايمان شروع ميشود و تا ايماني همچون ايمان علي (ع) ادامه مييابد. اما فاصله بين اين دو تقريباً فاصله بين صفر تا بينهايت است. شرک هم به همين صورت است؛ از اندکي شرک به خدا شروع ميشود و تا پستترين پستها ادامه مييابد (ثُمَّ رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلين)4. پس يک راه به بالا و به طرف خدا داريم که اين سير صعودي داراي مسيري طولاني و مراتب بسيار زيادي است، و يک راه به پائين که اين سير نزولي از مادون آنجايي که ابتدا انسان هست شروع ميشود و تا پستترين مکان ادامه مييابد (أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّة)5. آدميزاد در بين اين دو بينهايت واقع شده است. هدف آفرينش ما آن مقام عالي، مقام خلافت الهي و همنشيني پيغمبر و ائمه اطهار عليهمالسلام است و آنچه که از همه چيز بيشتر با آن مقام دشمني دارد شرک است. قرآن ميفرمايد: لَا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ.6 ظلم يعني اينکه کسي حق ديگري را از بين ببرد. آيا حقي بالاتر از حق خدا بر بندگانش وجود دارد؟! حق خدا بر بندگانش اين است که به طرف او بروند تا آنها را به بينهايت کمال برساند. به تعبير عاميانه خدا حق دارد که بندگانش او را پرستش کنند. گرفتن اين حق از خدا يعني در مقام پرستش خدا برنيامدن، و اين بزرگترين ظلم و بزرگترين پايمالي حق است؛ لذا ميفرمايد: إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ.
توحيد در نيت، بالاترين مرتبه توحيد
گفتيم ايمان و شرک مراتبي دارند. وقتي دقت کنيم ميبينيم مراتب ضعيف ايمان با مراتبي از شرک توأماند؛ اما هر چه يکطرف قويتر باشد طرف ديگر ضعيفتر است. هر جا ايمان ضعيف باشد حتما در کنارش مرتبهاي از شرک هست. قرآن ميفرمايد: وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاَّ وَهُم مُّشْرِكُونَ؛ ايمان اکثر مردم با شرک توأم است؛ چراکه ايمانشان ضعيف است. هرچه ايمان قويتر شود شرک ضعيفتر و ريا در عبادت کمتر ميشود.
برخي افراد اصلاً به نماز ميايستند براي اينکه ديگران ببينند! اما همه که اين قدر رياکار نيستند. برخي نمازشان را با اخلاص ميخوانند؛ اما اگر ديگران خبردار شوند خوششان ميآيد. اين هم مرتبهاي از شرک است. عبادت خالص آن است که کسي انسان را ببيند يا نبيند براي او هيچ فرقي نکند. اگر عکسالعمل مردم در رفتار انسان اثرگذار باشد معلوم ميشود که مرتبهاي از شرک را دارد. شرک مرتبه ديگري هم دارد که مربوط به نيت است. ما به امر خدا نماز ميخوانيم؛ اما اگر خدا بگويد: «واجب است نماز بخواني و حتي اگر نماز هم بخواني تو را به بهشت نميبرم» و يا بگويد: «اگر نماز هم بخواني تو را به جهنم ميبرم» آيا باز نماز ميخوانيم؟ اگر پاسخ منفي است معلوم ميشود که ما فقط براي اطاعت از خدا نماز نميخوانيم؛ بلکه ترس از عذاب و يا شوق رسيدن به ثواب هم در نيت ما وجود دارد که اين هم مرتبهاي از شرک است. نيت خالص، نيت امام سجاد عليهالسلام است که ميفرمود: اگر من را صدبار در جهنم بسوزاني و دوباره زنده کني، جز راه عبادت تو، راه ديگري انتخاب نميکنم. من بنده تو هستم و غير از تو خدايي نميشناسم.»
راه رسيدن به عاليترين درجهاي که خدا براي انسان در نظر گرفته است، انجام عبادت خالص است؛ قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّين.7 انسان براي راه پيدا کردن به آن مقام بايد آرام آرام از همين شرکهاي روشن و جلي اجتناب کند تا به تدريج آمادگي پيدا کند که از آن معاني لطيفترش هم پرهيز کند و شبيه علي عليهالسلام بگويد: مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا طَمَعاً فِي جَنَّتِكَ لَكِنْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فَعَبَدْتُك.8 اين دين خالص است. البته با کمک و عنايت علي (ع) است که ميتوانيم از شرک دور شويم؛ اما به هر حال راه اصلي اين است که توجهمان فقط به خدا باشد.
بنده را جز بندگي نشايد
اگر سؤال شود: چرا بايد بندگي کنيم؟ جواب اين است که: چون بندهايم. اگر بنده بندگي نکند چه کند؟ چراغ نورافشاني نکند پس چه کند؟ نورافشاني ذاتي نور است. ما هر وقت توانستيم از بندگي استعفا بدهيم آن وقت لازم نيست بندگي کنيم. اما تا وقتي بندهايم بايد بندگي کنيم. جالب اين است که تمام عزت ما در اين بندگي نهفته و بالاترين لذت هم در بندگي است. مرحوم آيتاللهالعظمي بهجت رضواناللهعليه ميفرمود: «اگر سلاطين ميدانستند که چه لذتي در نماز هست حاضر بودند دست از سلطنتشان بکشند و به دنبال نماز بروند.» مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازي وصيت کردند که تمام نمازهايشان را برايشان قضا کنند. يکي از نزديکان از علت اين وصيت سؤال ميکند و ايشان ميفرمايد: «ميترسم لذتي که از نماز ميبردم با قصد قربت منافات داشته باشد». خدا يک چنين بندههايي هم دارد. خداوند متعال اين دين را آفريده که ما راه عبادت را ياد بگيريم و از راه عبادت به قرب او برسيم. پس راه قرب او توحيد و يگانهپرستي، و دشمن آن شرک است. از اينرو حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «حَرَّمَ اللَّهُ الشِّرْكَ إِخْلَاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّة؛ خداوند شرک را تحريم کرد تا ربوبيت او را خالص بدانيم.»
شرک تشريعي
شرک در ربوبيت انواعي دارد که يکي از آنها شرک تشريعي است. قرآن درباره يهود و نصاري ميفرمايد: «اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ؛9 اينان گرفتار مرتبهاي از شرک بودند و شرکشان اين بود که عالمان و راهبانشان را رب خودشان قرار داده بودند.» از امام صادق عليهالسلام سؤال ميکنند: اينها چگونه بر علمايشان سجده ميکردند؟ حضرت فرمودند: «به خدا قسم آنها مردم را به عبادت خودشان دعوت نکردند؛ اما مردم در مقابل بدعتهاي آنها تسليم بودند.»10 اين شرک در ربوبيت تشريعي است. کسي که در کنار قانون خدا قانوني وضع کند مشرک است مگر کسي که به اذن الله قانون وضع کند. در روايات آمده است که خداوند بسياري از احکام را به پيغمبر اکرم (ص) تفويض کرده بود و ايشان خود، آن قوانين را وضع کرد. چنين مواردي شرک نيست چراکه با تفويض و اذن الهي صورت ميگيرد. همچنين اگر به وليفقيه اجازه دادهاند که براي شرايط خاص قانون موقتي وضع کند شرک نيست؛ چون ولي فقيه مأذون از طرف امام معصوم است و امام معصوم مأذون از طرف خداست؛ پس کار ولي فقيه به اذن الله است. بنابراين اگر همه مردم به کسي براي رياست جمهوري رأي دهند تا وقتي که ولي فقيه او را نصب نکند مشروعيت ندارد. لذا امام فرمود: «اگر همه مردم به رئيس جمهوري رأي بدهند اما ولي فقيه او را نصب نکند طاغوت است و اطاعتش حرام.» حاکميت و ربوبيت از آن خداست؛ اگر به کسي اجازه بدهد مشروعيت پيدا ميکند و الا فلا؛ «قُلْ آللّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللّهِ تَفْتَرُونَ؛11 بگو: آيا خداوند به شما اجازه داده، يا بر خدا افترا ميبنديد و از پيش خود، حلال و حرام مىكنيد؟!
پس توحيد در عبادت تنها راه رسيدن به آن مرتبهاي است که خداوند براي انسان در نظر گرفته است؛ از اين رو بايد از شرک حذر کرد. لذا حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: وَ حَرَّمَ اللَّهُ الشِّرْكَ إِخْلَاصاً لَهُ بِالرُّبُوبِيَّة.
جعلنا الله و اياکم من الموحدين و السلام عليکم ورحمة الله .
1 . مائده، 3.
2 . بحار الأنوار، ج 29 ص223.
3 . قمر، 55.
4 . تين، 5.
5 . بينه،6.
6 . لقمان، 13.
7 . زمر، 11.
8 . بحارالانوار، ج67 ص186.
9 . توبه، 31.
10 . بحار الأنوار، ج2، ص 98.
11 . يونس، 59.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 10/09/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اطاعت از الله، ريسمان نجات
فَاتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ، وَ أَطِيعُوا اللَّهَ فِيمَا أَمَرَكُمْ بِهِ وَ نَهَاكُمْ عَنْهُ وَابتغُوا العِلمَ وَ تَمَسَّکُوا بِه فَإِنَّهُ إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ.
موضوع بحث ما خطبه فدکيه بود که اين خطبه به چند بخشِ نسبتاً متمايز تقسيم ميشود. يک بخش از آن به حمد و ستايش خداي متعال و ذکر پيامبر اکرم صلياللهعليهوآله اختصاص دارد. در بخش دوم حضرت حاضرين را مخاطب قرار داده و ابتدا موقعيت اصحاب پيغمبر و مسئوليت عظيمي که بر عهده آنان است را گوشزد ميفرمايند و به دنبال آن، سرفصلهايي از مهمترين دستورات اسلام را يادآور ميشوند. در ضمن به حکمت تشريع آنها هم اشارهاي ميفرمايند.
امر فاطمه سلاماللهعليها به تقوا
بحث ما به آخر بخش دوم رسيد که حضرت به چند آيه از قرآن اشاره ميکنند. بيان اين آيات در واقع پشتوانه عمل به آن سفارشات و دستورات است. مخاطب پس از شنيدن آن دستورات ممکن است با بيتفاوتي از کنارش بگذرد و به آن اهميتي ندهد و گويا صرفاً جهت اطلاع مطالبي گفته شده و او هم شنيده است. اين حالت در کساني پيدا ميشود که به بيبندو باري و لجامگسيختگي يا به تعبيري که امروز شايع است آزادي، عادت کردهاند و مواظباند که هيچ قيد و بندي برايشان ايجاد نشود! چنين کساني اگر ده مرتبه ديگر هم اين فرمايشات برايشان تکرار شود تأثيري در حالشان نخواهد داشت. شايد هم ملول شوند. اين فرمايشات وقتي ميتواند مؤثر باشد که مخاطب انگيزهاي براي عمل داشته باشد. بنابراين براي اينکه اين حرفها اثر کند بايد به نکتهاي که اين انگيزه را ايجاد ميکند اشاره شود. وقتي انسان حاضر به پذيرش قيد و بندي ميشود که احساس کند اگر اين کارها را نکند خطر عظيمي او را تهديد ميکند؛ يعني بزرگترين عامل حرکت انسان مخصوصا در پذيرفتن محدوديت، خوف از خطر است. حتي احتمال جلب منفعت آن قدر اثر ندارد که خوف از ضرر و خوف از خطر انسان را وادار به پذيرفتن حد و مرز ميکند. از اينرو، روش انبياء در ايجاد انگيزه براي اطاعت خدا در مردم، بيشتر توجه دادن به خطرهاست؛ به عبارت ديگر روش انبياء بيشتر انذار و هشدار دادن است و اصولاً يکي از اسماء عام پيغمبران «نذير» يعني «انذار کننده» است. قرآن ميفرمايد: «إِن مِّنْ أُمَّةٍ إِلَّا خلَا فِيهَا نَذِيرٌ؛1 ما براي هر امتي پيامبر هشداردهندهاي فرستاديم که خطرها را گوشزد ميکرد.» البته پيغمبران «بشير» هم بودند اما هيچ جا بشير براي مطلق پيغمبر استعمال نشده است. مثلا گفته نشده «إن من امة إلا خلا فيها بشير». اين نشان دهنده اين است که انسان از احتمال خطر بيشتر متأثر ميشود تا اميد منفعت. البته عامل حرکت اختياري انسان يا جلب منفعت است يا دفع ضرر؛ ولي دفع ضرر عامل قويتر و عامتري است. همه مردم از کوچک و بزرگ، مرد و زن، و فقير و غني پاي خطر که در کار باشد حواسشان را جمع ميکنند؛ اما منفعت براي بعضيها انگيزندگي دارد و براي بعضي چندان ايجاد انگيزه نميکند. از اينرو در آموزههاي اسلامي و تربيت اسلامي هميشه روي تقوا تکيه شده است. تقوا از ماده وقاية است؛ يعني خود را از خطر نگه داشتن. اصلا مفهوم نگهداشتن در جايي استعمال ميشود که انسان احساس خطر کند. گويا در معناي تقوا، خوف و خشيت تضمين شده است. لذا وقتي ميخواهيم «وَاتَّقُواْ يَوْماً لاَّ تَجْزِي نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً» را معني کنيم بيشتر روي ترسش تکيه ميکنيم و ميگوييم: «بترسيد از روزي که کسي براي ديگري سودي نخواهد داشت». برخي اصلاً تقوا را به خداترسي ترجمه ميکنند. البته اين معناي مطابقي تقوا نيست اما از آنجا که انسان از ناحيه عذاب الهي احساس خطر ميکند، تقوا به خداترسي ترجمه ميشود.
حکمتهاي امر به تقوا
رکن همه خطبهها امر به تقواست. بايد در خطبههاي نماز جمعه حتما به تقوا امر شود. اين تأکيد به خاطر اين است که هشدار به خطر، مهمترين عاملي است که براي انسان ايجاد انگيزه حرکت ميکند. طبعا انسان مؤمن و موحد ميداند که همه خطرها از قدرت الهي سرچشمه ميگيرد و اختيارش به دست خداست؛ از اينروست که ميگويد: «اتقوا الله». بعد از اينکه حضرت زهرا سلاماللهعليها عصارهاي از آموزههاي اسلام را بيان کردند گويا به اين مناسبت که بايد انگيزهاي در مخاطبان براي عمل ايجاد کنند در آخر اين بخش از کلامشان به اين آيه شريف اشاره ميکنند و ميفرمايند: فاتَّقُواْ اللّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ.2
از سنتهاي ديگر در اسلام اين است که خطيب وقتي خطبهاي ميخواند و مردم را موعظه ميکند، آيهاي از قرآن را تلاوت کند. حضرت زهرا سلاماللهعليها در اينجا خطبهشان را ايراد فرمودند و در ضمن آن عصاره اسلام را بيان کردند و در پايان اين قسمت آيهاي را تلاوت کردند که هم قرائت قرآن شده باشد و هم آن انگيزه را ايجاد کنند و هم سنتِ امر به تقوا رعايت شود.
بدانيد و عمل کنيد
بعد از اينکه انسان انگيزه براي عمل پيدا کرد نياز به راهنما دارد. بايد کسي او را راهنمايي کند که خطر کجاست. شايد به همين مناسبت است که بعد از قرائت آن آيه شريف ميفرمايند: «وَ أَطِيعُوا اللَّهَ فِيمَا أَمَرَكُمْ بِهِ وَ نَهَاكُمْ عَنْهُ؛ حال که انگيزه داريد و مفروض اين است که ميخواهيد تقوا داشته باشيد و خودتان را از خطرها حفظ کنيد، راهش اين است که اوامر خدا را اطاعت و نواهي او را ترک کنيد»؛ در اين صورت از خطرها مصون ميمانيد. باز جا دارد سؤال شود که خدا به چه چيزي امر کرده و از چه چيزي نهي کرده است. پس بعد از انگيزه عمل و مواظبت از خطر، لازم است موارد امر و نهي خدا را بدانيم.3 ميفرمايد: «وابتغوا العلم و تمسکوا به فإنه «إنما يخشى الله من عباده العلماء»4 گويا حضرت فرمودهاند: «اعلموا واعملوا به» البته جنبه عمل را با تأکيد بيشتري ميفرمايند؛ «تمسک» يعني به چيزي چسبيدن؛ چيزي که ميخواهد از دست برود را محکم گرفتن. تمسک، استمساک و اعتصام يک معنا و يک مفهوم دارند و مصداق بارز آن جايي است که انسان احساس کند که نزديک است در چاهي يا در دره هولناکي پرت شود و در اين بين طناب يا دستگيره محکمي هست که اگر به آن بچسبد پرت نميشود. اين حالت، حالت اعتصام است. قرآن ميفرمايد: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً.5 اين آيه درست همين معنا را مجسم ميکند؛ يعني خدا طنابي را تعيين کرده که انسان را از افتادن در چاه جهنم حفظ ميکند. اعتصام به حبلالله يعني چسبيدن به اين طناب و آن را خوب محکم گرفتن. شبيه به اين تعبير در آيةالکرسي هم آمده است؛ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا؛6 وقتي خداوند ميخواهد تأکيد کند که مواظب باشيد از کفر دوري کنيد و با ايمان باشيد ميگويد: اگر اين کار را کرديد در واقع به يک دستگيره محکمي چسبيدهايد؛ يعني مفروض اين است که انسان به دنبال دستگيره محکمي ميگردد و فرض چنين حالي آن وقتي است که انسان احساس خطر ميکند و احتمال سقوط ميدهد؛ سقوط در اسفلسافلين و در اعماق جهنم. گويا خداوند ميگويد: ميخواهيد يک راهي را به شما نشان دهم که به چيزي چنگ بزنيد و بچسبيد که شما را از اين سقوط نجات دهد؟ اول به طاغوت کافر شويد و بعد به الله ايمان آوريد. عملاً اين دو با هماند ولي چون کفر به طاغوت ازاله فساد، آلودگيها و تاريکيهاست، کفر به طاغوت مقدم شده است. خداوند ميفرمايد: اگر چنين کاري کرديد به دستگيرهاي که خيلي اطمينانآور است چنگ زدهايد. «وثقي» صفت تفضيلي مؤنث است؛ يعني أوثق و اطمينانبخشتر. الْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ يعني دستگيرهاي که هرگز پاره و گسسته نميشود. مطمئن باشيد که اين حبل هيچگاه پاره نميشود. درباره قرآن و عترت هم پيغمبر صلياللهعليهوآله فرمود: إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا؛7 در اينجا باز تعبير تمسک را به کار بردهاند؛ يعني اگر به اين دو بچسبيد و رهايشان نکنيد هيچگاه گمراه نخواهيد شد. اما اگر محکم نگرفتيد رها ميشويد. حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين مقام ميفرمايند: وابتغوا العلم وتمسکوا به؛ برويد بياموزيد که خدا چه اموري را از شما خواسته و چه اموري را بر شما تحريم کرده است و وقتي دانستيد خوب به آن بچسبيد.
علم، زمينهساز خشيت الهي
آخرين آيهاي را که در اين جا تلاوت فرمودهاند آيه شريف «إنما يخشى الله من عباده العلماء» است؛ يعني از اين جهت اين سفارشات را ميکنم که خشيت الهي تنها در سايه علم حاصل ميشود. در ابتداي بحث هم گفتيم انگيزه عمل در سايه احساس خطر، خوف و خشيت الهي حاصل ميشود. اينکه اين اندازه روي خداترسي تأکيد شده براي اين است که انسان احساس کند که اگر از خدا اطاعت نکند به خطر ميافتد تا براي مواظبت از خود انگيزه داشته باشد. از اينروست که قرآن ميفرمايد: وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى.8 پس انسان بايد اين خوف و خشيت را در خود حفظ و تقويت کند تا درصدد اطاعت برآيد. وقتي درصدد اطاعت برميآيد و نصيحت کسي را ميپذيرد که احساس کند خطري او را تهديد ميکند. نام اين احساس خطر «خشيت» است و اين خشيت در سايه علم پيدا ميشود (إنما يخشى الله من عباده العلماء). براي حصول اين خشيت الهي بايد کسب علم کرد.
اين بخش از خطبه هم در اين جا پايان ميپذيرد. اگر توفيقي بود جلسه بعدي بخش سوم خطبه که مقصد اصلي بيان اين خطبه است را شروع خواهيم کرد إنشاءالله.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . فاطر، 24.
2 . آلعمران، 102.
3. در اين جا نسخههاي اين خطبه اندکي با هم تفاوت دارد. در بعضي نسخهها «واتبعوا العلم» است، ولي به نظرم نسخهاي که ميفرمايد: «وابتغوا العلم» مناسبتر باشد.
4 . فاطر، 28.
5 . آلعمران، 103.
6 . بقره، 256.
7 . بحار، ج2 ص100.
8 . نازعات، 40 و 41.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي (دامت بركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 01/10/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فاطمه سلاماللهعليها خود را معرفي ميکند
بحث ما حول خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها بود. ذکر کلمات اهل بيت و يادآوري فرمايشاتشان از هر جهت مطلوب است؛ اولاً: خود اين فرمايشات نور است (کلامکم نور)1. ثانياً: قانون محبت اقتضا ميکند که محب، هر سخني که از محبوبش باقي مانده است را شناسايي کند، بهتر بفهمد و از مضامينش استفاده کند. ثالثاً: مضامين اين سخنان، راهگشاي زندگي ما انسانها و نشانههايي براي يافتن راه سعادت ابدي و به عنوان ارزشمندترين داروي دردهاي اجتماعي ماست و ما بايد از اين سخنان استفاده کنيم و نسبت به فرمايشات اهلبيت صلواتاللهعليهم اهتمام کافي داشته باشيم.
اين فاطمه سلاماللهعليها است که سخن ميگويد
بخشي از اين خطبه را در جلسات گذشته مورد بحث قرار داديم و به اندازهاي که خداي متعال توفيق داد عرايض مختصري در توضيح آن عرض کرديم. به اين قسمت رسيديم که حضرت ميفرمايند: أَيُّهَا النَّاسُ اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ وَ أَبِي مُحَمَّدٌ صَلَّياللَّهُعَلَيْهِوَآلِهِ، أَقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً (عودا علي بدء)، وَ لَا أَقُولُ مَا أَقُولُ غَلَطاً، وَ لَا أَفْعَلُ مَا أَفْعَلُ شَطَطاً لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ، فَإِنْ تَعْزُوهُ وَ تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبِي دُونَ نِسَائِكُمْ، وَ أَخَا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجَالِكُمْ، وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِيُّ إِلَيْهِ صَلَّياللَّهُعَلَيْهِوَآلِهِوَسَلَّمَ، فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ، صَادِعاً بِالنِّذَارَةِ، مَائِلًا عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكِينَ، ضَارِباً ثَبَجَهُمْ، آخِذاً بِأَكْظَامِهِمْ، دَاعِياً إِلَي سَبِيلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ.2
حضرت بعد از حمد و سپاس الهي و يادي از نعمتهاي هدايت که به وسيله پيامبر اکرم بر مردم ارزاني شده بود و اشارهاي به مهمترين عناويني که در آموزههاي پيامبر وجود داشت، به بخش دوم ميپردازند که خطاب به مردم است. در اين بخش ابتدا خودشان را معرفي ميکنند. اين مطلب از جهات مختلفي اهميت دارد. ما بايد صحنهاي را که خطبه حضرت در آن ايراد شده است درست مجسم کنيم؛ پيامبري 23 سال در ميان مردمي زندگي کرده و سختيهاي فراواني را تحمل کرده است. در دوران اقامتشان در مکه که زادگاه و وطن اصليشان بود سالها در درهاي محصور بودند که نان و آب هم به زحمت به آنها ميرسيد. بعد به مدينه مهاجرت نمودند و در آنجا ياراني پيدا کردند. کمکم تعداد مسلمانان زياد شد تا به حدي که جامعه و دولتي تشکيل دادند. سالهاي طولاني به جنگها و نزاعها با مخالفاني چون مشرکين مکه، يهود، نصاري و ... گذشت. بالاخره اين 23 سال با نهايت سختي بر پيغمبر اکرم گذشت به طوريکه نقل شده حضرت فرمودند: «ما أوذي نبي مثل ما أوذيت؛3 هيچ پيامبري مثل من اذيت و آزار نشد.» حال اين پيغمبر از دنيا رفته و چند روزي است که بدن او دفن شده و از او يک دختر به يادگار مانده است. مردم در سايه زحمات اين رسول الهي از چه ذلتي به چه عزتي رسيدهاند که کمبيش شنيدهايم. حضرت زهرا سلاماللهعليها در همين خطبه بخشي را به توضيح همين مسأله اختصاص ميدهند تا مردم مقداري آماده شوند و بفهمند با چه کسي مواجهاند.
از آنجا که ممکن بود بعدها عدهاي بگويند که: «ما نميدانستيم چه کسي مشغول سخن گفتن بود و فقط شنيديم که خانمي از پشت پرده صحبت ميکرد؛ لذا چندان اهميتي نداديم» حضرت، در اين مقام، اول خودشان را معرفي ميکنند و ميفرمايند: أَيُّهَا النَّاسُ اعْلَمُوا أَنِّي فَاطِمَةُ؛ اي مردم! بدانيد چه کسي با شما سخن ميگويد. يگانه يادگار پيغمبري که براي شما زحمات فراواني کشيد. کسي که بيشتر از هر کسي به هدف پدرش و به زحماتي که او کشيد اهميت ميدهد و ميخواهد راه او را دنبال کند. او کسي است که پيامبر در طول عمرش به صورتهاي مختلف او را به شما معرفي کرد؛ تا آن جا که فرمود: «فاطمه پاره تن من است. اگر بر کسي غضب کند خدا بر او غضب خواهد کرد و اگر از کسي راضي باشد خدا از او راضي خواهد بود.»4 امروز اوست که با شما سخن ميگويد. سپس ميفرمايد: من کسي هستم که حرف نادرست نميزنم (هر چه ميگويم عين واقعيت است) و کار بيهوده و گزاف انجام نميدهم (کار من کاملا موافق حکمت و موافق دستور خدا و عقل است).
حضرت با اين معرفي کاري کرد که اگر برفرض کسي هم آنجا بود که حضرت را نميشناخت اعجابش برانگيخته شود و دستکم، انگيزه پيدا کند که درباره ايشان تحقيق کند. اين بهترين راه براي اتمام حجت بر ديگران است.
فاطمه سلاماللهعليها دختر مهربانترين پيامبر
متأسفانه متأسفانه انگيزه فاطمهزهرا سلاماللهعليها براي بيان اين فرمايشات، در ميان دوستانشان هم درست شناخته شده نيست. انگيزه حضرت زهرا سلاماللهعليها براي بيان اين فرمايشات همان انگيزه پيغمبر اکرم در ابلاغ رسالتش بود؛ دل پيغمبر اکرم براي تکتک مردم ميسوخت و ناراحت بود که چرا آنان گمراه ميشوند و به سعادت نميرسند؟! چرا راه حق را تشخيص نميدهند؟! چرا بيجهت به کجراههاي ميروند که آنها را به عذاب ابدي مبتلا ميکند؟! چنان دل حضرت ميسوخت که خداوند خطاب به ايشان فرمود: «فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَي آثَارِهِمْ إِن لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفًا؛5 گويي ميخواهي بخاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كني اگر به اين گفتار ايمان نياورند.» خداوند با اين سخن پيغمبرش را تسلي ميدهد. پيغمبر مظهر رحمت خداست؛ آن قدر دلسوزي ميکند که خدا ميگويد: «ما دوست داريم دلسوزي کني؛ اما نه تا اين اندازه. مگر ميخواهي جان دهي که چرا اينان ايمان نميآورند؟!» پيامبر با چنين انگيزهاي مردم را به اسلام دعوت ميکرد. فاطمه زهرا سلاماللهعليها در آغاز سخنشان اين ويژگيهاي پيغمبر را ذکر ميکنند تا به همه بگويند که: «من دختر همان پيغمبرم؛ اگر من براي شما حرف ميزنم دلم براي شما ميسوزد، ميخواهم شما گمراه نشويد، ميخواهم حق را پيدا کنيد و به سعادت دنيا و آخرت برسيد.» به همين مناسبت اين آيه شريف را تلاوت ميفرمايند: لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ.6 يکي از آداب اسلامي اين است که در هر سخنراني مقداري از قرآن تلاوت شود؛ اما چرا حضرت اين آيه را انتخاب کردند؟ حضرت زهرا سلاماللهعليها براي اينکه به مردم يادآوري کنند که چه کسي را از دست دادهاند و به آنان بفهمانند که من تنها يادگار او هستم که بيش از هر کسي به راه او ايمان دارد و ميخواهد هدف او را دنبال کند، اين آيه را تلاوت کردند. اين نکته، نکته قابل توجهاي است. اين آيه ميخواهد ما را متوجه اين مطلب کند که خدا چه نعمتي به ما ارزاني فرموده که در سرنوشت ما بسيار مؤثر است. بسياري از کجرويها و انحرافات در اثر فراموشي و ناسپاسي نعمتهاي الهي است. ما از همين نکات بايد درس بگيريم و فکر کنيم ببينيم امروز خدا چه نعمتهايي به ما داده و بعضي از مردمِ ناسپاس چگونه اين نعمتها را نشناخته، نديده و ندانسته تلقي ميکنند و در مقام شکرش برنميآيد.
به هر حال آيه ميفرمايد: مردم! توجه داشته باشيد که پيامبري به سوي شما آمد که اين اوصاف را دارد: پيامبري است از خود شما و نه بيگانهاي که با شما آشنايي ندارد و شما را درک نميکند. هر رنجي به شما برسد براي او بسيار سخت است. ما بايد بدانيم در ميان اين امت اسلامي – چه در زمان پيغمبر اکرم، چه امروز و چه در آينده تا روز قيامت – به هر مسلماني هر سختي و رنجي برسد پيغمبر اکرم چنان متأثر ميشود که هر پدري از مصيبت فرزندش متأثر ميشود بلکه صدها برابر. حتي پيامبر براي مشرکان هم دلسوزي ميکرد؛ همانها که با او ناجوانمردانه دشمني ميکردند و هيچ يک از اصول اخلاقي و انساني را در حق او رعايت نميکردند. چه دلي ميتواند اين همه رنج را تحمل کند و اين همه سختي را به جان بخرد؟ ما نميتوانيم درک کنيم که پيغمبر چه رنجي ميکشيد. خدا ميفرمايد: «مگر ميخواهي خودت را بکشي؟!» او ميفهمد که پيغمبر چه رنجي ميکشد. لذا مکرر در قرآن به پيغمبر تسلي و دلداري ميدهد. حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايد: اين اولين صفتي است که پدر من داشت.
ويژگي دوم پيامبر اين بود که براي هدايت شما عجيب حرصي داشت (حريص عليکم). برخي افراد وقتي کاري به عهده ايشان گذاشته ميشود فقط در حدي که وظيفه دارند آن را انجام ميدهند و ديگر رهايش ميکنند. اما پيامبر اينگونه نبود. وظيفه پيامآور اين است که پيامش را گويا، رسا، روشن و هرچه بهتر به مستمع برساند. خدا به وسيله پيامبر پيامي را براي همه مردم فرستاده است؛ اما پيامبر تمام عمرش را صرف کرد تا اين پيام در مردم اثر کند. حريص بود به اينکه اين دستورات الهي اجرا شود و مردم بهشتي شوند و از جهنم نجات پيدا کنند.
صفت سوم پدر زهرا سلاماللهعليهما مهرباني فراوان او به مؤمنان بود. بعد از اينکه کساني ايمان ميآوردند و دعوتش را اجابت ميکردند نسبت به آنها محبت خاصي پيدا ميکرد و هر چه ميتوانست به آنها کمک ميکرد.
فاطمه سلاماللهعليها پاسبان ولايت
فاطمه زهرا سلاماللهعليها ميفرمايد: «فَإِنْ تَعْزُوهُ وَ تَعْرِفُوهُ تَجِدُوهُ أَبِي دُونَ نِسَائِكُمْ؛ اگر پدر من و خانوادهاش را ميشناسيد، ميدانيد که او پدر من است و من دخترش هستم و پدرِ هيچ يک از زنان شما نبود. تنها من هستم که نسبت دختري با چنين پيغمبري دارم.» ضمنا در همينجا به مطلبي اشاره ميکنند که ميخواهند در آخر به آن بپردازند. ميفرمايند: «وَ أَخَا ابْنِ عَمِّي دُونَ رِجَالِكُمْ؛ اگر پدرم را ميشناسيد ميدانيد که او برادر پسر عموي من است و هيچ يک از مردان شما چنين نسبتي با او ندارد. فقط علي است که برادر آن پيغمبر است.» طبعا وقتي کسي پسرعموي کسي باشد، طرف ديگر هم پسر عموي او ميشود؛ ولي ميفرمايد: پيامبر برادر پسرعموي من است چون مردم ميدانستند که پيغمبر وقتي بين مسلمانها اخوت ايجاد کرد خودش با اميرالمومنين برادر شد و او معروف بود که برادر پيغمبر است. مقصود حضرت از بيان همه اين نکتهها و اين بحثها اين است که حقانيت علي و امامت علي عليهالسلام را براي مردم اثبات کنند. اين نکته براعت استهلال براي همين مقصود است. اين نکات را از اول ميگويند تا مردم بدانند چه کسي با آنان سخن ميگويد و درباره چه مطلبي صحبت خواهد کرد. از همين جا اشاره ميکند که بحث ما مربوط به پسر عمويم علي عليهالسلام است.
دلسوزترين هادي
وَ لَنِعْمَ الْمَعْزِيُّ إِلَيْهِ صَلَّياللَّهُعَلَيْهِوَآلِهِوَسَلَّمَ؛ فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ، صَادِعاً بِالنِّذَارَةِ، مَائِلًا عَنْ مَدْرَجَةِ الْمُشْرِكِينَ، ضَارِباً ثَبَجَهُمْ، آخِذاً بِأَكْظَامِهِمْ، دَاعِياً إِلَي سَبِيلِ رَبِّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ؛ من خودم را به او نسبت دادم و اين نسبت عجب نسبت عالياي است! شما ميدانيد که اين پيغمبر در انجام وظيفهاش هيچ کوتاهي نکرد. او بود که با زحمات خود، شما را از پستترين مراتب زندگي اجتماعي به اوج عزت و افتخار رساند. او پيامش را با بيم دادن توأم کرد. در امر هدايت توجه دادن به عواقب وخيم کار نادرست بيشتر از ذکر منافعِ ترک آن کار مؤثر است. مثلاً براي جلوگيري از استعمال سيگار در جامعه ميتوانند بگويند: «سيگار نکشيد تا بدنتان سالمتر بماند و نشاط بيشتري داشته باشيد.» اين يک نوع تبليغ است. نوع ديگر تبليغ اين است که بگويند: «از ضررهاي استعمال سيگار ابتلا به سرطان، ناراحتي دستگاه تنفس و دستگاه گوارش است.» اين روش دوم خيلي بيشتر مؤثر است. از اينرو پيغمبران هميشه به انذار اهميت بسيار ميدادهاند. اين روش را «نذارة» ميگويند. حضرت ميفرمايند: پيغمبر اکرم وقتي پيامش را آشکار ميکرد توأم با انذار و بيم دادن بود تا در مردم بيشتر اثر بگذارد و مبتلا نشوند به عواقب شومي که مشرکين به آن مبتلا شدند. او براي رساندن پيامش از انواع وسايل ممکن استفاده کرد. وقتي ميخواهند کسي را به کاري تحريک کنند گاهي از پشت سر او را هل ميدهند و گاهي از پيشرو لباسش را ميکشند. پيغمبر از همه روشهاي ممکن استفاده کرد و هيچ راهي را فروگذار نکرد. هر چه ميتوانست تلاش کرد که شما را هدايت کند و از بدبختي نجات دهد. روش او همان روشي بود که قرآن به آن امر ميفرمايد. مردم را با حکمت (با مطالب يقيني قطعي) و با موعظه (پند و اندرز نيکو) دعوت ميکرد به راهي که خدا براي او تعيين کرده بود.
اين فرمايشات مقدمهاي است براي اينکه مردم خدمات پيامبر را به ياد آورند و بدانند که پيغمبر چه حقي بر گردن آنها دارد و کسي که اکنون با آنها سخن ميگويد کسي است که ميخواهد آن راه را ادامه دهد و مردم را به آن راه ببرد و دلش ميسوزد از اينکه مردم از مسيري که پيامبر به آنها نشان داده بود برگردند و آن هدايتي را که خداي متعال به وسيله پيامبرش به آنها عطا کرده بود فراموش کنند.
وفقنا الله واياکم ان شاءالله
1 . زيارت جامعه، بحارالانوار، ج99 ص131.
2 . بحارانوار، ج29 ص224.
3 . بحارالانوار، ج39 ص55.
4 . عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2 ص 26.
5 . کهف، 6.
6 . توبه، 128.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 08/10/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فاطمه سلاماللهعليها از خدمات رسول خدا ميگويد
يَكْسِرُ الْأَصْنَامَ، وَ يَنْكُثُ الْهَامَ، حَتَّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ، حَتَّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِهِ، وَ أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ، وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ، وَ خَرِسَتْ شَقَاشِقُ الشَّيَاطِينِ، وَ طَاحَ وَشِيظُ النِّفَاقِ، وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْكُفْرِ وَ الشِّقَاقِ، وَ فُهْتُمْ بِكَلِمَةِ الْإِخْلَاصِ فِي نَفَرٍ مِنَ الْبِيضِ الْخِمَاصِ، وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ، مُذْقَةَ الشَّارِبِ، وَ نُهْزَةَ الطَّامِعِ، وَ قَبْسَةَ الْعَجْلَانِ، وَ مَوْطِئَ الْأَقْدَامِ، تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ، وَ تَقْتَاتُونَ الْقد، أَذِلَّةً خَاسِئِينَ، تَخافُونَ أَنْ يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِكُم؛
در توضيح خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به اين بخش رسيديم که حضرت مردم حاضر در مسجد را مورد خطاب قرار ميدهند و خود را معرفي ميکنند. از قرائن معلوم ميشود قبلا به مردم اعلام شده بود که قرار است ايشان به مسجد تشريف بياورند و صحبت کنند. مردم جمع بودند و منتظر. خانمها هم در پشت پرده در کنار حضرت بودند. حضرت خطاب به حضار شروع به خطبه کردند: أيها الناس اعلموا أني فاطمة و أبي محمد ... . در چينش بخشهاي اين خطبه نکتههاي روانشناختي بسيار دقيقي رعايت شده است و کساني که با اين مسائل آشنا هستند رموز اين بيانات و راز اين ترتيب را بهتر ميتوانند درک کنند.
فاطمه سلاماللهعليها شيفته هدايت خلق
هدف حضرت زهرا سلاماللهعليها از اين خطبه اين است که مردم را از اشتباهي که در آن واقع شده بودند نجات دهند؛ اشتباهي که قدر متيقن شيطان در آن دخيل بود. کسان ديگري هم کمبيش در اين گمراهي موثر بودند مخصوصا که به نص قرآن، منافقاني در بين مسلمانان وجود داشتند. حضرت در اين چند روزي که بعد از وفات پيغمبر اکرم زنده بودند وظيفهاي را بر دوش خود احساس ميکردند و ميخواستند با همان حالت نقاهت و بيماري اين وظيفه را ادا کرده و مردم را روشن کنند. از اينروست که شروع به معرفي مقام رسالت کردند و زحماتي که آن حضرت براي هدايت مردم به خصوص مردم جزيره العرب متحمل شدند را يادآوري نمودند.
نعمتها را فراموش نکنيم
ايشان اين نکته را يادآور شدند که حضرت ختميمرتبت در ظرف مدت رسالتشان مردم را از چه پستي و ذلتي به چه عزتي رساندند. مردم از زحمات رسول خدا خبر داشتند؛ چراکه از بعثت پيغمبر اکرم و همچنين از رحلت آن بزرگوار مدت زيادي نگذشته بود. مطمئناً جوانها هم از رويدادهاي جامعه نوپاي اسلامي بيخبر نبودند و ميدانستند که پدر و مادرشان چه زحماتي کشيدهاند تا جامعه اسلامي به اينجا رسيده است. اما انسان فراموشکار است و وقتي نکتهاي را فراموش کرد مثل اين است که آن را نميداند. گاهي انسان چيزهايي را ميداند و به اين دانستههايش توجه دارد و آگاهانه و هوشيارانه به آنها ميانديشد؛ اما گاهي بر اين دانستهها گرد و غبار فراموشي مينشيند. وضعيت چنين انساني به گونهاي است که اگر از او بپرسند ميتواند جواب دهد اما اين علم چندان تأثيري در رفتار او ندارد.
بنده از دوران کودکي وقتي داستانهاي صدر اسلام را ميشنيدم برايم معما بود که چه طور ممکن است مردمي که سالها پاي منبر پيغمبر بوده و در رکاب ايشان در جنگها شرکت کرده بودند با تنها دختر باقي مانده از او اين گونه رفتار کنند؟! و يا با آن همه سفارشات پيامبر چه طور داستان کربلا پيش آمد و در اين فرصت کوتاه بعد از رحلت پيغمبر، مسلمانان با نوه پيغمبر آن گونه رفتار کردند؟! واقعاً نميتوانستم درست تصور کنم که چه طور چنين چيزي ممکن است. تا اينکه نهضت امام قدسسره شروع شد. با جرياناتي که در مسير اين نهضت اتفاق افتاد خيلي از معماها برايم حل شد. واقعاً انسان موجودي است که خيلي چيزها را فراموش ميکند.
به هر حال اگر بخواهند چنين کسي را آگاه و بيدار کنند و از حالت فراموشي خارج کنند هيچ راهي ندارند جز اينکه داستانهاي گذشته را به خاطرش آورند تا در او ايجاد انگيزه کنند. مردم عرب خودشان ميديدند که چه وضعي داشتند و به برکت اسلام و رهبري پيامبر اسلام به چه عزتي رسيدهاند. آنها ميدانستند اما غفلت ميکردند. همه ما هم ميدانيم که امام قدسسره به جامعه ما چه خدمتي کرد، نه تنها به جامعه ما بلکه به همه شيعيان و به همه مسلمانان عالم و بلکه به همه مستضعفين عالم حتي از غير مسلمانها؛ اما خيلي وقتها فراموش ميکنيم که از اين نعمت قدرداني کنيم.
وجدان، نعمتي براي هدايت
خداوند در فطرت ما عاملي قرار داده است که باعث ميشود از کنار احسان ديگران بيخيال نگذريم و تا از آن قدرداني نکنيم آرام نگيريم. مثالي بيادم آمد که خوب روشن ميکند که فطرت انسان چه قدر پاک است و خداوند در درون فطرت انسان چه انگيزههاي نورانياي قرار داده است حتي در افرادي که از حقايق اسلام دورند. در زمان زلزله رودبار بنده براي کنفرانس فلسفه در آمريکا بودم. اتفاقاً شب جشن استقلال آمريکا بود. آخرهاي شب ما به همراه ميزبانمان که يکي از اعضاي هيئت نمايندگي ايران بود از نيويورک به نيوجرستي ميرفتيم. ما با همين عمامه در ماشين نشسته بوديم. ديديم يک شورلت بزرگي که چند دختر و پسر سوار آن بودند اصرار ميکرد که بيايد نزديک ما تا سرنشينهايش با ما صحبت کنند. مدام اشاره ميکردند. بالاخره رانندهمان ديد چارهاي نيست؛ صبر کرد تا آنها نزديک ما شدند. آن دختري که جلوي ماشين نشسته بود دستش را بلند کرد و صدا زد: «همدردي من را به خاطر زلزله رودبار بپذيريد!» آن دختر با آن وضع، از لباسم فهميده بود که من ايراني هستم و به ياد زلزله رودبار افتاده بود، و تا اظهار تسليت نکرد آرام نگرفت. ميخواهم عرض کنم که خدا در وجدان و فطرت ما عواملي را قرار داده که در برخي مواقع ما را راحت نميگذارند. مثلا وقتي انسان از کسي احساني ميبيند تا از او تشکر نکند دلش آرام نميگيرد.
حال مردمي که از پستترين شرايط زندگي به عزتمندترين وضع در دنيا رسيدهاند ميدانند عامل اين عزتمندي پيغمبر اکرم است. اگر توجه داشته باشند به خدمتي که پيغمبر به آنها کرده حتما وجدانشان آرامشان نميگذارد و حال که پيامبر از دنيا رفته از بازماندگانش تشکر ميکنند. ولي انسان فراموشکار است. مدتي از آن دوران گذشته و پيغمبر هم از دنيا رفته است. لذا حضرت زهرا سلام اللهعليها تلاش ميکنند که اين حس را در مردم بيدار کنند. براي اين منظور بايد به يادشان بياورد که شما چه بوديد و پدر من شما را به کجا رساند. از اينرو ابتدا ميفرمايند: پدر من براي ابلاغ رسالت الهي زحمات فراواني متحمل شد اما اين رسالت تنها اين نبود که بيايد بگويد: «من از طرف خدا براي شما پيغامي دارم. خدا فرموده: بگوييد لاالهالاالله و بتها را نپرستيد» و ديگر تمام شود؛ بلکه اين ابلاغ رسالت تبعات زيادي داشت. کار به درگيريها، کشت و کشتارها و جنگها کشيد. حضرت رسول صلياللهعليهآله در مقام ابلاغ اين رسالت آن قدر سختي کشيد که فرمود: «ما اوذي نبي مثل ما اوذيت».1
فهرستي از خدمات رسول خدا صلياللهعليهوآله
حضرت زهرا سلاماللهعليها فهرستوار به برخي از اين زحمات اشاره نموده و ميفرمايند: «خدا بر شما منت گذاشت و به برکت پدرم به شما عزت بخشيد». حضرت اين نحو بيان را از قرآن اقتباس کردهاند و مرتب آيات قرآن را هم تلاوت ميکنند. در قرآن مکرر از اين شيوه استفاده شده است. در سوره انفال آيه 24 و 25 ميفرمايد: يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُون * وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَديدُ الْعِقاب. در اين آيات موضوع اطاعت از پيغمبر مطرح شده و اينکه اطاعت از ايشان مايه حيات است و بعد تهديد ميکند که اگر با پيامبر مخالفت کنيد به فتنهاي عظيم مبتلا خواهيد شد. در ادامه براي اينکه در مردم انگيزه اطاعت از رسول ايجاد شود ميفرمايد: وَاذْكُرُواْ إِذْ أَنتُمْ قَلِيلٌ مُّسْتَضْعَفُونَ فِي الأَرْضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُم بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ به ياد آوريد که شما گروه اندک و مستضعفي در جامعه بوديد. شما مثل کبوتري در مقابل عقاب بوديد و ميترسيديد که مردم شما را بربايند. خدا به شما پناه داد، شما را ياري کرد و به شما روزي خوب مرحمت فرمود. همه اينها براي اين است که شکرگزار باشيد. وقتي خدا ميگويد: «اين نعمتها را به شما داديم تا شکر کنيد» ميخواهد ما شکر کنيم تا کمال پيدا کنيم و لياقت رحمتهاي بيشتري را بيابيم. او نه از شکر ما نفع ميبرد و نه از کفران ما ضرري.
گويا کلمات حضرت زهرا سلاماللهعليها تفسيري براي اين آيات است. حضرت ميفرمايند: رسول خدا شيفته هدايت مردم بود به گونهاي که از پشت به گردن مردم فشار ميآورد که برويد و از جلو آنها را ميکشيد؛ يعني تمام توانش را صرف ميکرد تا مردم را هدايت کند. کار او فقط دعوت نبود بلکه از هيچ کمکي دريغ نکرد تا اينکه مکه را فتح کرد و بتها را شکست و جمجمهها را به زمين انداخت؛ حَتَّى انْهَزَمَ الْجَمْعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ؛ تا اينکه اجتماع کفار و مشرکين که با هم ائتلاف کرده بودند و جنگي همچون جنگ احزاب را راه انداخته بودند از هم پراکنده شد و شکست خوردند و پا به فرار گذاشتند. حَتَّى تَفَرَّى اللَّيْلُ عَنْ صُبْحِهِ؛ اينجا تعبيري بسيار ادبيانه و زيبا بکار ميبرند؛ شب را به پرده تاريک سياهي تشبيه ميفرمايند که دريده شد و از شکافتن آن، سپيده صبح ظاهر شد. اوائل بعثت پيغمبر اکرم براي مسلمانان دورهاي بسيار تيره و تار بود و بر مردم بسيار سخت ميگذشت و خدا لطف کرد و آن پرده شب دريد و صبح اميد دميد. وَ أَسْفَرَ الْحَقُّ عَنْ مَحْضِهِ؛ تا آن زمان حق به خوبي آشکار نبود. تلاش رسول خدا زمينهاي فراهم کرد که حق آشکار شود و ژرفاي حق براي مردم روشن شود. وَ نَطَقَ زَعِيمُ الدِّينِ؛ کسي که سردمدار دين بود به سخن درآمد. گويا پيش از اين حرفي براي گفتن نداشت؛ چراکه کسي توجه نميکرد. وَ خَرِسَتْ شَقَاشِقُ الشَّيَاطِينِ؛ شياطين چنان بلبله ميکردند که نميگذاشتند حرف حق به گوش کسي برسد. اين تعبيرات بسيار تعبيرات زيبايي است. «شقاشق» جمع «شقشقة» است. شتر در حالت غضب يا مستي، تکه گوشتي از دهانش بيرون ميآيد و مدتي بلبل، بلبل ميکند. اين گوشت مدتي در کنار دهانش حرکت ميکند تا کمکم آرام ميشود و دوباره گوشت را فرو ميبرد. اسم اين گوشت «شقشقة» است. حضرت ميفرمايند: آن زمان سخن حق به گوش کسي نميرسيد؛ برعکس اين بلبله شياطين بود که فضا را پر ميکرد. کمکم اين بلبله شياطين فروکش کرد و لال شدند و سخنگوي دين شروع به سخن کرد و حرفش شنيده و براي مردم قابل فهم شد. وَ انْحَلَّتْ عُقَدُ الْكُفْرِ وَ الشِّقَاقِ؛ حضرت کفر و عناد آنها را تشبيه ميفرمايد به گرههايي که در کار پديد ميآيد و نميگذارد کار روال خودش را پيدا کند. گويا به کار پيغمبر اکرم گره افتاده بود و باز نميشد. مدتي اين چنين بود تا کمکم اين گرههاي کفر باز شد. وَ طَاحَ وَشِيظُ النِّفَاقِ؛ نفوذيهاي نفاق که وارد صفوف مسلمانها شده بودند بيرون ريخته شدند. وَ فُهْتُمْ بِكَلِمَةِ الْإِخْلَاصِ؛ گويندههاي شياطين لال شدند و سخنگوي اسلام گويا شد. کمکم دعوت پيامبر به گوش شما رسيد و باور کرديد؛ اما عده شما چه قدر بود؟ فِي نَفَرٍ مِنَ الْبِيضِ الْخِمَاصِ؛ در ميان يک گروه اندکي که از ضعف جسماني هميشه رنگپريده بودند و شکمشان به پشتشان چسبيده بود. اينها مسلمانان مخلصي شدند. وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ؛ عرض کردم که اين کلمات حضرت مثل تفسيري براي آن آيات است. در اينجا به آيه 103 سوره آلعمران اشاره ميکنند که ميفرمايد: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ وَاذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنتُمْ عَلَىَ شَفَا حُفْرَةٍ مِّنَ النَّار فَأَنقَذَكُم مِّنْهَاِ؛ و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد، و پراكنده نشويد و نعمت خدا را بر خود به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ميان دلهاى شما الفت ايجاد كرد و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد و شما بر لبِ حفرهاى از آتش بوديد؛ خدا شما را از آن نجات داد.» قبايل عرب همه با هم دشمن بودند؛ اما به برکت اسلام به هم محبت و الفت پيدا کردند.
باز تعبيرات ادبي بسيار زيبايي به کار ميبرند و ميگويند: مُذْقَةَ الشَّارِبِ؛ حالِ شما همچون جرعه آبي بود که مردم ميتوانستند شما را ببلعند. وَ نُهْزَةَ الطَّامِعِ؛ هر کس در شما طمع ميکرد ميتوانست شما را بربايد. وَ قَبْسَةَ الْعَجْلَانِ؛ شما همچون شعله آتشي بوديد که شخصي شتابان بخواهد آن را بگيرد و زود ببرد که دستش نسوزد و آتش هم خاموش نشود. تا اين اندازه سست و در معرض خاموش شدن بوديد. با اين حال زندگي کرديد تا به اينجا رسيديد. وَ مَوْطِئَ الْأَقْدَامِ؛ لگدمال قدمهاي ديگران بوديد. تَشْرَبُونَ الطَّرْقَ؛ آب نوشيدني شما از آبشخوري بود که آلوده به ادرار شتر و گلآلود بود. وَ تَقْتَاتُونَ الْقد؛ «قد» به پوست و رودههاي باقي مانده از گوسفند کشته شده ميگويند که غير از فقرا و گرسنگان کسي از آن استفاده نميکند. ميفرمايند: غذاي شما پوست و روده خشک شده گوسفند بود که ناچار بوديد از آن غذا تهيه کنيد. اين وضع زندگي مادي شما بود. أَذِلَّةً خَاسِئِينَ؛ از نظر اجتماعي هم در بين مردم ذليل و خوار بوديد و هيچ کس به شما اهميتي نميداد. تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ؛ باز اشاره ميفرمايند به آيه 26سوره انفال که آن را قبلاً قرائت کردم.
حضرت اين نکات را ميفرمايند تا وجدان مردم مقداري بيدار شود و متوجه شوند که در مقابل چه کسي هستند بلکه يک نفر هدايت شود، والا مسأله فدک بهانهاي براي هدايت بود.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . بحارالانوار، ج39 ص55.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تــاريـخ 15/10/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فضايل اميرالمؤمنين و رذايل دشمنانش
فَأَنْقَذَكُمُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي، وَ بَعْدَ أَنْ مُنِيَ بِبُهَمِ الرِّجَالِ، وَ ذُؤْبَانِ الْعَرَبِ، وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتَابِ كُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ، أَوْ نَجَمَ قَرْنٌ لِلشَّيْطَانِ، وَ فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ، قَذَفَ أَخَاهُ فِي لَهَوَاتِهَا، فَلَا يَنْكَفِئُ حَتَّى يَطَأَ جناحهاصِمَاخَهَا بِأَخْمَصِهِ، وَ يُخْمِدَ لَهَبَهَا بِسَيْفِهِ، مَكْدُوداً فِي ذَاتِ اللَّهِ، وَ مُجْتَهِداً فِي أَمْرِ اللَّهِ، قَرِيباً مِنْ رَسُولِ اللَّهِ، سَيِّدَ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ، مُشَمِّراً نَاصِحاً، مُجِدّاً كَادِحاً، لا تأخذه في الله لومة لائم وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ، وَادِعُونَ فَاكِهُونَ آمِنُونَ، تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوَائِرَ، وَ تَتَوَكَّفُونَ الْأَخْبَارَ، وَ تَنْكِصُونَ عِنْدَ النِّزَالِ، وَ تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتَال؛
آنچه قرائت شد فرازي از خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها بود که بخشهايي از آن را قبلا خوانده بوديم. ابتدا عبارات تلاوت شده را ترجمهاي تحتالفظي ميکنم و بعد در حدي که خداي متعال توفيق دهد توضيحاتي عرض مينمايم. تا اينجا حضرت خطاب به مردم ضمن اشاره به اهميت رسالت پيامبر و زحماتي که براي هدايت مردم متقبل شدند فرمودند: شما در شرايط بسيار سختي بوديد. وضعيت اقتصادي شما به حدي ضعيف بود که حتي آب آشاميدني سالمي نداشتيد و غذايتان بسيار غذاي پستي بود. در دنيا جايگاه و اعتباري نداشتيد و از لحاظ فرهنگي در نهايت پستي زندگي ميکرديد.
توصيف علي از زبان فاطمه سلاماللهعليهما
فَأَنْقَذَكُمُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ؛ خداي متعال به برکت پدرم محمد صلياللهعليهوآله شما را از اين گرفتاريها نجات داد. بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي؛ تعبير «بعد اللتيا و التي» يعني شما نجات پيدا کرديد ولي نه به سادگي بلکه بعد از حوادث فراوان. بعد براي اشاره به تفصيل برخي از آن حوادث ميفرمايند: از وقتي که پيغمبر مبعوث به رسالت شدند تا زماني که شما را نجات دادند مشکلات فراواني را تحمل کردند؛ از جمله اينکه: مُنِيَ بِبُهَمِ الرِّجَالِ؛ به مردان دلاوري مبتلا شد که با او جنگيدند. وَ ذُؤْبَانِ الْعَرَبِ، وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْكِتَابِ؛ گرگان عرب و سرکشان يهود و نصاري به جانش افتادند. بايد براي نجات شما در مقابل همه اينها مقاومت ميکرد. بعد به آيه 64از سوره مائده اشاره ميکنند و ميفرمايند: «كُلَّمَا أَوْقَدُواْ نَارًا لِّلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ؛ هر آتش جنگي که آنها افروختند خداي متعال آن آتش را خاموش کرد» اما چگونه؟ أَوْ نَجَمَ قَرْنٌ لِلشَّيْطَانِ، وَ فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ؛ هرجا شاخ شيطان ظاهر شد يا درندگان مشرک دهانهايشان را باز کردند که شما را ببلعند پيغمبر برادرش علي را در دهان اين درندگان انداخت تا شما سالم بمانيد. «لهوات» گوشتهاي ته حلق است. لَا يَنْكَفِئُ حَتَّى يَطَأَ جناحها بِأَخْمَصِهِ؛ وقتي علي در دهان آنها ميافتاد آنها را رها نميکرد و در مقابلشان تسليم نميشد تا اينکه زير قدمهاي خود لگدمالشان ميکرد. وَ يُخْمِدَ لَهَبَهَا بِسَيْفِهِ؛ و آتش افروخته را با شمشير خود خاموش ميکرد. مَكْدُوداً فِي ذَاتِ اللَّهِ وَ مُجْتَهِداً فِي أَمْرِ اللَّهِ؛ وقتي پاي کار خدا به ميان ميآمد علي سر از پا نميشناخت و هيچ نيرويي را براي خودش ذخيره نميکرد. هر زحمتي بود تحمل ميکرد و هر رنجي بود به جان ميخريد. چند روايت از رسول خدا صلياللهعليهوآله در مورد اميرالمؤمنين عليهالسلام نقل شده است که در آنها تعبير «في ذات الله» به کار رفته است. شيعه و سني نقل کردهاند که: علي ممسوس في ذات الله،1 و نيز نقل شده است که: علي خشن في ذات الله،2 و اينجا ميفرمايند: مکدودا في ذات الله؛ يعني علي در امر خدا کوشا بود. قَرِيباً مِنْ رَسُولِ اللَّهِ؛ در اينجا حضرت بر صفت «قريب» به خصوص تکيه ميکنند؛ چراکه اميرالمؤمنين عليهالسلام هم قرابت نسبي با پيغمبر داشت و پسر عموي رسول خدا بود و هم قرابت سببي داشت و داماد پيغمبر بود. اين قرابت مخصوص علي بود.
توجه بفرماييد! حضرت زهرا سلاماللهعليها در اينجا که ميخواهد بفرمايد پدرم چگونه شما را از بدبختيها نجات داد، شروع به توصيف اميرالمومنين عليهالسلام ميکنند. ميفرمايند: پدرم شما را نجات داد؛ اما به وسيله کسي که اين اوصاف را دارد؛ سَيِّدَ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ؛ سرور اولياي خداست. مُشَمِّراً نَاصِحاً، مُجِدّاً كَادِحاً؛ کسي است که آستينها را بالا زده و با کمال خيرخواهي، با کمال کوشش و با نهايت سعي و تلاش آماده هر نوع فعاليتي است. «مشمر» يعني آستين بالا زده و مهيا شده براي ورود در کار. لا تأخذه في الله لومة لائم؛ در مورد امر خدا هيچ ملامتگري نميتوانست او را از کار خودش باز دارد.
توبيخ راحتطلبان
در ادامه حضرت زهرا سلاماللهعليها خطاب به همين مسلماناني که در مسجد جمع شدهاند و حضرت مشغول خطبه خواندن براي آنها هستند ميفرمايند: پيامبر بوسيله برادر و پسرعمّش علي صلواتاللهعليهما اين چنين به اسلام و شما مسلمانان خدمت کردند. اما شما چه کرديد؟ وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِيَةٍ مِنَ الْعَيْشِ؛ شما به فکر راحتي و زندگي مرفه خودتان بوديد، وَادِعُونَ؛ راحت لميده بوديد و استراحت ميکرديد، فَاكِهُونَ؛ مشغول شادي و مزاح و خوشگذراني بوديد، آمِنُونَ؛ احساس خطري نميکرديد.
جانباز جنگ احد
داستان جنگهاي علي همه عالم را پر کرده است و چيزي نيست که نياز به شرح داشته باشد؛ ولي چون در خطبه اشاره شده اجمالا عرض ميکنم که تنها در جنگ احد، بر تن اميرالمومنين هشتاد زخم از ضربه شمشير و نيزه نشست. زنان زخمبند که بدن علي را زخمبندي کرده بودند ميگفتند: ما پارچه را از يک طرف زخم وارد ميکرديم و از طرف ديگر بيرون ميکشيديم ولي علي اصلا اظهار درد نميکرد. چه صبري است صبر علي! در حالي که پيغمبر با تني مجروح بر زمين افتاده بود يکييکي اصحاب را به اسم صدا ميزد و ميفرمود: «من اينجا هستم؛ به کمک من بياييد!» ولي آنها از معرکه فرار ميکردند تا خودشان را نجات دهند! قرآن هم به اين جريان اشاره دارد و ميفرمايد: «وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرَاكُمْ؛3 شما پا به فرار گذاشتيد در حالي که پيغمبر پشت سر شما افتاده بود و شما را صدا ميزد.» فقط علي بود که به ياري رسول خدا آمد و هشتاد ضربه را تحمل کرد تا پيغمبر را نجات دهد.
تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوَائِرَ؛ اما شما نه تنها کاري نميکرديد بلکه منتظر بوديد ببينيد چه بلايي بر سر ما ميآيد؛ منتظر بوديد که حوادثي به ضرر ما اتفاق بيافتد. وَ تَتَوَكَّفُونَ الْأَخْبَارَ؛وقتي کسي در حادثهاي جايي پناه گرفته و از دور مواظب است ببيند چه حادثهاي اتفاق ميافتد، اين حالت را «توکف خبر» ميگويند. حضرت ميفرمايند: علي با هشتاد ضربه شمشير و نيزه بر زمين افتاده بود و شما سَرَک ميکشيديد ببينيد کار به کجا ميانجامد.وَ تَنْكِصُونَ عِنْدَ النِّزَالِ، وَ تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتَال؛ آن جايي که بايد پيش ميرفتيد عقبنشيني ميکرديد و وقتي دعوت به جنگ ميشديد فرار ميکرديد. اين وضع شما بود و آن وضع پدر و پسر عمّم! تا آنکه بالاخره خدا اسلام را پيروز کرد و شما را نجات داد.
علي سرّ خطبه فاطمه سلاماللهعليهما
براي اينکه تا اندازهاي با اين بيانات آشنا شويم بايد صحنهاي را که اين سخنراني در آن واقع شده درست مجسم کنيد. حدود دو ماه از رحلت پيامبر گذشته است که حضرت براي خطبه خواندن به مسجد آمدهاند. مردم به اصطلاح مصيبتزدهاند و پيغمبري را که چنين عزت و سعادتي به آنها بخشيده است از دست دادهاند. از اين پيغمبر يک دختر به جا مانده است و خبر داده که ميخواهم براي شما صحبت کنم. آنها هم جمع شدهاند تا صحبتش را بشنوند. در چنين شرايطي بايد چه بگويد؟ اگر شرايط، عادي باشد قاعدتا بايد يادي از پدر کند و به مردم هم تسليت بگويد و از خداوند براي خود و آنها طلب اجر کند و به مردم نصحيتي نمايد. اما حضرت ميفرمايند: «پدر و شوهر من براي نجات شما ميجنگيدند و شما پا به فرار ميگذاشتيد و خيلي راحت خوابيده بوديد!» البته همه آنها اينگونه نبودند و بالاخره در ميانشان کساني هم بودند که ميجنگيدند؛ اما روشن است که غالب مخاطبان آنگونه بودند که حضرت ميفرمايند. وقتي حضرت اينگونه آنها را توصيف کرد کسي اعتراض نکرد و نگفت: «چرا به ما توهين ميکني؟ ما چه قدر زحمت کشيديم جنگ کرديم جهاد کرديم پدرت را ياري کرديم و ...»؛ بلکه همه آرام گوش ميکردند. هيچ کسي نقل نکرده که کسي اعتراض کرده باشد؛ بلکه در برخي نقلها آمده است که متصديان امر گفتند: «آنچه گفتي درست است؛ اما ما براي اين کار عذري داشتيم!» اگر انسان اين صحنه را درست مجسم کند براي او روشن ميشود که هدف حضرت از بيان اين خطبه رسيدن به فدک و مال دنيا نبوده است.
البته ما به بيش از اين معتقديم؛ ما معتديم که حضرات معصومين صلواتاللهعليهماجمعين کمبيش از سرنوشت خودشان خبر دارند. مخصوصاً با توجه به اينکه پيغمبر اکرم به حضرت زهرا سلاماللهعليها فرموده بودند که: «تو اول کسي هستي که به من ملحق ميشوي» حضرت ميدانستند که عمرشان خيلي طولاني نخواهد بود. حال که حضرت ميدانند چند روزي بيشتر از عمرشان باقي نمانده، و تني رنجور و بيمار دارند و پهلو و صورتشان مجروح است و غصه رحلت پدر دلشان را آزرده، آيا در چنين حالتي دنبال ايناند که پولي به دست آورند و ناني بخورند؟! هدف حضرت زهرا سلاماللهعليها چيست که در چنين حالتي اصحاب پدرش را که بسياري از آنها از بنيهاشم و قريش و از اقوام حضرت بودند با آن تعبيرات تند مخاطب قرار ميدهد؟ چرا اين چنين به تفصيل به خدمات پدر و شوهرش اشاره ميکند؟ پيداست که تنها مسأله اين نيست که مزرعهاي از ايشان گرفته شده و ميخواهند آن را پس بگيرند. آيا کسي که رسول خدا به او گفته است: «تو اولين کسي هستي که به من ملحق ميشوي و حياتت طولي نميکشد» اين همه زحمت به جان ميخرد تا مزرعهاي را پس بگيرد؟! ثانيا آيا راه پس گرفتن مزرعه اين است که بيايد اينگونه مردم را توبيخ کند؟! شايد خيلي راه سادهتري داشت. کافي بود بگويند: «من دختر پيغمبرم! احترام پيغمبرتان را نگه داريد و نان ما را قطع نکنيد!» شايد اگر به اين زبان ميگفتند خيلي مخالفت نميکردند؛ دستکم عدهاي از مسلمانان با ايشان همراهي ميکردند و ميگفتند: «اينکه چيزي نيست اگر مال خودمان هم بود از آن ميگذشتيم.» اما وقتي حضرت با اين زبان توبيخ سخن ميگويند انسان مطمئن ميشود که اين داستان فقط براي گرفتن يک مزرعه نبوده و مسأله چيز ديگري است.
فاطمه ميديد که مسير رسالت و هدايت پيغمبر و آن راهي که خداي متعال به وسيله پيغمبر براي سعادت انسانها باز کرده در حال منحرف شدن است. نگراني و ترس فاطمه از اين انحراف بود. اما براي اينکه در اين فرصت کوتاه به همه بفهماند که حق با اوست و راهي که ديگران ميروند اشتباه است، بايد کاري کند کارستان! بايد کاري کند که داستانش تا آخر بماند. بايد ثابت کند که علي است که لياقت جانشيني رسول خدا را دارد و ديگران اين صلاحيت را ندارند. از اين رو داستان فدک را پيش کشيد تا ثابت کند که اينها نه صلاحيت قضاوت دارند و نه از قرآن و نه از مسائل شرعي بهرهاي بردهاند و نه سابقه درخشاني در زمان پيامبر و در زمان جنگها دارند.
ويژگيهاي جانشين پيامبر
در هيچ يک از تواريخ نيامده که يکي از اين سراني که در آن زمان معروف بودند شجاعتي به خرج داده باشند و يا مشرکي را کشته يا زخمي کرده باشند. در جنگ احد يک نفر نقل نکرده است که يکي از اين اشخاص يک شمشير زده باشد! اين سابقه و اين معلومات ثابت ميکند که اينان به درد اين کار نميخورند. کسي که جانشين پيغمبر ميشود بايد بتواند احکام پيغمبر را اجرا کند. فاطمه بايد عملا نشان دهد که اينها صلاحيت اجراي اين احکام را ندارند؛ چون علمش را ندارند.
مگر اين خانواده همان کساني نبودند که سه روز روزه گرفتند و نان افطار را به يتيم و فقير و اسير دادند و با آب افطار کردند؟ آيا چنين افرادي غصه شکم بچهيشان را ميخورند؟! همه اينها مقدمه بود براي اينکه مردم را متوجه اشتباهشان کنند و به آنها بفهمانند که اگر بناست انتخاب هم کنيد بر اساس معيار صحيح انتخاب کنيد. از اينرو کلام را چنان شروع کردند که هم عواطف مردم تحريک شود و هم احساس مسئوليت کنند. در اين خطبه جهات روانشناختي، بسيار عالي رعايت شده است تا مردم را آماده پذيرش حق کنند. اينها مقدمه براي ترسيم راه صحيح نبوت و رسالت و شناساندن معيارهاي صحيح حاکم اسلامي و ادامه دهنده راه پيامبر است. مسأله فدک و امثال آن بهانهاي براي طرح اين مسائل بود. انشاءالله اگر خدا توفيق دهد بقيه خطبه را در جلسات آينده تلاوت ميکنيم تا از برکات اين خطبه شريف، بيشتر بهرهمند شويم.
و صليالله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . بحارالانوار، ج39 ص313.
2 . بحارالانوار، ج21 ص373.
3 . آلعمران، 153.پ
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــخ 22/10/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
تيغ نفاق بر پيکر امت اسلامي
در ادامه قرائت خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها، به اين بخش رسيديم که حضرت، مردم حاضر در مسجد را مورد خطاب قرار ميدهند و ضمن اشاره به خدمات فراوان رسول خدا صلياللهعليهوآله به آنها، ميفرمايند: «در طول اين مدت کسي که بيش از همه براي پيشرفت اسلام، دفاع از مسلمانان و مبارزه با مشرکين زحمت کشيد علي عليهالسلام بود.» در اينجا تعبيرات بسيار لطيف و اديبانهاي به کار برده بودند که در جلسه قبل به آنها اشاره کردم.
از تاريخ عبرت بگيريم
حضرت زهرا سلاماللهعليها در ادامه به رحلت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله اشاره ميکنند و به بيان حوادثي ميپردازند که بعد از رحلت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله اتفاق افتاد. از اينجا به بعد آرامآرام لحن کلام حضرت نسبت به مخاطبان تند ميشود. حوادثي که حضرت به آنها اشاره ميکنند با ذکر تمام جزئيات حتي اسم اشخاص و کيفيت کارهايي که انجام دادند و تأثيري که اين اعمال آنها در مسير جامعه اسلامي داشت در کتب تاريخي آمده است. اما حضرت زهرا سلاماللهعليها از کسي اسم نميبرند.
از اينجا به بعد بحث اصلي خطبه آغاز ميشود. اين قسمت از خطبه را از چند جهت ميتوان مورد بحث و بررسي قرار داد. يک جهت جنبه ادبي خطبه و توضيح تعبيرات و کلمات آن است. جهت ديگر پرداختن به مطالب تاريخي خطبه و شناخت دقيق حوادثي است که به آنها اشاره شده است. نکته ديگر توجه به هدف اصلي خطبه است، يعني هدايت مردم و جلوگيري از انحرافي که در شرف انجام بود و انجام هم گرفت. محور اين بحث، جانشيني پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله است که بحثي کلامي- اعتقادي است. بنده با اين بحث ناآشنا نيستم اما سبک بحثهاي ما در اينجا بيشتر جنبه اخلاقي دارد؛ يعني هدف از اين جلسات اين است که الگويي رفتاري براي خودمان پيدا کنيم. البته معناي اين سخن اين نيست که آن بحثها لازم نيست؛ بلکه آن بحثها لازم است و بيش از هزار سال هم هست که بزرگان ما صدها کتاب کوچک و بزرگ در اين باره نوشتهاند که يکي از آنها کتاب الغدير است. اما آنچه مورد توجه ماست اين است که ما با دقت در اين مباحث، بصيرت در دين پيدا کنيم، بتوانيم حوادث زمان خودمان را تفسير کنيم و وظيفه خودمان را در اين زمان تشخيص دهيم. چون اين حوادث مشابهاند و به قول معروف، تاريخ تکرار ميشود. قرآن هم به اين معنا اهتمام دارد و از اين جهت، تاريخ گذشتگان به خصوص تاريخ بنياسرائيل را چندين مرتبه ذکر ميکند.
برکاتي که در دهههاي اخير نصيب امت اسلامي شده که مهمتر از همه آنها پيروزي انقلاب اسلامي ايران است به واسطه درسهايي است که از تاريخ گرفته شده و به برکت عزاداريهاي سيدالشهدا و زنده نگهداشتن تاريخ کربلاست. ما وظيفه خودمان را در اين زمان فهميديم؛ فهميديم که بايد چه کار کنيم تا به دامي که کوفيان در آن افتادند نيافتيم. اگر اين حوادث را زنده نگه نداشته بوديم، تدريجاً غبار تاريخ روي آنها را ميگرفت و برخي تاريخنويسانِ مزدور هرچه دلشان ميخواست مينوشتند و ما هم منحرف ميشديم. بزرگاني در اين مسير لغزيدهاند که انگشت حيرت به دهان انسان باقي ميماند. غزالي که يکي از علماي بزرگ و معروف اسلام است و کتاب «احياءالعلوم» او کتابي پرمحتوا و مفيد است در داستان کربلا مرتکب اشتباهي باور نکردني شده است. در همين کتاب احياءالعلوم اشارهاي به داستان کربلا دارد و ضمن احترام به سيدالشهدا عليهالسلام ميگويد: «ما حق نداريم يزيد را لعن کنيم؛ چراکه احتمال ميدهيم توبه کرده باشد!» آيا چنين احتمالي درباره هر جنايتکار و ظالمي داده نميشود؟!
شيطان هنوز زنده است
ما به دنبال عبرت گرفتن از تاريخ و حوادث صدر اسلام هستيم براي حوادثي که در پيش داريم؛ حوادثي که ميدانيم گرچه رنگ عوض ميکند اما ماهيتاً تکرار خواهد شد و امروز يا فردا اتفاق خواهد افتاد. در روايتي نبوي درباره تکرار تاريخ بنياسرائيل در امت اسلام آمده است که: لَوْ أَنَّ أَحَدَهُمْ دَخَلَ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوه.1 اين احتمال وجود دارد که باز هم فتنه ديگري اتفاق بيافتد و احتمال آن بسيار قوي است؛ چراکه شيطان هنوز زنده است و از قَسَمي که براي نابودي انسان خورده برنگشته است و بنا ندارد که قسمش را بشکند. از طرفي روزبهروز بر تجربهاش افزوده ميشود. اگر در اين فتنه شکست خورد و آنگونه نشد که ميخواست، آن را بررسي ميکند تا اشکالش را بر طرف کند و در دفعه بعد موفق شود.
از آنجا که مراد ما از مرور اين خطبه، استبصار از حوادث تاريخي است لذا خيلي اصرار نداريم که اسم کسي را ببريم. آنچه براي ما مهم است اين است که از لحن کلام حضرت زهرا سلاماللهعليها بفهميم که مردم آن زمانه چه روحيهاي داشتهاند و بر جامعه آن روز چه فضايي حاکم بوده است. غير از شواهد تاريخي که ارزش خودش را دارد از لحن اين کلام، انسان ميفهمد که آدميزاد چهقدر ممکن است تغيير کند و چه خطرهايي بر سر راه اوست. ما تافته جدابافتهاي نيستيم. ممکن است ما هم يک روز مرتکب همين اشتباهات بشويم. بايد ريشه آن خطاها را بشناسيم و اگر ديديم آن ريشهها در ما هم هست آنها را بخشکانيم. اين هدف اصلي ما از بررسي اين خطبه است.
جولان نفاق
در مروري که بر خطبه حضرت داشتيم صحبت ايشان به وقايع بعد از رحلت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله رسيد. حضرت در اين بخش ميفرمايند: فَلَمَّا اخْتَارَ اللَّهُ لِنَبِيِّهِ دَارَ أَنْبِيَائِهِ، وَ مَأْوَى أَصْفِيَائِهِ، ظَهَرَ فِيكُمْ حَسِيكَةُ النِّفَاقِ؛2 حتما از اين تعبيرات، اشخاصي خاص مورد نظر حضرت است؛ اما همانطور که عرض کردم خيلي ضرورت ندارد که مصداق اينها را تعيين کنيم. ميفرمايند: «هنگامي که خداي متعال براي پيامبرش سراي پيامبران و جايگاه برگزيدگان را انتخاب کرد و پيغمبر از دنيا رفت، خار نفاق در شما ظاهر شد و رگههاي پنهانِ نفاق مثل خاري بيرون زد.» تعبيرات خيلي عجيبي است!
وَ سَمَلَ جِلْبَابُ الدِّين؛ «جلباب» يعني روپوش. حضرت ميفرمايند: دين روپوش نو و تازهاي به تن داشت، ولي وقتي پيغمبر از دنيا رفت اين روپوش، کهنه و مندرس شد. وَ نَطَقَ كَاظِمُ الْغَاوِين وَ نَبَغَ خَامِلُ الْأَقَلِّين الآفلين؛ در ميان شما گمراهاني بودند که مهر بر لب زده و تا پيغمبر بود گمراهي خود را پنهان کرده بودند؛ اما وقتي پيغمبر از دنيا رفت به سخن آمدند. اينان افراد فرومايهاي بودند که به حساب نميآمدند. وَ هَدَرَ فَنِيقُ الْمُبْطِلِينَ؛ «مبطلين» کسانياند که يا حرفهاي ياوه ميزنند يا رفتار غلط دارند. حضرت ميفرمايند: «اهل باطل در ميان شما سرکردهاي داشتند که تا پيغمبر بود چيزي بروز نميداد؛ اما همين که پيغمبر از دنيا رفت مثل شترِ مستي که بلبل ميکند شروع به داد و فرياد کرد.» شما فضا را در نظر بگيريد! دختر پيغمبر اين سخنان را به کساني ميگويد که تا ديروز پشت سر رسول خدا نماز ميخواندند و شاگردان و اصحابش بودند!
فَخَطَرَ فِي عَرَصَاتِكُم؛ «خطر» به کسي ميگويند که خيلي اظهار قدرت کند. حضرت ميفرمايند: «اين آدم گمنام و بياعتبار که اهل نفاق و باطل بود، بعد از رفتن رسول خدا در ميدان شما جولان داد.» البته معناي اين سخن اين نيست که همه آنها اينگونه بودند؛ بلکه مقصود برخي افراد است. وَ أَطْلَعَ الشَّيْطَانُ رَأْسَهُ مِنْ مَغْرَزِهِ؛ در اين زمان، شيطان که در کمينگاهي مخفي شده بود وقتي اين شرايط شما را ديد سرش را از کمينگاه بيرون آورد تا شما را امتحان کند و ببيند آيا زمينه براي فعاليت، آماده است يا نه! هَاتِفاً بِكُم؛ شما را صدا زد. فَأَلْفَاكُمْ لِدَعْوَتِهِ مُسْتَجِيبِينَ؛ ديد که شما براي پيروي از او بسيار آمادهايد، وَ لِلْغِرَّةِ فِيهِ مُلَاحِظِين همين که شما را صدا زد با چشمهايتان جستجو کرديد تا بفهميد چه کسي است و چه ميگويد. ثُمَّ اسْتَنْهَضَكُمْ ؛ وقتي اين آمادگي را ديد تصميم گرفت شما را به حرکت درآورد. فَوَجَدَكُمْ خِفَافا؛ ديد که شما خيلي سبک و آماده حرکتايد، وَ أَحْمَشَكُمْ فَأَلْفَاكُمْ غِضَابا؛ خواست ببيند تا چه اندازه ميتواند شما را تحريک کند؛ کاري کرد که کمي احساساتي شويد. خواست ببيند به محض اينکه تحريکتان کند فورا غضبناک ميشويد؛ عقلتان را کنار ميگذاريد و تابع احساساتتان شويد. حضرت چه تعبيرات زيبايي به کار بردهاند تا به آنها بفهمانند که در چه وضعي هستند.
فَوَسَمْتُمْ غَيْرَ إِبِلِكُم؛ يکي از رسوم اعراب اين بود که هر قبيلهاي گله شترهايش را با علامتي داغ ميکرد تا معلوم باشد که اين شتر و اين گله مال اين قبيله است. «وسمتم غير إبلکم» يعني به جاي اينکه شتر خودتان را با علامت خودتان داغ کنيد شتر ديگران را علامت زديد، وَ أَوْرَدْتُمْ غَيْرَ شِرْبِكُم؛ هر طايفهاي آبشخوري براي گله خود داشت و گله را از آنجا سيراب ميکرد. حضرت ميفرمايند: «وقتي شيطان شما را به حرکت درآورد رفتيد شترهايتان را از آبشخوري غير از آبشخور خودتان آب دهيد.» اين هم عکسالعمل بيجاي شما در مقابل شيطان بود. هَذَا وَ الْعَهْدُ قَرِيبٌ؛ اين عکسالعملي بيجا و خلاف انتظار بود؛ چراکه هنوز چيزي از وفات پيغمبر نگذشته بود. هنوز عهد و پيماني که با پيغمبر بسته بوديد تازه بود و از واقعه غدير هفتاد و چند روز بيشتر نگذشته بود! وَ الْكَلْمُ رَحِيبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا يَنْدَمِلْ؛ هنوز آن زخمي که از وفات پيغمبر خورده بوديم التيام پيدا نکرده بود، وَ الرَّسُولُ لَمَّا يُقْبَرْ؛ هنوز پيغمبر دفن نشده بود که شيطان شما را فريب داد و به حرکت درآورد و شما به حرفش گوش کرديد.
ماجراي ثقيفه بنيساعده
در اين باره داستانهايي در تاريخ آمده که جزئياتش را نقل نميکنم. اجمالاً آنچه که اتفاق افتاد و تقريباً همه مورخين نقل کردهاند اين است که: بعد از رحلت رسول اکرم صلياللهعليهوآله در حاليکه هنوز علي عليهالسلام مشغول غسل دادن پيغمبر بود ابتدا جمعي از انصار از طايفه خزرج در ثقيفه بنيساعده جمع شدند تا جانشيني پيغمبر را در قبيله خودشان متمرکز کنند. وقتي طايفه اوس متوجه شدند آنها هم آمدند. خبر به مهاجرين که رسيد و چند نفر ازآنها هم به جمع انصار پيوستند. کار به جايي رسيد که با يکديگر کتککاري کردند و به روي هم شمشير کشيدند. سرانجام مهاجرين غالب شدند و اوس و خزرج هم چون با هم رقابت داشتند و هيچ کدام زير بار ديگري نميرفتند بيعت کردند. آنچه ما ميخواهيم بدانيم اين است که چرا کار اصحاب پيغمبر به اينجا کشيد که عهدشان را فراموش کردند؟! آيا ممکن است امروز هم براي ما چنين حادثهاي اتفاق بيافتد؟
اقسام کفر
حضرت زهرا سلاماللهعليها درباره علت اين کارشان ميفرمايند: ابْتِدَاراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ؛ براي اين کارِ عجولانه چنين دليل آورديد که: «ميترسيم با رحلت رسول خدا بين مسلمانان فتنهاي برپا شود. براي جلوگيري از اين فتنه بايد جانشيني براي ايشان تعيين کنيم!» حضرت در اينجا از آيهاي اقتباس ميکنند که خيلي معنادار است؛ ميفرمايند: أَلاَ فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكَافِرِينَ؛3 اين آيه به بعضي از منافقين اشاره دارد که فرار از فتنه را بهانه اعمال خود قرار داده بودند. خداوند در جواب آنها ميفرمايد: «شما خود در فتنه هستيد.» حضرت زهرا سلاماللهعليها قبلا خطاب به آنها فرمودند: «خار نفاق در شما ظاهر شد» و اينجا ميفرمايند: «جهنم بر کافران احاطه دارد».
البته بايد بدانيم که معناي کفر هميشه انکار خدا و پيغمبر نيست. در قرآن کفر به معاني مختلفي به کار رفته است. در روايات هم آمده است که کفر بر پنج معناست. معناي «کفر» از لحاظ فقهي، کلامي و اخلاقي متفاوت است. يکي از مصاديق کافر کسي است که همه ضروريات اسلام يا بعضي از آنها را انکار کند. اين کفر در مقابل اسلام است. اما اگر کسي شهادتين را گفت و قبول کرد که هر چه را که پيامبر گرامي اسلام گفتهاند حق است، چنين شخصي مسلمان است و همه احکام مسلمانان براي او بار ميشود. اسلامِ ظاهري، مربوط به اظهار شهادتين و تسليم شدن در مقابل حکومت اسلامي است. اما ممکن است کساني اين اسلام را داشته باشند ولي مصداق اين آيه باشند که ميفرمايد: وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ.4 اين کفر در مقابل ايمان است. کسي که ضروريات اسلام را قبول داشته باشد ولي با اينکه ميداند خداوند حکمي را تشريع کرده است بگويد: «من اين حکم را قبول ندارم!» چنين شخصي به معناي اول مسلمان است و هيچ ضرري به طهارتش نميخورد. اما اين اعتقاد او کفرِ در مقابل ايمان است، حتي اگر در دلش باشد و بر زبان نياورد (أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا).5 اثر اين کفر در آخرت ظاهر ميشود نه در دنيا. نصاب ايماني که باعث نجات از عذاب آخرت ميشود پذيرفتن جميع اموري است که خداوند نازل کرده است. انکار يکي از آنها مثل انکار کل آنهاست؛ وَيقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا.6 اين نص قرآن است که اگر کسي بگويد: «بعضي از اسلام را قبول دارم و بعضي را قبول ندارم» کافر است؛ زيرا ملاک آنچه پذيرفتهايم اين است که آنها را پيغمبر از طرف خدا گفته است و چون اين ملاک در همه آنچه خدا نازل کرده است وجود دارد، اگر کسي يک مورد را قبول نکرد معلوم ميشود که ساير موارد را هم به پيروي از هواي نفس خودش قبول کرده است. از اينرو قرآن ميفرمايد: أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا. اين کفر غير از کفرِ در مقابل اسلام است. اين کفر در مقابل ايمان است که آن ايمان باعث نجات در آخرت ميشود. متأسفانه گاهي اين دو اصطلاح با هم خلط ميشوند. اين دو اصطلاح دو معنا از پنج معنايي است که در روايات براي کفر ذکر شده است.
حضرت با اين تعبيرات ميخواهند در مردم شوک ايجاد کنند و آنها را متوجه اعماق دلشان کنند که ببينند هر چه خدا گفته و آنها ميدانند که خدا گفته، قبول دارند يا بعضي چيزهايي هست که ميدانند خدا گفته اما نميخواهند زير بارش بروند، و بدانند که اگر اينگونه باشند در واقع کافرند.
أعاذنا الله وايّاکم.
1 . بحارالانوار، ج21 ص257.
2 . بحارالانوار، ج29 ص225.
3 . توبه، 49.
4 . حجرات، 14.
5 . نساء، 151.
6 . نساء، 150.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــخ 29/10/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
قرآن؛ معيار حق و منبع قانون
يکي از روشهاي تربيتي قرآن کريم اين است که مردم را به داستان گذشتگان توجه ميدهد و در هر داستاني، توجه مردم را به نکات خاصي جلب ميکند. يکي از اهداف پرداختن به اين خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها، تأسي به اين روش قرآني است. علاوه بر اين ميتوانيم با توجه به تأکيدات مکرر مقام معظم رهبري حفظهالله درباره کسب بصيرت، از حکمتهاي اين خطبه هم بهره بگيريم.
بصيرت؛ ژرفانديشي و عاقبتانديشي
درباره حقيقت بصيرت و راههاي کسب آن، هنوز هم ابهامهايي براي بعضيها وجود دارد. به عنوان مقدمه عرض ميکنم که منظور از داشتن بصيرت اين است که اولاً: انسان با پديدههاي تاريخي و اجتماعي به نظر سطحي نگاه نکند؛ بلکه فکر کند ببيند عمق اين پديده و پشت صحنه آن چيست؛ ثانياً: به نتايج محدود و زودگذرش اکتفا نکند؛ بلکه تأمل کند ببيند اگر اين جريان ادامه پيدا کند به کجا ميانجامد. اينها دو ويژگيِ انسانِ با بصيرت است. البته توصيه به ژرفانديشي و عاقبتانديشي دستورالعملي کلي است و باز جاي اين سؤال باقي ميماند که: چه کنيم تا ژرفانديش و عاقبتانديش شويم. يکي از بهترين راههاي کسب بصيرت اين است که انسان حوادث گذشته تاريخي را مطالعه کند و رفتارها و برخوردهاي افراد مختلف را در اين حوادث مورد دقت قرار دهد؛ ببيند چه کساني سطحينگري کردند و نتيجه اين نگرششان چه شد و چه کساني ژرفانديشي کردند و از اين نگاه عميق چه به دست آوردند.
يکي از عنايات ويژه الهي به مردم ما که در عالم هيچ قومي اين اندازه از آن بهرهمند نبوده و نيست و نخواهد بود توفيق استفاده از داستان عاشوراست. اينکه امام فرمود: «ما هر چه داريم از محرم و صفر است» يک شعار خشک و بيحساب نبود؛ بلکه کاملا واقعبينانه و محققانه اين سخن را فرمودند. ما از داستان عاشورا بهرهمند شديم چراکه در طول هزار و چهارصد سال مدام اين حادثه را مرور کرديم و مدام درباره آن فکر کرديم. اين داستان را زنده نگه داشتيم و افراد مختلفِ اين داستان، رفتار آنها و نتيجه کارشان را به دقت مورد بررسي قرار داديم. پيروزي انقلاب اسلامي يکي از بزرگترين دستاوردهاي اين ژرفانديشي بود. اما آنهايي که سطحي نگاه کردند و گفتند: «امام حسين براي شفاعت ما کشته شد!» آلت دست دشمنان شدند و دشمن از آنها سوءاستفاده کرد.
حادثهاي غريب
يکي از حوادثي که متأسفانه ما درباره آن کمکاري کردهايم داستان حضرت زهرا سلامالله عليهاست. ايشان بعد از رحلت پدرشان حدود سه ماه زنده بودند و در طول اين مدت کوتاه حوادث عظيمي رخ داده است. برخوردهاي حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين حوادث، برخوردهاي خاصي است که با همه اشخاص ديگر متفاوت بوده است. اما ما به دقت بررسي نکرديم که ببينيم چرا حضرت چنين برخوردهايي کردند و چرا موضع حضرت زهرا سلاماللهعليها در مقابل اين حوادث با ديگران تفاوت داشت. برخي هم خيلي کوتهنظرانه به مسأله نگاه کردند و با سادهانگاري تمام گفتند: «اين مسأله، مسأله چندان مهمي نبود و تنها مشکل بر سر مزرعهاي بود که دولت اسلامي ميخواست منافع آن را صرف کشور اسلامي کند اما خاندان پيغمبر ميگفتند: نه، اين مزرعه را پيغمبر به ما بخشيده و خودمان ميخواهيم استفاده کنيم!» به نظر بنده، تفسير کردن اين داستان به اين شکل، يکي از بزرگترين ظلمها به حضرت زهرا سلاماللهعليهاست؛ چراکه وانمود ميکند حضرت براي مال دنيا، بين مسلمانان اختلاف و کشمکش ايجاد کرد! يکي از وظايف ما طلبهها اين است که در اين مسائل ژرفانديشي کنيم و با سادهانگاري از کنار آن نگذريم. به اين مناسبت ما خطبه فدکيه حضرت زهرا سلاماللهعليها را مطرح کرديم تا کمي درباره آن بحث و مطالعه کنيم و ببينيم واقعا عامل اصلي اين واقعه چيست.
بينش متفاوت فاطمه سلاماللهعليها
در مروري که بر خطبه داشتيم به اينجا رسيديم که حضرت با لحني شديد حاضرين در مسجد را مورد خطاب قرار دادند و فرمودند: «هنوز جنازه پدرم دفن نشده بود که شما مبتلا به غفلت شديد. شيطان سرش را از لاک خود بيرون آورد تا شرايط را بررسي کند و ببيند آيا زمينه گمراه کردن شما فراهم شده است يا نه؟ ديد زمينه خيلي آماده است و شما خيلي راحت به سمتي که او ميخواهد حرکت ميکنيد. لذا تصميم گرفت نقشهاش را به وسيله شما اجرا کند. شما در اثر وسوسه شيطان گمان کرديد که براي جلوگيري از اختلاف بين مسلمانان تا هنوز پيغمبر دفن نشده بايد جانشيني براي او تعيين کنيد! اما متوجه نبوديد که اين کار شما خود ايجاد فتنه بود؛ أَلا فِي الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِين.»
از اين تعبيرات مشخص ميشود که نگرش حضرت زهرا سلاماللهعليها با نگرش ساير مسلمانان صدر اسلام و بسياري از مسلمانان امروز فرق ميکند. قضيهاي که اتفاق افتاد اين بود که مسلمانان صدر اسلام به بهانه جلوگيري از آشفتگي و اختلاف در جامعه اسلامي جمع شدند و خليفهاي تعيين کردند. آنان به خلافت پيغمبر فقط به عنوان يک رياست و يک حکومت مينگريستند و تلقيشان اين بود که «ما رئيسي داشتيم که از دنيا رفت. حالا بايد سعي کنيم از گروه و قبيله خودمان رئيس تعيين شود!» اين يک نگرش سطحي بود. اما نگرش حضرت زهرا سلاماللهعليها بسيار متفاوت با اين نگاه ساده بود. ظاهراً اين نگرش که حاکم و رئيس بايد از ما باشد، مسأله کفرآوري نيست. بلاتشبيه اگر رئيسجمهوري از دنيا برود و حزب و گروهي بگويد: «ما بايد رئيس جمهور تعيين کنيم» کسي نميگويد: «اينها کافر شدهاند!» نهايت حرفي که ميزنند اين است که: «اينها طالب دنيا هستند» و اين اشکالي اخلاقي است. اما حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: «اين روشي که شما در پيش گرفتهايد شما را به کفر ميکشاند، بلکه همين الان جهنم بر شما احاطه دارد!» اين نگرش بسيار متفاوت با نگرشهاي سطحي ساير مسلمانان بود.
حضرت با لحني تندتر خطبه را ادامه ميدهند و ميفرمايند: «فَهَيْهَاتَ مِنْكُمْ وَ كَيْفَ بِكُمْ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ؛ گويا فرياد ميزنند: آهاي! شما را به کجا ميبرند؟! انتهاي اين مسير جهنم است!» دختر پيغمبر بعد از چند روز که از وفات پيغمبر گذشته آمدهاند براي مردم سخنراني ميکنند. خانمي که اهل سخنراني در ميان مردها نبوده اکنون اينگونه فرياد ميزند:«أَنَّى تُؤْفَكُونَ وَ كِتَابُ اللَّهِ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ؛ ميفهميد شما را در چه راهي ميبرند؟! در حالي که قرآن در دست شماست دارند شما را از حق جدا ميکنند!» آنها فکر نميکردند براي اين کارشان بايد به کلام خدا استناد کنند. آيا در زمان ما براي تعيين رئيس جمهور کسي به اين ميانديشد که برويم ببينيم براي اين موضوع، قرآن چه گفته است؟ در صدر اسلام با قضيه خلافت يک چنين برخوردي کردند. در آن مقطع زماني چند گروه بودند که هر يک ميخواست رئيس جامعه از گروه آنها باشد. يک گروه چند نفري هم بودند که در مقابل اين حرکت ايستادند و آن را نپذيرفتند. مقصود ما از اين سخن بررسي کيفيت برخورد افراد است.
قرآن، منبع قانونگذاري اسلام
حضرت زهرا سلاماللهعليها فرياد ميزند: «بايد سراغ قرآن برويد ببينيد قرآن چه ميگويد.» بينش حضرت زهرا سلاماللهعليها اين بود که هفتاد روز قبل از وفات پيغمبر براي بعد از وفات پيغمبر فکر شده است؛ نه مردم بلکه خدا تکليف اين مسأله را مشخص کرده است: يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ.1 گويا فراموش کرده بودند که هفتاد روز قبل پيغمبر وسط ظهر در هواي گرم مردم را در بيابان نگه داشتند و از آنها براي علي عليهالسلام بيعت گرفتند. عجيب اين است که نقل نشده که حتي يک نفر سخن رسول خدا را يادآور شده باشد. وقتي زمينه براي شيطان فراهم باشد اينگونه مردم را از اصل قضيه غافل ميکند. در داستان فتنه 88 هم چنين چيزي اتفاق افتاد. کساني فکر ميکردند اين داستان، اختلافي بين کانديداهاست. اما پشت صحنه را نميديدند که چه دستي اين ماجرا را کارگرداني ميکند و چه قصدي دارد. اين افراد سطحينگر دقت نميکردند که چرا در شعارها به اسلام حمله ميشود؟ چرا به عزاداران سيدالشهدا حمله ميشود؟ چرا به جاي جمهوري اسلامي شعار جمهوري ايراني سرميدهند؟ چرا آمريکا با ولع از اينها حمايت ميکند؟ چرا اينقدر اسرائيل دوستانه با اينها برخورد ميکند؟ اين سادهانديشان در جواب اين پرسشها ميگفتند: «انتخابات است ديگر؛ از اين حرفها هم در آن هست!» در صدر اسلام عينا همين ديدگاه حاکم بود. عدهاي ميگفتند: «جانشين پيامبر بايد از گروه ما باشد!» و عدهاي ديگر ميگفتند: «ما شايستهتريم و بايد جانشين از گروه ما باشد!» مهاجرين هم گفتند: «ما چون از خويشان پيغمبريم از ديگران اولي هستيم!» البته همان روز که آمدند علي را براي بيعت گرفتن به زور ببرند، حضرت پرده از اين انحراف برداشت و فرمود: «مگر به انصار نگفتيد که چون ما نزديکان پيغمبر هستيم از شما اولي به خلافتيم؟! آيا در بين نزديکان پيغمبر کسي نزديکتر از من هست؟ به همان منطقي که شما بر انصار غالب شديد به همان دليل من ميگويم: من بايد جانشين باشم.» اما کسي به حرف علي عليهالسلام اهميت نميداد. يکي از همان چند نفر با تعبير زشتي جواب داد: «يا علي تو جواني؛ حالا بگذار پيرمردها خلافت کنند اگر زنده بودي نوبت به تو هم ميرسد!»
وقتي فاطمه سلاماللهعليها فرياد ميزند: «به کجا ميرويد؟! چرا قرآن را پشت سر انداختيد؟!» معناي اين سخن اين نيست که اوس بر خزرج غالب شود يا خزرج بر اوس! اينکه مخالفتي با قرآن ندارد. مخالفت آنجاست که قرآن چيزي گفته باشد و اينها برخلافش عمل کنند. نگراني حضرت زهرا سلاماللهعليها از اين است که قرآن کنار گذاشته شود. فرياد زهرا براي اين است که اگر اين روش ادامه پيدا کند و آنچه قرآن گفته تدريجاً فراموش شود و مبناهاي ديگري براي رفتار انسانها تعيين شود و ارزشها را چيزي غير از قرآن تعيين کند، ديگر چيزي از اسلام باقي نخواهد ماند. حضرت ميديد زاويهاي در حال شکلگيري است که روح آن کفر است؛ باطن آن انکار «ما انزل الله» است. البته در جلسه قبل عرض کردم که اين کفر، کفر فقهي و در مقابل اسلام نيست؛ بلکه کفر ايماني و در مقابل ايمان است. چنين شخصي بعضي از فرمانهاي الهي را از ته دل باور ندارد. اين کفر موجب بدبختي آخرت ميشود نه موجب کفر دنيايي يعني نجاست و ارتداد فقهي و امثال آن.
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: كتاب الله بين أظهركم؛ قرآن در دست شماست. أموره ظاهرة و أحكامه زاهرة و أعلامه باهرة و زواجره لائحة و أوامره واضحة؛ قرآن دستوراتش را خيلي روشن بيان کرده است. قد خلفتموه وراء ظهوركم؛ شما قرآن را پشتسرتان انداختيد. أرغبة عنه تريدون؛ آيا ميخواهيد از قرآن اعراض کنيد؟! يعني رفتار يک جامعه يا بر اساس دستورات قرآن است يا مبناي ديگري دارد. اما اسلام، قرآن را منبع و مبناي عمل ما ميداند و بايد هر چه قرآن ميگويد، عمل کنيم. قرار دادن چيز ديگري در کنار قرآن، شرک است. اگر آراي مردم، منشور سازمان ملل و ... را به عنوان منبع در کنار قرآن مطرح کنيم مرتکب شرک در تشريع شدهايم. آن روز گفتند: «ما خودمان سعي ميکنيم هر کس که برايمان نافعتر است انتخاب کنيم» و به قرآن بيتوجي کردند. از همان روز اين زاويه و انحراف از قرآن پيدا شد. أ رغبة عنه تريدون؛ آيا واقعا ميخواهيد از قرآن اعراض کنيد؟! أم بغيره تحكمون؛ آيا ميخواهيد داوري غير از قرآن را بپذيريد؟! بئس للظالمين بدلا؛ اگر چنين کاري کنيد ظلم کردهايد و به ناحق روشي را انتخاب کردهايد و کساني که از روي ظلم چيزي را جابهجا کنند بد جانشيني انتخاب کردهاند.
ولايت؛ معيار ايمان
شايد تعبيرِ أم بغيره تحكمون اشاره به اين آيه شريف باشد که ميفرمايد: فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّىَ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُواْ فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجًا مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا.2 اين آيه از آيات عجيب قرآن است. خداوند براي پيامبر قسم ميخورد و ميفرمايد: «قسم به پروردگار تو! هيچ حقيقتي غير از اين نيست که مسلمانان ايمان واقعي نخواهند داشت مگر اينکه در اختلافاتشان به تو مراجعه کنند و تو را داور قرار دهند و هرچه تو گفتي از جان و دل بپذيرند، و حتي در دلشان هم احساس ناراحتي نکنند.» بسيار نادر است که دادگاه عليه کسي حکمي صادر کند و وي ناراحت نشود و بگويد: «الحمدالله که حقّ معلوم شد!» قرآن بعد از قسم ميگويد: «تنها کساني ايمان دارند که در اختلافاتشان به تو مراجعه کنند و هر چه تو داوري کردي بپذيرند و در دلشان هم احساس ناراحتي نکنند.» ايمان واقعي اين است که آدم در مقابل خدا و پيغمبر تسليم محض شود (وَيُسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا). امروز کساني که ولايتفقيه را اينگونه قبول داشته باشند بسيار نادرند. مدعي زياد است اما در عمل کماند کساني که هر آنچه را که ولي فقيه ميگويد بپذيرند. وقتي ولي فقيه حکمي ميکند برخي افراد ميگويند: «برويم با ايشان صحبت کنيم بلکه نظرشان عوض شود!» اگر ولايت او را قبول داري او هر چه گفت بايد روي چشم بگذاري. ولايتفقيه يعني فقيه جاي پيغمبر و امام است و هر چه او حکم کرد بايد بگويم: «چشم!» و باور داشته باشم که گويا امام معصوم اين دستور را داده است. از اينرو در حديث ميفرمايد: فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمٍ وَ لَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا بِحُكْمِ اللَّهِ اسْتَخَفَّ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَيْنَا كَالرَّادِّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللَّه.3 البته حوزه ولايتمطلقهفقيه مسائل حکومتي است و مسائل شخصي جاي ولايت نيست.
وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِين؛ و هر کس ديني غير از اسلام را برگزيند از او قبول نميشود. ارتباط اين آيه با قسمتهاي قبل خطبه در اين است که اگر انسان مبناي کارش را غير از کلام خدا و پيغمبر قرار بدهد از راه ايمان خارج شده و حتما به کفر ميانجامد. شيطان گاهي با قيافهاي به ظاهر مؤمن سراغ انسان ميآيد. بايد حواسمان جمع باشد. بايد معيار حق و باطل را بشناسيم و فريب اين ظاهرسازيها را نخوريم.
أعاذنا الله واياکم انشاءالله.
1 . مائده، 67.
2 . نساء، 65.
3 . الکافي، ج1 ص67.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــــــخ 06/11/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فتنه سقيفه از زبان فاطمه (سلام الله عليها)
مقدمه
بر اساس آموزهاي که قرآن کريم به ما تعليم ميدهد و سيره پيغمبر اکرم و ائمه اطهارصلوات الله عليهم اجمعين بر آن جاري بوده است يکي از راههاي کسب بصيرت، تأمل در داستان گذشتگان است. سرّ اينکه قرآن کريم به ذکر داستان انبيا و اقوام گذشته اهتمام دارد همين است. از اينرو غالباً در ذيل داستانها ميفرمايد: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لأُوْلِي الأَبْصَارِ»1، «فاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ»2 و ... . همانطور که تاريخ اقوام گذشته براي آيندگان عبرتآموز است بايد تاريخ گذشته مسلمانان هم براي مسلمانان آينده به طور خاص مايه عبرت باشد؛ بلکه انسان بايد از گذشته خودش هم عبرت بگيرد. به ما دستور داده شده که هر روز اعمالتان را محاسبه کنيد؛ «لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يُحَاسِبْ نَفْسَهُ فِي كُلِّ يَوْم؛3 کسي که هر روز خود را مورد محاسبه قرار ندهد از ما نيست.» اين دستور براي اين است که انسان ببيند روزي که گذشت چه کارهايي انجام داده، کدام درست و کدام اشتباه بوده است و سعي کند اشتباهاتش را تکرار نکند. اين عمل همان عبرت گرفتن از گذشته خود است. از مهمترين حوادثي که در تاريخ صدر اسلام اتفاق افتاد و براي ما مايه عبرت است داستاني است که بعد از رحلت پيغمبر اکرمصلي الله عليه وآله اتفاق افتاد؛ اتفاقي سرنوشتساز که در مسير آينده مسلمانان نقشي بسيار اساسي داشت. از اينرو ضرورت دارد که انسان با دقت در اين باره بيانديشد که اين حادثه چگونه اتفاق افتاد و کجاي آن اشتباه بود و سعي کند آن اشتباه را تکرار نکند.
کربلا؛ حادثهاي بينظير
حادثه ديگر تاريخ صدر اسلام داستان کربلاست که در تاريخ بشريت نظير نداشته و نخواهد داشت. در صحنه کربلا حوادثي به دست مسلمانان نمازخوان، روزهگير و شاگردان پاي منبر عليعليه السلام اتفاق افتاد که به دست هيچ جنايتکاري در طول تاريخ اتفاق نيافتاده است. برخي از اين افراد در دوران حکومت اميرالمومنينعليه السلام از سرداران لشکر علي بودند. همينها آمدند پسر و نوههاي او را کشتند. به عنوان نمونه شمر لعنةاللهعليه در جنگ صفين يکي از رزمندگان دلاور و از سرداران عليعليه السلام بود و عليه معاويه ميجنگيد. همچنين منقذبنمرة لعنةاللهعليه که قاتل علياکبرعليه السلام شد از سرداران اميرالمومنينعليه السلام بود. چگونه چنين انساني، شبيهترين انسان به رسول خدا را به شهادت ميرساند؟! اگر عليعليه السلام را نشناخته بود و در رکاب عليعليه السلام نجنگيده بود ميگفتيم: به خاطر دوري از مرکز اسلام و معارف اسلامي گمراه شده است؛ اما کسي که سالها در کنار علي بوده چگونه دست به چنين جنايتي ميزند؟! واقعاً وجود آدمي چه لايههاي پيچيده و تودرتويي دارد! تحولاتي ممکن است براي انسان پيش بيايد که خودش هرگز باور نميکند؛ ولي زمانش که ميرسد از آن استقبال و به آن افتخار هم ميکند. تأمل در اين حوادث تنها براي اين نيست که ما ذکر مصيبتي کنيم و اشکي بريزيم. اين کمترين چيزي است که از هر انسان باعاطفه و با شرفي ساخته است. مهمترين بهرهاي که ما از اين جريانات بايد ببريم اين است که اين جريانات را تحليل کنيم ببينيم چرا چنين اتفاقاتي رخ داد، و مراقب باشيم خود ما مرتکب چنين اعمالي نشويم. اين مهمترين درسي است که بايد بگيريم و اگر بتوانيم دست ديگران را هم بگيريم و نگذاريم گمراه شوند. البته مسلمانان به خصوص شيعيان از داستان کربلا خيلي بهره بردند. يکي از اين بهرهها پيروزي انقلاب اسلامي ايران است و نمونه ديگر آن شعار «لبيک يا حسين» است که امروز در لبنان شنيده ميشود و همين شعار، آنها را در جنگ 33روزه پيروز کرد و اکنون موج آن در حال رسيدن به کشورهاي ديگر است.
واقعبيني؛ راه کشف حق
اگر ما بخواهيم با اين نگاه تاريخ را بررسي کنيم اولين شرط آن اين است که «واقعنگر» باشيم. چون آنچه باعث ميشود که انسان از حوادث روزگار عبرت نگيرد، حقايق را نبيند و چشم بصيرتش کور شود، حب و بغضهاي بيجا و تعصبات کور است. يعني انسان با پيشداوري متعصبانه بگويد: «همين است و جز اين نيست» و توجه نداشته باشد که اين سخن شاهد و دليلي دارد يا ندارد. نميگويم: نبايد حب يا بغض داشت؛ اما هر دو بايد دليل عقلي روشن داشته باشند. اگر ما اين روش را پيش بگيريم که همان روشي است که قرآن و اهلبيتعليهم السلام به ما تعليم ميدهند، بسياري از اختلافات مسلمانان از بين ميرود. بيشتر اين اختلافاتي که گاهي به برادرکشيها ميانجامد ناشي از تعصبات کور است.
يکي از بهترين راههايي که ميتواند داستان صدر اسلام را براي ما روشن کند تأمل در کلماتي از اهلبيتعليهم السلام است که مؤيداتش در منابع ساير فرق غير شيعه موجود است. اما از آنجا که ما در اين جلسات به دنبال الگوي صحيح رفتاري هستيم و نميخواهيم به جزئيات بپردازيم درباره اشخاص بحث نميکنيم. البته مورخين بايد در يک فضاي علمي تحقيقي و از روي منابع صحيح، آنها را هم بررسي کنند که در اين زمينه معتبرترين منابعِ اهلتسنن براي ما کافي است. ما ميخواهيم خطبه حضرت زهراسلام الله عليها را با نظر واقعبينانه و دور از تعصب بررسي کنيم. اين بررسيها باعث ميشود که ما بيشتر مراقب خودمان باشيم.
سقيفه؛ فتنهاي در دنياي اسلام
قسمتهايي از اين خطبه را خوانديم که حضرت، مردم حاضر در مسجد را مخاطب قرار داده و فرمودند: «وقتي خداي متعال پدرم را به دار انبيا برد در ميان شما رگههاي نفاق ظاهر شد. در اين هنگام شيطان سرش را از کمينگاه درآورد و ديد که شما براي پيروي از او بسيار آمادهايد. شما در توجيه کارهايي که انجام داديد گفتيد: اگر هنوز پيغمبر دفن نشده بود که ما رفتيم براي او جانشين تعيين کنيم براي اين بود که ميترسيديم فتنهاي پيش بيايد! غافل از اينکه شما خودتان در فتنه واقع شديد؛ شما خود اهل فتنهايد.» حضرت اسم اين جريان را «فتنه» گذاشتند. عليعليه السلام هم نام اين داستان را فتنه گذاشت. در همان روزي که اميرالمؤمنينعليه السلام مشغول دفن رسول خداصلي الله عليه و آله بود براي او خبر آوردند که مهاجرين و انصار در سقفيه بنيساعده جمع شدهاند و با يکي از پدرزنهاي پيغمبر بيعت کردهاند! حضرت بيل را روي خاکها زدند و دست را به کمر گرفته و ايستادند و آيات اول سوره عنکبوت را تلاوت کردند: «بسم الله الرحمن الرحيم * الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ؛ آيا مردم گمان کردند همينکه اظهار ايمان کنند ديگر کارشان تمام است و مبتلا به فتنه نميشوند؟!» يعني عليعليه السلام هم اين داستان را فتنه مينامد.4 اما ساير مسلمانان چنين قضاوتي نداشتند و گمانشان اين بود که با اين کار مانع از وقوع فتنه ميشوند. پس دو نوع قضاوت مطرح بود؛ يک قضاوت، قضاوت جريان سقيفه بود که امروز اکثريت مسلمانان آن را تأييد کرده و ميگويند: «آن ماجرا يک جريان عادي بود که مردمي خيرخواه براي جلوگيري از فتنه و اختلاف آن را پديد آوردند و براي پيغمبر جانشين تعيين کردند!» و يک قضاوت هم اعتقاد ما شيعيان است که به تبعيت از همين فرمايشات حضرت زهراسلام الله عليها و ساير اهلبيتسلام الله عليهم آن ماجرا را فتنهاي در امت اسلامي ميدانيم. جريان مقابل ما معمولا در اين نقليات تشکيک ميکنند و يا نهايتا ميگويند: «اين فرمايشات اظهار نظر شخصي و سليقهاي بوده است!»
شما اين ماجرا را با حوادث زمان خودمان مقايسه کنيد. قريب دوسال است که از فتنه عظيم 88 ميگذرد؛ فتنهاي که نه تنها اساس کشور بلکه پيشرفت اسلام را ممکن بود دهها سال عقب بياندازد و ما را به دوران پيش از انقلاب برگرداند. فتنهاي که کمتر ميتوان نظيرش را در تاريخ مسلمانان سراغ گرفت. اما در زمان ما هنوز کساني هستند که ميگويند: «چه فتنهاي آقا؟! اختلافات بر سر انتخابات بود و طبيعي است که در انتخابات يک حرفهاي نامناسبي گفته و کارهاي اشتباهي هم انجام ميشود؛ ولي فتنهاي در کار نبود. اکنون هم بايد با هم دوست باشيد و وحدت را حفظ کنيد!» يعني دقيقا همان اختلاف نظري که بعضي مسلمانانِ صدر اسلام با اهلبيتعليهم السلام و پيروانشان يک طرف بودند و اهل سقيفه يک طرف. اهلبيتعليهم السلام ميگفتند: «اين کار فتنه است» و آنها ميگفتند: «اين کار مانع فتنه است!» که دو قضاوت کاملاً متضاد بود.
قضاوت در اين باره که طرف مقابل اهلبيت با چه نيتي اين کارها را کرد به عهده تاريخ بماند؛ فرض کنيد آنها واقعا چنين قضاوتي داشتند. اما اين مسأله هم قطعي است و کسي اختلاف ندارد که اين دو دسته، دو قضاوت و دو تفسير درباره آن ماجرا داشتند. ما کلام علي و فاطمهسلام الله عليهما را بر کلام ديگران ترجيح ميدهيم و ميگوييم: اين بزرگواران درست فهميدند و ديگران اشتباه کردند. اما چگونه انسان ميتواند در چنين موقعيتهايي، واقعيت را درست درک کند و قضاوت صحيحي داشته باشد؟ اين همان چيزي است که مقام معظم رهبري نامش را «بصيرت» گذاشتند. به حق وظيفه ايشان است که ما را هدايت و راهنمايي کنند و وظيفه ماست که سعي کنيم اطاعت کنيم و به دنبال بصيرت باشيم؛ يعني سعي کنيم قوه و ملکهاي کسب کنيم که بتوانيم حق و باطل را تشخيص دهيم و پشت پرده وقايع را هم ببينيم و بتوانيم عاقبتانديشي کنيم. اگر کسي چنين قوهاي داشته باشد «اهل بصيرت» است. البته خدا بايد توفيق بدهد اما ما هم بايد تلاش کنيم. يکي از راههاي کسب بصيرت تفکر در اين جريانات است. از لحن حضرت زهراسلام الله عليها در اين خطبه حداقل ميتوان فهميد که طرف مقابلِ ايشان مرتکب اشتباه بزرگي شدند. اين اشتباه آنقدر بزرگ است که حضرت فرياد ميزنند: «أنى تؤفكون؛ کجا ميرويد؟! مردم! شما را به کجا ميبرند؟!» تا شايد اينها به خود بيايند.
توصيف شتر فتنه
در توضيح خطبه به اينجا رسيديم که حضرت ميفرمايند: «ثُمَّ لَمْ تَلْبَثُوا إِلَّا رَيْثَ أَنْ تَسْكُنَ نَفْرَتُهَا وَ يَسْلَسَ قِيَادُهَا؛ چندان نگذشت که حالت رميدگي اين شتر تبديل به آرامش شد و افسارش به دست آمد.» حضرت اين فتنه را به شتري تشبيه ميکنند که روز اول رم کرده و آرام نبود و آنها نميتوانستند به راحتي افسارش را در دست گيرند. صبر کردند تا آرام شد و سرانجام افسارش را در دست گرفتند و به آن طرفي که ميخواستند بردند. يعني آن کاري که ميخواستند، کردند.
«ثُمَّ أَخَذْتُمْ تُورُونَ وَقْدَتَهَا وَ تُهَيِّجُونَ جَمْرَتَهَا؛ شما به آرام شدن اين شتر و سوار شدن بر آن اکتفا نکرديد و باز شروع به آتشافروزي کرديد.» ظاهرا آن حالت آرامش بعد از رميدگي شتر را به آن حالتي تشبيه کردهاند که خلافتِ خليفه اول تثبيت شد و ديگر آشوب مهمي برپا نشد. بعد از اين آنها به فکر افتادند که کاملا اوضاع را کنترل کنند و هر جا زمينه مخالفتي هست از بين ببرند. حضرت قبلا اشاره کردند که شيطان از کمينگاهش سر بيرون آورد و ندايي داد. اينجا تعبيرات عجيبتري دارند؛ ميفرمايند: «وَ تَسْتَجِيبُونَ لِهُتَافِ الشَّيْطَانِ الْغَوِيِّ، وَ إِطْفَاءِ أَنْوَارِ الدِّينِ الْجَلِيِّ وَ إِهْمَالِ سُنَنِ النَّبِيِّ الصَّفِيِّ؛ با سوار شدن بر شترِ فتنه به آن نداي شيطان لبيک گفتيد و سعي کرديد که نور اسلام را خاموش کنيد و سنتهاي پيغمبر را متروک کنيد.» مگرآنها چه کرده بودند؟ آيا گفته بودند نماز نخوانيد؟ اذان نگوييد؟ قرآن نخوانيد؟ چگونه سعي کردند نور دين را خاموش کنند؟ اين مسأله انکارناپذير است که اينها کاري کردند که دستکم ناخودآگاه باعث تضعيف و از بين رفتن دين ميشد. وقتي دين از مسير خودش منحرف شد و از مسير اصلي زاويه پيدا کرد به يک جايي ميرسد که ديگر مسير انحراف و مسير اصلي همديگر را نميبينند و فاصله به طرف بينهايت ميل ميکند.
تَشْرَبُونَ حَسْواً فِي ارْتِغَاءٍ؛ معمولا وقتي شير را ميدوشند روي ظرفِ شير کفي جمع ميشود. حضرت مخاطبان خود را اينگونه توصيف ميفرمايند که: شما به بهانه اينکه کف روي شير را جدا کنيد ظرف شير را گرفتيد و تا آخر آن را آشاميديد به طوري که فقط کف آن باقي ماند. کسي که نگاه ميکرد گمان ميکرد شما ميخواهيد کف آن را جدا کنيد اما هر چه بود خورديد. چهقدر اين تعيبرات اديبانه است! «وَ تَمْشُونَ لِأَهْلِهِ وَ وُلْدِهِ فِي الْخَمْرَةِ وَ الضَّرَاء؛ شما در پناه يک پوشش منافقانه شروع به اذيت و آزار خاندان و فرزندان پيامبر کرديد»؛ يعني دشمنيتان را اظهار نکرديد اما مخفيانه حق ما را از بين برديد. اين وضع و رفتار شما بود. اما وضع ما در اين ايام که چند روزي بيشتر از وفات پيامبر نگذشته چگونه است؟ «وَ يَصِيرُ مِنْكُمْ عَلَى مِثْلِ حَزِّ الْمُدَى وَ وَخْزِ السِّنَانِ فِي الْحَشَا؛ به سبب آنچه از طرف شما به ما رسيد وضع ما مثل کسي شد که کاردهاي قوي بر پيکر او وارد شده و بدنش را چاکچاک کرده باشد و نيزههاي تيز به درون او فرو رفته و تا اعماق بدن او را متأثر کرده باشد.»
دغدغه فاطمه
بنده باز تاکيدم اين است که حضرت نميفرمايند: من به خاطر اينکه مال من را برديد تظلّم ميکنم؛ بلکه ميگويند: «تظلم من به خاطر اين است که شما داريد دين خدا و سنت پيغمبر را از بين ميبريد. من دلم از اين ميسوزد که ميبينم دين دارد از مسير خود منحرف ميشود و به طرف کفر ميرود؛ وإنّ جهنّم لمحيطة بالكافرين» تاکيد بنده اين است که براي قضاوت کردن و فهميدن اين سخنان بايد ذهن را از تعصبات خالي کنيم و به دور از تعصبات اين حادثه را بررسي کرده و اشتباهاتي که در آن مقطع رخ داده است را بشناسيم و از تکرار آن جلوگيري کنيم. من روي اين کلمه تاکيد ميکنم که ببينيم کجاي اين حادثه اشتباه بوده است تا ما آن اشتباه را تکرار نکنيم.
وفقنا الله واياکم انشاءالله.
1 . آلعمران، 13 و نور، 44 و نازعات، 26.
2 . حشر، 2.
3 . الکافي، ج2 ص453.
4 . الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج1 ص 189.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــــــــــخ 13/11/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
احتجاجات حضرت فاطمه سلاماللهعليها براي عدم صلاحيت خلفا
مقدمه
فرارسيدن سالروز رحلت پيامبر عظيمالشأن اسلام صلياللهعليهوآله را به پيشگاه مقدس وليعصر ارواحنافداه و جانشين شايستهشان مقام معظم رهبري و همه علاقهمندان به اهلبيت عليهمالسلام تسليت عرض ميکنم. از خداي متعال درخواست ميکنيم که در دنيا و آخرت دست ما را از دامان اين خانواده کوتاه نفرمايد. رحلت پيغمبر اکرم از يک نظر بزرگترين مصيبتي است که در عالم تحقق پيدا کرده است. مصيبت يعني محروميت از نعمت و رحمت و هر قدر آن نعمتي که از آن محروم ميشويم بزرگتر باشد مصيبت بزرگتر خواهد بود. در عالم وجود، نعمتي بزرگتر از وجود مقدس پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله براي انسانها وجود ندارد. خدا او را رحمةللعالمين ناميده است؛ پس فقدان آن بزرگوار بزرگترين مصيبتي است که بر انسانيت وارد شده است.
نگاهي به مظلوميت رسول خدا صلياللهعليهوآله
ما ميدانيم وقتي در جامعه ما يک شخصيت بزرگ و با برکتي از دنيا برود مردم چه حالي پيدا ميکنند. اما سؤال اينجاست که با رحلت بزرگترين رحمت الهي از ميان بشر آيا حقِ او آن طور که شايسته بود ادا شد؟ متأسفانه تاريخ نشان ميدهد که اين انتظار برآورده نشد. بايد علت اين برخورد، هم از لحاظ تاريخي بررسي شود و هم مورد تحليل واقع شود. يکي از علل اين امر اين بود که خود پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله قبل از رحلتشان به امر خداي متعال لشکري را به فرماندهي اسامه ترتيب دادند و اصرار کردند که مردم با اسامه از مدينه خارج شوند و اين تمهيدي بود که خداي متعال تدارک ديده بود تا بعد از رحلت پيغمبر فتنهاي واقع نشود و جانشيني اميرالمؤمنين تثبيت شود. اما عدهاي دائما در تماس بودند تا به محض رحلت رسول اکرم برگردند و همين کار را هم کردند. به هر حال قاعدتا ميبايست کساني که در مدينه بودند وقتي که ميديدند حال پيغمبر عادي نيست و احتمالاً ساعات آخر زندگيشان است جمع شوند و محزون و گريان باشند همانند آنچه که درمورد شهادت اميرالمؤمنين سلاماللهعليه اتفاق افتاد. در اينجا جاي سؤال بزرگي است که چرا چنين نشد؟! تفسيرهاي مختلفي هم براي آن شده است مثلاً بعضي گفتهاند: «مسلمانان نگران بودند که بعد از رحلت پيغمبر در جامعه اسلامي اختلاف پيش بيايد و خلأ رهبري موجب ضعف مسلمين شود. از اين رو جمع شدند که زودتر براي پيغمبر جانشين تعيين کنند تا جامعه دچار خلأ رهبري نشود!» اين خوشبينانهترين تفسيري است که براي اين جريان کردهاند؛ اما بعيد است که قابل قبول باشد. چراکه در واقع اصلا خلأ رهبري وجود نداشت. هفتاد روز پيش پيغمبر علي را بر سر دست بلند کرده و فرموده بود: من کنت مولاه فعلي مولاه. خلأيي وجود نداشت؛ ابهامي نبود. ولي آنها يا فراموش کرده بودند يا انگيزههاي ديگري داشتند که ما در مقام قضاوت درباره رفتار آنها نيستيم و فقط ميخواهيم به اجمال بگوييم چه اتفاقي افتاد. آنچه اتفاق افتاد اين بود که: هنوز جنازه پيغمبر روي زمين بود و هنوز جسم مطهرش غسل داده نشده بود که عدهاي در سقيفه جمع شدند و با يکي از مهاجرين به عنوان خليفه بيعت کردند.
نگاهي به مظلوميت علي و فاطمه عليهماالسلام
به فرض که آنها با حسن نيت و از روي فراموشي اين کار را کرده باشند اما وقتي خبر به اميرالمؤمنين سلاماللهعليه رسيد فرمود: «به چه دليل به اين شکل جانشين پيغمبر را تعيين کردند؟» گفتند: «ميگويند ما از نزديکان پيغمبريم!» حضرت فرمود: «مگر کسي از من به پيغمبر نزديکتر هست؟! چه طور اسمي از من برده نشد؟!» به دنبال اين جريان اتفاقات ديگري هم رخ داد که زياد شنيدهايد. بر در خانه اميرالمؤمنين عليهالسلام جمع شدند و ايشان را با اکراه براي بيعت گرفتن به مسجد بردند، و حوادثي اتفاق افتاد که اگر آنچه در تواريخ آمده درست باشد – ظاهرا هم درست است – خيلي حوادث ناگواري بوده به طوري که به هيچ وجه از مسلمانان انتظار چنين برخوردي با خاندان پيغمبر نميرفت. در اين جريانات اميرالمؤمنين سلاماللهعليه، هم در مسجد با مردم اتمام حجت کردند و هم به در خانههايشان ميرفتند و سفارشات پيامبر و بيعتي را که با ايشان کرده بودند به يادشان ميآوردند. بالاخره قضيه خلافت خليفه اول تثبيت شد و خاندان پيغمبر هم به خاطر جلوگيري از شکاف در بين مسلمانان و سوء استفاده دشمنان، غير از آن احتجاجاتي که حجت را بر مردم تمام ميکرد، اقدامي انجام ندادند و دست به شمشير نبردند. اگر اهلبيت در آن مقطع زماني دست به اقدامات عملي ميزدند طولي نميکشيد که ديگر اثري از اسلام باقي نميماند.
ماجراي غصب فدک
دستگاه حکومت پس از تثبيت خلافت به کارهاي حکومتي روي آورد. بنابر نقلي آنها مسأله را از اينجا شروع کردند که نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام آمدند و مثلا به عنوان مشورت گفتند: «خلافت ديگر تثبيت شده؛ اما به نظر شما با اموالي که پيش از اين در دست پيغمبر اکرم بود چگونه بايد رفتار شود؟!» ايشان هم فرمودند: «بايد همانطور عمل شود که خود پيغمبر عمل ميکرد.» گفتند: «پس اموال خيبر چه ميشود؟» سؤال از اموال خيبر خصوصيتي داشت. ما در اسلام يک حکمي داريم به اين مضمون که اگر دشمن اسلام خودش در مقابل حاکم اسلامي تسليم شود و اموالش را رها يا واگذار کند اين اموال بين مسلمين تقسيم نميشود؛ بلکه اين اموال به خود پيغمبر اکرم اختصاص دارد و ايشان اختيار دارد هر طور که مصلحت ميداند با آن رفتار کند. خداوند متعال در سوره حشر آيه 6 ميفرمايد: «فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَن يَشَاء؛ اموالي هست که خدا به شما برگرداند اما شما براي به دست آوردن آن، لشکري نکشيديد و جنگي نکرديد بلکه صاحبان آن اموال آنها را به شما واگذار کردند. اين اموال اختصاص به خدا و پيغمبر دارد و ساير مردم در آن حقي ندارند.» شأن نزول اين آيه قلعههاي خيبر و روستاهاي وابسته به آن از جمله روستاي فدک است. خليفه اول و دوم آمدند پيش اميرالمؤمنين سلاماللهعليه و گفتند: «تکليف اين اموال چيست؟» حضرت فرمودند: «هر کاري خود پيغمبر ميکرد حالا هم بايد همان کار را انجام دهيد.» گفتند: «پس فدک چه ميشود؟!» فدک هم از جمله همين اموال بود که پيغمبر اکرم آن را به حضرت زهرا واگذار کرده بود و همه مردم اين را ميدانستند و بعد از رحلت پيغمبر اکرم هم عامل و مباشر حضرت زهرا سلاماللهعليها در آنجا مشغول کار بود. حضرت علي عليهالسلام فرمودند: «اينها را پيغمبر به حضرت زهرا واگذار کردهاند و اينها مال ايشان است.» گفتند: «خير، اينها مال بيتالمال است و بايد به بيتالمال برگردد!» رفتند و عامل حضرت زهرا را از آنجا بيرون کردند و فدک را تصرف کردند. برادران ما از اهلتسنن اين قضيه را اينجور تفسير ميکنند که اينها مصلحت اسلام را در اين ميدانستند، يا اعتقاد داشتند که تصرفات پيغمبر در زمان خودش اعتبار داشته و بعد از ايشان هر که جانشين ميشود اختيار دارد که هر طور صلاح ميداند رفتار کند.
احتجاج اول فاطمه سلاماللهعليها
کل حيات حضرت زهرا سلاماللهعليها بعد از رحلت پيغمبر 75روز يا 95روز بود. به حسب نقلهايي که در تواريخ شده – شايد جامعترينشان همان شرح ابنابيالحديد باشد – در اين فرصت چند نوع فعاليت انجام گرفت. در يک جلسه چند نفري که خليفه اول و خليفهاي که بنا بود بعدا خليفه دوم شود حضورداشتند، حضرت زهرا در حضور جمع دادخواهي کردند که: «شما چرا عامل مرا از فدک بيرون کرديد؟» گفتند: «فدک بيتالمال است و ميخواهيم آن را صَرف مصالح مسلمين کنيم!» حضرت فرمودند: «ميدانيد که اينها را پيغمبر اکرم به من بخشيدند و نحله من است و ديگران حقي در آن ندارند.» گفتند: «نه، اموال عمومي و بيتالمال است و ما مصلحت ميدانيم که صرف مصالح جامعه اسلامي شود. اگر شما ادعا ميکنيد که اين مزرعه را پدرتان به شما بخشيده است شاهد بياوريد!» حضرت زهرا سلاماللهعليها گفتند: «اگر مالي در دست مسلماني باشد و من ادعا کنم که اين مال من است، شما از من شاهد ميخواهيد يا از آن مسلمان؟ من ذواليد هستم و کسي که عليه ذواليد ادعا ميکند بايد شاهد بياورد.» قانون قضاي اسلامي (بلکه قانون قضا در همه جاي دنيا) اين است که وقتي مالي در دست کسي است، اگر کسي ديگر ادعايي عليه آن مال دارد، آن مدعي بايد شاهد بياورد. ايشان باز براي اتمام حجت، اميرالمؤمنين سلاماللهعليه و امايمن را به عنوان شاهد آوردند. اما آنها گفتند: علي يک شاهد است و امايمن هم زن است و يک زن براي شهادت کافي نيست! باز اينجا قواعد قضاوت اقتضا ميکند که اگر يکي از دو شاهد زن بود به جاي يک شاهد ديگر بايد قسم خورد. ولي آنها با تعبيرات نابهجايي با حضرت برخورد کردند.
احتجاج دوم فاطمه سلاماللهعليها
بار ديگر بين شخص خليفه اول به تنهايي و حضرت زهرا سلاماللهعليها گفتوگويي انجام ميگيرد. حضرت خصوصي با ايشان صحبت ميکنند و غير از اينکه ميگويند: «من ذواليد هستم و نبايد شاهد بياورم با اين حال علي را شاهد آوردم،» ميفرمايند: «گاهي پيغمبر اکرم در بعضي از قضايا شهادت يکي از صحابهاي که خيلي مورد اعتماد بود را به جاي دو شهادت قبول ميکردند. حالا شما علي و امايمن را به جاي دو شاهد قبول نميکنيد؟» خليفه در مقابل اين منطق متأثر شد و نامهاي نوشت که اين ملک متعلق به حضرت زهرا سلاماللهعليهاست. اما در بين راه شخص ديگري آن نامه را گرفت و پاره کرد و به حضرت زهرا سلاماللهعليها هم جسارت کرد. اين جريان هم گذشت و مثل مسأله خلافت به جايي نرسيد.
فدک بهانهاي براي روشنيبخشي
کساني تصور کردهاند که نگراني حضرت زهرا سلاماللهعليها فقط از اين بود که از درآمد فدک محروم شوند! اين طرز فکر جفاي به حضرت زهراست. تمام اموال عالم در مقابل چشم حضرت زهرا با يک تل خاکستر فرقي نميکند. قطعا قضيه اين نبوده است. آنچه که اهلبيت پيغمبر سلاماللهعليهم را رنج ميداد اين بود که با اين رفتارها احکام اسلام زير پا گذاشته ميشود؛ احکامي که صريحا در قرآن ذکر شده است، همانطور که بيعتي را که پيغمبر براي امامت اميرالمؤمنين از مردم گرفته به طاق نسيان سپردند کأنه چيزي نبوده است. در روايات آمده است که وقتي آيه شريف وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ1 نازل شد پيغمبر آن مال را به حضرت زهرا واگذار کردند، ولي اکنون برخلاف دستور پيغمبر و بر خلاف نص قرآن رفتار ميشود. به علاوه خود اصول دادرسي قوانين اسلام تدريجا دارد از بين ميرود. اگر اين طور ادامه پيدا کند به کجا منتهي خواهد شد؟ اگر در مقابل اين حرکتي که شروع شده مبارزه نشود به کفر منتهي ميشود و ديگر چيزي از اسلام باقي نميماند. نگراني اين خاندان از اين امور بود. اميرالمومنين عليهالسلام در نامهاي به عثمانبنحنيف به همين نکته اشاره ميکنند و ميفرمايد: «از اين دنياي عظيم در دست ما جز فدک چيزي نبود. بعضيها راضي بودند به اينکه در دست ما باشد ولي کساني نخواستند.» بعد ميفرمايند: «وما اصنع بفدک وغير فدک؛ مرا با فدک و غير فدک چه کار؟» مسأله اين بود که با اين جريان سياسي حاکم مقابله شود، و براي مردم حجت تمام شود، و مردم بفهمند که اينها صلاحيت حکومت را ندارند، و منصب خلافت الهي بايد به دست معصوم باشد.
سقيفه؛ سکولاريزه کردن جامعه اسلامي
اگر بخواهيم داستان سقيفه را به زبان ادبيات امروز بيان کنيم بايد بگوييم: اولين قدمي که در عالم اسلام براي سکولاريزه کردن جامعه اسلامي برداشته شد در سقيفه بود؛ سقيفه طرحي براي تفکيک دين از سياست بود. آنها ابايي نداشتند که گاهي مسأله شرعي را از علي بپرسند، و در دوران خلافت خلفا هم اين کار را ميکردند، و ابايي هم نداشتند که بگويند: «ما احکام اسلام را بلد نيستيم و بايد از شما ياد بگيريم!» اما از اينکه خاندان پيامبر در مسند قدرت بنشينند و حکم صادر کنند ابا داشتند. اين تفکيک که حکومت براي عدهاي و احکام دين براي عدهاي ديگر يعني چه؟ اين همان مبناي سکولاريزم است. در زمان ما نيز کساني هستند که با داشتن پست و مقام در همين نظام جمهوري اسلامي همين نظر را دارند. اينان يا اصل ولايتفقيه را قبول ندارند يا به عنوان يک مقام تشريفاتي با آن برخورد ميکنند و حکم او را لازم الاجراء نميدانند. آنها ميگويند: «ما خيلي بهتر از او ميفهميم. او بايد از ما اطاعت کند!» برخورد مسلمانان با دختر پيغمبر براي ما عجيب است اما اگر در زمان خودمان دو سال به عقب برگرديم وقايعي از آن سنخ را ميبينيم؛ ميبينيم که در روز عاشورا با عزاداران سيدالشهدا چه برخوردي کردند؛ چه کساني دستور دادند و چه کساني راضي به اين عمل بودند؛ و چه کساني هنوز هم حاضر نيستند از آنها تبري بجويند و آنها را محکوم کنند. البته بايد اقرار کرد که مردم ما بسيار فهميدهتر از مردم آن عصر هستند. آنها با يک مغالطات جزئي مسير تاريخ را عوض ميکردند و با جعل يک حديث که نحن الانبيا لانورث ما ترکناه صدقة فريب ميخوردند.
احتجاج سوم فاطمه سلاماللهعليها
بالاخره کار داستان فدک به اينجا رسيد که مسأله نحله بودن و بخشش پيغمبر بودن فراموش شد و مانند مسأله خلافت پروندهاش بسته شد. حضرت زهرا سلاماللهعليها که ميدانستند چند روز ديگري بيشتر در دنيا نيستند دنبال فرصتي بودند تا کاري کنند که هر چه بيشتر مباني اسلام تقويت و تثبيت شود. از اينرو حضرت از راه ديگري باز مسأله را دنبال کردند و گفتند: «حال که قبول نميکنيد که فدک بخشش پيغمبر بوده، حتما قبول داريد که فدک مال پيغمبر بوده است. اين مسأله صريح قرآن است و نميتوانيد آن را انکار کنيد. حال که چنين است من دختر و وارث پيغمبرم؛ بنابراين بايد فدک به من منتقل شود.»
خيليها اينجا امر برايشان مشتبه شده و گفتهاند: «ما نفهميديم بالاخره حضرت زهرا مدعي هستند که فدک نحله است يا ارث!» جواب اين است که حضرت براي مقابله با آن دستگاهي که صلاحيت خلافت نداشت از دو راه وارد شدند. ابتدا مسأله نحله بودن فدک را مطرح کردند تا به همه بفهمانند که آنها يا اصلا احکام خدا را بلد نيستيد بنابراين نميتواند جاي پيغمبر بنشيند، يا عمدا ميخواهند با حکم خدا مخالفت کنند که در اين صورت به طريق اولي چنين صلاحيتي ندارند. بعد از اينکه پرونده نحله بسته شد، حضرت براي رسيدن به هدف از راه ديگري وارد شدند و ادعاي ارث کردند. اگر توفيقي بود دنباله مطلب را در جلسه بعد پيميگيريم.
وصلياللهعليمحمدوآلهالطاهرين.
1 . اسراء، 26.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــــــــــــــــــخ 04/12/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
راهکارهاي ايجاد وحدت مذاهب اسلامي
حد نصاب وحدت
هفته وحدت فرصتي است براي اينکه همه طوايف مسلمين ارتباط بيشتري با همديگر پيدا کنند و در مقابل دشمنانشان با هم اتحاد و اتفاق بيشتري داشته باشند. خدا را بر اين نعمت شکر ميکنيم که به برکت جمهوري اسلامي چنين شرايطي فراهم شد و بسياري از دشمنيها که ناشي از تعصبات کور است از ميان برادران مسلمان برداشته شد يا بسيار تخفيف پيدا کرد. با اينکه بيش از سيسال است اين مسأله مطرح شده و هر سال مراسمي به اين مناسبت برگزار ميشود اما هنوز راجع به مفهوم وحدت اسلامي کموبيش ابهامهايي وجود دارد. برخي افراد گمان ميکنند منظور از وحدت اين است که مذاهب کلامي و مذاهب فقهي همه طوايف مسلمان يکي شوند و در عمل از يک فتوا تقليد کنند. چنين انتظاري خيلي دور از واقعيت است. سوابق ذهني انسان در فهم او و بعد هم در رفتار او تأثير دارد. پس منظور از وحدت اين نيست که اعتقادات، اعمال، رفتار و فتاوايِ همه، يکي شود؛ بلکه وحدت و اتحاد مفهومي تشکيکي و داراي مراتب است. يک مرتبهاي از اين وحدت براي همه لازم است و قطعا بايد رعايت شود وگرنه به ضرر اسلام تمام خواهد شد و فقط دشمنان اسلام نفع خواهند برد و آن اختلافاتي است که باعث ميشود مسلمانان رودرروي هم قرار گيرند، به همديگر بدگويي کنند و بينشان دشمني ايجاد شود. همه مسلمانان بايد براي رسيدن به وحدتي که مانع از اين قبيل اختلافات شود تلاش کنند به طوريکه عملا به همديگر احترام بگذارند و براي هر مسلماني مرزي قائل باشند که در حوزه کار خود، عقايد خودش را داشته باشد و به فقه خودش عمل کند. شبيه اختلافاتي که در ميان شيعيان در عمل به فتاواي مراجعشان وجود دارد. آيا وقتي ما ميگوييم: شيعيان بايد وحدت داشته باشند، معنايش اين است که همه بايد مقلد يک مرجع شوند؟! شبيه به اين راهکار بايد در بين مسلمانان اجرا شود. در بين مسلمانان بيشتر، اختلافاتِ فقهي معروف است. چهار مذهب فقهي معروف اهلسنت عبارتاند از شافعي، مالکي، حنفي و حنبلي که تابع چهار نفر از علماي بزرگشان هستند و به اسم آنها معروفاند. گويا هر کدام از اينها مقلد يک مرجعي هستند و به فتواي او عمل ميکنند. در اين صورت ميتوانيم بگوييم: شما اعمالتان را طبق فتواي مرجع خودتان انجام دهيد، ما هم اعمالمان را طبق فتواي مرجع خودمان انجام ميدهيم. وحدت در اين مقام اقتضا ميکند که رفتار ما با ساير مسلمانان طوري باشد که همديگر را به رسميت بشناسيم و اختلاف در بعضي اعتقادات کلامي يا در بعضي از فتاواي فقهي باعث نشود که همديگر را تکفير کنيم. در مقابل اين طرز فکر، فکر نادري هست که به «تکفيري» معروف است. معتقدان به اين رويکرد ميگويند: «فقط ما مسلمان واقعي هستيم و بقيه همه کافرند و خونشان حلال است و ميتوان به ناموسشان تجاوز کرد!» اگر اين دسته که طايفه بسيار اندکي هستند را کنار بگذاريم ساير مسلمانان چنين اعتقادي ندارند. بلکه سالها در کنار هم زندگي کرده و با هم دوست و برادر بودهاند.
بحثهاي صميمي و منطقي، راهي به سوي کاهش اختلاف
ما نبايد به اين حد نصاب قانع باشيم؛ بلکه بايد سعي کنيم تا جايي که امکان دارد اختلافاتمان را کمتر کنيم. بايد کساني که صلاحيت بحث دارند در مجالس دوستانه، منصفانه و به دور از تعصب بنشينند گفتوگو کنند شايد در بسياري از مسائل اعتقادي و فقهي هم اختلافات برداشته شود. ما گفتيم: همه اختلافات را نميتوان برداشت، اما نگفتيم که هيچ اختلافي را نميتوان حل کرد.
مرحوم آيتاللهالعظميبهجت رضواناللهعليه ميفرمودند: «در بحث با ساير مسلمانان ابتدا مسائلي را مطرح نکنيد که پذيرفتنش براي آنها خيلي سخت باشد. اينگونه بحثها به جايي نميرسد؛ بلکه بحث را با اين سخن شروع کنيد که: شما چهار طايفه هستيد و همگي يکديگر را مسلمان ميدانيد. هيچ اشکالي هم ندارد. همه شما از چهار نفر از بزرگاني که تقريبا در يک عصر زندگي ميکردهاند تقليد ميکنيد. اما همه اينها يا مستقيما يا با واسطه از امام جعفر صادق عليهالسلام استفاده کردهاند. خود شما نقل کردهايد که جناب ابوحنيفه گفته است: «لولا السنتان لهلک نعمان؛ اگر آن دو سالي که در نزد امام صادق شاگردي کردم نبود هلاک شده بودم.» همچنين نقل شده که گفته است «ما رأيت افقه من جعفربنمحمد.» حال ما از کسي تقليد ميکنيم که بزرگان شما يا مستقيما يا با واسطه، شاگرد او بودهاند. آيا اگر تقليد از شاگرد جايز باشد، تقليد از استاد که به شهادت خود شاگرد، فقيهترين مردم در زمان خودش بوده است جايز نيست؟ اين مطلبي است که هيچ آدم منصفي نميتواند آن را نفي کند.» آيتالله بهجت مرحوم شيخ محمود شلتوت را مثال ميزدند و ميفرمودند: « مرحوم شيخ محمود شلتوت مرتبهاي از تشيع را دارد. ايشان فتوا داد که تقليد از امام جعفر صادق صحيح است و بعضي از احکام قانوني زمان ايشان طبق فتواي امام صادق تصويب شد. وقتي آنها احساس کنند که اختلاف ما با آنها در مرجعيت است باعث ميشود که ارتباطمان نزديکتر شود و با هم بيشتر تماس داشته باشيم. در اين صورت آنها کتابهاي ما را هم ميخوانند و بسياري از اختلافات حل ميشود. اين بهترين راه براي ايجاد وحدت بين مسلمانان است». البته هم در بين شيعيان و هم در بين اهل تسنن افراد نادرست و مريض وجود دارند، اما وجود آنها نبايد باعث شود که شيعه و سني روياروي هم قرار گيرند و خدايي ناکرده کار برسد به جايي که دشمنان با فتنهانگيزي بين آنها جنگ داخلي راه بياندازند؛ فتنهاي که متأسفانه گاه نمونهاش را در کشور پاکستان ملاحظه ميفرماييد. رعايت اين حد از وحدت واجب است، به خصوص با فرمايش مقام معظم رهبري که به حرمت بدگويي از مقدسات ساير طوايف فتواي صريح دادند و آن را تحريم کردند. راه اينکه به وحدت حقيقي نزديک شويم، يعني اعتقادات و فتاوايمان بيشتر به هم نزديک شود، اين است که در فضايي سالم به بحث، مطالعه و تحقيق بپردازيم. اين راهکار شبيه آن چيزي است که در حوزههاي علميه شيعه اتفاق ميافتد. برخي از مراجع شيعه در دوران تحصيل، هممباحثه و شاگرد يک استاد بودهاند، اما برخي فتاوايشان با هم فرق ميکند. ايشان به آنچه که بين خود و خداي خود حجت است عمل ميکنند. تلاش براي نزديکي افکار، نه تنها با وحدت منافات ندارد، بلکه مکمل آن است.
از زمان مرحوم آيتاللهالعظميبروجردي رضواناللهعليه نهادي به نام دارالتقريب ايجاد شد و مرحوم آقا شيخمحمدتقي قمي از طرف مرحوم آيتاللهبروجردي به مصر رفتند و در آنجا ساکن شدند. ايشان باچند نفر از علماي الازهر از مذاهب مختلف جلساتي داشتند و مجلهاي به نام رسالالتقريب منتشر ميکردند که در آن مقالاتي از مذاهب مختلف چاپ ميشد و هر کس نظر خود را در مسائل اختلافي بيان ميکرد. بعد از مدتي که روابط مصر و ايران در زمان شاه تيره شد اين دارالتقريب تعطيل شد. از ثمرات آن دارالتقريب اين بود که بعضي از کتابهاي شيعه از جمله تفسير مجمعالبيان و کتاب المختصر النافع في الفقه الامامي در مصر چاپ شد و کتاب المختصر النافع به عنوان متني فقهي در دانشکدههاي حقوق و فقه استفاده شد. روابط بين مذاهب اسلامي در اين حد از سلامت پيش ميرفت، اما دشمنان نگذاشتند. بعد از انقلاب اسلامي ايران مجمعي به نام مجمعالتقريب بين المذاهب الاسلامي تأسيس شد. تقريب يعني نزديک کردن. معناي اين عمل اين نيست که اصلا اختلافات به کلي برداشته شود؛ چراکه چنين چيزي اصلا عملي نيست؛ اما ميتوانيم به هم نزديک شويم و اختلافاتمان را کمتر کنيم. به نظر ما يکي از راههاي تقريب اين است که در حوزههاي مختلف، بحثهاي سالمي برگزار شود و در هر حوزه با روش و متد خاص خود تحقيق شود. در مباحث کلامي با روش کلامي، در مباحث فقهي با متد فقهي، در مباحث تاريخي با متد تاريخي و ... بحث شود. اينها را عرض کردم تا روشن شود که هدف ما از بحث درباره خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها دشمني با کسي نيست؛ بلکه قصد داريم سندي تاريخي را بررسي کنيم که علما و محققان بزرگي روي آن کار کرده و آن را به ثبت رساندهاند. شايد بيشترين بخش اين خطبه در کتاب شرح نهجالبلاغه ابنابيالحديد آمده باشد. ابنابيالحديد که يک سني معتزلي است بسياري از قسمتهاي حساس اين خطبه را با سندي که معتبر ميداند نقل کرده و گاه در جاهاي ديگر از آن استفاده ميکند. در ذيل همين خطبه مطالبي را از اساتيدش نقل ميکند که واقعا بايد انصاف خودش و اساتيدش را تحسين کرد.
اهميت بحث و تحقيق درباره اين خطبه وقتي براي ما روشن ميشود که بدانيم متأسفانه بسياري از ما شيعيان عليرغم عشق وافر به حضرت زهرا سلاماللهعليها از اصل اين داستان اطلاع درستي نداريم. نميدانيم مسأله فدک چه بود، چرا و چگونه مطرح شد، ادعاي حضرت زهرا سلاماللهعليها چه بود و چه بحثهايي درگرفت. وقتي ما چنين سندي، آن هم از حضرت زهرا سلاماللهعليها داريم، چرا نبايد اطلاع درستي از آن داشته باشيم؟! در حاليکه اين سند سخناني است که حضرت در فاصله دو ماه و چند روز بعد از وفات پيغمبر ايراد فرمودهاند که همه حيات اجتماعي ـ سياسي مستقل ايشان را تشکيل ميدهد و اين سخنان همان چيزي است که براي اين ايام بسيار مفيد است.
آداب بحث با مخالفان از ديدگاه قرآن
ارائه راهکار براي تقريب و وحدت آسان است، اما عمل کردن به آن، آداب و روشهايي را ميطلبد. قرآن کريم به ما تعليم ميدهد که: وقتي ميخواهيد با مخالفانتان بحث کنيد، بحث را با اين نکته شروع کنيد که: «ما دو نفر با هم در مسألهاي اختلاف نظر داريم که ممکن است من درست بگويم و شما در اشتباه باشيد، يا شما درست بگوييد و من به خطا رفته باشم. بايد با هم به دنبال دليل واقعي بگرديم و ببينيم کدام سخن درست است.» قرآن اين روش را آموزش داده است؛ آنجا که ميفرمايد: وَإِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلَى هُدًى أَوْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ؛1 يعني در اين فضا فرض بر اين است که معلوم نيست حق با چه کسي است. اين روشِ شروع بحث است.
در مرحله بعد بايد سعي کنيم مشترکات را مطرح کنيم. باز اين يک اصل روانشناختي است که وقتي ميخواهيد با کسي بحث کنيد اگر از ابتدا اختلافات را مطرح کنيد، بحث به جايي نميرسد. اما اگر اول مشترکات را بگوييد و فضا را محبتآميز کنيد و بعد آرامآرام مسائلي را که زودتر قابل حل است مطرح کنيد، بهتر به نتيجه ميرسيد. البته حصول نتيجه هم به توانايي ما در بحث بستگي دارد و هم به آمادگي طرف مقابل. اگر طرفين اهل انصاف باشند و به اين شيوه بحث کنند، زمينه پيشرفت بحث فراهم ميشود. قرآن ميفرمايد: وَلَا تُجَادِلُوا أَهْلَ الْكِتَابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ؛2 در زمان بعثت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله بحث شيعه و سني مطرح نبود. مشرکين هم خيلي اهل بحث نبودند و دليلي جز تقليد از گذشتگان نداشتند. اما يهود و نصاري عالماني اهل قلم و کاغذ بودند که در حجاز مورد احترام بودند. از اينرو بيشترِ بحثها با علماي يهود و نصاري درميگرفت. قرآن ميفرمايد: «در بحث با اينها جدال بيفايدهاي را مطرح نکنيد که به جايي نرسد؛ بلکه از جايي شروع کنيد که زمينه پيشرفت در بحث را فراهم کند؛ بگوييد: ما هر دو خدا را قبول داريم و معتقديم خدا براي بندگانش معارفي را نازل کرده است. ما همه آنچه را که خداوند بر پيغمبران شما نازل کرده است قبول داريم: لاَ نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّنْهُمْ.3 ما، هم به تورات و هم به انجيل ايمان داريم. شما نيز همه پيامبران الهي را قبول داريد؛ فقط پيامبر آخر را قبول نکردهايد. بياييد با هم صحبت کنيم؛ اگر ايشان هم مثل ساير پيامبران الهي است و از طرف خدا آمده است او را قبول کنيد. به آنها بگوييد: تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ؛4 ما سخن مشترک داريم؛ بياييد روي اين مشترکات تکيه کنيد؛ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَ لاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ؛ اصل را بر اين بگذاريم که بايد خداي يگانه را پرستيد و هر چه او ميگويد اطاعت کرد نه حرفهاي ديگران را.»
قرآن با اين روش زمينه را براي بحث فراهم ميکند. اينکه ميفرمايد: وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ، اين لازمه توحيد است، اما آنها به اين لازمه توجه نداشتند. ميگفتند: «خدا يگانه است و هر چه او بگويد بايد پذيرفت» اما به نوعي شرک مبتلا بودند. قرآن ميگويد: «بياييد به لوازم اين سخن ملتزم شويد.» خداوند به ما ياد ميدهد که براي بحث کردن با مخالفان نبايد ابتدا مسائلي را مطرح کرد که با آنها در آن مسائل کمال اختلاف را داريم؛ چراکه با طرح آنها به جايي نميرسيم. اگر بخواهيم به نتيجه برسيم، بايد از مسائل مورد اتفاق شروع کنيم و بعد آرامآرام تا جايي که شرايط اقتضا دارد پيش برويم.
حال که بايد با يهود و نصاري با اين روش بحث کرد، آيا صحيح است که وقتي ميخواهيم با برادران اهلسنت بحث کنيم از شديدترين مسائل اختلافي شروع کنيم؟! در اين صورت مسلما يا به نتيجهاي نميرسيم يا راه خيلي طولاني ميشود. آسانترين راه اين است که مشترکات را مطرح کنيم و بگوييم: «آيا شما اهلبيت را دوست داريد؟» من باور نميکنم در بين يک ميلياردونيم مسلمان، يک ميليون نفر هم به اين سؤال، جواب منفي دهند. بنده حدودا به چهل کشور دنيا سفر کردهام و در هر کشوري با اهلسنت آنجا ارتباط داشتهام. در اين ملاقاتها به يک نفر هم برخورد نکردم که نسبت به اهلبيت بياحترامي کند. ما بايد از اين زمينه استفاده کنيم. بسياري از اهلتسنن شرکت در عزاداري سيدالشهدا را به عنوان اداي اجر رسالت واجب ميدانند. ما چنين عنصر مشترکي داريم. بايد آن را احيا و روي آن تکيه کنيم. در مرحله بعد پيشنهاد دهيم که: «بياييد تواريخ و اسناد را بدون تعصب بررسي کنيم و ببينيم آيا مسلمانان صدر اسلام رفتار درستي با حضرت زهرا سلاماللهعليها کردند؟» بعد اگر شرايط اقتضاء ميکرد سؤال کنيم که: «نيتشان از اين رفتار چه بود؟» بايد بگوييم: «ممکن است کسي از روي اشتباه رفتار غلطي انجام دهد. ما ميدانيم که بسياري از مسلمانان صدر اسلام انسانهايي سطحي بودند که تازه مسلمان شده بودند. برخي از آنها تابع رئيسشان بودند، به طوري که اگر او مسلمان ميشد همه مسلمان ميشدند و اگر او مرتد ميشد همه برميگشتند. از اينرو ميبينيم که در صدر اسلام چه پيشامدهاي عجيب و غريبي رخ داد که به فرمايش مقام معظم رهبري ناشي از عدم بصيرت بود.»
اگر ما زمينهاي فراهم کنيم که با هم بنشنيم و بحث سالم، منطقي و استدلالي داشته باشيم و به همديگر هم احترام بگذاريم، قطعا اين روش مؤثر خواهد بود، به خصوص در اين دوران که زمينههاي فراواني براي نزديک شدن شيعه و سني در کشورهاي مختلف فراهم شده است و بعضي از عالمان شيعه محبوبترين انسانها در نزد بسياري از اهلسنت واقع شدهاند. بايد اين فرصتها را غنيمت بشماريم و از آنها استفاده کنيم تا حقايق بيشتر روشن شود، به شرطي که تعصبات کور را کنار بگذاريم و حرف منطقي را با شيوه سالم دنبال کنيم.
وفقنا الله واياکم انشاءالله
1 . سبأ، 24.
2 . عنکبوت، 46.
3 . بقره، 136.
4 . آلعمران، 64.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 11/12/89 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
افشاي عدم صلاحيت خلفا در کلام حضرت فاطمه سلاماللهعليها
نگاهي به مباحث گذشته
موضوع بحث ما خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها بود که به خطبه فدکيه معروف است. براي حفظ ارتباط بحث، خلاصهاي از مباحث گذشته را عرض ميکنم. داستان از اين قرار است که بعد از رحلت رسول خدا صلياللهعليهوآله عدهاي جمع شدند و به اين عنوان که مبادا جامعه اسلامي بيرهبر بماند، براي پيغمبر خليفه تعيين کردند. مخالفان هم حرفشان به جايي نرسيد و غلبه با آن گرايشي بود که ميگفت: «بايد مردم براي پيغمبر جانشين تعيين کنند!» از جمله کارهايي که حکومت از همان روزهاي اول انجام داد اين بود که ملکي که پيغمبر اکرم با دستور الهي به حضرت زهرا سلاماللهعليها واگذار کرده بود از ايشان گرفتند و گفتند: «اين اموال بايد در اختيار حاکم قرار بگيرد!» حضرت زهرا سلاماللهعليها چند مرتبه درباره اين تصرف به حاکم وقت اعتراض کردند. طبق روايات ما و بعضا اهل تسنن، در يک مرحله خليفه اول دست خطي نوشت که اين ملک مال حضرت زهراست؛ ولي کساني ديگر اين را برنتافتند و آن دست خط را گرفتند و از بين بردند.
نکتهاي که نبايد فراموش شود اين است که برخلاف گمان افراد سادهانگار، اصرار حضرت زهرا سلاماللهعليها بر اين مسأله به خاطر منافع اقتصادي نبود؛ بلکه بعد از نااميدي از بازگشت خلافت به مسير اصلي خودش، احساس وظيفه کردند که دو مسأله را هم براي معاصرين خود و هم براي آيندگان روشن کنند؛ مسأله اول اينکه بايد همه بدانند اين عملي که صورت گرفت به اجماع مسلمانان نبوده است و مسأله دوم اينکه انتخابي که صورت گرفت انتخاب خوبي نبوده و کساني که امور را به دست گرفتهاند صلاحيت اين کار را ندارند. حضرت زهرا سلاماللهعليها به اين منظور چند مرتبه به مسجد که محل حکومت بود تشريف بردند و با خليفه وقت صحبتهايي کردند. حضرت در يک جلسه فرمودند: «فدک ملکي است که پدرم به من بخشيده است (نحلة أبي) و در زمان خود پيغمبر و بعد از ايشان هم در اختيار من بوده است. اکنون شما به چه دليل آن را تصرف کرديد؟!» به ايشان گفته شد: «شما براي اين ادعا بايد دليل و شاهد بياوريد!» اين پاسخ برخلاف اصول قضاوت اسلامي بود؛ چراکه وقتي ملکي در تصرف کسي باشد به اصطلاح بر آن يد دارد و اگر کسي ادعايي نسبت به آن داشته باشد قاضي نبايد از صاحب يد دليل بخواهد؛ بلکه کسي که عليه آن ادعا ميکند بايد بينه بياورد (البينة علي المدعي). ولي آنها اصرار داشتند که: «فعلا ملک در دست ماست و شما اگر حرفي داريد بايد بينه اقامه کنيد!» حضرت زهرا سلاماللهعليها، اميرالمؤمنين عليهالسلام و امايمن را به عنوان شاهد معرفي کردند. مطابق سنت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله وقتي يک شاهد آن قدر معتبر باشد که کسي او را دروغگو نميداند شهادت او به جاي دو شاهد قبول ميشود. خزيمة بن ثابت کسي بود که پيغمبر اکرم شهادت او را به جاي دو شهادت قبول کردند و لقب «ذوالشهادتين» گرفت. در اينجا شايسته بود وقتي مثل علي (ع) شهادت ميدهد ديگر سراغ شاهد ديگري را نگيرند. اما اين شهادت را هم نپذيرفتند. سرانجام اين جلسه بدون اينکه ادعاي حضرت را بپذيرند تمام شد. يکي دو مرتبه ديگر رفتوآمدها و گفتوگوهايي انجام شد که در يک مرتبه بالاخره خليفه نتوانست جواب متقني بدهد. لذا نوشتهاي به عنوان سند به حضرت داد که آن سند هم از بين رفت.
حضرت زهرا سلاماللهعليها بار ديگر به مسجد تشريف بردند و فرمودند: «حال که نحله بودن فدک را نپذيرفتيد، بايد بدانيد که من يگانه دختر پيغمبرم و اگر پيغمبر ارثي داشته باشد به من ميرسد. بايد آن را به عنوان ارث به من بدهيد.» اين مسأله هم در واقع زمينهاي براي اثبات عدم صلاحيت متصديان حکومت و قضاوت بود. وقتي حضرت زهرا سلاماللهعليها ادعاي ارث کردند در جواب ايشان گفته شد که: «پيغمبران ارثي به جا نميگذارند. قانون ارث براي مردم عادي است. وقتي پيغمبران از دنيا بروند اموالشان هم بايد در راه خدا مصرف شود!»
جعل حديثي بر خلاف قرآن!
پس از اين مسائل بود که حضرت براي ايراد خطبه فدکيه با اعلان قبلي به مسجد تشريف بردند. در مسجد پردهاي زدند و حضرت به پشت پرده تشريف بردند و اين خطبه را انشا کردند. آن بخش از خطبه فدکيه را که در اين جلسه ميخواهم عرض کنم استدلال حضرت زهرا سلاماللهعليها بر بطلان اين ادعاست که پيغمبران ارثي نميگذارند. حضرت ميخواهند ثابت کنند که اين ادعا بر خلاف قرآن است. حضرت خطاب به خود خليفه ميفرمايند: « به چه دليل ميگوييد من از پدرم ارث نميبرم؟!» حضرت براي اين ادعا چند وجه را ذکر ميکنند که نشان از قوت استدلال و عمق نظر اين بزرگوار و اين شخصيت معصوم دارد. با دقت در عبارات اين خطبه شريف فضاي بيان اين فرمايشات بهتر معلوم ميشود. حضرت ميفرمايند: وَ أَنْتُمُ الْآنَ تَزْعُمُونَ أَنْ لَا إِرْثَ لَنَا؛ يعني به فرض که پيامبر فدک را به من نبخشيده باشد، به هر حال مال خودش بوده و بعد از ايشان به من به ارث ميرسد. پس چرا گمان ميکنيد که اکنون ما ارثي نداريم؟! أَفَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ تَبْغُونَ؛ آيا ميخواهيد بر اساس قضاوت دوران جاهليت حکم کنيد و بگوييد: دختر از پدر ارث نميبرد؟! وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ؛ اين عبارت اقتباسي از آيات قرآن1 است. در فرازهاي مختلف اين خطبه، از آيات قرآن اقتباس ميشود که بسياري از اين اقتباسها کوبنده و پرمعناست. در اينجا حضرت ميخواهند بفرمايند: «اگر ميگوييد: من چون دخترم، از پدرم ارث نميبرم، بايد بدانيد که اين حکمِ دوران جاهليت است و اسلام اين حکم را نسخ کرد.»
أفلا تعلمون؟! بلى تجلى لكم كالشمس الضاحية أني ابنته؛ ممکن است بگوييد: «ما نميدانيم تو دختر پيغمبر هستي يا نه!» آيا واقعا نميدانيد؟! مثل آفتاب نيمروز برايتان روشن است که من دختر پيغمبرم. پس اين احتمال هم مبنايي ندارد.
أفعلى عمد تركتم كتاب الله و نبذتموه وراء ظهوركم؛ هم در کتابهاي روايي اهل سنت و هم در کتب تاريخي آمده است که خليفه گفت: «من خودم از پيغمبر شنيدم که فرمود: نحن معاشر الانبياء لانورث ما ترکناه صدقة؛ ما پيغمبران، ارثي به جا نميگذاريم. هرچه از ما باقي بماند صدقه است.» شايد اين فراز خطبه به اين ادعا اشاره دارد. حضرت ميفرمايند: اين نقل بر خلاف قرآن است. مگر پيغمبر برخلاف قرآن حرف ميزند؟! کتاب خدا را پشت سر انداختيد و برخلاف قرآن قضاوت ميکنيد. إذ يقول: «وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ»؛2 چراکه قرآن ميفرمايد: «سليمان از داوود ارث برد.» مگر داوود پيغمبر نبود؟! پس چگونه ميگوييد: پيغمبران ارث به جا نميگذارند؟ و قال فيما اقتص من خبر يحيى بن زكريا إذ قال «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوب»؛3 زکريا هم از خدا اين چنين درخواست کرد که: «خدايا! فرزندي به من بده که وارث من و وارث آليعقوب باشد.» مگر زکريا پيغمبر نبود؟!
و قال: «وَأُوْلُواْ الأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللَّه»؛4 احتمال ديگر اين است که بگوييد: «پيغمبران هم ارث به جا ميگذارند اما وارثين طبقاتي دارند و تا طبقه اول هست به دوم ارث نميرسد.» اگر چنين است، چه کسي از من به پيغمبر نزديکتر است؟ و قال: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلاَدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنثَيَيْنِ»؛5 و قال: «إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ»؛6 قبل از اينکه قانون ارث ابلاغ شود سفارش شده بود که مردم براي فرزندانشان وصيت کنند. بعد از اين، قانون ارث به صورت الزامي ابلاغ شد. حضرت ميخواهند بفرمايند که: «کسي از من به پيغمبر نزديکتر نيست تا مانع ارث بردن من باشد».
و زعمتم أن لا حظوة لي و لا إرث من أبي أفخصّكم الله بآية أخرج أبي منها؛ اگر بگوييد: «با اينکه از نظر قرآن، انبيا ارث ميگذارند و براي اين حکمِ قرآن ناسخي هم نيامده اما تو از پدرت ارث نميبري!» يعني آيات ارث به شما اختصاص دارد و شامل پدر من نميشود! در حاليکه آياتي که قرائت شد هيچ يک پيامبر را استثناء نميکردند. احکام حقوقي براي پيغمبر و براي مردم يکسان است مگر موارد خاصي که استثنا شده باشد و قرآن تصريح کند که اين حکم مخصوص توست. اما در غير چنين مواردي پيغمبر با مردم در احکام خدا شريک است.
أم هل تقولون إن أهل ملتين لا يتوارثان أو لست أنا و أبي من أهل ملة واحدة؛ احتمال ديگر اين است که بگوييد: «وارث در صورتي ارث ميبرد که اهل دين مورثش باشد.» آيا من دين پدرم را ندارم؟! يا ميگوييد: «اگر کساني اهل دو ملت باشند اصلا از همديگر ارث نميبرند؛ يعني اگر مثلا مورث مسلمان بود و وارثش مرتد و کافر شده بود ديگر ارث نميبرند.» آيا ميگوييد من از اسلام خارج شدهام؟! مگر من و پدرم اهل يک دين نيستيم؟! پس اين احتمال هم وجهي ندارد.
ام أنتم أعلم بخصوص القرآن و عمومه من أبي و ابن عمي؛ اين احتمال باقي ميماند که بگوييد: «اين آيات معناي ديگري دارد و قرائت شما با قرائت ما فرق ميکند!» و شما عام و خاص قرآن را از پدرم و از شوهرم علي بهتر ميدانيد. در بعضي از نسخهها در ادامه اين مطالب ميفرمايند: فدونكها مخطومة مزمومه مرحولة تلقاك يوم حشرك؛ وقتي ميخواهند شتر را رام کنند چيزي در بينياش مياندازند و افسارش را به آن ميبندند. به چيزي که در بيني شتر انداختهاند خطام و به شتري که در بينياش خطام انداختهاند مخطومه گويند. به شتري که آماده سواري و رحل است مرحوله و به افسارش زمام گويند. به شتري که افسارش آماده است مزمومه ميگويند. حضرت زهرا سلاماللهعليها خطاب به خليفه ميفرمايند: اين شتر خلافت را بگير که آماده سواري است و ديگر هيچ مزاحمي نداري. افسارش در دستت و جهازش آماده است. بگير و بتاز تا روزي که خداي متعال حق من را از شما بگيرد.
وعده ديدار به قيامت
سخن به اينجا که ميرسد حضرت ميفرمايند: فنعم الحكم الله؛ من ديگر خدا را داور بين خودم و شما قرار ميدهم. و الزعيم محمد؛ و پدرم را در اين جريان کفيل خودم قرار ميدهم که مدافع من باشد و از طرف من اقامه دعوا کند. و الموعد القيامة؛ و دادگاهم ديگر تا روز قيامت عقب بيفتد. و عند الساعة «يخسر المبطلون»7؛ اين تعبير نيز اقتباس از آيات قرآن است. ميفرمايند: روز قيامت کساني که راه باطل را انتخاب کردند زيان ميکنند. و لا ينفعكم إذ تندمون؛ و آن روز پشيمان خواهيد شد اما پشيماني سودي به شما نخواهد داد. و «لِكُلِّ نَبَأٍ مُستَقرٌّ وَ سَوف تَعلَمُونَ»8 «مَن يَأتِيه عَذابٌ يُخزِيه وَ يَحِلُّ عَليه عَذابٌ مٌقيمٌ»9 اينجا نيز اقتباس از آيات قرآن است. حضرت ميفرمايند: به زودي خواهيد دانست که چه کسي رسوا ميشود و چه کسي عذاب دائمي خواهد داشت. حضرت آنها را تهديد ميکنند به اينکه شما مشمول اين آيه واقع ميشويد و در روز قيامت خدا عليه شما حکم خواهد کرد و به عذاب ابدي مبتلا خواهيد شد.
هدف اصلي فاطمه سلاماللهعليها
بار ديگر تأکيد ميکنم که همه اينها براي ايناست که براي مردم اثبات شود که اينها صلاحيت اين مقام را ندارند و حتي يک قضاوت ساده را نميتوانند براساس قرآن انجام بدهند. اينها چگونه ميخواهند جانشين پيغمبر باشند در حاليکه نميدانند در دعوا، از چهکسي بايد بينه خواست؟! اگر ميخواستيد جانشين انتخاب کنيد دستکم بايد کسي را انتخاب کنيد که صلاحيت بيشتري داشته باشد. عمده اين دلسوزيها و محاجهها براي اين بود که امروز بعد از 1400 سال کساني که بخواهند بفهمند آيا آن انتخاب، انتخاب درستي بود يا نبود، راهي براي تشخيص داشته باشند و گرنه براي حضرات معصومين سلاماللهعليهم، يک تل خاکستر با يک کوه طلا مساوياند و براي مال دنيا بهائي قائل نيستند.
نبايد راه حق را بست
به هر حال ما در عين حال که وظيفه خودمان ميدانيم که نسبت به برادران اهلتسنن رفتار دوستانه و صميمانه و خيرخواهانه داشته باشيم از اين مسأله هم غافل نيستيم که از جمله خيرخواهيهايي که ما براي همه برادران مسلمان داريم اين است که بايد تلاش کنيم راه تشخيص حق هميشه باز باشد و اگر اختلافنظري هست براي حل آن به مدارک مربوط مراجعه کرد. بايد فضاي سالمي براي بحث وجود داشته باشد تا هر که بخواهد حق را تشخيص دهد بتواند تشخيص دهد. کساني از خاندان پيغمبر بودند که با اين روشها مخالف بودند. اگر کسي ميخواهد بداند حق با چهکسي است بايد اسناد و مدارک را بررسي کند. اگر ما نگذاريم اين مدارک به گوش مردم برسد تا دربارهاش فکر کنند در واقع ما راه تشخيص حق را مسدود کردهايم و روزي خواد آمد که همين برادران اهلتسنن پيش خدا عليه ما شکايت کنند و بگويند: «اگر شما اين حقايق را بيان کرده بوديد ما گمراه نميمانديم.» ما وظيفه داريم که در عين حفظ دوستي و صميميت و خيرخواهي با همه طوايف مسلمين و در عين جلوگيري از تنش و خصومت و دشمني بين مسلمانان، راه تحقيق را باز بگذاريم. اميدواريم خداي متعال به همه ما توفيق شناختن حق را مرحمت بفرمايد.
1 . مائده، 50.
2 . نمل، 16.
3 . مريم، 5 و6.
4 . انفال، 75.
5 . نساء، 11.
6 . بقره، 180.
7 . جاثيه، 27.
8 . انعام، 67.
9 . هود، 39.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــــــــــــخ 17/01/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
چکيده مباحث گذشته
الحمدلله که خداوند عنايت فرمود و موفق شديم در اين محفل نوراني خدمت عزيزان باشيم. موضوع بحث ما خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليهاست. ضرورت دارد در آغاز سال جديد مروري بر بخشي از خطبه داشته باشيم که در طي جلسات متعدد گذشته بحث شد. اين خطبه با اين جمله شروع ميشد: الحمد لله على ما أنعم و له الشكر على ما ألهم. خطبههاي انبياء، اولياء و عالمان ديني، با حمد خدا شروع ميشود؛ ولي هر يک از اوصاف و نعمتهاي خداوند متعال که در ابتداي خطبه ذکر ميشوند با هدف انشاي خطبه تناسب دارند. در اين خطبه مبارک هم اوصاف خاصي ذکر شده که با توجه به آنها ميتوان برخي از حکمتهايي را حدس زد که در چگونگي تنظيم فرازهاي مختلف اين خطبه مبارک نهفته است. دستکم ذکر آنها باعث ميشود بيشتر به اهميت و هدف انشاي کلام پي ببريم.
بزرگترين خدمت به بشريت
در اين خطبه همراه با حمد و سپاس الهي سه مطلب اساسي يعني توحيد، نبوت و معاد به دنبال هم آمده که در واقع اساس ديناند. در ابتداي خطبه به سبک خاصي، به وحدانيت خداي متعال شهادت داده شده است. توحيد نقش حياتي و اساسي در سعادت انسان دارد و شهادت دادن به توحيد در واقع اعتراف به اين نعمت و شکر اين نعمت است که خداي متعال اصليترين عامل سعادت را به ما مرحمت فرموده است که اگر اين نباشد ساير امور بيفايده است. البته توحيد هم مراتب و شئوني دارد. اهتمام به اين مسأله با هدف خطبه بيتناسب نيست. حضرت ميتوانستند بگويند: «اشهدان لا الاالله وحده لاشريک له.» ولي ذکر اين اوصاف و تاکيد بر اينکه سعادت انسان بر اين اعتقاد مبتني است مقدمهاي است براي اين مطلب که کاري که پدرم رسول خدا صلياللهعليهوآله براي جامعه انساني انجام داد و آنها را از شرک، ضلالت و پستيها نجات داد کاري بسيار بنيادي و عظيم بود. کاري که او کرد با کار هيچ کس قابل مقايسه نيست؛ چراکه چيزي را به جامعه بذل کرد و در اختيارشان گذاشت که اساسيترين عامل براي سعادت همه انسانها تا روز قيامت است. پس خدمتي که پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله در حق جامعه انساني و به خصوص ملت مسلمان و مخاطبان حضرت زهرا سلاماللهعليها انجام داد اين بود که آنها را با توحيد آشنا کرد و از شرک و ضلالت نجاتشان داد.
اين قسمت خطبه مقدمهاي براي بيان ارزش خدمات پدر بزرگوارشان است. با اين مقدمه اهميت توحيد روشن ميشود و وقتي مخاطب ميفهمد که پيغمبر چنين خدمتي براي بشريت انجام داده متوجه ارزش و اهميت زحمات ايشان ميشود. در ضمنِ شهادت به توحيد بر روي دو صفت از اوصاف الهي تکيه شده است؛ يکي ربوبيت تکويني الهي به اين معنا که خداي متعال به انسانها نعمت حيات، نعمت وجود و لوازم وجود را عنايت فرموده است. همه آنچه که به امور تکويني برميگردد و انسانها از آن منتفع ميشوند در اين دسته قرار ميگيرد. از جمله اين نعم فراهم کردن شرايط مناسب رشد و حيات در محيط اطراف انسان است. اين ربوبيت شامل همه موجودات ميشود. اما درباره انسان آنچه مهمتر مينمايد ربوبيت تشريعي و هدايت انسان است. آنچه موجب سعادت دنيا و آخرت انسان ميشود يافتن راه صحيح زندگي است که عمدتاً به وسيله انبيا ارائه شده است. به همين مناسبت بعد از شهادت به توحيد به شهادت به رسالت منتقل ميشوند و در اين مقام به عظمت نعمت انبيا به خصوص پيغمبر خاتم صلياللهعليهوآله اشاره ميفرمايند. به زحماتي اشاره ميکنند که پيغمبر اکرم متحمل شدند تا اين رسالت الهي را به انجام برسانند و براي مردم جهان اين ربوبيت تشريعي الهي را عينيت ببخشند. اگر خداي متعال انبيا را و به خصوص پيغمبر خاتم را مبعوث نفرموده بود مردم نميتوانستند راه صحيح زندگي را بشناسند. اگر نبود اين هدايت و اين نعمت، انسانها در رديف حيوانات و گاهي پستتر از حيوانات قرار ميگرفتند. قرآن صراحتا ميگويد که برخي انسانها از چهارپايان پستترند؛ أُوْلَـئِكَ كَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ.1 به تصريح قرآن، کافر پستترين جنبده است؛ إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّهِ الَّذِينَ كَفَرُواْ.2 آنچه انسان را از اين مرتبه پست نجات ميدهد وجود مقدس انبيا و به خصوص پيغمبر اکرم صلواتاللهعليهماجمعين و تعاليم ايشان است.
يادآوري اين نکات توسط حضرت زهرا سلاماللهعليها باعث ميشود که مردم متوجه زحمات پدر ايشان شوند و بفهمند که رسول خدا چه حق عظيمي بر گردن آنها دارد. پس ذکر اوصاف رسول اکرم و تاثيري که زحمات ايشان در هدايت مردم و نجات آنها از گمراهيها دارد باز با هدف خطبه متناسب است. حضرت اين نکته را ذکر ميفرمايد تا بعد بگويد: «آن کسي که اين کارها را کرده پدر من بود. او بود که بر شما اين حق را داشت و من تنها دختر او هستم.» سپس ميفرمايد: «پس از اينکه پدرم رسالت خويش را انجام داد خداوند متعال حضور او در جوار خودش و در صف فرشتگان مقرب الهي را بر ماندن در اين دنيا براي او ترجيح داد و او را به طرف خودش برد.» اين فراز به اين نکته اشاره دارد که گرچه خداوند به وسيله انبيا انسانها را هدايت ميکند و از گمراهي نجات ميدهد اما سنت تکويني الهي اين نيست که يک نبي الي الابد در ميان مردم باشد. پيغمبر هم انساني مثل انسانهاي ديگر است و شرايط زندگي اين عالم بر او هم حاکم است. اين مطلب در قرآن مورد تأکيد و اهتمام قرار گرفته است. او يک پيام الهي دارد و بايد آن را به مردم برساند. در مرحله بعد اين مردم هستند که مسئوليت حفظ پيام الهي را دارند.
در ضمن نکات فوق به اين مطلب هم اشاره ميکنند که پيغمبر اکرم با نشان دادن راه سعادت و شقاوت به مردم، آنها را به نتايج ابدي کارهايشان هم متنبه کردند و به آنها هشدار دادند که زندگي فقط اين چند روز کوتاه دنيا نيست که با پايان يافتن آن، همه چيز تمام شود. اين عمر کوتاه شما مقدمهاي براي فراهم شدن خوشبختي ابدي يا بدبختي ابدي است. تا اينجا آن سه اصل توحيد، نبوت و معاد با ذکر اوصاف خاصي که متناسب با هدف اين خطبه باشد تقرير شد.
ولايت، ناظم ملت و مانع تفرقه
وقتي کلام به اينجا ميرسد روي سخن را به سوي مردم برميگردانند و با مخاطب قرار دادن آنها خطبه را ادامه ميدهند. اين نحوه تغيير در کلام خود از عوامل بلاغت است و موجب جلب توجه مخاطب ميشود و مخاطب ميفهمد که متکلم از اينجا به بعد سخن خاصي با او دارد. حضرت ميفرمايند: «مردم! شما ميدانيد پدر من براي ترويج دين خدا و هدايت شما چه زحمتهايي کشيد؟» حضرت با يادآوري خصوصيات رسول خدا سعي ميکنند هم مردم را از غفلت درآورند و هم زمينه عاطفي براي پذيرش کلام را در مخاطب ايجاد کنند. اين روش نيز از وجوه بلاغت است و از روشهايي است که ميتوان براي تأثير گذاشتن بر ديگران از آن استفاده کرد. حضرت ميخواهند به آنها تذکر دهند که: «اکنون نوبت شماست که ميراث پيغمبر يعني قرآن و دين اسلام را حفظ کنيد.» به اين مناسبت اشارهاي به بعضي از حکمتهاي احکام و فلسفه تشريعات الهي ميفرمايند. اين فراز هم حامل نکتهاي است که باز در نتيجهگيري از اين خطبه مؤثر است. حضرت در ضمن اشاره به حکمت تشريع نماز، زکات و ... ميفرمايند: «و طاعتنا نظاما للملة و إمامتنا أمانا من الفرقة. احکام الهي هر کدام مصالحي داشت. يکي از احکام هم وجوب اطاعت از ماست؛ أَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ؛3 اين هم حکمت مهمي دارد که نبايد فراموش شود و آن نظام بخشيدن و سامان دادن به ملت اسلام يعني آيين مقدس اسلام است. اگر امامت ما نباشد اسلام ساماني نخواهد داشت.» اگر کسي احتمال بدهد که ذکر ساير احکام هم مقدمهاي براي تعيين جايگاه مسأله امامت بود احتمال بعيدي نداده است. يعني ذکر اين مجموعه براي شناخت اين عنصر است. سخن حضرت اين است که: «خداي متعال اين دين را براي شما نازل فرمود و اين امانت را پيغمبر اکرم به شما سپرد. وظيفه شما اين است که اين امانت را به نحو صحيح حفظ کنيد.» از اين جهت بعد از ذکر اين نکات و در آخر اين فراز، مردم را به تقوا سفارش ميفرمايد. يعني حال که اين مسئوليت به دوش شماست بدانيد که اگر در انجام اين مسئوليت سهلانگاري کنيد و تقوا نداشته باشيد زحمات پدرم و آن هدف الهي از بين خواهد رفت. هدف اين بود که بتوانيد راه سعادت را بيابيد و آيين حياتبخش اسلام در ميان شما حکمفرما شود. اگر شما اين مسائل را رعايت نکنيد، بعد از گذشت يک نسل، ديگر اسلامي باقي نميماند.
حضرت براي اينکه نکته ديگري را در همين ارتباط در ذهن مردم زنده کنند بار ديگر مردم را مورد خطاب قرار ميدهند. آن نکته اين است که: «اگر من گفتم پدرم زحمات فراواني را براي هدايت شما متحمل شد، اين را هم بايد بدانيد که پدرم به تنهايي اين کار را انجام نداد. آن کسي که در همه مشکلات يار پدرم بود و هر مشکلي پيش ميآمد پيغمبر اکرم از او ياري ميخواست پسرعمويم علي بود. شما خود ميدانيد که اگر علي نبود کار اسلام به سامان نميرسيد. پس همانگونه که مديون پيغمبريد به خاطر اينکه وحي را از خدا دريافت کرد و به شما رساند، مديون شوهرم هم هستيد چراکه براي استقرار اين دين تلاش کرد.»
سپس حضرت ميفرمايد: «شما هم در زمان حيات پيغمبر ابتدا اسلام را پذيرفتيد و بعد براي ياري آن کوشش کرديد. اما همين که پدرم از دنيا رفت غافل شديد و رو به انحطاط رفتيد. در اين هنگام شيطان که کمين کرده بود سرش را از مخفيگاه خود پنهاني بيرون آورد تا ببيند وضع جامعه شما چگونه است. ديد شما آماده گمراه شدن هستيد.» حضرت زهرا سلاماللهعليها اين نکته را خيلي اديبانه و زيبا بيان فرمودهاند که در حد فهم خودمان و به اندازهاي که فرصت بود آن را توضيح داديم. اين نکته زمينهساز اشاره به اين مطلب است که: «از همان روز رحلت پدرم، زمينه انحراف از مسير اسلام فراهم شد و اين در اثر غفلت، ناداني و خوابآلودگي شما بود که شيطان بر شما تسلط پيدا کرد و شما را از مسير صحيح منحرف کرد.»
لازم است در فرصت مناسب درباره اين مسأله صحبت کنيم که چگونه مردمي که آن همه سختي را تحمل کرده بودند، در همان روز رحلت پيغمبر که هنوز جنازه حضرتش از روي زمين برداشته نشده بود عهد خود با رسولالله را فراموش کردند؟! واقعا اين مسألهاي غامض، معماگونه و در عين حال آموزنده است. اين امتحان منحصر به آنها نيست. شايد مراتبي از آن براي ما هم پيش آيد. وقتي ما در راه صحيح به حرکت درآمديم، خداوند بر ما منت گذاشت و ما را هدايت فرمود و رهبري فرزانه بر سر راه ما قرار داد تا راه صحيح را شناختيم. اما نبايد مغرور شويم و گمان کنيم ديگر سعادت ما تضمين شده است! انسان تا زنده است و در اين دنيا نفس ميکشد در معرض خطر است. هيچگاه نبايد از خودش مطمئن شود. همه بايد به خدا پناه ببريم و از او بخواهيم که عاقبتمان را به خير ختم کند و ما را در همه مراحل حفظ کند. البته شرطش هم اين است که در عمل به آن اندازهاي که خودمان ميفهميم کوتاهي نکنيم.
خطاهاي جبرانناپذير
به هر حال حضرت روي اين نکته تکيه ميفرمايند که: «از همان لحظه رحلت پدرم شما دچار آفت شديد و اين آفت، از غفلت شما شروع شد.» همه ما ميدانيم که انسان جائزالخطاست. غير از حضرات معصومين و احتمالا بعضي از تربيتشدگان مکتب آنها کموبيش ديگران مبتلا به خطا و گناه ميشوند. اما در يک تقسيم کلي خطا بر دو گونه است؛ گاهي انسان سهلانگاري ميکند و مرتکب اشتباهي ميشود؛ اما اين اشتباه قابل جبران است. حتي اگر نماز انسان هم قضا بشود اگر واقعا توبه کند و قضايش را بخواند جبران ميشود. اما برخي اشتباهات اگر شروع شود برگشت ندارد و راه جبرانش مسدود ميشود. نه تنها خود شخص از برکات و رحمتها محروم ميشود بلکه باعث گمراهي ديگران هم ميشود. از اينرو ما طلبهها به خصوص بايد به اين خطر بيش از ديگران توجه کنيم. افراد عادي اگر حرف غلطي هم بزنند و يا حتي مذهب غلطي هم انتخاب کنند ممکن است بعد که متوجه اشتباه خود شوند مورد عنايت خدا قرار گيرند و توبه کنند. اما اگر انسان با القاء شبهه يا مطلب نسنجيدهاي ديگري را گمراه کرد – کاري که در اين زمان نمونههايش کم نيست – چگونه ميتواند اين خطا را جبران کند؟! وقتي کسي مقالهاي گمراهکننده نوشت و هزاران نفر در داخل و خارج کشور آن را خواندند و گمراه شدند چگونه ميتوان اين انحراف را تصحيح کرد؟ وقتي شبهه پيدا شد و دين انسان آفت زده شد نميتوان اطمينان پيدا کرد که جبران شود. القاء شبهه خيلي آسان است اما جبران آن خيلي مشکل است. هر اندازه اين انحراف وسعت پيدا کند گناهش براي شخص منحرفکننده باقي خواهد ماند (وَلَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَأَثْقَالًا مَّعَ أَثْقَالِهِمْ).4 بر عکس اگر انسان يک نفر را هدايت کند تا روز قيامت هر کار خوبي آن شخص انجام دهد شخص هدايتگر در کار خوب او شريک خواهد بود. در مقام فکر و اعتقاد اين چنين است. در مقام عمل هم خطاها بر دو قسم است؛ برخي خطاها قابل جبران و برخي غيرقابل جبراناند. اگر کسي مسئول انجام کاري در جامعه شود اما به جاي خدمت حقوق مردم را تضييع کند، قانون غلط وضع و اجرا کند چگونه ميتوان اين خطا را جبران کرد؟ رأيي که ما در صندوق مياندازيم يعني شخصي را بر جامعه مسلط ميکنيم و بايد بدانيم هر قدر در اين کار نقش داشته باشيم در ثواب و عقاب اعمال آن شخص شريک خواهيم بود. بايد در اينگونه اعمال خيلي حساس باشيم به خصوص آن دسته کارها که به ما طلبهها مربوط ميشود؛ يعني مسائل فکري و اعتقادي. مراقب باشيم که هرچه به ذهنمان ميرسد نگوييم و ننويسيم. بايد احساس مسئوليت داشته باشيم. اگر براي کسي شبههاي در دينش پيش آمد و ايمانش ضعيف شد چه کسي مسئول است؟ چگونه ميتوان آن را جبران کرد؟ آيا اگر کسي مقاله مشکلداري بنويسد اما بعد به خطاي خود پي ببرد و جوابي براي آن بنويسد مخاطبان تحت تأثير واقع ميشوند؟ گويا حضرت زهرا سلاماللهعليها ميخواهند اشاره بفرمايند به اينکه: «اثر غفلت شما تنها اين نبود که خود از رهبري راستين محروم شديد بلکه با اين غفلت مسير حرکت جامعه را عوض کرديد. شيطان فرصت را غنيمت شمرد و از غفلت شما سوءاستفاده کرد تا شما را از مسير صحيح اسلام منحرف کند.» إنشاءالله بحث را در جلسه بعد ادامه خواهيم داد.
و صلي الله عليه محمد و آله الطاهرين
1 . اعراف، 179.
2 . انفال، 55.
3 . نساء، 59.
4 . عنکبوت، 13.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يـــزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــخ 24/01/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فاطمه سلاماللهعليها با انصار سخن ميگويد
آنچه گذشت
ثم رمت بطرفها نحو الأنصار؛ فقالت يا معشر النقيبة وأعضاء الملة وحضنة الإسلام! ما هذه الغميزة في حقي والسنة عن ظلامتي؟! أما كان رسولالله صلياللهعليهوآله أبي يقول: «المرء يحفظ في ولده»؟ سرعان ما أحدثتم وعجلان ذا إهالة، ولكم طاقة بما أحاول وقوة على ما أطلب وأزاول. أتقولون مات محمد صلياللهعليهوآله؟
موضوع سخن، خطبه شريف حضرت زهرا سلاماللهعليها بود و عرض شد که: حضرت بعد از ذکر حمد و ثناي الهي و شهادت به رسالت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله و اوصاف و کمالات ايشان در چند فراز با تعبيرات مختلف مردم را مورد خطاب قرار ميدهند و وظايفشان را به آنها گوشزد ميکنند. در يک فراز ميفرمايند: أنتم عباد الله نصب أمره ونهيه وحملة دينه و وحيه و أمناء الله على أنفسكم و بلغاءه إلى الأمم؛ در اينجا مردم را با عنوان «عبادالله» مورد خطاب قرار ميدهند و ميفرمايند: «اي بندگان خدا! شما تابلوهاي امر و نهي خدا و حاملين وحي و دين خدا و امانتدار او هستيد. خداوند امانتي به شما سپرده که وظفيه داريد هم خود آن را رعايت کنيد و هم آن را به ديگران برسانيد.» مقصود از اين فراز بيان مسئوليت مردم در حفظ احکام اسلام و رساندن آن به نسلهاي ديگر است. اين مسئوليت بسيار بزرگي است که معمولا مورد توجه قرار نميگيرد. حضرت روي اين مسأله تکيه ميکنند و ميفرمايند: أمناء الله على أنفسكم وبلغاءه إلى الأمم. به دنبال اين تذکر برخي از سرفصلهاي اين امانت و حکمتهاي آنها را بيان ميکنند و در پايان اين فراز ميفرمايند: فاتقوا الله حق تقاته.
فراز ديگر با اين عبارت آغاز ميشود: ايهاالناس اعلموا أني فاطمة وأبي محمد صلياللهعليهوآله؛ در اين فراز بار ديگر مردم را با عنوان «ايهاالناس» مخاطب قرار ميدهند و خود را براي هرکس که عنوان ناس بر او صدق کند معرفي مينمايند تا مخاطبان بدانند چه کسي است که سخن ميگويد و آنها چگونه بايد اين سخنان را بشنوند و تلقي کنند. حضرت ميفرمايند: «من دختر همان کسي هستم که شما را از بدبختي دنيا و آخرت نجات داد. وضع زندگي شما چنان بود که آب آشاميدني سالم و غذاي درستي نداشتيد. دنيايتان با فقر، بدبختي و برادرکشي ميگذشت. رسول خدا صلياللهعليهوآله بود که شما را از اين بدبختيها نجات داد. بالاتر اينکه شما گمراه و بتپرست بوديد و دين حق را نميشناختيد و او شما را با خدا آشنا کرد و بهترين دين را براي شما آورد. پيامبر صلياللهعليهوآله شما را به عاليترين مراتب کمال انسانيت راهنمايي کرد. هيچ کس در عالم مثل او چنين خدمتي به بشريت نکرد. در مدتي که رسول خدا صلياللهعليهوآله در ميان شما بود بيشترين رنجها را تحمل کرد و بالاترين سختيها را کشيد و در اين راه اين علي عليهالسلام بود که هميشه يار و ياور او بود. گاه در حاليکه شما آسوده خاطر به زندگي خودتان ميپرداختيد علي عليهالسلام براي ياري دين خدا خود را در دهان اژدها ميانداخت. سرانجام به برکت مجاهدتهاي پيغمبر و علي صلواتاللهعليهما اسلام استقرار يافت و شما به اين شرفها و افتخارها رسيديد.» حضرت اين اوصاف رسول خدا صلياللهعليهوآله را به عنوان مقدمه براي مسأله ديگري بيان ميکنند. حضرت به دنبال اين مقدمه ميخواهند بگويند: «تا پيغمبر زنده بود اين مسائل مورد افتخار و قبول همه بود. اما با رفتن او چه اتفاقي در ميان شما رخ داده است؟ بعد از رحلت پدرم گرايشات نفاقآميز در شما ظاهر شده (ظهر فيكم حسكة النفاق) و شيطان بر شما غالب شده است. به جاي اينکه عهد پيغمبر را به خاطر داشته باشيد و از امانتي که به شما سپرده شده بود حمايت و حراست کنيد همه را فراموش کرديد. گويا فقط اسمي از اسلام براي شما مانده و حقيقت اسلام را فراموش کردهايد.» بعد به دو اشتباه بزرگي که آنها مرتکب شدند اشاره کرده، ميفرمايند: «اشتباه بسيار بزرگ اول اين بود که هنوز جنازه پيغمبر روي زمين بود که شما شروع به مخالفت با عهد او کرديد، و اشتباه دوم اين بود که احکام واضح اسلام را ناديده گرفتيد. اموالي را از من غصب کرديد و بر خلاف نص قرآن گفتيد: تو از پدرت ارث نميبري و ادعا ميکنيد که پيغمبران وارثي ندارند!» در برخي روايات آمده است که حضرت خطاب به متصدي خلافت ميگويند: «يابن ابيقحافه! آيا تو از پدرت ارث ميبري و من نبايد از پدرم ارث ببرم؟!» و بعد با توبيخ مردم در تقبيح اين حرکت، با بياعتنايي ميگويند: «اين شتر افسار شده را بگيريد و هر جا دلتان ميخواهد ببريد.» اين تعبير حاوي سرزنشي سخت براي مخاطبان است.
فاطمه سلاماللهعليها به انصار فرصتي دوباره ميدهد
ثم رمت بطرفها نحو الأنصار؛ تا اينجا مخاطبان حضرت، عموم مردم بودند. اما در اين فراز همانطور که در نقلهاي متعدد آمده است رو به گروه انصار کرده و آنها را مخاطب قرار ميدهند. از ادامه کلام حکمت اين خطاب روشن ميشود. گويا کلام که به اينجا ميرسد ديگر از مهاجرين روي برميگردانند و ميگويند: «شما که غصب خلافت کرديد آنچه را گرفتهايد برداريد و برويد و دور شويد.»
انصار يک جايگاه مهمي در عالم اسلام داشتند. آنها بودند که با دعوت رسول خدا صلياللهعليهوآله و پناه دادن به مهاجرين، دين اسلام را ياري کردند. مهاجرين عدهاي آواره بودند که مشرکان مکه اموالشان را گرفته و آنها را از مکه بيرون کرده بودند. ايشان پس از مهاجرت به مدينه نه مکاني داشتند و نه کسب و کاري. اهل مدينه بودند که به آنها جا و مکان دادند و آنها را در اموالشان شريک کردند. پس از آن خداوند طي مراسمي بين مهاجرين و انصار اخوت برقرار کرد. همچنين در جنگهايي که مشرکان بر مسلمانان تحميل کردند بدون ياري انصار، کاري از مهاجرين برنميآمد. اين اقتضاي اسباب ظاهري بود. در واقع حمايتهاي انصار موجب رواج اسلام شد. اين ويژگي انصار باعث شد که حضرت زهرا سلاماللهعليها آخرين تير ترکش را متوجه انصار کنند و سعي کنند که آنها بيدار کنند.
همانطور که بارها عرض کردهام همه اين فرمايشات و احتجاجات براي اين بود که قدمي در راه هدايت مردم برداشته شود و آيندگان يا بخشي از معاصران آن زمان متوجه اشتباهات خود شوند و راه حق را بيابند. به احتمال قريب به يقين، اگر خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها نبود ما امروز حضرت زهرا را نميشناختيم. هر آنچه که مسلمانان بعد از رحلت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله از حق يافتند به برکت همين فرمايشات حضرت زهرا است و مبدأ آن از اينجا شروع ميشود.
احساسات؛ محرّک اصلي قيامها
حضرت پس از نااميدي از مهاجرين رو به انصار کرده و با استفاده از يک اصل روانشناختي سعي در جلب عواطفشان کردند؛ يعني با صرفنظر از بحث منطقي و استدلالي با متصدي خلافت، سعي کردند عواطف انصار را جلب کنند بلکه بفهمند بايد از اهلبيت عليهمالسلام پيروي کنند. اين روش حضرت در بردارنده يک درس بزرگ است و آن اينکه هميشه اين طور نيست که حرکتهاي اجتماعي تنها در سايه منطق عقلاني قوي انجام گيرد؛ بلکه عامل اصلي در حرکتهاي اجتماعي، اغلب احساسات و عواطف است. احساسات و عواطف است که حرکتها را شکل ميدهد و انقلابها را به وجود ميآورد. حضرت زهرا سلاماللهعليها تا اينجا با بياني استدلالي با مردم صحبت ميکردند اما بعد از اين ميخواهند عواطف مردم را تحريک کنند؛ از اينرو فرمودند: «اي انصار! اي کساني که ياري شما زمينه رواج اسلام را فراهم کرد. شما اسلام را در آغوش خود گرفتيد و پرورش داديد. شما سرشناسان عالم اسلامايد. حال چگونه با اين همه خدمت به اسلام چنين غافل شدهايد؟! پس کجا رفت آن احساس مسئوليتتان؟! کجا رفت آن شور و آن عواطفتان؟! مگر شما نشنيديد که پدرم فرمود: «المرء يحفظ في ولده؛ اگر کسي از دنيا رفت، حفظ احترام او به حفظ احترام فرزندانش خواهد بود»؟! آيا غير از من فرزندي براي پيغمبر صلياللهعليهوآله سراغ داريد؟! آيا وظيفه خودتان نميدانيد از پيغمبري که اين همه به شما خدمت کرد قدرداني کنيد؟! حال که پدرم در ميان شما نيست آيا نبايد احترام فرزندانش را رعايت کنيد؟! عاطفه انساني شما کجا رفته است؟!»
يا معشر النقيبة؛ اي گروه برجستگان و نامآوران جامعه! و أعضاد الملة؛ اي کساني که همچو بازوي توانايي آيين اسلام را حفظ کرديد؛ وحضنة الإسلام؛ و اسلام را حضانت کرديد. اي کساني که مثل مادري که بچهاش را در آغوش ميگيرد اسلام را در آغوش خود پرورش داديد. اي کساني که از چنين گذشتهاي برخورداريد و در زمان حيات پدرم آن همه به پيشرفت اسلام کمک کرديد! ما هذه الغميزة في حقي؛ شما را چه شده که اکنون من را ناديده گرفتيد. والسنة عن ظلامتي؛ ظلمي را که به من ميشود ميبيند اما اقدامي نميکنيد، حرفي نميزنيد! آيا خوابتان برده؟ مگر شما همان کساني نيستيد که آن همه براي اسلام و براي ما اهلبيت عليهمالسلام خدمت کرديد؟! أما كان رسول الله صلياللهعليهوآله أبي يقول المرء يحفظ في ولده؛ آيا پدر من نميفرمود که هر شخصي به وسيله فرزندانش حفظ ميشود (احترامش با احترام به فرزندانش نگه داشته ميشود)؟! سرعان ما أحدثتم وعجلان ذا إهالة؛ اين يک ضربالمثل عربي است. براي اينکه بگويند: «خيلي زود راه را عوضي رفتيد و اشتباه کرديد» اين تعبير را به کار ميبرند.
دفع دو شبهه
از آنجا که ممکن است انصار بگوييد: «بله، به شما ظلم کردند؛ ولي از ما کاري ساخته نيست!» حضرت ميفرمايند: «لكم طاقة بما أحاول و قوة على ما أطلب و أزاول؛ شما توان اين را داريد که آنچه من ميخواهم را انجام دهيد. پس عذرتان چيست؟ آن همه فداکاري با اين وضعي که اکنون داريد چگونه جمع ميشود؟!»
باز به تعبير بنده، از آنجا که ممکن است بگويند: «تا پدر شما زنده بود بر گردن ما حق داشت؛ چرا که ما را هدايت کرده و به ما عزت بخشيده بود. ما هم يارياش ميکرديم. اما اکنون از دنيا رفت و تمام شد؛ لذا اگر ما به شما کمک نميکنيم به اين جهت است که ديگر پدر شما نيست و چون آن حقوق مربوط به پدرت بود با رفتن او آن حقوق تمام شد» لذا حضرت ميفرمايند: أتقولون مات محمد صلياللهعليهوآله؛ آيا دليل شما براي ياري نکردن من اين است که چون پيغمبر نيست ما شما را ياري نميکنيم؟ اگر سخن شما اين است جواب اين مسأله در خود قرآن بيان شده است و شأن نزولي دارد. داستان اين است که در جنگ احد مسلمانان پس از ترک تنگه احد و حمله مشرکان، بسيار ضعيف شدند و تلفات فراواني دادند. خود پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله مجروح شدند. به دنبال اين قضايا مشرکان براي تضعيف روحيه مسلمانان جنگي رواني به راه انداختند و تبليغ کردند که پيغمبر کشته شده است، در حالي که پيغمبر زخمي شده بودند. در اين موقعيت اين آيه نازل شد: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرينَ؛1 پيغمبر ما پيغمبري همچون ساير پيغمبران است؛ برفرض پيغمبر از دنيا رفته باشد، آيا شما بايد دست از دينتان برداريد؟!» او آمده بود تا اين دين را به شما معرفي کند راه صحيح را به شما نشان بدهد تا عمل کنيد. او وظيفهاش را انجام داد و شما را هدايت کرد. حال وظيفه شماست که از دين خدا محافظت نماييد و احکامش را زنده کنيد. وظيفه شماست که ارزشهايش را در دنيا احيا کنيد و نگذاريد آثارش از بين برود. بنابراين بايد در مقابل دشمنانش بيشتر مقاومت کنيد که مبادا خطري متوجه اسلام شود. آيا اين آيه را به خاطر داريد؟ اين آيه در همان قرآني است که شما هر روز در خانههايتان با صداي بلند و آهسته، با لحن و بدون لحن و به صورتهاي مختلف قرائت ميکنيد. فراموش نکردهايد که قرآن فرمود: «أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ؛ آيا اگر پيغمبر از دنيا رفت شما بايد دست از دينتان برداريد؟» بله، رفتن رسول خدا صلياللهعليهوآله مصيبت بسيار بزرگي بود که بر عالم انسانيت وارد شد. اما رفتن او مجوز اين نيست که شما دست از دينتان برداريد و احکام اسلام را ترک کنيد!
حضرت در ادامه فرازي در بيان عظمت اين مصيبت انشاء ميکنند که انشاءالله اگر توفيقي بود جلسه بعد عرض خواهم کرد.
و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . آلعمران، 144.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــــــخ 31/01/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
فرياد هل من ناصر فاطمه سلاماللهعليها
در شرح خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به اينجا رسيديم که حضرت به طرف انصار رو کرده و با مخاطب قراردادن آنها سخنان مهمي را ايراد ميفرمايند که بخشي از آن را در جلسات گذشته خوانديم. آن بخش به توضيح بيشتري احتياج داشت؛ ولي بيم آن دارم که توقف زياد خستهکننده باشد. از اين رو در اين جلسه به ادامه خطبه ميپردازيم. حضرت زهرا سلاماللهعليها با يک تعبير ديگري خطاب به انصار سخن را ادامه ميدهند. انصار عمدتاً از دو قبيله اوس و خزرج بودند. در تاريخ آمده که جده اعلاي ايشان خانمي به نام قيله بوده است. از اين رو مجموع اين دو قبيله را بنيقيله (فرزندان قيله) ميگفتند. اين طايفه بعد از مرگ قيله دو گروه ميشوند که يک بخش معروف به «اوس» شد و يک دسته «خزرج».
چرا با سلاح قيام نميکنيد؟!
حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: إيهاً (تعبيري است براي هشدار دادن) بني قيله! أ أهضم تراث أبي وأنتم بمرأى مني ومسمع ومنتدى ومجمع تلبسكم الدعوة وتشملكم الخبرة وأنتم ذوو العدد والعدة والأداة والقوة وعندكم السلاح و الجنة؛ هشدار به همه شما اي فرزندان قيله! آيا صحيح است در حاليکه شما ميبينيد و ميشنويد و در حاليکه من در ميان جمع شما هستم و شما حضور داريد، ارث پدرم خرد و له شود؟! اگر نداي کمکخواهي مرا نميشنيديد، ممکن بود عذري داشته باشيد؛ اگر تشخيص نميداديد که حق با کيست باز امکان داشت که معذور باشيد؛ اگر ميدانستيد و تشخيص ميداديد اما نميتوانستيد کمک کنيد باز امکان معذور بودن وجود داشت؛ اما دعوت من به گوش شما رسيده است و همه شما از آن آگاهايد و ميتوانيد تشخيص دهيد و داراي جمعيت زيادي هستيد و عده و ساز و برگ داريد و از قدرت و نيرو برخورداريد و شما اسلحه و سپر در دست داريد.
از اين تعبيرات استفاده ميشود که حضرت انتظار داشتند انصار حتي اگر لازم باشد با استفاده از سلاح به ياري ايشان بيايند و کساني را که حق ايشان را سلب کردهاند سرکوب کنند.
توافيكم الدعوة فلا تجيبون و تأتيكم الصرخة فلا تغيثون؛ با اين وجود که دعوت مرا ميشنويد جواب نميدهيد و در حاليکه فرياد ياريخواهي من بلند است شما به فرياد من نميرسيد؟!
سابقه انصار
وأنتم موصوفون بالكفاح معروفون بالخير والصلاح والنخبة التي انتخبت والخيرة التي اختيرت لنا أهل البيت؛ شما کساني هستيد که به دليري، دلاوري، خوبي و شايستگي معروفايد. شما کساني هستيد که در ميان همه مسلمانان به عنوان نخبگان و برگزيدگان ما اهلبيت شناخته ميشويد.
همانطور که در جلسه قبل توضيح دادم حضرت با بيان اين نکات قصد دارند از همه عوامل براي ارشاد آنها استفاده کنند؛ يعني هم منطق عقلي، هم منطق شرعي و هم منطق عاطفي را بکار ميگيرند. اين فرازها بيشتر جنبه تحريک عواطف آنها را دارد. حضرت در ادامه براي تشجيع آنها گذشتهشان را يادآور شده و خدماتي را که به اسلام کردند برميشمارند.
قاتلتم العرب وتحملتم الكد والتعب؛ شما با جامعه عرب جنگيديد. البته انصار خود عرب بودند. از اينجا معلوم ميشود که مسأله ناسيوناليسم مطرح نيست؛ بلکه مهم حق و باطل است. حضرت ميفرمايند: «شما جمعيت محدودي هستيد که با انبوه عربهايي که منحرف و دشمن اسلام بودند به قتال برخاستيد و در اين راه هر گونه زحمت و سختي را تحمل کرديد.»
وناطحتم الأمم وكافحتم البهم؛ وقتي حيواناتي که شاخ جنگي دارند با شاخ با همديگر ميجنگند ميگويند «مناطحه» ميکنند. حضرت ميفرمايند: «شما شاخ به شاخ با عربهاي مشرک و مخالف اسلام رودررو شديد و با آنها جنگيديد. با قهرمانان دست و پنجه نرم کرديد ودلاورانه با آنها مبارزه کرديد.»
لا نبرح أو تبرحون نأمركم فتأتمرون حتى إذا دارت بنا رحى الإسلام؛ ما و شما از هم جدا نميشديم و تا زمانيکه شما نميآمديد ما نميرفتيم اما در چهارچوب فرمانده و فرمانبر. ما به شما امر ميکرديم و شما فرمان ميبرديد و ميپذيرفتيد. تا اينکه آسياب اسلام به دست ما به چرخش درآمد.
وَ دَرَّ حَلَبُ الْأَيَّامِ وَ خَضَعَتْ ثَغْرَةُ الشِّرْكِ وَ سَكَنَتْ فَوْرَةُ الْإِفْكِ وَ خَمَدَتْ نِيرَانُ الْكُفْرِ وَ هَدَأَتْ دَعْوَةُ الْهَرْجِ وَ اسْتَوْسَقَ نِظَامُ الدِّينِ؛ فرمايشات حضرت تعبيرات ادبي بسيار زيبايي است که متأسفانه در ترجمه، آن ظرافت و لطافتش درست ادا نميشود. حضرت در اين فراز ايام گذشته صدر اسلام تا آن روز را به حيوان شيردهي تشبيه ميفرمايند که ابتدا پستانش خشک بوده و شير نميداده است و هنگامي که بچهدار ميشود پستانهايش پر از شير ميشود. ايشان ميفرمايند: « شير اين روزگار به ثمر رسيد و فراوان شد و صداي گوشخراش شرک آرام گرفت و جوشش دروغ و بهتان فروکش کرد.» يعني در ابتدا مشرکين هر نوع تهمت و بهتاني به مسلمانان حتي به شخص پيغمبر صلياللهعليهوآله ميزدند – کاري که هميشه شياطين انس و جن براي مغلوب کردن طرف مقابلشان انجام ميدهند. حضرت خطاب به انصار ميفرمايند: شما آن قدر به دستور جنگيديد تا نعره شرک خاموش شد و جوشش تهمتها و دروغها فروکش کرد. آتشهاي کفر به خاموشي گراييد و کساني هم که دعوت به فتنهانگيزي و هرج و مرج ميکردند آرام شدند و نظام دين سامان گرفت. اينها کارهايي بود که شما با راهنمايي ما انجام داديد. شما اين زحمات را متحمل شديد، جنگها کرديد و فداکاريها نموديد تا درخت اسلام بارور شد و آسياب اسلام به چرخش درآمد؛ يعني حکومت و دولت اسلامي برقرار شد.
پس چه شد آن سابقه طلائي؟!
فَأَنَّى حُرتُمْ بَعْدَ الْبَيَانِ وَ أَسْرَرْتُمْ بَعْدَ الْإِعْلَانِ وَ نَكَصْتُمْ بَعْدَ الْإِقْدَامِ؛ بعد ازاينکه تدريجا بيست و سه سال از اين جريان گذشت و دولتي مقتدر و عزتمند بر سر کار آمد چهطور شما به حيرت و سرگرداني برگشتيد؟! بعد از بيان حق و آشکار شدن آن، چرا متحير شديد که چه کنيد؟! بعد از آن که آشکارا از اسلام و از ما اهلبيت حمايت کرديد چگونه به پنهانکاري رو آورديد و جلسات خصوصي تشکيل داده و بر عليه ما توطئهها ميچينيد؟! چه شد که بعد از به ميدان آمدن و اقدام عملي، عقبنشيني کرديد؟!
وَ أَشْرَكْتُمْ بَعْدَ الْإِيمَانِ بُؤْساً لِقَوْمٍ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ «وَ هَمُّوا بِإِخْراجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَ تَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ1»؛ اين تعبيرات از آن تعبيرات بسيار کوبنده است. حضرت خطاب به مسلماناني که انصار اسلام بودند و خدمات فراواني به اسلام ارائه دادند و به تعبير خود حضرت اصلاً به کمک آنها نظام اسلامي پا گرفت، ميفرمايند: «حال، بعد از ايمان مشرک شديد؟!» روشن است که اين شرک، بتپرستي نيست؛ چراکه در آن زمان کسي بتپرستي نکرد. اين همان شرکي است که قرآن درباره آن ميفرمايد: «اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ؛2 يهود و نصارا سرکردگان خويش را به عنوان رب اتخاذ کردند و به جاي اينکه خدا را رب خود بدانند تن به ربوبيت بزرگان خود دادند.» يعني قبول اوامر غير خدا شرک تشريعي است. مثلاً پذيرفتن حکومت ناحق نوعي شرک است. موحد بايد فقط خدا را رب بداند و از او اطاعت کند. اگر بيدليل از ديگري به گونهاي اطاعت کند که منتهي به اطاعت خدا نباشد نوعي شرک است.
حضرت زهرا سلاماللهعليها در ادامه، باز تعبير تندي بکار ميبرند که البته به طور صريح آنها را خطاب قرار نميدهد؛ اما روشن است که مصداقش چه کسي ميتواند باشد. حضرت ميفرمايند: «واي بر مردمي که بعد از اينکه با خدا عهد بستند پيمانشکني کردند.» بعد آيهاي از قرآن را اقتباس ميکنند که درباره کفاري است که با خدا و پيغمبر عهد بستند و بعد عهدشان را شکستند و دوباره به کفر گراييدند. اين اقتباسات از آيات در اينجا به خاطر نکتههاي مشترکي است که در اين تعبيرات وجود دارد؛ آن مشرکاني که عهد کردند از خدا و پيغمبر فرمانبرداري کنند و بعد پيمانشان را شکستند، همان کساني بودند که پيغمبر را آواره کردند و به مبارزه با حقپرستان برخاستند. حضرت ميخواهند بفرمايند که: «چرا در مقابل چنين کساني که شما را آواره کردند و شروع کننده جنگ با شما بودند ساکت هستيد. آيا از آنها ميترسيد؟ اگر اهل ايمان باشيد بايد تنها از خدا بترسيد. آنها هر چه قدرت داشته باشند اولاً جمعيت شما خيلي بيشتر از آنهاست و آنهايي که درصدد اين کار برآمدند چند نفري بيشتر نبودند. شما ميتوانستيد با آنها همکاري نکنيد. ثانيا ميتوانستيد آنها را سرجايشان بنشانيد؛ چراکه نيرو و سلاح دست شما بود. ميتوانستيد شمشير بکشيد و جلوي آنها را بگيريد.» اين فرمايش اشاره است به اينکه در چنين موقعيتهايي نبايد از طرف مقابل ترسيد؛ بلکه بايد در هر شرايطي از حق حمايت کرد که در اين صورت خدا هم ما را ياري خواهد کرد.
راهي که پايانش کفر است
در اين فرازها چند نکته برجسته را به طور اجمال عرض ميکنم که براي امروز ما هم درس است. اولاً بايد بدانيم که مسأله آن قدر جدي است که در صورت غفلت سرانجامي جز شرک ندارد. گرچه حضرت مسأله ارث را مطرح کردهاند اما اين بهانهاي است براياينکه به آنها بگويند: «شما از مسير اسلام منحرف شديد، پيمانتان را با خدا و پيغمبر شکستيد و احکام خدا را زير پا گذاشتيد.» اين کلام حضرت هشداري است به اين نکته که اگر انسان نسبت به اينگونه مسائل اجتماعي بيتفاوت بوده، حساسيت نداشته و عافيتطلب باشد چنين مسيري انسان را به شرک و به خروج از دين ميکشاند و اگر به کفر ظاهري سير ندهد منجر به کفر باطني خواهد شد.
شايد اگر اين حوادث اخير براي ما پيش نيامده بود تصور ميکرديم اين تذکرات مقداري مبالغهآميز است و براي غصب يک ارثي، مطرح کردن شرک معنايي ندارد. اما بايد بدانيم که وقتي يک حکم صريح قرآن فراموش شد دومياش هم ممکن است فراموش شود. وقتي انسان عهد و پيماني را که با خدا بسته است زير پا گذاشت ديگر چه ضمانتي براي ساير تعهدات وي باقي ميماند؟ همه مخاطبان حضرت هفتاد روز پيش با خدا بيعت کردند (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ)،3 هفتاد روز پيش با کسي بيعت کردند که خدا تعيين کرده بود؛ يعني عهد و پيمان بستند که با مال و جانشان از او حمايت کنند و او را جانشين پيغمبر بدانند. وقتي چنين عهدي با اين تشريفاتي که در غدير انجام شد فراموش شود ساير عهد و پيمانها چه ضمانتي خواهد داشت؟ اين مسيري است که وقتي زاويه پيدا کرد به سقوط منتهي خواهد شد. وقتي کساني که در طول بيست و سه سال آرام آرام از کوهپايهاي بالا رفتند، به قله کوه نزديک شدند و به اوج عزت، اقتدار و شرف رسيدند اما همه خدماتي که به آنها شد را فراموش کنند اولين عيبشان کفران نعمت الهي است. مخاطبان حضرت کساني بودند که به برکت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله هم شرف ظاهري يافتند (يعني بعد از آن فضاحت، فقر، برادرکشي، دخترکشي و فسادهاي متعددي که در آن زندگي ميکردند تبديل به يک امت شرافتدار و الگو براي کشورهاي ديگر شدند) و هم شرافت باطني يافتند و تيرگيهاي کفر و شرک از دلهايشان زدوده شد و نور ايمان و معرفت به خدا، فرشتگان و انبيا در دلشان تابيد. چه شرفي از اين بالاتر ميتوان تصور کرد؟ چه خدمتي بالاتر از خدمتي که پيغمبر اسلام به مردم عرب کرد ميتوان فرض کرد؟ اکنون نيز براي بقاء اين عزت و شرف ظاهري و باطني خدا بر آنها منت گذاشته و پس از رحلت رسول اکرم کسي که نسخه بدل پيغمبر بوده را به آنها معرفي کرده است. آيا شايسته است که همه اين نعمتها را فراموش کنند و بگويند: «بله، پيغمبر اين خدمات را انجام داد؛ اما اکنون با رحلت او اين زحمات تمام شد و ما خود بايد براي جامعهمان رئيس تعيين کنيم و مردمسالار باشيم»؟! اين مسيري است که اولين عيبش، هم کفران نعمت خداست، هم کفران نعمت پيغمبر که رعايت اهلبيتش را نکردند و پيمانش را شکستند و هم کفران نعمت اهلبيت است به خصوص شخص اميرالمؤمنين صلواتاللهعليه که بهترين جانشين شايسته براي پيغمبر بود. آيا رواست که همه اينها را به خاطر توهماتي يا براي بعضي منافع مادي فراموش کنند؟ آنها ميديدند که اگر علي سر کار باشد مانع سوءاستفادههاي آنها خواهد شد. پارتيبازي، خويش و قومبازي و باندبازي تعطيل ميشود. آنها با اين غفلت، عزت و افتخار دنيا و آخرت و شرف انسانيشان را از بين بردند. اولين شرف يک انسان، پايبندي به عهد و پيمان است. بالاترين ارزش عام اجتماعي که در تمام ملل و اقوام و در تمام نژادها معتبر شمرده ميشود وفاي به پيمان است. اگر اين تعهد نباشد جامعه به هرجومرج کشيده ميشود. آيا چنين مردمي لياقت دارند که آقاي عالم و الگو براي ساير کشورها شوند؟! اسلام ميخواست مردمي تربيت کند که الگو باشند. اما عدهاي از روي غرضورزي و عدهاي ديگر از روي جهالت و ناداني نگذاشتند اين درخت به بار بنشيند و سعادت ابدي را براي همه جهانيان تأمين کند.
اعاذناالله واياکم والسلام عليکم ورحمهالله
1 . توبه، 13.
2 . توبه، 31.
3 . فتح، 10.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــــــــــخ 07/02/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
واپسين احتجاج
راحتطلبي امت عامل غربت حق
در جلسه گذشته گفتيم که: حضرت زهرا سلاماللهعليها رو به انصار ميکنند و ابتدا کارهاي خوب آنها و سابقه درخشاني که در اسلام داشتند را يادآور ميشوند و ميفرمايند: «شما بوديد که اسلام را ياري کرديد، با دشمنان اسلام جنگيديد و آوارگان را پناه داديد.» بعد از آن با زبان ملامت ميفرمايند: شما با داشتن چنين سوابق درخشاني چه شد که اکنون دست از ياري ما کشيديد و ما را رها کرديد؟ چه شد که عهد و پيماني که بسته بوديد فراموش کرديد؟ حضرت زهرا سلاماللهعليها پس از اين فرازها ميفرمايند: ألا وقد أرى أن قد أخلدتم إلى الخفض؛ ميبينم که شما به تنآسايي رو آوردهايد. وأبعدتم من هو أحق بالبسط والقبض؛ و آن کسي که سزاوار اصلاح امور بود يعني اميرالمؤمنين سلاماللهعليه را دور کرديد. وخلوتم بالدعة؛ و راحتطلبي را پيشه خود ساختهايد. ونجوتم من الضيق بالسعة؛ و براي رهايي از تنگناها و خستگيها به بيخيالي و راحتطلبي پناه بردهايد. فمججتم ما وعيتم؛ پس آنچه را فروبرده بوديد برگردانديد. گويا چيزي را که خورده بوديد استفراغ کرديد. ودسعتم الذي تسوغتم؛ و آن شربت گوارايي را که آشاميده بوديد برگردانديد. بعد آيه هشتم از سوره ابراهيم را اقتباس و استشهاد ميکنند و ميفرمايند: فـ «إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيد». حضرت در خلال کلماتشان هشدارهاي کوبندهاي ميدهند و آياتي که به کفار و مشرکين مربوط است را شاهد ميآورند و با اين کار ميخواهند به اين نکته اشاره کنند که سرانجام کار شما با اين رفتاري که در پيش گرفتهايد به کفر و شرک ميانجامد و بدانيد که اگر شما و همه مردم روي زمين کافر شويد خدا از شما بينياز است و بر دامن کبريايش گردي ننشيند. گمان نکنيد با اين کارتان به خدا و اولياي او ضرر ميزنيد؛ بلکه ضرر آن به خودتان ميرسد.
اتمام حجت حضرت با مردم
تا اينجا حضرت زهرا سلاماللهعليها در واقع آن موعظهاي را که مدّ نظر داشتند بيان کردند. حضرت در ادامه هدف خود از اين موعظهها و تذکرات را بيان ميکنند و ميفرمايند: گمان نکنيد من که اين سخنان را گفتم شما را نميشناسم و انتظار بيجايي از شما دارم؛ بلکه شما را خوب ميشناسم و خوب ميفهمم که دردتان چيست و ميدانم که حرفهاي من در شما تأثيري نخواهد بخشيد؛ ولي از يک طرف ميخواهم خشم خودم را اظهار کنم و از يک طرف حجت را بر شما تمام کنم.
ألا وقد قلت ما قلت على معرفة مني بالخذلة التي خامرتكم؛ بدانيد که آنچه را گفتم، گفتم؛ در حاليکه ميدانم اکنون خذلان و بياعتنايي به ما با وجود شما عجين شده است. والغدرة التي استشعرتها قلوبكم؛ و اکنون دلهاي شما قصد مکر و فريب ما را دارد. ولكنها فيضة النفس ونفثة الغيظ وخور القناة وبثة الصدر وتقدمة الحجة؛ اما آنچه گفتم سرريز غصههاي دل و آهي است که از سينه دردناک من برميخيرد و خروشي از روي خشم و نگراني، و اتمام حجتي بر شماست که مبادا روزي بگوييد: «ما نميدانستيم!» يا بگوييد: «فکر ميکرديم با رضايت شما اين کار صورت گرفته است!»
فدونكموها فاحتقبوها دبرة الظهر نقبة الخف باقية العار موسومة بغضب الله وشنار الأبد؛ اين شتر خلافت و اين شما، بگيريد و سوارش شويد! اما بدانيد که پشت اين شتر زخم و پاهايش مجروح است و نميتواند شما را به منزل برساند و لکه ننگ اين کار اليالابد براي شما باقي خواهد ماند. موصولة بنار اللَّهِ الْمُوقَدَة «الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»1؛ در حاليکه اين رفتار، شما را به آتش برافروخته الهي وصل ميکند؛ آتشي که از دلها سرميزند. در اينجا باز به آيهاي که در شأن کفار و مشرکين است اشاره کردند. فبعين الله ما تفعلون «وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون»2؛ اعمال شما در مقابل چشم خداست و ستمگران خواهند دانست که بازگشتشان به کجاست. و أنا ابنة نَذير «لَكُمْ بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَديد»3؛ من دختر آن کسي هستم که شما را از عذاب شديد الهي بيم ميداد. فاعملوا «إِنَّا عامِلُونَ وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُون»4؛ پس شما کار خود را انجام دهيد ما هم کار خودمان را انجام خواهيم داد و منتظر باشيد ما هم منتظريم.
در اينجا کلام حضرت زهرا سلاماللهعليها پايان ميپذيرد. اما پاسخي به ايشان داده ميشود و حضرت نيز جوابي ميدهند که اگر توفيقي بود شايد جلسه بعد به آن بخش نيز بپردازيم. اما از اين فرمايشات اخير حضرت زهرا سلاماللهعليها چند نکته استفاده ميشود که ما هم بايد به اين نکات توجه داشته باشيم.
سرانجامِ زاويه گرفتن از حق
نکته اول توجه به اقتباسات حضرت است به آياتي که به کفر و شرک اشاره دارد. اين هشداري به مسلمانان است که گمان نکنيد وقتي کسي ايمان آورد، نماز خواند، جهاد کرد و زکات داد و ... ديگر سعادتش تضمين شده است. هر کس هر قدر هم که در راه صحيح رفته باشد ممکن است پايان کارش خطرناک باشد و به کفر منتهي شود. آنچه ممکن است انسان را به کفر و شرک بکشاند زاويه گرفتن از راه خداست. چنين کسي در ابتدا به خاطر نزديک بودن به راه راست متوجه بزرگي خطا و اشتباه خود نميشود؛ اما هرچه پيش ميرود مدام از مسير حق دورتر ميشود تا به جايي ميرسد که ديگر راه را گم ميکند و نميتواند برگردد. اين بزرگترين خطري است که انسانها حتي مؤمنين و خوبان را تهديد ميکند. نبايد گمان کنيم مثلا اگر سالها درس خوانديم، تبليغ کرديم، به عبادت و جهاد پرداختيم و ... اگر مرتکب گناهي هم شويم ديگر اهميتي ندارد! بايد مراقب بود؛ شايد همان گناه، زاويهاي از مسير حق باز کند به طوري که شخص خاطي با هر قدم از خدا دورتر شود تا جايي که از کفرستان سر درآورد و ديگر رفقاي با ايمانش را در کنار خود نبينيد و ميلي به معاشرت با آنها نداشته باشد؛ بلکه ميبينيد روياروي مؤمنين و اهل حق قرار گرفته است. اين خطر هر انساني را تهديد ميکند مگر کسي که به خدا پناه برد و در اثر پناه آوردن به خدا و اولياي خدا با کمک آنها محفوظ بماند.
ايمان واقعي
نکته ديگري که بايد به آن توجه داشت معاني و اصطلاحات مختلف کفر و شرک است. اينکه گفته ميشود: کار انسان در اثر اصرار بر گناه به کفر کشيده ميشود معنايش اين نيست که صراحتاً خدا، پيغمبر و معاد را انکار کند؛ البته گاهي ممکن است به اينجا هم کشيده شود همانطور که در زمان خودمان هم ديديم کساني را که اهل عبادت بودند اما متأسفانه کارشان به آنجا کشيد که همه چيز را مورد تشکيک قرار دادند؛ حتي تصريح کردند که هيچ دليلي عقلي بر وجود خدا نداريم. ولي لازمه هر کفري اين نيست که انسان به طور صريح، خدا، پيغمبر و دين را انکار کند؛ بلکه کفر دو معناي مهم دارد که بايد هميشه به خاطر داشته باشيم. يک معناي فقهي کفر در مقابل اسلام است. هر کس شهادتين را بر زبان جاري کند مسلمان است و جان و مالش محفوظ است. اسلام ظاهري فقهي با شهادتين ثابت ميشود و لازمه آن اين است که در ظاهر احکام اسلام براي شخص جاري ميشود. مثلاً بدنش پاک است و ميتوان با او ازدواج کرد و ... . آن کفري که موجب نجس شدن ميشود انکار شهادتين است يا آنچه منجر به انکار شهادتين ميشود؛ يعني انکار ضرورياتي که شخص انکار کننده ميداند اين انکار به انکار رسالت برميگردد.
معناي دوم کفر در مقابل ايمان است. در اين معنا، هم کفر و هم ايمان اموري قلبي هستند. نتيجه اين ايمان، نجات در آخرت است. اگر مسلمان در دل باور داشت که آنچه پيغمبر از طرف خدا آورده حق است و به هيچ يک از احکام خدا شک نکرد، او مؤمن واقعي است. اما اگر در دل يکي از احکام خدا را قبول نداشته باشد مصداقي از اين آيه شريف ميشود که ميفرمايد: «يَقُولُون نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ؛5 به بعضي مطالب ايمان داريم و برخي را قبول نداريم!» قرآن درباره اينان ميفرمايد: أُوْلَـئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ حَقًّا.6 ايمان قلبي اين است که انسان هر چه خدا فرموده است را از عمق دل قبول داشته باشد چه امر خدا را به طور تفصيل بداند و چه نداند. ممکن است انسان به طور تفصيلي امر خدا را نداند اما معتقد باشد که هرچه خدا گفته همان حق است. در اين موارد است که خيليها کم ميآورند و نميتوانند برخي احکام را قلباً بپذيرند. چنين کساني باطناً کافرند؛ چراکه برخي از احکام خدا را قبول نکردهاند. ايمان واقعي پذيرفتن همه ما انزلالله است. در آنجا که حضرت ميفرمايد: إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيد، اولاً اين طور نيست که در اينجا آيهاي را بيمناسبت خوانده باشند؛ بلکه مقصود حضرت اين است که من براي شما احساس خطر کفر ميکنم. اين کفر در مقابل ايمان است؛ يعني با اصرار بر اين عمل ديگر در آخرت اهل نجات نخواهيد بود گرچه در ظاهر مسلمان محسوب ميشويد و جان و مالتان محفوظ است، همانطور که در صدر اسلام با منافقان به همين گونه رفتار ميشد. قرآن در بسياري از آيات صريحاً ميگويد که: منافقان ايمان ندارند و صرفاً مدعي ايمان هستند؛ «وَاللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ؛ خدا شهادت ميدهد که آنها دروغ ميگويند.»7 اما در هيچ جاي تاريخ نيامده است که پيغمبر منافقين را بيرون کرده باشند؛ چراکه اسلام ظاهري غير از کفر باطني است.
در امور مستحبي اگر کسي بداند عملي مستحب است اما هيچگاه آن عمل را انجام ندهد، ضرري به ايمانش نميخورد؛ اما اگر گفت: «من اين عمل مستحبي را قبول ندارم!» اين کفر باطني است. حال که انکار يک حکم مستحبي موجب کفر ميشود، آيا انکار امري که پيغمبر در حضور همه مسلمانان براي آن بيعت گرفته است موجب کفر نميشود؟! مقصود حضرت زهرا سلاماللهعليها چنين کفري است.
فاطمه سلاماللهعليها معيار رضا و غضب الهي
نکته ديگر توجه به مطلبي است که حضرت زهرا سلاماللهعليها در پايان خطبه بيان ميکنند. حضرت ميفرمايند: «با اينکه ميدانم سخنان من در شما اثر نميکند ولي به خاطر جوش و خروش خشم و غصههاي دلم آنها را بيان کردم.» چرا حضرت اين چنين سخن ميگويند؟ برخي گمان ميکنند مقصود حضرت اين است که: «من در اثر غصههاي فراوان بياختيار شدم و براي سبک شدن دلم اين سخنان را گفتم.» ولي ما حضرت زهرا سلاماللهعليها را خيلي از اين قويتر ميدانيم که تحت تأثير احساسات و غم و غصهاش واقع شود و اختيار از دستش خارج شود. اين سخنان به خاطر اين است که همه مسلمانان بارها از پيغمبر خدا شنيده بودند که: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَغْضَبُ بِغَضَبِ فَاطِمَةَ وَ يَرْضَى لِرِضَاهَا؛8 غضب فاطمه موجب غضب خدا و رضاي فاطمه موجب رضاي خداست.» حضرت اينجا صريحاً ميخواهند بگويند که: «من نسبت به شما غضبناکم و اين نشاندهنده آن است که خدا بر شما غضبناک است؛ از اينرو به دنبال اين سخن ميفرمايند: «اين رفتار، شما را به آتش جهنم ميکشاند.» زيرا کسي که مشمول غضب خدا باشد نجاتي از آتش جهنم نخواهد داشت. پس اظهار اين سخنان نيز براي اتمام حجت است. اين فرمايش آخرين تير ترکش براي هدايت آن مردم بود. همه اينها به خاطر محبتي بود که حضرت به مردم داشت و دوست داشت آنها را نجات دهد و حتي اگر شده يک نفرشان را هدايت کند. لذا در پايان ميفرمايند: وتقدمة للحجة؛ اين سخنان براي اين بود که حجتي را براي شما اقامه کنم و حجت براي شما تمام شود.
ميزان حال فعلي افراد است
نکته ديگري که باز بايد توجه داشته باشيم اين است که با اينکه انصار اولين کساني بودند که عهد خود با رسول الله را شکستند و براي تعيين جانشين پيامبر اقدام کردند اما وقتي حضرت آنها را مخاطب قرار ميدهند ميفرمايند: «شما کساني هستيد که اسلام را ياري کرديد و با شمشير شما دين حق پيروز شد.» بعد از اين بيانات ميفرمايند: «چه شد که اکنون عقبنشيني کرديد و با اينکه اسلحه در دست داريد و ميتوانيد با اسلحه قيام کنيد اجازه ميدهيد اسلام از مسير خودش منحرف شود؟!» يعني حضرت در عين حال که آنها را توبيخ ميکنند و ميفرمايند: «اين کار شما به کفر و بدبختي دنيا و آخرت منتهي ميشود» اما آن اوصاف نيکوي انصار و سوابق درخشانشان را انکار نميکنند. يعني نه اين کار زشتتان موجب ميشود که خوبيهاي گذشتهتان را فراموش کنيم و نه آن سابقه درخشانتان عذري ميشود براي کارهاي غلطي که اکنون انجام ميدهيد. در هر زماني هر کس کار خوبي انجام داد ممدوح و مورد ستايش است و هرگاه مرتکب کار غلطي شد مورد نکوهش قرار ميگيرد. نه گذشتهها عذري براي کارهاي بد آينده ميشود و نه کارهاي بد آينده موجب ميشود که گذشتههاي خوب افراد انکار شود. اگر در يک زمان کسي را ستايش کردند معنايش اين نيست که اليالابد از اولياي خداست و هيچ عيب و نقصي ندارد. بلکه ماهم بايد مادامي که کسي در مسير صحيح است از او ستايش و قدرداني کنيم و اگر از مسير صحيح منحرف شد و عاملي براي تضعيف ارزشهاي اصيل اسلامي و انقلاب شد او را کنار بگذاريم. نبايد تصور کنيم که گذشته افراد هميشه تضمينکننده آيندهشان است. همچنين اگر کسي در يک زماني گنهکار بود اما بعد توبه کرد نبايد او را ردّ کرد. در اينکه از کسي ستايش يا نکوهش شود يا کاري به آنها واگذار يا از کاري برکنار شود ميزان حال فعلي اشخاص است.
وفقنا الله و ايّاکم انشاءالله.
1 . همزه، 6و7.
2 . شعراء، 227.
3 . سبأ، 46.
4 . هود، 121و 122.
5 . نساء، 150.
6 . نساء، 151.
7 . توبه، 107.
8 . عيون اخبار الرضا عليهالسلام، ج2 ص26.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــــخ 14/02/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصیرت ما بیافزاید و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
شگردهای شیطانی بر علیه فاطمه سلاماللهعلیها
فرا رسيدن ايام شهادت حضرت صديقه کبري فاطمه زهرا سلاماللهعليها را به پيشگاه مقدس ولي عصر اروحنالهالفداء و همه علاقهمندان به اهلبيت علیهمالسلام تسليت عرض ميکنيم. بحث ما در اين محفل شريف در اطراف خطبه شريف فدکيه، به اينجا منتهي شد که حضرت زهرا سلاماللهعلیها بعد از بيانات متعددي رو به انصار کرده و مسئوليت ایشان در آن مقطع زمانی یعنی دفاع از اهلبيت و حقوق آنها را به ایشان تذکر دادند. حضرت با استفاده از آياتی از قرآن که لحن بسيار شديدي داشتند آنها را انذار فرمودند.
میتوان حدس زد که بعد از بيانات حضرت که در چند مورد بسيار کوبنده، محرک و موجب تهييج احساسات و عواطف مردم ميشد، چه جوّي در مجلس به وجود آمده بود و مسلماً آرام کردن چنین جوّی به هنر فراوانی نیازمند است. از اینرو آن کسي که در مقام خلافت قرار گرفته بود با زيرکي خاصي و با لحن بسيار محبتآميزي نسبت به اهلبيت، شروع به سخنرانی کرد. این عکسالعمل واقعاً نشانه نبوغ اين افراد در این گونه مسائل است. وی در جواب حضرت مطالبي گفت که حقيقتاً بايد روانشناسان روي آن کار کنند؛ چراکه در اين فضا براي آرام کردن مردم ممکن نبود بهتر از اين صحبت کرد. در ادامه، سخنان به اصطلاح خليفه اول را ميخوانم تا مقداري با لحن کلام وي آشنا شويد.
اوج فريبکاري برای خنثی کردن تأثير سخنان فاطمه سلاماللهعلیها
فأجابها أبو بكر عبد الله بن عثمان قال: يا بنت رسول الله! لقد كان أبوك بالمؤمنين عطوفاً كريماً رؤوفاً رحيماً و على الكافرين عذابا أليماً وعقاباً عظيماً؛ کنیه وی، ابوبکر و اسمش عبدالله پسر عثمان بوده است. او خطاب به حضرت زهرا شروع به صحبت کرد و گفت: ای دختر رسول خدا! پدر تو نسبت به مؤمنين بسيار مهربان بود و بزرگوارانه رفتار ميکرد و البته نسبت به کافران و دشمنان عذابی دردناک بود و با آنها سرسختي ميکرد. ابوبکر قصد دارد به اين وسيله به اصطلاح عصبانيت حضرت را فرو بنشاند و بگويد شما بايد مثل پدرتان با مهرباني با ما رفتار کنيد و سخنان تند و سخت به زبان نياوريد. إن عزوناه وجدناه أباك دون النساء؛ وقتي نسب پدرتان را بررسي کنيم مییابیم که ايشان پدرشماست نه پدر ساير زنان؛ يعني شما که انتساب به او داريد اولي هستي که از او پيروي کنيد. وأخا إلفك دون الأخلاء؛ آثره على كل حميم وساعده في كل أمر جسيم؛ او برادر همسر شما بود نه برادر ساير دوستان. شوهر تو پيغمبر را بر هر دوستي مقدم داشت و در هر کار سختي به او کمک کرد. البته احتمال دارد ضمیر به پیامبر برگردد؛ یعنی پيغمبر علی را بر ديگران مقدم ميداشت و هميشه به او کمک ميکرد. لا يحبكم إلا سعيد ولا يبغضكم إلا شقي بعيد فأنتم عترة رسول الله الطيبون والخيرة المنتجبون على الخير أدلتنا وإلى الجنة مسالكنا؛ هر کس دوست شما باشد سعادتمند و هر کس با شما دشمني کند اهل شقاوت و بدبختي و دور از رحمت خداست. شما تيره پاک پيغمبر و برگزيدگان خدا و راهنماي ما بر کارهاي خوب هستيد. شما راه ما به سوي بهشتيد.
مقصود وی از این سخنان این بود که آن حالت هيجاني مردم را آرام کند. هیجانی که معنايش اين بود که برخورد حضرت زهرا با اينها برخورد خصمانه است و اينها دشمن اهلبيت هستند. وأنت يا خيرة النساء وابنة خير الأنبياء صادقة في قولك سابقة في وفور عقلك غير مردودةٍ عن حقّك ولا مصدودة عن صدقك؛ شما اي خانمي که بهترين زنان جهان و دختر بهترين پيامبران هستيد! سخنان شما همه صادق است. شما در فراواني عقل از ديگران سبقت گرفتهايد (ما معترفیم که سخنان شما سخنان سبکي نبود) و کسي حق ندارد حق شما را سلب کند و کسی گفتار راست شما را نفي نميکند.
این سخنان وی تا اينجا براي آرام کردن جوّ بود تا مردم احساس کنند که محيط دوستانهاي است. بعد به مسأله اصلی پرداخت. مسأله این بود که حضرت زهرا سلاماللهعليها بعد از داستان انتخاب به اصطلاح خليفه، با بیانات محکم و متعدد، عملکرد دستگاه خلافت را زیر سؤال بردند و به بهانه غصب فدک، بیکفایتی آنها را نشان دادند که تفصیل آن در جلسات قبل گذست.
از این پس، طرف مقابل حضرت در صدد برميآيد که برای کار خود استدلالی بیاورد و وانمود کند که کار من صحیح بوده است. میگوید: والله ما عدوت رأي رسول الله ولا عملت إلا بإذنه؛ وقتي جو آرام شد و او ميخواست حقانيت خودش را به اصطلاح اثبات کند به خدا قسم خورد که من با رأي پيغمبر مخالفت نکردم و بياذن پيغمبر هيچ کاري انجام ندادم! والرائد لا يكذب أهله؛ اين يک مثل شايعي در زبان عربي است. ميگويند: «راهنماي کاروان به کاروانيان دروغ نميگويد.» مقصود وی این بود که: من الان راهنماي اين امت هستم و من به شما دروغ نميگويم. قسم هم خورد که اين حرفي که ميزنم درست است. إني أشهد الله وكفى به شهيدا أني سمعت رسول الله صلیاللهعليهوآله يقول: نحن معاشر الأنبياء لا نورث ذهبا ولا فضة ولا دارا ولا عقارا وإنما نورث الكتاب والحكمة والعلم والنبوة وما كان لنا من طعمة فلولي الأمر بعدنا أن يحكم فيه بحكمه؛ من خدا را شاهد ميگيرم که از پيغمبر شنيدم که فرمود: ما گروه انبيا نه طلايي و نقرهاي به ارث ميگذاريم و نه خانهاي و زمين مزروعي. ارث ما کتاب، حکمت، علم و نبوت است. ارث ما مال نيست. اگر مالي از ما باقی بماند هر کس بعد از ما ولي امر شد اختيار دارد هر طور که ميخواهد در آن تصرف کند. وقد جعلنا ما حاولته في الكراع والسلاح يقاتل بها المسلمون ويجاهدون الكفار ويجالدون المردة الفجار؛ و ما آن چیزی که منظور شماست (مزرعه فدک) را برای تهيه اسب و سلاح قرار دادیم تا مسلمانان از آن در جنگ استفاده کنند و با کفار بجنگند و با آشوبگران و فتنهگران داخلي مبارزه کنند. وذلك بإجماع من المسلمين لم أنفرد به وحدي ولم أستبد بما كان الرأي عندي؛ و همه اين کارها به اجماع مسلمين انجام شد. من در این رأی تنها نبودم و استبداد به خرج ندادم که فقط به رأي خودم عمل کنم.
تا اينجا دو نقش ايفا شد؛ يک نقش براي آرام کردن مردم و نقش دیگر القاء این مطلب که کارهای من بر طبق وظيفهاي بوده که تشخيص دادم آن هم نه تنها به رأي خودم بلکه همه مسلمانان با نظر من موافق بودند. نکته سومی که میگوید این است که: اگر من ميخواستم حق شما را بگيرم آنچه که تصرف کرده بودم را برای خودم صرف ميکردم ولی من آن را در اختيار مسلمانان گذاشتم. سپس پا را فراتر ميگذارد و ميگويد: من اموال خودم را در اختیار شما قرار میدهم تا هر کاري که ميخواهيد با آن انجام دهيد. فدک مال مسلمانان است اما اموال من به خودم مربوط است. هذه حالي ومالي هي لك وبين يديك لا تزوى عنك ولا ندخر دونك؛ اين حال من است و اين هم اموالم. همه اينها مال تو و در اختيار تو باشد. کسي اين اموال را از شما منع نميکند و اين اموال را ما براي خودمان ذخيره نخواهيم کرد. وأنت سيدة أمة أبيك والشجرة الطيبة لبنيك لا ندفع ما لك من فضلك ولا يوضع في فرعك وأصلك. حكمك نافذ فيما ملكت يداي؛ تو براي امت پدرت يک بانوي بزرگوار و سالار هستي. درخت پاکي هستي که فرزندانت شاخ و برگهاي آن درخت هستند. ما آنچه مزاياي شماست از شما منع نخواهيم کرد. ماچیزی از اصل شما و آنچه مربوط به شاخههاي اين درخت است نخواهيم کاست. حکم شما در اموالي که در اختيار من است نافذ خواهد بود. فهل ترين أن أخالف في ذاك أباك؛ آیا گمان میکنی من که اموال خودم را در اختيار تو قرار ميدهم آن چيزي را که پدرت براي تو قرار داده دريغ بدارم؟ من طبق آن روايتي که از پدرت شنيدم بايد آنچه مقصود شماست را صرف مصالح مسلمين کنم!
قسم دروغ، اولین شگرد ابلیس
با توجه به سه مطلبی که در پاسخ حضرت زهرا سلاماللهعليها آمده بود باید به چند نکته که براي زندگی ما نیز مفید است توجه داشته باشيم.
بخش اول پاسخ اين بود که وي ادعا کرد من مطيع شما هستم و شما را دوست ميدارم و با هر کس که با شما مخالفت کند مخالفم. وی خدا را شاهد گرفت که من با شما دشمني ندارم و تنها قصد انجام وظيفه داشتم. صرفنظر از اينکه گوينده اين حرف چه کسي است و در چه مقامي این سخنان را گفته است به عنوان يک مطلب کلي این سؤال مطرح است که اگر در يک جريان اجتماعي کسي به ما راهی نشان دهد و براي جلب نظر ما متوسل به قسم شود وظيفه ما در برابر او چيست؟ برای یافتن پاسخ باید بدانیم که بنیانگذار اين شگرد ابليس است. وی به آدم و حوا گفت: «من به شما نصیحت میکنم که از درخت ممنوعه بخورید. من این سخن را از سر خيرخواهي و دلسوزي به شما ميگويم.» بعد براي اينکه آنها باور کنند قسم خورد. اين قسم ابليس باعث شد که آدم و حوا به خوردن آن درخت تمايل پيدا کنند و واقع شد آنچه واقع شد. اين اولين شگردي بود که ابلیس براي گمراهکردن انسان به کار گرفت. اين جريان ادامه داشت و شاگردان ابلیس هم اين درس را خيلي خوب ياد گرفتند. از این روش در زمان پيغمبر اکرم هم استفاده شد. قرآن خطاب به پیامبر صلیاللهعلیهوآله ميفرماید: إِذَا جَاءكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ؛1 وقتي منافقان پيش تو آمدند و گفتند ما شهادت میدهیم تو پيغمبر خدا هستی و قسم خوردند که ما حقیقتا به شما ایمان داریم، تو باور نکن! اينها دروغ ميگويند. معلوم ميشود وقتي منافقان فهمیدند که اگر اظهار مخالفت کنند در جامعه پذيرفته نميشوند و بیشتر رسوا ميشوند اظهار ايمان کردند. خداوند ميفرمايد: بله، خدا ميداند که تو پیامبر هستی اما هم او شهادت ميدهد که اينها دروغگو هستند. بعد ميفرمايد: اتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً؛2 اينها قسمهايشان را سپر قرار دادند تا از مخالفتها و حملات شما در امان بمانند. اين همان درسي است که ابليس عملا به شاگردانش داد. آيا بعد از آن تاریخ هم استفاده از این شگرد ادامه دارد؟ در عصر خودمان بارها دیدهایم که کساني ادعا کردند که: «ما پيرو خط اماميم. جز راه او راهي نداريم و جز حرف او حرفي نميزنيم. ما ولايتفقيه را قبول داريم و تا آخر به آن پايبنديم.» اما بعد از چندي معلوم شد که دروغ ميگفتند. نه خط امام را قبول دارند و نه ولايت فقيه را؛ این حرفها هم وسيلهاي براي فريب دادن مردم بوده است. اين شگردي است که شيطان به آنها ياد داده و اينها هم خوب ياد گرفتهاند. مردم نجيب و دلپاک هم باور ميکنند. البته مردم زمان ما علاوه بر پاکي، زیرک هم شدهاند و با تجربیاتی که پیدا کردهاند این ادعاها را به اين زوديها باور نميکنند. ولي هنوز هم گوشه و کنار آدمهاي سادهدلی هستند که سخنان اینگونه افراد را باور میکنند. قرآن میفرماید: منافقان اين قسمها را سپر قرار دادهاند تا از حملات شما در امان بمانند. مراقب باشید که فریب اينها را نخوريد. آنها اگر راست ميگويند باید این ادعایشان در عمل ظاهر شود. اگر پيرو خط امام هستند باید ببینند جانشين امام چه ميگويد و به آن عمل کنند. اگر اینان پيرو خط اماماند پس چرا رفتارشان با رفتار امام موافق نیست؟! اگر ولايتفقيه را قبول دارند پس چرا امر و نهي او را قبول نميکنند؟!
اين درسي است که ما باید از اين جريان بگيريم و حتي فريب قسم و ادعاي خشک و خالي اشخاص ظاهرالصلاح را هم نخوريم و تنها وقتی که ادعايشان با عمل توأم بود بپذيريم. البته در مسائل شخصي ممکن است آدم از حق خودش بگذرد، اما وقتي پاي دين، پاي حقوق جامعه و پاي مصلحت کشور به وسط ميآيد نباید به سادگي گذشت کرد. در چنین موقعیتی بايد انسان يقين پیدا کند و به صرف ادعا و قسم و ظاهر خوش نبايد فریب بخورد. البته این نکته را هم نباید فراموش کنیم که اين طور هم نيست که هر کس ادعاي خیرخواهی کرد بايد از ابتدا بگوییم دروغ ميگويي؛ بلکه تا آنجا که نشانههای عملي، او را تأیید میکنند باید از او حمايت کنیم و هر وقت نشانههای انحراف را در او دیدیم دست از حمايتش برداريم. اين يک درس کلي است و به ما میآموزد که سادگي نکنيم. به خصوص در مسائل اجتماعي و امور ديني سهلانگاري پسنديده نيست. انسان باید براي هر قدمي که برمیدارد پيش خدا حجت داشته باشد.
نقد و بررسی حدیث ابوبکر
مطلب دوم اينکه وي ادعا کرد من از پيغمبر چنين سخنی شنيدم. در اینجا این سؤال مطرح میشود که وقتي کسي چنین ادعایی ميکند ما چه وظیفهای داریم؟ قرآن میفرماید: إِن جَاءكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَيَّنُوا؛3 بنابراین اگر سند خبر معتبر نباشد این خبر هيچ ارزشي ندارد. اما بر فرض که راوی مورد اعتماد باشد ولی مضمون حديثش با قرآن سازگار نباشد در اینجا چه وظیفهای داریم؟ پيغمبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود: قَدْ كَثُرَتْ عَلَيَّ الْكَذَّابَةُ وَ سَتَكْثُر؛ فَإِذَا أَتَاكُمُ الْحَدِيثُ فَاعْرِضُوهُ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّتِي؛ فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اللَّهِ وَ سُنَّتِي فَخُذُوا بِهِ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اللَّهِ وَ سُنَّتِي فَلَا تَأْخُذُوا بِه؛4 بعد از من کساني که به دروغ از قول من حدیث نقل ميکنند زياد خواهند شد. من یک محک به دست شما ميدهم؛ هر سخنی که با قرآن و سنت من سازگار نبود رهايش کنيد. خب، در اینجا هم حديثي براي ما نقل شده است. بر فرض که گوينده آن صادق باشد، اما قرآن در آیه شانزدهم سوره نمل ميفرمايد: وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ؛ همچنین در آیه پنجم و ششم سوره مریم میفرماید: فَهَبْ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيًّا * يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ. او گفت: از پيغمبر شنيدم که هيچ پيغمبري ارثي نگذاشته و ارث پيغمبران فقط علم است. اما اين بر خلاف نص قرآن و بر خلاف تاريخ قطعي است.
بر فرض که هم سند و هم مضمون اين حديث درست باشد، باز هم مقصود آنها را نميرساند، زيرا اين حديث ميگويد: «نحن معاشر الانبياء لانورث». با توجه به آيات قرآن، معنای صحيح حديث اين خواهد بود که: ما پيغمبران از آن جهت که پيغمبريم براي شما علم و حکمت را به ارث میگذاریم؛ پس اين علوم ارث ماست و قدرش را بدانيد. به عبارت ديگر هر شخصي از لحاظ شخصيت حقيقياش یک ارث دارد و از لحاظ شخصيت حقوقياش ارث دیگری. شخصيت حقوقي پیامبر (يعني مقام نبوت) براي امت جز علم و حکمت ارث باقی نميگذارد؛ اما شخصیت حقیقی حضرت مانند دیگران، برای همسر و فرزندانش ارث باقی میگذارد.
حتی اگر فرض کنیم که اين روايت را پيغمبر فرموده و منظورشان هم اين بوده که مالي که پیامبران به جا ميگذارند حکم ارث را ندارد، باز هم هدف آنها برآورده نميشود، چون این حدیث میگوید: اختیار اموالی که از پیامبر باقی میماند با وليّامر است و وليّامر آن کسي است که خود پيغمبر تعيين کرده است. هفتاد روز پیش از این ماجرا پيغمبر فرمود: من کنت مولاه فهذا علي مولاه؛ پس طبق همين حدیث، اختيار اموال رسولالله با اميرالمؤمنين حضرت علیعليهالسلام است.
همه تلاش حضرت برای اين بود که به طرف مقابل فهمانده شود اين کار شما خطاست و با این کارتان اصلا مسير حکومت اسلامي را منحرف کرديد.
والسلام عليکم و رحمة الله.
1 . منافقون، 1.
2 . منافقون، 2.
3 . حجرات، 6.
4 . بحارالانوار، ج2 ص225.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــــــــــخ 21/02/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اجماعي دروغين بر عليه فاطمه سلاماللهعليها
چکيده آنچه گذشت
از شرح خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها به اينجا رسيديم که حضرت در مقام احتجاج با به اصطلاح خليفه اول که مزرعه فدک را تصرف کرده بود فرمودند: اگر قبول نداريد که فدک بخششي از طرف پدرم به من است که طبق دستور الهي (وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ)1 در زمان حيات مبارکش به من بخشيده است، لااقل بايد بپذيريد که اين ملک پدرم بوده و بعد از ايشان به وارثش منتقل ميشود و از آنجا که پدرم غير از من وارثي ندارد بايد فدک در اختيار من باشد. شما به چه دليل آن را تصرف کردهايد؟ بعد رو به انصار فرمودند و پس از ذکر فضائل آنها، از ايشان به خاطر ياري نکردن جبهه حق گله کردند. ميتوان حدس زد که وقتي کلام حضرت به اينجا رسيده، جو مجلس ملتهب شده است. اينجا خليفه اول متوجه شد شرايط نامناسبي بر مجلس حکمفرماست و لازم است فضا را آرام کند. لذا در ابتدا شروع به ستاش حضرت زهرا سلاماللهعليها کرد و گفت: «ما همه مرهون پدر شما هستيم و شما فرزند و وارث او هستيد و ما به شما محبت و علاقه داريم و حتي من حاضرم اموال خودم را به شما واگذار کنم. تصرف فدک براساس مصلحتي بوده که من براي جامعه اسلامي انديشيدم و البته من در اين تصميم تنها نبودم بلکه همه مسلمانان با من همراه بودند. اما من قسم ميخورم از پيغمبر اکرم شنيدم که فرمود: ما انبيا ارثي باقي نميگذاريم و آنچه بعد از ما بماند در اختيار ولي امر بعد از من است. من صلاح دانستم که اين ملک را صرف مصالح مسلمين و مخارج جهاد کنم!»
افشاء توطئه اي خطرناک
قاعدتا اشخاص ساده و سطحينگر تا حدي تحت تأثير سخنان وي واقع شدند. اين بود که باز حضرت به فرمايشاتشان ادامه دادند و فرمودند: سبحان الله ما كان أبي رسول الله صلىاللهعليهوآله عن كتاب الله صادفا و لا لأحكامه مخالفا بل كان يتبع أثره و يقفو سوره؛ خيلي جاي تعجب است! پدر من کسي نبود که سخني بر خلاف حکم خدا بفرمايد. وظيفه او اين بود که احکام خدا را بيان و خود نيز عمل کند. أ فتجمعون على الغدر اعتلالا عليه بالزور؛ آيا ميخواهيد با حيله و نيرنگ رفتار پيغمبر را تخطئه کنيد و براي رفتار خودتان توجيهي بتراشيد؟! وهذا بعد وفاته شبيه بما بغي له من الغوائل في حياته؛ اين جمله رمزآميزي است. حضرت ميفرمايد: اين کار شما شبيه حيلهاي است که در زمان حيات پيغمبر انجام گرفت. حضرت به صورت مجمل مسأله را مطرح ميکنند اما شارحين به خصوص ابنابيالحديد که خود از اهل تسنن است در اينجا داستاني از اساتيد خود و مورخان از جمله واقدي در کتاب مغازي نقل کردهاند که اجمال آن از اين قرار است که: عدهاي از منافقان درصدد ترور پيغمبر اکرم برآمدند. يک شب که پيامبر در مسيري کوهستاني در حرکت بودند توطئه کردند که شتر پيغمبر را رم بدهند و حضرت را در دره بياندازند. پيامبر گرامي اسلام از توطئه آنها باخبر شدند و نقشه آنها ناکام ماند. با توجه به قرائن موجود و به خصوص نصي که واقدي در مغازي آورده مقصود حضرت زهرا سلاماللهعليها غائله ترور پيامبر است. حضرت ميفرمايد: اين کاري که با من انجام ميدهيد شبيه آن غائلهاي است که براي قتل پيغمبر تدارک ديده شد. اين هم دنباله همان جريان است و اکنون ميخواهيد ما را حذف کنيد. ميخواهيد ديگر اثري از آن بيت و از اهداف پيغمبر باقي نماند.
هذا كتاب الله حكما عدلا و ناطقا فصلا؛ اگر غرضي در کار نيست و واقعا وظيفه برايتان مشتبه شده است به قرآن مراجعه کنيد و به هرچه قرآن حکم ميکند عمل کنيد. قرآن ميگويد: يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ؛2 حضرت با اشاره به اين آيه ميخواهند بگويند که اگر اين کلام صحيح باشد که پيامبران ارث باقي نميگذارند بايد انبياء الهي خود به اين نکته واقف باشند. پس چرا حضرت زکريا از خداوند درخواست وارث کرد؟ حضرت باز به آيه ديگري اشاره ميکنند که صريحا به خلاف اين کلام اشاره دارد. ميفرمايد: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ؛3 حضرت سليمان از حضرت داوود ارث برد.» اگر اين قاعدهاي است که انبيا ارثي باقي نميگذارند پس چه طور قرآن ميفرمايد: سليمان وارث داوود بود و از او ارث برد؟ پس معلوم ميشود اين حديث درست نيست و يا حداکثر توجيهي که مي توان کرد اين است که بگوييم: کلام را اشتباه شنيدهايد. ممکن است حديث اين گونه بوده باشد که: «إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَاءِ؛ إِنَّ الْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لَا دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ؛4 يعني ما انبياء براي امتمان پول به عنوان ارث باقي نميگذاريم. بلکه ارثي که امت از ما ميبرند علم است.» اين سخن براي تشويق مردم به فراگيري علومي است که انبياء براي ايشان به جا گذاشتهاند. اما معناي اين سخن اين نيست که پيامبران از آن جهت که فردي از افراد جامعه هستند و تابع احکام الهي، مثل ساير افراد جامعه براي فرزندانشان ارث نميگذارند. پس اينکه شما ميگوييد آنچه از ايشان باقي ميماند در اختيار ولي امر است نميتواند صحيح باشد؛ چراکه بر خلاف قرآن است.
و بين عزوجل فيما وزع من الأقساط وشرع من الفرائض والميراث وأباح من حظ الذكران والإناث ما أزاح به علة المبطلين و أزال التظني و الشبهات في الغابرين؛ خداي متعال در قرآن آياتي درباره ارث نازل فرموده و سهم الارث وارثان را تعيين کرده و تفاوتهاي ارث زن و مرد را هم بيان کرده است. قرآن ميگويد: همه مسلمانان از مورثينشان ارث ميبرند. بنابراين جايي براي اين شبههها نيست که بگوييد پدر شما ارثي نگذاشته و هر چه مانده بايد صرف مصالح مردم شود. اين حکم قرآن استثناء ندارد و براي همه مسلمانان جاري است. كلا «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميل وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُون»؛5 حضرت در اينجا از آيهاي اقتباس ميکنند که در داستان حضرت يوسف آمده است. ماجرا از اين قرار بود که برادران يوسف وقتي يوسف را در چاه انداختند و پيراهن خونينش را براي پدر آوردند گفتند: ما يوسف را نزد اثاثهايمان گذاشته بوديم اما وقتي برگشتيم ديديم که گرگ او را خورده و اين پيراهن خونياش باقي مانده است. حضرت يعقوب فرمود: آنچه شما بيان ميکنيد تصويري نفساني و شيطاني است؛ يعني شما دروغ ميگوييد و ميخواهيد من را فريب دهيد. اما من صبري نيکو خواهم داشت و در اين جرياني که شما نقل ميکنيد از خداوند کمک ميخواهم. حضرت زهرا سلام الله عليها اين آيه را براي آنها خواندند؛ يعني همان طور که فرزندان يعقوب به يعقوب دروغ ميگفتند شما هم به من دروغ ميگوييد و حيلهاي به کار بستهايد و من بايد در اين ماجرا صبر کنم تا خداوند حکمش را انجام دهد.
حيلهاي ديگر بر عليه فاطمه سلاماللهعليها
با اين سخنان حضرت، باز آن توقعي که خليفه داشت برآورده نشد. وي ميخواست با آن ستايشها و چربزبانيها که از آن حضرت کرده بود فضا را آرام کند و کارش را به پيش ببرد. با بيانات حضرت دوباره فضا تغيير کرد و مردم فهميدند که جريان به گونه ديگري است و حضرت زهرا ميگويند: شما نيرنگ ميزنيد و دروغ ميبافيد و ميخواهيد همان غائلهاي را تکرار کنيد که براي قتل پيغمبر برپا کرديد. خيلي حرف عجيبي است. وي وقتي اوضاع را مشاهده کرد، دوباره رشته سخن را به دست گرفت و گفت: صدق الله و رسوله وصدقت ابنته؛ شما آيات قرآن را خوانديد و خدا و رسول او راست گفتهاند. تو هم که دختر پيغمبر هستي راست ميگويي. باز به چرب زباني ادمه داد و گفت: انت معدن الحكمة و موطن الهدى و الرحمة و ركن الدين و عين الحجة؛ اوصاف عجيبي است! طبعا اگر بخواهند خشم کسي را فرو بنشانند بايد بگويند: «نه ما با شما مخالفتي نداريم و مخلص شماييم.» وي بر اين اساس شروع کرد به گفتن اين سخنان که: من هرگز شما را تکذيب نميکنم! شما معدن حکمت، جايگاه هدايت و رحمت و سرچشمه حجت و برهان هستيد. شما رکن دين هستيد! خيلي تعبير عجيبي است. اگر پايه خراب شود ساختمان فرو ميريزد. به حضرت ميگويد: شما داراي چنين مقام و موقعيتي در دين هستيد و من اينها را قبول دارم. لا ادلي بجوابک و لا ادفعک عن صوابک لا أبعد صوابك و لا أنكر خطابك هؤلاء المسلمون بيني و بينك قلدوني ما تقلدت و باتفاق منهم أخذت ما أخذت غير مكابر و لا مستبد و لا مستأثر و هم بذلك شهود؛ شما مطالبي را گفتيد و من هم تکذيب نميکنم؛ ولي ديگر در مقام جواب شما برنميآيم و نميخواهم بحث را ادامه دهم و حرف شما را رد کنم. از اين پس کار را به مسلمانان واگذار ميکنم. من اين مقام را به انتخاب خودم اشغال نکردهام؛ بلکه مردم اين را به گردن من گذاشته اند. تصرف فدک هم به رأي خودم نبود بلکه همه مردم نظرشان همين بود! من نخواستم مستبدانه کار کنم و نخواستم چيزي براي خودم برگزينم. اکنون نيز حَکَم بين من و شما مردم هستند؛ هرچه همه مردم بگويند من قبول ميکنم! و مردم هم شاهد هستند که من تنها اين کار را نکردم.
در واقع وقتي وي در احتجاج و بحث، در مقابل آيات قرآن و بيانات حضرت زهرا سلاماللهعليها جواب قانعکنندهاي نداشت و ديگر فضا هم اقتضا نميکرد که بيشتر از اين مسأله طول بکشد، بهترين راهکار را اين ديد که حضرت را روياروي همه مسلمانان قرار دهد. لذا چنين وانمود کرد که چون همه مردم با اين قضايا موافقت کردند، آنچه گذشت اعمال درستي بوده است. اميرالمومنين سلاماللهعليه در تشريح اين جريان ميفرمايند: براي اينکه خلافت را از ما بگيرند و فدک را از ما غصب کنند به اجماع مسلمين استناد کردند و گفتند که امت اسلامي اتفاق بر خطا نميکنند.
بررسي اجماع ادعا شده
شايسته است که اين مسأله از نظر تاريخي مورد بحث واقع شود تا از يک طرف معلوم شود که اين چه اجماعي بود و ثانيا چه حجيتي در اين اجماع براي اين مسأله وجود دارد و ثالثا بعد از استناد به اين اجماع چرا کسي سخني نگفت.
اما داستان اجماع بر خلافت يک امري است که به شوخي شبيهتر است. جريان سقيفه را که خود محدثان و مورخان اهل تسنن نقل کردهاند جرياني است که از اختلاف بين دو طايفه از انصار بر سر خلافت در سقيفه شروع شد. وقتي چند نفر از مهاجريني که سرانجام دستگاه خلافت را راهاندازي کردند متوجه شدند فورا جمع شدند و با آنها درگير شدند. خليفه دوم جريان را اين طور نقل ميکند که: «من ديدم نزديک است که بين امت اختلاف بيافتد و شمشير بين مردم واقع شود. من دستم را دراز کردم و گفتم: من که با ابوبکر بيعت ميکنم. به دنبال من چند نفري اين کار را کردند و بالاخره قضيه تمام شد و ديگر کسي چيزي نگفت!» اجماع مورد ادعا اين بوده است. از خليفه دوم نقل شده که: انّ بيعة ابيبکر کانت فلتة وقي الله شرها!6 اگر امري مورد اجماع مسلمين باشد و مسلمانان در آن اختلافي نداشته باشند و بر خطا هم نباشد چگونه است که خليفه دوم درباره آن ميگويد: فلتة وقي الله شرها! و چگونه است که ميگويد: من براي جلوگيري از خونريزي دستم را دراز کردم و با او بيعت کردم! اگر بنا بود اجماع شود بايد رأيگيري ميکردند. دستکم نظر ديگران را ميپرسيدند و اجازه ميدادند هر کسي رأي خودش را بدهد. چگونه سخن از اجماع ميشود در حاليکه ابتدا، کار به اينجا کشيده شد که به روي هم شمشير کشيدند و او براي جلوگيري از خونريزي دست به سوي ابوبکر دراز کرد و بعد هم خودش گفت: اين کار نسنجيدهاي بود؟! اينها همه امت نبودند. مگر سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و ديگران جزو امت نبودند؟! بر فرض بر خلافت و بر غصب فدک اجماع کردند اما چه کسي نظر داده بود؟ کدام سند گواه است که مردم گفته باشند: بياييد اين کار را بکنيد؟ خود او هم به حديثي از پيغمبر استناد کرد که اختيار اموالي که بعد از من باقي ميماند به دست ولي امر است. حتي اگر اين حديث هم درست بود بر اساس بيعتي که پيغمبر هفتاد روز پيشتر در غدير از مسلمانان گرفته بود بايد آن اموال در اختيار علي عليهالسلام باشد نه اينکه مباشر علي و حضرت زهرا سلاماللهعليهما را از ملک بيرون کنند و خودشان تصرف کنند!
به هر حال اين جريان به تعبير حضرت زهرا سلاماللهعليها توطئه و غائلهاي بسيار خطرناک بود شبيه توطئهاي که براي قتل پيغمبر تدارک ديده بودند. نبايد از اين نکته غافل شويم که اينکه حضرت در مقابل اينها اين عبارات را به کار ميبرند و از آياتي استفاده ميکنند که در شأن کفار، مشرکان و منافقان است، و اين جريان را به جريان فرزندان يعقوب تشبيه ميکنند، همه اينها براي اين است که در ميان مسلمانان دستکم چند نفري حقيقت اسلام و مسير صحيح اسلام را بشناسند و بفهمند که معارف دين را بايد از چه کسي ياد بگيرند. اگر کسي ادعا کند که: «اگر اين خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليها نبود، امروز اثري از شيعه در عالم پيدا نميشد» حرف گزافي نزده است. وجود تشيع و حتي معارفي که از اهلبيت عليهمالسلام در ميان اهل تسنن باقي مانده مرهون اين خطبه حضرت زهرا سلاماللهعليهاست.
اميدواريم که خداوند دست ما را در دنيا و آخرت از ولاي ايشان کوتاه نفرمايد.
والسلام عليکم و رحمة الله و برکاته
1 . إسراء، 26.
2 . مريم، 6.
3 . نمل، 16.
4 . الکافي، ج 1 ص34.
5 . يوسف، 18.
6 . تاريخ طبري، ج2 ص459.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريــــــــــــــــــــخ 28/02/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
آيات خطبه فاطمه سلاماللهعليها
مردمي بيمعرفت
در جلسات اخير به آخرين فراز خطبه مبارک حضرت زهرا سلاماللهعليها رسيديم که منجر به گفتوگويي طولاني بين حضرت زهرا سلاماللهعليها و به اصطلاح خليفه اول شد. حضرت در ضمن جوابهاي کوبنده خود به آيات قرآن استناد ميکردند. ابوبکر سرانجام گفت: «من با مشورت مردم بر کرسي خلافت نشستهام و مردم من را به اين پست مأمور کردهاند و اگر در ملک فدک دخالت کردم با موافقت مردم بوده است. اين شما و اين مردم؛ هر چه ميگويند عمل کنيد!» حضرت پاسخ کوبندهاي به او دادند و بعد بار ديگر رو به مسلمانان کردند و فرمودند:
معاشر المسلمين المسرعة إلى قيل الباطل المغضية على الفعل القبيح الخاسر «أ فلا تتدبرون القرآن ام على قلوب أقفالها»1 كلا بل ران على قلوبكم ما أسأتم من أعمالكم فأخذ بسمعكم وأبصاركم ولبئس ما تأولتم وساء ما به أشرتم وشر ما منه اغتصبتم لتجدن والله محمله ثقيلا وغبه وبيلا إذا كشف لكم الغطاء وبان ما ورائه الضراء بدا لكم من ربكم ما لم تكونوا تحتسبون وخسر هنالك المبطلون؛ اي تودههاي مردم مسلمان! اي کساني که با سرعت به سراغ سخنان باطل ميرويد اما نسبت به کار زشت و زيانبار چشمپوشي و مسامحه ميکنيد! آيا در قرآن تدبر نميکنيد يا بر دلهايتان قفل زده شده است؟! بلکه اعمال بد شما دلهايتان را تيره کرده است. پس خدا چشم و گوشتان را گرفت و چه بد تفسيري براي آيات خدا کرديد و به چه رأي بدي اشاره کرديد! و چه بد عوضي است آن عوضي که از اين کارتان دريافت کرديد! به خدا قسم اين کار براي شما بسيار گران تمام خواهد شد. بار بسيار گراني است و عاقبت بسيار وخيمي در پي دارد. روزي که پرده از اعمال شما برداشته ميشود و آنچه وراء آن است آشکار ميشود، از طرف خدا بدبختيها و گرفتاريهايي براي شما ظاهر خواهد شد که هيچ گمانش را هم نميکرديد و در آن روز است که اهل باطل بسي زيان خواهند کرد.
روشن است که بعد از اينکه به اصطلاح متصدي خلافت کار را به مردم واگذار کرد و گفت من به رأي آنها عمل کردم قاعدتا اگر مردم احساس مسئوليت ميکردند بايد اظهار مخالفت ميکردند به خصوص که حضرت بارها از آنها به خاطر ياري نکردن حق گله کردند. با همه اينها باز هم مردم سکوت کردند و چيزي نگفتند. از اينرو حضرت زهرا سلاماللهعليها مردم را مخاطب قرار دادند و به آنها اعتراض کردند که چه طور شما حرف باطل را ميپذيريد و نسبت به رفتار خلاف حق چشمپوشي و مسامحه ميکنيد؟! بدانيد که سرانجام تبعات اين عمل را خواهيد ديد و روزي پشيمان خواهيد شد که ديگر سودي نخواهد داشت.
دوري از علي عليهالسلام سقوط در فتنه
نکتههاي آموزندهاي در اين فرمايشات هست که اختصاص به آن زمان و آن مردم ندارد و ما براي زمان خودمان ميتوانيم از آنها استفاده کنيم. حضرت زهرا سلاماللهعليها برخي از آيات قرآن را اقتباس کردند. در چنين مقامي که خانمي در يک دادگاه رسمي ادعا ميکند که مال من را بيجهت گرفتهاند اگر بخواهد براي تاکيد ادعاي خويش از آيات قرآن استفاده کند چه آيهاي را بايد بخواند؟ قاعدتا بايد از آياتي مانند: لاَ تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ،2 يا وَتُدْلُواْ بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ؛3 استفاده کند. پس به چه مناسبت حضرت ميفرمايند: «مگر کافر شده و دست از دين خدا برداشتهايد؟ مگر ميخواهيد راه جهنم ابدي را برويد؟» حضرت زهرا سلاماللهعليها کسي است که حرف بيحساب نميزند. آياتي که حضرت در خلال اين خطبه شريف ميخوانند خيلي عجيب است. در ابتدا آنجا که اشاره ميکنند به داستان سقيفه و تغيير مسير خلافت، ميگويند: اهل سقيفه ادعايشان اين بود که ما براي جلوگيري از فتنه و هرج و مرج در جامعه بايد زودتر براي جانشيني پيامبر اقدام ميکرديم اما، ألا في الفتنة سقطوا وإنّ جهنم لمحيطة بالكافرين؛4 اصلا اينها در متن فتنهاند و جهنم بر آنان احاطه دارد. حضرت در ادامه ميفرمايند: شما که اينگونه قضاوت ميکنيد مگر ميخواهيد دست از اسلام برداريد؛ ومن يبتغ غير الإسلام دينا فلن يقبل منه وهو في الآخرة من الخاسرين؛5 اين آيه گرچه پاسخ مناسبي است براي مدعيان پلوراليسم که قائلاند همه اديان خوب هستند و فرقي نميکند چه ديني را انتخاب کنيم، اما حضرت زهرا سلام اللهعليها به چه مناسبت در مقام دفاع از حق غصب شده اين آيه را تلاوت کردند؟ و يا چرا از اين آيه استفاده ميکنند که ميفرمايد: «أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُون؛َ6 آيا ميخواهيد احکام جاهليت را احيا کنيد؟! چه حکمي بهتر از حکم خداست که شما ميخواهيد دست از حکم خدا برداريد؟!» آيا آنها چنين ادعايي داشتند؟ از هيچ يک از حرفهايشان چنين چيزي ظاهر نشد، بلکه ابوبکر سعي ميکرد احترام حضرت را نگه دارد. اما حضرت با تندي و با تعبيرات بسيار کوبنده جواب وي را ميدادند. از جمله آياتي که در ادامه از آن استفاده کردند آيه سي و نهم سوره هود است که ميفرمايد: «فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ؛ به زودي خواهيد دانست که عذاب رسوا کننده عذاب کيست و براي چه کساني عذابي ثابت تحقق خواهد يافت.» اين لحن قرآن در هنگام سخن گفتن با کفار و مشرکان است. حضرت زهرا سلاماللهعليها با مردم نمازخوان و با کسي که مردم با او به عنوان جانشين پيغمبر بيعت کرده بودند با همين لحن سخن ميگويند. اين چه حکمتي دارد؟
فاصله از علي عليهالسلام برگشت به جاهليت
همچنين آنجا که از عدم ياري مردم گله ميکردند در مقام توجيه آن فرمودند: شايد گمان ميکنيد هنگامي که پيغمبر از دنيا رفت ديگر کار تمام شده و هر کاري دلتان ميخواهد ميتوانيد انجام دهيد در حاليکه: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ.7 اين آيه عجيبي است که شايسته است دقت کنيم که چرا حضرت اين آيه را در اينجا قرائت کردند. قرآن ميفرمايد: اگر پيغمبر به موت طبيعي از ميان شما برود يا کشته شود شما بايد دست از دينتان برداريد و به عقب بگرديد؟! اگر چنين کنيد به خدا ضرري نميزنيد. اما اگر شکرگزار نعمت خدا باشيد خدا به شما پاداش خواهد داد. حضرت زهرا سلاماللهعليها با تلاوت اين آيه در اين مجلس ميخواهند بگويند: اگر گمان کردهايد که چون پيغمبر از دنيا رفته است ديگر نبايد از ما حمايت کنيد مصداق اين آيه ميشويد و بايد بدانيد با اين کار به خدا ضرري نخواهيد زد بلکه خود ضرر خواهيد کرد. به دنبال آن ميفرمايند: «وَ قالَ مُوسى إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَميعاً فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَميدٌ؛8 اگر همه شما مسلمانان و هر انساني که روي زمين زندگي ميکند همه کافر شويد سر سوزني به خدا ضرر نميخورد و بر دامن کبرياييش گردي ننشيند.» مگر در آن مجلس، کسي ميخواست دست از دينش بردارد؟ چرا حضرت اين آيه را ميخوانند؟
گناه مختلکننده دستگاه معرفتي
وقتي بحث ارث بودن فدک مطرح شد و به حضرت اينگونه جواب دادند که انبياء ارث باقي نميگذارند حضرت فرمودند: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ؛9 يعني اينگونه نيست که امر بر شما مشتبه شده باشد و واقعا نميدانيد که پيغمبر هم ارث ميگذارد؛ بلکه اين صحنهها را درست کرديد تا آنچه دلخواه خودتان است را عملي کنيد. من بايد صبر کنم تا آنچه اراده الهي است تحقق پيدا کند.» سرانجام در اين فرازي که امشب خوانديم آيه بيستوچهارم از سوره محمد صلياللهعليهوآله را عينا ذکر ميفرمايند و اقتباسي از آيه چهاردهم سوره مطففين را در کلام خويش ميآورند؛ يعني مفاهيم آن آيه را به صورت خطاب به مخاطبان ميگويند. آيه چهاردهم سوره مطففين ميفرمايد: کلاّ بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ؛ يکي از حقايقي که قرآن روي آن تاکيد دارد اين است که اعمال زشت انسان تدريجا باعث ميشوند که انسان حقيقت را درک نکند و کمکم ايمانش ضعيف شود و سرانجام کارش به کفر بيانجامد. همانطور که آيه بيستوسوم سوره جاثيه ميفرمايد: «أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ؛ اگر معبودِ کسي هواي نفسش شود يعني تسليم هواهاي نفسانياش شود خداوند چشم و گوشش را کور و کر ميکند و در حالي که اهل علم و فهم است گمراهش مينمايد و پردهاي روي چشم و گوشش ميکشد. چه کسي ميتواند چنين کسي را هدايت کند؟!» يعني چنين کسي هرگز هدايت نخواهد شد. چنين مضموني در آيه چهاردهم سوره مطففين هم هست که ميفرمايد: کلّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ؛ کساني که اهل معصيت بودند و دائما با خداوند مخالفت ميکردند اعمال زشتشان چرکي بر روي دلشان شد و زنگاري روي آيينه قلبشان و ديگر چيزي در آن منعکس نميشود.
حضرت خطاب به اين مسلمانان ميفرمايند: شما به دنبال هواي دلتان هستيد و به اين خاطر اعمالي را انجام داديد که دلتان سياه شد و ديگر درک نميکنيد. بعد ميفرمايد روزي از طرف خدا پرده برداشته خواهد شد و چيزهايي ظاهر خواهد شد که هيچ وقت فکرش را نميکرديد. آن روز است که خواهيد فهميد چه گناه بزرگي مرتکب شدهايد(فكَشَفْنَا عَنكَ غِطَاءكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ).10
به راستي چرا حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين مجلس اين آياتي را تلاوت کردند که همه خطاب به کفار و مشرکان هستند؟ حضرت آن آيات را تلاوت کردند چراکه با آن چشم تيزبين و حقيقتبينشان ميديدند اين راهي که شروع شده و زاويهاي که باز شده است به کفر و شرک منتهي ميشود؛ ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَ كَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُون.11
دانشجوي متديني را ميشناختم که وقتي به لندن رفته بود شنيده بود که آنجا برخي از کارخانههاي نان، فرِ نانپزي را با روغن خوک چرب ميکنند تا نان آسانتر خارج شود. لذا تحقيق کرده بود تا کارخانهاي را پيدا کند که روغن نباتي مصرف ميکند تا از پاکي ناني که ميخورد مطمئن باشد. همين شخص کم کم کارش به جايي رسيده که اصل دين، وحي، نبوت و همه چيز را انکار ميکند. اينگونه نيست که هر کس فاسق است از ابتدا فاسق بوده است؛ البته هستند کساني که از اول هم خراباند اما قرآن ميفرمايد: «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ * وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْب وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْب؛ بودند کساني که نعمتهاي بزرگ و معارفي ژرف به آنها داديم و در ابتدا آدمهاي خوبي بودند و خداوند دعايشان را مستجاب ميکرد؛ اما آنها به دنبال هواي نفسشان رفتند و سرانجام کارشان به آنجا رسيد که حکايتشان حکايت سگ شد.» کار مسلماناني که در رکاب پيامبر بودند به جايي رسيد که حضرت زهرا سلاماللهعليها اينگونه آنها را توبيخ ميکنند. چرا؟ زيرا حضرت ميديدند که با اين فاصلهاي که آنها از حق ميگيرند سرانجامشان به کفر منتهي ميشود. اگر بنا گذاشتيم بر اينکه به حکم خدا بياعتنايي کنيم و کمکم بگوييم: «بله، اسلام و اسلامگرايي خوب است اما زمان اين موضوعات گذشته است و اکنون زمان مليگرايي و ارزشهاي انساني است!» در اين صورت بايد منتظر چنين سرنوشتي باشيم.
راز آيات منتخب فاطمه سلاماللهعليها
بعد از رسول خدا کسي ميتوانست اسلام را حفظ کند که مثل خود پيغمبر باشد و خداوند بر مسلمانان منت گذاشت و چنين انساني را آفريد و به مردم معرفي کرد؛ اما مسلمانان از او فاصله گرفتند و از آنجا راه باطل شروع شد. از اين رو کار همين مسلمانان به آنجا رسيد که در کربلا فرزند پيغمبر را به فجيعترين وضعي به شهادت رساندند. اگر ديديم کسي نماز ميخواند و روزه ميگيرد دليل نميشود که از همه جهت انسان درستي است؛ بلکه بايد اعتقادش را بررسي کرد. اگر گفت: «بله، خدا فرموده علي ولي باشد؛ ولي فعلا ما صلاح ميدانيم که کس ديگري در رأس باشد»، معناي آن اين است که خود را در عرض خدا قرار ميدهد! امام صادق عليهالسلام درباره کسي که حکم نائب امام را رد کند ميفرمايند: «فَإِذَا حَكَمَ بِحُكْمِنَا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا اسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللَّهِ وَ عَلَيْنَا رَدَّ وَ الرَّادُّ عَلَيْنَا الرَّادُّ عَلَى اللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللَّه»12 چگونه رد کردن حرف او منجر به شرک ميشود؟ زيرا او از طرف خدا حکم ميکند. حال کسي که بر خلاف او حرف ميزند حرف خود را در عرض حرف خدا قرار داده است و ميگويد: قانون خدا يک قانون است و قانون من هم يک قانون! و اين يعني شرک.
تهديدات و توبيخات حضرت زهرا سلاماللهعليها براي اين است که به ما بگويد: مواظب باشيد از محور حق فاصله نگيريد. علي مع الحق والحق مع علي؛ اگر از علي فاصله بگيريد راه انحراف را در پيش گرفتهايد و نهايتاً اين راه به کفر ميانجامد. ما بايد قدر نعمت ولايت را بدانيم. 1400 سال علماي ما زحمت کشيدهاند تا مذهب تشيع را براي ما حفظ کنند. ائمه معصومين عليهمالسلام براي صيانت از اين نعمت و جلوگيري از ايجاد انحراف در راه حق فرمودند: «وقتي به ما دسترسي نداريد به کساني که عالم به علوم ما هستند مراجعه کنيد. آنها حاکم بر شما هستند و بر شما ولايت دارند.» ولايتفقيه ساده به دست ما نرسيده است. معني ولايتفقيه هم فقط دوستي نيست. اهل تسنن ميگويند: معناي سخن پيغمبر اکرم که فرمود: من کنت مولاه فهذا علي مولاه، يعني هر کس دوست من است و من هم دوست او هستم، علي را هم دوست بدارد. ما هم دوست علي هستيم. امثال صاحب عبقات و صاحب الغدير چه قدر زحمت کشيدند تا اثبات کنند که منظور از مولا فقط دوستي نيست بلکه منظور ولايت است؛ يعني اطاعت علي بر شما واجب است.
در زمان ما هم ممکن است کساني درباره ولايتفقيه بگويند: ولايتفقيه يعني فقها را دوست بداريد. در حالي که ولايتفقيه يعني اطاعت ولي فقيه مثل اطاعت امام معصوم واجب است. شايسته است که در درجه اول اين مسأله را خودمان باور کنيم و در درجه بعد شبهه کساني که دچار شبهه شدهاند را برطرف کنيم.
وفقناالله و اياکم ان شاءالله.
1 . محمد، 24.
2 . نساء، 29.
3 . بقره، 188.
4 . توبه، 49.
5 . آلعمران، 85.
6 . مائده، 50.
7 . آلعمران، 144.
8 . ابراهيم، 8.
9 . يوسف، 18.
10 . ق، 22.
11 . روم، 10.
12 . الکافي، ج1 ص67.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيش رو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيت الله مصباح يزدي ( دامت بركاته ) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريـــــــــــــــــخ 04/03/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
دفاع از ولايت در بستر بيماري
خدا را شکر ميکنيم که توفيق عنايت فرمود تا در طي جلساتي خطبه فدکيه حضرت زهرا سلاماللهعليها را مورد گفتوگو قرار داديم. حضرت زهرا سلاماللهعليها خطبه کوتاه ديگري دارند که معمولا در کنار خطبه فدکيه ذکر ميشود. اگر خدا توفيق دهد قصد داريم چند جلسهاي به توضيح اين خطبه بپردازيم.
انگيزه فاطمه سلاماللهعليها از به صحنه آمدن
حضرت بعد از فارغ شدن از آن مسجد و از آن خطبه، با نارضايتي از مردم جدا شدند و به منزل تشريف بردند. بعد از آن ماجرا بيماري حضرت شدت يافت و بعد از چند روز همان کسالت به وفاتشان منتهي شد. وقتي بيماري حضرت شدت پيدا کرد زنان مهاجرين و انصار براي عيادت ايشان به خدمتشان مشرف شدند. حضرت اين فرصت را هم غنيمت شمردند و سخناني ايراد کردند که حاصل آن همين خطبه دوم شد. قبل از پرداختن به عبارات اين خطبه بايد به اين نکته توجه داشته باشيم که حضرت با آن بيماري شديدشان سعي کردند از اين فرصتي که با اجتماع زنان مهاجر و انصار حاصل شده بود استفاده کنند و مطالبي را بيان کنند که جاي ديگر امکان بيان آنها به اين شکل نبود. در اين جا ديگر صحبت از فدک و غصب اموال مطرح نيست، بلکه تکيه اصلي روي مسأله امامت اميرالمؤمنين سلاماللهعليه و تغيير مسير امامت و ولايت است. در واقع ميتوان گفت: اين فرمايش، بهترين، کاملترين و مؤثرترين دفاعي است که حضرت از مسأله ولايت و امامت کردند و حضرت در همين عبارات نسبتا کوتاه – پيداست که حال حضرت هم اقتضاي بيان طولاني نداشته است – مطالب بسيار عميق، عبرتآموز، کوبنده و هشداردهندهاي را بيان کردند که دلهاي آماده را تکان ميدهد. بنابراين ايشان قصد داشتند در آخرين روزهاي حياتشان بار ديگر از مسأله ولايت و امامت دفاع کنند و در حد ممکن حقايق را براي مردم بيان کنند تا بفهمند چه کار خطرناکي انجام گرفته و چه آثار شومي به دنبال خواهد داشت. اقدام حضرت لايه عميقتري هم دارد و آن اين است که دفاع حضرت از مسأله امامت و اميرالمؤمنين سلاماللهعليه به عنوان يک امر عاطفي خانوادگي و روي علاقه شخصي به همسرشان و اينگونه مسائل نبود. البته دفاع از شوهر کار پسنديدهاي است؛ اما مسأله دفاع حضرت زهرا سلاماللهعليها خيلي بالاتر از مسأله دفاع از حق شوهر است. امامت، علت مبقيه اسلام است و لذا دفاع از امامت اميرالمؤمنين عليهالسلام يعني دفاع از اسلام. اگر نبود نقشي که اميرالمؤمنين عليهالسلام در کمال محدوديت و مظلوميت ايفا کردند، به جد ميتوان گفت که نامي از اسلام باقي نميماند تا چه رسد به حقانيت مذهب شيعه و معارف اهلبيت عليهمالسلام. پس در ارزيابي رفتار حضرت زهرا سلاماللهعليها و انشاي اين خطبه بايد گفت اول مسأله حمايت از ولايت و امامت مطرح است، و دوم مسأله حمايت از اسلام. ولي لايه عميقتري هم براي اين حرکت وجود دارد. گاهي شخصي براي دفاع از اسلام در جبهه و جهاد شرکت ميکند اما وقتي عمق دلش را ميکاوي ميبيني ترس از جهنم يا اميد به ثواب، بهشت و حور و قصور وي را وادار به شرکت در جهاد کرده است. آيا دفاع حضرات معصومين و مخصوصا شخص حضرت زهرا سلاماللهعليها از اسلام فقط به جهت انجام يک تکليف واجب بوده است يا مطلب عميقتري هم وجود دارد؟ حقيقت اين است که لايه زيرين اين دفاع دلسوزي براي مردم بود. حضرت ميديدند اگر مردم از اسلام محروم شوند به عذاب ابدي مبتلا ميشوند و هم سعادت دنيا را از دست ميدهند و هم مبتلا به عذاب ابدي الهي ميشوند. حضرت ميخواستند تا آن جايي که ممکن است مردم را هدايت کنند. جوهر وجود کسي در وجود حضرت زهرا سلاماللهعليها مجسم شده است که خداي متعال در وصفش ميفرمايد: «حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ.1 پيامبري به سوي شما آمد که بر هدايت شما حريص است و با مؤمنان رؤوف و مهربان است.» از اين روست که حضرت زهرا سلاماللهعليها دوست دارد تا آخرين لحظه حتي اگر يک نفر هم که شده حق را بشناسد و هدايت شود و دست از گمراهي، لجاجت و دنياپرستي بردارد. پس در واقع حضرت براي بيان اين واقعيات سه انگيزه داشتند که در طول هم بودند؛ اول مسأله دفاع از امامت، دوم دفاع از اسلام و سوم دلسوزي براي مردم بود. آنقدر دلسوز مردم بود که هر فرصتي را براي هدايت آنها غنيمت ميشمرد.
شکوه از نامردميها
لما مرضت فاطمة سلاماللهعليها المرضة التي توفيت فيها دخلت عليها نساء المهاجرين والأنصار يعدنها؛ هنگامي که حضرت زهرا سلاماللهعليها مريض شدند همان مرضي که با آن مرض وفات يافتند زنان مهاجر و انصار به عيادتشان آمدند. فقلن لها كيف أصبحت من علتك يا ابنة رسول الله؛ گفتند: از بيماريتان چه خبر؟ حالتان بهتر شده است؟ حضرت ميتوانستند جواب مختصري بدهند و مطلب را تمام کنند؛ اما فرصت را غنميت شمردند و در جواب احوالپرسي شروع به سخنراني کردند. فحمدت الله و صلت على أبيها؛ حضرت همچون همه سخنرانيهاي اسلامي خطبه خود را با حمد الهي و صلوات بر پدرشان شروع کردند. ثم قالت أصبحت و الله عائفة لدنياكن قالية لرجالكن؛ سپس فرمودند: صبح کردم در حالي که به خدا قسم نسبت به دنياي شما بسيار منزجر و متنفرم و نسبت به مردان شما بسيار خشمگين و ناراحتم (طبعا مسئوليت وقايعي که اتفاق افتاده بود به عهده مردان بود و زنان مستقيما مسئول آن کارها نبودند). لفظتهم بعد أن عجمتهم؛ (اين فرمايش حضرت، همچون ساير سخنانشان تعبيراتي بسيار اديبانه است که معمولا ما از بيان زيباييها و اداي حق آنها عاجزيم.) معمولا عربها وقتي ميخواهند خرمايي را بخورند که به سلامت آن شک دارند ابتدا آن را زير دندانشان فشار ميدهند تا معلوم شود خرماي سالمي است يا نه. به اين کار «عجمه» ميگويند. حضرت ميفرمايند: مردان شما را آزمايش کردم تا ببينم چگونهاند؛ در همان امتحان اول فهميدم که اينها افراد فاسد و خرابي هستند. بعد آنها را به بيرون پرت کردم. «لفظة» يعني بيرون انداختن. لفظ را لفظ ميگويند چون هوايي است که انسان از دهان بيرون مياندازد. و سئمتهم بعد أن سبرتهم؛ گاهي انسان در هنگام خريد جنس، فقط ظاهر آن را نگاه ميکند و گاهي بادقت زير و روي آن را بررسي ميکند تا به کيفيت آن پي ببرد. وارسي اعماق يک چيز را «سبره» ميگويند. حضرت ميفرمايند: بعد از اينکه با دقت مردان شما را آزمودم و آنها را شناختم از آنها خيلي متنفر و ملول شدم.
در هر زبان براي بيان تنفر از کسي يا چيزي تعبيراتي وجود دارد. در زبان عربي تعبيراتي ادبي براي اين مقام وجود دارد که حضرت براي بيان نفرت خود از مردان آنها از آن تعبيرات استفاده ميکنند که بعضا در قرآن هم آمده است. مثلا خداوند کلمه «بُعداً» را درباره قوم عاد و ثمود بکار برده است (أَلاَ بُعْدًا لِّعَادٍ قَوْمِ هُودٍ؛2 أَلا بُعْداً لِثَمُودَ3). اين تعبير مانند «لعن» است. وقتي بر کسي لعن فرستاده ميشود يعني از رحمت خدا به دور باد. «بُعدا» هم يعني دور باد. گاهي در چنين مقامي تعبيرات ديگري هم بکار ميرود. در اينجا حضرت شبيه به اين تعبيرات را ميفرمايند: فقبحا لفلول الحد؛ زشت باد کُند شدن شمشير بعد از تيز بودنش (چه قدر زشت است شمشيري که براي جهاد بايد از آن استفاده شود وقتي ميخواهيم از آن استفاده کنيم ميبينيم کند شده و نميبرد). و اللعب بعد الجد؛ و زشت باد شوخي گرفتن امر مهم بعد از تصميم جدي. يعني شما اسلامي را که عامل حيات و سعادت دنيا و آخرت شماست و بايد با جديت با آن برخورد کنيد به بازي گرفتهايد. و قرع الصفاة؛ براي باز شدن در، بايد حلقه در را کوبيد. اگر انسان به جاي حلقه در، صخرهاي را بکوبد کار احمقانهاي انجام داده است. مقصود حضرت اين است که خداوند دري از رحمت خود به روي شما باز کرده بود و شما بايد آن در را ميکوبيديد تا رحمت الهي به روي شما سرازير شود. اما شما به جاي کوبيدن در رحمت الهي به سراغ صخرهاي رفتهايد و آن را ميکوبيد که هيچ نفعي براي شما نخواهد داشت. به جاي اينکه باب علم، باب رحمت، و باب سعادت را بکوبيد، سراغ کسي که به سنگي ميماند رفتهايد که هرچه در بزنيد جوابي نميشنويد. و صدع القناة؛ آن نيزهاي که تيز کرده بوديد و اکنون بايد از آن استفاده کنيد کارآيياش را از دست داده است. و ختل الآراء و زلل الأهواء؛ رأي و نظرهايتان همه به خطا رفته و هوسهايتان گل کرده است. به جاي اينکه دنبال حق برويد دنبال هوس ميرويد و به جاي اينکه رأي صائب داشته باشيد نظرهاي خطا و اشتباه ابراز ميکنيد. ديگر من چه اميدي به شما داشته باشم؟ بعد به آيه هشتادم سوره مبارک مائده اقتباس ميکنند و ميفرمايند: بئس ما قدمت لهم أنفسهم أن سخط الله عليهم و في العذاب هم خالدون؛ آياتي که حضرت انتخاب ميکنند و در لابهلاي سخنرانيهايشان به آن استشهاد ميکنند آيات بسيار کوبندهاي است که حاکي از بينش حضرت نسبت به جرياني است که در سقيفه شکل گرفت و بعد ادامه پيدا کرد. استشهادهاي حضرت بيانگر اين است که اين حرکت اگر بالفعل کفر نباشد به گونهاي است که به کفر منتهي خواهد شد. اينجا هم ميگويند: با اين کاري که مردهاي شما کردند چه ذخيره نامبارکي را براي خودشان پيش فرستادند، ذخيرهاي که موجب غضب الهي به آنها شد، به گونهاي که در عذاب جاودانه بمانند. عذاب جاودانه براي کافر است و مؤمن اگر عذاب هم داشته باشد عذابش موقت است؛ يعني حضرت با ذکر اين آيه ميخواهند بگويند: کساني که مرتکب اين کار شدند از دين خارج شدند يا دستکم به راهي رفتند که به کفر منتهي ميشود.
لا جرم لقد قلدتهم ربقتها؛ با اين رفتاري که اينان کردند من هم ريسمان خلافت را به گردن اين شتر انداختم. و حملتهم أوقتها؛ و بار سنگينش را بر دوش اين مردم گذاشتم. و شننت عليهم غاراتها؛ و با آنها به ستيزه برخاستم. فجدعا و عقرا و بعدا للقوم الظالمين؛ در اينجا هم حضرت تعبيراتي بکار ميبرند که در مقام نفرين به کار برده ميشود. البته برخي از اين تعبيرات با ادبيات ما خيلي آشنا نيست. در بين عربها مرسوم است وقتي ميخواهند کسي را نفرين کنند ميگويند بينياش بريده باد! «جدعا» يعني بينياش بريده باد و «عقرا» يعني شتري را پي کنند و دست و پايش را با شمشير بزنند. يعني اين قوم مردمي ستمگرند. اينها از رحمت خدا دور باشند و خداوند نهايت ذلت را بر ايشان مسلط کند.
دفاع صريح از ولايت
بعد ميفرمايند: ويحهم أنى زعزعوها عن رواسي الرسالة و قواعد النبوة و الدلالة و مهبط الروح الأمين و الطبين بأمور الدنيا و الدين؛ واي بر آنها! آنها بار خلافت را از جايگاه و مسير خودش منحرف کردند و به جايي بردند که هيچ امنيت و صلاحيت مستقر شدن ندارد. اين تعبيرات شاهدي براي اين نکته است که يکي از اهداف حضرت از سخنان قبليشان هم اثبات عدم صلاحيت متصديان امر حکومت بود. حضرت ميخواست به مردم بفهماند آنها به هيچ وجه صلاحيت جانشيني رسول اکرم را ندارند و اگر به فرض هم حق مردم بود که خود، امام را انتخاب کنند بد انتخابي کردهاند.
حضرت مقام رسالت و شؤون آن را به کوههاي بلند تشبيه ميکنند و ميگويند: جايگاه جانشيني پيامبر اکرم کوههاي بلند رسالت بود؛ اما آنها آن را به ته دره هولناکي پرت کردند. اين مقام شايسته کساني است که بهترين مصالح دين و دنياي مردم را بدانند. ألا ذلك هو الخسران المبين؛ اين زيان بسيار آشکاري است. خداي متعال چنين نعمت عظيمي را در جايگاه مناسب و رفيعي قرار داده بود تا شما براي هميشه از آن استفاده کنيد و هم دنيا و هم آخرتتان آباد شود. اما با اين کاري که کرديد هم دنيا را از دست داديد و هم آخرت را. آيا زياني بالاتر از اين وجود دارد؟
ان شاءالله بقيه خطبه را در جلسات بعد پي ميگيريم.
وصلّى الله على محمد و آله الطاهرين.
1 . توبه، 128.
2 . هود، 60.
3 . هود، 68.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباحيزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ 11/3/90 ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد.
اگر علي عليه السلام حاکم میشد ...
در جلسه قبل قسمتي از فرمايشات حضرت زهرا سلاماللهعليها را که در جمع زنان مهاجر و انصار ايراد فرموده بودند قرائت کرديم و در حدي که خداي متعال توفيق داد توضيحات مختصري عرض کرديم. از آن خطبه مبارک به اين فراز رسيديم که مي فرمايند: و ما الذي نقموا من أبي الحسن عليهالسلام نقموا و الله منه نكير سيفه و قلة مبالاته لحتفه و شدة وطأته و نكال وقعته و تنمره في ذات الله ...
حاکم مطلوب
حضرت زهرا سلام الله عليها در اواخر عمر بعد از اينکه با مردم و متصديان حکومت حجت را تمام کردند و نتيجه اي نگرفتند، در اينجا قصد دارند علت انحراف مردم از اميرالمؤمنين عليه السلام را توضيح دهند. براي فهم علت اينکه مردم چرا اميرالمؤمنين عليهالسلام را رها کردند بايد اين مقدمه را مورد بررسي قرار دهيم که مردم از حاکم چه انتظاري دارند و حاکم ايدهآل براي مردم چه کسي است تا بفهميم چرا مردم علي عليه السلام را رها کردند و سراغ ديگران رفتند. برخي از مطالبات مردم از حکومت، عمومي است و براي هر مردمي با هر فکر و عقيدهاي مطلوب است. يکي از اين مطالبات، اجراء صحيح قانوني است که مردم آن را پذيرفته اند. لازمه اجراي صحيح قانون برخورد با متخلفان است. مردم از حاکم انتظار دارند که اگر کساني عمدا از قانون سرپيچي کردند و در حق ديگران ظلم کردند با آن ها برخورد کند و دادشان را از ظالم بگيرد. از ديگر مطالبات عمومي مردم از حاکم اين است که در ظاهر و باطن دلسوز و خيرخواه عموم مردم باشد. مطالبه ديگري که مي توان برشمرد اين است که حاکم خودگزين نباشد و به جد در فکر تامين مصالح جامعه و خدمت به مردم باشد؛ نه اينکه در فکر کيسه دوزي و جمع امتياز براي خود باشد.
اينها مطالباتي است که مردم هر جامعهاي از حکومتشان دارند. اگر حاکمي اين خصوصيات را داشته باشد براي عموم جوامع بشري حاکم مطلوبي است. در جامعه اسلامي يک انتظار ديگر هم اضافه ميشود و آن اين است که ارزشهاي اسلامي را پاس بدارد و سعي کند ارزشهاي اسلامي در جامعه پياده شود. يعني مردم در راه صحيح خداپرستي قرار گيرند و مبتلا به بدعتها و آفتهاي فکري و انحرافات عقيدتي نشوند. اگر حاکمي در مقام عمل، اهل مسامحه باشد و خيلي اين مسايل را جدي نگيرد در چنين موقعيتي معمولا مردم دو دسته ميشوند؛ کساني که ظلم کرده، به حقوق مردم تجاوز نموده و از بيتالمال سوءاستفاده کرده اند وقتي مي بينند با آن ها برخورد جدي نميشود خوشحال مي شوند و از چنين حاکمي راضي هستند. اما ساير مردم وقتي ميبينند به آن ها ظلم شده و حقوقشان ضايع شده است ناراضي ميشوند. وقتي اربابان قدرت و سرمايهداران منافعشان تأمين شود سعي میکنند ديگران را با فريب قانع کنند تا به گونه اي سرشان گرم شود و مزاحمشان نشوند. اين شيوههايي است که در همه جاي دنيا ميبينيم. شايد در عالم کشوري نباشد که در آن از اين شيوههاي شيطاني استفاده نشود؛ چراکه در همه کشورها گروهي خواص و نخبه هستند که دور حاکم را ميگيرند و حاکم هم به رأي، کمک هاي مالي و نفوذ آن ها احتياج دارد. از اين رو دستشان براي سوءاستفاده از بيتالمال باز است و براي اينکه مردم آشوب نکنند به هر نحوي که شده مردم را سرگرم ميکنند. اين کاري است که در بسياري از حکومتها معمول است؛ اما اسلام به چنين وضعي راضي نيست.
حکومت علي عليه السلام الگوي حکومت اسلامي
علي عليه السلام مظهر تام حکومت اسلامي است. اگر ما حکومت علي عليه السلام را نداشتيم براي اداره کشور چه الگويي داشتيم؟ امام رحمة الله عليه در جواب خبرنگاران خارجي که از ايشان در فرانسه سؤال کردند: اگر شما در مبارزه موفق شديد و شاه را بيرون کرديد قصد داريد چه نوع حکومتي تشکيل دهيد؟ فرمودند: «حکومتي مثل حکومت علي عليه السلام». دوست و دشمن در همه عالم عدالت علي را ميشناسند. اين حکومت الگويي است که در تمام تاريخ بشريت نمونه است. حاکم عادل حقيقي از نظر اسلام کسي است که در مقابل متخلفان قاطعيت داشته باشد و اهل سازش، مسامحه، خويش و قومبازي، حزببازي و ... نباشد و در همه جا حق را اعمال کند. اين نمونه حکومت ايدهآل اسلامي است. مردم علي را شناخته بودند. آن ها در طول 23سال رسالت پيغمبر اکرم صلياللهعليهوآله همواره علي عليه السلام را در کنار پيغمبر ديده و رفتارش را آزموده بودند. همه ميدانستند که علي در برابر حق و در مقابل حکم خدا انعطافپذير نيست. در هنگام اجراي حق، نزديکان و غريبه ها براي او يکسان اند. علي را با اين صفات شناخته بودند و ميدانستند او آدمي نيست که بتوانند فريبش دهند و از او سوءاستفاده کنند.
عيب علي عليهالسلام صفات خوبش بود
حضرت زهرا سلاماللهعليها در اين فراز ميفرمايند: علت اينکه عموم مردم از علي عليه السلام حمايت نکردند همين صفات خوب علي بود وگرنه نمي توان هيچ عيبي در علي پيدا کرد. چه کسي اسلام را از علي عليه السلام بهتر مي شناخت؟ چه کسي براي مردم، براي ضعفا، براي ايتام، براي فقرا و براي بيوهزنان دلسوزتر از علي عليه السلام بود؟ همه ميدانستند که علي نمي توانست اشک يتيم را تحمل کند. ديده بودند که چگونه قنات و نخلستان آباد مي کرد و وقف فقرا مي نمود و خود از آن ها استفاده نميکرد و حتي بارها شده بود خود و فرزندان و اهلبيتش گرسنه ميخوابيدند و مختصر غذايي که داشتند به ديگران مي دادند. ممکن است گفته شود که اين صفات، صفات بسيار خوبي است و هر ملتي که چنين حاکمي داشته باشند به او علاقه مند خواهند شد. پس چرا علي عليهالسلام را کنار گذاشتند؟
بله، مردم علي را خوب ميشناختند. اما خواص دلشان ميخواست علي براي آن ها حساب جداگانهاي باز کند، در حالي که علي عليه السلام اينگونه نبود. او کسي بود که وقتي برادر فقيرش از او تقاضاي سهم بيشتري از بيت المال کرد آهن داغ را به دستش نزديک کرد و عذاب سخت خدا را به او يادآوري کرد. اين بود که ديدند با علي نميشود کنار آمد. حاضر شدند از همه خوبيهاي علي صرفنظر کنند و با کسي عهد و پيمان ببندند که کمي براي آن ها حساب خاص باز کند.
حضرت زهرا سلام الله عليها ميفرمايند: و ما الذي نقموا من أبي الحسن؛ ابوالحسن چه مشکلي داشت که او را رها کردند. حضرت براي احترام با کنيه از مولا علي عليه السلام ياد مي کنند. نقموا و الله منه نكير سيفه و قلة مبالاته لحتفه؛ اشکالشان به علي اين بود که در هنگامه جنگ کسي در مقابل شمشيرش طاقت نميآورد. ديده بودند آن جايي که بايد شمشير بزند باکي از خطر و کشته شدن ندارد. و شدة وطأته؛ علي جايي که قدم ميگذاشت استوار و محکم قدم ميگذاشت نه با مسامحه. و نكال وقعته؛ آن جايي که بايد کسي را مجازات کند ضربهاش عبرتآموز و سخت است. و تنمره في ذات الله؛ اين تعبير، تعبير ادبي بسيار لطيفي است که در فارسي مشابهاش را نداريم. کلمه «تنمر» از «نمر» گرفته شده است. نمر يعني يوزپلنگ. عربها معتقدند در بين حيوانات درنده يوزپلنگ صفت خاصي دارد و آن اينکه هميشه در حال خشم و آماده جنگ است. اين حالت را که هميشه انسان آماده مبارزه باشد و غافلگير نشود، تنمر ميگويند. تنمره في ذات الله يعني آنجا که مربوط به خدا ميشود علي کاملا آماده است و کمال قاطعيت را در مورد تکاليف الهي اعمال مي کند و هيچ انعطاف نميپذيرد. اين عيبي است که مردم از علي ميگرفتند. اين براي مردم قابل تحمل نبود. گاه که علي عليه السلام در مأموريتي فرمانده بود در بازگشت عده اي نزد پيغمبر اکرم صليالله عليهوآله مي رفتند و از قاطعيت و سخت گيري علي عليه السلام شکايت مي کردند. پيغمبر اکرم صليالله عليهوآله مي فرمود: ارْفَعُوا أَلْسِنَتَكُمْ مِنْ شِكَايَةِ عَلِيٍّ فَإِنَّهُ خَشِنٌ فِي ذَاتِ اللَّه؛1 علي درباره کار خدا هيچ انعطاف و نرمش ندارد. اگر تنها حقوق خودش در ميان بود از همه چيز میگذشت؛ اما آن جايي که پاي حق مردم و حکم خدا مطرح بود از سرسوزني نميگذشت.
سيره علي عليهالسلام تنها راه سعادت بشر
و تالله لو مالوا عن المحجة اللائحة و زالوا عن قبول الحجة الواضحة لردهم إليها و حملهم عليها؛ به خدا قسم اگر انحرافي در جامعه پيش ميآمد و مردم راه را کج ميرفتند آن ها را به راه حق برميگرداند و نميگذاشت مردم منحرف شوند. در هر جامعهاي ممکن است سهوا يا عمدا کجانديشيها و کجرويهايي پيش بيايد. اين يک فضليت بزرگ براي حاکم جامعه است که نگذارد جامعه از مسير حق منحرف شود. و لسار بهم سيرا سجحا؛ در آن زمان شتر، مرکب مناسبي براي مسافرت بود که عربها در سفرهاي طولاني از آن استفاده ميکردند. در سفرها وقتي قافلهاي راه ميافتاد ساربان، شترها را کنترل مي کرد و مراقب بود راکبها را اذيت نکنند. آنجايي که بايد تند مي رفتند آن ها را تند مي راند و آنجا که بايد کند مي رفتند حرکتشان را کند مي کرد. حضرت زهرا سلاماللهعليها ميفرمايند: اگر زمام حکومت به دست علي عليه السلام ميافتاد چنان شتر جامعه را حرکت مي داد که مردم نه عقب بمانند و نه اذيت و خسته شوند و به خوبي به مقصد برسند. «سير سجح» يعني آن حرکت شتر که خيلي آرام است و راکبش اذيت نميشود. لا يكلم حشاشه؛ براي مهار شتر، بندي در بيني آن ميانداخته اند که خيلي نقش مهمي در کنترل شتر داشته است. راکب به وسيله آن به شتر علامت مي داد که چه طور حرکت کند. برخي افراد وقتي سوار شتر ميشدند گاه آن چنان مهارش را ميکشيدند که بيني اش زخم ميشد و يا آن چنان با پا به بغل شتر ميزدند که رانهايشان زخم ميشد به خصوص در سفرهاي طولاني که بايد چندين روز سوار شتر مي شدند و مرتب با پا به بغل شتر مي زدند. حضرت ميفرمايند: اگر مهار شتر خلافت را به دست علي ميدادند آن چنان آرام و هموار آن ها را به منزل ميرساند که نه شتر اذيت ميشد و نه راکب. و لا يكل سائره و لا يمل راكبه؛ آن چنان شتر را حرکت ميداد که نه از قافله عقب بماند و نه راکب، خسته و ناراحت شود. و لأوردهم منهلا نميرا صافيا رويا تطفح ضفتاه و لا يترنق جانباه و لأصدرهم بطانا؛ براي اعراب در آن محيط، آبشخور خيلي مطلوب و مهم بوده است. غالبا آدمهاي باديهنشين در صحراي خشک زندگي ميکردند و در نزديکي محل سکونت هر طايفهاي آبشخوري بوده که آب باران در آن جمع ميشده است و آن ها از آن آب استفاده ميکرده اند. حضرت ميفرمايند: اگر علي زمام حکومت را به دست ميگرفت مردم را آن چنان آرام حرکت ميداد که به موقع به آبشخور برسند؛ نه آبشخوري آلوده بلکه مردم را وارد آبشخوري ميکرد که آن چنان آب در آن ميجوشيد که از دو طرفش بيرون ميريخت و آبي که در آبشخور بود هميشه صاف و زلال بود و کاملا قافله را سيراب ميکرد. علي آن چنان جامعه را هدايت ميکرد که کسي تشنه نمي ماند.
و نصح لهم سرا وإعلانا؛ گفتيم حاکم ايدهآل کسي است که واقعا دلسوز مردم بوده و در آشکار و پنهان در فکر خدمت به مردم باشد. علي اين گونه بود. و لم يكن يتحلي من الدنيا بطائل؛ يکي ديگر از صفات حاکم خوب و ايدهآل اين بود که به فکر خودش نباشد و چيزي براي خودش ذخيره نکند. حضرت زهرا سلام الله عليها مي فرمايند: علي از چيزهاي اضافي و زيورهاي دنيا استفاده نميکرد. و لا يحظي منها بنائل غير ري الناهل وشبعة الكافل؛ از اموال جامعه استفاده نميکرد جز آبي که رفع تشنگي کند و غذاي مختصري که رفع گرسنگي کند. و لبان لهم الزاهد من الراغب و الصادق من الكاذب؛ آن وقت زاهد واقعي از طالب دنيا شناخته میشد و روشن مي شد چه کسي ادعاي راست دارد و چه کسي ادعاي دروغ. بعد به اين آيه استشهاد ميفرمايند: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ؛2 اين سنتي الهي است که اگر مردم شهرها و آباديها (جامعه ) اهل ايمان و تقوا ميشدند (باورهاي صحيح داشتند و ارزشها را رعايت ميکردند) خداوند در همين دنيا از آسمان و زمين برکاتي را بر آ ن ها نازل ميکرد. ولي افسوس! به جاي ايمان تکذيب کردند. به همين جهت ما هم در مقابل اعمال بدشان آن ها را مجازات کرديم.» قرآن ميفرمايد: «اگر جامعه اهل تقوي شوند» يعني اين حکم و اين سنت مربوط به جامعه است نه فرد. ممکن است در جامعه چند فرد خوب هم باشند، اما اگر جامعه فاسد شد خدا آن جامعه را تنبيه ميکند.
وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ ما هُمْ بِمُعْجِزِينَ؛3 خيلي جالب است. حضرت آيه قبل را به عنوان قاعده کلي و کبرا آوردند و حال با اسم اشاره «هولاء» به جامعه خودشان اشاره مي کنند. يعني اگر اين مردم هم اهل ظلم باشند به نتايج اعمالشان مبتلا خواهند شد و نميتوانند خدا را عاجز کنند تا دست از سنتهايش بردارد. اشاره به اين آيه نيز بسيار آموزنده است و شامل نوعي پيشگويي است؛ يعني براساس همين آيه شريف، افراد اين جامعه به خاطر تخلف از حکم خدا و ناديده گرفتن آن و شکستن بيعتشان حتما به عقوبت الهي مبتلا خواهند شد.
و صلىالله علي محمد و آله الطاهرين.
1 . اعلام الوري باعلام الهدي، ص131.
2 . اعراف، 96.
3 . زمر، 52.
بسماللهالرّحمنالرّحيم
آن چه پيشرو داريد گزيدهاي از سخنان حضرت آيتالله مصباحيزدي (دامتبركاته) در دفتر مقام معظم رهبري است كه در تاريخ18/3/90ايراد فرمودهاند. باشد تا اين رهنمودها بر بصيرت ما بيافزايد و چراغ فروزان راه هدايت و سعادت ما قرار گيرد
سرانجام جامعهاي که علي عليهالسلام را رها کنند
در جلسه قبل قسمتي از فرمايشات حضرت زهرا سلاماللهعليها را که در جمع زنان مهاجر و انصار ايراد فرموده بودند قرائت کرديم و در حدي که خداي متعال توفيق داد توضيحات مختصري عرض کرديم. از آن خطبه مبارک به اين فراز رسيديم که مي فرمايند: و ما الذي نقموا من أبي الحسن عليهالسلام نقموا و الله منه نكير سيفه و قلة مبالاته لحتفه و شدة وطأته و نكال وقعته و تنمره في ذات الله ...
در جلسات اخير به خطبه اي از فرمايشات حضرت زهرا سلاماللهعليها پرداختيم که خطاب به زنان مهاجر و انصار که براي عيادت ايشان آمده بودند ايراد فرموده اند. در واقع اين خطبه حضرت را ميتوان به سه بخش تقسيم کرد؛ در بخش اول، حضرت به توبيخ انصار و مهاجرين میپردازند و آنها را بدان جهت که علي عليه السلام را رها کردند و خود را از سعادت محروم کردند سرزنش مینمايند. در بخش دوم حضرت ميان اميرالمؤمنين عليه السلام و کساني که مردم آنها را انتخاب کرده بودند مقايسه ميکنند و میفرمايند: اهل بيت عليهم السلام پيشگامان جامعه بشريت اند و آنها عقبماندگان و دنبالهروها هستند. چگونه پيشگامان را رها کرده، به سراغ دنبالهروها رفتيد؟ در بخش سوم حضرت پيشبيني مي کنند که سرانجام اين جامعه چه خواهد شد.
انتخابي عجيب
در جلسه گذشته به اين عبارت رسيديم که حضرت مي فرمايند: ألا هلم فاسمع؛ آهاي بياييد بشنويد! (اين تعبيري است که براي بيان امري عجيب استفاده ميشود) و ما عشت أراك الدهر عجبا؛ اين تعبير ضربالمثلي عربي است. ميگويند: هر قدر زنده بماني هر روز، روزگار چيز عجيبي به تو نشان خواهد داد. در ميان فارسي زبانان هم گفته ميشود: هر روز اگر انسان امر عجيبي نبيند چشمش نابينا ميشود. وَ إِنْ تَعْجَبْ فَعَجَبٌ قَوْلُهُم؛ اين عبارت اقتباسي است از آيه پنجم سوره رعد. ليت شعري إلى ايّ سناد استندوا؛ کلام حضرت خطاب به زنان مهاجر و انصار در اين باره بود که مردان شما بد انتخابي کردند و به بد راهي رفتند. آن مطلب عجيب که حضرت به اجمال به آن اشاره کردند اين است که مهاجرين و انصار به چه دليل و با چه ملاکي اين کار را کردند؟ آيا براي پول اين کار را کردند؟ مي دانيم که کسي به آنها پولي نداده بود؛ آيا آنها کساني را انتخاب کردند که شخصيت هاي برجستهاي بودند و از چنان شهرتي برخوردار بودند که مردم آنها را ميشناختند و به آنها علاقه داشتند؟! مي دانيم که آنها چنين آدمهايي نبودند؛ آيا کساني که انتخاب شدند اهل عبادت بودند و تقواي فوقالعادهاي داشتند و به اين جهت مردم به آنها علاقه مند بودند و آنها را انتخاب کردند؟! نه، آنها چنين شهرتي به عبادت و تقوا نداشتند؛ آيا منتخبين سقيفه افرادي شجاع و دلير بودند که دلاوريهاي فراواني در جنگها داشتند و به قهرماني مشهور بودند؟! نه، آنها چنين امتيازي هم نداشتند. عجيب است! مردم به چه دليل در فاصله چند ساعت از رحلت رسول گرامي اسلام اين افراد را انتخاب کردند؟!
اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايند: در توجيه کارشان مي گويند: بين مهاجرين و انصار اختلاف شد و ما مهاجرين، چون از نزديکان و همشهريان پيغمبر بوديم به اين دليل جانشين پيامبر را از ميان ما انتخاب کردند! اما اگر دليل اين انتخاب، قرابت به رسول گرامي اسلام بود من که علاوه بر همشهري بودن، پسرعمو و داماد و از عترت پيامبر صلي الله عليه وآله هستم؛ چرا سراغ من نيامدند؟! اگر ملاک انتخاب، قرابت با پيغمبر صلي الله عليه وآله بود، چه کسي از من به پيغمبر نزديکتر است؟!1
حضرت زهرا سلام الله عليها مي فرمايند: اي کاش ميدانستم آنها به چه دليل و سندي استناد کردند؟! و إلى اي عماد اعتمدوا؛ و به چه ستوني تکيه دادند؟! و بأية عروة تمسكوا؛ و به چه دستگيرهاي متمسک شدند؟! اگر انسان احساس کند که نزديک است از جايي پرت شود سعي مي کند به جايي بچسبد و دستگيره محکمي را بگيرد. اما اين کساني که مردم به آنها تمسک کردند دستگيره محکمي نبودند. و على أية ذرية أقدموا و احتنكوا؛ و با چه ملاکي سراغ اينها رفتند و به چه دليل ذريه و عترت پيغمبر را رها کردند و آن را مغلوب خودشان ساختند؟! سپس حضرت با اقتباس از آيات قرآن مي فرمايند: «لَبِئْسَ الْمَوْلى وَ لَبِئْسَ الْعَشيرُ»2 «و بِئْسَ لِلظَّالِمينَ بَدَلاً»3؛ بدلي که ظالمين انتخاب کردند بد بدلي است. استبدلوا و الله الذنابى بالقوادم و العجز بالكاهل؛ آنها به جاي انتخاب افراد پيشگام در اسلام، در تقوا، در شجاعت، در دلاوري و در همه فضايل، عقبمانده هايي را انتخاب کردند که از نظر کمالات هيچ امتيازي نداشتند و به جاي اينکه سر را بگيرند دم را گرفتند.
فرغما لمعاطس قوم «يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»؛4 «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لكِنْ لا يَشْعُرُون»؛5 «معاطس» جمع معطس به معني عطسهگاه است. اگر بخواهند به جاي بيني تعبير بهتري به کار ببرند ميگويند عطسهگاه. در ادبيات عربي مرسوم است که وقتي ميخواهند کسي را خيلي تحقير و خوار کنند يا وقتي میخواهند بگويند فلاني از بين رفت، ميگويند: «رغم انفه؛ بينياش به خاک ماليده شد» حضرت مي فرمايند: بينيهاي کساني به خاک ماليده باد که خيال ميکنند کار خوبي انجام دادند، در صورتي که در واقع آنها اهل فسادند، ولي نمي فهمند. ويحهم «أَ فَمَنْ يَهْدي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُون»؛6 حضرت دوباره با تمسک به قرآن ميفرمايند: آيا بايد از کسي که راه حق را نشان ميدهد تبعيت کرد يا کسي که راه را نميداند و خود نياز به راهنما دارد؟! کدام اولي هستند؟!
نتيجه تن دادن به اهل سقيفه
حضرت اين نکته را با لحني توأم با استهزاء که خود يکي از فنون بلاغت است بيان مي کنند. نظير اين بيان در قرآن هم آمده است؛ در آيه چهل و نهم سوره دخان آمده است که اهل جهنم وقتي تشنه ميشوند و آب طلب ميکنند مأموران جهنم آب داغي به آنها ميدهند که احشاء آنها را ميسوزاند و ميگويند: «ذُقْ إِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ؛ بچشيد! شما خيلي عزيز و محترم هستيد که اين آب داغ و جوشان را به شما ميدهيم.» اينکه آب داغي به انسان بدهند به طوري که احشاء او را بسوزاند و بعد بگويند: «نوش جانت! عجب نوشابه لذيذي! شما خيلي محترم هستيد که اين آب را به تو داديم!» اين کلام خيلي بيشتر انسان را ميسوزاند. جهنم همه گونه عذاب، حتي اين چنين عذابهاي رواني هم دارد. لحن طنزآميز حضرت در اين خطبه هم چنين حالتي دارد؛ ميفرمايند: أما لعمري لقد لحقت فنظرة ريثما تنتج ثم احتلبوا ملء القعب دما عبيطا و ذعافا مبيدا؛ خيلي خوشحال ايد که شتر خلافت را به چنگ آورده ايد و بر آن سوار شده ايد و ميتازيد؟! راحت باشيد! اما به جانم قسم، طولي نميکشد که اين شتري که آبستن شده خواهد زاييد و آن وقت به جاي شير، از آن ظرفي لبريز از خون تازه خواهيد دوشيد. گمان ميکنيد شير شتر خواهيد خورد و شما را شفا خواهد داد؛ اما صبر کنيد تا بچه آن به دنيا بيايد؛ آن وقت به جاي شير، خون تازه و زهر مار خطرناک کشنده از آن ميدوشيد. هنالك يخسر المبطلون؛ آن وقت است که کساني که به راه باطل رفتند زيان خواهند کرد. و يعرف التالون غب ما أسس الأولون؛ و آيندگان خواهند فهميد که چه فرجام بدي به بار آورديد. و أبشروا بسيف صارم؛ به شما مژده ميدهم که عاقبت کارتان شمشيري برنده است که بر شما رحم نميکند. شايد اشاره به حکومت بنياميه و امثال حجاج باشد. فيا حسرتى لكم و أنى بكم؛ حسرت و افسوس بر شما! شما را کجا ميبرند و به چه عاقبتي مبتلا خواهيد شد؟! و قد عميت عليكم؛ ماجراهايي که در آينده اتفاق خواهد افتاد بر شما مخفي است (اما من ميبينم که به چه روزي مبتلا خواهيد شد). أ نلزمكموها و أنتم لها كارهون؛ آيا من ميتوانم شما را به کاري مجبور کنم که دوست نداريد؟ (من چگونه ميتوانم شما را مجبور کنم که همان راهي را برويد که خدا و پيغمبر تعيين کرده اند؟)
درسي که بايد از سقيفه گرفت
همان طور که عرض کردم اين فرمايشات حضرت را مي توان به سه بخش تقسيم کرد؛ در بخش اول مهاجرين و انصار را سرزنش کردند که چرا علي عليهالسلام را رها کرديد. سپس خود حضرت در توضيح اين عمل مي فرمايند: علي را رها کرديد چون از قاطعيت او ميترسيديد. ميخواستيد کسي سر کار باشد که بتوانيد با او کنار بياييد و منافع را بين خودتان تقسيم کنيد. دنبال کسي بوديد که انعطاف داشته باشد و سختگير نباشد. در يک کلمه، مشکل علي سختگيرياش بود. اين مهمترين درسي است که ما براي زندگي اجتماعيمان بايد از اين جريان تاريخي و از اين فرمايشات حضرت زهرا سلاماللهعليها بگيريم. اولا ما که در ميان يک ميليارد و نيم مسلمان دنيا افتخار پيروي از اهلبيت عليهم السلام را داريم بايد سعي کنيم شباهتي به آنها داشته باشيم. بايد بدانيم که روش علي عليه السلام اين گونه نبود که با هر کس که بهتر به نفع ايشان کار کند رفيق شوند و با او کنار آيند. انسان علوي هم بايد اين گونه باشد. اگر اين اصل را دنبال کنيد خواهيد ديد که هميشه در مقدمه همه انحرافاتي که مسلمانان در مسائل سياسي ـ اجتماعي به آنها دچار شدهاند چنين ماجرايي وجود داشته که کساني به حق خودشان راضي نبوده و قصد داشته اند از چارچوبي که اسلام تعيين کرده اندکي زاويه بگيرند. همين مسأله منشأ فساد، انحراف، خونريزي، دشمني، برادرکشي و فسادهاي ديگر شده است. در مقابل هر جا کساني سعي کردهاند در همان چارچوبي که اسلام ترسيم کرده حرکت کنند و به دنبال هواهاي نفساني نباشند، هم خير دنيا نصيبشان شده و افتخار و شرف در اين دنيا پيدا کردهاند و هم به خير آخرت نائل شدهاند.
اگر امکان داشت که چند صباحي به صد سال آينده سفر کنيم و دوباره به اين دوران برگرديم و به عنوان يک قضيه تاريخي اين دوران را بررسي کنيم قضاياي زمان ما برايمان روشن مي شد؛ وقت تحليل قضايايي که اکنون با آن درگير هستيم نرسيده است. وقتي قضيه تمام شد ميتوانيم بنشينيم و آن را تماشا کنيم و بگوييم: ما چه کرديم، ديگران چه کردند و چه نتيجه اي به دست آمد. بنده فکر مي کنم بسياري از کساني که به کربلا آمدند و سيدالشهدا عليه السلام را به شهادت رساندند درست نميفهميدند که مرتکب چه عملي ميشوند. برخي از آنها سران سپاه علي عليه السلام در جنگ صفين بودند. کساني بودند که سالها پاي منبر علي عليهالسلام نشسته بودند. عمرسعد تا چند روز قبل از جريان عاشورا مردد بود که چه کند. وقتي به عمر سعد امارت ري را پيشنهاد دادند شب تا صبح قدم زد و فکر کرد که اين پست را قبول کند يا عذاب خدا را؛ يعني ميدانست جريان از چه قرار است. اما بسياري نمي دانستند چه مي کنند. آنهايي هم که در سقيفه جمع شدند دقيقا نميفهميدند که چه غلطي ميکنند و با اين کار چه عواقب سوئي خواهند داشت و چه مسئوليتهايي به گردنشان خواهد آمد. حضرت زهرا سلام الله عليها ميفرمايد: اکنون شما نميفهميد چه کار ميکنيد؛ اما اين شتر آبستن است و به زودي ميفهميد چه اشتباهي کرديد.
درسي که ما بايد از اين ماجرا بگيريم اين است که هرگاه پاي مسائل اجتماعي و مصالح يک امت در ميان است آن را ساده نگيريم و اطراف آن را درست بسنجيم؛ وگرنه هيچ شباهتي با علي و آل علي عليهم السلام نخواهيم داشت. دست کم در مسائل سياسي ـ اجتماعي، به عاقبت کار فکر کنيم و تنها به آثار زودگذر و پيش پا افتاده نگاه نکنيم. سعي کنيم روز بعد، سال بعد و اگر همت داشته باشيم قرن بعد را ببينيم. بايد اين روحيه را در خودمان تقويت کنيم و در اين مسائل مسامحه و سهلانگاري را کنار بگذاريم. بايد درباره کاري که ميخواهيم انجام دهيم ابتدا مطمئن شويم که انجام دادن چنين کاري وظيفه شرعي است و پيش خدا براي انجام دادن آن حجت داريم. سپس آن را با کمال قاطعيت انجام دهيم و پاي آن بايستيم. هر لحظه بايد ببينيم خدا از ما چه ميخواهد. سپس در مقام عمل ملاحظهکاري، سهلانگاري و حرف اين و آن را کنار بگذاريم؛ چراکه اين امور با مکتب علي عليه السلام نميسازد. اگر ما ميخواهيم پيرو واقعي علي عليه السلام باشيم دست کم در مسائل اجتماعي بايد دورانديش باشيم و عواقب کار را بسنجيم و تابع هوا و هوسهايمان نباشيم.
وفقناالله و اياکم انشاءالله.
1 . دررالاخبار، ص 290.
2 . حج، 13.
3 . کهف،50.
4 . کهف، 104.
5 . بقره، 12.
6 . يونس، 35.
لیست کلی جلسات به همراه فایل صورتی به نقل از پایگاه آیت الله مصباح یزدی :
« شرح خطبه فدکيه»
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 20,اکتبر,2024