لحظاتی با دومین بانوی مسن روستاي هودر طبس  خانم صاحبجان :

دَری مِری نَنه ،خوش آمدی قِدَم وِر چِشمُم گُذِشتی

طبس- سرپرستي يزدفردا: وقتي از تجربه وزندگي سخن مي گوييم، ناخودآگاه ذهن به سوي قديمي ترها ميرود؛ متن ساده اما زيباي درج شده در "سايت خبري هودر" از بابت غربت گرد گرفته بابابزرگ ها و مادربزرگ ها مورد نقد و تفكر بود، بد نیست با هم مرور کنیم :


وارد خانه ای میشوم که از اولین ساعات صبح درش نیمه باز است تا آخر شب – خانه ای در یکی از کوچه های هودر،از توابع شهر عشق آباد؛ خانه ای ساده با بافت قدیمی ،درخت انار در باغچه حیاط با انارهایی کوچکی که از شاخه های آن آویزان شده خود نمایی می کند و تختی نه چندان محکم که در وسط حیاط قرار دارد.

به در ساختمان نزدیک میشوم در را باز میکنم، پیرزن مسنی را میبینم که داخل سالن خوابیده است- دلم نمی آید بیدارش کنم قصد برگشتن دارم که چشمانش را باز میکندو با دیدن من خوشحال میشود از جایش بلند میشود و مینشیند وتعارف میکندتا من هم بنشینم و وبا زبان هودری میگوید "ننه خوش آمدی" و....نگاهی به خانه اش می اندازم، خانه ای ساده به دور از تجملات امروزی، تلفن قدیمی که بر روی طاقچه اتاق قرار دارد تا شاید کسی بخواهد احوال این پیرزن را بپرسد و پنکه ای که در مقابل صاحب خانه سر خود را پایین آورده...می گویم بی بی چه خبر؟

می خندد معلوم است که متوجه نشده ،گوشهایش سنگین است، بلندتر صحبت میکنم این بار گویی منظور من را فهمیده با خنده ای مهربانانه میگوید، سلامتی ...از شوهر خدابیامرزش با لفظ "شاه" یاد میکند و از خداوند برایش مغفرت میطلبد - از سن ازدواجش میپرسم؟؟؟ بی بی با قدری تامل میگوید 14 سالم بود كه ازدواج کردم و اولین فرزندم که بدنیا آمد شاه رفت سربازی...ازبچه ها و نوه هایش سراغ میگیرم خیلی ها را به یاد نمی آورد وبعضی ها را هم سالهاست ندیده ولی اسم بعضی ها را هم زیاد به زبان می آورد و از دل تنگیش میگوید .

اسم مجید از زبانش نمی افتد و گلایه میکند که قبلا بیشتر می آمد ولی چند سالی است که دیر به دیر می آید.مجید نوه دختریش را میگوید که در تهران زندگی میکند از منصوره هم یاد میکند او آمریکا زندگی میکند ...

در همین حال که مشغول صحبت هستیم تلفن زنگ میزند متوجه نمیشود گوشی را بر میدارم دخترش از تهران زنگ زده گوشی را به بی بی میدهم روسریش را باز میکند وگوشی تلفن را به گوش راستش که بهتر میشنود نزدیک میکند....صحبت کوتاهی با دخترش انجام میدهد و بعد تلفن را قطع میکند....

بی بی به صحبت های شیرین خود ادامه میدهد از پسرش میگوید که روزی یک باراز مشهد به او زنگ میزند و از پسرديگرش که او را از همه بیشتر یاد میکند و دعایش میکند و از خداوند میخواهد که اورا حفظ کند.......تعارفی است واز من میخواهد که ناهار بمانم ولی من خود میدانم که غذای بی بی را فرزندانش برایش می آورند....دیر وقتی است که در خانه بی بی هستم قصد رفتن میکنم اشک در چشمانش که عینکی ذره بینی بر روی آن قرار دارد حلقه میزند وبا لهجه محلی خودش میگوید"" دَری مِری نَنه ،خوش آمدی قِدَم وِر چِشمُم گُذِشتی"" ...ودر همین حال خانه با صفای بی بی را ترک میکنم....

آری دومین فرد مسن روستاي "هودر" بعد از خواهرش شهربانو کسی نیست جز خانم صاحبجان حسین زاده 94ساله متولد سال 1296فرزند یوسفعلی دارای 5 پسر و 4 دخترکه جمعا 9 فرزند میشوند.سه تا از فرزندانش در تهران یکی در مشهد و مابقی در محل سکونت خودش زندگی میکنند ،دوتا از نوه هایش هم در آمریکا سکونت دارند.دارای 51 نوه ،68 نتیجه،10 نبیره میباشد.23عروس و 25 دامادهم وارد قبیله اش شده اند.

خداوند او را برای فرزندان و اهل قبیله اش حفظ نماید.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا