دو نامه خصوصي،منتشر نشده و خواندنی از مهدي آذريزدي به دکتر اسلامی ندوشن :نمرديم و مراسم نکو داشت شخص شخيص خود را هم ديديم ....... به نوبت باشد حالا حالاها نوبت به بنده نمي‌رسد



دكتر اسلامي ندوشن


در ميان كاغذهاي خود كه نگاه مي‌كردم، به چند نامه از مهدي آذريزدي برخوردم كه نشر آن‌ها را مناسب دانستم، تا تجديد يادي باشد از آن دوست از دست‌رفته. نامه نخست تاريخ ندارد، ولي حدس من اين است كه مربوط به تابستان 1382 باشد.

محمدعلي‌ اسلامي ندوشن

نامه اول :

آقاي دکتر سلام و دست مريزاد!

خيلي دلم مي‌خواست اين نامه را بنويسم، اما نمي‌‌دانستم چه جور و چي بنويسم و مي‌ترسيدم که مانند آخرين آن مغفّل باشد. آخر نتوانستم خودداري کنم زيرا که حالتي رفته بود که اين کاغذ خط‌دار و خودکار بيک، به فرياد آمده بودند. قضيه اين‌ست که قسمت اول سفر تاجيکستان را دراطلاعات خوانده بودم و کيف کرده بودم و لذت برده بودم. هميشه هم از آثار شما همين انتظار را داشتم که انتظار بر حق و مستند و مستدلي است اما شبي که قسمت دوم و پاياني آن گزارش چاپ شده بود، جواني که دانشجوي رشته فيزيک کاربردي است و گاهگاه احوالي از من مي‌پرسد، سر رسيد و اوّل چيزي که پرسيد اين بود که: سفر تاجيکستان دکتر را ديدي؟ گفتم: بله، ايناهاش، دارم آخرين سطرهايش را مي‌خوانم، مگه چطور؟ گفت: خيلي عاليه، من و داداشم و خواهرم و پدرم آن را با هم خوانديم و پدر پنجاه و پنج ساله‌ام از شوق گريه مي‌کرد و مي‌گفت: ( بارک‌الله و آفرين! مدّت‌ها بود که چنين چيزي نخوانده بوديم که از يک طرف سفرنامه ناصرخسرو را تداعي مي‌کند با ريزه‌‌کاري‌ها و داوري‌هايش...

و از طرفي حافظ را و مبارزه نهان و آشکارش را با رياکاري‌‌ها و دغلبازي‌ها و چقدر دلير است اين مرد که وقتي به خجند و اشروسنه مي‌رسد بي‌پروا همه چيز را روي دايره مي‌ريزد و مي‌داند که کساني برايش مضمون کوک مي‌کنند.)

گفتم: بله... و هويّتي ما اين‌طورند که در دل مردم جا دارند و اسلامي ندوشن يعني همين و همين ديگه و جاي خوشوقتي است که مردم همه چيز را مي‌فهمند و نه فلسفه‌خوان و اديب بلکه دانشجوي فيزيک کاربردي هم و بقيّه دل‌ها و جان‌هاي پاک هم.

و الحمدالله و خداوند شما را اقلّا 46 سال ديگر در نهايت سلامت و امن و آسايش نگهبان و ياري‌رسان باشد تا باز هم بنويسيد و مردم را زنده دل نگاه داريد تا ببينيم چه مي‌شود و چگونه درست مي‌شود.

والسلام

نامه دوم:

سرور ارجمند عزيز آقاي دکتراسلامي خوب، با عرض سلام.

قرار است در اين رقعه شريفه مزاحم شوم قدري پرحرفي کنم و علّت اين که غالباً از مکاتبه پرهيز دارم، اين است که گويا از هميشه پر مدّعاتر شده‌ام و فکر مي‌کنم مردم چه تقصيري دارند که وقتشان را با پر‌حرفي حرام کنم، اما اين دفعه ديگر چاره‌اي نيست.

وارد هشتادو يک سالگي شده‌‌ام و از گردن به پايين ديگر هيچ عضوي درست کار نمي‌کند و مي‌گويم شايد ديگر فرصتي براي اين کار باقي نماند و هر چه باداباد.

اوّلا اين کتاب «هشدار روزگار» به وسيله آقاي مسرّت به قول قديمي‌ها عزّ وصول بخشيده و از دوباره خواندن نوشته‌هايي که مال يکي دو سال اخير و خيلي تازه است و کهنه شدني هم نيست، بار ديگر خوشحال شدم. البتّه بنده خبر ندارم که اين رسم گردآوري مقالات در يک کتاب چگونه و از کجا و کي شروع شده. در مطبوعات ايران که سابقه طولاني نداشته اوّلين چيزي که به ياد دارم، جلد اوّل بيست مقاله قزويني بود که پورداود در هندوستان چاپ کرد و بعد نظاير آن را بيشتر ديديم.

معيار و طريقه خوبي است براي ماندگار بودن و در دسترس بودن آن‌ها براي عموم زيرا اگر چه مثلاً تيراژ اطلاعات صدها هزار نسخه است و کتاب دو سه هزار نسخه، ولي جرايد را يکبار مي‌خوانند و مي‌گذرند. هر چند که وقتي کسي به آثار کسي علاقه‌مند است آنها را مي‌برد و نگاه مي‌دارد .

بنده به سهم خود از چهل سال پيش تاکنون دو سه تا کارتون پر از بريده‌هاي روزنامه‌ها را جمع کرده‌ام ولي معمولاً فرصت اين که دوباره به آنها رجوع شود يا دسته‌‌بندي شود، پيدا نمي‌شود. اما وقتي کتاب شد، هميشه و همه جا در دسترس مي‌ماند چه براي خواندن و لذّت بردن و چه در تحقيق و استناد و اوّلين مخترع اين روش را به راستي که حق دست مريزاد دارد و خوب است و خيلي با ارزش است که هميشه اين کار را کنيد. بگذريم از اين که اين ارادتمند را نيز مشمول عنايت قرار مي‌دهيد و شاد مي‌کنيد و نمي‌دانم چگونه شکر اين نعمت گذارم زبان تشکرگويي هم ندارم.

اما بعد، نمرديم و مراسم نکو داشت شخص شخيص خود را هم ديديم که گويا بيش از حد و تناسب و استحقاق آبرومند هم برگزار شد و گرنه هرگاه بنا بود آسياب به نوبت باشد حالا حالاها نوبت به بنده نمي‌رسد، يا اصلاً نمي‌رسيد ولي تصوّر مي‌کنم الهام آن نتيجه آشنايي با آقاي مسجدجامعي بوده که بيست سال پيش ايشان را پسر خوب مي‌ناميدم و در يزد هم به خودشان مي‌گفتم و مي‌خنديدند و بعد ساير رجال قوم با اين الهام همراهي کرده‌اند. اتّفاقا بنده هميشه از

چنين پيشامدي مي‌ترسيدم چون در ديار ما قدري دشمن‌سازي با آن همراه مي‌شود.

چند سال پيش هم در حوزه هنري اين طور فکري داشتند و همه جا گفته شده بود ولي بنده مخالف بودم و حتّي به آقاي زم‌نامه نوشتم و التماس کردم که محض رضاي خدا از اين کار صرف‌نظر کنند چون که هم به ضرر من است و هم يزدي‌ها ايشان را ملامت خواهند کرد و خوشبختانه صر فنظر کردند؛ و اين بار ديگر را محکم بگويم و وقتي گفتم «نه» نمي‌دانستم قبلاً چگونه گفت نمي‌شود و تلويحاً قبول کرده‌اي.

اين را آقاي دکتر جلالي نوشتند که در جلسه مقدماتي اول آذر ماه من گفتم که از اين کار خوشش نمي‌آيد و گفت که تلويحاً قبول کرده و نمي‌دانم اين تلويح را کي و کجا کشف کرده بودند. بهر حال شد آن چه شد و به خير گذشت. تمام زحمات تدارک امور هم بار دوش آقاي مسرّت بوده از اول تا آخرش و بنده چنين اخلاصي را در يزد فقط از دو نفر ديد‌ه‌ام يکي آقاي مسرّت و يکي آقاي رهبران که از بس خوب است مي‌خواهم بخورمش و حيف شد که از کتابخانه وزيري به کتابخانه مروج منتقل شدند و ديدنشان مشکل‌تر شده.

باري، در جريان روز 25 بهمن بنده که نمي‌دانستم چه کنم و از اوّل تا آخر گيج بودم.قبلاً هم به آقاي مسرّت گفته بودم که ممکن است افتضاح بشود و اگر قرار باشد بنده هم حرفي بزنم چون هرگز در اجتماعات نبودم و حرف زدن بلد نيستم، همانجا سنکوپ خواهم کرد و آقاي مسرّت مي‌گفتند به تو کاري ندارند و آقاي دکتر اسلامي هستند و همه چيز پيش‌بيني شده و ديدم با همه بياناتي که در آنجا اظهار شد و بيشتر کليّات متداول بود، بيانات شما بود که مستند بود و علايق ديرينه را تبيين و توجيه مي‌کرد. يکي از تفاوت‌هاي بارز حرف‌ها هم اين بود که هيچ يک از ديگران في‌الواقع شخص مشاراليه را نمي‌شناختند و فقط شما با او آشنا بوديد به راستي که شما چه قدرخوب هستيد و بنده کلمه‌اي بهتر از خوب را نمي‌شناسم.

باري،گذشت و در حاشيه جريان يکي از چيزهايي که نظير آن را هم در کنگره فرّخي ديده بودم اين بود که وقتي جلسه ختم شد عدّه‌اي از دختران آمده بودند و امضا‌ مي‌گرفتند و براي نمونه يک نفر پسر هم در ميان آنها نبود. و بنده نمي‌فهمم که چه فرقي ميان اين دو گروه هست که دخترها بيشتر به اين موضوع اهميّت مي‌دهند.

خبر آن جلسه را هم روزنامه پيمان يزد مفصّل نوشت و از جرايد تهران هم تا آنجا که ديدم روزنامه جمهوري اسلامي، نوروز، آفتاب يزد، جام‌جم و اطلاعات به اختصار اشاره‌اي داشته و سايرين نداشتند.

چند روز قبل هم آقاي رحماندوست تلفني گفتند: روزنامه انتخاب ،شماره مخصوصي به اين مناسبت چاپ کرده که آن را نديدم. البته اين طور تبليغات تا آن‌جا که به تجربه رسيده اگر نوعي دل‌خوش‌کنک بي‌خاصيت باشد. تا حدّي زحمت‌افزا هم هست و اين که گفته‌اند: الشهره آفه و المحمول راحه. درست گفته‌اند، بخصوص در يزد و محيط‌هاي کوچک مشابه اينطور است.

يک نمونه عجيب و غريب آن هم براي بنده اين بود که دو هفته بعدش يک مرد چهل ساله خيلي خوش تعارف همراه يک دختر 15 ساله‌اي آمد در خانه و زنگ زد و يک دسته گل نيمه‌خشکيده تقديم کرد و گفت من از سي سال پيش آثار شما را خوانده بودم و ارادت داشتم، حالا دخترم که در آن جلسه بوده و از شما امضا گرفته اصرار داشت که بياييم چند دقيقه‌، فقط پنج دقيقه شما را ببينيم.

ناچار گفتم: بفرماييد و چون خيلي خوش بيان و زبان‌آور بود فکر کردم شايد معلّم است، ولي بعد از چند دقيقه حرف زدن گفت من زرگرم و طلاساز. چون دخترم گفت‌: ده بيست تا سکّه به شما اهدا شده فکر کردم اين فضولي را هم بکنم که طلا فروش‌ها رسمشان است وقتي مي‌خواهند سکّه را بفروشند مي‌گويند بانکي است و به قيمت روز مي‌فروشند ولي وقتي مي‌خواهند بخرند مي‌گويند در اصفهان شبيه‌سازي شده و مي‌خواهند تا ممکن است ارزان‌تر بخرند ولي چون من به شما علاقه دارم خواستم شما را هوشيار کنم که اگر احياناً به مصرف ديگري نمي‌رسانيد و مي‌فروشيد من آن را به قيمت روز بخرم که مغبون نشويد، پولش هم چک نيست و اسکناس نقد است، که گفتم: از لطف شما ممنون، من با وضع بازار آشنا نيستم ولي من رنگ سکّه را نديدم و آنجا گفتند، ولي چيزي به دست من نرسيده. شايد از جمله هزار وعده خوبان است، يا اين که بعداً يک جوري مي‌رسانند.

آن وقت گفت: ببخشيد که فضولي کردم و خيلي هم شرمنده‌ام که بايد بپرسم دستشويي اين خانه کجاست. گفتم: نشان مي‌دهم همراهش آمدم توي راهرو گفتم: آن در روبرو است. ايشان رفت توي دستشويي و من هنوز توي حياط ايستاده بودم. دخترش هم آمد توي حياط، وقتي يارو برگشت به دخترش گفت که: بيشتر مزاحم نباشيم، بيا برويم. دختر گفت کيف‌ام آن جاست. برگشت توي اتاقي که نشسته بوديم، کيفش را برداشت و آمد و خداحافظي کردند و رفتند. در را بستم و وقتي به اتاق کارم برگشتم تا چند دقيقه متوّجه نبودم، بعد ديدم يک راديو دو موج باطري‌دار را که براي موقع خاموشي برق خريده بودم دو سال پيش 8500 تومان و روي بخاري بود، نيست. تازه فهميدم که آن‌ها دزد بوده‌اند منتهي بعضي دزدها با اسلحه و خشونت و روز ديگري.... خود روبرو مي‌شوند و اين هم يک جورش است که با دسته‌گل و زبان چرب و نرم خوب شده بود که سکّه‌اي در ميان نبود وگرنه نمي‌دانم چه نقشه‌اي داشتند.

اما سکه‌ها چهار روز بعدش رسيد و معلوم شد اين که مي‌گويند في‌التاخير آفات هميشه هم درست نيست و گاهي في‌التاخير نعمات مي‌شود و اين هم تجربه‌اي بود که تاکنون نمي‌شناختم. در روزنامه‌ها هر روز انواع اين حوادث را مي‌خوانيم که تعجّب‌آور است و از تهران عجيب نيست، حالا کم‌کم دارند در شهرهاي دور هم اين کار را ياد مي‌گيرند.

من در اين جا يک اتاق دم در دارم که قدري مرتب‌تر است، براي غير خودي‌ها که نمي‌شناسم ولي خودم در يک اتاق کاهگل ريخته‌دار لخت مي‌نشينم که از صداي کوچه و آلودگي صوتي دور است و فقط خودي‌ها را توي زندگي شلخته خود مي‌برم و حالا ياد گرفتم که کسي هم که با دسته‌گل و اظهار اخلاص و ارادت مي‌آيد، ممکن است غير خودي باشد و حتي دزد باشد .

فقط يک بار ديگر به اين وضع برخورده بودم، شخصي است اهل... و دوست‌دارکتاب و مطالعه هم است يک مجموعه شعر هم چاپ کرده و ظاهرالصلاح است ايشان هم اولين بار با هديه‌هايي از ظروف سفالي ميبد و يک يخدان پلاستيکي آمد و خودماني شد. به قدر قيمت آنها هم کم‌کم کتاب‌هاي خودم را هم مي‌خواست و گرفت ولي يک روز همراه يک نفر ديگر آمد، آن رفيقش مرا به حرف گرفت و خودش رفت که پشت پرده کتاب‌ها را تماشا کند و بعد ازرفتنشان ديدم کتابي را که نيم ساعت قبل در جاي معلومي روي کتاب‌ها گذاشته بودم نيست (کودکان و ادبيّات رسمي اثر صديقه‌هاشمي نسب) و چيز ديگري نفهميدم، ولي دفعه بعد که باز هم يک نفر همراه داشت دمشان را قيچي کردم.

مزاحمت‌هاي کوچک‌تر و ناچيزتر زياد است که مثلاً مي‌آيند لامپ بالاي در توي کوچه را مي‌شکنند که اگر مي‌بردند بهتر بود آدم فکر مي‌کرد نوعي دله‌دزدي است ولي شکستنش خيلي معني‌دار است و نظاير اين‌ها براي کسي که توي اين محيط اسمش سر زبان‌ها باشد خيلي زياد است. يکي ناگهان مي‌پرسد که شما را هيچ وقت توي مسجد و روضه نمي‌بينيم! و اين را از هيچ کس ديگر نمي‌پرسند. يا دو نفر که اتّفاقاً محصّل هم بودند با يک لحن لاتي توي کوچه گفته‌اند‌: آذر يزدي، ارباب! يک مشت کتاب به ما هم بدهيد بخوانيم!

مثل اين که اصلاً نمي‌دانند کتاب چي هست و از کجا مي‌آيد. به يکي‌شان که آشناتر بود گفتم: نه کتاب نخوانيد، بهتر است. من هم پشيمانم که کتاب مي‌خواندم.کتاب آدم را بدبخت مي‌کند به فکر زندگي باشيد و همان درستان را بخوانيد بهتر است.

يادم مي‌آيد که مادرم يک پسردايي داشت که ما به اومي‌گفتيم: حاجي دايي. رعيت بود و سواد نداشت يک روز که توي صحرا بين خرّمشاه و شهر داشتم نصاب را حفظ مي‌کردم، به من گفت: بچّه اين قدر کتاب نخون مغزت خشک مي‌شه، امّا نشنيدم و شد و آنچه شد.

من که از شهر فرار کردم به خاطر همين ملاحظات بود ولي اين دفعه که آمدم ديگر طاقت جابه جا شدن ندارم و تا آخر بايد بسازم. هفت سال پيش فکر کرده بودم که محيط خرمشاه بهتر است و اقلاً مي‌شود نشست و کتاب خواند که اين هم نمي‌شود و از بس صداي مزاحم است.

مدّتي تصوّر مي‌کردم نوعي آلرژي دارم که صداها را تحمّل نمي‌کنم. اخيراً در کتابي يک بيت شعر از سعدي خواندم که اگر درست فهميده باشم معلوم شد اين درد هم عموميّت دارد، چون اين مردي که خيلي حسّاس‌تر و نازک‌دل‌تر بوده حتي از صداي بلبل هم که در کنار گل چهچهه مي‌زند اذيّت مي‌شده. نمي‌دانم آيا درست فهميده‌ام يا مقصود ديگري دارد. مي‌فرمايد:

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان

اگر نبودي تشويش بلبل سحرم!

آيا بلبل تشويش دارد يا صداي بلبل؟ نوشته خوب مريم مشرف را هم در اطّلاعات خواندم و به نظرم خيلي عالي بود. البته ايرادي را هم که ديگري درباره نوشته ديگر ايشان در همشهري گرفته بود خواندم ولي آنچه درباره « تک درخت» نوشته بودند خيلي قشنگ بود، من که اگر چهل صد سال پيش‌نويس، پس‌نويس مي‌کردم نمي‌توانستم به اين خوبي بنويسم و براي همين هم بعد از اين که تمام عقل خود را با خودکار بيک سر هم کردم و دو صفحه نوشتم، و حتي خودم را راضي نکرد صرف‌نظر کردم. ‌اين سر هم کردن عقل و خودکار بيک را هم از يک شعر صادق ملّا رجب ياد گرفتم که مي‌فرمايد:

درازي شب يلدا و کوچه‌ جلفا

سرهمش بکني نصف زلف يار من است

راستي هم کوچه جلفا را در اصفهان ديده بودم که مثل بازار کرمان خيلي دراز است.

کتاب «از سال خوردگي لذت ببريم» ترجمه آقاي قوام ضمن رهنمودهايش اين را هم گوشزد کرده که پرحرفي و تکرار مکرّر خاطرات از خاصيت‌هاي پيري است و با همين خاصيت است که رقعه شريفه دراز مي‌شود و اسباب شرمندگي مي‌شود.

گويا شما ديگر مثل بعضي از سال‌هاي پيش با آقاي بقايي‌پور همکاري نداريد. البتّه ايشان به قدر کافي يا متناسب توي نخ کتاب و نشر کتاب نبودند، ولي من به سهم خود از ايشان خيلي خوبي ديده‌ام از جمله اين که همه انتشاراتشان را با طوع و رغبت و گاه با اصرار به من دادند، حتي برادرشان در يزد هم عاقبت پول موکت‌ها را نگرفتند و گفتند‌: ما پول حرام قاطي پول‌هامان نمي‌کنيم و داداش حساب کرده! اين است که بنده دعاگوي ايشان هستم و دعا مي‌کنم که چون مکرّر به آفريقا سفر مي‌کنند آدم‌خورهاي آن نواحي ايشان را نخورند و دعاي من هم مثل دعاي گربه سياه مستجاب است؛ همچنان که هميشه دعا مي‌کردم خدا بچّه‌ها را زياد کند به هواي اين که کتاب‌هاي تحفه‌نطنز مرا بخوانند، خدا هم همين کار را کرده و مي‌کند ولي بچّه‌هاي امروز بيشتر فوتبال‌باز از کار در مي‌آيند و کمتر کتاب‌خوان.

با وجود اين، سي سال است که بچّه‌هاي خوب چرخ زندگي مرا تامين کرده‌اند و جاي شکرش باقي است اما حيف که در يزد خودشان در دسترس نيستند و در تهران گاهي بودند.

يکي از چيزهايي هم که تازه چند روز پيش در اين‌جا ديدم و هميشه لجم مي‌گيرد اين است که بعضي از نديدبديدها براي زبان بند کردن رشکبران با کاشي‌هاي الوان بالاي در دولت‌سرايشان کتيبه مي‌سازند و مي‌نويسند : ذلک فضل الله يوتيه من يشا و اين کتيبه که دليل حقارت وبيچارگي و خدانشناسي است، صاحب کتيبه را حقير و بيچاره جلوه مي‌دهد و فکر کردم که فضّل الله اين نيست خدا اگر خداست بزرگ‌تر از آن است که فضل و عنايت خود را اين طور به جلوه در آورد و اين را عمه من هم اگر داشتم مي‌فهميد.


یزدفردا "با تشکر از آقای حسین مسرت برای انتخاب این خبر بسیار ارزشمند
از روزنامه اطلاعات 1/10/89

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا