به گزارش یزدفردا: او باید، بهجای جستوجوی معانی کلی، از خلال تامل در تجربههای پراکنده، ناپیوسته، و اغلب متعارض زندگی روزمره، امکانی برای ساختن معنا فراهم آورد. در واقع معنا، در این منظر، نه کشفشدنی بلکه ساختنی است. نوشتاری که پیش رو دارید، کوششی است برای درنگ در همین معنا، با رجوع به متون و تجارت تعدادی از نویسندگان و متفکران معاصر، که عمدتا پیشنهاداتی کوچک و زیستپذیر برای غنا بخشیدن به تجارت زیست روزمره ارائه کردهاند.
متن پیش رو برگرفته از مقالاتی در وبسایت The Marginalian است که در فرآیند ترجمه و بازنویسی، دستخوش حذف و اضافههایی شده تا اولا، در زبان و ساختار، خوانندهی فارسیزبان را با خود همراه کند؛ و ثانیا، محتوای متن را با مسائلی که برای مخاطبان ایرانی ملموس هستند، همگون سازد.
هنری دیوید ثورو؛ هنر پیادهروی به شکل پرسهزدن
شاید هیچکس بهاندازه هنری دیوید ثورو در ستایش پیادهروی، این کنش ساده و دیرینِ انسانی، چنین ژرف و پُرشور سخن نگفته باشد. ثورو در رسالهای بهنام «پیادهروی»، که سال ۱۸۶۱ نوشت، به ما یادآوری میکند که این حرکت ساده، ما را به ذات طبیعیمان پیوند میزند؛ به آن سرچشمهی زنده و معنوی که به دست دنیای مدرن با آن سکون و صندلیهایش، خشکانده شده است.
ثورو میان «راه رفتن» و «پرسهزدن» تفاوتی ژرف میبیند؛ و با لحن خاص خودش تاکید میکند که از راهرفتن و قدمزدن صرف سخن نمیگوید. بلکه درباب «پرسهزدن» حرف میزند؛ هنری فراموششده که اندک کسانی در آن استادند: «در سراسر زندگیم تنها با یک یا دو نفر آشنا شدم که هنر «پرسهزدن» را بهراستی میدانستند؛ کسانی که گویی با روحی خاص و بیهدفِ ظاهری، اما با مقصدی درونی، در جهان پرسه میزدند.»
او واژهی sauntering را به زیبایی ریشهیابی میکند؛ از افرادی در قرون وسطی که به بهانهی سفر به سرزمین مقدس، از مردم صدقه میخواستند و کودکان، با لحنی کودکانه و مومنانه، آنها را «سنتترِر» مینامیدند_ یعنی «زائر سرزمین مقدس». او میگوید: «آنهایی که تنها تظاهر میکنند که رهسپار آن دیارند، چیزی جز تنپرورانی سرگردان نیستند. اما آنان که از دل، در راهاند، پرسهزنانیاند پاکنهاد؛ بیخانمان، اما نه به معنای بیپناه، بلکه بدان معنا که همهجا برایشان خانه است.»
و این است راز پرسهزنی: آزادی. انسانی که در یک خانه میماند، اگرچه به ظاهر ساکن است، شاید در ژرفای جانش آوارهتر از آن رودخانهی پرپیچوخم باشد که بیقرار، راهش را به دریا میجوید.
ثورو پیادهروی را نوعی زهد درونی میدانست؛ سفری که نه صرفا با پا، که با قلب. از همینرو هشدار میداد که مدرنیته، با شتابِ شهرنشینیاش، ما را از تحرک و جستوجو تهی کرده است. او مینویسد: «هر پیادهرویِ راستین، نوعی هجرت است؛ هجرتی که نیاز به آمادگی دارد: رهایی از وابستگیها، ترک وابستگان، پرداخت بدهیها، بستن وصیتنامه، و آزاد شدن از قید هر چیز. تنها آنگاه است که انسان شایستهی پیادهروی میشود. این موهبت، از آسمان میرسد.».
اما شاید تاثیرگذارترین بخشِ نوشتهی او، سخنی است که گویی برای امروز ما گفته شده؛ روزگاری که ذهنمان در بندِ روزمرگی و کار است و جسممان هچون پوستهای بیجان در رفت و آمد: «وحشتزده میشوم وقتی میبینم یک مایل در دل جنگل راه رفتهام، بیآنکه در درون خود حتی قدم در آن برداشته باشم. میخواهم در پیادهرویِ عصرانه، تمامِ مشغلههای صبح را پشت سر بگذارم. اما گاه حتی نمیتوانم از مرز دهکده دور شوم؛ ذهنم در حصار وظایف و تعهدات میگردد، و انگار در آنجایی که جسمم هست حضور ندارم. در آن لحظه، تنها یک آرزو دارم: بازگشت به حواس، بازگشت به «حضور».»
این است حضوری که ثورو از آن سخن میگوید: زیستنِ کامل لحظه، و گشودن دریچهای از اعماق جان خود به سوی جهان.
جان اشتاینبک: خلاقیت با نظم به بار مینشیند
سال ۱۹۳۸، جان اشتاینبک نوشتن رمان معروفش «خوشههای خشم» را آغاز کرد و هر روز، پیش از شروع کار، چند خطی برای خودش یادداشت مینوشت. قانون سادهای برای خودش گذاشته بود: روزی پانصد واژه بنویسد. همین برنامهی ساده، راه او را هموار کرد. خودش میگفت: «اگر هر روز کار دیروز را ادامه بدهم، کتاب تمام میشود. همین روش جواب میدهد و بس.»
با نزدیک شدن به پایان کار، تردیدهایی به سراغش آمد؛ اما تصمیم گرفت تا پایان راه را با دقت برود: «امیدوارم کتابم خوب از آب دربیاید. گاهی حسابی شک میکنم. نمیخواهم نوشتهام عجولانه یا ناتمام باشد. باید تا آخر، آرام و پخته پیش برود. فقط یک چیز را خوب میدانم: این بهترین کاری است که از من برمیآید، حتی اگر خودم آن را ساده ببینم. حالا هم باید بنویسم.»
نتیجه این تلاش بیوقفه، اثری شد که نهتنها ساده و معمولی نبود، بلکه جای خود را میان بزرگترین رمانهای جهان باز کرد. «خوشههای خشم» یک سال تمام در فهرست پرفروشترینها بود و هنوز هم یکی از مهمترین کتابهای ادبیات غرب به شمار میآید.
مارتا نوسبام: هوش پنهان احساسات را دریابید
با روشنترشدن پیوند ذهن و بدن در مواجهه با بیماریها، آشکار میشود که جهان عاطفی ما برخوردار از گونهای هوش است؛ هوشی شامل بُعد شناختی و بدنی که نباید نادیده انگاشته شود. مارتا نوسبام، یکی از تاثیرگذارترین فیلسوفان معاصری که در قید حیات هستند، در کتاب سترگش «تلاطمات اندیشه: هوشمندی احساسات» (۲۰۰۱)، همین موضوع را میکاود و اعتقاد دارد که عواطف ما دارای نوعی عقلانیت و شناخت هستند.
او با الهام از مارسل پروست، که احساسات را «زمینلرزههای اندیشه» مینامید، استدلال میکند که عواطف، صرفا واکنشهای حیوانی یا غرایز بدویِ فاقد عقلانیت نیستند، بلکه قلب تپندهی داوریهای اخلاقی را شکل میدهند: «عواطف بخشی ضروری از سامانهی عقلانیت اخلاقی هستند و در ذات خود، داوریهایی مهم در باب ارزشهای اخلاقی دارند و میتوانند راهنمای درست یا نادرستی در انتخابهای عملی باشند.
ازاینرو باید با مواد خام و درهمِ عشق و اندوه، و خشم و هراس دستوپنجه نرم کنیم تا دریابیم این تجارب تبآلود چه جایگاهی در اندیشیدن به نیکی و عدالت دارند... عواطف صرفا منبع انرژی سازوکار روانیِ انسان نیستند، بلکه بخشهایی بسیار پیچیده و پرآشوب اندیشیدناند.»
کرت وانهگت: از «بهاندازهی کافی» خود لذت ببرید
در سال ۲۰۰۵، کرت وانهگت در یادداشتی کوتاه و گویا که ابتدا در نیویورکر چاپ شد و بعدتر در کتاب «بهاندازهی کافی: سنجههای حقیقی پول، کسبوکار و زندگی» اثر جان سی. بوگل بازنشر یافت، خاطرهای از دوستش جوزف هلر روایت میکند: «من و جوزف هلر در جشنی شرکت کردیم که فرد میلیاردری آن را در «شلتر آیلند» برگزار کرده بود. به هلر گفتم: «چه احساسی داری که میزبان ما احتمالا در یکی دو روز گذشته، بیشتر از کل درآمد کتاب «تبصرهی ۲۲» تو در طول تمام دوران انتشارش پول بهدست آورده است؟
جو در پاسخ گفت: «من چیزی دارم که او هیچوقت نخواهد داشت: دانستن اینکه بهاندازهی کافی دارم.»
وانهگت همین جملهی ساده را اصلیترین رکن خوشبختی میداند: «بهاندازهی کافیداشتن» چیزی است که جایی درون ما را از میل سیریناپذیر برای داشتنهای بیشتر و بیشتر رها میکند. گویی مهمترین بخش هر آغازی، تنها به خوراک سالم و ورزش و برنامهی کاری مربوط نمیشود، بلکه به عادتهای فکری، خلقوخو و احساسات قلبی و روشهایی برمیگردد که درنهایت ما را «انسانتر» میکنند.
ویرجینیا وولف؛ هنر نوشتن خاطرات روزمره
بسیاری از نویسندگان نامدار از فواید عدیدهی نوشتن دفتر خاطرات گفتهاند؛ اما هیچکدام آنها به گرد پای ویرجینیا وولف نمیرسند. هرچند او در آغاز دفترچههای پراکندهای ثبت کرد، اما نوشتن جدی را از سال ۱۹۱۵، در ۳۳ سالگی آغاز نمود. وقتی شروع کرد، بیوقفه تا واپسین یادداشتش در سال ۱۹۴۱، چهار روز پیش از مرگش، ادامه داد؛ و در این مسیر ۲۶ دفتر بهدستخط خود باقی گذاشت.
برای وولف نوشتن خاطرات روزانه صرفا ابزاری برای اکتشاف درونی نبود؛ وی تاکید میکرد که دفتر خاطرات را بهچشم «آزمایشگاهی برای پژوهش و توسعه در هنر نویسندگی» مینگرد. همانطور که همسرش در مقدمه مجموعه خاطراتش میگوید، خاطرهنویسی برای وولف «روشی برای تمرین یا آزمودن هنر نویسندگی» بهشمار میرفت. تمرینی بیادعا، بیهیاهو، در سکوتی که فقط قلم و کاغذ میفهمندش؛ و از دل همین تمرینها، نثری شکل گرفت که امروز نهفقط بهخاطر اندیشه، که بهخاطر زیبایی «موجدار» کلماتش خوانده میشود.
وولف در یادداشتی به تاریخ ۲۰ آوریل ۱۹۱۹، از فواید فراوان نوشتن در دفتر خاطرات میگوید و شیوه ایدئال خاطرهنویسی را میکاود: «عادت نوشتن برای چشم خودم، تمرینِ خوبی است. این کار بند و بستهای ذهن را نرم میکند...، اما دفتر خاطراتم چه شکلی باشد؟ چیزی بافتارگسیخته باشد و درعینحال شلخته نباشد، آنقدر کشسان که هرچه را به ذهنم میآید_چه باشکوه، چه کوچک و چه زیبا_در بر بگیرد.
دوست دارم شبیه یک میز قدیمی گود باشد، یا یک بقچه بزرگ که هر خردهریز و چیز متفرقهای را بیاینکه وارسی کنم در آن بیفکنم. دوست دارم دو سال بعد که به آن برمیگردم، ببینم این مجموعه خودبهخود مرتب و پالایش شده و به هم جوش خوردهاست، درست همانگونه که اینگونه رسوبات مرموزانه چنین میکنند؛ بهشکلی یک قالب، آنقدر شفاف که نور زندگیمان را بازتاب دهد و درعینحال چنان آرام و منسجم که اندکی از خصلت یک اثر هنری را بهخود گیرد.
بهگمانم مهمترین لازمه_وقتی دوباره دفترهای قدیمیام را میخوانم_این است که نقش ممیز را بازی نکنم، بلکه همانطور که حسم میگوید یا هرچه باشد بنویسم؛ چون برایم جالب است ببینم چیزهایی که فیالبداهه نوشتهام چگونه معنا پیدا کردهاند؛ و دریابم معنا در جایی نهفته که آن زمان هرگز متوجهش نبودم.»
ویرجینیا وولف دفتر خاطرات را ابزاری قدرتمند و ضروری برای نگارش زندگینامه میداند؛ زیرا بر این باور است که انسان غالبا در لحظهی اکنون، نسبت به سعادت و سرنوشت آیندهی خود بیاعتناست. دفتر خاطرات، ما را یاری میدهد تا میان گذشته، حال و آیندهی خویش پلی برقرار کنیم و مسئولیت بیشتری نسبت به آیندهی خود احساس نماییم.
وولفِ سی و هفت ساله، در یادداشتی به تاریخ ۲۰ ژانویه ۱۹۱۹، در باب سودمندی دفتر خاطرات برای خودِ آیندهاش مینویسد و با آگاهی از خویشتن و اندکی طنز نسبت به خویش، ۵۰ سالگی را «سنی سالخورده» مینامد: «همین حالا یادداشتهای پارسال را از نو خواندم و متعجب شدم از اینکه چقدر با سرعتی گیجکننده و از روی دستاندازهای فراوان پیش میرود، گاه با تکانهایی تحملناپذیر.
بااینهمه، اگر قرار بود آرامتر از سریعترین سرعت تایپ بنویسم؛ اگر میخواستم مکث کنم و بیندیشم، اصلا نوشته نمیشد؛ و مزیت این روش این است که تصادفا جزئیاتی را هم ثبت میکند که اگر درنگ میکردم حذفشان مینمودم، اما همینها مبدل به جواهراتی در میان انبوهی زباله میشوند.»
فریدریش نیچه: راه خود را خودت باید بسازی
فریدریش نیچه، فیلسوفی که باور داشت پذیرش رنج برای یک زندگی پربار ضروری است، کشف خویشتن را از عمدهترین و پربهاترین سختیهای زندگی میدانست. او در سال ۱۸۷۳، نزدیک به سیسالگی، در جستاری به نام «شوپنهاور بهعنوان آموزگار» (بخشی از کتاب تاملات نابهنگام) چنین مینویسد: «آنکه نخواهد در انبوهه و جمعیت، یک دست و «همسان» باشد، باید هر لحظه به خویشتنِخود التفات کند. وجدانش به او نهیب میزند که خودت باش! آنچه اکنون انجام میدهی و میاندیشی و قصد میکنی، خویشتن تو نیست.
هر روح جوانی، شب و روز این ندا را میشنود و از چشماندازِ آن شادی عظیمی که قرنها برایش زمینه چیدهاند، میلرزد؛ با اینهمه، هیچکس نمیتواند او را در رسیدن به این شادی یاری کند تا وقتی زنجیرهای نگاه دیگران و ترس از داوریشان پابندش کرده باشد؛ و اگر این آزادی نباشد، زندگی چه بیامید و بیمعنا میشود. در جهان، جنبندهای ناامیدتر از آن انسانی نیست که از نبوغ خود گریخته و دائما به اطراف نگاه میکند.» نیچه کمی بعد، راه رهایی را هم نشانمان میدهد: «هیچکس نمیتواند پلی برایت بسازد تا از رودخانهی زندگی بگذری؛ جز خودت. هزاران راه و هزاران راهنما ممکن است پیش رویت باشد، اما اگر به آنها دل ببندی، باید خودت را از دست بدهی. در این جهان، تنها یک مسیر هست که هیچکس جز تو نمیتواند بپیمایدش؛ و اینکه به کجا میرسد؟ مپرس، فقط راه بیفت.»
- نویسنده : یزدفردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
شنبه 21,ژوئن,2025