آنگاه که بالاترین نقطه زمین خدا در کودکیت شانه‌های پدر می‌شود و نامش را با نخستین قدم‌هایت صدا می‌زنی، با ذوق و لذتی وصف‌ناپذیر آغوش گرم پدرانه‌اش را به رویت می‌گشاید تا تو محکم‌تر قدم‌هایت را برداری و بدانی که بابا همیشه هوایت را خواهد داشت. بدانی که بابا یعنی آب، یعنی نان، یعنی عشق، یعنی زندگی، یعنی تکیه‌گاه، یعنی نفس، یعنی عمر.
وقتی که تو می‌خندی و بازی می‌کنی، او هم پا به پایت کودک می‌شود، با تو می‌دود، با تو قایم‌باشک‌بازی می‌کند، با تو زیر بارش سنگین برف، کودکانه آدم‌برفی می‌سازد، زیر باران عمو زنجیرباف را با تو دوست دارد و هم‌آوا می‌شود و با تو شعر خواندن را با هیچ چیز دنیا عوض نمی‌کند...
 
این سّرالهی است وقتی که کودک نوپایی هستی و نخستین قدم‌های زندگیت را برمی‌داری خواه ناخواه  نامش نخستین واژه‌ای باشد که مدام با شیرین زبانی کودکیت تکرار کنی! چه لذتی دارد نخستین مشق کتاب فارسی مدرسه‌ات، واژه «بابا» باشد و با چه ذوقی آن را هجی می‌کنی و با قلمت نامش را در دفترت مشق می‌نویسی تا ماه و ستاره‌های رنگی آموزگارت در صفحه دفتر مشق کلاس اولت نام بابا را تقدیس کنند و تو آنگاه دوان دوان دفترت را برای خستگی درکردن پدر به خانه ارمغان می‌بری و به انتظارش می‌مانی تا با لبخند پر مهر و دستان پر از سخاوتش از راه برسد و تو با آن دستان کوچکت گره کفش‌هایش را خودت برایش باز کنی و دفترت را به او هدیه کنی تا بداند چقدر دوستش می‌داری! به اندازه تمام تک تک ستاره‌های آسمان، به اندازه کهکشان‌ها، به اندازه آسمان‌ها، اصلا نه به اندازه یک دنیا.
 
از همان فصل اول کودکی قهرمان زندگیت بابا می‌شود و بس! در مکتب پدر خستگی مفهومی ندارد. حکایت پدر این است که آنگاه که به نی‌نی چشمان پر از خستگی او ذل می‌زنی، نگاه مهربان و لبخند گرمش را به رویت می‌پاشد و خستگیش را با این نگاه مهربان از تو می‌دزد تا مبادا در قانون پدر و فرزندی، دلت از خستگی پدر بگیرد. همه دردها را به جان می‌خرد تا تو احساس غم نکنی. دستانش بوی عطر نان می‌دهد، آرزوهایت را مثل داستان‌هایغول چراغ جادو در یک چشم بر هم زدن چه راحت برایت اجابت می‌کند. قامت چون کوه استوارش دلت را برای فرداهای روشن چه زیبا قرص می‌کند.  
 
قسم به دستان پر مهر پدر، باید قدر با پدر بودن را دانست. قسم به قامت چون کوه پدر، باید برای بوسه زدن بر دستان پاکش وضو گرفت و به تمنای حضورش به درگاه ربوبیت سجده کرد و بودنش را شکر گفت. قسم به نی‌نی چشمان مهربان پدر! باید با تمام تک تک سلول‌های وجودت وجودش را در هوای مهربان خانه نفس کشید. باید برای داشتن او به خود بالید، باید نامش را بر صفحه آسمان خدا به رنگ مهتاب حک کرد. باید به پای مهربانی‌های بدون چشم‌داشتش نماز خواند، اصلا باید نام او را به طلا نگاشت و بر گوشه طاقچه دلت آویزان کرد.
 
برای توصیفش یک جمله کافی نیست، برای تقدیسش دفتر هزاران برگ می‌خواهد و قلم بی‌پایان تا شاید گوشه‌ای از واژه پدر را معنا کنی.
 
ای کاش گذر زمان در دست ما بود تا لحظه‌های شیرین با پدر بودن را آنقدر طولانی می‌کردیم تا برای بی‌او بودن در زندگی وقتی نمی‌ماند.
 
و امروز ای رفیق! دوستانی هستند که در زیر آسمان آبی خدا بدجور پدر را در فصل زندگیشان کم دارند و هنوز هم با رفتنش کنار نیامده‌اند. هر لحظه عجیب صدای ساعت روی دیوار کاشانه‌شان، زخم بی‌او بودن را به رخشان می‌کشد و دلشان برای با او بودن بدجور هوایی شده و برای مزه کردن لحظه‌های با او بودن به مرور خاطرات گذشته پناه می‌برند و بارها و بارها واژه پدر را در تک تک رگ‌های وجود خود فریاد می‌زنند و یا به امید دیدنش چشم خود را به خواب می‌سپارند تا شاید پدر امشب در خواب به میهمانی کودکش آید و دیروزها را برای او دوباره در رویا تکرار کند.
 
و آنگاه که در خلوت شبانه داغ نبودش دل را چنگ می‌زند و بغض بر گلو چمبره می‌کند، گویی انگار نگاه تصویر مهربانش در قاب عکس روی میز خاطره‌ها به تو می‌گوید نترس کودکم، هنوز هم باز هوایت را دارم،قدم‌هایت را محکم‌تر بردار!
 
و ای کاش دوباره در این برهه از فصل قصه زندگی پدر باز با آن قامت استوار با آغوش امن پدرانه از میان قاب عکس‌ها از راه می‌رسید و تو دوباره می‌توانستی به او تکیه بزنی و تا عرش خدا نام پدر را فریاد می‌کردی   اما حیف که قصه زندگی پدر به سررسید و تو امروز باقی راه را باید بدون پدر طی کنی اما حتم داری که دعایش تا ابد بدرقه راهت خواهد بود و هنوز هم باز مراقب توست و دستت را رها نمی‌کند چرا که بابا یعنی تکیه‌گاه، یعنی زندگی، یعنی نفس!
 
روز پدر مبارک. به یاد پدرانی که دیگر در جمع ما نیستند...
 
شهره اکبری
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا