منقاد ؟؟


یزدفردا :علی آبادی :کلمه منقاد از کلماتی است که شاید کمتر به گوش خورده باشد اما معانی زیبا و قابل توجه ای دارد که استفاده این کلمه در نامه 
حجت الاسلام یحیی زاده نماینده تفت و میبد باعث شد تا به معانی آن بپردازیم .


منقاد در لغت نامه مرحوم دهخدا اینگونه معنی شده است :


منقاد. [ م ُ ] (ع ص ) فرمانبردار. (دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده . (غیاث ) (آنندراج ). گردن داده و مطیعشده . (ناظم الاطباء). گردن نهاده . فرمانبر. خاضع. مسخر.

(یادداشت مرحوم دهخدا)  در ذیل این کلمه

مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی ).

دولت و فر ترا خلق زمین منقادند

کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر.


امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 217).


چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن

که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر.

عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 128).

ترا شاعرانند منقاد جمله

چو گوران بیچاره شیر اجم را.


عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 23).


خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال

گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار.


انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 157).


کار بندد مسخر و منقاد

امر و نهی ترا قضا و قدر.


انوری (ایضاً ص 199).


بادت ایام مطیع و منقاد

فلکت بنده و چاکر گشته .

جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 324).

زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازنده ٔ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان . (منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع ... (لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77).

چند منقاد هر خسی باشی

جهد آن کن که خود کسی باشی .


اوحدی .


علمای ربانی ... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13).

تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست

آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار.


ابن یمین .


- منقاد شدن ؛ مطیع شدن . اطاعت کردن . فرمانبردار شدن . فرمان بردن : همگان مطیع و منقاد شدند. (تاریخ بیهقی ).

فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر

منقادز بهر چه شوم چون تو خری را.


سنائی (دیوان چ مصفا ص 11).


منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی . (راحةالصدور راوندی ). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18).

گفت خوابستم مرا بگذار و رو

گفت آخر یار را منقاد شو.


مولوی .


چه با ظهور سلطنت او جمله ٔ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 261).

- منقاد کردن ؛ مطیع کردن .به اطاعت درآوردن .

- منقاد گشتن (گردیدن ) ؛ منقاد شدن : تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).

فرمان تو جزم باد و جباران

منقاد و مطیع گشته فرمان را.


امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 28).


سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست

از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن .

جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 298).

در ربقه ٔ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع ۞ و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول ... مطیع و منقاد حکم او گشتند.(جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 139).

|| رام . (زوزنی ). ستور خوار و رام شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || کشیده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به انقیاد شود. || زمین نرم .(ناظم الاطباء).

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا