آی عشق آی عشق، چهره ی آبی ات پیدا نیست!
مریم صباغ زاده ایرانی (نویسنده)
یزدفردا "مریم صباغ زاده ایرانی: یادتان هست آن چند نوشته ی پیاپی من در گذشته ای نزدیک، همه از عشق. همه از فروتنی. همه از افتادگی. همه از درک درست دوست داشتن و از عظمت دوست؟ همان نوشته ها که مصداقی بودند هر چند ناقص، بر این عبارت که: "عشق انسانی نردبان عشق رحمانی ست"؛ اما چطور عشقی، چطور عشقی و با چه مختصاتی می تواند آدمی را از خاک و به افلاک برساند و بالانشین کند؟
لیلا را یادتان هست؟ همانی که با صدای بلند فریاد کشیده بود قصه ای را که بدون قیس باشد، زندگی نخواهد کرد؟ اوج عظمت او را بالا بلند و شهرآشوب و در عین حال عفیف و خویشتن دار باید در داستان "لیلای پیراهن " من بخوانید.
پریوش را هنوز به یاد دارید؟ زیبای بی آزار درخت نشینی را که هر صبح با طلوع خورشید، به آغوش درخت عناب پر خار خانه اش پناه می برد تا با ستایش و تحسین یارش، شاهد زندگانی او و اطرافیان او باشد؛ با این دعا که الهی او، در کنار خانوار و خانمان اش زنده بماند تا پریوش هم بماند!
یاقوت قصه های من یادتان مانده؟ پر طاقت ترین منتظری که این شهر شلوغ هرکی هرکی به خودش دیده بود. همانی که بیش از بیست سال، میدان فردوسی تهران، آفتاب و هلاهوش زندگانی را با او آغاز می کرد و آرامش و خاموشی دیرپای شبهایش، با بدرقه ی او شروع می شد. همانی که هنوز لیلا عزیزخانی سور صدای مظلومش مانده است. همانی که در پس انکارش از عشق، لرزی است که آدم را به گریه می اندازد.
امروز اما در آلوده ترین روز سال، در حالی که خورشید بیمار پایتخت هنوز طلوع نکرده بود، زنی به چوبه ی دار مجازات آویخته شد که رقیب عشقی خودش را ۹ سال قبل، به ضرب ضربات چاقو از پای در آورده بود. او کسی نبود جز شهلا جاهد. او و برادر توأمانش که چند روز قبل فاجعه ی میدان کاج تهران را آفرید، هر دو با ادای عاشقی زده بودند به سیم آخر!
من الآن بنای این را ندارم تا از موضوعی صحبت کنم که نسبت به جنبه های حقوقی و قانونی اش سوادم کم است اما این روزها یک سئوال بی پاسخ مدام ذهنم را اذیت می کند. یکی به من بگوید چاقو در دستهای یک عاشق چه می کند؟ پس به چه دردی می خورند آموزه های ادبی ما که در آنها عاشق، هواداران کوی معشوق را چو جان خویش می داند و حیات و حرمتشان را واجب؟ پس در کجای شریعت عشق است گفته معصوم که: "من عشق و عفَّ و كتم، مات شهيدأ". یعنی اگر كسي عاشق باشد و عفت بورزد و مردم او را نشناسند شهيد مرده است.
اما عشق های این شهر پر هلاهوش، دارند به سرعت از این قاعده خارج می شوند. انگار راست گفته است "شاملو" که گفته است:
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود.
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
***
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنای چهره ات
پیدا نیست.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
یکشنبه 22,دسامبر,2024