پسرخوانده مهدی آذر یزدی
صندلی نداشتیم به جلال آلاحمد تعارف كنیم
یزدفردا "تهران امروز نوشت:فرزندخوانده آذر یزدی غمگین است و با صدای لرزان از روزگاری میگوید كه با استاد غرق در فقر مطلق بودند.فقری كه سرنوشت این دو را بههم زده بود.
«من زمانی كه با ایشان آشنا شدم، انسان بدبختی بودم كه پدر و مادرم فوت شده بودند، آذری آن زمان با یكی از دوستانش یك شركت عكاسی داشت. زمانی كه برای پیدا كردن كار به این شركت رفتم و به آذر یزدی گفتم میخواهم در آنجا شاگردی كنم، او گفت تو كوچك هستی و در ضمن سواد هم نداری؛ بنابراین مرا نپذیرفت. در این حین شریكش آمد و با من صحبت كرد، وقتی از شرایط زندگی من خبردار شد به آذر یزدی گفت این بچه انسان مؤدبی است. تو فرض كن فرزندی داشتی كه مادرش مرده است، پس این بچه را به فرزندی قبول كن و او هم كه آرزو داشت فرزندی داشته باشد، مرا به فرزندخواندگی پذیرفت.
از همان روز انس و الفت من با آذر یزدی شروع شد؛ من كودك بیسرپرستی بودم كه فرزندخوانده كسی شدم كه از خودم بدبختتر بود. ما زندگی را در نهایت فقر میگذراندیم؛ یادم میآید كه نزدیك عید نوروز بود و لباسم به تنم كوچك شده بود آذر یزدی كه پولی نداشت كتابهایش را فروخت و لباسی برایم خریداری كرد. بعدها در یكی از نوشتههایش به این مساله پرداخته و نوشته بود وقتی لباس را برایم خرید و من دستش را بوسیدم او آن وقت احساس كرده كه جواهر پیدا كرده است. »
ظاهرا همراه با استاد آذر در جاهای مختلفی از تهران زندگی كردهاید؟
بله، حدود 20 سال پیش در خیابان دربند زندگی میكردیم. مدتی هم البته در میدان ژاله بودیم؛ روبهروی اداره برق، درست دور میدان، كنار یك عكاسی. من ماجرای سالهای 42 را هنوز به یاد دارم. منظورم ماجرای میدان ژاله است. مسلسلها را گذاشته بودند در ایوان اداره برق و من از پشتبام میدیدم چطوری مردم را به گلوله بستهاند و آذر مدام از پایین داد و بیداد میكرد كه بروم پایین، میترسید بلایی سرم بیاید. بعدا رفتیم روبهروی انتشارات امیركبیر، بین مخبرالدوله و میدان بهارستان. اینجا نزدیك محل كارش هم بود. در خانهای قدیمی از همان خانههایی كه وسطش حوض داشت و دور تا دور همسایهها زندگی میكردند. مرغ و خروس در آن خانه بیداد میكرد و سر و صدای بچههای كوچه و این مرغ و خروسها هم برای آذر سوژه خوبی بود و هم غیرقابل تحمل. آخرین خانهای هم كه با هم زندگی كردیم یك خانه 36 متری در نازیآباد بود، بعد هم كه من زن گرفتم در میدان انقلاب در خانه آقای اشرفی بدون اجاره زندگی میكرد كه پایینش انبار كتاب بود.
با چه كسانی رفت و آمد میكردید؟
آقای آذر در تمام طول زندگیاش حتی یك دوست یا رفیق به معنای متعارف نداشت. نهخانه كسی میرفت و نه كسی به خانه ما میآمد. در شمیران كه بودیم یكبار جلال آلاحمد آمد دیدن آذر، ما حتی یك صندلی نداشتیم كه به جلال تعارف كنیم، بنشیند.
اوقات فراغت چه میكردید؟
جمعهها میرفتیم بساطیهای كتاب را میكردیم راسته خیابانهای ناصرخسرو، توپخانه و میدان انقلاب. بعد میآمد میگفت برویم چیزی بخوریم. از میدان ژاله تا میدان فوزیه روی گاری دستیهای لبو و باقالای میخریدیم و شكممان را سیر میكردیم.
بعضیها میگویند كه به آذر یزدی خانه هم پیشنهاد داده بودند و قبول نكرده بود؟
این درست نیست، او در فقر مطلق و نیازمندی زندگی میكرد، همه میآمدند قول میدادند و هیچ كاری نمیكردند. خودش میگفت كه این آدمهای گنده، قولهای گنده هم میدهند. میگفتند برایت خانه میخریم و پرستار میگیریم كه نكردند. این خانه یزد را هم سهدانگش را كرده به اسم بنده و خودم میخواهم پول فراهم كنم و بنیاد آذر یزدی را راهاندازی كنم؛ به قولهای مسئولان یزدی كه میگویند خانه را موزه خواهند كنند، اعتماد ندارم.
خودش میگفت كه خانهای داشتم خریده به هشت/ به شش آتش زدم چو هشت نگشت
یزدفردا
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
سهشنبه 19,نوامبر,2024