راهروها پر از كتاباند و آذريزدی تمام این شبها را از پلههای نمور و پیچ در پیچ بالا میرفت
خانه مهدی آذر یزدی در انبار كتاب انقلاب
نسرین ظهیری
تهران امروز
شرم توی راهروهای انباری كتاب میدان انقلاب قدم میزند. این كولر آبی گرمازده، این پنجره بزرگ رو به پنجرههای كیپ تا كیپ پرده كشیده، روزگاری نفس بری را برای مهدی آذر یزدی حكایت میكند. راهروها اما پر از كتابند و مهدی آذریزدی تمام این شبهایی را از پلههای نمور و باریك و پیچ در پیچ بالا میرفت. سر هر پله مینشست و كتاب به كتاب ورق میزد و با كتابها معاشرت میكرد.
میخواهم برگردم. پلههایی را كه بالا آمدهام، پلههای تنگ و باریك خانهای ساخت دوران پهلوی دوم با آن چارچوبهای چوبی كوتاه درهایش.
اما همین چند لحظه پیش از كنار بستههای بزرگ و پرحجم هشتبهشت سهراب كه روی پلهها بستهبندی شدهاند، گذشتم. اینجا هم بستههای «این جویبار جاری» است و اینها هم نقد ادبی بستهبندی روی پلهها و تمام اتاقها. انگار اشتباهی در كار نیست.
روی پلهها، اتاقها و راهروها بستههای كتاب تازه چاپ شد با جلدهای براق نشستهاند. انباری كتاب سه طبقه در خیابان انقلاب. در طبقه سوم این خانه كه حكم زیر شیروانی دارد، استاد مهدی آذریزدی شش سال تمام از روی ناچاری و از سر لطف صاحب كتابفروشی اشرفی ایام گذراند.
همان ساعتها كه تند و تند برایش بزرگداشت میگرفتند. او شبهایش را در بالای این انباری كتاب، نطق سخنرانیاش را آماده میكرد. خیابان اردیبهشت، كوچه شهرزاد، پلاك قدیم 212 و جدید 2. ساختمان با نمای آجری قرمز، كلنگی و روی در نوشته شده، لطفا پارك نكنید.
جگركی سر كوچه پرمشتری است و آذر حتی برای یكبار هم كه شده نگاهی به این مغازه حتی از سر تفنن نكرد. پدر آقای اشرفی صاحب این خانه از دوستان قدیمی آذر بود و بالای این انباری كتاب را از سر لطف به آذر پیشنهاد میكند. خانهای مثل خانههای 30سال پیش تهرانیها، جنوبی با پلههای كمعرض و تاقچههای گچكاری شده. در این خانه واژه «دنج» تعبیر میشود: همان چیزی كه یك عمر در جستوجوی آن شهر تهران را از اینرو به آنرو كرد: «ناصر اشرفی كه انتشارات پژوهش را دارد، یك خانه نزدیك میدان انقلاب، نزدیكیهای بازارچه كتاب خریده بود. طبقه سوم این خانه را گذاشت در اختیار من. من پنج، شش سال آخر اقامتم در تهران را در این خانه بودم كه محل كار و فعالیت تجاری انتشارات مثل بستهبندی، انبار و اینها بود.
آنها خیلی هم به من احترام میگذاشتند و تعارف میكردند. خب این بچههای اشرفی همهشان من را دوست داشتند. بعد دیدم كه واقعا جای اینها را تنگ كردهام. اینها توی راهرو هم كتاب چیدهاند، توی پلهها هم. اصلا جا نداشتند. احساس كردم كه من هم آنجا مزاحمشان هستم. خیلی هم محبت میكردند. رعایت هم میكردند. به كارگرها سفارش میكردند سروصدا راه نیندازند كه آقای آذر خواب است. از خانه برایم ناهار میآوردند و از این كارها میكردند. خب دیدم جایشان تنگ است و من هم مزاحم زندگی آنها نباشم. تازه نمیتوانستم هیچ كجا بروم! یك تصنیفی هست كه میگوید: «میخوام برم پا ندارم/میخواهم نرم جا ندارم/ میخوام بگم نا ندارم.»
گرچه طبقه سوم این خانه قدیمی در اختیار مهدی آذر یزدی قرار داشته اما ناصر اشرفی اتاق 12 متری را نشان میدهد: «بیشتر وقتها توی همین اتاق مینشست. حالا نگاه نكنید كه ما فرش پهن كردهایم، گاهی خودمان اینجا استراحت میكنیم. استاد وسایل خاص خودش را داشت كه خیلی جالب و سنتی بود. پشتی، چراغ مطالعه، لامپهای كوچك، مدتها تكیه میداد به همان پشتی و میخواند و مینوشت.» پنجره روبهروی اتاق رو به بهارخوابی باز میشود كه بهار از آن گریخته است و هیچ یاكریمی در این هوای گرم هوس دانه برچیدن هم در آن نمیكند.
بهارخواب در محاصره دیوارهای بتونی ساختمانهای روبهرو. چشمانداز حقیر پدربزرگ قصهها: «استاد روزها میخوابید و شبها بیدار میماند. اینجا چون سروصدای بازی بچهها نمیآمد، جایی دنج بود كه با وجود اینكه در شأن ایشان نبود اما چارهای هم نداشت.
بعد دیدم اگر بخواهم جایی را اجاره كنم باید ماهی 300 هزار تومان بدهم. اگر میخواستم بخرم باید دستكم 15، 16 میلیون پول داشتم بنابراین نمیتوانستم آنجا باشم و از خجالت آنها داشتم میمردم كه مزاحم آنها بودم.»
استاد دنبال جایی میگشت تا خاطراتش را در آن بنویسد. جایی كه هرگز در شهر خودش و در تهران نیافت: همه اینهایی كه كارهای فرهنگی و ادبی میكنند، یك جای معینی دارند، یك فراغتی، یك سكوتی، یك آرامشی و همه اینها میگذارند میروند توی دهاتشان، توی مزرعهشان، یك جایی كه آرام و ساكت باشد. مینشست و مینوشت. توی جمعیت و كنار كوچه كه نمیشود چندی، سفرنامهای، خاطرهای نوشت. حتی این آقای رئیسجمهور آمریكا هم وقتی میخواهد چیزی بنویسد میرود توی مزرعهاش چیزی مینویسد. من چنین جایی ندارم، جایی كه تنها باشم.
یزدفردا
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
سهشنبه 19,نوامبر,2024