یزدفردا:پروفسور فرهاد ناظرزاده‌کرمانی، عزت و اعتبار امروزش را وامدار عشقی است که در سال‌های بسیار عمرش صرف هنرهای نمایشی ایران کرده، عشقی که منجر به پژوهش و کوشش مدام در حدود نیم‌قرن از عمر هفتاد ساله‌اش شده است. تألیف‌ها و ترجمه‌های متعدد او در سال‌هایی که هیچ منبعی برای دانشجویان تئاتر وجود نداشت تا فقط با چند کلیک بتوان درباره تاریخچه تئاتر در ممالک غرب و شرق مطلع شد چه برسد به این که ژرف‌تر درباره آنها دانست، بسیار راهگشا بود و همچنین کوشش برای تأسیس دانشکده‌های تئاتر توانست تئاتر آکادمیک را در ایران نهادینه کند.

 
به گزارش شرق، او می‌گوید علاقه‌اش به تئاتر ریشه در شیفتگی‌اش به ادبیات دارد و از این‌روست که نمایش‌نامه‌نویسی در همه دوران‌ها عشق اول و آخر او بوده. اویی که در خانواده‌ای رشد کرده که تحصیلات دانشگاهی برای پدر و مادر و فرزندان اولویت به شمار می‌رفته را به سختی به مصاحبه مجاب کردیم و نهایتا با پژوهشگري که سال‌هاست تن به صحبت با مطبوعات نداده، به گفت‌وگو نشستیم تا بدانیم چه مسیری طی شد تا فرهاد ناظرزاده‌کرمانی، پدر تئاتر دانشگاهی ایران نام گرفت و توانست شاگردان بسیاری را که امروز بسیاری‌شان خود استاد تئاتر هستند، تربیت کند.
 
در ادامه، خلاصه‌ای از گستره بی‌مرز فعالیت‌های او را مرور خواهيم کرد؛ آن‌چه او  خودش آن را «دولتِ بی‌خونِ دل» دانسته است. روایتی که در آن می‌توان ردپای کوششی یک‌سره را دنبال کرد و به حرمت این تلاشِ مُدام، به حرمت تئاتر و نهایتا به حرمت استاد فرهاد ناظرزاده‌کرمانی تمام‌قد ایستاد؛ و چه روزي براي پاسداشت  اين استادِ مسلم تئاتر، كسي كه همه عمرش دغدغه تدريس و آموزش داشته است، بهتر از روزي كه به نام والاي «معلم» آراسته است؟

میل و علاقه به تئاتر و هنر نمایش از چه زمان در شما شکل گرفت؟
من از دوران دبستان، حدود هشت‌سالگی حس کردم خیلی به هنر نمایش علاقه دارم. حتی پیش از آن هم کارهای نمایشی بچه‌گانه، تقلیدکردن، مضمون کوک‌کردن، داستان‌ساختن، تعریف فیلم‌هایی که دیده بودم یا نقلِ خاطره‌ها، با رویدادها، با آب و تاب، به‌طوری که برای اطرافیان جاذبه داشت و سرگرم‌کننده بود؛ همه این کارهای نمایش‌گون را انجام می‌دادم و اطرافیانم را به خنده می‌انداختم، سرگرم می‌کردم.  
 
هنوز ١٠ سال نداشتم که همراه پدرم به «جامعه باربد»ی رفتم که هنرمندی به‌نام «اسماعیل مهرتاش» آن را اداره می‌کرد. تئاتر یا دقیق‌تر تماشاخانه او، در خیابان لاله‌زار جنوبی بود. مهرتاش که با پدرم دوست بود، نوع خاصی از تئاتر ادبی - موسیقایی ایرانی را به وجود آورده که مخصوص خودش بود. 
 
اما در همان سالن نمایش‌های کمدی مردم‌پسند، بومی - سنتی هم اجرا می‌شد که من از تماشای آن خیلی می‌خندیدم. یادم هست در یکی از آن کمدی‌ها که طنزی درباره دکترها و خدمات بیمارستانی در ایران بود، آنقدر خندیدم که دل‌درد گرفتم. 
 
پدرم گفت اگر بیشتر بخندی تو را پیش یکی از همان دکترها می‌برم. شاید نویسنده آن از نمایش‌نامه «سردرگمی پزشکان» نوشته «جرج برناردشاو» اقتباس کرده بود؛ نمی‌دانم. فکر نمی‌کنم. شباهت داشت، اما خیلی خنده‌دارتر از سردرگمی دکترها بود که شاید ٢٠ سال بعد آن را دیدم.
 
در آن زمان آقایان مجید محسنی، اصغر تفکری و گمان می‌کنم آقای عزت‌الله انتظامی، مطمئن نیستم، در آن تئاتر، پیش‌پرده‌خوانی می‌کردند و بسیار هم محبوب بودند و پیش‌پرده‌خوانی‌ها، شبیه «تک - طربسازی» (= استند آپ کمدی = Stand Up Comedy) فرنگی‌ها و ینگه‌دنیایی‌ها بود. یک «طربساز» (= کمدین = Comedian) با گفتار و رفتار خود تماشاگران را می‌خنداند. در جامعه باربد، معمولا به ابتکار آقای مهرتاش «تابلو» مثلا «تابلوی حافظ» اجرا می‌شد. نمایش‌هایی خنیاگرانه و ادبی، همراه با موسیقی، آواز و رقص.  
 
یکی از آن تابلوهای نمایشی، همان‌طور که گفتم درباره زندگی حافظ شیرازی و ارتباط فرشتگان با او بود. ساقی و محتسب هم در آن نمایش حضور داشتند. 
 
شاید این بیت را تجسم کرده بودند: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند - گِلِ آدم به‌سرشتند و به پیمانه زدند! ...» و تابلوسازی از غزل‌های دیگر. شاید یکی از شخصیت نمایشی، شاید «محمد گل‌اندام شیرازی»، دوست حافظ بود که گویا دیوان غزلیات حافظ را، از حافظ که قصد نابودی آن را داشت، به خواهش و حتی زور از او گرفته بود. 
 
«محمد گل‌اندام‌شیرازی»، به‌این‌ترتیب حافظِ حافظ شده بود. مطمئن نیستم، گفتم شاید!  از آن زمان، در نهایت تعجب پدر و مادرم، من از علاقه‌مندانِ تئاتر شده بودم! و هر وقت پدرم می‌خواست به تئاتر برود و به مادرم پیشنهاد می‌کرد که همراه او برود، من پیش مادرم خواهش می‌کردم مرا هم همراه ببرند. 
 
مادرم هم، وساطت می‌کرد و حتی جای خودش، مرا همراه پدرم روانه می‌کرد.  برخلاف هم‌سن‌وسال‌هایم به تماشای «تئاترهای مرسوم آن زمان»، بیشتر از رفتن به سینما و تماشای فیلم، علاقه داشتم. هم‌سن‌وسال‌هایم به سینمای وسترن و سینمای جنگی علاقه داشتند. 
 
من به نمایش زنده که آدم‌های زنده آن را می‌آفریدند، بیشتر جذب می‌شدم. اصلا این موضوع که چند نفر دور هم جمع شده‌اند تا داستانی را به‌صورت نمایش زنده نشان دهند، برایم جاذبه داشت. جاذبه‌ای سحرانگیز. خیال می‌کردم آن آدم‌ها دارند کارهای جادوگران را می‌کنند.
 
یادتان هست اولین نمایش‌نامه‌تان را کی نوشتید؟
حدود ١٢ سال یا بیشتر داشتم که در کتاب درسی دوره دبستان داستان «الله‌وردیخان» سردار شاه‌عباس صفوی را بارها خواندم. او سرداری بود که پرتغالی‌ها را که برای استعمار جنوب ایران تا حوالی بندر بوشهر را تسخیر کرده بودند، به‌سختی شکست داده بود و شاید به این موضوع که ایران هم مثل هند تجربه استعمارشدگی داشته باشد، پایان داده بود. اما در کتاب تاریخ دبستان چیزی درباره پایان زندگی الله‌وردیخان نوشته نشده بود.
 
من در کتابخانه پدرم به تصادف به کتابی از آقای نصرالله فلسفی برخوردم که درباره زندگی شاه‌عباس صفوی بود. با همه جزئیات. ماجرای الله‌وردیخان را خواندم که به سبب ابراز جرئت، مورد حسد شاه قرار گرفته بود. 
 
شاید شاه‌عباس از او ترسیده بود و دستور قتلش را داده بود. اولین نمایش‌نامه من درباره تناقض زندگی او شکل گرفت. چون به جای تقدیر از او، او را کشته بودند! باری، به وساطت و پادرمیانی معلم انشاء و ناظم دبستان جهان تربیت و البته اجازه رئیس آن آقای ابراهیم بنی‌احمد، نمایش را در آمفی‌تئاتر (سالن سخنرانی) دبستان اجرا کردم. همکلاسی‌ها خیلی خوششان آمد، اما معلم‌ها نه‌چندان! با وجود این همه تشویقم می‌کردند.  
 
بعدها در تاریخ خواندم بلای قدرناشناسی و مجازات قتل به اتهام برخورداری از جربزه و عرضه نصیب سورنای دوره اشکانیان، ابومسلم دوره منصور دوانقی، شه‌براز و شاهین دوره خسرو پرویز ساسانی هم شده بود! بگذریم. همه آن بزرگ-سرداران پاداششان مرگ بود.  اولین تجربه تئاتری‌ام خیلی دلگرم‌کننده بود. 
 
در دوره دبیرستان که در مدرسه دارالفنون درس می‌خواندم و انصافا دبیرستان آبرومندی بود، دوباره آن تجربه را تکرار کردم. نمایش‌نامه‌ای با اقتباس از موش‌ها و آدم‌ها نوشتم که گویا جالب بود. وقتی سر کلاس آن را خواندم، دبیر انشاء طعنه زد، فکر کرد دارم نوشته‌های پدرم را به نام خودم، جا می‌زنم. و این کار به‌هرحال از نظر او نوعی دزدی بود. این ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و از او خواستم به دبیرستان بیاید و با آن دبیر صحبت کند و حقیقت را بگوید.
 
پدرم هم شوخی یا جدی، برآشفت که چرا آن دبیر چنین سوءتشخیصی داده و نوشته‌های یک استاد ادبیات که او بود، با نوشته یک دانش‌آموز هفده، هجده‌ساله که من بودم، عوضی گرفته است!  در این میان مادرم بود که به میان آمد و تسلایم داد. به یادم آورد که نوشته من به اندازه‌ای خوب و به اصطلاح پروپیمان و پخته بوده که با نوشته‌های پدرم، یک استاد ادبیات دانشگاه، اشتباه گرفته شده. 
 
این دومین باری بود که احساس موفقیت می‌کردم.  در جایی خوانده بودم که شغل صادق هدایت فقط نویسندگی بوده. او پس از مدت کوتاهی که در بانک ملی به عنوان مترجم زبان فرانسه در بخش روابط خارجی بانک کار می‌کرد، استعفاء داده است. 
 
من هم تصمیم گرفتم دنباله‌روی او شوم. فقط بنویسم و زبان انگلیسی و عربی را آن‌قدر خوب یاد بگیرم که از آن دو زبان، به پارسی ترجمه کنم. خوب، با پرس‌وجو و مشورت با این و آن تصمیم گرفتم پس از اخذ دیپلم دبیرستان به بیروت بروم و در دانشگاه آمریکایی بیروت ادبیات انگلیسی و ادبیات عربی بیاموزم. و پس از دریافت درجه لیسانس، به ایران بازگردم و نویسنده و مترجم شوم. البته نویسنده نمایش‌نامه.   
 
فکرم این بود که آن‌قدر در نمایش‌نامه‌های مشهور جهان مطالعه و تحقیق کنم که از فوت و فن‌های آن زبان به اصطلاح، «شگردها و شیوه‌های نمایشکارانه» (= Dramaturgical Devices And Techniques) آن، سر در آورم. یادآوری کنم، اصطلاح «شگردها و شیوه‌های دراماتورژیک» (= نمایش‌نامه‌کارانه) را من بعدها وقتی در آمریکا دانشجوی ادبیات نمایشی بودم، یاد گرفتم. و برای آن، برابر نهاد پارسی برساختم.  
 
خلاصه کلام آنکه فکرم این بود پس از آموختن دو زبان، انگلیسی و عربی، نمایش‌نامه‌های بزرگ و عالی دنیا را، از روی زبان انگلیسی یا زبان عربی، به زبان پارسی، برگردانم. و همزمان خودم هم نمایش‌نامه بنویسم. دیگر به این موضوع فکر نکرده بودم که در ایران با نوشتن نمایش‌نامه و ترجمه آن، زندگی تأمین نمی‌شود! درحالی‌که اولین دغدغه هر کسی امرار معاش است!
 
و برای این امرار معاش چاره‌جویی کردید؟
بله. زود به فکر افتادم تحصیلاتم را تا حدی که بتوانم استاد دانشگاه شوم، ادامه دهم و وقتی زندگی‌ام از راه معلمی تأمین شد، هم‌زمان دو کار دیگر، تصنیف و ترجمه نمایش‌نامه را ادامه دهم، اما نمی‌دانستم که روزگاری اقتضاء می‌کند که به جای نمایش‌نامه، برای دانشجویان کتاب درسی بنویسم و در رشته هنر نمایش و گرایش‌های آن، دوره‌های کاردانی، کارشناسی، کارشناسی ارشد و... تأسیس کنم و راه بیندازم و مدیریت کنم. 
 
طرح دانشکده و دانشگاه هنری بریزم و در عملیاتی‌شدن آن طرح‌ها، بکوشم. همه این کار‌ها چنان وقت‌گیر است که نمایش‌نامه‌نویسی به حاشیه کشیده می‌شود.

اما چه شد که از ابتدا، تئاتر نخواندید؟ چه مسیری در تحصیلات دانشگاهی طی کردید؟
در سال‌های پایان دبیرستان، پدرم توصیه می‌کرد تئاتر تفننم باشد، نه شغلم. به‌هرحال، پس از آنکه در نیمه دهه ١٣٤٠ - سالش را درست به خاطر نمی‌‌آورم - از دبیرستان دارالفنون «دیپلم ادبی» گرفتم، در کنکور سراسری برای قبولی در دانشکده ادبیات و علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه تهران، شرکت کردم. و در رشته ادبیات و جامعه‌شناسی (علوم اجتماعی و انسانی) پذیرفته شدم. این پذیرفته‌شدن در آن کنکور بسیار رقابتی و سخت، 
 
به دلیل این موضوع بود که من سه معلم خصوصی عالی‌مقام داشتم که یکی‌شان همکار پدرم بود و آقای دکتر هادی عالم‌زاده استاد زبان فارسی‌ام، دانشجویش بود، پدر دکتر حسین الهی‌قمشه‌ای استاد انگلیسی‌ام، آیت‌الله قمشه‌ای هم همکار پدر بود. 
 
آیت‌الله مطهری، همکار پدرم، چند جلسه، از سر لطفی که به پدرم داشت، به من عربی یاد داد. خداوند عمر دکتر هادی عالم‌زاده و دکتر الهی‌قمشه‌ای را به کوه‌های بیابان پیوند بزند! در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، «ادبیات فارسی و علوم اجتماعی» خواندم و سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای دراماتیک تهران که آقای دکتر «مهدی فروغ» رئیس آن بود، در رشته ادبیات نمایشی تحصیل کردم. وقتی دروس تخصصی آن دانشکده‌ای که عشق و امیدم بود - دانشکده هنرهای دراماتیک - را تمام کردم، دیگر ادامه ندادم. چون درس‌های عمومی‌اش را در دانشگاه تهران می‌خواندم. و اصلا تخصصم بود. 
 
در هر دو دانشکده نزد استادانی چون دکتر خلیل خطیب رهبر، علامه «عبدالحسین زرین‌کوب»، دکتر باستانی‌پاریزی، ... دکتر مهدی فروغ، شاگردی کردم. دو سال، هفته‌ای ٣٦ ساعت سر کلاس حاضر می‌شدم. علاوه بر آن، کلاس زبان انگلیسی و عربی هم می‌رفتم. نوجوانی من به این ترتیب گذشت. در کلاس‌های درس و گوش‌دادن به استادان دانا و باشخصیت.
 
پس چه زمان برای ادامه تحصیل به خارج از ایران رفتید؟
پس از دریافت درجه کارشناسی، اول به خدمت وظیفه رفتم، ستوان دوم ژاندارمری شدم! تجربه بسیار جالبی بود. به همه دانشجویان تئاتر توصیه می‌کنم، از دوران خدمت وظیفه برای کسب تجربه در شناخت خود و انسان‌های دیگر، استفاده کنند. 
 
به نظر من برای دو رشته تحصیلی، هر رویدادی، درسی و تجربه‌ای است. یکی تئاتر و دومی حقوق. پس از ترخیص از خدمت نظام به فرانسه رفتم. در مرکز مطالعات عالی «اُتز اتود» دانشجوی تئاتر شدم. می‌خواستم در زمینه هنر دوران قاجار پایان‌نامه بنویسم. اما پس از یک سال، از تحصیل در فرانسه منصرف شدم، به آمریکا رفتم. 
 
برادر بزرگم آن‌جا دانشجو بود و من تصمیم گرفتم به او بپیوندم.  در آن‌جا ابتدا، در دانشگاه سانتاکلارا - کالیفرنیا - در رشته تاریخ ثبت‌نام کردم. پس از مدتی، به فکر افتادم اقتصاد و مدیریت بخوانم. این با خواست خانواده‌ام نیز همخوانی داشت. 
 
دو سال طول کشید تا دوره فوق‌لیسانس اقتصاد و مدیریت (ام.بی.ای) را گذراندم و فوق‌لیسانس گرفتم. اما با چه خون و دلی. به قول «این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید!» وقتی دانش‌آموخته «ام.بی.ای» شدم، غصه‌ام گرفت چون با آنچه آموخته بودم و رشته تحصیلی‌ام بود، به کلی بیگانه بودم.  خوب، آن دو سال را به حساب عمر تلف‌شده گذاشتم. 
 
به هنر نمایش بازگشتم، چون فوق‌لیسانسم با آن رشته نامرتبط بود، مجبور شدم یک سال و نیم درس‌های پیش‌نیاز هنرهای ارتباطی-نمایشی را بگذرانم. اما دوباره سرحال آمدم و برایم مهم نبود که دو سال عمرم بدون هدف گذشت، چون گمشده‌ام را پیدا کرده بودم.  
 
باری، از یکی از دانشگاه‌ اوهایو، پس از چهار پنج سال تمام وقت، درجه دکتری «ph. D» گرفتم؛ در پردیس «هنرهای کلامی» (Speech Arts =)، دانشکده رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر (Faculty of R.T.C.T =) با تخصص نمایش‌نامه‌نویسی یا ادبیات نمایشی.
 
چطور پایتان به دانشگاه‌های ایران باز شد و رشته‌های تئاتر را بنیان گذاشتید؟
از سال ١٣٦٢ بود که به این فکر رسیدم که در ایران اول باید تئاتری وجود داشته باشد که در وهله دوم، من نمایش‌نامه‌نویس آن تئاتر بشوم. این‌جا بر سر دوراهی بودم؛ در ایران بمانم یا به آمریکا برگردم؟ دست آخر هم تصمیم گرفتم تا آن‌جا که مقدور و مطلوب است، در دانشگاهی‌کردن تئاتر در ایران بکوشم. 
 
فکر کردم «نهادینه» (Institutionalized) کردن تئاتر در ایران، فقط از رهگذر دانشگاهی‌کردن آن مقدور و مطلوب است، چرا که دانشگاه زیربنای فرهنگ جامعه است و دانشگاهی‌شدن تئاتر، علاوه بر ژرف و گسترده‌شدن، فرهیخته‌شدن آن نیز هست.  عزمم را جزم کردم و «شرایط امکان» هم مساعد بود. 
 
من شماری دوره‌های آموزشی تأسیس و راه‌اندازی و مدیریت کرده‌ام، به تأسیس دانشکده و دانشگاه هنر، روی آورده‌ام. حدود ٦٠ مقاله تحقیقی انتشار داده‌ام و ٢٠ کتاب درسی هم تألیف نموده‌ام.  یادآوری کنم، یک‌بار هم که سال ١٣٥٧ بود به ایران آمدیم، در بخش فوق‌لیسانس دانشکده صدا و سیما مدرس شدم. و بعد به دانشگاه فارابی منتقل شدم. در دوران دولت موقت آقای مهندس بازرگان رئیس موقت دانشگاه فارابی شدم، وقتی ٣٦ساله بودم. 
 
واقعا برای این شغل سن کمی بود.  پی‌آمد انقلاب فرهنگی تعطیلی دانشگاه بود، یک روز که سر کار رفتم، در ورودی دانشگاه قفل بود. سرایدار گفت دانشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل است. من هم استاد قراردادی بودم و در وزارت علوم و آموزش عالی سال ١٣٦٠، قرارداد استادان قراردادی را تمدید نمی‌کردند. 
 
من که تا دیروز رئیس دانشگاه بودم، یکباره از کار بی‌کار و خانه‌نشین شدم.  اما در همان زمان متوجه نکته و امکانی شدم. متوجه شدم دوسالی که اقتصاد و مدیریت خوانده بودم، حالا به کارم می‌آیند. از طرف دیگر، فهمیده بودم که در ایران آن زمانی شماری دانشکده، هنرکده و ... وجود داشتند که به هیچ دانشگاهی متصل نبودند. 
 
مثلا دانشکده هنرهای تزیینی، دانشکده هنرهای دراماتیک. به کمک دانسته‌هایم در اقتصاد و مدیریت چارت دانشگاهی طرح کردم: دانشگاه هنر که ادغامی از همین دانشکده‌ها بود که رو به انحلال بودند و وزارتخانه‌های گوناگون. می‌خواستند سخت‌افزارهای آن دانشکده‌های هنر بی‌صاحب را به محل خود انتقال دهند.  
  
طرح جامع تأسیس دانشگاه هنر از ادغام دانشکده‌های بدون اتصال به وزارت علوم که جملگی تعطیل و نیمه‌تعطیل شده بودند را تهیه کردم و در مجله سروش و در روزنامه اطلاعات این طرح ادغام را، همراه با پیشنهادهای دیگر به چاپ رساندم و دولتمردان آن زمان فهمیدند موضوع از چه قرار است و چون روحیه سازندگی هم داشتند، کمک کردند دانشگاه هنر تأسیس شد. در آن زمان آقای دکتر شریعتمداری وزیر علوم بود و آقای دکتر حبیبی و خانم دکتر طاهره صفارزاده هم مسئول چنین برنامه‌هایی بودند. 
 
هر سه نفر با ذوق و اشتیاق از طرح من استقبال کردند و آن را در جلسه‌هایی که یادم هست آقای دکتر رضا داوری، شمس آل‌احمد، دکتر فرشاد و شخصیت‌های دیگری که من هیچ کدام را نمی‌شناختم، مطرح و تصویب کردند. 
 
کمیته‌ای که نمی‌دانم چه کسانی بودند، مأمور تکمیل و تجمیع و عملیاتی‌کردن آن شدند. و در زمان وزارت آقای دکتر محمد عارفی کار به نتیجه رسید و دانشگاه هنر تأسیس شد. البته این جریان چندسالی طول کشید. من به آمریکا بازگشته بودم و دیگر خبر نداشتم به همت چه شخصیت‌هایی این موضوع تحقق یافت. درود بر آنها.
 
در این میان تکلیف علاقه‌مندی‌تان به ترجمه‌ و نمایش‌نامه‌نویسی چه شد؟
از آن زمان تا پایان سال ١٣٩٥ من حدود ٥٠ نمایش‌نامه را به زبان پارسی ترجمه کرده‌ام. حدود ١٨ نمایش‌نامه کوتاه و بلند هم تصنیف نموده‌ام که پنج متن آن به چاپ رسیده و چندین و چند بار هم اجرا شده است. 
 
اگر «موافق تدبیر من شود تقدیر» این حدود ١٨ نمایش‌نامه کوتاه و بلند را، پس از بازنویسی دریک جُنگ و مجموعه انتشار خواهم داد. البته برای انجام این کار به حدود ١٠ سال وقت مفید و مؤثر نیاز است و من مطمئن نیستم خیلی وقت و عمری را داشته باشم. به هر حال اگر ١٠ سال عمر مفید در کار بود، این کار هم انجام می‌شود. اگر هم نشد، من سعی خودم را کرده‌ام، اما در تقدیرم نبوده است، جای گله نیست.

با وجود این نمایش‌نامه‌هایی که نوشتید، چرا کمتر از شما به عنوان نمایش‌نامه‌نویس یاد می‌شود؟
همان‌طور که گفتم من نزدیک پنج نمایش‌نامه‌ام را انتشار داده‌ام، انجمن نمایش آنها را چاپ کرده‌اند: نی‌لبک و بهمن، پنجره‌ای بر بادها، کوله‌بار، کنار شیر آتش‌نشانی، بی‌خان و نان، چاپ شده‌اند و سرودی کنار گودال، خندستان ماتمیان، آدم‌ها و مرزها، خواجگان شاهین - اژدها و افق در استانبول هم جملگی به صحنه رفته‌اند؛ با این همه، هنوز جامعه فرهنگی ایران از من به‌عنوان نمایش‌نامه‌نویس یاد نمی‌کند...؟ باید درباره چراهایش بیشتر فکر کنم!
 
چطور با این همه عشق و علاقه‌تان به تئاتر، هرگز فکر تجربه‌کردن کارگردانی یا بازیگری به سرتان نزد؟
من همیشه گفته‌ام: «هنر نمایش چراغ-آینه‌ای است با تبار دوگانه، ١. نمایش‌نامه و ٢. نمایش. این هنری که نه فقط خلاصه همه هنرها، بلکه خلاصه زندگی است.» این درختِ دوتنه یک چراغ-آیینه است. و نمایش‌نامه تنه ادبی این چراغ-آینه است. من درحالی‌که بیشتر شاخه‌های این هنر را دست‌کم در سطح دانشگاهی تجربه کرده‌ام، به ادبیات نمایشی و نمایش‌نامه‌کاری (دراماتورژی) روی آورده‌ام. 
 
چون من نهادی ادبی دارم. ادبیات هنری است که هستی‌مایه‌اش –ماتریالش- سخن است. و من هم عاشق سخنم و در خانواده‌ای سخنور هم بالیده‌ام و بار آمده‌ام. طبیعی و منطقی است که به نمایش‌نامه که بخش ادبی هنر نمایش است، عشق بیشتری داشته باشم.
 
چند هزار دانشجو طی این سی‌وچند سال تربیت کرده‌اید. رابطه‌تان با دانشجویانتان را برای خود چطور تعریف کرده‌اید؟
من به دانشجویانم همیشه به چشم ولی‌نعمت و کارفرما نگاه کرده‌ام. موضوع پیچیده‌تر است، من می‌دانم اگر احترامی دارم و اگر حقوقی، این احترام و حقوق به‌خاطر حضور دانشجویان به من اعطاء شده است. گمان می‌کنم همه استادها باید چنین حس و حالی را داشته باشند.  
 
احترام به دانشجو به معنای پیروی از آنان و دانشجوسالاری نیست. هرگز. دانشجو برای یادگیری و آموختن سراغ استاد آمده و نه برعکس. مقصودم ایجاد جو صمیمیت و سهولت پرسش از استاد و در دسترس‌بودن او و پیروی از حقیقت و منطق است. و از همه مهم‌تر، پرهیز از خودبینی و خودمحوری و گنده‌دماغی و تفرعن و فخرفروشی است. اگر دانشجویان تواضع را در همه ابعادش از استادشان نیاموزند، از چه کسانی بیاموزند؟ رفتار استاد، خواه و ناخواه، توسط شماری از دانشجویانش الگوبرداری می‌شود. و استادی که نخواهد توفان درو کند، نباید باد بکارد.  
 
من حدود ٣٣ سال، هر سال به‌طور متوسط هر سال یکصد دانشجوی جدید داشته‌ام، یعنی بیش از سه‌هزار‌و ٣٠٠ نفر را در درس‌های خود آموزش داده‌ام. به بیش از ٣٠٠ نفر، شگردها و شیوه‌های پژوهش یاد داده‌ام و آنها پایان‌نامه خود را زیر نظر من نوشته‌اند و از این رهگذر «پژوهشگری» آموخته‌اند.  ارتباط و مناسبت شاگرد - استادی با بیش از سه هزار و سیصد دانشجو و شاید هم بیشتر. 
 
ممکن است از جنبه آماری هم که حساب کنیم، شاید به بروز رودررویی‌های حادثه‌انگیز و اصطکاک‌های ناگوار و کنش واکنش ناجور بیانجامد. اما من هنوز از هیچ دانشجویی، به هیچ عنوان با کمترین بی‌ادبی و بی‌احترامی مواجه نشده‌ام و همیشه از آنها، در بالاترین سطح، احترام و دوستی و محبت دیده‌ام.  
 
البته در بسیاری از مواقع، بعضی از دانشجویانم با بعضی از نظریات من، به صراحت و گاهی با صدای بلند مخالفت کرده‌اند. در چنین مواردی که خیلی‌خیلی هم اتفاق افتاده، به استقبال نظریات مخالف آنها رفته‌ام و با دقت به آنها گوش داده‌ام تا ریشه‌های عدم تفاهم و توافق را پیدا کنم. در دنیای بدون مخالف و رقیب نمی‌توان زندگی کرد، مگر آنکه آدم در گورستان زندگی کند. معلم وقتی با مخالفت یا به چالش کشیده‌شدن مواجه می‌شود، احساس زنده‌بودن می‌کند و اینکه بیشتر باید مطالعه کند. اصلا در هنر و ادبیات حقیقت مسئله‌ای است که از اصطکاک افکار مختلف روشن می‌شود.  هر انسانی حق دارد نظر دیگران را بپذیرد و نظر خودش را مطرح ‌کند. در دانشگاه آزادی بیان عقاید به اوج خود می‌رسد.
 
مهم این است که استاد و دانشجو هر دو بخواهند به واقعیت‌ها پی ببرند. در مجموع خدا را شکر می‌کنم که رابطه و مناسبت من با دانشجویانم، با استثنای بسیار‌بسیار نادر و ناچیزی، به اصطلاح «راضیه مرضیه» بوده است. هم من از آنها راضی بوده‌ام و هم آنها از من.  
 
خدا را شکر می‌کنم که در این ٣٣ سال معلمی و در کلاس‌هایی که با سه‌هزارو ٣٠٠ دانشجو داشته‌ام و با سه‌هزار‌و ٣٠٠ صورت و سیرت روبه‌رو شده‌ام، هنوز حتی یک مورد هم بی‌لطفی و بی‌احترامی از یکی از آنها هم ندیده‌ام!  هر وقت هم حس کرده‌ام به هر دلیلی، میزان مشارکت و حضور دانشجویان در کلاس من یا انجام پژوهشنامه آن، مطلوب نبوده و کاری در جهت بهبود آن نمی‌توانم ان١٢,١جام دهم، هرگز خودم را به کلاس تحمیل نکرده‌ام. 
 
از تدریس در آن کلاس خودداری کرده‌ام که راه برای مدرسان دیگری که بهتر و بیشتر و روان‌تر از من، به نیازهای آن کلاس پاسخ می‌دهند، باز شود. هدف این است که دانشجویان - البته دانشجویان واقعی - به دانایی برسند. افتخار می‌کنم که بیش از سه‌هزارو ٣٠٠ دانشجو، بخوانید فرزند، داشته‌ام. شماری از آنها حتی بیشتر از فرزند به من محبت نموده‌اند و می‌نمایند؛ «برادر بزرگی» یا «پدری» می‌کنند! خیلی خوب است آدم فرزندهایی داشته باشد که زحمت بزرگ‌شدنشان را پدرانشان کشیده باشند و محبتشان نصیب ما شود! به این می‌گویند دولت بی‌خونِ دل.
 
اصغر فرهادی کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس مطرح سینمای ایران در مصاحبه‌ای گفته بود هیچ‌وقت شما را به‌عنوان استادش فراموش نمی‌کند. از دوران دانشجویی او و حضورش بر سر کلاس‌هایتان در دانشكده هنرهاي زيبا چه خاطره‌ای دارید؟
آقای اصغر فرهادی دانشجویی زیرک، ریزبین و نکته‌سنج بود. چشم‌هایی نافذ و باهوش و پرسشگر داشت. بسیار باادب و فروتن بود و هنوز هم هست. البته من دلم می‌خواست او این جایگاهی که در سینما به دست آورده در تئاتر کسب کرده و به اصطلاح این گل را به سر تئاتر زده بود. اما او علاقه و استعداد فراوانی به سینما داشت. خیال می‌کنم «سینمایی‌بودن» هم، نشانه‌ای از آینده‌نگری و هوش او بود. 
 
او را از حدود سال ١٣٧٠ که جوانی از اصفهان بود می‌شناختم. «پریسا بخت‌آور» که بعدا همسرش شد هم دانشجوی من بود و یادم هست فرهادی نمایش‌نامه «ماشین‌نشین‌ها» را در دوران دانشجویی نوشت و کارگردانی کرد که خانم بخت‌آور هم در آن نقش‌آفرینی می‌کردند. سال‌های ١٣٧٠ تا ١٣٧٥ دوره خوبی بود.
 
دانشجویان با استعداد و تلاشگری داشت. نمونه‌وار خانم نغمه ثمینی هم گمان می‌کنم همکلاس آقای اصغر فرهادی بودند. به هر حال، من به همه دانشجویانم که عشق به انسانیت و عشق به هنر داشته‌اند و تلاش هم کرده‌اند و با شرافت زیسته‌اند افتخار می‌کنم و امیدوارم روزی شاهد باشم تا اصغر فرهادی همان‌طور که برای فیلم‌نامه‌نویسی جایزه‌های جهانی گرفته، در نمایش‌نامه‌نویسی نیز جایزه‌ای جهانی را نصیب خود کند.
 
تماشاخانه ایرانشهر، چند سال پیش یکی از سالن‌های تئاترش را به نام شما کرد. چطور این اتفاق افتاد؟ آیا با کسب اجازه از شما بود و شما در جریان ساخت و شکل‌گیری این سالن بودید؟
در زمانی که این نام‌گذاری صورت گرفت من در فرانسه بودم و دانشجویان سابق که به من علاقه بسیاری داشتند، همفکر و همداستان شدند که این کار را انجام دهند. وقتی به من خبر دادند، یکه خوردم چون این اولین بار در ایران بود که نام یک مدرس دانشگاهی بر تماشاخانه‌ای گذاشته می‌شد!
 
آیا هرگز مدیران ایرانشهر تصمیم نداشتند تندیسی از شما برای نصب در کنار این سالن بسازند؟ چون سالن مقابل که به نام استاد سمندریان است به تندیسی از ایشان مزین شده... .
به من گفتند خیال دارند تندیسی از من درست کنند و کنار در ورودی تماشاخانه بگذارند. حتی قرار شد آقای رامین اعتمادی‌بزرگ مجسمه بسازند و قالب‌گیری هم انجام شد اما مدیریت ایرانشهر تغییر پیدا کرد و مجید سرسنگی از آنجا رفت و شاید «کشتبان را سیاستی دگر آمد!» حتی آقای مهندس مهدی شفیعی از دانشجویان سابقم قرار گذاشت که یک تالار مطالعه را مخصوص کتاب‌هایی که من وقف می‌کنم، تعیین کنند.
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا