زمان : 31 Shahrivar 1393 - 15:12
شناسه : 93805
بازدید : 2759
سکانس بهشت سکانس بهشت حمیدرضا صالحیه یزدی

سکانس اول: پوتین سیاه بر روی ایوان ... برادر، بندها را می‌بندد

سکانس دوم: نگاه مادر ...

سوم: بر روی دوش برادر تا میدان اصلی شهر ... اتوبوس‌های قرمز قدیمی، خسته و خاکی، خاطرات را با خود می‌برند ...

سکوت ...

دعا ...

عطر حضور میهمانان تازه: اهالی شهر، فرزندان این کوچه را بر روی دست می‌برند ...

انتظار ...

ترس از شنیدن خبر ...

رنگ پاییز ... موهای سپید مادر در باد، نشسته بر ایوان ...

بوی بهشت می‌آید ...

تحفه‌ای آورده‌اند ... چشم‌روشنی است یا ...؟

یک کلاه جنگی ...

یاس سپید باغچه در دست مادر بر زمین می‌افتد ...

سکانس آخر: نگاه بی‌نور مادر به من ...

یاس‌ها را برمی‌دارم ...

...

از تمام قصه، کلاه مانده. خاکی اما غرق یادگاری. دلم تمام کلاه‌ها را غرق گل‌های تازه می‌خواهد و دستی که هر روز به نهال تازۀ اخلاق و انسانیت، آب دهد و به حرمت دست‌خط یادگاریِ روی کلاه به آرمان‌ها وفادار بماند و این کلاه، نشسته در برابر دیدگان هرآنکه تعهدی، رسالتی، وظیفه‌ای را به دوش می‌کشد ...

«ای شهید! تو بیرقِ مانده در یادی /

و ما، ماندۀ رفته بر باد ...»