مراسم توی تالار برگزار شد. همه آمده بودند ، دوست و آشنا، دور و نزدیک. میوه و شیرینی و شام، گروه موسیقی و خدا را شکر همه چیز جور بود. عروس کشونی هم که چیزی کم ندارد.
شب قشنگی است. شب پیوند دو گل، شب پرواز دو کبوتر، شب همسفر شدن دو عاشق . همان شبی که هزار شب نمی شود.
پدال گاز را بیشتر فشار می دهم که زودتر به خانه برسیم. از صبح زود که پا شدیم یک لحظه هم استراحت نکردیم. خیلی خسته شده ایم. عروس خانم از من بیشتر. حمام و آرایشگاه و برو و بیا و...
ای کاش بشود این مراسم پاانداز هم تمام بشود تا فارغ از همه دغدغه ها و خستگی ها بخوابیم. یک خواب راحت و خوب.
پشت در خانه که می رسیم . بچه ها دست می زنند و می خوانند : سَر، سَرانداز می خواد ، عروس پا انداز می خواد.
پدر جلو می آید. لبخندی می زند: ان شاءالله خوشبخت بشید. سایه امیرالمومنین بالا سرتون. ناقابله. این هم سوییچ 405 . توی حیاط پارکه. عروس خانم لبخند می زند.بچه ها دست می زنند : دست شما بی بلا ، انشاالله بری کربلا.
پدر به خواهر بزرگم اشاره میکند: فاطمه خانم! نوبت شماست. خواهرم جلو می آید. من و عروس را می بوسد.
- از طرف خواهر و برادرای آقا داماد ، یه سفر زیارتی حج عمره ، یک سفر هم کربلای معلی برا عروس و داماد. ایشاالله مبارکشون باشه.
به یاد مادرم می افتم . بغض گلویم را می گیرد. ای کاش زنده بود و دامادی پسرش را می دید . زن پاک و مومنی بود. خیلی برایم دعا می کرد که خوشبخت شوم.
اقوام یکی یکی جلو می آیند و پاانداز می دهند. عموها ، دایی و زن دایی، خاله و...
تعارفات معمول گفته می شود و مهمانها کم کم پراکنده می شوند . دست عروسم را می گیرم و به سمت حیاط خانه قدم بر می دارم که ناگهان از پشت سر جمعیت صدایی بلند می شود: شاه داماد!
برمی گردم. قد می کشم تا صاحب صدا را ببینم ولی کسی معلوم نیست. باز کسی صدایم می زند :شازده دوماد!
سیروس است، از رفقای دوران جاهلی مان. این آخر سری ها به خاطر یه ماجرایی باهاش قطع رابطه کرده بودم. جلو می آید و با لحن همیشگی اش که ما را یاد فیلمهای وسترنی می انداخت، می گوید : ما هم می تونیم پا انداز بدهیم؟ جوابش را می دهم.
- سلام . خوش آمدید. از شما که توقعی نیست.
- از طرف بچه های محله است برای آشتی کنون . امیدوارم خوشتون بیاد.
کادویش را جلو می آورد . تشکر می کنم و آن را می گیرم .
- حالا چرا امشب؟ می گذاشتید یه موقع دیگه.
پوزخندی می زند و می گوید: این هم یه جور ساختار شکنی دیگه. به زور خنده ای می کنم : به هرحال ممنون . زحمت کشیدید. میان کلامم می آید و می گوید: نمی خوای بازش کنی؟
- الان؟
- چه اشکالی داره؟ پشیمون نمی شی !
کادوی قرمز رنگ دور کارتن را باز می کنم . چشمها به سمت من دوخته شده است. دستم کمی داغ می شود . اعتنا نمی کنم .در کارتن را باز می کنم. ناگهان نور و آتش عجیبی از کارتن بیرون می زند. چشمانم ناخودآگاه بسته می شود. حرارت زیاد آتش را با صورتم حس می کنم . دستم می سوزد. آن را رها میکنم . چشمانم را باز می کنم . کارتن که به زمین می خورد آتش شعله ورتر می شود. هنوز نفهمیده ام چه شده است. به خانمم نگاه می کنم . سمت چپ لباس و تور سرش سوخته است . لباس زیبا و سفیدش سیاه شده است. صورتم می سوزد. از آنطرف اما صدای قهقهه می آید.
سیروس و رفقایش بلند بلند می خندند و با انگشت خانمم را نشان می دهند. خانمم وحشت کرده است و گریه می کند. فریاد می زنم : خفه شید بی شعورها! این دیگه چه شوخی گندی بود؟ سیروس همچنان که می خندد می گوید : شوخی نبود. جدّی جدّی بود. جلو می روم . با لگد کارتن آتش گرفته را به سمت سیروس پرت می کنم. یقه اش را می گیرم و سیلی محکمی توی گوشش می خوابانم. باز هم می خندد. دهانش را که باز می کند بوی گند تعفن فضا را پر می کند. دلم آرام نمی گیرد. پایم را پشت پایش می گذارم و هلش می دهم عقب. به پشت به زمین می خورد. روی سینه اش می نشینم. پاره آجری کنار دستم می آید. آن را برمی دارم. بالای سرم می برم و فریاد می زنم : کثافت! عروسیم رو خراب کردی. سیروس پوزخند می زند.
کسی از پشت سر دستم را می گیرد. نگاهم را برمی گردانم. مادرم!
- آقا صالح! صالح جان! بلند شو. نمازت قضا نشود!
توی رختخوابم می نشینم. خمیازه ای می کشم. خانمم کنارم نشسته است . دستم را گرفته است . می پرسد: خواب می دیدی؟!
- خواب؟ آره. خیلی عجیب بود.پاانداز، آتیش...، مادرم!
- چی می گی؟ پاشو وضو بگیر نمازت رو بخون.
تازه دارد یادم می آید. می گویم : اون کادوی قرمز رنگ که سیروس و رفقاش آوردند یادته؟
- آره ، مگه چی شده؟
- بهت میگم ، بگو کجاست؟
- توی حاله، کنار کمد دیواری، میخوای چکار؟
سریع خودم را به حال می رسانم . خانمم سراسیمه دنبالم می دود. مقابل هدیه ها زانو می زنم و کادوی قرمز را برمی دارم. منتظرم دستانم داغ شود. بسم اللّهی می گویم و در کارتن را به آرامی باز می کنم. همسرم با صدایی که حالا دیگر ترس با آن آمیخته شده می پرسد : میگی چی شده یا نه؟ داری من رو می ترسونی صالح.
- خودشه! باورم نمیشه ... آره خودشه. همینه. تحفه سیروس خان!
- چی خودشه؟
- رسیور ماهواره ... پاانداز . همون آتیش ها! باید تا زندگیمون رو به آتیش نکشیده، از شرش خلاص شویم.
چشمانش را به من دوخته و بهت زده نگاهم می کند . در حالی که بلند می شوم و دستگاه را به دستش می دهم، ادامه می دهم: بیاعزیزم! تا من وضویم را می گیرم، تو هم این آتشواره را بنداز توی سطل آشغال، جاش همون جاست.
محمد حسین فیاض
این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید | |||||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان |
> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید |
||||||||
|