یزدفردا"اکبر یزدانی:دایی غضنفر صدام میزنه.از همون دم در با صدای بلند میگه:دلتون خوشه خبرنگاريد،دس به قلمید،نویسنده اید،جون هفت جد و آبادتون اثر گذار در فرهنگ و تمدنید و با این همه القاب یک من صنار فقط عرض خودتون رو میبرید و مردم رو تو زحمت می اندازید.هر اراجیفی سر خامه اتان میاد میریزید روی کاغذ و فکر میکنید مطلب نوشته اید و انتظار دارید مردم بخونند و کف براتون بزنن.سرم رو از اطاق بیرون میگیرم و میگم دایی جون چی شده توپت پره و سر لولش به طرف من؟کسی توی کوچه نبود سر به سرش بذاری؟
میگه (سی خور)توی کوچه خیلی ها بر آفتو نشستن توپ منم باروتش نم کشیده وگرنه اون موقع که بزرگتر قرب و منزلتی داشت و ریش سفید احترامی به جای این که این قلب علیل رو اینطوری در عذاب بندازم دو کلوم حرف حساب همه ی این داد و فریاد ها رو جوابگو بود.پاشو یه شونه توی موهات بکش تا از طایفه جوجه تیغی ها جدا بشی و اگر غیرتی توی تن لشت مونده بیا تا چیزی نشونت بدم تا های های بخندی و هر هر گریه کنی وقتی توی شیشه ی دریچه نگاهی به خودم میاندازم تازه میفهمم دایی وقتی سی خور صدام زد پر بیراه هم نگفته.
میگم: چشم دایی اجازه بده آبی به سر و روم بزنم دربست در رکابتم.
میگه:اول زین خودتو که داره میافته رو رو شونت راست و ریس کن،در رکاب من بودنت پیش کش.
از طعنه هاش دستگیرم شده حسابی دمغه و اوقاتش به قول قدیمیا چیز مرغیه.کتم رو که از روی شونه ام داره میافته درست میکنم و به قول دایی زینم رو صاف کرده،دست و صورتم را آبی میزنم و دستم به طرف قوری میره که چای بریزم.دایی را صدا میزنم: آقا دایی حالا بفرمایید یه چایی بزنیم بعد میریم.
یکدفعه مثل اسفند رو آتیش از روی سکوی جلو در بلند میشه و میگه بیچاره مردمی که ادبیات و فرهنگشون بخواد از سر قلم شما در بیاد.بیچاره ها مگه همون چایی بزنید و با استکان بجنگید وگرنه زدن که کار هر ننه قمری نیست.شما ها خیلی هنر کنید توی سر خودتون بزنید.
دیگه حرفاش داره از متلک خارج و از توی انبان توهین بیرون میریزه.میگم:اومدم دایی،چایی هم نخواستیم.حالا چی شده اینقدر عصبانی هستی و صبح زودی زهرتو مثل مار زهر پاش تو روی من میپاشی؟
میگه:تو تکون بخور.
پا میشم و دروبین و وسایلم و برداشته همراهش میشم از شما چه پنهون فاصله رو هم رعایت میکنم چون دایی هم خط قرمز هایی داره که بهتره ندید نگیرم.میگه:شما فقط بلدید حرف بزنید،اراجیف تحویل مردم بدید.خیلی هنر کنید و ناپرهیزی دو کلوم از حرفایی که ننه عروس هم چیزی گفته باشه.قدیما پیرمردهایی که از کار افتاده بودن و بعد از صد و بیست سال کارهای سبک میکردن؛بزی به گله میرسوندن،الاغی آب میدادند،کنار دیوار قطار قطار بر آفتو میکردند و هزار مثل و متل بود که گفته میشد.قهقه ی خنده هاشون قند توی دل پیرزنهاشون آب میکرد که هنوز مردشون دلش جوونه و خنده یادش نرفته اما حالا بیا نگاه کن بر آفتویی جای چه کساییه. نگاه کن تا جگرت آتیش بگیره و حرف مفت تحویل مردم ندی.از پیچ کوچه میپیچم،هفت هشت جوون و نوجوون کمر به دیوار زده و گرمای آفتاب را ذخیره میکنند.همه در حال چرت زدن یا خمیازه کشیدن هستند،فلکناز که دستشو بالا میاره فکر میکنم میخواد سلام بده.میگم :سلام جوون .
وقتی دستش توی موهاش میره دایی لبخندی میزنه که سلامشون کنی سه روز بعد جواب میشنوی انتظار سلام داری؟
دوربین رو آماده میکنم یه عکس بگیرم یدی چموش پسر صفدر که به نظر میاد یه کم حالش از دیگرون بهتر باشه سرشو بلند میکنه که هی عامو چه گورتو میکنی الکی الکی و بدون پرس وسوال عکس مردم و میگیری که چی؟اسی قاطر میگه خوب بگیره مگه ما آدم نیستیم که عکسمونو بگیرن؟یدی چموش با اعتراض میگه : قاطر وقتی حالیت نیست بی خودی خودتو قاطی دو پاها نکن.پس صبو میبینی عکستو تو روزنومه بندازن و با این قیافه تابلو مردم فکر میکنن ما معتادیم و این عکس از کنار دیوار اردوگاه بازپروری گرفتن.ممل قمه مثل فنری که ناخداگاه از دست دربره از جا میپره و تا بخواد صاف وایسه و خودشو راست نگه داره هفتاد تا ورجه ورجه میکنه خودشو به دایی میرسونه. با بی ادبی یقه ی دایی رو میگیره و میگه:پیری،راست میگه میخواد عکسمونو روزنومه کنه؟
اشک تو چشمای پیرمرد حلقه زده،به آرومی میگه نه ممد خان.عکس رو بخاطر جمع دوستانه ی شما میگیره.شما آشنایید اینم بچه محل.عکس از قوم و خویش گرفتن خلافه؟
اسی قاطر با بی حالی میخنده و میگه:نه عامو عکس گرفتن از قوم و خویش کی گفته که خلافه؟ده دقیقه زودتر اومده بود ننشم اونور نشسته بود.
و اشاره میکنه به کنار خان خرگردن.دارم از کوره در میرم که دایی با نگاه بهم میفهمونه اینجا جای عصبانیت نیست،یقش را از دست ممل قمه بیرون میکشه.خداحافظی میکنیم و به طرف خونه بر میگردیم.اسی قاطر از پشت سر داد میزنه:فقط میخواستین سعادت دیدار ما نصیبتون بشه؟
قطرات اشک روی گونه پیرمرد می غلطه و توی ریشای سفیدش گم میشه و با بغضی فرو خورده میگه:ها بوو اونم چه سعادتی.
میگم:دایی چه بر سر ده اومده؟این جوونا چرا اینجوری شدن؟ما که انقده معتاد نداشتیم.یادمه کدخدای ده بالا که میگفتن تریاکیه ما بچه ها قایم میشدیم تا نگاهش کنیم تا ببینیم آدم تریاکی چه شکلیه.
میگه:خوب من هم این ها رو برای همین نشون تو دادم که ببینی که کدخدای ده بالا مثل ویروس آنفولانزا تکثیر شده.هر کدوم از این جوونایی که دیدی از چرس و بنگ گرفته تا کراک و شیشه و هروئین،از تریاک بگیر تا شیره جای خورد و خوراکشون رو رگفته. از قل قلی و نگاری بگیر تا خوردن و کشیدن بافور شده اسباب بازی بچه ها.چند سال پیش همین ها جوونایی بودن که هر یکیشون میتونست افتخار یه سرزمین باشه.ده رو ول کردن رفتن شهر کار کنن،پول دربیارن اما وقتی برگشتن دیگه اون جوون بی غل و غش ده نبودن هر کدوم طاعونی رو با خودش به ده آورد که بچه ها هم از اون در امون نموندن.بیکاری باعث شده بود ده رو ترک کنن اما وقتی برگشتن هر کدوم یا دزد شده بودن یا کیف قاپ،یا قمه به دست بودن یا سابقه دار،مثل تیفون سیاه برگشتن دایی.دزدی ها شروع شد توی دهی که ما دزدی به یادمون نمی اومد،گوسفند مردم از توی آغل و آذوقه مردم از تو یخچالشون به سرقت میرفت اونایی که راه و روگاهی داشتن رفتن و ما پیر و پاتالا موندیم و مشتی دزد و قمه کش که هیچ کدوم دل تنهایی سر آب رفتن هم نمیکنیم.
گفتم:دایی چی میگی؟این همه امکاناتی که به روستاها دادن پس چیه؟این همه رسیدگی به روستا ها که میگن پس کجاست؟
نالید:کدوم امکانات؟کدوم رسیدگی؟ده حسین آباد از مردمش تخلیه شده و چند ساله مدرسه اش مرغداری شده.ده ما م دست کمی از حسین آباد ندارهفهمین طور بگذره تا یکی دو سال دیگه همین ده هم مدرسه اش به گاو داری تبدیل میشه.مردم همه رفتن دایی؛ده اون ده قدیم نیست.یادمه چند سال پیش قرار شد یک کارخونه ی شیر خشک و یک کارخونه باطری سازی نزدیک ده ساخته بشه که جوونا برای کار در به دره این شهر و اون شهرستون نشن.یکی از کله گنده ها با کلی سلوم و صلوات با هلیکوپتر برای کلنگ زنی این دو کارخونه از آسمون اومد.مردم از خوشحالی سر از پا نمیشناختن همین خان خر گردن یک گوساله رو پشت گردن گرفت و دو کیلومتر دوید تا جلوی اون بنده خدا بکشه.هر کدوم از این جوونا با چه شور و شوقی به پیشواز رفتن.جای کارخونه مشخص شده،کلنگ احداث به دست اون مسئول به زمین زده شد.همون بابا هم خوشحال بود.اینقد قند توی دلش آب شده بود که به جای کلنگ زدن یه چاله کند.چاله ای گرد و مرتب انگار هفت پشتش مقنی بوده.گاو گوسفند ها قربونی شد.مردم از این که مسئولین توی فکرشون هستن خدا رو شاکر بودن.همه کسایی که اومده بودن روی دست بلند کردن.حتی وقتی سوار پاترول شدن که کارخونه بعدی رو کلنگ بزنن مردم میخواستن ماشین رو سر دست تا محل بعدی ببرن اما پاترول سنگین بود هر چی زور زدن سر دست بلند نشد.وقتی اونایی که زیر فشار ماشین بودن هر کسی از راهی در رفت تا خودشو به دستشویی یا تثه و چاله ای برسونه کدخدا که مردم هنوز هم قبولش داشتن پیشنهاد کرد ماشین رو تا محل بعدی هل بدن شاید دل طرف گرم بشه و این کلنگ زنی سرنوشت کلنگ زنی های قبلی به سرش نیاد.چاله ها کنده شد؛مسئولینی کا از آسمون اومده بودن دوباره به آسمون رفتن.سال ها گذشت ولی هنوز اون چاله ها سر جاشه.هر از گاهی پای جوونی و سر کودکی توش میشکنه اما از کارخونه بعد از چند سال خبری نیست که نیست.پنج نفر از همین جوونا برای کار تو کارخونه اسم نوشته بودن اما تا کی کنار این دیوار و بر آفتویی بشنین تا کارخونه ای ساخته بشه و اسمشون در بیاد خدا عالمه شما قلم بدستا اگه عرضه داشتین این مسائل رو مینوشتین و به گوش مسئولین میرسوندین.اگه روزگار این چنین پیش بره که میره من پیرمرد هم مجبورم گاو و بزم رو بفروشم و سر چهار راهی توی شهر سیگار فروشی کنم.شایدم چیزایی دیگه ای که اسمشون رو هنوز درست یاد نگرفته ام.گفتم:دایی آخه..
گفت:زهر مار و آخه،آدم زنده عرضه میخواد،دل و جیگر میخواد.وگرنه قلم به دست نگیری و کاغذ حروم نکنی هزار بار بهتر از اینه که ور داری اراجیفی برای خوش آمد این و اون بنویسی.من نمیدونم تا کی میخواین از ترس جون زبون باز نکنین.بزرگی میگه کسی که حفظ جان رو مقدم بر ازادی بدونه لیاقت آزادی نداره.
کاش اونایی که دستی بر آتش دارند این گفته ی نغز رو آویزه ی گوش خود کنند و با انتقاد بجا و منصفانه مسئولین را در امور یاری کنند تا یار مردم باشند نه بارشان.
> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان