فهمیه دری نوگورانی(همسر سعيد امامي):
" آقا سعید" در سال 1336 در شیراز به دنیا آمدند. تحصیلات ابتداییشان هم در شیراز گذراندند. مدتی هم در سنندج کردستان بودند. پدرشان به عنوان رئیس آموزش و پرورش و بعد هم رئیس دبیرستان فعالیت داشتندمدتها.
خانواده سعید یک خانواده خيلي مذهبی نیست و نبودند، البته اجدادشان از خانواده هاي مذهبي منطقه خودشان بودند ... علیرغم اینکه ظاهرا مذهبی نبودند ولی یکسری خصوصیات داشتند که معمولا همیشه ازشون به خوبی یاد می شود و همه خاطره خوب از ایشون دارند بخصوص مادرشان که در سال 1369 در اثر سرطان فوت کردند ( خانم هما رخ اعتماد ) ... علیرغم اینکه می گویم اعتقادات مذهبی نداشتند ولی خوب خیلی دست به خیر و خیِّر بودند .
همشون هم می گفتند که اصلا سعید اخلاق و رفتارش جدای بقیه بود... شاید وضع خانواده اش دختر عموها پسرعموها و دیگران را الان بعنوان یک نقطه ضعف سعید الان دارند مطرح می کنند ولی من خودم به شدت پاش وایسادم که کسی که خودش راهش را انتخاب کند و خودش دین را بفهمد خیلی چیزها را می فهمد .
که کسی که طوطی وا ر دین را از اول به او گفته باشند و یک نماز و روزه ای فقط می گیرد و هیچ احساسی ندارد و هیچ وقت فرق خوبی و بدی را آنطور که باید نمی تواند درک بکند، بلکه همیشه یک چیز سنتی بار آمده به نطر من ارزشی که برای آن یکی می دهم خیلی بیشتر است تا این سنتی و عادتی بزرگ شده. " سعید " به قول معروف از همان 15 سالگی که حد شرعی اعما ل یک پسر است به هیچ عنوان نماز و روزه و واجباتش را غافل نبوده وخانواده هم می گفتند که در مراسم ها و جشنهاي فامیل شرکت نمی کرد و مقیّد بود. بعد از اینکه سعید دیپلم می گیرد ، برای تحصیلات به آمریکا می فرستندش و اصلا هم کاری به دایی ایشان که در سفارت ایران کار می کرد نداشت، چون اصلا وقتی "سعید" رفته دایی سعيد ایران بودند و کاری به سعید نداشتند.
از نظر درسى همیشه شاگرد اوّل بوده، ولى وضعیّت خانوادگى ایشان مرفّه بودند. هیچ وقت یادم نمى رود که برایم تعریف مى کرد مى گفت خوب باباش مسئولیّتى در آموزش و پرورش داشتند. راننده مى رفته دنبال بچّه که مثلا" از خانه به مدرسه ببردش. مى گفت زمستان بود و سرما شدید بود. پاها همه توى برف مى رفت بعد یک بخارى تو کلاس مابود؛ بچّه ها مى آمدند که کف (کفششان) سوراخ بود و یخ مى زد این برفها. مى لرزیدند ومى ایستادند پشت این بخارى که خودشان را گرم کنند و به اصطلاح وضعیّت خیلى خوبى نداشتند بچّه ها در مدرسه. مى گفت من نمى توانستم بپذیرم که در آن شرایط ماشین بیاید ومن را به مدرسه ببرد. هر وقت ماشین مى آمد به راننده مى گفته من خودم مى روم و خودش پیاده این مسیر را مى رفته. مى گفت به راننده آقاى "ولیدى" اسمش بود، گفته هیچ وقت به بابایم نگو من پیاده مى روم و مى آیم چون عصبانى میشود و دعوا مى کند...
"سعید" تا قبل از آمریکا آمدن در یک خانواده ى مرفّه بود به قول معروف ورزش مى کرده، تنیس بازى مى کرده نمى دانم لباس یا بلوز رکابى مى پوشیده خوب هیچ کدام اینها حرام و جرم که نیست آنهایى که الان این مطالب را بیان مى کنند اگر قرار بر سرزنش افراد باشد به خاطرگذشته ها فکر نمى کنم کسى غیرقابل سرزنش باشد.
همه ى حتّى بزرگان را هم باید سرزنش کرد بدلیل وضع خانوادگى، اطرافیان پوشش قبل از انقلاب و بچّه ها و خواهر و برادرها و... من نمى توانم بپذیرم که "سعید" را الان مورد سرزنش قرار بدهند بگویند خانواد ه ات اینطور بوده پس تو ریشه ى اعتقادات قوى نداشتى یا نمى دانم فساد اخلاق داشتى... "سعید" دو سال قبل از انقلاب بلافاصله که دیپلم گرفته به آمریکا و در شهر "استیل واتر" اوکلاهما در رشته ى مهندسى هوافضا شروع به تحصیل مى کند. بچّه هایى که از همان زمان"سعید" را مى شناختند، چون من آن موقع هنوز آمریکا نرفته بودم، ولى آنهایى که از اوّل او را مى شناختند همیشه به سالم بودنش و اینکه مثل بقیّه ى ایرانیهایى که مثلا" بودند جلف و لاابالى باشد، مثل آنها نبود.
یواش یواش بدلیل همین زمینه هاى پاکى، بچّه هایى که درانجمن اسلامى فعّال بودند جذبش مى کنند به جلسات، سخنرانیها و کلاسهاى انجمن علاقه ى فو ق العاده زیادى به خواندن کتاب داشت یعنى من در تمام طول عمرم هیچ کسى را ندیدم مثل "سعید" که اینطور عاشق کتاب خواندن باشد. گاهى موقع ها مى شد که تا ساعت دو بعد از نصفه شب سرکار بود ولى وقتى مى آمد خانه براى استراحت يکى دو ساعت فقط مطالعه مى کرد که چشمهاش قرمز مى شد و من همیشه مى گفتم به این چشم ها اینقدر فشار نیار. مى گفت استراحت من کتاب خواندن هست.
...خلاصه "سعید" به تدریج به جلسات انجمن کشیده مى شد و بخاطر ادبیّات خیلى قوى که داشت بقول معروف یواش یواش به جلسات بالاتر انجمن کشیده مى شود و جزء سخنران هاى دور هاى مى شود و بعدها از اعضاى فعّال انجمن اسلامى مى شود و بخاطر قدرت سخنرانى به ایالتهاى مختلف هم سفر مى کرد و فعّالیّت شدیدى داشتند تا تقریبا جزو سه چهار نفر اصلى انجمن اسلامى شده بود...
آقایان دیگرى که در انجمن بودند آقاى "فرامرز دهکردى" بودند و خانمشان هم دکترا دارند. آقاى "محمّد بدر" آقاى "مسعود دوج" برادرى بودند به اسم "بهرام" چون آنجا معمولا" هم فامیل همدیگر را صدا نمى کردیم. همه را به اسم خواهر و برادر صدا مى کردیم. کما اینکه بنده را به نام خواهر "فهیمه" یا "سعید" را همه به نام برادر "سعید" معمولا" صدا مى کردند. آقاى "سعید پروین" بودند و در حوز ه ى علمیّه در س مى خواندند وبعدها رئیس یک شرک تخصصى موادّ شیمیایى شدند و معروف بودند به "سعید طلبه". برادرى بود به اسم برادر "رحیم" که بعدها به سپاه رفتند و شیرازى هم بودند و به "رحیم" آرلینکتون مى شناختیمش چون دکتراشان را در آرلینکتون مى گرفتند...
من جزو آخرین سرى بودم که در ایران ویزا گرفتم براى تحصیل و بعد از ما دیگر تسخیر لانه ى جاسوسى پیش آمده بود و به همین دلیل من در اوج شرایط اختلافات و بعد کودتا و جنگ عراق و شرایط دفاع از مظلومیّت ایران با سخنرانیهاى
انجمن اسلامى و تظاهراتها و راهپیمایى ها و جلسات ثابت تفسیر قرآن ذرّه ذرّه با این دوستان و خود آقا "سعید" آشنا شدم.
معمولا" با سه چهار تا دختر دیگر بود که البتّه خیلى تقیّدى به حجاب نداشتند ولى خوب در یک کشور غریب با هم اخت بودیم. منتنها محجبّه ى اون جمع بودم ولى معمولا" چهار پنج نفرى مى رفتیم ودر جلسات انجمن اسلامى شرکت مى کردیم. جلسات خیلى پررونق بود و بچّه ها استقبال مى کردند .
بخصوص در اوکلاهماسیتى، نورمن یا شهرهایى که بیشتر سخنرانى مى گذاشتند. چون جمعیّت ایرانى بیشترى داشت. خب در همین جاها بود که نیروهاى کنفدراسیون و مجاهدین (منافقین) خلق و اینها هم جلسه مى گذاشتند. خوب ما هم جمع مى شدیم که جلسات آنهارو به هم بزنیم. اعلامیّه هاى انجمن اسلامى را پخش مى کردیم. بارها شده بود که مینى بوس کرایه مى کردیم و تمام بچّه ها با هم به این ایالت آن هم ایالت هم مى رفتیم براى سخنرانى ها،سمینارها،تظاهرا ت ها.یعنى انگیزه ى دینى دفاع از یک سرى ارزشها بود.
یک سؤال هم بعضى ازدانشجوهاى آمریکایى از خود من مى پرسیدند مثلا" خانم هاى هم سوئیتى خود من یا همکلاسى ها که اگر تو مى گویى ایرانى و مسلمان هستى خوب دخترهاى دانشجوى دیگر ایرانى و مسلمان هم هستند. چرا تو اینقدر با حجاب هستى؟ چرا آنها راحت رفت و آمد مى کنند با مردها؟ یا مشروب مى خورند؟ که من مى نشستم براى اینها توضیح اصول عقاید خودم را وضعیّت دستورات دینى و غیره و براى اینکه ملمو ستر باشد براى آنها مثال مى آوردم که افراد مذهبى خود شما ببینید چقدر مقیّد هستند یکشنبه ها کلیساشان را حتما مى روند یا مثلا" راهبه هاشان چقدر رعایت مى کنند ولى در عموم این عرف نیست و فرق دارد...
تا به قول معروف آشنایى ما با "سعید" بیشتر شد. مسأله ى خواستگارى او پیش آمد... عرض کردم من تنها خانم با حجاب توى "تالسا" بودم. بین دخترهاى دانشجوى دیگر خیلى هم سعى مى کردم حالت خشکى داشته باشم که معمولا" دخترها دارند تا کسى فکرى به ذهنش نزنند. یعنى همه جا یک حالت پسرانه اى مى گرفتم که بتوانم گلیم خود را از آب بیرون بکشم. مسأله ى خواستگارى آقا "سعید" توسّط یک زوجى که ما با هم خیلى رفت و آمد داشتیم توسّط خانم ایشان مطرح شد...
خانم آقاى دکتر "نجم آبادى". من اوّل هم جواب رد دادم. البتّه همیشه بچّه هام ("مهدى" من) مى خنده و مى گوید بابا همیشه خاطرات خوب و خند ه آور براى ما به جا گذاشته. هر وقت خاطرات خواستگارى پیش مى آمد، "سعید" خوب خیلى شوخى مى کرد مى گفت مادرت تمام امامزاد ه هاى آمریکا را شمع نذر کرد تا یک شوهر خوب مثل من گیرش بیاد. از این شوخي ها. ولى یکى دو بار که این مسئله رو به من مطرح کردند من رد کردم. چون قصدم ادامه ى تحصیل بود و اصلا" نمى خواهم ازدواج کنم.ولى بعد مثل اینکه یکدفعه خدا آدم را از درون متحوّل مى کند فکر کردم واقعا من به عنوان یک زن مسلمان به عنوان یک دختر مسلمان چه هدفى دارم بالأخره که باید ازدواج کنم. یک مقدار این فکرها در سرم افتاد، بعد که یکدفعه خود "سعید" این مسأله را با من مطرح کرد. بعد از یکى از سخنرانیها بود که خودش بنده را به عنوان خواهر "فهیمه" صدا کرد و خواستگارى را مطرح کرد و من هم به او گفتم باید فکر کنم بعد جوابتون را بدهم .در جلسه ى بعد که دیدم ایشان را؛ یکى از دوستانم را براي ازدواج پیشنهاد دادم به ایشان گفتم فکر مى کنم ایشان مناسب تر باشد .برگشت گفت: من از شما خواستم زن من بشوید نخواستم برایم زن پیدا کنید.
بعدها به من گفت که یک سرى از بچّه هاى خیلى متعصّب و مذهبى شدید بودند بهش گفته بودند ایشان خلاصه به درد تو نمى خورد. رفتار خیلى مردانه اى دارد و با افراد برخورد مى کند.خلاصه شاید 9 ماه، 10 ماه از رفتنم به آمریکا گذشته بود که ما ازدواج کردیم.
جریان اطّلاع دادن به پدر و مادرهامون هم خیلى جالب بود در اوج شرایط جنگ بود. پدر و مادرم آبادان نبودند. مى خواستم اطّلاع بدهم. چون ما از طریق مخابرات اهواز خط مى دادند به پالایشگاه و از آن طرف خلاصه منزل عمو این ها زنگ زدم و مى گفتم بابا بگویید بیان کار مهم دارم و با خیلى مشکلات آمدند و بعد هم نامه برایشان نوشتم که این چنین وضعیّتى هست چون من از خانواد ه ى "سعید" هیچ چیز نمى دانستم. فقط مى دانستم که پدر و مادرش فرهنگى هستند و به هر صورت به پدرم نوشتم خانواد ه ى ما هم فرهنگى است و اختلاف طبقاتى و تفاوتى چندانى هم نداریم و اینها...اینکه مى گویند دایى "سعید" باعث ازدواج بود، کذب محض است. چون خیلى وقت پیش از اینکه "سعید" بیاید، برگشته بودند ایران زندگى مى کردند...
وقتى به پدر و مادرم جریان را گفتم چون تک دختر خانواده بودم برداشتند یکسرى به قول معروف بحثهایى که آدم باید اطّلاع داشته باشد، مواظب باشد تحت تأثیر احساسات قرار نگیرد، به هر صورت یکسرى هشدارهایى که پدر ومادر موظّف هستند به بچّه شان بدهند، برایم نوشتند. ولى گفتند ما که او را نمى شناسیم و شما خودت باید براى زندگى خودت تصمیم بگیرى ولى با چشم وگوش باز...
براى "سعید" البتّه خانواد ه اش اون تیپى راکه مى پسندیدند کاملا" فرق داشت. ولى خوب خود "سعید"سفت و سخت ایستاد که من مى خواهم ازدواج کنم و من باید بپسندم...
ما هیچ وقت راجع به خانواد ه ى او چون برایمان اهمّیّتى نداشت که بخواهم دقیق شوم چون مهم نبود برایم؛ ولى تا جایى که یادم هستم حدود دو سال قبل از اینکه "سعید" به آمریکا برود، دایى ایشان برگشته بودند ایران... آدم فو ق العاده مسنّى هستند الان هم. وقتى "سعید "مى رود آنجا خودش یعنى "سعید" اینجا انجمن ایران و آمریکا مى رفت و خودش از تهران تقاضا مى کند و از آنجا پذیرش مى دهند.
من اگر پسر عمویم آنجا برایم کارم را درست کرد و پذیرش گرفت فرستاد؛ "سعید" خودش به تنهایى اقدام کرده بود و رفته بودپذیرش خودش گرفته بود و بعد رفت ادامه ى تحصیل در آمریکا بعد هم که با هم دائما برگشتیم ایران و دیگر آمریکا نرفت...