قانون در مطلبی طنز نوشت: جناب آقای یارانه دهنده، آخر این رسمش است؟ داشتیم؟ ما چه هیزم تری به شما فروخته بودیم که شما اینگونه ما را سنگ روی یخ کردید؟ آیا از ما بدی دیده اید؟ کسی چیزی گفته بود؟ والا دروغ گفته... به این برکت. کدام ماشین؟ کدام اموال؟ کدام پول؟ اصلا بیا بگرد! ما دانشجویی بیش نیستیم که از فرط تخممرغخواری کبد برایمان نمانده است. آن از روز سینمای مجانی که شیشه سکوریت درب سینما توی سر و صوتمان شکست و ملت را دیدیم که مثل گلادیاتورهای دلاور با سر و صورت خونین به داخل سینما هجوم میآوردند، این هم از این.
شانس نداریم که. چرا باید ما را از سبد کالایمان محروم کنید؟ تقصیر ماست که پدرمان 550 هزار تومان حقوق میگیرد؟ بگوییم همان را هم نگیرد دلتان خنک بشود؟ مشکلتان آن پنجاه هزار تومان بود؟ خدا شاهد است وقتی مردم را دیدیم که شاد و خندان در صفهای چند صد متری در سرمای منفی هشت درجه ایستاده بودند و خود را از لای میلهها رد میکردند یا به زور میچپاندند داخل فروشگاهها و همدیگر را له میکردند، جای خالی خودمان را میدیدیم و دلمان میگرفت.
از آن مردمی که از طریق پیامک مطلع شده بودند که این سبد به آنها تعلق نمیگیرد و باز سه ساعت در صف ایستاده بودند و کارت خود را به متصدی داده و اصرار میکردند حالا تو یه بار دیگه بزن! خجالت کشیدیم (چون ما اصلا تلاش هم نکرده بودیم). همچنین از مردمی که نمیدانستند چنین سامانهای وجود دارد، اما حس میکردند در صف باشند بهتر است، ضرر که ندارد! اما ما چه؟ اصلا ندیدیم روغنی که میدهند سرخکردنی است یا نه. برنجش سرب و کادمیم دارد یا نه؟ آیا پس از گرفتن سبد کالا (انشاا... خدا قسمت شما بکند) سبد خالی را پس میگیرند یا نه؟
نمیشد یک سبدکی، روغنکی، مرغکی، تکریمکی، چیزکی به ما هم میرساندید؟ خدا بر سر هیچ ایرانیای نیاورد. نیاورد آن روز را که چیزی را مفتی بدهند و او از آن محروم باشد. چه بسا که آن چیز هرچه فکر میکنید_نچ نچ نچ_ باشد! که میدانیم بد دردی است. خدا بیامرزد پدر آن رفیقمان را. ماهی چهل و پنج تومان میریخت به حسابمان خیلی شیک و محترمانه. هر ماه چهار ساعت در صف عابر بانک میایستادیم ، میگفتیم برای خودمان مبل و پرده و ماشین لباسشویی (نه نه ماشین لباسشویی نه چیز... یخچال) میخریدیم.
بقیهاش را هم پسانداز میکردیم برای بچهها. یادش بخیر روز واریز یارانه تمام سیستم شتاب کلا مختل میشد! هعی...! انگار همین ماه قبل بود! الان خب دیگر خیلی وضع فرق کرده... چون که یارانه نقدی نیست... چیز است... کوپنی است... نه! کارتی است، اصلا ما چه میدانیم. همینی هست که هست. حالا از ما که گذشت ولی ما میدانیم یک جایی یک روزی در یک فروشگاهی یک سبد کالایی حاوی روغن و مرغ و برنج و پنیر و تخممرغ، دلش با ماست، منتظر ما نشسته است. به قول شاعر: ما از سبد كالا برگشتهايم، سبد كالا از ما برنمي گردد.
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید