از راه رسيد. كنار پياده رو ايستاد. درست رو به روي مغازه به درختي تكيه داد و دو دستش را روي چوب عصايش گذاشت و به شاگرد مغازه خيره شد.
جواد، مثل هر روز ناني برداشت و با دو دست به او تعارف كرد.
پيرمردِ موبلندِ ژنده پوش، نان را گرفت. لقمهي بزرگي از آن كََند و در حالي كه با وَلََع آن را ميبلعيد، عصا زنان دور شد...
***
آن روز صبح، صبر حاج غضنفر ـ صاحب مغازه ـ لبريز شد و به جواد گفت: «ديوونه! هر روز يكي نون مفت به اين مفت خور ميدي كه چي...؟!»
جواد گفت: «اوسّا! يكي نون كه قيمتي نداره...»
حاج غضنفر پريد وسط حرف جواد و گفت: «خب! نكنه تا صد روز ديگه هر روز بياد و يكي نون مفت بخواد.»
جواد هم پريد وسط حرف حاجي و گفت: «خب! همين الان از مزد من كم كنيد!»
حاج غضنفر سرخ شد و با صداي بلند گفت: «خفه شو، خوش مزه! اين جا، يا بايد سرت دنبال كارت باشه، يا بايد بري خونه پيش ننه...! اصلاً تو با اين اخلاق و رفتاري كه داري شايد به قول خودت به درد دکتري و مهندسي و معلّمی و پرستاري بخوري، امّا به درد اين كار نميخوري...!»
جواد با شنيدن حرفهاي حاج غضنفر خيلي آرام و آهسته كيسه گوني پيش بندِكارش را از دور كمر باز كرد، انداخت روي ترازو و در حالي كه به طرف بيرون مغازه ميرفت، گفت: «اوسّا! شما درست ميفرماييد، ميرم خونه، پيش ننه...!»
حاج غضنفر که خوب ميدانست اگر جواد قهر کند و برود ديگر کسي مثل او پيدا نميکند، زود پشيمان شد. و دستش را از تغار خمير در آورد و همان طور كه با پيش بندش دستش را خشك ميكرد به طرف جواد دويد و با لحن آشتي جويانه گفت: «خوبه خوبه، بگير بشين، خوش قد و بالا...!» امّا تا آمد به خود بجنبد، جواد از مغازه دور شد و به حرفهاي حاج غضنفر هيچ توجّهي نكرد.
***
در راه با خود حرف ميزد: «اگه پدرم بود...، اگه نان آور نبودم...، اگه پدرم پيداش ميشد ونان آور خانه ميشد... به آرزوي خودم و مادرم ميرسيدم، دکتر ميشدم...، يا لا اقل پرستار ميشدم...، امّا حالا!؟ درس خوندن و دکترشدن كجا، شاگرد نونوا كجا؟!...ولي باز هم ميتونم، ميدونم كه ميتونم، شبها ميرم مدرسه...روزها كار ميكنم... هم كار ميكنم، هم درس ميخونم...»
***
آخر شب حاج غضنفر رفت درِ خانهي جواد.
زنگ زد. باصداي زنگ، مثل هميشه رنگ از چهرهي مادر جواد پريد! كمي بعد با دستپاچگي چادر به سر انداخت، از كنار حوض وسط حياط گذشت و در را باز كرد. حاج غضنفر را كه ديد نفس راحتي كشيد. به او سلام كرد و گفت: «چه عجب حاج آقا! بفرماييد...»
حاج غضنفر يا الله گفت و داخل آمد. روی دیواره ی حوض وسط حياط نشست و با لحن ملايم به مادر جواد گفت: «جواد شما اخلاقي داره كه مغازه را غارت ميكنه! اصلاً ميترسم با اين اخلاق و رفتارش خداي ناكرده مثل پدرش سودايي بشه، وسواسي بشه و از شهر و ديار فراري بشه...!»
مادر جواد، همين كه اسم پدر جواد را شنيد، سرش را به زير انداخت، عرق سردي روي پيشاني اش نشست، دلش براي خودش و براي جواد سوخت! كمي بعد به جواد خيره شد و گفت: «جواد! چه كار كردي مادر؟! پول دخل را جا به جا كردي؟!»
جواد كه به ديوارهي بلند حوض وسط حياط تكيه داده بود و زير نور لامپ زرد رنگ بالاي سرش به واژههاي کتاب چشم داشت، سرش را از روي كتاب برداشت و با بيتفاوتي گفت: «صبر كن مادر! خود اوسّا همه چيز را تعريف ميكنه.»
بعد با حركت دست و صورت به حاجي اشاره كرد و گفت: «بله اوسّا! بفرماييد...»
حاج غصنفر ادامه داد كه؛ «نه مادر! نَقل اين حرفها نيس، موضوع اينه كه هر روز يكي مفت خور ميآد دَمِ مغازه، جواد هم هر روزِ خدا يكي نون مفت بهش ميبخشه...!»
جواد سرش را از روي كتاب برداشت كه چيزي بگويد، امّا قبل از او مادرش گفت: «مادر! به احترام بزرگتری و موی سفيد حاجي، فردا برگرد سر كار.»
با حرف مادر جواد و سكوت خود جواد، علامت رضايت تو چشمهاي حاجي نشست و راهي شد... .
***
صبحِ زود جواد برگشت سر كار.
نزديك تعطيل شدن پخت صبح بود كه سر و كلّهي پير مردِ مو بلندِ ژنده پوش پيدا شد.
جواد رفت سراغ حاجي كه حالا پشت دخل نشسته بود و خيلي يواش گفت: «اوسّا! فقير اومد، نونش بدم يا برم خونه پيش ننه؟!»
حاج غضنفر چشم درشت كرد و گفت: «هر غلطي كه ميخواي بكن!»
جواد ناني به پير مرد مو بلند ژنده پوش داد و دوباره مشغول نان در آوردن از تنور شد.
***
روزها گذشت...
از پير مرد مو بلند ژنده پوش هيچ خبري نبود!
جواد نگران بود. هر روز بارها زير لب با خود ميگفت: «چرا نمياد؟... چرا نمياد؟!»
***
آن شب كمي پايينتر از مغازه ـ كنار پياده رو ـ جمعيّت زيادي دور چيزي حلقه زده بود. جواد نگران شد! نزديك رفت. از لا به لاي جمعيّت گذشت؛ پير مرد مو بلند ژنده پوش دراز به دراز افتاده بود!
جواد نعش پير مرد را كه ديد آه كشيد و اشك از چشمانش بيرون زد.
همان شب، جواد سر سفره، خبر مُردن مَردِ گدا را به مادرش داد. وقتي صحبت جواد تمام شد و نشانيهاي پير مرد مو بلند ژنده پوش را گفت، اشك در چشمان مادرش حلقه بست. رنگ صورتش كبود شد. بغض گلويش را فشار داد. از سر سفره برخاست. رفت به طرف حياط. دستهايش را جلوي چشم و دهانش گرفت و چند بار زير لب گفت: «خدا از سر تقصيرات من بگذرد!»
***
بعد از آن هر وقت مادر جواد صداي زنگِ درِ خانه را ميشنيد، رنگ به رنگ نميشد. فقط آه ميكشيد!
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید