دارم به خوشه های انگور شیشه ای نگاه می کنم که چشمم می افتد به این عبارت : " عشق سنج رسید " .
خوشه ی انگور کوچک بنفش را با دقّت داخل جعبه ی کوچکش می گذارد و جعبه را می گذارد داخل کیسه ای و می دهد دستم.
می پرسم : " عشق سنجتون چکار می کنه ؟ " عشق سنج را در می آورد. شبیه بشر آزمایشگاهی است . پایین مخزن بزرگ تری قرار دارد ، بعد لوله ای که پیچ خورده و رسیده است به مخزنی کوچک . داخل مخزن بزرگ تر ، مایع آبی رنگی قرار دارد . مخزن بزرگ را می گیرد توی دستش. می گوید : " باید چشماتونو ببندید و اسم کسی که دوستش دارید رو به ذهنتون بیارید " . چشمانش را می بندد ... باز می کند . مایع آبی رنگ می رسد به لوله های پیچ خورده و بر می گردد داخل مخزن بزرگ تر.
نگاهش می کنم : " خب ؟! "
شیشه را می گیرد طرف من : " امتحان کنید . " در دست می گیرمش . چشم هایم را می بندم . تمرکز می کنم روی اسم دخترم . چشم هایم را باز می کنم . لبخند ملایمی روی لب هایش نقش بسته است :" معلومه خیلی دوستش دارید ."
نگاهی به شیشه می اندازم . مایع آبی رنگ، بالا آمده است و تقریبا تمامی مخزن کوچک را پر کرده است . می گویم : " نه ! "
چشم هایش ریز می شوند : " یعنی دوستش ندارید ؟! "
چشم هایم درشت می شوند : " نه ... ه ... ه ... ه " .
شیشه را بر می گردانم به او : " قیمتش چنده ؟ "
ـ چار و پونصد .
ـ کجاییه ؟
ـ کشور برادر و دوست : چین ! ... اگه چینی ها نبودند که ما بی کار بودیم .
خداحافظی می کنیم و از مغازه بیرون می آییم .
دخترم می گوید :" ماماااااان ! یالّا ... اعتراف کن کیو این قدر دوست داری ؟ "!!
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید